next page

fehrest page

back page

آغاز قيام ، انقلاب اجتماعى ، عصيان توده ها
چو بشنيد برخاست از پيش شاه
بيامد بنزديك فريادخواه
بديشان چنين گفت كز شهريار
سخن كردم از هر درى خواستار
بباشيد تا بامداد پگاه
نمايم شما را سوى داد راه
تسخير تيسفون
برفتند و شبگير باز آمدند
شخوده رخ و پرگداز آمدند
تسليم شاه
چو مزدك ز در آن گره را بديد
ز درگه سوى شاه ايران دويد
چنين گفت : كاى شاه پيروز بخت
سخنگوى و بيدار و زيباى تخت
سخن گفتم و پاسخش دادييم
بپاسخ در بسته بگشادييم
شرح مظالم اشرافيت ساسانى و فقر و گرسنگى رعاياى ايرانى
گرايدونك دستور باشد كنون
بگويد سخن پيش تو رهنمون
بدو گفت : برگوى و لب را مبند
كه گفتار باشد مرا سودمند
چنين گفت : كاى نامور شهريار
كسى را كه بندى ببند استوار
خورش باز گيرند زو تا بمرد
ببيچارگى جان و تن را سپرد
مكافات آن كس كه نان داشت او
مرين بسته را خوار بگذاشت او
چه باشد بگويد مرا پادشا
كه اين مرد را نابد و پارسا
قباد، به مصادره اندوخته هاى درباريان راضى مى شود!
چنين داد پاسخ كه : ميكن بنش
كه خو نيست ناكرده بر گردنش
پيروزى
چو بشنيد مزدك زمين بوس داد
خرامان بيامد ز پيش قباد
گشودن انبارها و دستكرت هاى اشراف ايرانى و درباريان ساسانى
بدرگاه او شد با نبوه گفت :
كه جائى كه گندم بود در نهفت
دهيد آن بتاراج در كوى و شهر
بدان تا يكايك بيابيد بهر
دويدند هر كس كه بد گرسنه
بتاراج گندم شدند از بنه
مصادره اموال شاه و درباريان
چه انبار شهرى چه آن قباد
ز يك دانه گندم نبودند شاد
جاسوسان خبر از مصادره اموال قباد دادند
چو ديدند رفتند كار آگهان
بنزديك بيدار شاه جهان
كه تاراج كردند انبار شاه
بمزدك همى بازگردد گناه
قباد مزدك را فراخواند و علت را پرسيد
پاسخ مزدك به قباد
قباد آن ((سخن گوى ))(36) را پيش خواند
زتاراج انبار چندى براند
چنين داد پاسخ كِانُوشَهْ بُدى
خرد را بگفتار توشه بُدى
سهن هَرْچِ بشنيدم از شهريار
بگفتم ببازاريان خوار خوار
بشاه جهان گفتم از مار و زهر
از آن كس كه ترياك دارد بشهر
بدين بنده پاسخ چنين داد شاه
كه ترياك دارست مرد گناه
اگر خون اين مردِ ترياكْ دارْ
بريزد كسى نيست با او شمار
چو شد گرسنه نان بود پاى زهر
بسيرى نخواهد زترياك بهر
اگر دادگر باشى اى شهريار
بانبار گندم نيامد بكار
شكم گرسنه چند مردم بمرد
كه انبار را سود جانش نبرد
ز گفتار او تنگ دل شد قباد
بشد تيز مغزش زگفتار داد
وز آن پس بپرسيد و پاسخ شنيد
دل و جان او پر زگفتار ديد
ز چيزى كه گفتند پيغمبران
همان دادگر موبدان و ردان
بگفتار مزدك همه كز گشت
سخنهاش ز اندازه اندر گذشت
تعاليم و فرامين مزدك : برابرى ، تقسيم عادلانه ثروت ، عدالت اجتماعى
برو انجمن شاه فراوان سپاه
بسى كسى به بيراهى آمد ز راه
همى گفت : هر كو توانگر بود
تهى دست با او برابر بود
نبايد كه باشد كسى بر فزود
توانگر بود تار و درويش پُودْ
جهان راست بايد كه باشد بچيز
فزونى توانگر چرا جست نيز
زن و خانه و چيز بخشيدنى است
تهى دست كس با توانگر يكى است
من اين را كنم راست با دين پاك
شود ويژه پيدا بلند از مغاك
هر آن كس كه او جز برين دين بُوَد
زيزدان وَزْمَنْشْ نِفْرين بُوَد
عدالت اجتماعى مزدك و محو طبقات
بِبُدْ هَرْكِ درويش با او يكى
اگر مرد بودند اگر كودكى
از اين بِسْتَدى چيز و دادى بدان
فرومانده بُدْ زان سخن بِخْردان
محو اشرافيت ساسانى ؛ قباد، خود ((مزدكى )) شد!
چو بشنيد در دين او شد قباد
ز گيتى بگفتار او بود شاد
ورا شاه بنشاند بر دست راست
ندانست لشكر كه موبد كجاست
بَرِ او شد آنكس كه درويش بود
و گرنانش از كوشش خويش بود
محبوبيت مردمى مزدك و قلمرو قيام او، نمايشى از پايگاه مردمى قيام
بگرد جهان تازه شد دين او
نيازست جستن كسى كين او
توانگر همى سر زتنگى نگاشت
سپردى بدرويش چيزى كه داشت .
چنان بُدْ كه يك روز مزدك پگاه
ز خانه بيامد بنزديك شاه
چنين گفت كز دين پرستان ما
همان پاكدل زير دستان ما
فراوان زگيتى سران بردرند
فرود آورى گرز در بگذرند
زمزدك شنيد اين سخنها قباد
بسالار فرمود تا بار دارد
چنين گفت مزدك بِپُرْمايه شاه
كه اين جاىْ تنگست و چندان سپاه
همانا نگنجند در پيش شاه
بهامون خُرامدْ كُنَدْ شانْ نگاه
بفرمود تا تخت بيرون برند
ز ايوان شاهى بهامون برند
بدشت آمد از مزدكى صد هزار
برفتد شادان بر شهريار
هشدار مزدك به قباد در مورد فرزندش انوشه روان كه آلت دست موبدان و اشرافساسانى است .
توصيه هاى مزدك به قباد: هر كس اقتصاد ندارد، اعتقاد ندارد.
چنين گفت مزدك بشاه زمين
كه اى برتر از دانش بآفرين
چنان داد كه كسرى نه بر دين ماست
ز دين سركشيدن وراكى سزاست
يكى خط دستش ببايد ستد
كه سرباز گرداند از راه بد
بپيچاند از راستى پنج چيز
كه دانا برين پنج نفزود نيز
كجا رشك و كينست و خشم و نياز
بپنجم كه گردد برو چيره آز
تو چون چيره باشى برين پنج ديو
پديد آيدت راه كيهان خديو
از اين پنج ما را زن و خواستست
كه دين بهى در جهان كاستست
زن و خواسته باشد اندر ميان
چو دين بهى را نخواهى زيان
كزين دو بود رشك و آز و نياز
كه با خشم و كين اندر آيد براز
همى ديو پيچيد سر بخردان
ببايد نهاد اين دو اندر ميان
نگرانى شديد قباد از سرنوشت انوشيروان كه در محاصره موبدان و اشراف ساسانىاست
چون اين گفته شد دست كسرى گرفت
بدو ماند بد شاه ايران شگفت
ازو نامور دست بستد بخشم
بتندى ز مزدك بخوابيد چشم
بمزدك چنين گفت خندان قباد
كه از دين كسرى چه دارى بباد
قباد از مزدك مى خواهد كه توطئه را افشا كند. قباد فرزند را به دين مزدك دعوت مى كند.
چنين گفت مزدك كه اين راه راست
نهانى نداند كه بر دين ماست
همانگه زكسرى بپرسيد شاه
كه از دين به بگذرى نيست راه
آغاز توطئه عليه مزدك اتحادى از موبدان و فئودالها و اشراف ساسانى و انوشيروان
بدو گفت كسرى چو يابم زمان
بگويم كه كرّست يكسر گمان
چو پيدا شود كژى و كاستى
درفشان شود پيش تو راستى
بدو گفت مزدك زمان چند روز
همى خواهى از شاه گيتى فروز
ورا گفت كسرى زمان پنج ماه
ششم را همه بازگويم بشاه
اجتماع وفاداران به نظام طبقاتى طرح توطئه و تحريك قباد عليه مزدك
برين برنهادند و گشتند باز
بايوان بشد شاه گردن فراز
فرستاد كسرى بهر جاى كس
كه داننده يى ديد و فريادرس
كس آمد سوى خرّه اردشير
كه آنجا بد از داد هرمزد پير
زاصطخر مهر آذر پارسى
بيامد بدرگاه با يارسى
نشستند دانش پژوهان بهم
سخن رفت هر گونه از بيش و كم
بكسرى سپردند يكسر سخن
خردمند و دانندگان كهن
مجلس مناظره و محاكمه مزدك ، و تحريك شاه عليه وى
چو بشنيد كسرى بنزد قباد
بيامد زمزدك سخن كرد ياد
كه اكنون فراز آمد آن روزگار
كه دين بهر را كنم خواستار
بآيين بايوان شاه آمدند
سخن گوى و جوينده راه آمدند
دلارآى مزدك سوى كيقباد
بيامد سخن را در اندر گشاد
اتهامنامه اشرافيت ساسانى عليه مزدك ، دفاع از نظام ارزشى ساسان
چنين گفت كسرى پيش گروه
بمزدك كه اى مزد دانش پژوه
يكى دين نو ساختى پر زيان
نهادى زن و خواسته در ميان
چه داند پسركش كه باشد پدر
پدر همچنين چون شناسد پسر
چو مردم سراسر بود در جهان
نباشد پيدا كهان و مهان
كه باشد كه جويد در كهترى
چگونه توان يافتى مهترى
كسى كو مرد جاى و چيزش كر است
كه شد كار جوينده با شاه راست
جهان زين سخن پاك ويران شود
نبايد كه اين بد بايران شود
همه كدخدايند و مزدور كيست
همه گنج دارند و گنجور كيست
ز دين آوران اين سخن كس نگفت
تو ديوانگى داشتى در نهفت
همه مردمان را بدوزخ برى
همى كاربد را ببد نشمرى
دگرديسى قباد و انفعال شاهانه
چو بشنيد گفتار موبد قباد
برآشفت و اند سخن داد داد
و................
و..................
و................
و..................
فرمان قتل عام
بكسرى سپردش همانگاه شاه
ابا هرك او داشت آئين و راه
بدو گفت هر كو برين دين اوست
مبادا يكى را بتن مغز و پوست
بدان راه بد نامور صد هزار
بفرزند گفت آن زمان شهريار
كه با اين سران هرچ خواهى بكن
ازين پس زمزدك مگردان سخن
باغ سرخ مزدك نشان
بدرگاه كسرى يكى باغ بود
كه ديوار او برتر از راغ بود
همى گرد بر گرد او كنده كرد
مرين مرد مانرا پراكنده كرد
بكشتندشان هم بسان درخت
زبر پاى و زيرش سرآكنده سخت
بمزدك چنين گفت كسرى كه رو
بدرگاه باغ گرانمايه شو
درختان ببين آنك هر كس نديد
نه از كاردانان پيشين شنيد
بشد مزدك از باغ و بگشاد در
كه بيند مگر بر چمن بارور
همانگه كه ديد از تنش رفت هوش
برآمد بناكام زو يك خروش
اعدام مزدك
يكى دار فرمود كسرى بلند
فروهشت از دارپيچان كمند
نگون بخت را زنده بردار كرد
سر مرد بى دين نگون سار كرد
زهر چشم شاهانه به ايرانيان
ازان پس بكشتش بباران تير
تو گر باهشى راه مزدك مگير
نظم گورستانى آرامش اشراف و روحانيون زرتشت
بزرگان شدند ايمن از خواسته
زن و زاده و باغ آراسته
همى بود با شرم چندى قباد
زنفرين مزدك همى كرد ياد
........................(37)
سال چهارم پادشاهى قباد؛ 830 يونانى / 491 ميلادى :
((... انبوه مردم ، به دور مكعب سياهى گرد آمده اند كه آتشكده اى بسيار بزرگ و بى در و پنجره است . همه نگاه ها به آنسوست . سپس مردم تكانى مى خوردند و پس مى روند و تكه جايى در پاى پلكان هاى آتشكده را، كه شن سفيدى آن را پوشانده ، باز مى گذراند.
- اى مزدك !... آى !... آى !
آوائى كه در يك زمان از هزاران سينه بيرون مى آيد، ناله اى آنچنان دردآلود...
برده ها كودكى را كشان كشان مى بردند، كتك و لگدش مى زدند. همان پسرك كولى برهنه اى بود كه بر دروازه تيسفون ، نگهبانان را آزار مى كرد. پس به درون شهر راه نيافته بود... سوارى كه نيمى از چهره اش پنهان بود، به اشاره اى دستور داد كه كودك را رها كنند. چنين مى نمود كه از دروازه دستكرت بيرون آمد، ((سوار)) ديگرى در راه منتظر او بود.
.... آنچه ((موبد)) براى گرسنگان ميدان مى گفت ، باور نكردنى بود: در روز موبدان هفته پارسى ، چنان انبوهى از مردم گرد مى آمدن كه رسيدن به آتشكده ناممكن مى شد... اندوخته توانگران را بگيريم و به برابرى بخش ‍ كنيم : اين است پندار - گرائى هميشگى بى خدايان و اين است شكوه جاودانه روان ايرانى كه ماده ميرا را به چيزى نمى گيرد...
آرى ! اين همان پيام آورى بود كه همه او را ((مزدك ))(38) مى خواندند. رداى سرخ هميشگى را به تن داشت ، به همان شيوه ميدان آتشكده سخن مى گفت و دست راست خود را به جلو تكان مى داد...))(39)
زگفتار او تنگدل شد قباد
بشد تيز مغزش زگفتار داد
مزدك ؟
بنا به گفته ((كريستن سن )) ايران شناس دانماركى ، آئين ((مزدك )) يكى از شاخه هاى دين ((مانى )) است كه در ((رم )) و در روزگار ((ديو كلسين )) (300 م ) بوجود آمد. پايه گذار اين آئين شخصى به نام ((زرتشت )) فرزند ((خُرْكان )) بوده كه ((بُونْدُوس )) نيز ناميده مى شده است . پيروان اين آئين خود را ((درست دينان )) مى ناميدند. آوازه پيروان ((زرتشتِ خُرْكان )) دو قرن بعد بلندتر شد.(40)
به گفته همين ايران شناس ((خُرْكان )) از مردم ((فسا)) (فارس ) بوده و همو است كه مؤ سس آئين مزدك بوده است . ((زرتشت )) حامى ((مزدك )) بوده است . محققات زادگاه ((مزدك )) را شهر ((پسا)) يا فسا مى دانند. زرتشت حامى مزدك در ((خُوذاىْ نامَكْ)) نيز مسطور است . بهر حال ((مزدك )) پسر ((پوندس )) به ايران سِفْرِ كرد و به دعوت مردم پرداخت . ايرانيان كيش او را ((تون دارس شنون )) يعنى دين خداى خير مى گفتند؛ چرا كه او گفته بود خداى خير با خداى شر نبرد كرد و او را مغلوب ساخت . پس بايد خداى غالب را پرستيد. اين آئين در زبان پهلوى به ((درست دينان )) مشهور است . منابع عربى و ايرانى كه از ((خُداى نامَكْ)) استفاده كرده اند، على رغم اشكال در ضبط اسامى ايرانى (پهلوى )، نشان مى دهند كه دين مزدك همان آئين درست دينان است كه بوندس آن را انتشار داد. بوندس مانوى بوده و از روم به ايران رفته تا عقايدش را تبليغ كند، و اين مبين اصالت ايرانى بوندس است . كلمه ((بوندس )) شباهتى به اَعلام ايرانى ندارد، اما مى توان گفت كه اين واژه ((لقبِ)) اين شخص بوده است . ((ابن نديم )) در ((الفهرست )) مى گويد كه ((پوندس )) مقدم بر ((مزدك )) بوده و در ((خوذاى نامك )) اسم او را ((زرتشت )) قيد كرده اند. در كتاب منسوب به ((استيلتيس )) (معاصر مزدك ) همين اسم را براى فرقه مزبور ذكر كرده اند. تحقيقا مى توان گفت كه ((بوندس )) و ((زرتشت )) نام يك شخص بوده است . در يك كتيبه يونانى ، نام بوندس (زرتشتى ) آمده است كه در آن سخن از اشتراك در اموال و زنان رفته است . زرتشت بنيان گذار آئين مزدك با پيامبر مزديسنيان هم نام بوده است .
از اين اقوال مى توان نتيجه گرفت كه مزدك شعبه اى از آئين مانى است و در روم پايه گذارى شده و مؤ سس آن يك ايرانى به نام زرتشت خركان از اهالى پسا يا فسا (در فارس ) بوده است .(41)
محققان معترف هستد كه اطلاعات درباره مزدك بسيار اندك است . آنچه درباره او بدست آمده ، مقرون به صحت نيست . در مورد زادگاه او نيز وضع چنين است . و خلاصه همان اطلاعات داده شده نيز با احتمال و ترديد همراه است : شايد زادگاه او شهر ((پسا)) يا فسا باشد؟ شايد زرتشت همان ((بوندس )) باشد كه از روم به ايران آمده است ؟
طبرى مورخ مشهور زادگاه مزدك را ((مدريا)) (احتالا: شهر فعلى كوت العماره در شمال شرقى دجله ) مى داند(؟) برخى اسم ((مزدك )) و پدرش را ((بامداد)) مى دانند(؟) دينورى مى گويد ((مزدك )) از مردم ((استخر)) بوده است . مؤ لف ((تبصرة العوام )) او را اهل تبريز مى داند (؟)
بنابراين ، درست دين كه شريعت ((بوندس )) (زرتشت ) و مزدك باشد، در واقع اصلاحى در كيش ((مانى )) محسوب مى شده است .(42)
در منابع عربى آمده است كه : مزدك فرزند بامداد در سده پنجم ميلادى در زمان پادشاهى قباد ظهر كرد. قباد از پيروان او گرديد. در ترجمه طبرى آمده است كه چون ده سال از عهد قباد بگذشت ، مردى به نام مزدك در خراسان و از شهر نسا ادعاى پيامبرى كرد...(43)
بدون شك منابع عربى بنا به عادت ديرينه ، در تحريف بيوگرافى و عقايد مزدك كوشيده اند و تا آنجا كه توانسته اند، در تهمت بر مزدك و جعل مطالبى منسوب به او خوددارى نكرده اند. بنابراين ((چون تاريخ آن به دست دشمنان تدوين شده و چهره اش را قلم معاندان بر صفحه روزگار نقش ‍ كرده اند، نمى توان تصوير روشنى از گفته ها و نوشته هايش به دست داد؛ ولى آنچه مسلم است اين است كه مزدك يكى از پيشوايانى بود كه اهميت مسائل اقتصادى و مادى را در زندگى انسانها دريافته و راهى باز كرده كه در صورت موفقيت ، دگرگونى هاى ناپيوسته اى در جهان بوجود مى آورد. آئين مزدك شايد نخستين دينى بود كه امور اقتصادى و مذهبى را با هم آميخته بود و گامى بود براى بهبود وضع طبقات محروم . اين دين زودتر از دورانى كه جبر تاريخ اجازه مى داد، مطرح شده بود. مزدكى گرى حاكى از جهش ‍ فكرى عظيمى بود كه در جامعه اى متعصب و خشك مغز، محال بود بوجود بيايد و ريشه بدواند.
آئين مزدك از يك سو پاسخ دهنده غريزه دستبرد و تصاحب مال غير است كه در دل هر كسى با شدت و ضعف در حال خلجان است ، ولى معمولا كسى جراءت ابراز آن را ندارد، و از سوى ديگر آرزوى ايجاد وضعى كه عدالت اجتماعى را در جامعه تاءمين نمايد. مزدكى گرى از ميان رفت ، ولى انديشه عصيان عليه وضع موجود و بهم ريختن نظام جامعه را پس از آنكه در ميان مردم پراكنده شد، به دشوارى مى توان از ميان برد، و به همين دليل در ايران مسلمانان ، مزدكيان گاهى به نام خرم دينان و گاهى به نام بابكيه و يا نام هاى ديگر قيام مى كردند و باعث آشوب هاى عظيم مى شدند... اديان ديگر از جمله دين مسيح فقط از رابطه ميان آفريدگار و بندگانش سخن مى گفت و كارى به كار اميران و پادشاهان نداشت ... ولى مزدك به تنهايى روابط نوى ميان بنده و خدا بوجود آورد، بلكه در امور اقتصادى هم سخنان تازه و عقايد جديدى پيش كشيد. وى براى بار اول در تاريخ ، اعلام كرد كه : و دارايى هر چه هست ، از آن خداست و همه مردم در آن حق تصرف دارند و كسانى كه اموال مورد نياز مردم را جمع مى كنند و وقت خود را با شمردن آن مى گذرانند و از آن تقسيم آن تن مى زنند، مانند كسانى هستند كه نوش دارو را از بيمار دريغ مى كنند و بايد با آنها مانند آدمكشان رفتار كرد.)) (44)
دشمنى با مزدك و عقايد او تنها جنبه عربى - اسلامى ندارد، اشرافيت ايرانى نيز در اين راه با تازيان همگام بوده است . در بخش زمينه هاى اجتماعى - اقتصادى قيام مزدك خواهيم ديد كه جامعه طبقاتى - اشرافى ايران چگونه ((فقر)) را در گستره جامعه عينيت بخشيده بود. ثروتمندان ايرانى در پگاه نخستين شعاع قيام مزدك ، بر او شوريدند و موبدان و مغان زرتشتى كينه او در دل گرفتند و سرانجام در كنار تخت انوشه روان ، شاهد قتل عام مزدكيان كه تعدادشان به سيصد هزار مى رسيد، بودند و قهقهه مى زدند. و از آن پس نيز، وقتى ايران به اشغال تازيان درآمد، ((رعايا)) از دو سو تحت ستم مضاعف قرار گرفتند؛ از سوى فاتحان بدوى تازه بدوران رسيده و از جانب فئودال هاى ايرانى همدست خليفه . آئين مزدك مشخصه روشنگرائى جامعه متمدن ايرانى است كه با جهل و جور روحانيون و موبدان و شاهان مستبد در ستيز بود. مزدك گرائى فرياد اعتراض آگاهان جامعه عليه اشرافيت پليد طبقاتى و فقرافزائى سلطه سياسى - اقتصادى بود. اين فرياد نوخاسته ، به خون كشيده شد و اندكى بعد در راستاى قيامهاى ملى و مردمى ايرانيان در قالب نهضت مقاومت ملى مردم ايران ، عليه استيلاى تازيان ، حلقوم خليفه عربى و سران قبائل مهاجم بدوى و متحدان فئودال ايرانيشان را فشرد. در چنين هنگامه اى از انقلاب ، فقيهان و محدثان و متكلمان و مفسران و مورّخان عرب و عرب پرستان به يارى خليفه پرداختند و بيدادگاه شرعى او را به حجت فتاواى خويش آراستند و فدائيان جان بركف اين مرز و بوم را مذبح خويش كشاندند. و اوراق تاريخ را در تحريف و تهمت به آنان ، سپاه كردند. بنابراين ، منابع عربى عموما غير قابل اعتبار و اعتماد در اين زمينه مى باشد.
پس بايد كه بدنامان تاريخ دولتى را دوباره باز شناخت و توطئه ناجوانمردانه اى را كه عليه اين قهرمانان بزرگ ملى قرنها ادامه يافته ، رسوا و خنثى كرد.
بيامد يكى مرد مزدك به نام
سخنگوى و با دانش و راءى و كام
گرانمايه مردى و دانش فروش
قباد دلاور بدو داد گوش
به نزد جهاندار دستور گشت
نگهبان آن گنج و گنجور گشت (45)
((شاهنامه فردوسى )) تنها ماءخذ ايرانى است كه ماجراى ((مزدك )) را به حماسه پرداخته است . بر خواننده محقق است كه با شم تاريخى خود ((حقايق )) را از حماسه بازشناسد. در اين راه فقط كافى است بداند كه ((شاهنامه )) محصول مبارزه تاريخى - فرهنگى شعوبيه است و طبعا نقائص كار پوشيده ماند و اين ضروريات زمان فردوسى بوده است .
قيام
زمينه هاى سياسى ، اجتماعى ، اقتصادى
... مزدك دست راست خود را از شانه چپ برداشت و در هوا افراشت . گفت :
درستى را با شمشير نمى توان به كرسى نشاند. اگر پرستشگاه ها را ويران كنيم ، آتشكده هاى ديگرى پنهانى برپا خواهد شد.
باورهاى نادرست استوارتر خواهد شد. چرا كه ترس و فشار به دروغ دامن مى زند. و هرگز نبوده كه كشتن مردمان خوشبختى به بار آورد... زمانى بود كه مردم لخت مى گشتند و گوشت خام مى خوردند. هوشنگ پادشاه آتش را به آنان شناساند و به آنان آموخت كه پوست جانوران را تن پوش كنند. اما من مى دانم كه اين نيكى ها را با زور به مردم پذيراند. اكنون سى سال است كه من ستيزه هاى مردم را آشتى مى دهم و مى دانم كه آدمى چه جانور كوته انديشه اى است . هوشنگ هرگز وجود نداشته است .(46)
شد اين بندها را سراسر كليد
چو زين بگذرى مردم آمد پديد
سرش راست بر شد چو سرو بلند
به گفتار خوب و خردكار بند
پذيرنده هوش و راءى و خرد
مر او را دد و دام فرمان برد
ز راه خرد بنگرى اندكى
كه معنى مردم چه باشد يكى
مگر مردمى خيره دانى همى
جز اين را ندانى نشانى همى
ترا از دو گيتى برآورده اند
به چندين ميانجى بپرورده اند
نخستين فطرت ، پسين شمار
تويى ، خويشتن را به بازى مدار(47)
قيام ((مزدك )) معلول دورانى است كه تاريخ در ترسيم آن درنگ بخود راه نمى دهد: امپراطورى كهن سال ساسانيان ، نظام اشرافى - طبقاتى ، روابط و مناسبات بحرانى و پيچيده جامعه ايرانى ، قطب هاى ممتاز دوازده گانه دربار شاهنشاهى ، موبدان و... تزوير مذهبى و تخدير توده ها، آوارگى و فقر روستائيان ، هجوم گرسنگان به شهرها، ازدحام زنان و دختران در حرمسراها، تجارت برده و زن به ديگر سرزمينها، ((دستكرت ))(48)هاى بزرگ و بى انتها و تجلى تمام عيار فئوداليسم كهن سال و متمركز در شاهنشاهى ساسانى و... مشخصه هاى بارز جامعه ايرانى عصر ساسانى است . تصاوير تاريخ از ((تيسفون )) بزرگ شهر شاهنشاه ايران از سال 491 ميلادى شروع مى شود: نماى كاخ پهناور شاه را آئينه هاى سيمين درخشان پوشانده است . اين درخشندگى از آن است كه در آخرين شب هر هفته ، نماى آن با شن سفيد فرات سائيده مى شود. قوس نقره پوش طاق كاخ به رنگ سرخ خيره كننده اى مى درخشد. ديوار ((آفتاب )) به چند بخش ‍ مى شود و آسمان و زمين را در هم مى آميزد. پنج شاه نشين عظيم كه هر كدام برجى را مى سازد، در دل ديوار جا گرفته و هر كدام از آن ها خورشيدى را باز مى تاباند. شيپورها بر روى پايه هاى بلند جاى دارند و تا زير گنبد سركشيده اند. بر دهنه هر كدام از شيپورها دمه اى ديده مى شود كه ((برده ))اى لال و آبى پوش كنار آن ايستاده است .كاخ پادشاه ايران شب و روز رو به آسمان باز است و تنها در ته آن جايگاهى است كه از قالى هاى سنگين پوشيده شده است . عود سوزهائى به شكل جانوران افسانه اى بالدار به ديوارها آويخته است . چشم جانوران از ياقوت است . بردگان برهنه حبشى دمه ها را مى فشارند و شيپورها به غرش در مى آيند.
((ساتراپ ))ها و ((شهرداران ))، ((كنارنگان )) و ((اسپهبدان )) شمال و جنوب و خاور و باختر در چپ و راست به صف ايستاده اند. روحانيان دولتى و رسمى با ريشهاى بلند و زمرّدنشان و ابروان پر پشت خط و خال نشان ، بر دو پهلوى شاه شاهان ايستاده اند. ((گاهنامك ))(49) جزئيات تشريفات دربار را به تفصيل آورده است . در نزديك پرده گاه ، ((سپهسالاران )) و خويشان خدايگان جاى دارند. دژخيمان شاه : ((زرمهر قارنى بزرگ اسپهبد و شاهپور مهرانى بزرگ وزيرك در جاى خود ايستاده اند.))
شيران درنده شاه در جاى خود به زنجير زرين بسته شده اند. اينجا جايگاه اخذ ((خراج )) است . فرِّ پادشاهى در آن بالا، برفراز سر شاه جوان مى درخشد. زنجيرى كه تاج ساسانى را برفراز تخت آويخته نگه مى دارد، از طلاى ناب است . سنگ هاى آبگون هندى ، پرتو ((آتش مقدس )) را باز مى تابانند. ((موبد موبدان )) در پس پرده سرخى پنهان است و آتش را در آتشكده بزرگ كاخ روشن نگاه مى دارد.
در آنسوى ((تيسفون )) ويلاهاى پهناور ((سپهسالاران )) و ((سپهبدان )) و ((موبدان )) قرار دارد. اندكى آن طرف تر، در آنسوى ديوارهاى بلند سنگ سفيد، كومه ها و كوخ ‌ها از چشم ((تاريخ )) پنهان است . شگفتا كه در آستانه كاخ جسد مرده اى سراپا برهنه افتاده است كه لاشخورها روده هايش را خورده اند. نه ! اين يك ((جنايت )) نيست ، يك ((سنت )) است كه ايرانيان مردگان را نجس مى دانند. در حومه شهر وضع اين چنين است . خدمتكاران دخمه كه مردگان را به آنجا مى برند، به گردآورى اين همه مرده نمى رسند. يك ستون نظامى در حركت است ؛ رعايا به خاك مى افتند. ((اين هفتمين سال قحطى در ايران است .))
اينجا مجلس ضيافت ((اسپهبدان )) ايران است : ميهمانى در كاخ بزرگ و سفيد خاندان ((قارن )) كه از هر بناى ديگرى به كاخ پادشاه نزديك تر است . در سر سفره رنگين : گندمهاى سفيد مرداب هاى هند، تكه هاى آبدار گوشت و ريشه هاى شيرين گياه ويژه ، در دهان آب مى شد بى آنكه بر شكم سنگينى كند. كوهى از انگورهاى سياه و سفيد، مغز بادام و ميوه هاى گوناگون ، شراب تند ارمنى كه در بشكه هاى بلوط ((توروس )) كهنه شده بود، در ميان بود. بردگانى آرام و بى صدا تنگ هايى از اين شراب را مى آوردند و جام جام سركشيده مى شد. شراب عادى را نيز بَرْبَرْوار در شاخ ‌هاى زرين مى نوشيدند. ايرانيان گرسنه همچنان از راه مى رسيدند. اكنون از سرزمين ماد و از خوزستان مى آمدند. سال گذشته ((پيروز)) انبارهاى گندم بزرگان پارسى را به روى دهقانان تنگدست گشوده بود. ((بلاش )) نيز چنين كرد كه همين مايه بدبختى او شد.(50)
در روستاهاى اطراف ((تيسفون )) گندم كهنه ديده مى شد؛ در اندرونى ((دستكرت )) (ويلاىِ) سپندات انبارهاى بزرگى وجود داشت كه پر از گندم و خم هاى روغن بود. دهقانان با برگدان به شهرها روى مى آوردند. در چنين هنگامه اى بود كه اُسْقُفِ ((نصيبين )) به اسقف مسيحيان ((تيسفون )) نامه اى نوشت كه : ((... ايران زمين سراسر دستخوش ‍ قحطى ، بيمارى و ناخشنودى همگانى است . آيا تجربه كليسا به ما نياموخته كه بزرگان ايرانى براى گريز از خشم مردم به چه شيوه هائى دست مى يازند...))
((در خوزستان مردم گرسنه ((دستكرت مهرك )) وابسته به شاخه كوچكتر خاندان ((زيخ )) را يك پارچه چپاول كرده و خود او را با داس ‍ كشته بودند. گندم ، روغن و هر آن چيز ديگرى را كه در ((دستكرت )) بود، در دهكده ها پخش كرده و زنان و دختران او را نيز به روستاهائى كه زن كم داشت ، برده بودند. سركردگان شورش از دهقانان آزاد دهكده هاى پيرامون بودند. چند روز پيشتر ((دستكرت مهر گودرز)) كه تنها در سه فرسنگى بالاى ((تيسفون )) بود، به آتش كشيده شده بود. هزاران تن از گرسنگان در كوچه هاى تيسفون ، جنديشاپور، استخر و نهاوند گرد مى آمدند و دهقانان تهيدست نيز با آنان بودند.))
اين گزارش استانداران به دربار و شاه بود. دبيران به چاره جوئى پرداختند؛ بزرگ اسپهبد فرمود كه : ((چاره اين آشوبها ((پل )) است ! بايد پيل ها را در سه ستون رزمى ، با پشتيبانى هزار گرگ سر، به سركوب دهكده هاى شورش زده فرستاد و آنها را با خاك يكسان كرد.)) روحانيون ، موبدان و مغان به توجيه وضع موجود پرداختند كه هر كس با فره ايزدى و سايه الهى و روح خدائى در آويزد، بايد به جِدْ كشته شود. اين فرمان و فتوى مطاع مى بايد بود.
هزاران هزار دختر و زن جوان در پناه ديوارهاى بلند حرمسرا در حسرت يك آغوش گرم مى سوختند و در اين سو، مردان و پسران جوان از تنهائى رنج مى بردند.
كامجوئى و ارضاء غريزه عقوبتى سخت داشت ، چرا كه زنان و دختران در رديف كالاها، انحصارى مى نمودند و در ((مالكيت خصوصى )) روحانيان ، ارتشداران ، دبيران و طبقات ممتاز جامعه بودند.
فرمان دبيران و فتواى موبدان يك بار در گذشته اجرا شده بود: در دوران ((بلاش )) زرمهر گاوميش پيلان را به جان روستاهاى قفقاز انداخته بود. و اما اينك ، مردم ايران شهر، امروز به دو گروه پرخواران و گرسنگان تقسيم مى شوند. از اين دو گروه ، يكى همه چيز دارد و ديگرى نمى تواند حتى زنى در بستر خود داشته باشد. اما ايران زمين تجربه كرده است كه هر گاه به فقر كشيده شدگان از ثروتمندشدگان ((نان )) و ((داد)) مى خواهند، اينان خشم خود را با ريختن خون مردم فرو مى نشانند. و اين يك سنت استبداد سياسى - مذهبى است كه هميشه ((زر و زور)) در پناه ((تزوير)) قتل عام كرده است . دو سوم از مردم شهرهاى ايران از بيگانگان بودند. پايان كار ((ايران شهر)) نزديك است ؛ ايران در آستانه يك انفجار عظيم ، آتشى در زير خاكستر...
و اين سيره آريائى است كه همچون آتشفشان ابتدا سرد و خاموش ، ناگهان و بى خبر، در دل شب يا سحرگاهان ، سكوت سياه و سنگين استبداد را در هم شكسته است . و اين حماقت تاريخى حاكمان خودى و بيگانه اين مرز و بوم است كه روان پيچيده و مرموز اين قوم نجيب و صبور را هنوز نشناخته اند و هميشه غافلگير شده و به ((دخمه ))ها ريخته شده اند. گرسنگى بر ((تيسفون )) چيره شده بود. هنگامى كه ((آزادان ))(51) از تيسفون بيرون مى رفتند، مردگان زير پاى اسبان آنان افتاده بودند. توده گرسنگانى كه از سراسر ايران شهر مى آمدند، روز به روز بزرگ تر مى شد. ((اجساد)) سراسر تپه ها و دشت را پر كرده بود. ((كركسان )) سيماى تابناك آفتاب را پوشانده بودند و نسيم بالهاشان يال اسبان سلطنتى را تكان مى داد. آواى شكستن استخوان مرده ها كه مو به تن راست مى كرد، شنيده مى شد. در حومه ((تيسفون )) مردانى رنجور به زنجير كشيده شده بودند. اينان دزدان و آدمكشان بودند كه بايد به جرم گناهشان در زير زمين كاريز حفر كنند و در همانجا بميرند. بر اين مجرمان ، ((گرگخونان )) يعنى پاسداران سلطه شب ديجور سلطنت حكم مى راندند. در اين هنگام مرد سيه چرده كوچك اندامى كه تنش به لرزه درآمده بود، زنجير خود را كشيد و مرد كنار خود را به نيش گرفت . گرسنگى ! بيداد، و...
قيام مزدك
تيسفون ، شهر بيكرانه ، مكعب ها و چهارگوش هائى از سنگ و گل تا بى نهايت ، ميليونها آبراهه ، كوى ها و كوچه هاى بيشمارش تا دل شب كشيده شده بود. شهر كاخ ‌ها و آتشكده ها...
انبوه مردم ، به دور مكعب سياهى گرد آمده اند كه آتشكده اى بسيار بزرگ و بى در و پنجره است . همه نگاهها به آن سو است . سپس مردم تكانى مى خورند و پس مى روند...
آى مزدك ... آى !... آى !
آوايى كه در يك زمان از هزاران سينه بيرون مى آيد... مردى سرخپوش ‍ پديدار مى شود؛ چشمان درشت كبودش با حالتى هوشمندانه و زيركانه انبوه مردم را در مى نوردد. مزدك خطاب به انبوه جمعيت مى گويد:
((اين اهريمنان ناپاك را دروغ و كينه و ويرانى زنده مى كند. اما از اين ها نيز بدتر، زردوستى و خواسته اندوزى است . همان گونه كه الگ آسيابان پر از گندم و خس و خاشاك است كه سرانجام از هم جدا خواهند شد، جهان امروز نيز آميزه اى از روشنائى و تيرگى ، خوبى و بدى است ...))
مزدك در اين هنگام با دست اشاره به مرده اى در ميدان مى كند:
((نان اين مرد را كه خورده ؟ زنى را كه آفريدگار براى او فرستاده بود، چه كسى از او گرفته ؟))
مزدك در جمع موبدان و دبيران و اسپهبدان فرياد زد:
((... آئين ما به ما مى آموزد كه هر چه هست ، از سه گوهر است كه مزدا به مردم ارزانى داشته ؛ اين سه گوهر جاودان ((آتش ))، ((آب )) و ((خاك )) است . خداوندگار، در آفرينش گيتى ، اين سه گوهر را پخش ‍ نكرد تا از آن به يكى اندك ، و به ديگرى بيشتر دهد؛ ميوه هاى برآمده از اين سه گوهر را نيز به همگان داد. شادى زيستن را به برابرى به همه داد. نظم مزدا اين است . هر چه جز اين ، آشفتگى و تيرگى است .
انديشه نيك ، گفتار نيك و كردار نيك سه بنياد سترگ آئين مزداست . نياز ما به روشنى تنها انديشه است ؛ سرودهاى ما در بزرگداشت آتش ، تنها گفتارى است و بس . كردارى كه بايد اين دو بنياد را در برگيرد، كجاست ؟ مردم از گرسنگى مى ميرند، و انبارهاى ما انباشته است ، بستر مردان و زنان سرد است ، و شبستانهاى ما از زنان ما انباشته است . تنها به هم كيشان شكم سير خود خوراك مى دهيم و زنان خود را نيز براى گذران شب به آنان پيشكش ‍ مى كنيم و فراموش مى كنيم كه سيرى و شكمبارگى ، به همان اندازه كه گرسنگى و پرهيز، خون را سست مى كند... نگهداشت آتش در آتشكده هايمان به چه كار مى آيد هنگامى كه تيرگى بر روان هايمان چيره است ؟... نبايد به يك پنجم از اندوخته هاى خود بسنده كنيم ، چرا كه اين اندك چيزى جز صدقه نيست و از صدقه چيزى زشت تر نيست ؛ چرا كه هم دهنده و هم گيرنده را به دروغ مى آلايد. بايد درها و همه قفل ها گشوده شود. آنگاه است كه روشنى مزدا، آنگونه كه هست ، در روان مردم افروخته خواهد شد.))
در اينجا ((مزدك )) به نمايندگى از سوى توده مردم ايران سخن مى گفت . دولتيان سخنان او را به لبخند برگزار كردند. كره ناى ها غريدند كه :
((قباد، پرستنده مزدا، خدايگان و شاه شاهان ايران و انيران ، از نژاد خدايگان ، فرزند پيروز پادشاه و خدايگان ، سخنان شما رسته هاى ايرانى را شنيد.))

next page

fehrest page

back page