چکیده موضوع حركتهاي مردمي در سطح جوامع و جهان همواره یکی از دلمشغوليهاي انديشهورزان حوزههاي سياسي و استراتژيك بوده است. حركتهاي آزاديبخش چه در سطح حركتهاي انقلابي و چه در سطح حركتهاي مدني توانسته است سرنوشت بسياري از نظامها را دستخوش تحوّل سازد. انقلاب اسلامي در ايران نيز با ظهور خود، نگاه نويني را بر اين نوع از حركتها ارائه كرد. امام خميني(ره) با ايجاد و ارائۀ فرهنگ بديع مبتني بر اسلام رويكرد نويني را به وجود آورد كه ماهيتاً از فرهنگ ديني و انساني ايشان سرچشمه ميگرفت. پس از صدور فرمان بسيج و شكلگيري اين نهاد بزرگ مردمي، شاهد تحوّلی نوين در کشور بوديم كه حفظ دستاوردهاي انقلاب و گسترش فرهنگ استراتژيك امام(ره) را تضمين ميکرد. بر اين اساس، حركت انقلاب بر مبناي فرهنگ استراتژيك امام(ره) درچارچوب نهضت بسيج تكوين يافت. در اين نوشتار برآنيم تا با ماهيتشناسي اين پديده، به تحليل پديدارشناسي آن به منظور ارائۀ چارچوب معرفتشناسانه از اين فرهنگ استراتژيك دست يازيم و امكانسنجي ايجاد حركتهاي مدني جهاني را بر اساس اين فرهنگ و در قالب بسيج نهضتها به تحليل و بررسي بگذاريم. در واقع؛ اين مقاله تلاشي براي بررسي و پاسخ به اين پرسش اساسي است كه چه عناصري فرهنگ استراتژيك امام(ره) را شكل دادهاند و آيا بر اساس اين عناصر ميتوان بسيج نهضتي را در ميان تودهها شكل داد و در موجي جهاني و مدني، نهضتهاي بسيجي را در بسيج نهضتي به منظور مبارزه با ظلم، آزادبخشي و عدالتخواهي سامان بخشيد. واژهگان کلیدی: امام خميني(ره)، بسيج، نهضت، نهضتهاي بسيجي، حركتهاي مردمي، فرهنگاستراتژيك. مقدمه حركتها و جنبشهاي انقلابی و آزاديبخش در سرتاسر جهان، چه در برابر حاكميتهاي ستمگر در تاريخ و چه در برابر نظامهاي خودكامۀ قرن بيستم، بخشي از تاريخ مبارزات انساني را شكل دادهاند. اين مبارزات گاه به نتايج بسيار چشمگيري رسيدهاند و توانستهاند در سير تاريخ جهان، نوعي نقطۀ عطف به شمار آيند و گاهي نيز در مسير متوقف شده يا به انحراف کشیده شدهاند. از اين رو، نميتوان تمام اين حركتها را از روند موفق و كامياب، بر خوردار شمرد. امّا اين بدان معني نيست كه نبايد مبارزه با ظلم را ستود. هر چند با رشد تفکّر بشري و حركت خرد جمعي، ديگر نميتوان استبداد و ديكتاتوري را به آساني بر مردم هيچ ساماني روا داشت. ولي اين به معناي پايان حاكميت استبداد در جهان نيست. در بسياري از نقاط كرۀ خاكي هنوز ظلم و ستم در چهرههاي متفاوت آن تجلّي دارد و بايد گفت كه معالاسف در شكلهاي پيچيدهتر آن نیز در رشد و نمو است. از اين رو، مردمان در سطح جهان با همان نگرشی كه از پيش به اين موضوع داشتهاند، آن را تقبيح و براي براندازي آن تلاش ميكنند. اينكه تا كجا اين تلاش مقرون كاميابي بوده، پرسشي است كه پاسخ ديگري ميطلبد. با وجود اين، ميتوان گفت كه برخي از انقلابهاي فكري در جهان، بر اساس ريشهكني تفکّر استبدادي شكل گرفته است. همۀ اين حركتها، چه آنها كه براي براندازي يك حاكميت به وجود آمدند و چه آنهايي كه در فكر تسلّط يك تفکّر ويژه - مانند ماركسيستها – بودند، از نوعي ايجاد حركتهاي مردمي و تودهاي بهره جسته و شكلي از يك بسيج اجتماعي را پديدار كردهاند. از سوي ديگر، اين بسيج در يك نقطه از جهان با گرايشهاي خاص، از روشهاي مختلف بهره برده و جوامع خارج نزديك يا خارج دور در آن جامعه سرايت كرده و اين نهضت كه بر اساس بسيج توده شكل گرفته، منجر به بسيج نهضتها عليه يك هدف بزرگتر شده است. انقلابهاي ماركسيستي در جهان و تسلّط يك تفکّر در بلوك شرق پس از انقلاب بلشويكي در روسيه و گرفتن حاكميت در كشورهايي چون بلغارستان و چك اسلواكي و لهستان و... حاكي از سرايت نوعي نهضت بسيجي به ديگر كشورها و سپس بسيج اين نهضت به شكلهاي مدني عليه تفکّر سرمايهداري است. نگارندۀ اين سطور بر آن نيست كه از مدلي ماركسيستي در اين صحنه سخن گويد، بلکه تنها اين مدل نمونهاي است از آنچه يك حركت جمعي بر اساس تفکّر مدرسهاي ناميده ميشود. روشن است كه تفکّر مدرّسي و مدرسهاي داراي آموزههاي ويژهاي است كه اين آموزهها، بنياد نوعي حركت جمعي در حوزههاي مختلف جغرافيايي را به وجود ميآورند. در طول تاريخ تفکّر بشري، برخي از اين نوع حركتها به چشم ميخورد كه بعضي از آنها تا مدّتها نيز ماندگار بوده و موجب حركتهاي تودهاي مردمي در بخشي از نقاط جغرافيايي بدون وجود يك ارتباط سازماني شده است. به عبارت ديگر؛ بدون وجود هيچ گونه ارتباط سازماني، برخي از اين حركتهاي فكري به ديگر نقاط جغرافيايي نيز گسترش پيدا كرده و توانسته است ريشه بدواند. از اين رو، ميتوان به نوعي نهضتهاي فكري سياسي را از اين دست حركتهایي دانست كه با داشتن پتانسيلهاي فكري ميتوانند شاخههاي ديگري از خود را در سرزمينهاي ديگر بپرورانند. با اين نگاه ميتوان براي پيشبرد بحث، نخست از نگاه جامعهشناسي انقلابها به تحقّق انقلابهاي مهم دنيا نگريست و سپس با تميز وجه يا وجوه تمايز انقلاب اسلامي، وجود پتانسيلهاي ويژهاي را در اين انقلاب يافت و به اين پرسش پاسخ داد كه اگر بسيج به عنوان نماد مردمي استمرار حركت انقلاب به شمار آيد، ميتواند در شكل مبارزۀ مردمي مدني در ديگر مكانهاي جغرافيايي ظهور كند؟ در صورتی كه اين ظهور رخ دهد، آيا ميتوان به بسيج اين نهضتها مبادرت كرد و در صورت اقدام به بسيج نهضتها، حركتهاي جهاني قابل تحقّق است يا خير؟ ديدگاهها در جامعهشناسي انقلابها از مهمترين مباحث كنوني در عرصۀ مسائل سياسي جهان، چگونگي تكوين، رخداد و استمرار انقلابهاست. روشن است كه انقلاب ميتواند اوج يك حركت نهضتي يا فراز يك جنبش اجتماعي باشد و بدیهی است كه بدون بحث از انقلابهاي ماركسيستي در جهان، نميتوان از جامعهشناسي انقلاب سخن گفت. شایان ذكر است كه بسياري از جامعهشناسان در حوزۀ انقلاب نتوانستند تمام انقلابها را در يك چارچوب نظري بگنجانند و آنها را با يك نظريهپردازي خاص تحليل كنند. براي مثال، آنتوني گيدنز جامعهشناس معروف انگليسي، در كتاب معروف «مباني جامعهشناسي»، از انقلابهاي روسيه، چين و كوبا نام برده، تلاش ميكند آنها را در حيطۀ نظريهپردازي خود جاي دهد، ولي از انقلاب مردمي ايران اسلامي نامي نميبرد. حركتهاي انقلابي در سطح جوامع، از حركتهاي كوچكتري آغاز شده و سپس با گسترش عرضي آن در جامعه از یک سو و تعميق در ميان اقشار مردمي از سوي ديگر، به يك انقلاب بدل شدهاند. اين نوع حركتها در انقلاب كمونيستي روسيه در سال 1917 به خوبي ديده ميشود. انقلاب شوروي سابق از يك جنبش بسيار كوچكتر آغاز شد. حتّي اين حركت، ماركيستي نبود و تنها دموكراسيخواهان و ليبرالها بودند كه حركتي را عليه تزار سامان داده و به رياست الكساندر كرنسكي، دولت موقّتي را شكل دادند که البته هرگز نتوانست بر هرج و مرجهاي صورت گرفته توسط دهقانان چيره شود. در این ميان، لنين كه در سوئيس در تبعيد به سر ميبرد، به كشور بازگشت و خواستار انقلابي فراگير بر اساس شعار «صلح، زمين، نان» شد. در ماه نوامبر و تنها بر اثر يك كودتا كه توسط بلشويكها انجام گرفت، كمونيستها توانستند قدرت را در روسيه به دست گيرند. البته آنها به وسيلۀ كارگران، نظاميان و پهلوانان حمايت ميشدند. آنچه در اين ميان جلب توجه ميكند، شعاري است كه بلشويكها را از حمايت مردمي برخوردار ساخت؛ يعني «صلح، زمين، نان»، كه نشانگر نوعي زندگي آرام با داشتن منبعی مطمئن براي امرار معاش؛ يعني زمين و وجود حدقل نيازها؛ يعني نان(ر.ک.به: جانريد، 1919) است. اين نوع از ايجاد مفاهيم ارتباطي نشانگر آن بوده است كه فرهنگ سياسي آن زمان در جامعۀ شوروي سابق، نشئت گرفته از نوعي محروميت در جامعه بوده و در نتيجه اين مفهوم به روشني و به خوبي توسط اقشار فرودست درك و تبديل به يك پتانسيل جدّي براي ايجاد حركت شده است. اما پرسش اساسي اين است كه اين حركت چگونه به ديگر جوامعِ دستخوش تحوّل در كشورهاي همسايۀ روسيه و حتّي در خارج دور آن؛ يعني كوبا تسرّي يافت؟ آيا اين فراگيري ميتواند مدلي را براي ايجاد نوعي حركت بر پايۀ بسيج مردمي نشان دهد؟ ديدگاههاي جامعهشناساني چون نيل اسملسر و رابرت گر و نظريه پردازيهاي آنان تا اندازهای ميتواند اين فراگيري را تبيين كند. «رابرت گر» بر اساس «تئوري محروميتنسبي» خود كه آن را در كتاب چرا انسانها شورش ميكنند(1377) ارائه كرده است، ميكوشد تا نوعي تفسير انسانشناسانه در تركيب جامعهشناختي آن ارائه كند. اما هرگز نميتواند به همۀ پرسشها پاسخ دهد. يكي از اين پرسشها، شركت اقشار مرفّه يا نسبتاً مرفّه در برخي از شورشهاست كه به انقلابهاي جدّي نيز منجر شده است. اين اقشار نه با حس محروميت نسبي كه گاه تنها با حساسيتهاي فرهنگي ويژه در يك حركت اجتماعي شركت ميكنند. نگراني نسبت به برخي از امور سياسي و فرهنگي ميتواند بخشي از انگيزههاي جدّي در ميان شركتكنندگان در يك حركت انقلابي باشد. از اين رو، ميتوان گفت كه حركتهاي اجتماعي منتهي به شورش يا انقلاب در سطح جوامع تنها با يك نظريۀ خاص قابل تحليل نيستند و عوامل و متغيّرهای بسيار ديگري در اين گونه رخدادها دخيل و مؤثّر هستند. (ر.ك.به: رابرت گر، 1377) اما ديگر نظريهها نيز در اين زمينه قابل تأمّل هستند. ديدگاههايي چون نظريات اسملسر(ر.ک.به: اسملسر، 1380) كه بيشتر بر حركتهاي طبقات فرهنگي و اجتماعي تأكيد دارد، مانند برخي ديگر از نظريهها ممكن است تنها يك بُعد از ابعاد اجتماعي را ديده و مورد توجه قرار داده باشند. اين ديدگاه كه در كتاب رفتار جمعي او بيشتر ديده ميشود، بر اين نوع از گرايشهاي غير اقتصادي و طبقاتي، تمایل بيشتري از خود نشان ميدهد؛ در حالي كه در برخي از جوامع، اختلافهاي طبقاتي و شكافهاي اقتصادي فاحش علت و سبب اصلي ايجاد حركتهاي اجتماعي بوده است. ديدگاههاي ماركسيستي نيز تنها بر بُعد ديگري از اين نوع علل و اسباب تأكيد ميكنند. شكافهاي اقتصادي و محروميت طبقۀ كارگر و به حكومت رسيدن پرولتاريا مهمترين ويژگي تحليل حركتهاي اجتماعي در بستر نوعي از جبر تاريخي در ماركسيسم است(پايدار، 1990). بطلان اين ديدگاه نيز به خوبي روشن شده و مورد انتقاد جدّي قرار گرفته است. علاوه بر آن، فروپاشي بلوك ماركسيسم و شوروي سابق نيز تا اندازۀ زيادي عدم كارايي اين گونه ديدگاهها را نشان داده است. از اين رو، برخي از ماركسيستها به سرعت رو به نوعي تفسيرهاي جدّي واقعبينانهتر روي آوردند و به صراحت از تمايز ميان انقلاب سوسياليستي و حركتهاي طبقۀ كارگري سخن گفتند و برخي گفتهاند: «اين سؤال كه طبقۀ كارگر در چه شرايطي و در چه سطحي از توسعۀ اقتصادي و مدني نظام سرمايهداري يا چه فازي از آگاهي و سازمانيابي تودهاي و حزبي خود قادر به طرح مستقيم راهحل سوسياليستي خود ميباشد، با اين سؤال كه طبقۀ كارگر در چه شرايطي ميتواند انقلاب سوسياليستي را به پيروزي برساند، دو مقولۀ اساساً متفاوتند».(همان، ص 222) همۀ اين نگرشها بيمبنائي خود را در طي يك و دو دهه پيش نشان دادند. به خوبي نشان داده شد كه «به عقل آمدن سرمايهداري» توانسته است نقشههاي ماركسيستي را نقش بر آب كند و بسياري از تئوريهاي سوسياليستي را خندهدار سازد. البته اين ديدگاهها قبلاً نيز در ميان ماركسيستهاي تندرو به بحث و جدل كشيده ميشد. بسياري بر اين باور بودهاند كه حتّي اگر تودههاي مردمي نيز آنها را در يك مقطع خاص همراهي نكنند، باز ضرورت ايجاد حركتهاي انقلابي و بلكه مسلّحانه به جاي خود باقي است و نميتوان به اين بهانههاي واهي از راهاندازي يك جنبش مسلّحانه عليه نيروهاي امپرياليستي سر باز زد. مائو در سال 1938 در مقالهاي تحت عنوان «مسائل جنگ و استراتژي» اين چنين مينويسد: «وظيفۀ مركزي و شكل عالي انقلاب عبارت است از تسخير قدرت توسط مبارزۀ مسلّحانه؛ يعني حل اين مسئله توسط جنگ. اين اصل انقلابي ماركسيسم لينيسم در همه جا صادق است، در چين همچنان كه در ساير كشورها».www.Maoism.com)) آنچه در اين ميان اهميت دارد اين است كه چگونه يك مكتب فكري انديشۀ مبارزاتي ميتواند همهگير شود و فراگيري آن از چه عواملي متأثّر است. براي مثال، تفکّر ماركسيستي چگونه از شوروي سابق دامنگير بسياري از كشورها مانند چين، لهستان، بلغارستان و برخي از كشورهاي آمريكاي لاتين مثل كوبا و ... شد ؟ ماهيت شناسي اين گونه از پديدهها در طول تاريخ نشان ميدهد كه حركتهاي انقلابي در سطح جهان تنها و تنها هنگامي توانستهاند بخشي از جهان را فراگيرند كه تكيه بر امري ايدئولوژيك و فرهنگي داشته باشند. از اين جهت آنچه در اين ميان اهميت بسزا پيدا ميكند فرهنگ سياسي است؛ كه به نحوي در حركتهاي انقلابي به نوعي فرهنگ استراتژيك تبديل ميگردد. فرهنگ استراتژيك و سياست به روشني ميتوان دريافت كه ايجاد يك حركت نهضتي بر پايۀ بسيج تودههاف نخست به پذيرش انديشۀ بسيجگر بستگي تام دارد. از اين رو، نميتوان هيچ حركتي را در جهان سراغ یافت كه بسيجي را در سطح تودۀ مردم به وجود آوده باشد، ولي خود از غناي لازم برخوردار نباشد. آرمانهاي بزرگ انساني، ديني يا عدالتجويانه، نخستين اولويت براي شركت در يك حركت نهضتي و انقلابي در جهان است. هر چند نميتوان از برخي از جنبشهاي كوچكتر نيز گذشت كه در طول تاريخ دوام چنداني نيافتند، ولي شيوۀ فكري آنها براي قرنها به جاي مانده است. چه عنصري ميتواند يك شيوۀ تفکّر مالكيت مكتب فكري يك حركت تودهاي و انديشهاي را به وجود آورده، سامان داده و آن را فراگير كند؟ تودهها را به دنبال خود بخواند و نخبگان را براي ترويج آن به خود جذب كند؟ اين عنصر يا عناصر هر چه باشد، شاكلۀ نوعي فرهنگ را شكل ميدهد كه به سبب تأثيرگذاري عميق، وسعت طرفداران و آرمانخواهي، به «فرهنگ استراتژيك» معروف و شناخته شده است. اين نوع فرهنگ كه از حضور آن در ادبيات استراتژيك بيش از سه دهه نمیگذرد، خود مفهومي روشن نيست. هر چند انديشهورزان اين حوزه تلاش كردهاند تا مفهوم روشني از آن ارائه كنند، ولي نميتوان اين تلاش را مقرون به موفقيت دانست. انديشمنداني كه در اين باب انديشدهاند، ارتباط وثيقي بين فرهنگ استراتژيك(Strategic Culture) و فرهنگ سازماني(Organizational Culture) برقرار كردهاند و ربط جدّي ميان اين مفهوم برخي مباحث نظاميگري را بر قرار ساخته و تنها فرهنگ استراتژيك در حوزۀ سازمانهاي نظامي و به قصد پيروزي در جنگ كاربردي دانستهاند.(Rozen, 1991) در صورتي كه فرهنگ استراتژيك خود مفهومي بسيار وسيعتر را در بر ميگيرد و مجموعهاي از حوزههاي اقتصادي اجتماعي، سياسي، فرهنگي و... را در بر گرفته و ارتباطات ميان اين مفاهيم را نيز سازماندهي ميكند. |