و بعد از آن فرمود كه: «مرگ، اول منزلى است از منازل آخرت و آخر منزلى است از منازل دنیا، پس خوشا به حال كسى كه در منزل اوّل او را اكرام كنند». بلى اى برادر عجب و هزار عجب از كسانى كه مرگ را فراموش كردهاند و از آن غافل گشتهاند و حال اینكه از براى بنى آدم امرى از آن یقینىتر نیست. و هیچ چیز از آن به او نزدیكتر و شتابانتر نیست.
« ایْنَما تَكُونُوا یُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ وَ لَوْ كُنْتُمْ فی بُروُجٍ مُشَیَّدَه 4: 78». یعنى: «هر جا كه بوده باشید مرگ شما را در خواهد یافت اگر چه در برجهاى محكم داخل شده باشید». كدام باد بهارى وزید در آفاق كه باز در عقبش نكبت خزانى نیست مروى است كه: «هیچ خانوادهاى نیست مگر اینكه ملك الموت شبانه روزى پنج مرتبه ایشان را بازدید مىنماید». و عجب است كه: آدمى خیره سر، یقین به مرگ دارد و مىداند كه چنین روزى به او خواهد رسید و باز از خواب غفلت بیدار نمىشود و مطلقا در فكر كار ساختن آنجا نیست.
خانه پر گندم و یك جو نفرستاده به گور غم مرگت چو غم برگ زمستانى نیست و بالجمله مرگ، قضیّهاى است كه: بر هر كسى وارد مىشود. و كسى را فرار از آن ممكن نیست. پس نمىدانم كه این غفلت چیست بلى: كسى كه داند عاقبت امر او مرگ است. و خاك، بستر خواب او، و كرم و مار و عقرب انیس و همنشین او، و قبر محل قرار او خواهد بود، و زیر زمین جایگاه او، و قیامت وعدهگاه او، سزاوار آن است كه:
حسرت و ندامت او بسیار، و اشك چشمش پیوسته بر رخسار او جارى باشد. و فكر و ذكر او منحصر در همین بوده، و رنج او عظیم، و درد دل او شدید باشد.
آرى:
خواب خرگوش و سگ اندر پى خطاست خواب خود در چشم ترسنده كجاست و خود را از اهل قبر بداند و از خیل مردگان شمارد، زیرا هر چه خواهد آمد نزدیك است. و دور آن است كه نیاید.
این خانه كه خانه وبال است پیداست كه وقف چند سال است انگار كه «هفت سبع»[1] خواندى یا هفت هزار سال ماندى آخر نه اسیر بایدت گشت چون هفت هزار سال بگذشت چون قامت ما براى غرق است كوتاه و دراز او چه فرق است بلى: غفلت مردم از مردن به جهت فراموشى ایشان از آن و كم یاد كردن آن است. و اگر كسى هم گاهى آن را یاد كند یاد آن مىكند به دلى كه گرفتار شهوتهاى نفسانیه و علایق دنیویه است. و چنین یادى سودى نمىدهد بلكه باید مانند كسى بود كه سفر درازى اراده كرده باشد كه در راه آن بیابانهاى بىآب و گیاه، یا دریاى خطرناك باشد، و فكرى به غیر از فكر آن راه ندارد. كسى كه به این نحو بیاد مردن افتد و مكرر یاد آن كند در دل او اثر مىكند. و به تدریج نشاط او از دنیا كم مىشود. و طبع او از دنیا منزجر مىگردد. و از آن دل شكسته مىشود. و مهیاى سفر آخرت مىگردد. و بر هر طالب نجاتى لازم است كه هر روز، گاهى مردن را یاد آورد. و زمانى متذكر گردد از امثال و اقران و برادران و یاران و دوستان و آشنایان را كه رفتهاند و در خاك خفتهاند و از همنشینى همصحبتان خود پا كشیدهاند و در وحشت آباد گور تنها مانده، از فرشهاى رنگارنگ گذشته، و بر روى خاك خوابیدهاند. و یاد آورد خوابگاه ایشان را در بستر خاك. و به فكر صورت و هیئت ایشان افتد. و آمد و شد ایشان را با یكدیگر به خاطر گذراند. و یاد آورد كه: حال چگونه خاك، صورت ایشان را از همریخته و اجزاى ایشان را در قبر از هم پاشیده، زنانشان بیوه گشته و گرد یتیمى بر فرق اطفالشان نشسته، اموالشان تلف، و خانهها از ایشان خالى مانده، و نامهاشان از صفحه روزگار بر افتاده.
پس یك یك از گذشتگان را به خاطر گذراند. و ایّام حیاتشان را متذكّر شود. و خنده و نشاط او را فكر كند. و امید و آرزوهاى او را یاد آورد. و سعى در جمع اسباب زندگانیش را تصوّر نماید. و یاد آورد پاهاى او را كه به آنها آمد و شد مىنمود كه مفاصل آنها از هم جدا شده. و زبان او را كه با آن با یاران سخن مىگفت چگونه خورش مار و مور گشته و دهان او را كه خندههاى قاهقاه مىنمود چگونه از خاك پر شده. و دندانهایش خاك گشته. و آرزوهایش بر باد رفته.
چند استخوان كه هاون دوران روزگار خوردش چنان بكوفت كه مغزش غبار كرد اى جان برادر گاهى بر خاك دوستان گذشته گذرى كن، و بر لوح مزارشان نگاه عبرت آمیزی بنما. ساعتى به گورستان رو و تفكّر كن كه در زیر قدمت به دو ذرع راه چه خبر، و چه صحبت است. و در شكافهاى «زهره شكاف»[2] قبر چه ولوله و وحشت است. همجنسان خود را بین كه با خاك تیره یكسان گشته. و دوستان و آشنایان را نگر كه ناله حسرتشان از فلك گذشته. ببین كه: در آنجا رفیقاناند كه ترك دوستى گفته و دوستاناند كه روى از ما نهفته. پدران مایند مهر پدرى بریده. مادراناند دامن از دست اطفال كشیده، طفلان مایند در دامن دایه مرگ خوابیده، فرزندان مایند سر بر خشت لحد نهاده، برادراناند یاد برادرى فراموش كرده، زنان مایند با معشوق اجل دست در آغوش كرده و گردن كشاناند سر به گریبان مذلت كشیده، سنگدلاناند به سنگ قبر، نرم و هموار گشته، فرمانروایاناند در عزاى نافرمانى نشسته، جهانگشایاناند در حجله خاك در بر روى خود بسته، تاجداراناند نیم خشتى بزیر سر نهاده، لشكركشاناند تنها و بیكس مانده، یوسف جمالاناند از پى هم به چاه گور سرنگون، نكورویاناند در پیش آئینه مرگ زشت و زبون، نوداماداناند به عوض زلف عروس، مار سیاه بر گردن پیچیده، نو عروساناند به جاى سرمه، خاك گور در چشم كشیده، عالماناند اجزاى كتاب وجودشان از هم پاشیده، وزیراناند «چاقوی» مرگ، نامشان را از دفتر روزگار تراشیده، تاجراناند بىسود و سرمایه در حجره قبر افتاده، سوداگراناند سوداى سود از سرشان در رفته، زارعاناند مزرع عمرشان خشك شده، دهقاناناند دهقان قضا بیخشان بركنده، پس خود به این ترانه دردناك مترنّم شو:
چرا دل بر این كاروانگه نهیم كه یاران برفتند و ما بر رهیم تفرّج كنان، بر هوا و هوس گذشتیم بر خاك بسیار كس كسانى كه از ما به غیب اندرند بیایند و بر خاك ما بگذرند پس از ما همى گل دهد بوستان نشینند با یكدیگر دوستان دریغا كه بىما بسى روزگار بروید گل و بشكفد نوبهار بسى تیر و دى ماه و اردى بهشت بیاید كه ما خاك باشیم و خشت جهان بین كه با مهربانان خویش زنا مهربانى چه آورد پیش چه پیچى در این عالم پیچ پیچ كه هیچ است از آن سود و سرمایه هیچ درختى است شش پهلو و چار بیخ تنى چند را بسته بر چار میخ مقیمى نبینى در این باغ كس تماشا كند هر كسى یك نفس و بعد از این در احوال خود تأمّل كن كه تو نیز مثل ایشان در غفلت و جهلى. یاد آور زمانى را كه: تو نیز مثل گذشتگان عمرت به سرآید و زندگیت به پایان رسد، خار نیستى به دامن هستیت در آویزد و منادى پروردگار نداى كوچ در دهد، و علامت مرگ از هر طرف ظاهر گردد و اطباء دست از معالجهات بكشند، و دوستان و خویشان تو یقین به مرگ كنند، اعضایت از حركت باز ماند، و زبانت از گفتن بیفتد، و عرق حسرت از جبینت بریزد، و جان عزیزت بار سفر نیستى بربندد، و یقین به مرگ نمایى. از هر طرف نگرى دادرسى نبینى. و از هر سو نظر افكنى فریاد رسى نیابى، ناگاه ملك الموت به امر پروردگار درآید و گوید:
كه هان منشین كه یاران برنشستند «بنه برنه» كه ایشان رخت بستند و خواهى نخواهى چنگال مرگ بر جسم ضعیفت افكند و قلاب هلاك بر كالبد نحیفت اندازد و میان جسم و جانت جدایى افكند، و دوستان و برادران ناله حسرت در ماتمت ساز كنند. و دوستان و یاران به مرگت گریه آغاز كنند. پس بر تابوت تخته بندت سازند و خواهى نخواهى به زندان گورت درآورند. و درِ خلاصی بر رویت ببندند و دوستان و یارانت برگردند، و تو را تنها در وحشتخانه گور بگذارند.
و چون چندى به امثال این افكار پردازى به تدریج یاد مرگ در برابر تو همیشه حاضر مىگردد. و دلت از دنیا و آمال آن سیر مىشود. و آماده سفر آخرت مىگردى.
و هان، هان از یاد مرگ، مگریز و آن را از فكر خود بیرون مكن كه آن خود خواهد آمد.
چنان كه خداى - تعالى - مىفرماید: « قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاقیكُمْ 62: 8».
یعنى: «بگو به مردمان كه: موت، آن چنان كه از او مىگریزید او شما را در مىیابد و به ملاقات شما مىرسد». و ملاحظه كن حكایت جناب سیّد انبیاء را به ابو ذر غفارى كه فرمود: «اى ابا ذر غنیمت شمار پنج چیز را پیش از رسیدن پنج چیز: جوانى خود را غنیمت دان پیش از آنكه ایّام پیرى در رسد. و صحّت خود را غنیمت دان پیش از آنكه بیمارى، تو را فرو گیرد. و زندگانى خود را غنیمت دان پیش از آنكه مرگ، تو را دریابد. و غناى خود را غنیمت شمار پیش از آنكه فقیر گردى. و فراغت خود را غنیمت دان پیش از آنكه به خود مشغول شوى». پیش از آن برون كنندت از ده، رخت بر گاو، و بار بر خر نه. حضرت رسول - صلّى اللّه علیه و آله - چون از اصحاب خود غفلت را مشاهده فرمودى فریاد بركشیدى كه: «مرگ، شما را در رسید و شما را فرو گرفت، یا به شقاوت یا به سعادت». مروى است كه: «هیچ صبح و شامى نیست مگر اینكه منادى ندا مىكند كه:
«ایها النّاس الرحیل، الرحیل». آوردهاند كه: «در بنى اسرائیل مردى بود جبّار، با اموال بىشمار و غرور بسیار، روزى با یكى از حرم، خلوت نموده بود كه شخصى با هیبت و غضب داخل شد. آن مرد غضباك شده گفت كه: تو كیستى و كه تو را اذن دخول داده؟ گفت: من كسى هستم كه احتیاج به اذن دخول ندارم. و از ابهت ملوك و سلاطین نمىترسم. و هیچ گردن كشى نمی تواند مرا منع كند. پس لرزه بر اعضاى آن مرد افتاد و از خوف بیهوش شد. بعد از ساعتى سر برداشت در نهایت عجز و شكستگى گفت: پس تو ملك الموتى؟ گفت: بلى. گفت: آیا مهلتى هست كه من فكرى از براى روز سیاه خود كنم؟ گفت:
«هیهات انقطعت مدتك و انقضت انفاسك فلیس فی تأخیرك سبیل». یعنى: مدّت زندگانى تو تمام شد و نفسهاى تو به آخر رسیده. گفت: مرا به كجا خواهى برد؟ عزرائیل گفت: به جانب عملى كه كردهاى. گفت: من عمل صالحى نكردهام و از براى خود خانهاى نساختهام. گفت: ترا مىبرم به سوى آتشى كه پوست از سر مىكند.
حضرت عیسى - علیه السّلام - كاسه سرى را دید افتاده پایى بر آن زده گفت: «به اذن خدا تكلّم كن و بگو چه كس بودى. آن سر به تكلّم آمده گفت: یا روح اللّه من پادشاه عظیم الشّأنى بودم، روزى بر تخت خود نشسته بودم و تاج سلطنت بر سر نهاده و خدمتگزاران و حشم و جنود و لشكر در كنار و حوالى من بود، ناگاه ملك الموت بر من داخل شد. به مجرّد آمدن، اعضاى من از همدیگر جدا شده و روح من به جانب عزرائیل رفت و جمعیّت من متفرّق گردید. اى پیغمبر خدا؛ كاش هر جمعیّتى اوّل متفرّق باشد».
فغان كاین ستمكاره «گوژ» پشت یكى را نپرورد كاخر نكشت
سر سروران رو به خاك اندراست تن پاكشان در «مغاك»[3] اندر است
از آن خسروان خوار و فرسوده بین به خاك سیه توده در توده بین
چراغى نیفروخت گیتى به مهر كه آخر «نیندود» دودش به چهر
نیفشاند تخمى كشاورز دهر كه ندرود بىگاهش از داس قهر
نهالى در این باغ سر بر نزد كه دهرش به كین ارّه بر سر نزد
سرى را زمانه نیفراخته كه پایانش از پا نینداخته
كجا شامگه اخترى تابناك برآمد كه نامد سحرگه به خاك
[1] . یعنى: هفت هفتم. اشاره به این است كه همه چیز را خواندى.
[2] . شكافنده زهره، یعنى: شكافهایى كه از هیبت آن، انسان، زهره ترك مىشود.
[3] . گودال.
با اندكي تلخيص از معراج السعاده- ملا احمد نراقي، ص 358 |