نظريهپردازان پيرو ديالكتيك، هنر تودهاي مدرن را روشنگري به منزله فريب تودهها تلقي و در عين حال، تصور ميكردند كه يك عامل سري ناشناس در پشت پرده هست كه سرنخها را در دست دارد؛ واقعيتها را مخدوش؛ و مردم را با پيامهاي خود گمراه ميكند. به اعتقاد هورك هايمر و آدورنو، بيشترين بخش اين فقر فرهنگي، از شيوههاي توليد و انتشار رسانههاي جمعي ناشي بود كه با اتكا به انتخاب آگاهانه، ارايه و انتشار مسائل و موضوعات رايج، ميكوشيدند به صورت هدفمند، عقيده، سليقه و شيوه زندگي تماشاگران، شنوندگان و خوانندگان را شكل دهند و هدايت كنند. آژانسهاي خبري و عوامل آنها به جاي برآوردن نيازها، علاقهها و آرزوهاي حقيقي مخاطبان با ارايه برنامههاي پرمحتوا و مناسب و بيداري و تقويت آنان در راستاي استقلال در تفكر و عمل و قضاوت متكي بر موازين خرد، آنها را از طريق پيامهاي تبليغاتي، راديو و فيلم به مشتريان و مصرفكنندگان خاموش، مطيع و غيرفعالي بدل ميكردند. تحميق، تخريب، بيتفاوتي، پژمردگي نيروي انديشه و نابودي اراده تودهها، پيامد اجتنابناپذير اين نوع رابطه مخرب اجتماعي است كه از طريق سيستمهاي رسانههاي گروهي غرب به واحدي كلي تبديل ميشود. قضاوت تكاندهنده هايمر و آدورنو درباره فرهنگ امريكايي و فرآوردههاي آن (جاز، فيلم، دانلدداك، سريالهاي تلويزيوني و ...) هيچ كس را شگفتزده نكرد. سرانجام، در سرزمين مدعي صنعت، فرهنگ و آگاهي ـ عنواني را كه فيلسوفان مكتب فرانكفورت و شاگردان آنان به اين روبناي جامعه سرمايهداري غرب متأخر ميدادند ـ جاسوسي ساختارهاي مطلوب و مخفي مخاطبان و مشتريها از طريق پژوهشهاي تطبيقي اجتماعي و متكي به آمار، بسيار تكامل يافته بود. چشمها و گوشهاي شهروندان قديمي اروپا، كه با روشنگريهاي افرادي، مانند مالر، گوته و مونه از خواب غفلت بيدار و با ايدههاي انقلابيون اجتماعي همراه شده بودند، طبعاً بايد در مقابل سطحينگري تصويرها و مقالههايي كه رسانههاي تصويري و نوشتاري منتشر و پخش ميكردند، مبهوت و مشوش ميشد. به هر شكل، آنجا از رهايي، استقلال رأي و مشاركت سياسي خبري نبود. از آن بدتر، به نظر ميرسيد دقيقاً در جايي كه فلسوفان آن را سرزمين آينده ميناميدند؛ جايي كه نويد آزادي عمل، فرديت و تلاش براي سعادت را ميداد، فرد به شكل گستردهاي نابود شده و جاي فرد به فردنماهايي سپرده شده بود كه نمايندگان صنعت تبليغات و سرگرمي بودند. در دهه 70 و پس از وقايع سال 1968 (شركت فعال دانشجويان در فعاليتهاي انقلابي)، سوءظن عمومي نسبت به اعمال رسانههاي گروهي، از نظر سياسي و ايدئولوژيك، عمق و شدت بيشتري يافت. دانشجويان رسانههاي همگاني را كه در اين ميان، در گستره وسيعي در كشورهاي غرب به شكل قدرتهاي انحصاري درآمده بودند، به ديده ابزار قدرت و سلطه قشر مرفه مينگريستند و رهبران عقيدتي آنها را در رسانههاي نوشتاري، راديو و تلويزيون به اين متهم ميكردند كه از افكار عمومي سياسي، به نفع خود استفاده ابزاري و آنها را استثمار ميكنند؛ با تصويرهاي فريبنده و رنگ و لعابدار، تابلو نوشتههاي بزرگ و پيامهاي ساده، نه تنها عامه مردم را از سياست دور مينمايند، بلكه از طريق تبليغات سياسي و لشكركشي در راستاي ارايه اطلاعات نادرست، مقام قضاوت را از مردم ميگيرند و خود را در مقام قيم آنها قرار ميدهند و بدين ترتيب، آگاهانه مانع از درك و دريافت مردم نسبت به علايق مشروع اجتماعي، سياسي و فرهنگي خود ميشوند. تقريباً در همين زمان، نوآم چامسكي، كه مدافع برابر مدني؛ زبانشناس؛ و منتقد نظام حاكم بر غرب بود مجدداً نظريه تأثيرگذاري و استعمار را مطرح كرد. چامسكي معتقد بود در امريكا، رسانههاي گروهي در حال تبديل شدن به ركن چهارم حكومت و در صدد برقراري نظم جديدي در توزيع قدرت بودند، تجربههاي جنگ اندونزي و تيمور شرقي، چامسكي را بر آن داشت تا آنها را با مطالعات پژوهشي قديمي درباره ارتباطات رسانههاي گروهي، پيوند زند و سرنخي را كه نظريهپردازان پيرو ديالكتيك در آن زمان نشان داده بودند، به دست گيرد. از آن زمان تا به حال، وي هيچ فرصتي را براي حمله به جريان اصلي رسانههاي امريكايي به دليل اتخاذ سياست ساخت و گسترش اطلاعات نادرست و گمراهكننده يك جانبه و زير سئوال بردن آنها به منزله اتحاديه جلب تأييد اجتماعي و كارخانه اتفاق نظرسازي، از دست نداده است، به ويژه در مواقع بحران؛ هنگامي كه كشور امريكا از داخل يا خارج، تهديد و علايق ملي برانگيخته ميشود، چهره واقعي آنها نمايانتر است. در واقع، در چنين زماني، آنها به سرعت مأموريت خود را فراموش ميكنند؛ با تبليغات سياسي همگام ميشوند؛ و به جاي آن كه اعمال حاكمان وقت را زير ذرهبين قرار دهند، اذهان مردم را درباره هدفها و علاقههاي ژئوپوليتيك و زورمدارانه آنها روشن كنند و با اتكا به تفسير اخبار پشت پرده يا تذكرات انتقادي، باورهاي سياسي مردم را جهت دهند و تقويت كنند، به بلندگوها و ماشينهاي تبليغاتي اقتصاد، حكومت وقت و سياستهاي آنها تبديل ميشوند. در واقع، آنها از طريق رسانههاي مكتوب، صوتي و تصويري ميكوشند تا اصول و اقدامات غيرموجه را در منظر عموم، با همراهي و مقبوليت مردم، موجه جلوه دهند و به اين شيوه، پيروي عامه را به دست آورند. چند سال پيش، عليه چنين تئوريهاي توطئه و فريب، كه با وجود ادعاي زياد، بافت بسيار سادهاي داشتند، مناظره تئوريك رسانهاي درگرفت كه از يك سو، تحت نفوذ مدل گيرندگان دوراني (دايرهاي) با تأثير فعاليت بازگشتي در مكتب پالو آلتو قرار داشت و از سوي ديگر، ملهم از مدل ارتباطات مستقيم كلود الوود شانون بود كه معتقدان به آن، الزامات جديد قدرت را در مدارهاي الكترونيكي ميبينند و سوءظن روشنگران قديمي اروپا را در سطح سختافزار رايانه و ساختار ريزتراشهاي آن مفروض و محدود ميكنند. تئوريهاي رسانهاي بر منطقي بودن و استقلال سيستم رسانهاي تأكيد ميكنند و اين درست خلاف شايعههايي است كه فريبدهندگان تودهها و بازيگردانان پشت صحنه به صورت ناشناس و پنهان در پس رسانههاي مكتوب و تصويري غرب ـ به ويژه امريكا ـ ساختهاند و تماشاگران و خوانندگان را با روشهاي نامرئي و حسابشدهاي، از راه دور هدايت ميكنند. در واقع، پيروان نظريه فريب تودهها اين ديدگاه را ترجيح ميدهند كه رسانهها با ساختارهايي كه حدود آن از پيش تعيين شده است، وارد عمل شوند، بدين معنا كه آنها از طريق شيوههاي برداشت و گزينش خويش، واقعيتهاي مختص به خود را ميآفرينند و دوباره، با روشهاي ويژه و به طور مستقل، نسبت به آنها واكنش نشان ميدهند. پيروان اين نظريه معتقدند كه آگاهي انساني از رسانههايي كه اطلاعاترساني ميكنند، اصولاً غير قابل دسترس است و به همين گونه نيز باقي ميماند؛ بنابراين، از آنجا كه در نهايت، نه فرستنده، بلكه گيرنده تصميم ميگيرد كه يك پيام به محل تعيين شده خود برسد يا خير، شيوه اتصال گيرنده با محصول عرضه شده، براي برقراري ارتباط، هميشه نامعلوم باقي ميماند؛ زيرا، مشخص نيست كه گيرنده محصول را دريافت و به ديگري اعلام ميكند يا نسبت به آن بيعلاقگي نشان ميدهد و سكوت ميكند يا آن كه آن را به زبالهدان مياندازد و از بين ميبرد. بر اساس اين نظريه، به هيچ وجه نميتوان گيرنده را در انحصار گرفت، بدان جهت داد يا براي مقاصد خاص از او استفاده ابزاري كرد. دستكم، نه در رابطه علت و معمولي و (ترجمه يك به يك) مستقيم زيرا كه پژوهشگران در زمينه رسانهها و تأثيراتشان، سالها بر چنين تصوري بودهاند. درست در همين جاست كه راه حل اين امر خود را نشان ميدهد؛ جايي كه نظريههاي جديد استفاده از رسانهها بكار گرفته ميشوند، آن هم به اين اميد كه به كمك شبكههاي سرعتيافته و ديجيتالي، سيستم يك طرفه رسانههاي گروهي به يك ماشين ارتباط و تعامل جهاني تبديل شود كه در آن، گيرنده به بخش فعال تبديل ميگردد؛ با استقلال رأي و اراده خود، از ميان درياهاي آمار و امواج اطلاعات جهاني ميگذرد؛ با خودآگاهي، انديشه و مهارت، بخشي از تأثير رسانهها را كه مايل است خود را در معرض آنها قرار دهد، برميگزيند و با اتكا بر صلاحيتش در امور رسانهها از محصولات عرضهشده، يعني از ميان آنچه فريبكاران و انحصارگران ميخواهند به او تحميل كنند، آنچه را درست ميداند، گزينش و برداشت ميكند. از اينجا به بعد ديگر با پارتيزانهاي جبهه عارضهشناسي كه ميخواهند در مخاطبان برنامههاي راديو و تلويزيون، تنها تغييرات كدهاي ارسالي را مشاهده كنند و نسبيتگراهاي پسامدرن كه مايلند همه چيز را به صورت شبكه درآورده و با هم مرتبط كنند، فاصله چنداني نداريم. نكته جالب توجه آن كه، اين داستان جنجالي كه اخيراً در ميان مصرفكنندگان برتر رسانهها زمزمه ميشود ـ آنچنان كه در ادامه مقاله خواهيم ديد ـ استراتژيستهاي متخصص در حوزههاي نظامي، قدرت و سياست و حتي بخشهاي بازاريابي و روابط عمومي را در حوزههاي اقتصاد، سياست و رسانهها، در مورد هرينههاي خود تحت تأثير قرار نميدهد و نگران نميكند، به ويژه در حوزه تبليغات، مسئولان، با تغييرات و چرخشهاي دائمي مدها، سبكها و تمايلات، آشنا هستند و به اين نوسانات عدت كردهاند؛ بنابراين، با چنين شوكها و تبهاي ناگهاني با صبر و حوصله برخورد ميكنند و نسبت به آنها به شكل كاملاً مجرب و كارآزمودهاي واكنش نشان ميدهند. انتقاد از نحوه تأثيرگذاري، جلب رضايت، توجيه و نيز، روشهاي غيرواقعي تقليد و تظاهر، همواره براي آنها به معناي به رسميت شناخته شدن و مبارزطلبي است. از سوي ديگر، وضعيتي بهتر از اين نميتواند براي آنها اتفاق بيفتد. اين ادعا كه مصرفكننده، نه قابل هدايت، نه قابل انحراف و نه اصولاً قابل كنترل است، تنها ميتواند براي مسئولان تبليغات و رسانههاي گروهي صادق باشد. در واقع، اين گروه از رسانهها در صورتي به مقاصد فريبكارانه خود دست خواهند يافت، كه مكر و حيله بيشتري را به كار ببرند تعداد مزاحمانشان كمتر باشد و كمتر جلب توجه كنند. با اين وجود، در سوي ديگر تمامي اين قوانين و دستروالعملها، كه در ذات خود، تئوري و چهارچوب مشخصي دارند و ساختار سيستم رسانههاي گروهي را به پذيرش چنين نگرشي وادار ميكنند، مواردي وجود دارد كه تمامي نكتههاي غير قابل محاسبه و امكاناتي را كه رسانهها و بخش افكار عمومي كه ناشي از انعكاس برنامههاي آنهاست توليد ميكنند، از نظر تاكتيكي و استراتژيكي ناديده ميگيرند و از اعتبار ساقط ميكنند. همچنين، هنگامي كه افكار عمومي براي گيرنده و فرستنده مانند نوعي دونات عمل ميكند؛ زيرا، معلوم نيست طعم آن پس از خوردن چيست، ميتوان همواره شيوههاي انتخاب و ميزان هيجان توليد شده از سوي رسانههاي گروهي و بخش مربوط به افكار عمومي آنها را مطالعه كرد. كراشناسان حرفهاي رسانهها و ديگر مسئولان اطلاعرساني در زمينههاي اقتصاد و سياست، از اين مسائل آگاهي دارند؛ مسائلي كه امروزه، دانشجويان علوم ارتباطات يا مديريت فرهنگي، آنها را در سطوح پايه تحصيلات خود ميآموزند. از اين رو، در عصر شبكههاي نوري پرسرعت يا سيل اطلاعاتي، آنها ديگر با آگاهي انساني سر و كار ندارند، بلكه از آمار، سنجش افكار و نمودارهاي توزيع طبيعي، عادتها، ويژگيهاي شخصيتي و پرسنلي استفاده ميكنند كه با كمك نظرسنجي و برنامههاي هوشمندانه تحقيق و تجسس مخفيانه، ثبت؛ گردآوري؛ ضبط و دستهبندي و از نظر آماري ارزشيابي ميشوند. از سوي ديگر، بديهي است عواملي وجود دارد كه تفاوت فاحش ميان رسانهها را آشكار ميكنند كه از آن جمله ميتوان به موارد زير اشاره كرد: 1) چه كسي با فرستندهها و كانالها ارتباط دارد؟ 2) چه كسي نقش تعيينكننده را درباره نوع و چگونگي و زمان پخش برنامه در شبكهها عهدهدار است؟ 3) موضوع، روي صفحه تلويزيون به نمايش درميآيد يا تزيينكننده صفحه اول روزنامههاي پرخواننده ميشود؟ 4) كدام فرستنده بهترين برنامهها و نرمافزارها را براي جذب طولانيتر مخاطب در اختيار دارد؟ «به مطبوعات، به منزله بخشي از يك توپخانه يا بمبافكن يا اسلحهاي با دقت بالا نگريسته ميشود كه علت وجودي آنها تأثيرگذاري بر سياست در كشور خودي است.» (مارك تامسون). دقيقاً همين قدرت فرستندههايي كه شبكهها و برنامهها را در اختيار دارند و موجب شكلدهي و يكسانسازي آرا و افكار عمومي ميشوند، خود، دليلي بر اين مدعاست كه چرا نظاميان، مشاوران سياسي و ديگر بازيگردانان پشت صحنه غرب، به افكار عمومي، رسانهها، اطلاعات و ارتباطات براي رسيدن به مقاصد استعماري خود رو ميآورند. البته، اين گرايش و علاقه، چندان جديد نيست؛ با اين حال، آغاز تأثيرگذاري هدفمند دولتي، بسيج و جهتدهي اطلاعات تودهها از طريق ادارههاي دولتي، به اوايل قرن بيستم باز ميگردد. بدين ترتيب كه در جريان جنگ جهاني اول، امريكاييان كميتهاي را به نام كميته روابط عمومي تأسيس كردند كه به طور مستقيم، زير نظر رئيس جمهور اداره ميشد و وظيفه آن جلب نظر مردم امريكا نسبت به جنگ بود. البته، بايد يادآور شد كه در آن زمان استراتژيستهاي جنگ پروس اين موضوع را درك نميكردند. در دوران جنگ سرد هم، حربه جريان آزاد اطلاعات به منزله بخش اصلي استراتژي امريكاييان براي محدود كردن و تخريب دشمن به كار گرفته شد. امريكاييان در حلقههاي حكومتي، تنها به نبرد و اهميت ارتباط مستقيم با شهروندان جوامع بلوك شرق، توجه نداشتند، برلكه ميدانستند كه فرستندههايي همچون صداي امريكا، راديو اروپاي آزاد و راديو مارتي با برنامهها و پيامهايشان ديدگاهها و نحوه زندگي غربي را تقويت و تبليغ ميكنند و با اين كار، پايان يافتن جنگ سرد را شتاب ميبخشند. درست از زمان سقوط ديوار برلين، جهانسازي اقتصاد و سياست از يك سو و گسترش فضاي باز سياسي و تجاري شدن اينترنت و نهادهاي همگاني از سوي ديگر، شيوه تهيه خبر رسانهها پيامدهاي روانياي كه رسانهها در هدايت و جهتدهي و نفوذ در مردم، كاربران و افكار عمومي دارند، كانون توجه و مشاهده عمومي جوامع شده است و از آنجا كه همواره اطلاعات زيادي در جريان است، فرصت اندكي براي توجه به آنها وجود دارد. البته، بايد اين نكته را نيز يادآور شد كه هيچ چير براي مخاطب ناخوشايندتر از برنامههاي كسلكننده نيست. به همين علت، هميشه رقابت فشردهاي بين فرستندهها براي جذب مغزها، ايدهها و برنامهها وجود دارد، اما از زماني كه رسانههاي فني پيشرفته، اين حوزه را به اشغال خود در آوردهاند، ديگر رقابت مبتني بر اشخاص نيست، يعني ديدگاههاي شخصي يك فرد، به فرد ديگر منتقل نميشود، بلكه عمل انتقال، تنها از رسانهها و فناوري به رسانهها و كانالهاي آنها انجام ميگيرد. بدين ترتيب، صحنه افكار عمومي ميدان نبرد به صحنه جنگ تبديل ميشود كه در آن، بر سر عقايد، آرا و محصولات، مبارزه و رقابت شديدي جريان دارد؛ مبارزهاي كه در آن، كسي امتياز ميگيرد يا برنده ميشود كه بتواند برتري عقايد و برنامههاي خود را در اين بخش محوري جديد جامعه در اختيار گيرد؛ بنابراين، جاي تعجب نيست كه مسئولان ردههاي سياسي، اقتصادي و نظامي غرب ميكوشند تا تسلط همهجانبه بر رسانههاي تصويري، صوتي و نوشتاري را به دست آورند. از سوي ديگر، توجه جديدي كه سياست، نظاميان و اقتصاد نسبت به فرستندهها، برنامهها و شبكهها از خود نشان ميدهند، با تغيير و تحول قدرت و تفكيك آن به دو حوزه قدرت نرمافزاري و سختافزاري، سر و كار دارد. با توجه به اين واقعيت، ديگر ارزش و اهميت حكومتها و كشورها در نظام جهاني، به وسعت و بزرگي سرزمين، توانايي اقتصادي يا زيرساختهاي تكنولوژيكي (سختافزاري) خود بستگي ندارد، بلكه بخش وسيعي از آن، به آوازه و شهرتي كه آنها در نزد ديگران كسب ميكنند (توانايي نرمافزاري)، مربوط ميشود. البته، نيروهاي نظامي همچنان، يكي از عوامل قدرت و برتري به حساب ميآيند، همان طور كه در جنگهاي خليج فارس، بالكان يا آسياي ميانه نيز اين گونه بود. البته، بايد آين نكته را نيز يادآور شد كه مدتهاست حوزههاي ديگري، مانند ارتباط مؤثر، استعدادهاي سازماني يا مؤسسهاي، آزاديهاي فردي يا ايدئولوژيهاي جذاب و غيره، دستكم به اندازه توانايي نظامي اهميت يافته و در كنار آن قرار گرفتهاند. از اين رو، براي نفوذ در يك منطقه يا حفظ برتري، كافي نيست كه براي فرونشاندن ناآراميها، شورشها يا منازعات نژادي و برقراري صلح، نيروي اقتصادي را به نيروي نظامي تبديل كنيم. هزينه اين گونه اقدامات نظامي در صورت تكرار، احتمالاً بسيار بالا خواهد بود. البته، اگر كشوري فرهنگ جذاب و پرزرق و برقي داشته باشد، براي نمونه، شيوه زندگي در آنجا به گونهاي باشد كه افراد به سمت آنجا كشيده شوند و يا نامهاي تجاري و اشكال نمادين بياني كه نسل جوان را فريفته خود ميكند، در آنجا، فراوان باشد، ميتواند بهترين استعدادها و نيروهاي ديگر كشورها را به خود جذب كند؛ راهي كه (مهاجرت مغز) يقيناً، براي نفوذ فرهنگي غيررسميتر، سادهتر و كمهزينهتر خواهد بود. از اين رو جاي تعجب نيست كه برنامهريزان ارشد، كارشناسان ژئوپولتيك و استراتژيستهاي نظامي غرب به فرهنگ رسانهها، موسيقي پاپ و جوانان و در مجموع، هر حوزهاي كه روش زندگي نمادهاي فرهنگي و مفاهيم را پديد ميآورد، توجه ويژهاي دارند. همچنين، شگفتانگيز نيست كه ارسالكنندگان اخبار و برنامههاي شبكههاي ارتباطي ظاهراً غير نظامي، چنان مورد توجه واقع ميشوند كه با فركانسها و برد فراملي و شمارگان زياد، طرفداران بسياري را به خود جذب ميكنند و به علت مواضع رفتارها و نجوه تفكرشان، بر مخاطبان تأثير ميگذارند و روز به روز بيشتر رشد ميكنند. صنعت اطلاعرساني، ايجاد لذت و فرهنگسازي كه روشنگران قديمي اروپا آن را زمينه تخريب اخلاق، صلب مالكيت و ايجاد آگاهيهاي غلط ميدانستند، به بخش رسانهاي در صحنه نبرد بر سر سلطه اطلاعاتي و فرهنگي تبديل شده است و اميدوار است كه بيش از هر چيز از طريق جذابيت مسائل جنسي (تجارت آزاد، دموكراسي، رفاه) و از طريق اجبار نظامي ياتحت فشار قرار دادن قدرت سختافزاري، قلبها، انديشهها و اعتقادات ملتها و افراد را در اختيار گيرد؛ مسئلهاي كه مشاوران سياسي صاحب نام نيز آن را تأييد ميكنند، در حالي كه براي برژينسكي كارشناسان ژئوپولتيك و مشاور اسبق امنيت ملي در زمان رياست جمهوري كارتر، بخش وسيعي از قدرت ايالات متحده به نحوه تسلط اين كشور بر بازار جهاني رسانهاي بستگي دارد كه از نظر وي، مد، عادتهاي غذايي، لوازم متنوع و نه چندان حياتي رايانه و نيز زبان حاكم بر اينترنت، يعني انگليس يا صابونهاي يكبار مصرف امريكايي، فيلم و موزيك پاپ را شامل ميشود. ناي / اونز با لحن خشكي بيان ميكنند: «برتري فرهنگ امريكايي، به دليل ماهيت آزاديخواهانه و حقطلبانه و تسلط اين كشور بر دنياي فيلم، تلويزيون و ارتباطات الكترونيكي است.» در اين ميان، عقيده متفكران اوليه و عوامل تبليغات يك جنگ اطلاعاتي و سايبرنتيكي از آن چيزي كه سياستمداران ژئوپولتيك بيان ميكنند، واضحتر و عينيتر است. در اين نوع نگرش، رسانهها و فناوري، به منزله سلاحهاي ارتباطي هستند كه براي تسلط بر رسانههاي نوشتاري و تصويري تودهها پديد آمدهاند. البته، اين هم خبر چندان تازهاي نيست؛ زيرا، يك شب پيش از پيروزي حكومت كنوني در آلمان، كالر اشميت، كارشناسان حقوق دولتي، نيز چنين عقيدهاي را بيان كرده بود. طبق گفتههاي وي، صنعت رسانهاي به مثابه ابزار و اسلحه است و در خدمت هر كسي قرار گيرد، بيطرف نخواهد بود. به هر شكلي از فرهنگ، هر ملتي، هر مذهبي، هر جنگي و هر صلحي ميتواند از يك فن مانند يك صلاح استفاده كند. بر اين اساس، رسانهها و فناوري غرب براي نشر جهانبيني غربي يا خريد اجناس ماركدار، همانقدر سودمند هستند كه براي برافروختن و برانگيختن عقايد و احساسات ميهنپرستانه، براي عمليات رواني با نشر شايعه در حالي كه آلوين و هايدي تافلر نگاه خود را بر رسانههاي جهاني، مانند سي.ان.ان، ام.تي.وي و هاليوود متمركز و آنها را به توپهاي دوربرد رسانهاي تشبيه ميكنند كه براي تبديل اين سياره به دنياي موردنظر خود با شيوه زندگي امريكايي و حكومت مك دونالد، به هر اقدامي متوسل ميشوند، ژوزف اس ناي و ويليام اي اونز به همكاري تنگاتنگتر وزير دفاع با آژانس اطلاعاتي ايالات متحده (USA) ميانديشند و بر اين عقيدهاند، كه در اين راستا، راديو صداي امريكا، روزنامهنگاران، كنسرسيومهاي رسانهاي و نهادهاي غيردولتي، مهمترين ابزار اين كار هستند. جنگجويان ميدانهاي سايبرنتيك و شبكه، يعني جان آركيلا و ديويد رانفلد نيز پيشنهاد ميكنند كه افسران متخصص در زمينه رسانهها و همچنين، سربازان كارشناس اطلاعات، پس از ديدن آموزش، به استخدام درآيند. وظيفه اين نيروهاي متخصص رسانهاي كه مشابه نيروهاي نخبه نظامي امريكا خواهد بود، اشاعه و تبليغ عقيدههاي از پيش ساخته شده، طرحريزي يا دگرگوني واقعيتها، حمايت از سياستمداران در صحنه و دامنزدن به جنجالها، جا انداختن اخبار غلط يا تغذيه افكار عمومي رسانهاي با اطلاعات و آمار بيمحتواست. هدف از اين رقابت در عرصه عقيدهها، قضاوتها و اتهامها، همواره اين است كه انحصار اطلاعاتي ايجاد و قواي عقلاني بينندگان و خوانندگان تسخير شود. در جنگ كوزوو، براي نخستين بار، اين نوع جنگ اطلاعاتي از سوي جميزشئي سخنگوي ناتو و به تعبيري فروشنده جنگ و ستاد وي، به شكل حرفهاي و موفقيتآميز به اجرا درآمد. در جنگ نوين، كه طبق گفته دونالد رامسفلد، بين شهروندان نظامي و غيرنظامي سياست خارجي و داخلي اصولاً تفاوتي وجود ندارد و در تمامي جبههها، حتي با كت و شلوارهاي حاشيهدوزي شده، اونيفرمهاي با رنگ استتار و لباسهاي جين رنگ و رو رفته انجام ميگيرد، جنگافروزي، به شكل كاملاً استثنايي، راه خود را ادامه ميدهد. اين روش، كه هنوز به تكامل نهايي نرسيده است؛ نشاندهنده تجديد نگرش در جنگ اطلاعاتي، از جانب امريكاست. كمبود اخبار و گزارشهاي جامع رسانههاي امريكايي جنايتي است كه امريكاييان عليه حقوق مردم نسبت به اطلاعات مرتكب ميشوند. (رابرت فيسك، خبرنگار اينديپندنت). رسانههاي ايالات متحده متأسفانه تسليم شده و خود را فروختهاند. (پيتر آرنت، خبرنگار سابق). درست چند ساعت پس از برخورد هواپيماييهاي بوئينگ به ساختمانهاي تجارت جهاني و پنتاگون، تصوير زنان و كودكان فلسطيني كه در حال پايكوبي بودند از شبكه سي.ان.ان پخش شد؛ پيامي كه براي يك ناظر كاملاً، روشن است. درست همزمان با برخواستن دود از برجهاي تجارت جهاني جنگ در شبكههاي تلويزيوني بر سر جلب آرا و انديشههاي مردم و ارايه واقعيتها و تصويرها آغاز شد. هدف از اين كار آن است كه برتري بر فضاي اطلاعاتي و عاملان انفجار باز پس گرفته شود. اين پرسش كه تصاوير مزبور حقيقي يا از پيش تنظيم شده و جعلي است، اهميت چنداني ندارد. تنها اين واقعيت مهم است كه رسانهها در اينجا حضور دارند و با همان ابزار هميشگي خود به شكلدهي اذهان مردم و ايجاد رابطهاي طبيعي مشغولند و در هر زماني كه هنوز سياستمداران و روزنامهنگاران در پي توجيه اوضاع در رسانهها و پيدا كردن واژههاي مناسب هستند تا موارد غيرقابل توضيح را روشن كنند، شبكههاي تلويزيوني سي.ان.ان و فوكس طي چند روز، تيتر بالاي صفحات خود را از امريكا تحت تهاجم به امريكا در جنگ تغيير ميدهند. گويا اين دو فرستنده خصوصي، سازمانهاي حكومتي هستند كه پرچم امريكا را زمينه اخبار و گزارشهاي خود در كليه برنامهها قرار ميدهند. در امريكا نيز، رسانهها پس از 11 سپتامبر داوطلبانه در خدمت دولت امريكا قرار گرفتند و بدون كوچكترين انتقادي، از جنگ تبليغاتي دولت بوش حمايت و آن را سازماندهي كردند و مورد تشويق قرار دادند. بدين ترتيب به جاي فعاليت و تحقيق و پژوهش درباره حادثه و ارايه تهديدهاي شفاف اطلاعات محض و كوركورانه حاكم ميشود و ميهنپرستي افراطي و اظهارات آتشين مانند آنچه دان راتر، يكي از مشهورترين گويندگان اخبار در امريكا بيان كرد، به وظيفه تبديل ميشود: «جرج بوش رئيس جمهور است و اگر او مرا براي ادعاي وظيفه فرا بخواند، من آماده هستم.» بدين ترتيب سكوت مرگباري بر جبهههاي داخلي و خارجي حاكم ميشود. در جبهه خارجي با ادعاي سوگند نسبت به پيگيري داستان بن لادن، القاعده و طالبان و در جبهه داخلي با تصويب طرح موشكهاي باتر بوت و صدور مجوز استراق سمع شهروندان براي سرويسهاي مخفي اطلاعاتي يا ديگر ارادههاي دولتي بدون اين كه مجازاتي در انتظار آنها باشد، حقوق شهروندان امريكايي را از اعتبار ساقط و پايمال ميكنند. از سوي ديگر، پنتاگون، فيلمسازان هاليوود و تهيهكنندگان فيلمهاي اكشن را به واشنگتن فرا ميخواند تا تجربههاي خود را درباره سناريوهاي مختلف ترور، در اختيارش قرار دهند؛ چيزي كه هنوز هم براي بعضي از ناظران، شوخي احمقانهاي تلقي ميشود. نتيجه مشورتخواهي و درخواست كمك وزارت دفاع امريكا حداكثر تا اوايل سال بعد پديدار ميشود، يعني هنگام برخي از فيلمهاي قهرماني، ميهنپرستانه و فيلمهايي كه در آن افراد خبيث و شرور به دست امريكاييان نابود ميشوند، مانند بمبي در صحنه اجتماع منفجر ميشود و تمامي پردههاي سينما را اشغال ميكند. از اين شكلدهي و متحدسازي افكار و آراء نيروهاي اجتماعي با توليد نوارهاي ويدئويي كه احتمالاً، پيش از حمله به افغانستان در 7 ماه اكتبر آماده شده بود و حاوي تصوير ضبط شده جتهاي جنگي در حال صعود و صفحههاي سبز رنگ مانيتورها و ضربات دقيق و هدفمند آنها به دشمن و همچنين گزارشهاي كوتاه روزانه با اعلام اخبار موفقيتآميز از كاخ سفيد را در بر ميگرفت كه از زمان جنگ خليج فارس كاملاً شناخته شده هستند، جالبتر اين كه در اين درگيريها جنگ اطلاعاتي، كه بحثهاي يك ساله را پشت سر گذاشته بود، نقش محوري را به عهده گرفت. درست يك هفته پيش از آغاز حملات، پنتاگون نشريه بررسي دفاعي چهارساله را كه در بر دارنده مطالبي درباره استراتژي نظامي امريكا، منتشر كرد. در اين نشريه آمده بود: «توانايي انجام عمليات اطلاعاتي، از اختيارات اصلي وزارت دفاع امريكاست.» درست در همين زمان ريچارد ب.مايرز، كه تا فوريه سال 2001 مسئوليت جنگ اطلاعاتي در ارتش امريكا را به عهده داشت، به سمت رياست ستاد مشترك منصوب شد و امريكاييان، تحت رياست وي، دكترين مشترك عمليات اطلاعاتي را طراحي و تكميل كردند. در اين دكترين مشترك براي عمليات رواني، جمله در خور توجهي بدين مضمون ديده ميشود كه عمليات اطلاعاتي به معني نفوذ در اطلاعات و سيستمهاي اطلاعاتي دشمن است، در عين اين كه از اطلاعات و سيستمهاي اطلاعاتي خودي دفاع ميشود. آنچه دو ماه و نيم بعد انجام شد، چيزي به جز اجراي دقيق و استفاده عملي اين دكترين جديد نبود. در حالي كه نيروي هوايي امريكا از ارتفاع ده هزار متري، تأسيسات ساختاري افغانستان و اردوگاههاي آموزشي شبكه القاعده را بمباران، سيستمهاي حمل و نقل ذخاير آب آشاميدني و تجهيزات توليد برق را نابود و شبكههاي ارتباطي را مسدود ميكرد، هواپيماهاي باري امريكا، مايحتاج غذايي بر زمين فرو ميريختند. مضحك اينكه، بستههاي مواد غذايي كه به منظور توجيه افكار عمومي براي نشان دادن نيات بشردوستانه به زمين پرتاب ميشدند، از نظر ظاهر، با بمبهاي خوشهاي هيچ تفاوتي نداشتند. در حالي كه هواپيماهاي كماندو سولو از واحد هوايي امريكا كه براي جنگ رواني در نظر گرفته شده بودند، از فراز افغانستان، اخبار راديويي ارسال ميكردند تا برنامههاي راديويي اين كشور را تحتالشعاع قرار دهند. همچنين، با پرتاب اعلاميههاي هوايي، راديو و ديگر نوشتههاي تبليغاتي، مانند كاري كه در جنگ خليج فارس انجام دادند، كوشيدند تا روحيه افغانها را تضعيف كنند؛ نكتهاي كه خاطره استفاده از سلاحهاي ارتباطي را از سوي دولت و ارتش در زمان جنگ سرد به ياد ميآورد. راديو صداي امريكا ابزار ضروري مورد نياز براي پخش برنامههاي عربي را به سرعت دريافت كرد و راديو اروپاي آزاد و راديو آزادي به همان سرعت به راديو افغانستان آزاد تبديل شدند. راديوي مزبور برخلاف سي.ان.ان اين ويژگي را داشت كه برنامههايي به زبان فارس و پشتو پخش كند و مخاطبان بسياري را پوشش دهد. ناگهان در اين ميان، در نخستين گزارشهاي زنده در ارتباط با مقابله به مثل امريكا، نوار ويدئويي بن لادن در دسترس قرار گرفت كه از طريق فرستنده تلويزيوني الجزيره به سي.ان.ان فروخته شده بود. بدين ترتيب، تمام تلاشها براي عقيمگذاشتن حملات رسانهاي به شكست انجاميدند و فرستنده تلويزيوني الجزيره كه در سراسر دنيا بيست ميليون نفر را پوشش خبري ميدهد، به صورت غيرمنتظرهاي، در جبهه چهارم به صورت دشمني خطرناك و قدرتمند در جنگ اطلاعاتي، به صحنه وارد شد. بدين ترتيب، اين استراتژي امريكاييان كه مانع از پخش تصاويري، مانند اجساد قطعه قطعه شده و زنان گريان بودند، با خطر روبرو شد و كارايي خود را از دست داد. در واقع، اين فرستنده عربي، روزانه تصويرهايي از خسارتهاي جانبي حملات به افغانستان را به سراسر جهان پخش ميكرد و با اين كار به باور جنگ عادلانه و بدون تلفات جانبي كه ائتلاف ضد تروريسم قصد تبليغ و اشاعه آن را داشت، خدشه وارد كرد. اعمال فشار بر امير قطر براي جلوگيري از پخش برنامههاي فرستنده تلويزيوني الجزيره نيز مؤثر واقع نشد و بينتيجه ماند. به همين دليل، كاندو ليزا رايس، مشاور امنيت ملي دولت بوش، دونالد رامسفلد و توني بلر به درخواست مصاحبه اين فرستنده پاسخ مثبت دادند، ولي باز موفقيت چنداني به دست نياوردند، اما بر اساس گزارش روزنامه نيوريك تاميز در تاريخ 12 دسامبر، پس از ملاقات خصوصي كالين پاول با امير قطر در اواسط ماه اكتبر، موافقت شد كه مصاحبه بعدي بن لادن، كه بعد از حمله به امريكا ضبط شده بود، تنها براي دولتها فرستاده شود و به صورت رسمي پخش نشود. پس از اينكه دولت امريكا فهميد توانايي جلوگيري از ارسال گزارش تمامي فرستندهها را ندارد، والتر ايساكسون، رئيس فرستده تلويزيوني سي.ان.ان خطاب به جبهه داخلي امريكا سخناني را ايراد كرد. و به همكارانش توصيه نمود كه در برنامههاي خود، از قربانيان حادثه برجهاي تجارت جهاني ياد كنند و با در نظر گرفتن منافع امريكا درباره كشتهشدن غيرنظاميان افغان در بمبارانها و حملات نظامي، كمتر اطلاعرساني نمايند. در واقع، آنچه در جنگ كوزوو به منزله ابزار فشار رواني مورد استقبال قرار ميگرفت، يعني ارسال تصويرهايي از گرسنگي، آوارگي و بدبختي اخراجشدگان و مهاجران، كه از طريق، شهروندان كشورهاي غربي در حال و هواي جنگ نگه ميداشت، ديگر در افكار عمومي تأثير چنداني نداشت و عملاً ناموفق بود. گزارشها، تصويرها و تفسيرها از اردوگاه كويته و ديگر اردوگاهها از افكار عمومي پنهان ميشد. به جاي اين كار، خبرنگاران در اطراف نيروهاي ائتلاف شمال بودند و گزارشگران به جاي آنكه بيطرفانه به عنوان ناظر به وظيفه خود عمل كنند، مانند جنگجويان وارد عمل ميشدند. در حالي عدهاي در صدد شكار تصويرهاي مهيج نيروههاي در حال مرگ طالبان يا ديگر رزمندگان بودند، ديگران به منزله نيروهاي همراه تانكهاي زرهي، رهسپار ميدانهاي نبرد شدند و عده ديگري شاهد عيني كشتارها بودند، بدون آنكه براي كشف شايعههايي كه در اطراف آنها ميگذرد و يافتن حقايق، كوچكترين تلاش كنند. هنگامي كه در 9 ماه نوامبر، كابل سقوط كرد، رسانههاي غربي پيش از هر چيز، تصويرهاي پايكويي مردم و مرداني را كه در حال تراشيدن ريش خود بودند، نشان دادند. پس از اينكه فرستنده الجزيره تصوير جسدهاي داخل در گورهاي دسته جمعي و نيز تصوير حمله به عربهاي غيرمسلح و اعضاي احتمالي طالبان را پخش كرد، ناگهان در روز 16 ماه نوامبر، يك راكت امريكايي به طور اشتباه به ايستگاه فرستنده الجزيره برخورد نمود. بدين ترتبيب، رقيب رسانهاي خاموش شد. در واقع، اشتباه از خود آنها بود كه مختصات جغرافيايي دفتر خود را به نيروهاي امريكايي اعلام كرده بودند. بدين ترتيب، وضعيت حمله كه در جبهه رسانهاي ايجاد شده بود، شكسته شد و باز هم تسلط و هدايت آنتنها و مجامع رسانهاي دنيا در دستان پنتاگون قرار گرفت. اين جريان نقطه عطفي براي برنامهريزي وزارت خارجه و دفاع امريكا شد تا با صرف 9 ميليارد دلار، يك شبكه تلويزيوني ماهوارهاي عربي را تأسيس و آن را با ايستگاههاي راديويي متعدد مستقر در زمين، پشتيباني كند تا افزون بر پوشش دادن كل دنياي اسلام، از فيليپين تا آفريقاي شمالي، به 26 زبان نيز برنامه پخش كند. هدف از ايجاد اين تأسيسات، هدايت و جهتدهي جوانان مسلمان كه داراي ايدههاي ضدامريكايي و موسيقي غربي و متمايل كردن آنان به سبك و شيوه زندگي غربي است. در همين راستا، فرستنده تلويزيوني ام.تي.وي كه به پخش موسيقي اختصاص دارد، مشاركت خود را اعلام كرده است، به همين مناسبت نيز كنسرتي در سال 2002، از طريق اين فرستنده و با حضور جنيفر لوپز و ديگر خوانندگان پاپ در افغانستان تهيه و ضبط كردند، آنها قصد دارند با اين كار روحيه پايين نيروهاي امريكايي را در جبهههاي جنگ، به ويژه در ايامهاي جشن تقويت كنند. به طور قطع، نكته برجسته در جنگ بر سر شبكههاي تلويزيوني، رسانهها و افكار عمومي، آن نوار ويدئويي است كه از سوي ارتش امريكا به صورت تصادفي و اشتباهي در پايان ماه نوامبر در خانهاي در جلالآباد، پيدا شد. در اين نوار، بن لادن در ميان جمعي از افراد مورد اعتماد خود، به آگاهي از وقايع 11 سپتامبر اعتراف كرده بود. در اين پيام، هم تأثير و نيتي كه با انتشار اين نوار ويدئويي دنبال ميشد و هم گيرندههايي كه مخاطب اين پيام بودند، كاملاً مشخص بود. نوار ويدئويي رادني كينگ يا نوارهاي بازپرسي كلينتون در مورد جنجال لوينسكي، نشان دادهاند كه چنين نوارهايي، چه تأثير روانياي را ايجاد ميكنند. به هر حال، بايد دليلي براي مقصر جلوهدادن بن لادن و جنگجويان وي ارايه ميشد. هر چند ظاهراً هنوز نيز ارايه نشده است و برخي از سياستمداران عاليرتبه فقدان آن را اظهار ميكنند. اين پرسش كه آيا كل داستان جعلي است يا خير، مسئله اصلي نيست. به هر شكل، آزمايش اصالت آن، با توجه به تكامل و پيشرفت ابزار و امكانات ديجيتالي جعل تصوير و صدا در عصر حاضر، عملي به نظر نميرسد و اين انتظار نيز، كه امريكاييان نوار ويدئو را براي تست در اختيار كارشناسان بيطرف قرار دهند، بيهوده است، اما آنچه از خبرنگاران انتظار ميرود، اين است دستكم با پرسشهاي انتقادي خود، به روشن شدن مسئله كمك كنند. در حالي كه با كمال تعجب ميبينيم كه رسانههاي اصلي و خطدهنده در امريكا، تا به امروز هم قدمي در اين راستا برنداشتهاند، اما اگر كسي مسائلي كه تاكنون افشا شده، دنبال كرده باشد، مطمئناً، در اصالت نوارهاي ويدئويي ترديد خواهد كرد؛ زيرا، نحوه و شرايط پيدا شدن نوار، چنان عجيب و غريب و مشكوك و محتواي آن نيز چنان متناسب با نياز امريكاييان است كه درست بودن آن را به شدت زير سؤال ميبرد و اين پرسش را مطرح ميكند كه چرا بن لادن بايد در مقابل دوربين فيلمبرداري اعتراف كند؟ چرا بايد او مرتكب چنين كاري شود، با وجودي كه عبدالله اعظم، استادش به وي توصيه كرده بود كه هيچ چيزي را ضبط نكنند؟ چرا وي بايد فيلم و عكس را در اختيار يكي از رزمندگان خود بگذارد تا او هم آن را در خانهاي در افغانستان، بر سليقه خودش پنهان كرده باشد و چرا بايد دقيقاً فقط يك نوار ويدئويي آن هم درست به دست نيروهاي ويژه امريكايي يافت شود؟ در كل به اين نتيجه ميرسيم كه اين داستان، بسيار بيارزش و بچگانه است و انسان بيشتر فيلمهاي مبتذل را به ياد ميآورد كه در آن، يك گانگستر درجه چهار پس از ارتكاب جرم، كارت ويزيت خود را در محل جنايت جا ميگذارد تا تماشاگر را به ياد تروريستي بيندازد كه دشمن اصلي يك دولت است. اگر كسي با وسواس و دقت بيش از حد تروريستها نسبت به جزئيات كارشان آشنايي داشته باشد، از شيفتگي آنها نسبت به طراحي زيبا و احتياط در سبك و شيوه و همچنين، تمايل آنها به اينكه مبادا نكتهاي را از روي اشتباه فراموش كنند، آگاهي داشته باشد، به طور مسلم اين عدم احتياط و كيفيت نازل نوار وي را به تعجب واخواهد داشت. البته، اگر كسي نخستين نوار ويدئويي را ديده باشد، يقيناً، وجود چنين نواري را به بن لادن نسبت نخواهد داد. آيا تعبير و تفسير اين قضيه به نحو ديگر، كار يك آدم شوخ نيست؟ براي نمونه، هنگامي كه تصوير ميلرزد، صفحه تلويزيون سياه باقي ميماند و صداي آنها به سختي قابل تشخيص است، اما ناگهان به طرز عجيبي همه چيز كاملاً واضح ميشود، يعني درست در جايي كه او به آگاهي از حادثه 11 سپتامبر اعتراف ميكند! آنچه ما درباره جامعه خود و در حقيقت، درباره جهاني كه در آن زندگي ميكنيم، ميدانيم، از طريق رسانههاي گروهي است. اين جمله رومان (جامعه شناس معروف، در كشور آلمان طرفداران بيشماري پيدا كرد. بسياري از مقاله نويسان، منتقدان و نظريهپردازان رسانهاي، از اين جمله او، در مطالب خود استفاده ميكنند و جملات قصار ديگري را نيز به آن ميافزايند. اين جمله همان طور كه در زمان جنگ خليج فارس مصداق چنداني پيدا نكرد، امروز نيز، با واقعيت تطابق چنداني ندارد. نتيجهاي كه از اين جمله گرفته ميشد، اين بود كه ديگر كسي توانايي منحرف كردن افكار عمومي را نخواهد داشت؛ زيرا، ما روز بعد، يقيناً از طريق رسانهها به واقعيتها پي خواهيم برد و اين به هيچ وجه درست به نظر نميرسد. به هر حال با توجه به استراتژي حقيقتسازي نظامي، در عصري كه آگاهي از نيرنگها و جمله به چشمهايتان اعتماد نكنيد، شعار اصلي جريانهاي حاكم ميشود؛ اظهاراتي كه چندان مناسب به نظر نميرسد. افزون بر اين، حتي اگر مطلب مزبور صحت داشته باشد كه جنگ پدر همه چيز است، بايد به زودي منتظر جهش ناگهاني ديگري در جنگ نوع جديد باشيم. اين جنگ به تدريج بر عقيدهها، ذهنها و واقعيتها به شكل پايداري تأثير ميگذارد و افكار عمومي را يك گام ديگر به سوي ميليتاريسم نزديك ميكند. سر و صدايي كه اين نبرد پرتاب خواهد كرد، آن طور كه فوكو پيشبيني كرده بود، تنها در افقهاي دور دست شنيده نخواهد شد اين جنجال مدتها است آغاز شده است و مانند ديگر جنگها درسي به ما خواهد آموخت، اما پيام آدورنو در آغاز اين مقاله، كه خود را درباره ناتواني خويش به حماقت نزنيم، هميشه آويزه گوشمان باشد. رودلومارش دكتر حسن درگاهي |