روايات و حسد
از رسول خدا صلي الله علي هو آله روايت شده:
«اياكم و الحسد فان الحسد ياكل الحسنات كما تأكل النار الحطب:» «1»
از حسد بپرهيزيد، زيرا حسد خوبيها را ميخورد چنان كه آتش هيزم را ميخورد.
«اما علامة الحاسد فاربعة: الغيبة و التملق و الشماتة بالمصيبة» «2»
اما نشانه هاي حسود چهار چيز است: غيبت از شخص مورد حسد، چاپلوسي، اظهار شادي و خوشحالي به مصيبتي كه به محسود رسيده است.
از عطيةبن قيس نقل شده: هنگامي كه عيسي به دنيا آمد رئيس شياطين ابليس از بخش مشرق نزد او آمد گفت آمدهام بگويم امشب در ناحيه من بتي نبود مگر اين كه سرنگون شد، سپس رئيس شياطين مغربش آمد و مانند سخن رئيس شياطين مشرق را گفت، به آنان فرمان داد بيرون رويد و در هوا و درهها بگرديد كه چه اتفاقي افتاده، رفتند و بازگشتند و گفتند چيزي نيافتيم، ابليس خودش حركت كرد، ناگهان فرشتگان را گرداگرد محراب عبادت تا آسمان ديد، به سوي شياطينش بازگشت و گفت آن كار مهم در زمين اتفاق افتاد، عيسي به دنيا آمد و خدا او را در بندگانش ظهور داد تا حضرت حق پرستيده شود، اما وظيفه شما اين است كه با شكست آئين بت پرستي كه آئين شرك است برويد و در ميان مردم تجاوز به حقوق و حسد را بگسترانيد، كه اين هر دو همتي شرك است. «3»
اميرمؤمنان ميفرمايد:
«صحة الجسد من قلة الحسد:» «4»
سلامت جسم از ناچيزي و كمي حسد در درون انسان است.
و نيز فرموده:
«الحسد شرّ الامراض:» «5»
حسد در ميان بيماريها بدترين بيماري است.
از رسول خدا روايت شده روزي به اصحاب خود فرمود:
«الا انه قد دب اليكم داء الامم من قبلكم و هو الحسد، ليس بحالق الشعر و لكنه حالق الدين، ينجي فيه ان يكف الانسان يده و يخزن لسانه و لا يكون ذا غمز علي اخيه المؤمن:» «6»
آگاه باشيد محققاً به شما روي آورده بيماري و مرضي كه امتهي پيش از شما دچار آن بودند و آن حسد است، حسد موي بدن را نميزدايد، ولي نابود كننده دين است، آدمي از شر حسد وقتي در امان است كه زبان و دستش را حفظ كند و به برادر دينياش طعنه نزند، و نسبت به او سخنچيني نكند.
اميرمؤمنان فرمود:
«الحاسد يفرح بالشّر و يغتم بالسرور:» «7»
حسود بر بلا و مصيبتي كه به طرف مقابلش ميرسد خوشحال ميشود، و به خوبي و مايه خوشحالي كه به انسان مورد حسدش نصيب ميشود غصه دار ميگردد.
حضرت صادق فرمود:
«ليست لبخيل راحة و لا لحسود لذة:» «8»
بري بخيل راحت و بري حسود خوشي و لذت نيست.
و نيز آن حضرت فرمود:
«اياكم ان يحسد بعضكم بعضا فان الكفر اصله الحسد:» «9»
از حسد بر يكديگر بپرهيزيد، زيرا ريشه كفر حسد است.
اميرمؤمنان فرمود:
«الحسود دائم السقم و ان كان صحيح الجسم:» «10»
حسود پيوسته بيمار است، اگر چه از نظر بدن سالم باشد.
حضرت صادق به ابي جعفربن نعمان احول فرمود:
«ان ابغضكم الي المتراسون المشاؤن بالنمائم الحسدة لاخوانهم، ليسوا مني و لا انا منهم، انما اوليائي الذين سلموا لامرنا و اتبعوا آثارنا و اقتدوا بنا في كل امورنا ثم قال: و الله لو قدم احدكم ملاء الارض ذهبا علي الله ثم حسد مؤمنا لكان ذلك الذهب مما يكوي به في النار.» «11»
مبغوضترين شما نزد من بزرگمنشهائي هستند كه نسبت به برادرانشان سخنچين و حسودند، نه آنان از من هستند و نه من از آنانم، آنگاه فرمود: به خدا سوگند هر گاه يكي از شما به اندازهي روي زمين طلا در راه خدا هزينه كند، پس از آن نسبت به مؤمني حسد ورزد، به وسيله همان طلاها پوست بدنش را در دوزخ ميگدازند.
امام هفتم به هشام بن حكم فرمود:
«يا هشام افضل ما تقرب به العبد الي الله بعد المعرفة الصلاة و بر الوالدين و ترك الحسد و العجب و الفخر:» «12»
ای هشام بهترين واقعيتي كه پس از معرفت به حقايق مايه نزديك شدن عبد به خداست نماز، و نيكي و احسان به پدر و مادر و واگذاشتن حسد و خودپسندي و خودستائي است.
ابوبصير از حضرت صادق روايت ميكند:
«اصول الكفر ثلاثة: الحرص و الاستكبار و الحسد فاما الحرص فان آدم حين نهي عن الشجرة حمله الحرص علي ان اكل منها، و اما الاستكبار فابليس حيث امر بالسجود لادم فابي و اما الحسد فابنا آدم حيث قتل احدهما صاحبه:» «13»
ريشه كفر سه چيز است، حرص، تكبر، حسد، اما حرص: آدم هنگامي كه از درخت ممنوعه نهي شد حرص او را به خوردن از آن واداشت، اما تكبر: هنگامي كه به ابليس فرمان سجده به آدم داده شده به سبب تكبر امتناع ورزيد، اما حسد چيزي است كه بر اثر آن يكي از دو فرزند آدم ديگري را به قتل رسانيد.
حسد قاتل حسود است:
از باديه نشينان عرب مردي نزد معتصم عباسي مكانت و منزلت ويژهي يافت تا جائي كه بدون اجازه معتصم به حرمسري وي وارد ميشد، ملا احمدنراقي در كتاب خزائنش مينويسد: باديهنشين پيوسته اين سخن را ميگفت: خدايا نيكوكار را پاداش ده، و كسي كه بدي كرد، كردار بدش او را به كيفر ميرساند.
وزير تنگ نظر و حسود معتصم از پيشرفت باديهنشين و قدر و منزلتي كه در دربار حكومت يافته بود عذاب دروني و رنج روحي مي كشيد، در باطن آلوده خود گفت: اگر به همين زودي او را از دربار نرانم و به قدرمنزلتش پايان ندهم و وي را از چشم معتصم نيندازم نفوذش در معتصم مرا از وزارت خواهد انداخت، ترفندي انديشيد كه به او به شدت اظهار محبت كند، و ارادت زيادي نشان دهد تا بتواند او را در منزلش به مهماني دعوت نمايد، نهايتاً در روز معين از او دعوت كرد، و غذي خوشمزهي آميخته به سير زياد آماده نمود، عرب بدوي به اندازهي لازم از آن غذا تناول كرد و سپس در كناري نشست، وزير از باب دلسوزي و موعظه به او گفت: چون نزد معتصم رفتي بسيار مواظبت كن كه بوي دهانت او را نيازارد، زيرا خليفه از بوي آن بدش ميآيد و آزار ميبيند، از طرف ديگر پيش از آن كه عرب بدوي نزد معتصم برود خود را به معتصم رسانيد و گفت: اين مرد بدوي كه به طور ويژه مورد محبت و علاقه تو قرار گرفته به مردم ميگويد: معتصم دهاني بسيار بدبو دارد و من از بوي بد دهانش نزديك است هلاك شوم!
عرب بيخبر از اين قضيه تلخ و ميوه گنديده حسد پس از ساعتي بر خليفه وارد شد در حالي كه دست جلوي دهانش نهاده بود تا هنگامي كه در جايگاه مقررش مينشيند بوي سير به مشام معتصم نرسد سپس نشست، معتصم وقتي اين حالت را از عرب مشاهده كرد به يقين رسيد كه وزير راست ميگويد، نامهي نوشت و به دست عرب داد و به او قاطعانه گفت اين نامه را به فلان شخص برسان در حالي كه در آن نامه نوشته بود بيمحابا و بدون ملاحظه آورنده نامه را گردن بزن!
هنگامي كه با در دست داشتن نامه بيرون آمد با وزير روبرو شد، وزير چون وي را با نامه ديد، تصور كرد معتصم بري عرب جايزهي معين كرده تا پس از دريافت به باديه برگردد، با مهرباني فوقالعاده از عرب درخواست كرد بري گرفتن آنچه در نامه برايش مقرر شده خود را به زحمت نيندازد، بلكه مقرري را به دو هزار دينار نقد مصالحه كند و عرب پذيرفت، نامه را به وزير داد و دو هزار دينار را گرفت، وزير نامه را به شخصي كه بايد برساند رسانده و تحويل او داد، فرمان معتصم در حق وزير اجرا شد و به قتل رسيد، معتصم وقتي غيبت وزير را طولاني ديد گفتند به فرمان شما كشته شد، از مرد عرب جويا گشت گفتند در شهر است او را خواست و داستان برخوردش را با وزير پرسيد، بدوي همه جريان را گفت، معتصم پرسيد تو درباره بوي دهان من چيزي به وزير نگفتهي عرب گفت: چيزي كه من نميدانم و نفهميدهام چگونه نسبت به آن قضاوت كنم، معتصم گفت چرا در فلان روز دهانت را نزد من گرفته بودي؟ پاسخ داد وزير مرا دعوت كرده بود و غذائي آميخته به سير فراوان به من داد و گفت خليفه از بوي سير بسيار ناراحت ميشود به اين خاطر من دهانم را گرفته بودم كه شما ناراحت نشويد معتصم گفت:
«قتل الله الحسد بدء بصاحبه:»
خدا حسد را نابود كند كه در مرحله اول خود حسود را نابود ميكند. «14»
حسد يا آتش خانمانسوز:
ابنابيليلي از قضات مشهور اهل سنت و معاصر با منصور دوانيقي بود، روزي منصور به او گفت: بسيار اتفاق ميافتد كه داستانهي شنيدني و عبرتآموز نزد قضات نقل ميشود تا قاضي به داوري نسبت به آن بنشيند، دوست دارم يكي از آنها را برايم بگوئي.
ابنابيليلي گفت: همين طور است كه ميگوئي، روزي پيرهزني سالخورده و فرتوت نزد من آمد و با گريه و زاري از من خواست از حق بر باد رفتهاش دفاع كنم و ستمگر بر او را به كيفر برسانم.
پرسيدم از چه كسي شكايت داري؟ پاسخ داد از دختر برادرم، فرمان دادم دختر برادرش را در دادگاه حاضر كنند، هنگامي كه آمد زني بسيار زيبا و خوشاندام بود، تصور نميكنم جز در بهشت شبيهي بتوان بري او جست، پس از جويا شدن از جريان گفت: من دختر برادر اين زن فرتوتم و او طبيعتاً عمه من است، در كودكي به علت زود مردن پدرم يتيم شدم و در دامن همين عمه بزرگ شدم و انصافاً او در تربيت و حفظ من دريغ نورزيد، تا اين كه به حد رشد رسيدم، با رضايت خودم مرا به نكاح مردي طلا فروش در آورد، زندگي بسيار راحت و آسودهي داشتم، از هر جهت در رفاه و خوشي بسر ميبردم، عمه ام به زندگي آرام و خوش من حسادت ورزيد، همواره در اين انديشه بود كه چنين وضعي را به سوي دختر خودش تغيير دهد، بر اين اساس دائما دختر خود را مي آراست و در برابر ديدگان شوهرم جلوه ميداد، تا جائي كه همسرم را فريفت و او از دخترش خواستگاري كرد، عمه ام با شوهرم شرط گذاشت در صورتي با اين وصلت تن دهد كه اختيار من از نظر نگهداري و طلاق به دست او باشد آن مرد فريفته شده راضي شد، هنوز مدتي از ازدواج شوهرم با دختر عمهام نگذشته بود كه عمه ام مرا طلاق داد و از همسرم جدا كرد، اين داستان وقتي اتفاق افتاد كه شوهر عمه ام در مسافرت بود، پس از بازگشت روزي بري دلداري من نزد من آمد، من هم آنقدر خود را آراستم و عشوه و طنازي به خرج دادم تا از او دل ربودم و قلبش را در اختيار گرفتم، از من درخواست ازدواج كرد، به اين شرط راضي شدم كه اختيار طلاق عمه ام در دست من باشد، رضايت خود را به اين شرط اعلام داشت با صورت گرفتن ازدواج عمه ام را طلاق دادم و يك تنه بر زندگي او مسلط شدم، مدتي با اين شوهر به سر بردم تا از دنيا رفت، روزي همسر اولم نزد من آمد و از خاطرات شيرين گذشته با من سخن گفت و اظهار داشت:
تو ميداني كه من عاشق تو بوده و هستم اينك چه ميشود كه به آن زندگي شيرين و آرام باز گردي؟ گفتم: من به بازگشت به تو راضي هستم و مايلم كه ديگر بار با تو ازدواج كن به شرطي كه طلاق دختر عمهام را به دست من بسپاري، به اين مطلب رضايت داد، بري بار دوم همسر او شدم و چون اختيار داشتم دختر عمه ام را نيز طلاق دادم، اكنون داوري كن آيا من هيچ گناهي جز اين كه حسادت بيجي عمهام را تلافي كردهام دارم!! «15»
حسد سبب قتل اولياء خداست:
ذرقان كه همنشين و همصحبت و دوست بسيار نزديك احمدبن ابي داود قاضي روزگار معتصم عباسي بود، ميگويد روزي احمد از نزد معتصم بازگشت در حالي كه بسيار خشمگين و عصباني به نظر ميرسيد، پرسيدم از چه روي چنين غرق در خشمي، گفت: از دست اين سياه چهره يعني ابوجعفر فرزند علي بن موسي الرضا!!
آرزو داشتم بيست سال پيش از اين مرده بودم و امروز را نمي ديدم، گفتم مگر چه شده؟
گفت: دزدي را نزد خليفه آوردند كه به اختيار خود اعترافت به دزدي ميكرد، معتصم راه تطهير و حدّ شرعي او را پرسيد، اين در حالي بود كه بيشتر فقهاء در مجلس حاضر بودند و فرمان داد بقيه به ويژه محمدبن علي را هم حاضر كنند.
از همه ما فقها سؤال كرد حد دزد را چگونه بايد جاري كرد و كيفيت قطع دستش به چه صورت است؟ من گفتم من الكرسدع: دست دزد را بايد از مچ جدا كرد پرسيد به چه دليل؟ گفتم به دليل اين كه كلمه دست شام انگشتان و كف تا مچ ميشود در آيه ششم سوره مائده هم در مسئله تيمم آمده:
فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ*
بسياري از فقها مذهب ما در اين نظريه با من موافقت كرده و حكم را تأييد نمودند، گروه ديگر گفتند بايد دست را از مرفق بريد.
معتصم پرسيد به چه دليل گفتند به دليل همان آيه كه درباره وضو گفته:
وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَي الْمَرافِقِ
چون حدّ دست را خدا در اين آيه تا مرفق معين نموده است.
برخي نيز فتوا به قطع از شانه دادند و استدلال بر اين نمودند كه دست شامل انگشتان تا شانه ميشود.
در اين هنگام معتصم روي به فرزند حضرت رضا كرد و گفت: شما در اين مسئله مورد بحث نظرتان چيست؟
حضرت فرمود فقهاء شما نظر خود را گفتند مرا از فتوا دادن در اين مسئله معذور بدار، گفت شما را به خدا سوگند ميدهم نظر خود را بگوئيد.
حضرت جواد فرمود اكنون كه مرا قسم داده و ملزم به جواب نمودي ميگويم: اين حدود كه علمي مذهب شما و بخصوص علمي حاضر در مجلس تعيين كردند همه اشتباه و خطاست، درباره دزد لازم است انگشتان او را به غير ابهام بريد، پرسيد دليل شما چيست؟ فرمود: رسول خدا گفته:
«السجود علي سبعة اعضاء الوجه و اليدين و الركبتين و الرجلين فاذا قطعت يد من الكرسدع او المرفق لم يبق له يد يسجد عليها و قال الله تعالي: ان المساجد لله:»
پيامبر اسلام فرمود: سجده بر هفت محل تحقق مييابد پيشاني، دو دست، دو زانو و دو انگشت ابهام پا، هرگاه دست را از مچ يا مرفق جدا كنند ديگر دستي بري سجده نميماند در صورتي كه قرآن ميفرمايد:
أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ: «16»
مواضع سجود ويژه خداست.
«ما كان لله لم يقطع:»
هر چه بري خدا باشد بريده نميگردد.
معتصم از اين حكم شادمان گشت و آن را تصديق نمود و فرمان داد انگشتان دزد را بر پايه نظر و فتوي حضرت جواد قطع كردند.
ذرقان ميگويد: ابنابيداود به شدت افسرده و ناراحت بود كه چرا فتوي او مردود اعلام شد، او از حسادت بخود ميپيچيد، سه روز پس از اين اتفاق نزد معتصم رفت و گفت: آمدهام تو را نصيحتي كنم، اين نصيحت و خيرخواهي به سپاس محبتي است كه به ما مبذول ميداري و از اين ميترسم كه اگر نگويم كفران نعمت نموده و به آتش دوزخ بسوزم!! معتصم گفت آماده شنيدن هستم، گفت: هنگامي كه شما مجلسي از دانشمندان و فقيهان تشكيل ميدهيد تا امر مهمي از امور ديني مطرح شود، وزراء، امراء، صاحب منصبان لشگري و كشوري، خدم و دربانان حضور دارند، مذاكرات اين مجالس در بيرون و در ميان مردم گفتگو ميشود، اگر در چنين مجلسي شما نظر فقها را ارزش نهيد و آن را قبول ننمائيد و گفته محمدبنعليبن موسي را بپذيريد، به تدريج زمينه فراهم ميشود كه مردم به او توجه كنند، و از بني عباس روي بگرانند تا جائي كه خلافت را از تو گرفته و به او واگذارند، با توجه به اين حقيقت كه هم اكنون گروهي از مردم به امامت و لياقت او بري پيشوائي امت اعتراف دارند.
حسد ابن ابي داود كارگر افتاد و سخن چيني او در معتصم اثر گذاشت و او را چنان تحت تأثير قرار داد كه احمدبن ابي داود را دعا كرد و گفت:
«جزاك الله عن نصيحتك خيراً»
روز چهارم فرمان داد يكي از نويسندگان از گروهي دعوت كند و حضرت جواد در آن مهمان حضور داشته باشد، ابتدا آن حضرت عذر خواست و فرمود ميداني كه من در چنين مجالسي شركت نميكنم، به دعوت خود اصرار ورزيد كه اين مجلس ويژه آشنائي شما با يكي از وزراء تشكيل ميشود، بر اساس پافشاري دعوت كننده حضرت بناچار دعوت را پذيرفتند، به هنگام انداختن سفره غذي مسمومي بري ايشان آوردند، حضرت با خوردن آن غذا احساس مسموميت نمودند، از جي برخاستند صاحب سفره اصرار كرد بمانيد و به اين سرعت مهماني را ترك نكنيد، حضرت فرمود: بري تو بهتر است كه من زودتر اين ميهماني را ترك كنم، و نهايتاً حضرت جواد به فاصله يك روز بر اثر آن غذي مسموم به شهادت رسيد.
داوري اميرمؤمنان نسبت به يك حسود:
در روزگار حكومت فرزند خطاب دختر بچه يتيمي در حوزه سرپرستي مردي بود كه بيشتر اوقات در مسافرت به سر ميبرد و از جمع خانواده دور ميزيست، مدتها سپري شد تا دختر به سن رشد و بلوغ رسيد، دختر از زيبائي و ملاحت لازم برخوردار بود، همسر مرد كه همه امور خانه را عهدهدار بود بر زيبائي و آراستگي دختر يتيم به شدت حسد ميورزيد.
او چشم ديدن دختري يتيم را با نعمت ملاحت و زيبائي نداشت و از طرفي گرفتار اين دغدغه وسوسه بود كه مبادا شوهرش فريفته جمال او شود و با وي ازدواج نمايد.
به اين خاطر در غيبت شوهر بر ضد دختر نقشهي خائنانه كشيد، روزي زنان همسايه را جمع كرد و دختر را با خوراندن شراب بيهوش نمود و با انگشت بكارتش را از بين برد. هنگامي كه شوهرش از مسافرت آمد و جويي حال دختر يتيم شد، زن گفت: ابداً حرف دختر را نزن او بر اثر زنا بكارتش را از دست داده!!
شوهر پس از ملاقات با دختر هرچه از او پرسيد او انكار كرد و سوگند خورد كه هرگز دامنم آلوده نشده و من بيگانهي را كنار خود نديدهام، ولي بانوي خانه عدهي از همسايگان را به عنوان گواه و شاهد آورد و نهايتاً داوري را نزد پسر خطاب بردند و او هم نتوانست حقيقت را كشف كند.
مرد درخواست نمود آنان را نزد اميرمؤمنان ببرند، هنگامي كه كاشف حقايق و آگاه به وقايق جريان را شنيد به بانوي خانه گفت بر زنان اين دختر شاهد داري؟ پاسخ داد آري زنان همسايه بر اين مسئله گواهي ميدهند، حضرت شاهدان را خواست و شمشير از نيام كشيد و برابر خود گذاشت، يكي از زنان گواهي دهنده را خواست و از وي بر آن مسئله شهادت طلبيد او در حالي كه در پيچ و خم گفتههي اميرمؤمنان گرفتار آمد بر شهادت خود اصرار ورزيد، فرمان داد او را به محل مخصوصي ببرند، سپس يكي ديگر از زنان را خواست فرمود: ي زن تو مرا ميشناسي كه من علي بنابيطالب هستم و اين هم شمشير من است زن اول گفت آنچه گفت و بازگشت و من به او امان دادم اگر به درستي و راستي سخن گفتي در اماني وگرنه با اين شمشير كيفر خواهي شد.
زن از گفتار اميرمؤمنان به لرزه افتاد، فرياد زد مرا عفو كن تا حقيقت جريان را بگويم فرمود بگو: گفت اين دختر با بيگانهي نياميخته و زنا نكرده، چون از جمال و ملاحت و زيبائي و آراستگي بهره داشت بانوي خانه به او حسد ورزيد و از ترس اين كه شوهرش با او ازدواج نكند از ما دعوت كرد تا دختر را در حال بيهوشي نگه داريم و او بكارتش را زائل كند امام فرياد به الله اكبر برداشت و فرمود:
«انا اول من فرق بين الشهود الا دانيال:»
من اول كسي هستم كه پس از دانيال ميان گواهان جدائي انداختم.
امام فرمان داد زن را حد قذف بزنند و ميان او و شوهرش با طلاق جدائي انداخت، بر عهده هر يك از شاهدان پرداخت چهار صد درهم لازم و واجب نمود، و اين مبلغ صداق و مهريهي است كه در صورت وطي به شبهه بايد پرداخت شود، بنا به فرمان حضرت مولا آن مرد كه مدتها سرپرستي دختر يتيم را به عهده داشت با دختر ازدواج كرد و از پرداخت مهريه معاف شد.
در اين هنگام فرزند خطاب درخواست كرد داستان دانيال را از زبان امام بشنود.
حضرت فرمود: دانيال پسري يتيم بود كه پدر و مادرش را از دست داده بود و در سرپرستي پيره زني از قوم بني اسرائيل قرار داشت، در آن روزگار پادشاهي بر بني اسرائيل حكومت ميكرد كه دو نفر قاضي داشت، آن دو قاضي با مردي صالح و پاك رشته الفت و دوستي داشتند، گاه گاه مرد صالح نزد پادشاه ميرفت و با او ساعتي مينشست، پادشاه در آن اوقات به شخصي مورد اعتماد كه مأموريتي به او بدهد نياز پيدا كرد، هر دو قاضي آن مرد صالح را به پادشاه پيشنهاد دادند، شاه او را به مأموريت فرستاد، لحظه رفتن نزد دو قاضي آمد و همسر خود را كه بسيار با تقوا و عفيف و پاكدامن بود به آنان سپرد و درخواست كرد گاهي به در خانهاش سر بزنند و از وضع او آگاه كردند و چنانچه چيزي بري خانه خواست برايش فراهم نمايند.
روزي هر دو با هم بري سركشي به خانه آن مرد صالح رفتند، و فريفته آراستگي و وقار و جمال او شدند، شدت دلباختگي هر دو به آن زن چنان بود كه همان وقت از او درخواست كام جوئي كردند و زن در برابر اصرار نامشروع آنان ايستادگي كرده و به شدت امتناع ورزيد، او را تهديد كردند كه اگر پاسخ ما را ندهي و خواسته ما را جواب نگوئي نزد پادشاه به زنا دادنت شهادت ميدهيم تا سنگسارت نمايند، زن باز هم نپذيرفت آنان به پادشاه خبر دادند كه همسر آن مرد صالح دچار زنا شده و ما بر كار او گواه هستيم، شاه از شنيدن اين جريان بسيار افسرده شد و گفت در عين اين كه شهادت شما پذيرفته است ولي سه روز بري اجري حكم به من مهلت دهيد در روز سوم مراسم رجم انجام خواهد شد، در ضمن در ميان شهر اعلام كرد كه در فلان روز زوجه فلاني بواسطه عمل زنا سنگباران خواهد شد.
پادشاه پنهاني به وزير خود گفت در اين پيش آمد تو را چه فكر و نظري هست؟ من گمان نميكنم اين زن گناهي داشته باشد وزير گفته پادشاه را تصديق كرد، روز سوم هنگامي كه وزير از منزل خود بيرون رفت و در كوچه عبور ميكرد دانيال طفل خردسالي بود و در ميان كودكان بازي ميكرد. همين كه چشمش به وزير افتاد بچه ها را دور خود جمع كرد و گفت: بچه ها من پادشاه سپس يكي را زن آن مرد صالح قرار داد و دو نفر از بچه ها را آن دو قاضي معرفي كرد و مقداري خاك روي هم انباشت، بالي آن خاكها به عنوان تخت پادشاهي نشست و شمشيري هم از ني به دست گرفت.
به يكي از قاضيها گفت: اينك تو شهادت بده در كدام روز و در چه محل و با كدام شخص اين زن را به عمل منافي عفت مشغول ديدي، قاضي شهادت خود را بيان كرد، و زمان و محل و شخص را توضيح داد، سپس قاضي دوم را خواست و گفت مبادا در شهادت خود دروغ بگوئي كه با اين شمشير سر از بدنت جدا ميكنم، وزير گرم تماشي اين صحنه بود كه ديد قاضي دوم شهادتش در همه امور بر خلاف شهادت قاضي اول بود در اين هنگام دانيال رو به بچه ها كرد و گفت: الله اكبر اين دو قاضي دروغ ميگويند اينك بايد هر دو را مطابق قانون روز بكشيد وزير همين كه جريان كودكان را ديد با شتاب نزد پادشاه رفت و همه داستان را شرح داد، پادشاه فوراً دو قاضي را حاضر كرد و با جدائي انداختن ميان هر دو نسبت به آن زن توضيح خواست، هر كدام مخالف ديگري سخن گفتند، چون حقيقت آشكار شد پادشاه فرمان داد در ميان مردم اعلام كنند كه بري جمع شدن بري سنگسار كردن زن بري اعدام دو قاضي جمع شوند تا هر دو به جرم خيانت به قتل برسند. «17»
زنگ هشدار:
با توجه به حسادت سخت دشمنان نسبت به اهل ايمان به خاطر ثروت مادي و معنوي و به ويژه فرهنگ و آئين كاملشان حضرت حق دربارهي تلاش خطرناك آنان كه از حسدشان مايه ميگيرد، و تبليغات سوءشان كه در ارتباط با تخريب امور مؤمنان در همه جهات صورت ميگيرد هشدار ميدهد كه اولًا با دقت كامل مواظب تلاششان بري خنثي كردن آن باشند و نگذارند فعاليت اين كانونهي خطر به ثمر بنشيند، و با دلايل استوار و براهين محكمي كه در اختيار دارند تبليغاتشان را بياثر سازند و بدانند كه اين نابكاران دست از كردار خيانت بارشان و تبليغات سوءشان برنميدارند، و تصميم قاطعانه دارند كه چراغ پرفروغ دين را خاموش كنند، و اهل ايمان را به سوي كفر سوق دهند و عزت آنان را به ذلت و شوكتشان را به خواري، و استقلالشان را به اسارت تبديل كنند.
اهل ايمان بايد در كمال بيداري و هشياري و بصيرت و بينائي بسر برند و هرگز از مكر و حيله دشمنان و ترفند آنان غافل نباشند.
روشن بودن حق بري دشمنان:
بيترديد همه دشمنان اسلام بري اين كه بدانند چگونه با اسلام و اهل ايمان مبارزه كنند، و مانع پيشرفت آنان شوند همه جوانب اسلام و كيفيت زندگي اهل ايمان را به دقت مطالعه ميكنند، و از زير و بم امور معنوي و مادي آنان آگاه ميشوند، سپس به جنگ با فرهنگ الهي و مؤمنان برميخيزند.
در اين زمينه دشمن ناآگاه وجود ندارد، زيرا ناآگاهي تاريكي است و تير به تاريكي زدن به هدف نميخورد، بر اين اساس همه دشمنان از حق آگاهاند و آن را به طور كامل ميشناسند و نسبت به آن جهل ندارند و همين آگاهي سبب حسادت آنان به فرهنگ حق و اهل آن است و بهمين خاطر لحظهي از دشمني دست نميكشند و دقيقهي از فعاليت بر ضد اهل ايمان آسوده نمينشينند و از انجام تبليغات سوء و وسوسه اندازي و ايجاد شك و شبهه فارغ نميگردند.
جنايات دشمن بر ضد فرهنگ پاك اسلام و اهل ايمان مخصوص به زمان پيامبر اسلام نبوده، جنايات اين از خدا بيخبران و حسودان استمرار پيدا كرد و پيوسته از نسلي به نسلي انتقال يافت و امروز يهود و نصاري البته نصاري و يهودي كه با صهيونيست در ارتباط تنگاتنگ هستند علاوه بر جنگها خانمانسوز نظامي با سرسختي تمام و با در دست داشتن ابزاري چون سايت و ماهواره و سينما و تلويزيون و روزنامه و مجله و .... در جنگ با اهل ايمان و فرهنگشان هستند و ابداً در اين زمينه آرامش ندارند و اين شبيخون و جنگ فرهنگي در عين آگاه بودن آنان نسبت به حق است، و با اين كه حق را آنگونه كه هست ميشناسند متأسفانه به جي پذيرفتن آن بري تأمين سعادت دنيا و آخرتشان از روي حسد و كينه در جنگ با آن هستند و چنانچه اهل ايمان در هشياري و بصيرت و صبر و استقامت قرار داشته باشند بدون ترديد دشمن را در هر ميداني شكست ميدهند و پيروزي قطعي نصيب خود خواهند نمود.
شناخت فرصت در روياروئي با دشمن:
فرصت شناسي مسئله بسيار بسيار مهمي است كه آئين پاك حق بر آن اصرار دارد، تا جائي كه پيروزي در گرو فرصت شناسي است، حزم و احتياط امري لازم و واجب است، اهل ايمان بايد دقت داشته باشند كه دشمن با ترفندهي خود در
صدد عصباني كردن آنان، و به هم ريختن آرامش و فشار آوردن بر اعصابشان هستند تا آنان را بدون توجه به شرايط زمان و آماده بودن فرصت به ميدان جنگ نظامي يا تبليغاتي بكشند و بر آنان ضربه غير قابل جبران وارد آورند، لذا قرآن مجيد اهل ايمان را از تصميم عجولانه بر ضد دشمن بر حذر ميدارد، و بدون اغتنام فرصت به آنان اجازه درگيري با دشمن نميدهد.
قرآن پيش از به دست آمدن فرصت از مؤمنان ميخواهد بر اعصاب خود و احساساتشان در برابر اعمال دشمنان و تبليغاتشان مسلط باشند و در زمان آماده نبودن شرايط نبود فرصت لازم جهت روياروئي با دشمن عفو و گذشت پيشه خود سازند و پس از آماده شدن شرايط و به دست آمدن فرصت كه ميتوان به دشمن شكست سخت داد و به پيروزي قطعي رسيد به جنگ نظامي يا فرهنگي اقدام كنند.
پی نوشت ها:
_____________________________
(1)- بحار، ج 73، ص 252.
(2)- تحفالعقول، ص 23، چهارمين علامت در روايت نيامده است.
(3)- كشفالاسرار ميبدي، ج 1، ص 313.
(4)- غرر الحكم.
(5)-غرر الحكم.
(6)- وسائل باب جهاد النفس 517.
(7)- غرر الحكم.
(8)- بحار، ج 73، ص 52.
(9)- بحار، ج 78، ص 217.
(10)- غرر الحكم.
(11)- سفينة البحار باب حسد ج ص.
(12)- مستدرك الوسائل، ج 2، ص 327.
(13)- جامع احاديث الشيعه، ج 16، ص 476.
(14)- خزائن نراقي.
(15)- علام الناس 44.
(16)- جن 18.
(17)- بحار، ج 9، ص 571. |