چكيده در طول تاريخ بشريت، سلطههاي گوناگون همواره انسانها را تهديد ميكردهاند. سلطه با توجه به ماهيت خود داراي ابعاد بيروني و دروني است. اين مقاله استدلال ميكند كه سلطه در دنياي مدرن بيشتر از سمت سلطههاي بيروني به سلطههاي دروني كشيده شده است و در واقع ابعاد آن به صورت جنبههاي ناملموس و دروني به جهت حفظ قدرت و سيطره نظامهاي غربي و ايدئولوژيهاي حاكم بر آنها درآمده است. واژگان كليدي: سلطه، عمليات رواني، دانش، قدرت، عقلانيت ابزاري، استعمار، انسان تك ساحتي، وانموده. مقدمه قدمت علم به معناي پوزيتو) ( به صورت ملموس بيشتر به سده هفدهم ميلادي برميگردد، سدهاي كه در آن ضمن شورش عليه الهيات مسيحي (كه با استبداد كليسا به انحراف كشيده شده بود) كه به عنوان ملكه علوم شناخته شده بود و پايه معرفت علمي بر اساس حقايق و واقعيات عيني و دقيقه قرار گرفت، يعني بر اساس حقايق و واقعياتي كه ما به طور قطعي و يقين درمييابيم و نه آنچه كه ممكن و يا حتي محتمل است كه وجود داشته باشد. بر اساس علم پوزيتو، معرفت چيزي است كه به كمك ذهن ادراك ميشود و يا به قول متفكري چون گاليله كه در صدد بود سراسر هستي را همچون كتابي كه به زبان رياضيات نوشته شده است به حساب آورد، با كاربرد رياضيات، به وسيله اندازهگيري و آزمون اثبات شدني باشد. علم پوزيتو از ابتداي رشد خود به عنوان ابزاري براي تصرف در طبيعت كه تا آن زمان چيزي جدا و فراتر از انسان تلقي ميشد، قرار گرفت و بر آن بود تا به مدد نقشي كه بشر براي آن قائل شده بود در عالم و آدم اثرگذار باشد. با رشد و تكامل علوم به ويژه علوم طبيعي( ) كه باعث شد دست انسان بيش از پيش به منظور سود جستن از منابع موجود در طبيعت و اثرگذاري بر روي آن باز شود و در پي يك دوره فطرت كه ناشي از شورش عليه الگوي مسلط پيشين يعني الگويي كه تمام علم و معرفت را به نوعي به الهيات (مسيحي) نسبت ميداد و باعث شده بود تفكر درخصوص انسان و نقش او در جهان به حاشيه كشيده شود، دوباره انسان و تفكر در مورد او در مركز توجه انديشمندان قرار گرفت. هر چند اين توجه به شدت تحت تأثير الگوهاي حاكم بر علوم طبيعي كه به طرز خيرهكنندهاي جهان آن زمان را تسخير كرده بودند، قرار داشت. با اين تحولات معرفتهاي هنجاري( ) پس از طي يك دوره فطرت و تحت نفوذ و تأثير روشهاي علوم دقيقه، باعث پديدآمدن علوم اجتماعي شدند. علوم اجتماعي از منظر علم پوزيتو به عالم نگاه ميكرد، هر چند از همان آغاز تا به امروز همواره علم بودن آن به نوعي محل ترديد بوده است، چون از نظر الگويي، اينگونه از علوم هرگز نميتوانند همگرايي و اجماع موجود در ساير علوم در حوزه علوم طبيعي را داشته باشند، به اين دليل كه به هر حال معرفتهاي حاصل از علمالاجتماع، بر خلاف معرفتهاي ناشي از علوم طبيعي، به علت گرايشهاي آنها به حوزههاي ناملموس و ناآشكار اعمال و رفتار آدمي، هرگز نميتواند سليقهاي مسلط را كه منشاء نگرش الگويي است حتي براي عصري در حوزه علم، حاكم سازد. با اين همه، آنچه اينك علوم اجتماعي ناميده ميشود اعم از جامعهشناسي، روانشناسي، اقتصاد، علوم سياسي و ... همانند ساير علوم، از اهدافي نظير توصيف،( ) تبيين( ) و پيشبيني( ) برخوردارند، بهعلاوه اينكه هدف تجويز و توصيه( ) را نيز در بر ميگيرد و نيز از آنجا كه اين نوع از علوم به نوعي به مطالعه رفتار آدمي نيز ميپردازند و در صددند از انگيزهها و علل آن براي استفادههاي بعدي مطلع شوند، به علوم رفتاري( ) نيز مشهورند. اين گونه از علوم با تعاريف و ويژگيهاي فوق در نهايت به نوعي علم مطالعه جنبههاي پنهان و ناشناخته رفتار آدمياند و در صددند با خصوصيات تجويز و توصيه، به كنترل آن بپردازند. در مطالعهاي كلي و گذرا در زمينه علومي نظير مردمشناسي، روانشناسي، جامعهشناسي، علوم سياسي و حتي اقتصاد به سادگي ميتوان به اين نتيجه رسيد كه اين علوم در صددند به مطالعه، كشف و استنتاج و در نهايت طبقهبندي جنبههاي شناخته و ناشناخته رفتار انساني بپردازند و ضمن سود جستن از آنها به عنوان دادههاي اطلاعاتي، احتمالاً براي بهبود آن تلاش كنند. اين مسئله به گونهاي است كه مكاتبي چون رفتارگرايي و ساختي ـ كاركردي و ... سالها بر اين علوم حاكم بوده است، مكاتبي كه ميتوان آنها را با نام ثانويه علوم كنترل رفتار مطالعه كرد. از آنجا كه عمليات رواني از فنون و ابزارهاي مؤثر در كنترل رفتار انسان استفاده ميكند و در صدد تأثيرگذاري بر آن براي سمت و سو دهي به آن است، بايستي در بستر اين علوم مورد مطالعه قرار گيرد و توجيهي تئوريك را براي خود فراهم سازد. اين مقاله در صدد است با تكيه بر تعريف اوليه از عمليات رواني، يعني تعريفي كه آن را نوعي آگاهي كاذب( ) ميداند كه با القاء آن به گروهي از مخاطبان سعي ميكند رفتاري مغاير با منافع اصيل و واقعي را به آنها تلقين كند و باعث انجام عملي ديگرگون با خواست واقعي آنها شود، به مطالعه و بررسي عمليات رواني در مسير مطالعات اجتماعي كه خود محصول دنياي مدرن است، بپردازد و در اين زمينه به عنوان پايهاي براي نوشتههاي تئوريك بعدي قرار گيرد. نگاهي به عمليات رواني و استفاده از فنون آن در تاريخ هر چند تفسير ما از عمليات رواني در مقدمه اين مقاله حاكي از آن است كه عمليات رواني بيشتر برخاسته از علوم اجتماعي نوين است و علوم اجتماعي است كه سعي در شناخت و كنترل رفتار دارد و در كل تنها در دنياي مدرن معنا و مفهوم خاص خود را مييابد، اما در گذشته و يا به طور دقيقتر در دنياي ماقبل مدرن نيز ميتوان مصاديق زيادتري را يافت كه در آنها مطالعه و كنترل رفتار با اهداف و نيات خاصي صورت ميگرفته است. البته ذكر و تأكيد بر اين نكته ضروري است كه در دنياي پيشامدرن، مصاديق عمليات رواني هرگز به گستردگي و نيز انگيزههاي دوران مدرن نيست، بلكه از محدوده خاصي تجاوز نميكند، اما هرگز نميتوان وجود نوعي دانش و يا حداقل توجه به كنترل رفتار براي نيل به اهدافي خاص توسط اشخاص و يا مقامات مختلف در دوران پيشامدرن را انكار كرد. ما اينك در اين بخش از مقاله در صدديم ضمن ارايه مصاديقي، در اين باب به بحث بپردازيم. از عصر دموكراسي در تاريخ غرب يعني عصر يونان باستان به بعد و نيز متفكراني چون افلاطون، ارسطو و ... حكايات و مطالب مهم و خواندني زيادي نقل شده است. در اين زمينه كافي است اندكي به تاريخ آن عصر رجوع شود. متفكراني چون سوفسطائيان كه در اكثر رسالات افلاطون با سقراط به بحث مينشينند بر مبناي شناخت خود از انسان و هستي، همه چيز را به حواس انسان تقليل ميدهند. آنان به خرد انساني چندان واقعي نمينهند، چون آن را تابع حواس تلقي ميكنند. سوفسطائيان (كه شايد بتوان از آنها به عنوان نخستين متخصصان فن عمليات رواني در معناي علم كنترل رفتار، دانست)، معتقد بودند حواس انسان در شناخت ما به ازاء بيروني اشياء و پديدارها دچار اشتباه ميشود و عقل نيز به تبع حواس چندان دقيق نيست، از اين رو انسانها به معرفت مطلق دست پيدا نميكنند. آنها انسان را معيار همه چيز ميدانستند و بر آن بودند كه نيل به شناخت مطلق و انكارناپذير، ممكن نيست و هر شخص ميتواند بر اساس ذائقه خود تصميم گرفته و عمل كند. از اين رو آموختن فن اقناع و سخنوري به جوانان را پيشه خود ساخته بودند تا اين واقعيت را به اثبات رسانند كه در اين جهان بايد فقط براي كسب منافع خود آن هم از راههاي قانع كردن و اثرگذاري بر ديگران تلاش كرد. وضوح اين قضيه در محاكمه سقراط به چشم ميخورد. سقراط كه در صدد بود با تعليمات خود اين شيوهها را مردود بشمارد توسط عقل جمعي كه سوفسطائيان پرورش داده بودند به محاكمه كشيده شد و محكوم به نوشيدن جام شوكران شد. سقراط در كمال ناباوري ديگران كه فكر ميكردند وي نيز همچون محاكمهكنندگان از فنون و مهارتهاي خويش براي فرار از محاكمه و تبرئه شدن سود ميجويد، هرگز سخني نادرست به ميان نياورد و همين موجب شد كه ذهن تحت اسارت يونانيان به حكم سقراط راضي شود، حكمي كه چيزي جز حاصل تلاش سوفسطائيان در سلطه و اثرگذاري بر اذهان مردم يونان نبود.1 علاوه بر آن، در آن عصر، اشخاص صاحب نفوذ براي تسخير عامه مردم و رأي آنان، با برقراري گردهماييهاي بزرگي در ميادين شهر، به آنها القاء ميكردند كه بايستي از حق رأي خود استفاده كنند. آنان با قرارهاي قبلي و وسايلي كه در اختيار داشتند و نيز با فنون سخنوري و اقناع عامه در صدد بودند آراء را به سود خود به نتيجه برسانند و اين كار به صورت ضمني نوعي اثرگذاري بر رفتار سياسي شهروندان براي سوق دادن آنها در سمت و سوي خاص بود. در اين باره گفتاري از اسوالد اشپنگلر مورخ و فيلسوف آلماني (1936 ـ 1880) بسيار روشنگر است: تنها كاري كه مردم در زمينه سود جستن از اختيارات خود انجام ميدادند اين بود كه در مواقع لازم در ميدان عمومي در اطراف جايگاههاي سخنراني جمع ميشدند تا براي اجراي مقاصد خود، نمايندگاني انتخاب كنند. ولي ارباب نفوذ و اقتدار حقيقي هر كلاهي كه ميخواستند بر سر ملت ميگذاشتند. براي رام كردن و تحت تأثير قرار دادن ملت نيرنگهاي گوناگوني به كار ميرفت. خطابههاي فصيح و بليغ با حركات مخصوصي ادا ميشد كه بر نظر حاضران تأثير ميگذاشت و تدابيري به كار برده ميشد كه امروز اين كارها مكر و تحملناپذير است، مانند آه و نالههاي ساختگي يا يقهپارهكردنهاي سالوسي. ديگر اينكه با چاپلوسي و تملقهاي زياد حاضران و شنوندگان را تحت تأثير قرار ميدادند. دروغ و تهمتهاي عجيب و غريبي به معاندان خود نسبت ميدادند، عبارات مشعشع و تصنيفهاي مهيجي ميخواندند، بازيهاي تفريحي ترتيب داده و هديههايي بين حضار تقسيم ميكردند. خلاصه با تهديدها و كتككاريها و مهمتر از همه، با پول توده مردم را تحت سلطه خود قرار ميدادند.2 اشپنگلر همچنين در فصل دوازدهم كتاب معروف خود، افول غرب،( ) ضمن تشريح ويژگيهاي سياست نوين دموكراسيهاي غربي، در يك بررسي تاريخي براي اثبات ضعفهاي دموكراسي غربي، در باب دموكراسيهاي موجود در عصر طلايي رم باستان نيز به خوبي به كنترل رفتار شهروندان رومي و تأثيرگذاري بر آنها براي سوقدادن آراء به سمت كانديدايي خاص توسط مقامات و بزرگان اشاره كرده است. او در اين زمينه مينويسد: از زماني كه در روم با برگزاري انتخابات مقامها و منصبهاي رسمي تعيين ميشدند، به دست آوردن هر مقامي، به قدري سرمايه زياد لازم داشت كه هر سياستمداري به اطرافيان خود مبالغي پول مقروض ميشد، مخصوصاً براي رسيدن به مقام شهرداري و امثال آن ميزان مخارج خيلي بالا ميرفت، زيرا هر داوطلبي ناچار بود از سلف خود در تعداد بازيهايي كه براي تفريح عمومي ترتيب ميداد پيشي گرفته و بر ابهت و شكوه آن بيفزايد تا آراء تماشاچيان را بهدست آورد. علاوه بر اين براي شيفتن (ترغيب) مردم لازم بود اشخاص جاهطلب هر روز با كوكبه پر طمطراقي خود را در ميدان عمومي نشان دهند.3 بعدها در قرون وسطي و در جريان جنگهاي صليبي نيز كه آواي شكست عاجزانه آلكسيوس يكم، امپراتور قسطنطنيه، از مسلمانان به گوش ميرسيد وي عاجزانه چارهاي جز تأثير بر رفتار مردم و برانگيزاندن آنان براي مقاومت در برابر مسلمانان نداشت. به همين دليل براي تأثيرگذاري بر آنها، باورهاي آنها را آماج هدف قرار داد و به صورت دردمندانهاي از پاپ اوريانوس دوم تقاضاي كمك كرد. اوريانوس دوم نيز در پاسخ به تقاضاي وي ضمن سخنراني شگفتانگيز و وهمآلود در سال 1095 در جنوب فرانسه تأثير فراواني بر احساسات مسيحيان گذاشت: اي مردم فرانك، اي مردمي كه آن سوي كوهها زندگي ميكنيد، اي مردمي كه حبيب و برگزيده خداييد، آن طور كه از اعمال بسياري از شما پيداست، به واسطه موقعيت مملكت، مذهب (كاتوليك) و اعتقاداتتان به كليساي مقدس، برتر از ساير اقواميد. ما براي شما پيام خاص و اندرزي داريم. از اورشليم و قسطنطنيه خبرهاي غمانگيزي رسيده است. خبر رسيده است كه نژادي ملعون و اجنبي، دشمن خدا، دودماني كه نيتش پاك نيست و قلبش با خدا نيست به سرزمين مسيحيان حمله بردهاند و با شمشير و چپاول و آتش آنها را ويرانه كردهاند ... عدهاي از مسيحيان را به بردگي بردهاند و عده ديگري را كشتهاند، كليساها را ويران كردهاند يا مسجد ساختهاند. از محرابها هتك حرمت شده و آنها را بر هم زدهاند، مسيحيان را ختنه كردهاند و خون ختنه را در محرابها يا تطهيرگاهها پاشيدهاند. عدهاي را به طرز فجيعي ميكشند، شكمشان را پاره ميكنند، دل و اندرونشان را براي امتحان بيرون ميريزند، كتكشان ميزنند و وادارشان ميكنند كه آنقدر راه بروند تا رودههايشان كشيده شود و به زمين بيفتند. عدهاي را هدف تيراندازي قرار ميدهند. بعضيها را مجبور ميكنند گردن بكشند و آن وقت امتحان ميكنند با يك ضربه شمشير ميشود سر از تنشان جدا كرد يا نه؟ بهتر است از رفتار فجيع آنها با زنها حرفي نزنم ... وي پس از نقل اين مطالب كذب كه برابر با كتب تاريخي معتبر هرگز مستند و حتي باوركردني نيستند بر تعصب ديني و ميهندوستانه مردم آن زمان اروپا تأثيرات فراواني ميگذارد و باعث برانگيخته شدن آنها ميشود: اگر انتقام گرفتن و بازپسگرفتن زمينها وظيفه شما نيست، پس وظيفه كيست؟ از اينكه گور مقدس خدا و رهاييبخش ما اكنون در دست مردم ناپاك است و رفتار موهن و ناشايست اين ناپاكان از اماكن مقدس هتك حرمت كرده است، بايد خون شما به جوش آيد ... پا در اين سفر بگذاريد، گناهانتان آمرزيده خواهد شد. به حشمت جاوداني ملك بهشت اطمينان داشته باشيد.5 نقل شده است كه سخنان اوريانوس چنان شور و وجدي در بين مردم ايجاد كرد كه آنها براي شركت در جنگها هجوم آوردند. برابر با دادههاي تاريخي به سادگي ميتوان از فهم مقامات آن زمان اروپا در جنگهاي صليبي در مورد ذهنيات مردم و شيوه تحريك رفتاري آنها سخن گفت. استفاده از فن تحريك رفتار در اين قضيه باعث شد كه فرانسه آن زمان با رهبري آلكسيوس يكم كه عملاً شكست خورده بود و در موضع ضعف قرار داشت و مردم روحيه چندان مناسبي براي ادامه مبارزه نداشتند، دوباره جان تازهاي به خود بگيرد و به تجهيز و تكميل نيرو بپردازد. بعدها نيز در دوران بلوغ غرب و تكميل و گسترش صنعت چاپ، به دنبال انقلابهاي صنعتي و فني، تأثيرگذاري بر رفتار جمعي شكلهاي متنوع ديگري پيدا كرد. در جريان انقلاب فرانسه يعني در حوالي سالهاي 1788 به بعد بود كه گروهها و اشخاص صاحب نفوذ به بهرهبرداري از اوراق تبليغاتي اقدام كردند. اين اوراق كه در نسخههاي چاپي و به تعداد فراوان تهيه و در مناطق وسيعي توزيع ميشد همچون سلاحي تأثيرگذار بر ذهن و روان مردم مؤثر بود. در اين زمان اين اوراق بيشتر براي تبليغ عقايد شخصي به كار ميرفت. اما با گذشت زمان در انگلستان اوراق تبليغاتي مهم و در سطوحي وسيع تهيه و تنظيم شد كه در خوانندگان تأثير زياد و پايداري به جا ميگذاشت. بهتر است نخستين مثال بارز اين موضوع را نيز از زبان اسوالد اشپنگلر بشنويم: نخستين مثال بارز اين موضوع، هجوم مقالات و اوراق چاپي و يادداشتهاي جعلي عليه ناپلئون از لندن به خاك فرانسه بود. همان اوراق پراكنده عصر نهضت و تنوير افكار (مقصود اواخر قرن نوزدهم است) رفته رفته به عالم مطبوعات مبدل شده و اينك كار به جايي رسيده كه مبارزه مطبوعاتي خود به نوعي از شيوههاي جنگهاي نوين تبديل شد كه براي تهيه مقدمات پيش از جنگ يا تكميل نتيجه پس از جنگ به كار ميرود. در طي قرن نوزدهم انواع مختلف استراتژيها از قبيل زد و خوردهاي مقدماتي، حيلههاي جنگي، غافلگيري و يورش كه همه آنها را ميتوان به كمك مطبوعات انجام داد، طوري كه ممكن است جنگ معيني بدون شليك حتي يك گلوله، به شكست يك طرف، فيصله يابد، زيرا مطبوعات به موقع خود فتح طرف ديگر را تأمين كرده است.6 علوم پوزيتويستي بهعنوان علم تحكيم سرمايهداري غربي همانطور كه قبلاً اشاره شد، پس از عصر روشنگري و پيشرفتهاي خيرهكننده علوم طبيعي، متخصصان در عرصه اجتماع در صدد برآمدند كه براي مطالعه جامعه و روابط انساني كه قبلاً از زيرمجموعههاي معرفتشناسي فلسفي به شمار ميرفت، از روشهاي علوم طبيعي تبعيت كنند و اين به پديدآمدن الگويي با عنوان الگوي پوزيتويسم در عرصه علوم اجتماعي منجر شد. پوزيتويسم در حالت افراطي و اوليه آن، معتقد است كه روش علم، واحد بوده و علوم اجتماعي نيز از اين قاعده مستثني نيستند و موضوع اين علوم نيز بايستي با روش و منطق عام ساير علوم مطالعه شود. اين باعث ميشود كه تمامي معرفتهايي كه با معيارهاي علوم طبيعي سازگاري نداشته باشند، در زمره معرفت و علم محسوب نشوند و در قالب اسطوره و خرافات درآيند. اين موج از پوزيتويسم كه به موج اول پوزيتويسم مشهور است و در اصل از آثار آگوست كنت نشئت گرفته است، بعدها توسط انديشمندان ديگر من جمله انديشمندان مكتب وين كه به پوزيتويسم منطقي، شهرت دارند، دنبال شد. آگوست كنت با نامگذاري علوم اجتماعي به فيزيك اجتماعي در صدد بود كه مطالعه همه پديدههاي اجتماعي از جمله قومشناسي، اقتصاد، علوم سياسي و ... را زير چتر آن قرار دهد. او سعي داشت جامعه را به مثابه نظام طبيعي كه از قوانين تغييرناپذيري پيروي ميكند، مطالعه كند. از ديد كنت وظيفه علوم اجتماعي مطالعه همين قوانين تغييرناپذير است و بدين ترتيب معتقد بود كه قوانين حاكم بر علوم اجتماعي و قوانين علوم ديگر از يك نوعاند، فقط با اين تفاوت كه قوانين علوم اجتماعي به جاي اينكه در نظام مادي (فيزيكي) و نظام حياتي بهكار بسته شوند، در نظام اجتماعي نيز كاربرد دارند. اينجاست كه از ديد منتقدين، روشهاي علوم طبيعي كه بر علوم اجتماعي حاكم شدهاند، همانند علوم طبيعي كه طبيعت را تحت سلطه خود درآوردهاند، بر اجتماع انساني مسلط شدهاند و به قولي به جامعه غربي خدمت كردهاند تا گروههاي گسترده عامه را از طريق شناخت بيشتر، استثمار كنند. اين مسئله باعث ميشود سوء استفاده طبقاتي از انسانها با سوءاستفاده ابزاري از طبيعت يكسان پنداشته شود و اين يگانگي موجب ميشود كه علم به عنوان ايدئولوژي تلقي گردد.7 از ديد لوكاچ هر طبقه هنگامي كه مسلط ميشود براي اعمال نظارت بيشتر بر جامعه، جهاننگري خاصي را حاكم ميكند كه همه ابعاد اقتصادي، سياسي، جامعه و ... را در برميگيرد. او همچنين معتقد است كه علوم اجتماعي پوزيتويستي، در نهايت خصلتي ذهني پيدا كرده و در صدد حفظ منافع اقليت در ميآيند و علوم پوزيتويستي به مثابه آگاهي كاذب، در فرايند رشد خود به ابزاري براي اثرگذاري بر اذهان گروههاي تحت سلطه در جوامع سرمايهداري مبدل ميشود.8 هوركهايمر نيز در مقاله نظريه سنتي و نظريه انتقادي (1937)، ضمن طرح اين ديدگاه كه مفهوم پوزيتويستي علم را با پيدايش و تسلط نظامهاي سرمايهداري مرتبط ميداند، معتقد است كه علوم پوزيتويستي به عنوان نظريهاي شناختي، انسان را در رديف وقايع و اشياي طبيعي و ثابت قرار داده و تمايز اساسي ميان پديدههاي انساني و طبيعي را محو ميكند و هرگز نميتواند نيازهاي واقعي را تشخيص بدهد. اينگونه علوم در پي آنند كه با جا انداختن نيازهاي كاذب براي تحكيم سلطه هر چه بيشتر نظامهاي سرمايهداري اقدام كنند.9 در يك برايند كلي علوم پوزيتويستي كه نظامهاي غرب بر آنها استوار است، دائماً اينگونه نظامها را باز توليد ميكند و به نوعي جهان واقعيات را به قول ماركوزه به جهان واقعيات تكبعدي تبديل ميكند و خود را در خدمت پشتيباني از قدرتهايي قرار ميدهد كه در صددند صورت (فعلي) واقعيات را در برابر امكان واقعي صورت ديگري از واقعيت كه به احتمال زياد صورت بهتري هم است، حفظ كنند. اگر علوم پوزيتويستي در خدمت اين نظامهاي غربي باقي بمانند، كنترل و مهار انسانها را سادهتر كرده و به صورت ابزاري در خدمت قشر خاصي قرار ميگيرند تا با استفاده از آن، به گونهاي سوء قدرت خود را بر بقيه گروههاي درون جامعه اعمال كنند. بنا به گفته ماركوزه، جامعه سرمايهداري در غرب با سود جستن از علوم اجتماعي حيلتساز، اعضاي خود را كنترل كرده و آنها را با دادن رفاهي اندك، به صورت بندگاني داوطلب درميآورد، بندگاني كه با رشوهاي اندك و كاذب، آزادي خود را واگذار كردهاند.10 در ادامه سعي خواهد شد به دو مكتب مهم تأثيرگذار بر انديشههاي علوم اجتماعي در غرب كه در دهههايي خاص به عنوان الگوهاي مسلط در علوم اجتماعي مطرح بودهاند، پرداخته شود. دو مكتبي كه جامعه غرب با سود جستن از آنها نه تنها سلطه خود را بر مردم در كشورهاي غربي تحكيم بخشيدند بلكه با گسترش آنها به ساير نقاط، به ايجاد سلطه براي تحكيم رژيم خود بر مردم حاشيهاي اقدام كردند. براي روشن شدن اين مطلب پس از نگاهي به دو مكتب رفتارگرايي و ساختي كاركردي سعي خواهيم كرد به طرحهاي كشورهاي غربي مبني بر سلطه بر ساير نقاط جهان از طريق الگوهاي علوم اجتماعي نظري اجمالي داشته باشيم. مكتب ساختي ـ كاركردي در عرصه علوم اجتماعي اين رويكرد در دهههاي 1940 و 1950 بيشترين تسلط را در حوزههاي علوم اجتماعي در غرب داشته است. ظهور و سقوط اين رويكرد بيشتر به جايگاه امريكا در نظم جهاني پيوند دارد. زماني كه امريكا بعد از سال 1945 به چيرگي جهاني دست يافت، رويكرد ساختي ـ كاركردي نيز در پهنه جامعهشناسي به نوعي برتري نسبي را به دست آورد. اين نظريه به نوعي از جايگاه مسلط امريكا در جهان به دو شيوه حمايت ميكرد. اول: نظر اين رويكرد مبني بر اين كه هر الگويي پيامدهايي دارد كه در بقاي نظام جهاني نقش دارند، چيزي جز تجليل از ايالات متحده و تفوق جهاني آن نيست. دوم اينكه تأكيد اين رويكرد فكري بر توازن (بهترين تغيير اجتماعي، تغيير نيافتن است)، با منافع ايالات متحده در آن زمان كه ثروتمندترين و نيرومندترين امپراتوري جهاني بود، به خوبي سازگاري داشت. وابستگي رويكرد ساختي ـ كاركردي به قدرت مسلط امريكا در آن زمان به نحوي بود كه با افول چيرگي ايالات متحده در دهه 1970، جايگاه مسلط اين رويكرد در عرصه علوم اجتماعي نيز با افول ناگهاني مواجه شد. رويكرد ساختي ـ كاركردي از مشتقات نظريههاي توافق جامعه است، نظريههاي توافق بر عكس نظريههاي كشمكش كه بر دگرگونيهاي اجتماعي تأكيد ميورزند، ارزشها و هنجارهاي مشترك را براي جامعه، بنيادي انگاشته و بر نظم اجتماعي مبتني بر توافقهاي ضمني تأكيد ميكنند و نيز دگرگوني اجتماعي را داراي آهنگي كند و سامانمند ميدانند.11 رويكرد ساختي ـ كاركردي در كل ماهيتي يكپارچه ندارد و ميتوان براي آن سه نوع فردگرايانه كه بر نيازهاي كنشگران و انواع ساختارهاي بزرگي كه به عنوان پاسخهاي كاركردي به اين نيازها پديدار ميشوند تأكيد ميشود، كاركردگرايي فيمابيني كه بر روابط اجتماعي به ويژه مكانيسمهايي كه براي سازگاري با فشارهاي موجود در اين روابط به كار برده ميشود، تأكيد ميكند و كاركردگرايي اجتماعي كه معمولاً رهيافت غالب را در ميان جامعهشناسان هوادار اين مكتب تشكيل ميدهد، بيشتر به ساختارهاي اجتماعي و نهادهاي جامعه، روابط داخلي ميان آنها و نيز تأثيرهاي مقيدكننده آنها روي كنشگران توجه دارد. رويكرد ساختي ـ كاركردي بيشتر تحت تأثير سه جامعهشناس برجسته آگوست كنت، هربرت اسپنسر و اميل دوركيم قرار داشته است. اين انديشمندان در كل براي اجزاي يك نظام اجتماعي در تداوم عملكرد كل نظام، نقش مثبتي قائلند و اجزاي نظام و ارتباطش با نظام كل را در يك توازن فرض ميكنند، چنانچه دگرگوني در يك جزء از نظام به دگرگوني در اجزاي ديگر ميانجامد. دگرگوني در يك جزء ممكن است چنان با دگرگوني در اجزاي ديگر تعادل يابد كه گويي هيچگونه دگرگوني در كل نظام پديد نيامده است، اما اگر اين تعادل برقرار نشود سراسر نظام احتمالاً دگرگون ميشود. هر چند كه مكتب ساختي ـ كاركردي يك چشمانداز توازني را ميپذيرد، اما لزوماً ديدگاهي ايستاده به شمار نميآيد. در اين توازن نظام اجتماعي، دگرگونيها به شيوهاي سامانمند رخ ميدهند و نه انقلابي.12 همان طور كه مشاهده ميشود اين نحله فكري بسيار محافظهكار است و بيشتر در صدد است روي قيود اجتماعي تحميلي بر كنشگران، كار كند و مشروعيت نخبگان را بپذيرد. اين نظريه ضمن ناديده گرفتن دگرگوني، تاريخ و كشمكش بر فرهنگ، هنجارها و ارزشها تأكيد ميكند كه اين باعث ميشود اين نحله هرگونه برداشتهاي پويا و خلاقانه كنشگران اجتماعي را ناديده بگيرد. موضوع ديگري كه با تأكيد بر فرهنگ توسط رويكرد ساختي ـ كاركردي بيارتباط نيست اين است كه آنها مشروعيتهايي را كه نخبگان جامعه به كار ميبرند با واقعيت اجتماعي اشتباه ميگيرند. آنها نظام هنجاربخش را به عنوان انعكاسي از كل جامعه تفسير ميكنند، در حالي كه بهتر بود اين نظام را در يك نظام ايدئولوژيكي تلقي كنند كه براي اعضاي نخبه جامعه وجود دارند و همان نخبگان رواجش ميدهند. اينها سبب شده است كه اين نحله رنگ و بوي محافظهكارانه به خود بگيرد، هر چند در عمل هم از وضع موجود پشتيباني كرده و در راستاي منافع و اهداف نخبگان مسلط به جبههگيري اقدام كرده است. 13 مكتب رفتارگرايي در عرصه علوم اجتماعي بينش علمي رفتارگرايي كه در دهههاي 1950 و 1960 در محافل دانشگاهي غرب رونق يافت و تحولي بنيادين در روش پژوهش و مطالعات سياسي و بينالمللي ايجاد كرد بيشتر برگرفته از نظريات تالكوت پارسونز جامعهشناس امريكايي است. اين بينش راه بهرهگيري از روشهاي متداول در ساير علوم نظير رياضيات و زيستشناسي و ... را در علوم اجتماعي باز كرد. رفتارگرايي براي تحليل مسائل سياسي و اجتماعي در پي يافتن پاسخ پرسشهاي مختلفي نظير: مردم در شرايط مختلف چگونه عمل ميكنند؟ انگيزه رفتار آنها چيست؟ و چگونه ميتوان از خلال مشاهده رفتار بازيگران در سطوح مختلف (فردي و جمعي) به انگيزه آنها پي برد؟ است. اين بينش با رفتارهاي مشاهدهپذير افراد سر و كار دارد و بر محركهايي تأكيد دارد كه واكنشها و رفتارهاي افراد را تحريك ميكند. رفتارگرايي با فرض اينكه رفتار هر سازمان و يا گروه يا فرد ناشي از اقدامي آگاهانه و هدفمند است، در صدد است پس از درك درست از آنها به رفتارهاي اجتماعي آينده پي ببرد. مثلاً اينكه دليل شركت يا شركت نكردن مردم در انتخابات، تظاهرات، اعتراضات، شورشها، خشونتها و انقلابها و ... چيست؟ و يا اينكه آنها تابع كدام ارزشها و اعتقادات و جهانبينيها هستند و اين ويژگيها چه تأثيري در رفتارشان دارد؟ به عنوان مثال رفتارگرايان در علم سياست با فاصله گرفتن از فلسفه و تاريخ و تأكيد بر روشهاي تجربي به دنبال روشنكردن چرايي سياست و حكومت و كنشهاي مختلف افراد از طريق مطالعه رفتار افراد و گروهها بودند. از دغدغههاي اصلي آنها آگاهي از افكار عمومي و نحوه شكلگيري آن و تصرف احتمالي و يا دستكاري در آن است. اين بينش در تلاش است تا همه انگيزههاي آشكار و پنهان فرد را كه در كنشهاي اجتماعي مؤثّرند شناسايي كند و از اهداف مهم آنها در پژوهشهاي خود پيشبيني رفتارهايي است كه در نظام ارزشي و اعتقادي مختلف تأثير ميپذيرند. رهيافت رفتارگرايي در قالب فكري پوزيتويسم قرار دارد و ريشههايش را ميتوان در فلسفه شكاكانه فلسفه عملگرايانه ويليام جيمز امريكايي و فلسفه عملي جان ديويي جستوجو كرد. انديشمندان در اين نحله فكري در صددند تا با تكيه بر روشهاي علمي و تحليل روانشناسي فردي براي دسترسي به پيوند ميان كنشهاي رفتاري و محركهاي رفتاري تلاش كنند.14 اين رويكرد در جامعهشناسي در آن دههها به دلايل مختلف مورد سوء استفادههاي نخبههاي حاكم در جوامع غربي قرار ميگرفت، چون بر خلاف اهداف اين نحله كه در تلاش بودند به فهم دقيق رفتار انساني به جهت نيل به رفع موانع انتخاب عقلايي برسند، اين بينش با پي بردن به زير و بم كنشهاي انساني و شرايط تأثيرگذاري و تأثيرپذيريي آنها، مورد استفاده سياستمداران و رهبران احزاب قرار گرفت و آنها با توسل به شيوههاي علمي روانشناختي و جامعهشناسي به سادگي فريب تبليغات اقناعكننده را ميخورند و قضاوتشان شكل و ماهيت چندان مستحكمي ندارد.15 گسترش علوم اجتماعي در كشورهاي پيراموني و سلطه نظام غربي ادوارد برمن در كتاب كنترل فرهنگ كه به نقش بنيادهاي كارنگي، فورد و راكفلر در سياست خارجي امريكا ميپردازد معتقد است در برهه زماني دهه 1950 سياست خارجي امريكا با حمايت مالي بنيادهاي فوق بر آن قرار گرفت تا در جهت حمايت از نظامهاي غربي با تأكيد بر مسائل آموزشي و فرهنگي، نقش حساس را در توليد و اشاعه علوم اجتماعي در كشورهاي در حال توسعه ايفا كند. بدين جهت بود كه اين بنيادها در صدد برآمدند بر نحوه نگرش مردم نسبت به جهان و مقولات بديهي كه دانش خود را بر مبناي آن بنا ميكنند و زندگي خود را هدايت ميكنند تأثير بگذارند. با پيروزي كندي سياست خارجي امريكا مسائل آموزشي و فعاليتهاي گوناگون فرهنگي را براي تأثيرگذاري بر سياستهاي ديگر كشورها، به خصوص كشورهاي در حال توسعه مدنظر قرار داد. بنيادهاي فوق به پشتيباني از طرف كشور ايالات متحده با حمايت نهادهاي آموزشي ـ بهخصوص دانشگاهها ـ در داخل و خارج از مرزهاي ايالات متحده سعي در تربيت افرادي دارند كه نه تنها ديدگاههاي نظام غرب را پذيرفتهاند، بلكه از نفوذ خود براي قبولاندن آن به كساني كه نسبت به امتيازات اين ديدگاهها اطمينان كمتري دارند، استفاده كنند. اين بنيادها در صددند تا درونيسازي سلطه به كمك روشنفكران جوامع بومي، اذهان مردم را در راستاي تحكيم نظام غرب در اختيار گيرند. دانشگاههاي مورد حمايت بنيادهاي كارنگي، فورد و راكفلر در افريقا، آسيا و امريكاي لاتين، شباهتي انكارناپذير به آن دسته از دانشگاههايي دارند كه از سالها پيش مورد توجه اين بنيادها قرار داشتند. براي نمونه بنياد فورد، تأمينكننده عمده نيازهاي مالي برنامههاي آموزش و پژوهش در زمينههاي علوم اجتماعي، مديريت عمومي و تربيت معلم در دانشگاههاي امريكايي بوده است. توجه به اين شاخهها در دانشگاههاي تحت حمايت بنياد فورد در افريقا، آسيا و امريكاي لاتين واضح و آشكار است. اينگونه برنامههاي دانشگاهي در خارج، مانند برنامههاي مشابه داخلي، به منظور تربيت گروههاي همفكر از متخصصان محلي صورت ميگيرد كه هنجارهاي خاصي را ميپذيرند و در آينده مواضع رهبري جوامع خود را در دست خواهند گرفت، به اين اميد كه اين مواضع رهبري، ملل خود را در مسير توسعه هدايت كنند، مسيري كه از سوي متخصصان آموزش ديده توسط بنيادها طرحريزي ميشود و ثبات سياسي، رشد اقتصادي و لااقل نوعي بيطرفي مثبت نسبت به بلوك غرب را تضمين خواهد كرد. لش( ) اين تلاشهاي فرهنگي و آموزشي را تحت عنوان جنگ سرد فرهنگي مطرح ميكند، جنگي كه در صدد است به تربيت آن دسته از رهبران جهان سومي بپردازد كه راه غرب را انتخاب ميكنند. همه اينها در واقع براي تحقق سلطهاي است كه نظام سرمايهداري غرب سعي دارد در آن، نحوه زندگي و طرز تفكري خاص را رواج دهد كه استنباطي خاص از واقعيات را در جامعه و نهادها حاكم سازد. اين بنيادها به ويژه در دهه 1950 بر توانايي بالقوه علوم اجتماعي در ايجاد دگرگوني در جوامع در حال توسعه در راستاي علايق كشورهاي صنعتي به ويژه ايالات متحده، واقف شده بودند و تحت عنوان خدمت به رشد منظم كشورهاي غيرصنعتي بيآنكه آسيبي به تماميت فرهنگي و سياسي آنها وارد شود به مداخلهجوييهاي غيرمستقيم اقدام كردند و در خلال دهه 1960 معتقد بودند كه كليد حل مشكلات جهان سوم در پرورش نخبگان فنسالاري نهفته است كه ميتوانند تواناييهاي خود را در زمينه علوم اجتماعي براي حل مشكلات توسعهنيافتگي به كار گيرند. به اين منظور در صدد برآمدند تا با تأسيس يا كمك به تأسيس دانشكدههاي مختلف، از جمله دانشكدههاي علوم اجتماعي در دانشگاههاي جهان سوم، به نحو چشمگيري سرمايهداري غربي را استحكام بخشند. بنيادهاي سهگانه، با گزينش اساتيدي كه قبلاً خود در الگوهاي نظام سرمايهداري غرب آموزش داده بودند به عنوان اعضاي هيئت علمي اين دانشكدهها و پرداخت كمك هزينههاي تحصيلي در صدد بودند ديدگاههاي رفتارگرايانه و كاركردگرا را كه مبتني بر اصالت فناوري براي حفظ نظام موجود بود در كشورهاي جهان سوم رواج دهند. بيشتر اين اساتيد در دانشگاههاي استانفورد، ميشيگان، هاروارد كه از نظر علمي كيفيت بسيار بالايي داشتند و نيز بر ايدئولوژيها و روششناسيهاي مبتني بر نظريههاي غربي و سرمايهدارانه بنا شده بودند، پرورش يافتند. آنان معتقد بودند كه ميان علوم اجتماعي و فرايندهاي سياستگذاري رابطه نزديكي برقرار است و پذيرش هنجارهاي علوم اجتماعي غرب از جانب شهروندان عاليمقام كشورهاي جهان سوم، ميتواند نقش اساسي در تضمين اين مسئله ايفا كند كه لااقل برنامههاي انتخابي اين نخبگان در تعارض مستقيم با منافع ايالات متحده قرار نگيرد. اين مسئله باعث شد، نخبگاني كه در نظامهاي ليبرال غربي آموزش ديده بودند، به بازتوليد اين نظام در ساختارهاي خود اقدام كنند تا سياست و برنامههاي اين كشورها نه تنها در راستاي منافع مستقيم ايالات متحده قرار گيرد، بلكه سلطه آنها را نيز تحكيم كند. بدين ترتيب كشور ايالات متحده موفق شد از طريق رواج علوم اجتماعي، آن هم با رويكردهايي نظير رفتارگرايي و رويكردهاي ساختي _ كاركردي، كه در كل رويكردهاي محافظهكارانهاند، ضمن مطالعه وسيع رفتار و كنشهاي مردم جهان سوم به سادگي و با هزينهاي اندك بر آنها سلطه عميقي را كه ناشي از شناخت و كنترل عملكرد آنها به لحاظ رواني است، برقرار سازد.16 علوم اجتماعي و عمليات رواني همانطور كه گفته شد علوم اجتماعي و با تعبيري ديگر علوم رفتاري ميتواند در امر فنون و ابزارهاي كنترل رفتار چه به لحاظ فهم و چه كاربست آنها در چارچوبهاي عمليات رواني، بسيار موفق و منسجم عمل كند و آن را به لحاظ تئوريك توجيه كند. علوم اجتماعي با مطالعه رفتارهاي جمعي و عمل جمعي، واكنشهاي اجتماعي گروههاي مختلف را مطالعه ميكند. طبيعي است اگر رفتار انسان را به ابعاد آگاهانه، ناآگاهانه و يا خودآگاه و ناخودآگاه و نيز آشكار و پنهان و ... تقسيم كنيم، الگوهاي مختلف در زمينه علوم اجتماعي نظير جامعهشناسي، روانشناسي، علوم سياسي، اقتصاد و ... هر يك به نوبه خود ميتوانند به شناخت، بررسي و تحليل اين ابعاد مختلف بپردازند. به عنوان مثال و به لحاظ سياسي ميتوان گفت كه متغيرهاي رواني كه در بر گيرنده رفتارهاي سياسي انسانها هستند در متن كنشهاي پيچيده انسان نظير رفتار سياسي، اجتماعي و اقتصادي در جايگاههاي( ) فرهنگي، محيطي، شخصيتي و بيولوژيكي شكل ميگيرد. مونتي پالمر و لاري اشترن و چارلز گايل در تحقيقي مشترك مثال جالب توجهي در اين زمينه دارند. آنها جريان رأي ندادن سياهان در مناطق روستايي در جنوب امريكا را حاصل عوامل گوناگون نظير عوامل زيستشناختي، روانشناختي، جامعهشناختي، فرهنگشناختي، عوامل اقتصادي و ... نسبت ميدهند. آنها معتقدند كه از لحاظ زيستشناسي، سوء تغذيه و شيوع بيماري زياد و نيز از نظر رواني نااميدي براي كسب برابري سياسي ـ اقتصادي با جامعه سفيدپوست و به لحاظ جامعهشناسي تفاوت و موانع جدي بر سر راه رأي دادن سياهان و همچنين به لحاظ فرهنگي رسوم سياهان كه بيانگر تداخل نداشتن با سفيدپوستان است، از عوامل مهم رأي ندادن آنها محسوب ميشود.17 در مثال بالا به طور خاص از طريق رهيافتي روانشناختي به مطالعه دقيق رفتارهاي جمعي پرداخته شده است و اين ميتواند نظريهپردازان عمليات رواني را كه به طور مشخص در روانشناسي اجتماعي به آن پرداخته شده است، در انجام مقاصد خود ياري رساند. متخصصان عمليات رواني با سود جستن از پيشزمينهها و مطالعات متفكران علوم اجتماعي در الگوهاي مختلف آن، ضمن تشخيص محركهاي رفتاري و نيز آشنا شدن با جنبههاي آشكار و پنهان رفتار انسان به سادگي ميتوانند سناريوهاي رواني خود را با توجه به شناخت حاصل شده توسط اين الگوها در معرض برنامهريزي و اجرا بگذارند. سلطه و عمليات رواني سلطه( ) و مسائل مربوط به آن، امروز در الگوهاي مختلف علوم اجتماعي، به عنوان مفهومي كليدي مورد بحث انديشمندان مختلف واقع شده است. از ديرباز تاكنون حكومتداران و صاحبان نفوذ براي حفظ و اشاعه هر چه بيشتر استيلاي خود بر اذهان و روان شهروندان و رعايا تلاشهاي زيادي را انجام دادهاند. سلطه مفهومي است كه معمولاً انديشمندان آن را به عنوان مفهومي در مقابل آزادي بحث و بررسي ميكنند. اگر آزادي را به نوعي استقلال و يا همان ظرفيت و قابليت انسان در تنظيم عقايد خود براي تحقق شكلي خاص از نوعي زندگي كه كاملاً تحت كنترل و سيطره خود اوست بدانيم، در اينگونه زندگي فرد، خود، هويت خود را تعريف و مشخص ميكند و آزادانه تصميم ميگيرد كه خودش را چگونه با آرمانها و اميال مختلف هماهنگ سازد و به جاي اينكه تحت تأثير انتظارات ديگران از خود بوده و يا در صدد اجراي نقشي كه ديگران برايش لحاظ كردهاند، باشد، ميخواهد با استقلال، ظرفيتهاي خود را به بالفعل نزديك كند و نقطه مقابل آن يعني سلطه، در اصل در زماني رخ ميدهد كه اهداف، مقاصد و وسايل كوشش براي دستيابي به آنها براي شخص مشخص شده و فرد به اجراي آن مقاصد و اهداف از پيش تعيين شده ميپردازد، اينجاست كه فرد تحت سلطه، تابع خواستهاي ديگران است و اهداف آنها را تحقق ميبخشد. سلطه را ميتوان به دو دسته دروني و بيروني تقسيم كرد. در همين جا بايد اذعان كرد كه اگر هر دو نوع سلطه را در طول تاريخ مورد بررسي قرار دهيم، ميتوان مشاهده كرد كه تا قبل از دنياي مدرن، هر دو نوع سلطه به طور موازي و مكمل هم به كار رفتهاند، مثلاً همان طور كه اشاره شد در دوران سقراط و رم باستان و نيز جنگهاي صليبي، سلطههاي دروني و بيروني به موازات هم مطرح بودهاند، اما گويي سلطه دروني بيشتر به منظور استحكام سلطه بيروني مطرح بوده است، چون به هر حال برابر با ذهنيتهاي ماقبل مدرن سلطههاي بيروني لااقل در نتيجه (هر چند مقطعي و كوتاهمدت)، قدرت عمل بيشتري از خود نشان دادهاند. اما از آغاز دنياي مدرن و پسامدرن، مشاهده ميشود كه روند سلطه دروني (رواني) بر سلطههاي بيروني رو به فزوني ميگذارد. در اين مسير، سلطه به انواع و اشكال متنوع و گوناگون از جمله اجبار به انجام دادن كاري با ترساندن شخص از فرايندهاي توافق نشدني و نيز شرطي كردن روان شخص با تبليغات و تلقينات منسجم يا روند جامعهپذيري به شكلي كه شخص در چارچوب فكري معيني به تصميمگيريهاي خاصي اقدام نمايد، مطرح ميشوند. اما در كل در تمام اشكال سلطه، خواستههاي مشخصي خارج از ذهنيت فرد به وي القاء ميشود و در حقيقت بهقول ماركوزه، شخص به سمت نوعي بردگي( ) در ساختار خواستههايش حركت ميكند. در رابطه سلطه، برخي از انسانها از برخي ديگر براي رسيدن به مقاصد خاص خود بهرهبرداري ميكنند. براي برقراري اين رابطه، ساختار اجتماع بايد به گونهاي بنا شده باشد كه منافع عدهاي در گروي از بين رفتن منافع عدهاي ديگر باشد و از طرف ديگر عدهاي قدرت استفاده از عده ديگري را داشته باشند. به نظر ميرسد كه در جوامع غربي، اينك هر دو شرط برقرار است و عده زيادي از انسانها براي رفع نيازهاي مادي و معنوي خود به عده اندكي وابستهاند.18 نظام سرمايهداري آن هم از نوع غربي آن، با القاء آگاهيهاي كاذب در صدد بوده است كه همواره سلطه خود را تحكيم بخشد. از اين رو نگاه سلطهاي با يك تعبير كه عمليات رواني را مجموعهاي ناملموس و ناآشكار از فنون و رفتارهايي ميداند كه به قصد تأثيرگذاري غيرمستقيم بر اعمال افراد به منظور وادار كردن آنها به انجام رفتارها و يا اعمالي مغاير با منافع آنهاست، نزديكي قابل توجهي دارد. امپراتوريهاي كشورها و جوامع مختلف - بهويژه جوامع غربي - در تحولات داخلي و خارجي خود براي كنترل شهروندان و نيز ساير كشورها به جهت حفظ موقعيت خود در نظام جهاني، همان طور كه همانند سلطه از دوران پيشامدرن تا پسامدرن به نوعي از اعمال سلطه بيروني كه بيشتر سلطه سختافزاري و تنبيهي است به سلطههاي دروني كه بيشتر سلطههاي نرمافزاري و تشويقي (و يا تنبيهي البته بهصورت ناملموس) است، توجه روزافزوني نشان دادهاند و در كل جنبههاي نرمافزارانه را بنا به دلايل خاص بر جنبههاي سختافزارانه ترجيح دادهاند. اينك نگاه آنها به مقوله عمليات رواني به عنوان قدرتي نرم در بستر سازوكارهاي حاكم بر تحولات داخلي و خارجي اولويت روزافزوني يافته است، چه اين دو مفهوم يعني سلطه و عمليات رواني گاه در رابطهاي مكمل ميتوانند نظمهاي مورد نظر حكومتداران و نيز صاحبان نفوذ در غرب را تأمين كنند، چون از طرفي تئوريسينهاي عمليات رواني با استفاده از ساز و كارهاي نرمافزاري سلطههاي دروني ميتوانند انسانها را به سمت مورد نظر خود بكشانند و از آنها بهرهبرداري كنند. براي نمونه ميتوان به كاركرد سيستم عمليات رواني امريكا در جنگ سلطه اشاره كرد كه از طريق فروپاشي رواني نظاميان و مردم عراق، آنها را براي پذيرش نظام سلطه امريكا آماده كرد. اينجاست كه ميتوان هر دوي اين مفاهيم را تحت عنوان مسائل نرمافزاري قدرتهاي حاكم امروز تحليل كرد، قدرتهايي كه اينك بر آنند كه به جاي بدنها، اذهان را آماج هدف قرار دهند و به صورت پايدارتر و ماناتر به تأثيرگذاريهاي خاص خود بپردازند. نظريه هژموني و استيلاي نظام غرب نظريه هژموني كه به قول ادوارد سعيد متفكر فلسطينيتبار امريكايي، اينك به صورت مفهومي ضروري براي هرگونه فهم از زندگي فرهنگي در غرب صنعتي درآمده است، ظاهراً براي نخستين بار توسط آنتونيوگرامشي براي توصيف شيوههاي كنترل اجتماعي به كار گرفته شده است.19 گرامشي معتقد بود كه سلطه طبقاتي قدرتهاي سرمايهداري، نه فقط از طريق زور و اجبار، بلكه گاهي نيز از طريق رضايت تقويت ميشود. او در همين راستا دو حوزه روبنايي، حوزه عمومي و يا دولت كه در آن سلطه مستقيم ظاهر ميشود و نيز حوزه خصوصي يا جامعه مدني را كه وي به مفهوم روبنايي به كار ميبرد از هم جدا ميكند و معتقد است كه طبقه حاكم در عرصه جامعه مدني تحت عنوان هژموني - استيلاي فكري- مجال بروز مييابد.20 در فرايندهاي سرمايهداري نهفته در جوامع غربي قدرت در حوزههاي گوناگوني پخش ميشود و شكلهاي گوناگوني به خود ميگيرد. جامعه سياسي يعني دولت، بدن را از طريق قوانين جزايي و زندانهاي خود انضباط بخشيده و جامعه مدني نيز ذهن و روان را از طريق نهادهايش منضبط ميكند. در نظامهاي غربي قدرت سراسر جامعه را فرا گرفته است و مردم به صورت خودكار از دولت حمايت ميكنند و جامعه مدني به گونهاي عمل ميكند كه سلطه سرمايهداري در آن، شكل يافته و قوام پيدا ميكند و اينگونه نظامها براي حفظ خود به جز در مواقع بحراني از قدرت قهري استفاده نميكنند، چون توانستهاند جامعه را به پذيرفتن ارزشهاي اخلاقي، سياسي و فرهنگي خود ترغيب كنند. در كل، از مفهوم هژموني بيشتر براي توصيف شيوههاي كنترل اجتماعي موجود براي گروههاي حاكم استفاده ميشود، كنترلي كه افراد را با ميل باطني و داوطلبانه وادار به پذيرفتن ديدگاهي خاص ميكند. بقول بكاك( ) در واقع هژموني زماني رخ ميدهد كه رهبري فكري، اخلاقي و فلسفي حاكم بر طبقهاي خاص با موفقيت كامل بتواند ديدگاهي خاص را بر جامعه تحميل كند21 و يا به عبارت ديگر هژموني به نوعي عقلانيت گروهها و طبقات مسلط به صورت عقل سليم و به عنوان جايگاه پيشداوريها، ارزشها و هنجارهاي بررسي نشده طبقات حاكم بر اعمال زندگي روزمره از طريق دستگاههاي موجود در جامعه مدني به صورت خودكار پذيرفته ميشود و همه نهادهاي جامعه مدني نظير مدرسه، نظامهاي فرهنگي، رسانههاي ارتباطي و ... همه و همه ... به عنوان ابزارهاي هژموني استمرار قدرت را تداوم ميبخشند عليرضا بياباننورد |