اما حقیقتا این نگاه به دین، خود یک نگاه متحجرانه و بدون منطق بود، زیرا صدور حکمی واحد و عام برای دین بدون ارایه ی تعریف درستی از آن و مشخص کردن مصادیقش، خود یک نگاه متعصبانه و بدون منطق نسبت به دین است. تعمیم نقش دینی که در جوامع قرون وسطی در غرب، مانع تفکر عقلانی و آزاد اندیشی و تحرک اجتماعی بوده است، به همه ی ادیان در جوامع گوناگون، چه دلیل منطقی می توانست داشته باشد؟ تعمیم حکم مسیحیت ممسوخ و منسوخ به اسلام ناب محمدی ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ چگونه قابل دفاع است؟ پس می توان گفت طرد دین به طور مطلق و عام، آموزه ای متحجرانه و متعصبانه است که در بسیاری از جوامع دینی، ابزار قدرتمندانه و جاده صافکن نفوذ استعمارگران شده و راه مقاومت و مبارزه توده های متدین در برابر قدرت های بیگانه را می بست.
انقلاب اسلامی ایران، این آموزه ی متحجرانه ی متجددمآب را به چالش کشید و با مواجهه و رویارویی صریح، قاطعانه و همه جانبه با استبداد خشن و فاسد پهلوی و با نفوذ استعماری غرب و به ویژه امریکا در ایران، که با تکیه بر نیروی ایمان دینی و اعتقاد مذهبی مردم و توسط توده محروم و دست خالی این مرز و بوم به پیروزی رسید، شکست عمیقی را بر این باور متحجرانه و مشهور زمانه وارد ساخت و دین حقیقی را از اتهام همکاری با حاکمان ظالم و استثمارگر علیه محرومان مبرا کرد و ثابت نمود که اگر چهره ی حقیقی دین حق، برای توده مردم تبیین شود، جاذبه طبیعی و فطری آن می تواند توده ی مردم را علیه ستمگران بشوراند و با رهبری معنوی و سیاسی یک رهبر الهی، هیمنه و ارکان استبداد و استعمار را فرو ریزد.[1]
شالوده شکنی انقلاب اسلامی در این عرصه، نگاه جهان را به مقوله دین تحت تأثیر قرار داد و حتی در مطالعات جامعه شناختی و سیاسی، دین را به عنصری جدی تبدیل ساخت. علاوه بر این پس از فروپاشی بلوک شرق، تفکر دینی، اسلام سیاسی و جهان اسلام را به مهمترین مانع سلطه ی یکپارچه غرب، تبدیل کرده به طوری که برای رفع این مانع و درهم کوبیدن مقاومت اسلامی در سراسر جهان، ضرورت راه انداختن جنگ های صلیبی را برای آنان تداعی کرده است!
تغییر ناپذیری نظام شاهنشاهی: یکی از نمادها و شاخص های تحجر که انقلاب اسلامی توانست آن را به شکست و اضمحلال بکشاند، جمود بر نظام سیاسی شاهنشاهی بود که همواره به عنوان یک قالب غیر قابل تغییر حتی در میان نخبگان فرهنگی و سیاسی پذیرفته شده بود. در طول قرون متمادی، حاکمیت بلامنازع سلطنت در ایران از طریق اسطوره سازی ها و رواج فرهنگ دستوری و رسمی در ذهن و فرهنگ سیاسی جامعه، به مثابه ی یک ایدئولوژی سیاسی القا شده و نظام پادشاهی به عنوان وارث تاریخ تحولات ایران باستان و تضمین کننده وحدت و امنیت کشور تلقی می شد.[2] حتی در میان اکثر فعالان سیاسی و احزاب و گروه های مبارز هم، این به عنوان امری غیر قابل خدشه تلقی می شد که در مبارزات سیاسی نباید متعرض سلطنت شد، و لذا شعار «شاه باید سلطنت کند نه حکومت» تا آستانه اوج گیری و گسترش انقلاب، در اوایل سال 57 همچنان در بیانیه ها و موضع گیری های برخی گروه ها و احزاب شناخته شده و سابقه دار، مطرح می شد. پیش از این نیز در جریان آغاز نهضت روحانیت در سال های 41 و 42 این امام (ره) بود که با اعتراض صریح و مستقیم به شاه، این قالب را شکست و ریشه ی استبداد و فساد را متوجه شاه دانست.
این شالوده شکنی امام (ره) در مواجهه با نظام استبدادی سلطنت، در آغاز نه تنها مورد قبول و تأیید نخبگان رسمی و روشنفکران تجدد زده قرار نگرفت، که به تعبیر زنده یاد جلال آل احمد، روشنفکران در برابر آن، دست های خود را به بی اعتنایی شستند،[3] و حتی به سرزنش و انتقاد از آن پرداختند.
در برابر این نگاه متحجرانه و جمود آمیز نسبت به سلطنت و نظام شاهنشاهی، امام خمینی (ره) این اندیشه را باطل و شوم تلقی می کند: سلطنت و ولایتعهدی همان است که اسلام بر آن خط بطلان کشیده... سلطنت و ولایتعهدی همان طرز حکومت شوم و باطلی است که حضرت سیدالشهدا ـ علیه السلام ـ برای جلوگیری از برقراری آن قیام فرمود (نمود) و شهید شد...»[4]
جدایی دین و سیاست: اگر دین را به عنوان مجموعه ای به هم تنیده و منسجم از باورها، ارزشها و احکام عملی بدانیم که از جانب خداوند متعال برای تامین سعادت حقیقی بشر ارایه شده است، به راحتی در خواهیم یافت که سیاست به معنی حسن تدبیر در اداره امور اجتماعی انسان، بخشی تفکیک ناپذیر از دین است، زیرا نقش سیاست در تأمین سعادت انسان ها، انکار ناپذیر بوده و دین نمی تواند نسبت به این عامل اساسی و موثر در سعادت انسان، بیتفاوت باشد، بر خلاف این امر بدیهی و آشکار، که به خصوص در مورد دین اسلام و مکتب تشیع به استناد ده ها آیه از قرآن کریم و صد ها روایت و ـ فراتر از آن ـ سلوک و سیره ی پیامبر اکرم ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ و ائمه معصومین ـ علیهم السلام ـ به هیچ وجه تردید پذیر نیست.
اما آن چه در این باب در ذهنیت عمومی جامعه ما پیش از شکل گیری انقلاب اسلامی جایگزین شده و فرهنگ سیاسی غالب را تشکیل می داد، این بوده که «اسلام کاری به سیاست ندارد و باید دیانت از سیاست جدا باشد.»[5]
منشا این نگاه متحجرانه، عمدتا مراکز قدرت جهانی بودند که این نگاه را به نفع خود و در راستای تأمین نفوذ و سلطه نامشروع خود در کشورهای اسلامی می دانستند: «این را که دیانت باید از سیاست جدا باشد و علمای اسلام در امور اجتماعی و سیاسی دخالت نکنند، استعمارگران گفته و شایع کرده اند. این را بی دین ها می گویند. مگر زمان پیامبر اکرم ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ سیاست از دیانت جدا بود؟ مگر در آن دوره عده ای روحانی بودند و عده دیگر سیاست مدار و زمامدار؟... این حرفها را استعمارگران و عمال سیاسی آن ها درست کرده اند تا دین را از تصرف امور دنیا و از تنظیم جامعه مسلمانان برکنار سازند و ضمنا علمای اسلام را از مردم و مبارزان راه آزادی و استقلال جدا کنند. در این صورت می توانند بر مردم مسلط شده و ثروت های ما را غارت کنند. منظور آن ها همین است»[6]
انقلاب اسلامی در عمل، انگاره ی جدایی دین و سیاست را نسخ کرد و شالوده ی این نگاه متحجرانه را فرو ریخت. نه تنها در جریان انقلاب، که در نظام سیاسی بر آمده از انقلاب اسلامی، سیاست و حکومت، مبانی فلسفی و چارچوب ارزشی و اخلاقی خود را بر اسلام بنا نهاد و اهداف و روش های حکومت را مبتنی بر آرمان ها و احکام اسلامی تعریف و تحدید کرد و بر پیوند دین و سیاست تأکید ورزید.
مدرنیته، تنها راه نجات: گرچه مدرنیته یک حقیقت بسیط و غیر قابل تفکیک نیست و ویژگی های آن حاکی از عناصر مختلفی است که در عرصه های گوناگون حیات اجتماعی و فردی جوامع غربی، به تدریج شکل گرفت و تحت عنوان واحد «مدرنیته» یا تجدد، دوران جدید غرب را از دوران های پیشین آن، متمایز ساخت، ولی در یک نگاه جانبدارانه و مطلق انگارانه، تجدد به عنوان تنها راه پیشرفت و رشد جوامع بشری القا شد و پیشقراولان منور الفکری در جوامع شرقی و از جمله در جامعه ی ما تعریفی از مدرنیته را مطرح کردند که گویا نمی توان میان لایه ها و عناصر مختلف آن تفکیک قایل شد و بنابر این تعریف، نسخه ی «غربی شدن از فرق سر تا ناخن پا» را برای جامعه ی ما تجویز کردند.[7] به همین دلیل یک نوع نگاه متعصبانه و متحجرانه در باب مدرنیته شکل گرفت و آموزه های فنی، علمی، فرهنگی، فکری و سیاسی مدرنیته، یک جا به عنوان تنها راه نجات، در میان عالم و عامی تبلیغ و غالبا پذیرفته شد رژیم پهلوی سعی می کرد با شعار مدرن سازی، به باز کردن راه نفوذ بیگانگان مشروعیت بخشد و با همین رویکرد توانست بخشهایی از روشنفکران را به همکاری و همراهی با خود، جلب کند.
انقلاب اسلامی ایران، این انگاره را به چالش کشید و علیه آن به پا خاست. میشل فوکو، به درستی این نکته را دریافته است که: «انقلاب اسلامی ایران، امتناع کل یک فرهنگ و کل یک ملت بود از رفتن زیر بار یک جور نوسازی که در نفس خود کهنه گرایی است.»[8] حقیقتا جمود بر روی همه آموزه ها و عناصر مدرنیته، خود نوعی تحجر و کهنه گرایی است که رویکرد فراتجدد در غرب، دلیلی بر این امر است.
البته انقلاب اسلامی همه ی وجوه عصر جدید را منتفی تلقی نمی کرد. تأکید امام خمینی (ره) بر این که ما با تمدن مخالف نیستیم بلکه با فساد مخالفیم، پاسخی بود به برداشت ها یا اتهامات ناروا در حق انقلاب اسلامی، که ناشی از همان دیدگاه متعصبانه و متحجرانه در باب تجدد بود، و گمان می کرد خصیصه ی مذهبی بودن انقلاب، به معنی مردود شمردن فکر پیشرفت است.[9]
نگاهی به ویژگی های دوران مدرنیته،[10] نشان می دهد که انقلاب اسلامی به حق، تفکیک ناپذیری و واحد انگاری این ویژگی ها را زیر سوال برد و با تفکیک وجوه مختلف فنی علمی، فکری فرهنگی، اقتصادی سیاسی آن برای هر کدام، نوعی از مواجهه و تعامل را تعریف نمود. این نگاه، تفاوت آشکار مبانی فکری انقلاب اسلامی را با اندیشه های سلفی گری در بخش هایی از جهان اسلام نشان می دهد، تفاوتی که هنوز هم برای برخی تحلیل گران، به درستی فهمیده نشده است.
[1]. ر.ک: محمد رضا تاجیک، انقلاب فرامدرن: انقلاب اسلامی در نگاهی دیگر،در «جرعه جاری»، تهران، پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی،1377، ص 99-87.
[2]. ر.ک: علیرضا از غندی، جامعه شناسی سیاسی ایران، در «حدیث انقلاب»، تهران، الهدی، 1377، ص 93-98.
[3]. جلال آل احمد، پیشین، ص 15.
[4]. امام خمینی، پیشین، ص 12 و 13.
[5]. امام خمینی، پیشین، ص 23.
[6]. پیشین.
[7]. ر.ک: شمس آل احمد،حدیث انقلاب، تهران، حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، 1372، ص 160.
[8]. محمد رضا تاجیک، پیشین، ص 90.
[9]. ر.ک: عباسعلی عمید زنجانی، سیاست مدرن سازی شاه و حقوق بشر کارتر،نمایش یا واقعیت؟ در «جرعه جاری»، پیشین، ص 146.
[10]. ر.ک: محمد رضا کاشفی، پیشین، ص 149 ـ 152.
علي ذوعلم - پايگاه اينترنتي باشگاه انديشه |