next page

fehrest page

back page

تكاليف دينى و وظيفه مذهبى مردم بابل و آشور
در تكاليف دينى و وظائف مذهبى از اعصار كهن و انسان بدوى ماقبل تاريخ و آدميان عصر تاريخ يك سلسله دستورات و فرامين بعنوان دستور عملى وجود داشته كه مردم آن ازمنه را وادار به انجام آن دستورات مى كرده است . مردم بابل و آشور و نينوا نيز از اين قانون مستثنى نبوده اند.
بابليان و آشوريان سياستشان بر پايه حكومت روحانيان استوار و برقرار بود. قدرت از خدا يا خدايان سرچشمه مى گرفت و پادشاه نماينده خدا در زمين بود و وظيفه اش نگاهدارى از خدايان بود.
در باور و اعتقاد مردم اين سرزمين اين بود كه خدايان موجوداتى توانا و جاويدان و داراى صفات بشرى و ساكن آسمانها و دور از دست آدميان ولى محتاج بعبادت و خدمت و ميزبانى مردم زمين هستند. و هدف خدايان از آفريدن آدميان هم همين بود. براى هر شهرى خدائى بود كه آن خدا با زن و فرزندش در آن جا سكونت داشت و مردم شهر او را بعنوان خداى شهر خود به رسميت مى شناختند. زيرا اگر آن خدا در آن شهر اقامت نمى داشت اثرى از آن شهر و مردمش باقى نمى ماند. نماينده خدا در زمين پادشاه بود كه تكليفش ساختن معبد و قربانى نمودن و كشورگشائى و بدست آوردن غنايم جهت تزيين معابد بود. جنگ ميان دو شهر جنگ ميان دو خدا تلقى مى گرديد و سربازان پيروز، خداى شهر مغلوب را با خود مى بردند و مدتى او را در اسارت نگاه مى داشتند. چنانكه خدائى از خدايان بابل در حدود يكهزار سال در كشور عيلام يا خوزستان اسير بود. سرانجام آن خداى زندانى گناه بندگان را عفو كرد و قواى كلده بر عيلام پيروز شدند و خداى خود را به بابل بازگردانيدند.
يكى از تكاليف واجبه بر آدميان قربانى انسان در پيشگاه الهى براى جلب رضايت او بود. گر چه گاهى هم بجاى آدميان گوسفندى را قربانى مى كردند.
ماسون اورسل مى نويسد كه قربانى كار اساسى آئين است . حيوان قربانى ، بدل و قائم مقام مؤ من است كه خدا آن حيوان را بجاى انسان مى خورد. در يكى از اشعار مذهبى آمده است كه بره جانشين و فديه آدمى است ؛ وى (آدمى ) بره اى را بجاى جان خود بخشيده است و سر بره را بجاى سر خود تقديم به پيشگاه خداى خود كرده است .
يكى ديگر از تكاليف دينى بابليان و كلا آدميان و ديگر اقوام آن اعصار ساختن معابد بود. زيرا خدايان هم به خانه و معبد محتاج بودند. پس شاه يا يكى از روحانيان خوابى مى ديد و به ساختن معبدى ماءمور مى شد.
زن دادن مردم به خدايان خود
و نيز يكى ديگر از تكاليف مردم آن اعصار اين بود كه خدايان خود را زن بدهند. غالبا اين زنان از فرزندان و دختران پادشاهان بودند. مانند دختر سارگون پادشاه پرقدرت و نيرومند آشور كه او را به حباله نكاح يكى از خدايان درآوردند و آن دختر زيبا را در حجله ويژه اى بر محلى بسيار بلند خواباندند و بر اين باور بودند كه شب هنگام خدا به ملاقات همسر خود مى آيد. نبونيد از طرف خداى شهر ((اور)) (اين شهر زادگاه حضرت ابراهيم (عليه السلام ) است ) ماءمور شد كه زنى براى خداى شهر ((اور)) فراهم نمايد. اين پادشاه در يكى از كتيبه هاى بدست آمده اينگونه مى گويد:
ابتداء در رابطه با دختران خاندان سلطنتى استخاره كردم بد آمد. بار دوم از خداى پرسيدم اگر يكى از دختران خودم را تقديم بدارم چگونه است ؟ در پاسخ آثار مساعد پديدار شد و جواب مثبت داده شد. پس دوشيزه را تقديم كردم و در بالاترين برج معروف ((زيگورات )) حجله آماده شد.(85)
اديان و آئين هاى حتيان فروكيان و فنيقيان
آئين حتيان
قوم حتيان همانند سومريان عنوان و ارزش مهمى در تاريخ خود دارند. اينان در گذشته بسيار دور پيش از تمدن فنيقيان امپراطورى پرقدرت و پرشهرتى را در آسياى غربى بويژه در ((كارپاس )) بوجود آورند. و گرچه هند و اروپائيان در آنجا مردم آسيا را كه امروز حتيان ابتدائى مى گويند زير سلطه خود درآوردند، ولى نام كشور را تغيير ندادند. و اين امپراطورى در هزاره دوم پيش از ((م )) برقرار گرديد. در اين كشور (كشور حتيان ) بقايان ((كيش توتم )) رواجى فراوان داشت ... گاوهاى نر و مارهاى مقدس مورد احترام مردم بود و ((آرينا)) خداى اصلى رب النوع خورشيد ((ملكه )) حتيان اسم داشت و شوهرش طوفان خدا بود و قوم فروكيان وارث دينى حتيان شدند.
و اما آئين فروكى
اقوام فروكى در آغاز قرن دوازدهم پيش از ((م )) يعنى در سال 1180 پ .م . پس از تسخير ((تراوا)) در كشور ((حتيان )) حكومت را بدست گرفتند. قوم فروكيان از اروپا به آسيا آمدند و در محل كنونى ((آنكارا)) براى خود حكومتى برپا نمودند و براى تسلّط بر شرق نزديك مدتى با قوم آشور و مردم مصر رقابت مى كردند. فروكيان در اين سرزمين تازه بدست آورده ((مادر خدائى )) بنام ((ما)) را بخدائى خود برگزيدند. اين نام را از روز نام كوه ((كوبلا)) بر وى نهادند و آن را بعنوان روح بزرگ زمين زراعت شده و نماينده همه نيروهاى مولد طبيعت مى پرستيدند و به زن خدا خدمت مى كردند و اين خدمت از رهگذر زنان مقدّس شناخته شده بود.
مادر خدا كه يك زن بود، همسرش آتيس يك مرد بود. مادر خدا آتيش را ناچار نمود كه براى تعظيم وى ((مادر خدا)) خود را از مردى بيندازد و خصى كند. و بهمين سبب بود كه روحانيان در مراسم عيد خونين خود را اخته مى كردند و عضو نرينگى خويش را مى بريدند و در برابر مجسمه ((مادر خدا)) مى انداختند. و آنگاه لباس زنانه در بر مى نمودند و حركات زنان را تقليد مى كردند.
و اما آئين فنيقيان در اعصار گذشته
كشور فنيق در حوالى شام و در كنار و دنبال فلسطين قرار گرفته بود. سرزمين اين قوم ((فنيقيان )) در كنار درياى مديترانه و در شمال فلسطين بين كوه ((كاسيوس )) و ((كارمل )) واقع شده بود. قوم فنيقى هرگز زير پرچم دولت واحدى نرفتند. بلكه باقتضاى طبيعت ساحلى به چندين شهر خودمختار مستقل منقسم گرديدند كه از شمال به جنوب از اين قرار بودند: شهر آراد و شهر وبيبلوس و شهر بيروت و شهر صيدا و شهر صور و شهر آكر. در اواسط هزاره دوم قبل از ((م )) بنا در فنيقيه از قبيل صور و صيدا و وبيبلوس رونقى فراوان داشتند. اما در اواخر قرن نهم قبل از ((م )) گروهى از اشراف شهر صور محل سكونت خود را ترك نمودند و به ساحل آفريقا مهاجرت كردند و كارتاژ را بنا نهادند. فنيقيان چون از فلسطين آمده بودند، دين آنان ارتباط مستقيم با همسايه جنوبى يعنى فلسطين داشت . اين ملت تاجر پيشه كه با استفاده و كامرانى و لذت فراوان از زندگى سرگرم بودند، از خود مذهب و آئينى نداشتند و خدايانشان بخدايان كلده شباهت داشت . مراسم دين مردم فنيقيه بيشتر از كلده با خون خواهى تواءم بود. زيرا در اينجا انسان را قربانى مى كردند و بعضى اوقات پادشاهان نيز فرزندان خود را قربانى مى نمودند. قربانيان را با شيپور و كرنا زنده در برابر خدا مى سوزاندند و مادر كودك بايد خود را به بهترين آرايش ها درآورد تا قتل فرزند خود را در ميان شعله هاى آتش مشاهده نمايد در موقع سوختن كودكان بانگ كوفتن طبل و آوازهاى وسائل موسيقى به اندازه اى بود كه فرياد كودكان را كه در دامان خدا مى سوختند به گوش نمى رسيد. و باين ترتيب كار قربانى كودك پايان مى پذيرفت . در ميان تيره هاى سامى كه در جنوب سوريه زندگى مى كردند عادات و آدابى شبيه به آنچه در بالا گفتيم وجود داشت .
خلاصه اينكه خدايان فنيقيه بدو بخش نر ((بعل )) و ماده ((بعله )) تقسيم مى شدند. بعل و بعله يك جفت را تشكيل مى داند كه آميزش آنان فراوانى را در بر داشت .
هر شهرى بعل مخصوص بخود داشت و آن را بنام هاى گوناگون مى خواندند. مثلا به بعل شهر صور ملكات گفته مى شد. اينان خدايان مرد بودند. و در مقابل اين خدايان خدايان زن نيز وجود داشت كه آنها را بعله يا ملكه يا آشتره مى ناميدند و به آنان سنبل عشق و شهوت مى گفتند. ايشتارياميلتا در بابل بكارت دختران پرستنده خود را بعنوان هديه و قربانى قبول مى كرد. و گاهى زنان گيسوان خود را به وى تقديم مى داشتند يا خود را به نخستين مرد بيگانه اى كه در معبد از آنان تقاضاى همخوابگى مى كرد، تسليم مى كردند.
يكى ديگر از خدايان فنيقيان - مولوخ - يعنى شاه بود. مولوخ خداى خطرناكى بود كه مردم فنيقى فرزندان خود را زنده زنده در برابر ضريح او بعنوان قربانى در آتش انداخته و مى سوزاندند. و يك بار كه شهر كارتاژ در محاصره دشمن بود (در سال 307 ق از م ) براى اين خداى خشمناك 200 پسر از بهترين خانواده هاى شهر را به آتش انداختند.
در شهر ((كارتاژ)) خداى آنان از بعل و تانيت تشكيل مى شد و شايد اين اعتقاد از افريقاى شمالى به شهر كارتاژ راه پيدا كرده باشد. و نيز در كارتاژ اشمون خداى روئيدنيها و مرگ و تجديد زندگى بسيار مورد احترام و پرستش بود. در كارتاژ فحشاء مقدس وجود داشت كه عمل جادوئى آنان باعث فراوانى محصولات زمين و چهارپايان و مردم مى شد.
و در كلدانيان نيز بعضى از روزها را خوب و برخى را بد و شوم مى گفتند و اولين روز هفته روز ((تابو)) بود كه انجام كار در آن پليد و زشت بود و از اين رهگذر بود كه ((يوم السبت )) بوجود آمد. روزهاى هفته داراى اسامى ستارگان مقدس بود. كه مردم يونان و روم نيز اين روش را بكار گرفتند. دوشنبه روز ماه بود. سه شنبه روز مارس و چهارشنبه روز عطارد و پنجشنبه روز ژوپيتر و جمعه روز اورانوس بود. حالات خداوند در روى كودكانى كه در آن روز متولّد مى شدند مؤ ثر بود. كودكانى كه در روز شنبه متولد مى شدند، تحت تاءثير ماه قرار داشتند و بوالهوس مى شدند و كودكانى كه در روز سه شنبه بدنيا مى آمدند، مردانى جنگجو و سلحشور مى شدند.
علم تشريح و اختر شناسى
بابليان دو دانش را بوجود آوردند كه قبلا مردم آن عصر با آن دو علم آشنائى نداشتند. يكى علم تشريح و ديگرى علم اخترشناسى بود. روحانيان دين مردم بابل براى پيشگوئى و بدست آوردن اراده خدايان بابل گوسفندى را با انجام مراسم بسيار مذهبى در آغل مى بستند و پس از مدتى كه آماده مى شد آن را سر مى بريدند و در جگر آن تاءمل مى كردند و راز نهان را كشف مى نمودند. و معتقد بودند كه اسرار خلقت و آينده و اراده الوهيت در آن ديده مى شود. از اين عمل و مراقبت در اعضاء حيوان ((علم تشريح )) را آدمى بدست آورد.
و از رهگذر وسائل پيشگوئى و دقت در مطالعه افلاك جوى ، علم نجوم و اخترشناسى را آدمى بدست آورد. از اين راه بود كه حساب خسوف و كسوف و ترتيب تقويم و تعيين روز شنبه براى تعطيل و ديگر احكام نجومى را بابليان با حركت سيارات و ثوابت بر بشر آن روز و امروز روشن و معلوم گردانيدند و با دقت نمودن در نجوم و ستارگان در آسمان نتايج فراوانى درباره جبر طبيعت بدست آوردند و مقياس زمانى را بر خود آشكار كردند.(86)
موسى ؛ از آغاز تا آغاز
ولادت
اساطير مى گويند در يكى از روزها ستاره شناسى به حضور ((فرعون )) رسيد عرض كرد كه : من از طريق اخترشناسى بدست آورده ام كه كودكى از طبقه محروم و پائين جامعه بدنيا خواهد آمد و قبطيان (87) را سرنگون خواهد كرد.
((فرعون )) از شنيدن اين سخن ترسيد و گفت كه : ريشه بنى اسرائيل (88) را خواهم كند، و كوخ ‌هاى آنان را به آتش خواهم كشيد؛ دستور مى دهم كه شكم زنان باردار را پاره كنند و كودكان آنان را بكشند تا نسل اسرائيليان از زمين چيده شود. روحانى بزرگ دربار گفته هاى منجم را تاءييد كرد.
فرعون در فكر چاره شد و از ((هامان )) كمك خواست . به ((هامان )) گفت كه : رئيس انتظامات را دستور بده تا او نيز چاره اى بينديشد، و در حفظ قدرت من بكوشد، به آنان دستور بده كه هر بچه شيرخوارى را بكشند و هر نوزادى را زنده نگذارند. فرعون دستور داد تا زنان قابله بكار گيرند و سازمان جاسوسى گسترده اى تدارك بينند و به معاينه زنان بنى اسرائيل پردازند. جاسوسان فرعون چنين كردند و از آن پس زنان بنى اسرائيل زير نظر بودند. زنان باردار تحت فشار و شكنجه قرار گرفتند تا سقط جنين كنند.(89) گويند تعداد زنان قابله و جاسوس فرعون كمتر از تعداد زنان بنى اسرائيل نبود، يعنى بر هر زن اسرائيلى ، يك زن جاسوس گمارده بودند. اگر زنى سقط جنين نمى كرد، پس از وضع حمل اگر نوزاد پسر بود، كشته مى شد. جاسوسان فرعون نوزاد پسر را در برابر چشمان پدر و مادر و بستگان سر مى بريدند.(90)
گويند كه قربانيان فرعون معاصر موسى به مراتب بيش از جنايات ديگر فراعنه مصر بوده است . مورّخان اسلامى نام فرعون معاصر موسى را وليد بن زياد(؟!) نوشته اند.(91)
بنى اسرائيل وقتى چنين ديدند، چاره اى انديشيدند و آن خوددارى از زناشوئى بود تا زنان حامله نشوند. براى اين كار نزد بزرگ خود ((عمران )) رفتند تا او وجه مذهبى اين كار را بيان كند، و از او خواستند كه خود نيز چنين كند. ((عمران )) در پاسخ آنان گفت : بايد كارهاى من طبق موازين شرع باشد. اگر چه شما از اعماق فرعون خسته شده ايد، اما پروردگار از رنج و مصيبت شما آگاه است و شما را نجات خواهد داد. ((عمران )) به دعوت اعتصاب زناشوئى پاسخ منفى داد.(92)
بنا به درخواست منجّم دربار، فرعون از بنى اسرائيل خواست كه از زناشوئى بپرهيزند. او مردان را به زندان افكند.(93)
فرعون در اين انديشه بود كه شايد آن كودك موعود از نسل او باشد، زيرا ((آسيه )) همسر فرعون از بنى اسرائيل بود و فرعون اميدوار بود كه اين كودك شايد از آسيه باشد و باعث قوت و قدرت فرعون گردد.
فرعون فرمان داد كه زنان و مردان بنى اسرائيل حق زناشوئى ندارند. عمران كه از بنى اسرائيل و از نگهبانان دربار فرعون بود، در شبى از شبها در نزديكى كاخ فرعون با همسرش يوكابد بخفت .(94) و چنين بود كه آن كودك موعود پا به عرصه وجود گذاشت . در اين هنگام عمران هفتاد سال داشت .
گويند كه ولادت موسى روز سه شنبه هفتم ماه نهم پارسى بوده است . ولادت و مراحل آن از چشم درباريان و جاسوسان فرعون مخفى نگهداشته شد و يوكابد سه ماه موسى را شير داد. گويند كه قابله فرعون كه جاسوس ‍ بود، دلباخته سيماى نورانى موسى گرديد و به يوكابد قول داد كه آن راز را در سينه بدارد؛(95) لذا به دژخيمان گفت كه : نه ! چيزى نيست ، اين زن لكه خونى ديده و خبرى نيست .(96)
مادر موسى كه براى نجات فرزند خود در انديشه بود، به فكرش رسيد كه او را در صندوقى گذاشته و به امواج نيل سپرد. در نزديكى خانه او مردى نجّار بود كه او را ((حَزْقيلْ)) مى گفتند. نزد او رفت و از وى خواست تا برايش ‍ صندوقى به اندازه بسازد. نجار به فراست دريافت كه او را فرزند پسرى است . نجّار كه از طايفه قبطيان بود، به دربار شتافت تا گزارش دهد، اما به امر خداوند لال شد. درباريان او را مسخره اى يافتند كه داد و فرياد مى كند، لذا او را كتك زده ، بيرون انداختند. حزقيل چون از كاخ بيرون انداخته شد، زبانش باز شد و دانست كه در اين راز حكمتى است . لذا او نخستين كسى بود كه به موسى ايمان آورد و صندوق را با اخلاص بساخت و نزد مادر موسى برد.(97) منابع تاريخى مى گويند كه :
روايت اول :
((يوكابد)) تابوتى از نى براى وى تعبيه كرد و آن را قيراندود نمود و كودك را در آن نهاد و به نيل انداخت . امواج او را همى ببردند، دختر فرعون آن تابوت را بديد، كودك را عريان و بسيار زيبا يافت ، دلش بر او بسوخت . با خود گفت اين كودك از ((عبرانيان )) است . دختر فرعون موسى را به دايه اى سپرد كه آن زن ، مادر موسى بود. او را ((موسى )) نام نهاد، يعنى ((از آب گرفته شده )). بدين سان ، موسى وارد خانه فرعون شد و در آنجا رشد كرد و كم كم به اصل شامى - اسرائيلى خود پى برد. روزى مردى قبطى (مصرى ) را ديد كه يك مرد عبرانى را كه از قوم موسى بود، مى زد.
موسى به خشم آمد و آن را قبطى را بكشت . روزى ديگر نيز چنين كرد اما قبطى را نكشت . وقتى فرعون شنيد كه موسى قبطى را كشته است ، دستور قتل او را صادر كرد. موسى از مصر گريخت و به شبه جزيره ((سينا)) رفت و از آنجا به شهر ((مدين )) درآمد و به خانه ((شعيب )) پناه برد. ((شعيب )) او را به مدت ده سال شبان رمه خويش كرد و يكى از دختران خود را به نام ((صفورا)) به ازدواج او درآورد. پس از پايان قرارداد، موسى با زن و فرزند خود به طرف مصر حركت كرد. چون به كوه ((حوريب )) كه آن را ((جبل الله )) گويند رسيد، فرشته پروردگار در شعله اى آتش از ميان بوته يا درختى بر وى آشكار شد و به او گفت : ((كفش از پاى درآر كه در سرزمينى مقدسى قرار گرفته اى .)) من ((يَهْوَه )) پروردگار پدرانت هستم . خداوند او را دستور داد تا به مصر برود و قوم بنى اسرائيل را نجات دهد.
روايت دوم :
در اين هنگام ((انيسا)) دختر فرعون سالها بود كه به بيمارى ((بَرْص )) مبتلا شده بود و پزشكان از علاج آن عاجز بودند و جادوگران نيز درمانده ، تا كه جادوگرى گفت كه بايد صبح روز شنبه به هنگام طلوع آفتاب ، موجودى شبيه انسان در ميان رود نيل ديده شود. اگر آب دهان اين حيوان به برص ‍ اين دختر برسد، بيماريش خوب خواهد شد. انيسا جهت رفع مرض خود به ساحل رود نيل رفت . فرعون و آسيه او را همراهى مى كردند. ((انيسا)) چشمش به صندوقى افتاد كه در آب نيل شناور بود. انيسا فرياد كشيد كه : آه ! مادر! انسان دريائى آمد و دواى درد مرا با خود آورد. آسيه گفت : نه دخترم ، اين هديه الهى و مائده الهى است كه پروردگار براى ما فرستاده است .
فرعون مى گويد كه : نه ، آن يك بليه است عليه من . لذا دستور مى دهد كه محافظان وى آن صندوق را گرفته نزد او آورند.(98) انيسا مى گويد: نه ، اين صندوق حاوى دواى مرض من است ، بايد گرفته شود تا از آن حفاظت كنم .(99)
محافظان و غوّاصان فرعون به نيل پريدند، صندوق را گرفته نزد فرعون آوردند. در صندوق كودكى زيبا روى بود. او را خفته يافتند. همه را مجذوب خود ساخت . انيسا گفت : مادر! اين دواى درد من است .
انيسا بوسيله آب دهان موسى شفا يافت .(100)
ابتدا فرعون قصد كشتن كودك را كرد و بعد منصرف شد. كودك را به كاخ آوردند و از زنان دربار براى شيردادن بهره جستند؛ ولى كودك از گرفتن پستان زنان دربار خوددارى مى كرد و هم چنان گرسنه بود. مريم دختر عمران ، خواهر كودك وارد خانه فرعون شد و برادرش را ديد كه در دامن انيسا است .
مريم پيش انيسا آمد و گفت : من زن شيرده خوب و سالمى را مى شناسم ، اگر اجازه دهى او را نزد شما آورم ؟
هامان گفت : گمان مى كنم بين اين كودك و دختر قرابتى باشد، او را بگيريد.(101) آسيه گفت : فعلا وقت اين كار نيست ، بايد كودك را از گرسنگى نجات داد. آسيه به مريم گفت : هر چه زودتر آن زن را پيش ما بياور. مريم با شتاب به خانه رفت و به مادرش يوكابد گفت : مادر! آسيه در كاخ منتظر شما است . يوكابد از عمران اجازه خواست . عمران اجازه داد و سفارش كرد از غذاى فرعون نخورد.(102) يوكابد در كاخ فرعون ، فرزندش را در دامن آسيه ديد. آسيه به وى گفت : بيا اين كودك را شير ده ، او تا كنون پستان هيچ زنى را نگرفته است . تا با تو چه كند؟ وقتى آسيه سر و وضع يوكابد را ديد گفت : اى بيچاره تو لايق دربار ما نيستى از همان راهى كه آمده اى برگرد.(103) يوكابد در جواب گفت : اين درست ، اما اجازه دهيد پستان در دهان كودك گذارم ، تا ببينم او چه عكس العملى نشان مى دهد. يوكابد كودك را در بغل گرفت و گفت : اى موسى ! جانم به قربانت . و او را به سينه چسبانيد.
فرعون گفت : اين زن از قوم بنى اسرائيل است و اين بچه از آن او است و بايد هر دو كشته شوند. آسيه مانع شد و فرعون از كشتن مادر و فرزند چشم پوشيد.(104)
موسى پستان مادر را گرفت و شير نوشيد. آسيه و انيسا خوشحال شدند. سرانجام قرار شد يوكابد موسى را شير دهد و او را با خود به خانه ببرد و هر چند روز يك بار كودك را نزد آسيه و انيسا آورد.
موسى تا دو سالگى در خانه پدر و مادرش بود و با خواهرش بازى مى كرد. در اين سن بود كه آسيه دستور داد تا موسى را به كاخ آورند. ماءموران موسى را با تشريفات نزد آسيه بردند.(105)
روزى موسى در دامان فرعون عطسه زد و گفت : سپاس خداى عالميان را.(106)
فرعون به غضب درآمد. موسى بر او سيلى زد و چند تار موى ريش بلند فرعون را كند و خنديد.(107) فرعون اين را به فال بد گرفت . بياد حرفهاى منجم افتاد. گفت كه اين همان كودك است . لذا تصميم گرفت او را فورا بكشد. آسيه گفت : طفلان شيرخوار رشد عقلى ندارند و اشتباهات آنان قابل گذشت است ، اگر باور ندارى او را بيازماى . فرعون گفت : چگونه ؟! آسيه گفت : يك ظرف از آتش و يك ظرف از ياقوت سرخ و يك ظرف خرما حاضر كنيد. اگر دست به خرما و ياقوت برد، او داراى عقل و خرد است و بايد او را كشت . سفارشات آسيه انجام يافت . موسى را در ميان ظرفهاى آتش و ياقوت و خرما گذاشتند، موسى در ابتدا به سوى ياقوت رفت ، ولى جبرئيل دست او را گرفت و به سوى آتش كشاند، انگشت موسى سوخت و آن را بر دهان گذاشت ؛ زبانش نيز سوخت . از اين جهت بود كه در تلفظ حرف سين او فتورى روى داد. و در آنجا كه مى گويد پروردگارا! برادرم هارون از من فصيح تر و بليغ ‌تر است ، به همين خاطر است .
فرعون از مشاهده اين عمل از كشتن موسى چشم پوشيد و او را به فرزندى پذيرفت .(108)
موسى پس از اين آزمون ، امنيت جانى مطلق يافت و كارش بالا گرفت ؛ تا آنجا كه مصريان او را فرزند فرعون صدا مى زدند. موسى به مدت چهل سال از پذيرايى فرعون و آسيه بهره گرفت و در طى اين مدت بر همه اسرار و رموز كاخ مطلع گشت . او وقتى ده سال داشت ، چهارصد غلام زير ركاب داشت و تا سى سالگى با غلامان بسيار رابطه داشت . موسى به بهانه گردش ‍ از كاخ بيرون مى رفت تا از حال مردم جويا شود. در يكى از روزها ناله مردى را شنيد كه از ستم و قساوت و جنايات فرعون زمان خود مى ناليد: كودكان شيرخواره ام را كشته اند، از فقر و گرسنگى درمانده ام و... اى خداى ابراهيم ! موساى خود را بفرست ، پشتيبان فقيران را بفرست ، مرد مبارز خود را اعزام دار، اى خداى موسى بن عمران ! درياى كرامت تو بى پايان است .
موسى از شنيدن اين راز و نياز و ناله مرد اسرائيلى اندوهگين شد و به كاخ بازگشت . او بار ديگر از كاخ و سپس از شهر خارج شد و سر به بيابان نهاد تا باز از حال و احوال زار مردم فرعون گزيده زمان خود مطلع شود. گروهى را در تاريكى شب ديد كه گردهم آمده اند و يك نفر در ميان آنان مى گويد: بزودى رهبر ما، موساى كليم قيام مى كند و همه بيچارگان را از زير ستم فرعون مى رهاند. اين موسى ، فرزند عمران است . او داراى قدى بلند و صورتى گندمگون است . او مردى ضعيف نواز و مهربان است .(109)
موسى در جمع آنان شركت كرد و گفت : من موسى بن عمران هستم . آنان از شنيدن نام موسى ، خوشحال شدند و او را در آغوش گرفتند. موسى به كاخ بازگشت . فرعون در انديشه بود كه براى او همسرى اختيار كند. دختران زيبا روى امراء و وزرا برايش توصيف شدند. موسى در سن سى سالگى ازدواج كرد. او با دختر دلخواه خود ازدواج كرد و دخترهاى پيشنهادى درباريان را رد كرد. تا وقتى از مصر فرار كردن دو فرزند داشت .(110)
انديشه قيام در ذهن موسى از دير باز جولان داشت . او زمينه سازى قيام را مى كرد. روزى ((قانون )) نانواى فرعون را ديد كه به استخدام گروهى از بنى اسرائيل پرداخته و از آنان بهره كشى مى كند و شلاق شان مى زند.
موسى از مشاهده اين منظره اختيار از دست داد. ابتدا او را اندرز داد؛ اما چون از ستم دست برنداشت ، با مشتى به حيات ظالمانه اش پايان داد.
موسى در عين حال از اين كار پشيمان شد و در محضر خداوند اعتراف كرد و تقاضاى عفو نمود.(111) روزى ديگر يكى از قبطيان را ديد كه به يك سامرى زور مى گويد. سامرى كمك خواست ، موسى جلو رفت ، قبطى گفت : اى موسى مى خواهى مرا مانند قبطى ديروز بكشى . موسى خود را كنار كشيد و به كاخ بازگشت . جريان قتل قانون نانواى فرعون گروهى را شادمان ساخته بود، ولى فرعون از اين بابت نگران بود. او تصميم به قتل موسى گرفت . ((حزقيل )) مومن آل فرعون كه در كاخ رفت و آمد داشت ، از تصميم فرعون آگاه شد. او همان نجارى بود كه مادر موسى از او صندوقى خواسته بود. حزقيل تصميم فرعون را به موسى گفت . موسى از ((مصر)) خارج شد و راهى مدين گرديد.(112)
موسى پابرهنه و بدون توشه سِفْرِ به سوى مدين رفت ، پاى او مجروح شد و طاقتش تمام گرديد. او هفت شبانه روز راه طى كرد تا به مدين رسيد. او از علف بيابان تغذيه مى كرد. گويند كه آنقدر از علف بيابان خورد كه پوست بدنش رنگ عوض كرد. برخى مدت مسافرت او را سه تا ده روز نوشته اند.(113)
موسى در مدخل شهر مدين ، مردمى را مشاهده كرد كه از چاه آبى ، آب برمى داشتند. موسى زير درختى پر شاخ و برگ كه در نزديك چاه قرار داشت ، نشست . چوپانان براى گوسفندان خود از چاه آب مى كشيدند. موسى ديد كه دو دختر با تعدادى گوسفند از راه رسيدند و در گوشه اى نگران ايستادند. چوپانان پس از اين كه گوسفندان خود را آب دادند، سر چاه را با سنگ بزرگى بستند و راه آبادى را پيش گرفتند.
موسى جلو آمده و به آن دختران گفت : چرا مظلومانه ايستاده ايد؟ دختران گفتند: پدر ما پير است و برادرى هم نداريم ، هفت خواهر هستيم ، بايد هر روز در كنارى بايستيم تا مردم گوسفندان خود را آب دهند و ما از باقى مانده آب ، گوسفندان خود را آب دهيم .
موسى بر سر چاه آمد و سنگ را برداشت و با دلوى كه ده نفر با هم از چاه آب بالا مى كشيدند، به تنهايى آب بالا كشيد. دختران از قدرت خارق العاده او در شگفت شدند. گوسفندان آب گوارائى نوشيدند. زيرا هر روز باقى مانده آب گل آلودى را مى نوشيدند.
موسى پس از آب دادن گوسفندان زير درخت بازگشت و نشست .(114) دختران شعيب گوسفندان خود را بر خلاف روزهاى پيشين ، زودتر به خانه آوردند. شعيب علت را پرسيد. دختران جريان را به پدر گفتند.(115) شعيب دختر بزرگ خود صفورا را نزد موسى فرستاد تا او را به خانه راهنمائى كند. صفورا پيش موسى آمد و گفت : پدرم از تو دعوت كرده تا مزد آب كشى تو را بدهد. موسى اين دعوت را پذيرفت و راهى خانه شعيب گرديد.
موسى بر شعيب وارد شد(116) و خود را اين گونه معرف كرد: من موسى پسر عمران ، اهل مصر هستم ، مادرم مرا پس از ولادت در رود نيل انداخت و آب مرا به خانه فرعون برد، و سالها در خانه فرعون زندگى كردم . من يكى از ستمگران آنان را كشتم . و چون فرعون قصد كشتن مرا داشت ، از مصر فرار كردم تا به اينجا رسيدم . و بعد جريان ورود به شهر و ديدن دختران او را شرح داد و افزود كه من اين كار را براى رضايت خداوند نمودم و اجر و مزدى نمى خواهم . شعيب دستور داد تا سفره غذا را تدارك بينند. موسى از خوردن طعام امتناع كرد. شعيب گفت : اين غذا مزد كار تو نيست ، بلكه عادت ما بر اين است كه هر كس به منزل ما وارد مى شود، با غذا از او پذيرايى مى كنيم . موسى غذا خورد و با خاطرى آسوده استراحت كرد. يكى از دختران شعيب (صفورا) به پدرش پيشنهاد كرد كه او را به كارگرى استخدام كند؛ چرا كه او را مردى پرقدرت و زورمند و انسانى امانت دار و امين يافته است .(117) شعيب به موسى پيشنهاد كرد كه : يكى از اين دخترانم را كه مى پسندى ، به نكاح تو در مى آورم و مهريه او اين باشد كه تو هشت سال براى ما كاركنى و اگر ده سال كار كردى ، از بزرگى خودت سرچشمه گرفته است . موسى پيشنهاد او را قبول كرد و ((صفورا)) را برگزيد و كارگر شعيب شد و ده سال در خدمت شعيب بود.(118)
موسى تصميم به بازگشت به مصر گرفت . وى عصا در مشت راهى مصر شد. در منابع اسلامى آمده است كه او از ميان هفتاد عصاى پيامبران گذشته كه همه در نزد شعيب به وديعه بود، عصاى نوح و ابراهيم را برداشت .(119) در راه بازگشت ، صفورا كه حامله بود، او را درد زائيدن گرفت ؛ و موسى در بيابان راه مصر را گم كرده بود. به خاطر سردى هوا خواست آتش افروزد تا خود و صفورا را گرم كند. اما نمى توانست آتش روشن كند، زيرا سنگ چخماق جرقه نمى زد. ناگهان آتشى توجه او را به خود جلب كرد، آتش از سوى كوه طور سوسو مى زد. به همسرش صفورا گفت : تو در اينجا درنگ كن تا من از آن آتشى كه مى بينم ، قبسى بياورم .(120)
موسى به سوى آتش رفت . به او چنين الهام شد كه : نگران مباش ! من پروردگار تو هستم ، نعلين از پاى درآور كه در سرزمين مقدس طور گام مى گذارى . ناگاه موسى همه چيز را فراموش كرد. زن باردار خود و گوسفندانش را نزد شعيب فرستاد. روايتى مى گويد كه خود اين كار را كرد. موسى ماءمور شد تا مردم مصر را هدايت كند. موسى در پاسخ خداوند گفت كه : من يك قبطى را كشته ام و ممكن است مرا بكشند و لذا مى ترسم . بهتر است هارون برادرم را كه از من فصيح تر سخن مى گويد و تواناتر است ، با من همراه كنى تا در اين هدف مقدس مرا يارى كند، زيرا مى ترسم كه مردم مصر مرا تكذيب كنند. پروردگار گفت : تقاضاى تو را قبول كرديم و با يارى برادرت تو را نيرومند و پرقدرت نموديم و هرگز دشمن بر شما دست نخواهد يافت . خداوند به موسى فرمان داد كه : به سوى فرعون شتاب كه او طغيان كرده است . و موسى تقاضا كرد كه : خداوندا! به من شرح صدر و قول استوار عطا كن و برادرم هارون را همراه و كمك كارم قرار ده . خداوند قبول كرد كه چنين كند. و آنگاه خطاب به موسى و برادرش دوباره فرمان داد كه به سوى فرعون روند كه طغيان كرده است .(121) موسى و برادرش هارون وارد مصر شدند و به هدايت فرعون و قبطيان پرداختند. سرانجام ، فرعون و فرعونيان در دريا غرق شدند.
موسى ، فرزند عِمران يا عمرام ، فرزند يهر، فرزند قاهب ، فرزند لاوى ، فرزند يعقوب ، فرزند اسحاق ، فرزند ابراهيم ، فرزند تارخ .
ابراهيم از مردم شهر ((اُور)) از شهرهاى ((بابل )) در سال 2115 ق .م مهاجرت كرد. مهاجرت ابراهيم بخشى از مهاجرت جمعى مردم بابل است كه پس از اشغال توسط پادشاه خوزستان ، صورت گرفت . ابراهيم و خانواده اش به ((فلسطين )) مهاجرت كردند. مسير حركت ابراهيم از اور به فلسطين چنين است كه از ((اور)) به ((حرّان ))، و از آنجا به ((كنعان )) و مصر و جزيرة العرب و حجاز بوده است .(122) ابراهيم در كهولت صاحب دو فرزند شد؛ ((اسماعيل )) از ((هاجر)) و ((اسحاق )) از ((سارا)) بود. نژاد پيامبر اسلام از اسماعيل شروع شده و نژاد موسى از اسحاق مى باشد. ((ابراهيم )) در مصر مردم را به ((يهوه )) خداى يكتا دعوت نمود. ابراهيم با خرافات و جهل مردم مصر مبارزه كرد. او با قربانى كردن فرزندان براى خدايان كه در ميان قبائل رايج بود، مخالفت نمود. بنا به روايات تورات و آيات قرآن ،(123) ابراهيم به قوم خود گفت : پروردگار فرمان مى دهد كه يگانه فرزندم را قربانى كنم . او اين مساءله را به مدت سه روز در ميان مردم تبليغ كرد و وقتى احساسات قومش را برانگيخت ، در روز سوم بنا به روايت تورات اسحاق را و بنا به روايات اسلامى ، اسماعيل را به قربانگاه آورد تا قربانى كند. در اين هنگام گوسفندى ظاهر شد و ندا رسيد كه خداوند قربانى كردن انسان را دوست ندارد. و اين كار باعث گرديد تا به تدريج قربانى كردن فرزندان كنار گذاشته شود. پس از رحلت ابراهيم ، رياست موحدان قوم يهود به اسحاق بن ابراهيم رسيد و پس از اسحاق به فرزندش يعقوب رسيد. در زمان يعقوب اين قوم در بيابانها و در اطراف كنعان و فلسطين زندگى مى كردند. بطور كلى شيوخ قبائل عبرى و يهود قبل از موسى و بعد از او، تا زمان داود و سليمان (قرن دهم قبل از ميلاد)، پيشوايان مذهبى و سياسى قوم خود بوده اند. از اين رو در تورات از آنان ((نبى )) ياد شده است . اما موسى يكى از رسولان اولوالعزم (صاحب رسالت ) مى باشد، صاحب كتاب است و كتاب او تورات نام دارد. تورات شامل بخشهائى است كه از اسفار خمسه يعنى سِفْر خروج ، سِفْر اعداد و... و... تشكيل شده است . برخى گويند كه سرگذشت موسى سيصد يا چهارصد سال بعد از دوران رسالت او نوشته شده است .(124)
قوم يهود در گذشته و حال نام هاى گوناگونى داشته است كه از همه مشهورتر، نام عبرى است (عبرى يا عبرانى ). اين كلمه از ريشه عبور و عبر گرفته شده است . وجه تسميه اين است كه گويند: ابراهيم جد اعلاى اين قوم كه از شهر خود مهاجرت كرد، چون از رودخانه فرات عبور كرد، اين قوم عبرى يا عبورى نام يافتند.(!!!)(125)
در تاريخ انبياء اولوالعزم آمده است : عبرانى از كلمه عابر گرفته شد كه نام يكى از اجداد ابراهيم خليل است و يا به معناى گذر از نهر يا مكانى است .(126)
قوم اسرائيل (قبل از سكونت در فلسطين ) را عبرانيان قبل از زمان موسى مى نامند. عقايد و آداب و عادات آنان به اعراب قبل از اسلام شباهت كامل داشت . عبرانيان قبل از موسى مردمى خانه بدوش و آواره بودند كه در بيابانها زندگى مى كردند و به پرورش حيوان سرگرم بودند. اين قوم به قبائل فراوانى تقسيم مى شدند و هر قبيله دارياى ((كلان ))هاى متعدد بود.
((كلان ))ها از خانواده ها تشكيل مى شد. ارتباط نَسَبْ ابتدا از طريق زنان بود. كودكان در ((كلان )) مادران وارد مى شدند. مادران قرون متوالى از حق انتخاب نام فرزندان برخوردار بودند. زن در نزد والدين خود مى ماند و شوهر موقتا به ديدن وى مى آمد. چادر به زن تعلق داشت . مرد حق داشت در نزد زن اقامت كند.(127)
زن سالارى كم كم جاى خود را به مرد سالارى داد و زن جزء ثروت مرد به حساب مى آمد. پدر مى توانست فرزندان خود را محكوم و يا اعدام كند و يا به عنوان غلام و كنيز بفروشد. در ميان اين اقوام ، آئين نفسائى رواج داشت . اين اقوام معتقد بودند كه در درختان نفوسى منزل و ماءوى دارند؛ و چشمه سارها نيز جايگاه نفوس است . اين اشياء و امكنه براى چادرنشينان بسيار مقدس بود. كوه آتشفشان نيز براى آنان قداست بسيارى داشت . در ميان اين اقوام سحر و جادو رواج داشت .
آنان به چشم زخم و لعن و تعويذهاى جادوگرانه و اكسير محبت و شراب مهر و عشق باور تام داشتند. در نظر آنان مردگان در دنياى شه ئول زندگى مى كنند و در سرنوشت اعقاب و اخلاف خود مؤ ثراند. گذشتگان به دفن اموات خود طبق همين باور سخت مى كوشيدند و براى آنان خوردنى و نوشيدنى و سلاح قرار مى دادند تا كينه زندگان را به دل نگيرند. زيرا به گمان آنها، مردگان داراى قدرت فوق العاده اى هستند.
در اين عصر كه بوميان فلسطين ((بعل )) را مى پرستيدند، نياكان يهوديان چادرنشين ((الوهيم )) را مى پرستيدند.
آداب و رسوم پرستش آنان عبارت از حركاتى بود كه تا دوره ((عصر تاريخى )) باقى ماند. آنان وقتى با كوه آتشفشان روبرو مى شدند، صورتشان را مى پوشاندند كه مبادا يكى از ((الوهيم ))ها بميرد.(128) جان ناس و فليسين شاله بر اين نكته تاءكيد بسيار دارند كه تحول در عقايد اين اقوام از پرستش ارواح و ايمان به قواى طبيعى آغاز شد و به تعدد خدايان كشيده شد و سرانجام به توحيد و يكتاپرستى انجاميد. هر يك از اين اعتقادات در مراحل بعدى اثرى از خود بجاى گذاشت . احترام به سنگها در ابتدا باور عمومى داشته است . وضع فيزيكى احجار در طبيعت در شكل عقايدشان نقش داشته است . برخى سنگهاى عظيم در روان آنان ايجاد ترس مى كرده و نسبت به آن احترام بيشترى قائل مى شدند؛ تقسيم خدايان موجود در طبيعت به نر و ماده ، خوب و بد و... از نتايج همين تاءثير است . افرادى كه در ريگزارها زندگى مى كردند، براى چاه ها، درهّها، چشمه ها و رودخانه ها چنين اعتقاد و احترامى قائل بودند. منتهى اين پديده هاى طبيعى بجاى هول و هراس ، ايجاد آرامش و رحمت در آنان مى كرد. درختان سبز جايگاه ارواح غيبى بود و جنگلها اماكن مقدسى بودند. اما اگر حيوانات درنده و وحشى در اين بيشه زارها ديده مى شدند، مراكز شر و پليدى بحساب مى آمدند. وزش باد در درختان اصوات الهى بود كه گوش را نوازش مى داد. البته اين عقايد از آن جادوگران بود. جانواران درنده و مارهاى گزنده مورد احترام بودند. اين جانوران داراى روح شيطانى بودند. عبريان اين جانوران را ((سرافيم )) يعنى خدايان سوزنده لقب داده بودند. بطور كلى حيوانات درنده در رديف خدايان اهريمنى قرار داشتند، پرندگان شكارى نيز در همين رديف قرار داشتند. عبريان كه از نژاد سامى هستند، در بيابانهاى شمال عربستان پرورش يافته و قرن ها در آن دشت ها در حركت بودند. اينان واحه نشينان بدوى جزيرة العرب بودند و زندگى قبائلى داشتند. نظام حاكم بر قبيله بر آنان حاكم بود؛ يعنى هر قبيله يك شيخ داشت . افراد قبيله در شادى و غم يكديگر شريك بودند.(129)
((عبريان )) افراد كلان خود را هم خون مى دانستند و خود را برادر يكديگر مى خواندند. براى پاك نگاه داشتن خون و نژاد ارزش فراوانى قائل بودند. شرط دخول در كلان ، ختنه بود تا جوان صلاحيت ازدواج پيدا كند. بنا به روايت تورات در سِفْرِ پيدايش باب چهارم : پسران يعقوب اين مراسم را به شاهزاده كنعانى كه مى خواست با خواهرشان ازدواج كند، تحميل كردند. ختنه در سن بلوغ و هنگام ازدواج انجام مى شد، ولى بعدها در هنگام كودكى عملى مى گرديد. ختنه يكى از آئين هاى بسيار قديمى و مربوط به قبل از عصر برنز بود. عبرانيان براى انجام آن از چاقوهاى سنگى استفاده مى كردند. ظاهرا عبريان اين كار را از قبطيان آموختند تا مورد تحقير مصريان قرار نگيرند. و اين عمل كم كم به صورت يك قاعده درآمد.(130)
يك محقّق ايرانى مى نويسد: عبرانيان در حدود هزار و چهارصد سال قبل از ميلاد مسيح پس از بيابان گردى هاى فراوان ، از رود اردن عبور كرده ، به سرزمين فلسطين وارد شدند. معناى كلمه عبرانى بر خلاف پندار معمول از ريشه عبر (عبور از آب يا رود فرات يا رود اردن ) نيست . بنا به تحقيقات اخير دانشمندان ، كلمه عبرى و عربى هر دو از يك ريشه و به معناى بدوى و بيابانى است وجه تسميه عبرى همان بدويت اين قوم است كه از صحراى حجاز به فلسطين روى آوردند. در كتيبه هاى مكشوفه ((تل العمارنه )) مصر كه مربوط به هزار و چهارصد سال قبل از ميلاد است ، از قبايل ((عبيرى )) يا ((هبيرى )) كه فلسطين را تسخير كرده اند، ياد شده است . در همين كتيبه ها به عقايد اين قوم اشاره شده كه خدايان متعدّد را مى پرستيدند و به قواى طبيعى و حيوانات درنده و پرندگان و احجار و اشجار اعتقاد خاصى داشتند.(131) نام دوم اين قوم ((اسرائيلى )) يا ((بنى اسرائيل )) است ، اين نام از ((يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم )) گرفته شده كه لقب او ((اسرائيل )) بوده است . در قرآن و روايات اسلامى اين قوم به هر دو نام ((يهود)) و ((بنى اسرائيل )) ياد شده است .
اسرائيل به معناى عبدالله است ، ((اسرا)) در لغت عبرى يعنى ((عبد)) و ((ئيل )) به معناى ((الله )) است . بر كليه پيروان موسى بنى اسرائيل اطلاق مى شود كه در قرآن فقط يك قوم خاص يعنى قبائل دوازده گانه از پيروان موسى را شامل مى شود.(132)
در اساطير مذهبى آمده است كه يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم به ((اسرائيل )) ملقب بوده است . ((اسرائيل )) يعنى ((اسير خدا)). و يعقوب دوازده فرزند پسر داشته كه هر كدام قبيله اى را بوجود آوردند. آن دوازده قبيله را ((اسباط دوازده گانه )) گويند.
((موسى و هارون )) از يكى از اين دوازده قبيله اند؛ يعنى از فرزندان ((لاوى )). اعقاب ((لاوى )) غالبا رياست احبار و كهنه را بر عهده داشتند. و يهودا (سبط ديگرى از اسباط) امارت و حكومت را در اختيار داشت .(133) نام ((يهود)) از ((يهودا)) گرفته شده است . ((يهودا)) يكى ديگر از فرزندان ((يعقوب )) بوده است . نام معروف اين قوم در جهان امروز همين ((يهود)) است . اما در قرآن فقط به پيروان دوازده گانه موسى اطلاق مى شود.
يكى از مفسران اسلامى در وجه تسميه يهود گفته است كه : ((يهود)) به معناى ((هدايت يافته )) است و علت آن توبه قوم موسى از گوساله پرستى است . و يا كه به علت انتساب به ((يهودا)) فرزند بزرگ يعقوب ، ((يهود)) ناميده شدند. يهود معرب هود است و لذا نقطه آن حذف گرديده است . و يا: چون يهوديان به هنگام قرائت تورات خود را تكان و حركت مى داده انند، به آنان يهود گفته اند.(134)
برخى واژه يهود را عربى نمى دانند، بلكه آن را عبرى دانسته كه از ((يهوه )) گرفته شده است . برخى ديگر آن را عربى دانسه و يهود را به معناى : ((هاد الرجل اذا رجع و تاب )) گرفته اند.(135)
يك خاورشناس آلمانى معتقد است كه اقوام سامى عبارتند از: بابلى ها، آشوريها، كنعانى ها (آمورى ها، عموئى ها، عبرى ها، آرامى ها، عربها) كه تا چهار هزار سال قبل از ميلاد در جزيرة العرب با هم مى زيستند و به شبانى مشغول بودند. جزيرة العرب در آن زمان سرزمينى باران خيز بوده است . بر اثر تغييرات جوى و جغرافياى طبيعى ، مهاجرت از آن سرزمين آغاز شد. عبرى ها به سوى فلسطين روى آوردند. بنابراين زبان كليه اين قبائل عربى بوده است كه پس از مهاجرت تحول و تغيير يافته است .
اين قوم كه به يهود معروف است ، پس از سرگردانى بسيار به سواحل مديترانه رسيدند، جائى كه امروز فلسطين ناميده مى شود؛ و در آنجا اقامت گزيدند. ساكنان اصلى و بومى فلسطين سامى نژاد نبودند. آنان از سواحل درياى اژه به فلسطين آمده بودند. در واقع ، فلسطين توسط يهوديان اشغال شد.(136) محقّقان بر اين نكته تاءكيد دارند كه سرزمين اوليه نژاد سامى شبه جزيره عربستان بوده . و هجرت قبائل از آنجا آغاز شده است . روايات تورات نشان مى دهد كه هجرت يهوديان از قرن هشتم قبل از ميلاد آغاز شد. تورات آغاز موجوديت يهود را پس از طوفان نوح و بعد از بناى شهر بابل مى داند. منابع تاريخى پيشينه تاريخى اين قوم را بيشتر در بى خانمانى و پراكندگى و بيابان گردى و... نشان مى دهند و براى هجرت و پراكندگى شان علل مختلف و افسانه اى ذكر كرده اند.(137)

next page

fehrest page

back page