از آنجا كه هدايت و الهام تكويني در سرشت بشر نهاده شده است، «عموميت» دارد و در همه افراد بشر به صورت يكسان وجود دارد. البته فطرت در عرصه فعليت يافتن از شدت و ضعف برخوردار است و ميزان تاثيرگذاري آن وابسته به اراده انسان و اعمال صالح يا فاسد خود اوست8. اگرچه ممكن است اين سرمايه عظيم انسان، در زير غبارآلودگي ها و معاصي مدفون شود و قابليت اثرگذاري و هدايتگري خود را از دست بدهد اما اصل فطرت هيچگاه در انسان زوال و نيستي نخواهد يافت، چرا كه دگرگوني در سنت و خلقت الهي راه ندارد. بنابراين، فطرت را مي توان يكي از عوامل مهم و مؤثر شكل گيري شخصيت انسان و بروز تحولات در آن دانست.
گرايش هاي تكويني و غيراكتسابي وجود انسان (يا به طور كلي فطريات) شامل دو بخش هستند؛ يكي «غرايز» كه بعد حيواني وجود انسان را صورت بندي مي كنند و ميان انسان و حيوان مشترك هستند، و ديگري «فطريات بالمعني الأخص» كه حاكي از بعد انساني و عالي نوع انسان هستند و تنها به او اختصاص دارند9. پيداست كه قسم دوم، از ارزش و قداست ويژه اي برخوردار است؛ چرا كه ساختار روحي و معنوي انسان را پي ريزي مي كند و به انسان، هويت و منزلت انساني مي بخشد. اين جاذبه ها و كشش هاي غيرمادي و فراحيواني- كه مقصود ما از واژه فطرت در اين بحث هستند- شامل مواردي از قبيل، «حقيقت جويي و علم طلبي»، «زيبايي دوستي»، «خيراخلاقي» و «تقديس و پرستش» مي شوند.10
هرچند انسان درآغاز حيات خود، شخصيت انساني بالفعل ندارد، ولي بذر يك سلسله «بينش ها» و «گرايش ها» درنهاد او نهفته است كه «هويت بالقوه» او را بنا مي گذارند. در واقع، انسان مانند ماده خام يا ظرف و نوار خالي نيست كه تنها خاصيتش پذيرندگي از محيط بيروني باشد؛ بلكه به منزله يك نهال است كه استعداد خاصي براي وصول به آينده اي ازپيش برنامه ريزي شده دارد11. به بيان ديگر، هدفي تكويني براساس سنت هدايت الهي براي انسان درنظر گرفته شده كه همان كمال نهايي اوست. 12 انساني كه بتواند اين مسير فطري را به سلامت طي كند و انسانيت را در خود به فعليت برساند، انسان سعادتمند و كمال يافته خوانده مي شود.
ب. در امتداد بند (الف) مي توان گفت: «انسان به حكم نوعيت خاص خود ولو بالقوه، شخصيت معين و راه و مقصد معلومي دارد كه قائم به فطرت خدايي اوست و «خود» واقعي او را آن فطرت تعيين مي كند. مسخ شدن و نشدن انسان را با ملاك هاي فطري و نوعي انسان مي توان سنجيد، نه با ملاك هاي تاريخي يا ديگر ملاك ها. هر تعليم و فرهنگي كه با فطرت انساني انسان سازگار بوده و پرورش دهنده آن باشد، آن فرهنگ، اصيل است؛ هرچند كه اولين فرهنگي نباشد كه شرايط تاريخ به او تحميل كرده است و هر فرهنگي كه با فطرت انساني انسان ناسازگار باشد، بيگانه با اوست و نوعي مسخ و تغيير هويت واقعي او و تبديل «خود» به «ناخود» است؛ هرچند زاده تاريخ ملي او باشد. مثلا انديشه ثنويت و تقديس آتش، مسخ انسانيت ايراني است و يگانه پرستي و طرد پرستش هرچه غيرخداست، بازگشت او به هويت واقعي انساني اوست، ولو زاده مرز و بوم او نباشد13.»
بنابراين، انسان، تهي از هويت و اصول ذاتي نيست كه ارزش ها و فرهنگ هاي گوناگون براي او علي السويه و يكسان قلمداد شوند. اگرچه ممكن است انسان با ارزش ها و فرهنگ هاي متفاوت و گاه متعارض، تطابق يابد و شخصيت و هويت بالفعل خود را بر پايه آنها طرح ريزي كند، اما واقعيت اين است كه دراين حال، انسان در اثر همسوسازي خويش با فرهنگ غيرفطري، «خود» را باخته و ويران ساخته؛ چون برخلاف مسير و مقتضيات فطري خويش حركت كرده است.
ج. اينك محور بحث را از حوزه فردي به حوزه اجتماعي سوق مي دهيم؛ مسئله اي كه دراين جا با آن مواجه هستيم عبارت است از يگانگي يا چندگانگي جامعه ما از نظر ماهيت، اين كه آيا همه جوامع انساني مي توانند تابع يك فرهنگ (جهان بيني و ايدئولوژي) باشند يا اينكه تكثر و تعدد فرهنگي، ويژگي ذاتي، جوامع بشري است و نمي توان به «فرهنگ واحد جهاني» قائل شد؟14
چنانچه جامعه ها داراي سرشت و ماهيت يكسان باشند، در عين وجود تفاوت هاي سطحي و جزئي فرهنگي ميان آن ها، مي توان از فرهنگ واحد جهاني سخن گفت. در غير اين صورت، ناگزير از قبول كثرت گرايي فرهنگي و مختص بودن فرهنگ هر جامعه به همان جامعه خواهيم بود؛ براين اساس، ديگر فرهنگ ها قابل مقايسه با يكديگر نخواهندبود و فرهنگ برتر، بي معنا خواهدبود؛ چرا كه در اساس فرهنگ مقوله اي «نسبي» است و متصف شدن آن به مطلوب و نامطلوب، حق و باطل، پست تر و برتر و...؛ تابع شرايط خاص و منحصر به فرد زماني و مكاني است.
اما حقيقت اين است كه «جامعه» امري انتزاعي و اعتباري است و شخصيت و هويتي به جز «افراد انسان» ندارد، 15در ثاني نوع انسان داراي حقيقت باطني عام و يكساني به نام فطرت است؛ بنابراين جوامع نيز داراي حقيقت و ماهيت مشترك خواهندبود، به بيان ديگر، چون نوع انسان داراي ماهيت واحدي است و جامعه نيز يك وجود اعتباري مركب از افراد انسان مي باشد، مي توان نتيجه گرفت كه جوامع انساني نيز ماهيت واحدي دارند و مي توانند تابع يك فرهنگ يا به عبارتي «جهان بيني و ايدئولوژي» واحد باشند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
8- همان، ص .197
9- محمدتقي مصباح يزدي، جامعه و تاريخ از ديدگاه قرآن، تهران: شركت چاپ و نشر بين الملل سازمان تبليغات اسلامي، 1379، ص .185
10- مرتضي مطهري، مقدمه اي بر جهان بيني اسلامي، جلد چهارم: انسان در قرآن، تهران: انتشارات صدرا، چاپ دوازدهم، 1376، صص 21-.17
11- مرتضي مطهري، قيام و انقلاب مهدي از ديدگاه فلسفه تاريخ، تهران: انتشارات صدرا، چاپ هفدهم، 1376، ص .35
12- تفسير الميزان، جلد بيستم، صص 285-.283
13- مرتضي مطهري، مقدمه اي بر جهان بيني اسلامي، جلد پنجم: جامعه و تاريخ، تهران: انتشارات صدرا، چاپ هفدهم، 1384، ص .61
14- همان، ص .48
15- جامعه و تاريخ از ديدگاه قرآن، صص 112-.29
نوشته : مهدي جمشيدي
|