آقای دکتر سروش در سخنرانی اخیرشان در پاریس تحت عنوان «تشیع و چالش مردم سالاری» اشکالی در خصوص انطباق اندیشه امامت و مهدویت با ختم نبوت مطرح کرده اندکه واکنشهایی برانگیخته است. این اشکال که مبتنی بر آراء اقبال در تفسیر مساله خاتمیت است، ....
چنانکه در جمع بندی نهایی سخن ایشان واضح است، ایشان بیشتر دغدغه دموکراسی و رهایی از وحی را دارند تا دغدغه جمع خاتمیت با امامت و مهدویت؛ که خود این اولویت فی حد نفسه قابل تامل و بررسی است. اما دراینجا قصد داریم نشان دهیم آیا این اشکال در خصوص ناسازگاری امامت با خاتمیت وارد است یا خیر.
به نظر میرسد حل این تعارض در گرو دقت بیشتر در فلسفه خود نبوت و نسبت میان عقل و وحی است. دو نوع نگرش در خصوص نسبت عقل و وحی وجود دارد. یک نگرش، که مبنای طرح اشکال فوق است، نسبت عقل و وحی را نسبت دو امر جانشین همدیگر میبینند، دو امری که فی حد نفسه با هم متعارضند؛ لذا یک دوره، دوره حکومت وحی است نه عقل؛ اما کم کم عقل رشد میکند و به حدی میرسد که به دوره حکومت وحی پایان میدهد. بر این مبنا، خاتمیت اعلام پایان وحی است و امامت چون نوعی تداوم حکومت وحی است، نمیتواند مورد پذیرش واقع شود. اما نگرش دوم، نسبت عقل و وحی را نسبت دو امر لازم و ملزوم میبیند، که نه تنها معارض همدیگر نیستند، بلکه موید و مکمل همدیگرند. در این نگاه- که عمده نصوص دینی با آن سازگارند- عقل حجت درونی است و وحی حجت بیرونی؛ و اساسا دینداری کار انسان عاقل و متفکر است؛ مخاطب
اصلی وحی، عقل است و فقط کسانی که اهل تقلید و تبعیت کورکورانه از آباء و اجداد یا بزرگان یا سنتهای جاهلانه هستند، زیر بار پذیرش حقایقی که وحی بر گوشِ عقل آنان عرضه میکند، نمیروند.
در نگاه اول در دوره حکومت پیش از عقل، چون انسانها نمیفهمند نیازمند یک قیم و آقابالاسر به نام پیامبر هستند؛ اما چون عقلشان کامل شد و توانستند خودشان مطالب را بفهمند دیگر نیازی به قیم ندارند و ختم نبوت، دوره پایان ولایت اشخاص است. اما در نگاه دوم، در تمامی اعصار حتی در زمان پیامبران گذشته، عاقلان بودند که سخن پیامبران را میشنیدند و پیامبران هم خودشان برهان واستدلال ارائه میکردند و هم در مقابل مخالفینشان طلب برهان و استدلال میکردند و البته بر اساس این نگاه باید تبیینی از ختم نبوت ارایه داد.
در واقع، اشکالی که آقای دکتر سروش در خصوص ناهماهنگی ختم نبوت با امامت و مهدویت مطرح کرده اند، بر مبنای نگرش اول – که نگرش خود ایشان است – وارد است و به نظر میرسد آن نگرش مبنای عمده نظرات ایشان در حوزه دین شناسی باشد؛ نظراتی همانند دین حداقلی، سکولاریسم، پلورالیسم، بسط تجربه نبوی و مانند آن؛ تنها مساله مهمی که به نظر من در خصوص اندیشههای ایشان باقی مانده که تبیین نشده رها شده است، مساله چرایی دینداری در عصر خاتمیت است. آنچه من از مجموع نظرات ایشان تا کنون استنباط کرده ام، این است که ایشان دینداری را امری غیر عقلانی میدانند، و البته نه لزوما ضد عقلانی، بهتر است بگوییم دینداری را امری سلیقهای (سلیقه کاملا شخصی و درونی و غیر آبژکتیو) میدانند و لذا دینداری «ضرورت» ندارد هر چند احتمالا ضرری هم ندارد و باز برای همین است که در همین سخنرانی نیز در نهایت بحث، نشان میدهند که مشکل اصلی ایشان جمع امامت با ختم نبوت نیست بلکه مشکل اصلی ایشان جمع امامت (به عنوان یکی از مولفههای این دینداری سلیقه ای) با دموکراسی است.
اما صرف اینکه آن نگرش غیر از این نگرش است، نمیتواند تعارض مطرح شده را حل کند. زمانی تعارض مذکور پاسخی منطقی مییابد که نشان دهیم نگرش دوم نگرشی قابل دفاع است که بر اساس آن، تعارض مذکور پاسخ منطقی مناسبی مییابد و این مطلبی است که قصد داریم در اینجا بدان بپردازیم.
در منطقی که از متون دینی به سادگی قابل استخراج است، نبوت و دینداری ضرورت دارد و این ضرورت ناشی از نوع خداشناسی ماست و تنها کسانی که درک خداشناسی سطحی و نادرستی دارند، منکر نبوت هستند. طبق این منطق، اگر ما خداوند را به حکمت و رحمت بشناسیم، در مییابیم که خداوند کار عبث انجام نمیدهد و اینکه انسان را بیافریند و بعد از چند صباحی بمیراند و کار تمام شود، عبث است و خداوند قطعا چنین کاری نمیکند؛ بلکه انسان زندگی جاودانه ای خواهد داشت و مقصد انسان خدا (رسیدن به همه کمالات،کمال مطلق) است. خدا بی نهایت است پس طبیعی است که مقصد بی نهایت است و باز واضح است که عقل انسان میداند که براساس محاسبات عادی، با عمر محدود نمیتواند راه نامحدود را طی کند. تنها حالت ممکن برای طی این مسیر، استفاده از راهکاری غیر متعارف است تا بتوان مسیر نامحدود را در زمان محدود طی کرد و برای همین خداوند وحی را میفرستد و این راهکار غیر متعارف از راهی غیر متعارف (یعنی راهی غیر از تجربه و استدلال عادی) در اختیار بشر قرار میدهد. بدین معناست که نبوت ضرورت مییابد.
در تعبیر فوق انسان باید راهکار را بیاموزد تا بتواند طی مسیر کند؛ پس پیامبر، معلم است نه تحکم کننده؛ و اگر اثبات عصمت نبی میشود و اگر پیامبر حق تشریع دارد اصلا بدین معنا نیست که دوره نبوت، دوره تحکم کردن است بلکه باز عقل است که اصل عصمت را در خصوص نبی اثبات میکند؛ چرا که این راهکار باید به صورت دقیق و بی کموکاست در اختیار انسان قرار گیرد. از آنجا که نه فقط فرد بلکه جامعه انسانی نیز مراتب درک را به تدریج طی میکند، درسها و بناچار معلمها نیز به تدریج عوض میشوند (به تعبیر استاد مطهری مانند دانش آموزی که از کلاس اول دبستان شروع میکند و سال به سال بالا میرود). کمکم بلوغ عقل به مرحله ای میرسد که میتواند کل برنامه هدایتی خود را یکجا تحویل بگیرد؛ و این دوره، دوره ختم نبوت است؛ اما همین سخن ساده که اجمالا مورد قبول دکتر سروش و اقبال است نیاز به تعبیر دقیق دارد. یکبار تعبیر ما از بلوغ عقل بشر این است که به مرحلهای میرسد که برای طی مسیر کمال دیگر نیازمند هدایت نیست و همه چیز را خودش تشخیص میدهد. این همان معنایی است که دکتر سروش در باب ختم نبوت در آثار مختلف خود ارایه داده و همان نظریه اقبال است که به تعبیر شهید مطهری، نه ختم نبوت، بلکه ختم دیانت است. طبق استدلالات فوق، این سخن مردود است؛ زیرا هنوز مساله و معضل اول (راهی برای رسیدن به مقصد نامحدود در زمان محدود) بر جای خود باقی است و عقل عادی خود هیچگاه نمیتواند این مساله را حل میکند. بر اساس این دلیل وحی و برنامه خاص الهی تا ابد مورد نیاز است. و بلوغ عقل بشر این است که بشر میتواند برنامه هدایت را یکجا تحویل بگیرد و دیگر نیازمند وحی جدید نیست نه اینکه اصلا نیازمند محتواهایی که از طریق وحی به او میرسد نیست. عدم نیاز به تجدید وحی غیر از عدم نیاز به اصل وحی است.
تا اینجا بحث تعارض ختم نبوت یا تجدید نبوت حل شده، بدون اینکه مستلزم ختم دیانت باشد. اما هنوز بحث تعارض ظاهری آن با امامت ( که محل اصلی بحث است) حل نشده است؛ اما دقت در همین معنای بلوغ عقل بشر میتواند نشان دهد که این تعارض هم برقرار نیست. برای اینکه این قسمت از بحث بهتر فهمیده شود بگذارید اشکال دیگری مطرح کنم و آن اینکه آیا واقعا اعراب جاهلیت زمان پیامبر، عقلشان کاملتر و بالغتر بود یا مثلا مردم در زمان فلاسفه یونان باستان در چند قرن قبل و اصلا چه معیاری برای بلوغ عقل بشر هست. آیا این یک سخن تحکمی نیست؟ واقعا همان سخن اقبال که «دوره خاتمیت، دوره عقل استقرایی بشر است» این دوره در آن زمان رخ داد یا مربوط به قرن هفدهم میلادی است؟
اگر خوب دقت کنیم معیاری برای بلوغ عقل بشر هست که اگر آن معیار درست فهمیده شود معلوم میشود که امامت نه تنها مخالف بلوغ عقل بشر نیست بلکه اساسا لازمه آن است. برای اینکه این معیار معلوم شود بار دیگر به عصر تجدید نبوت برگردیم. در تاریخ دو گونه پیامبر داشتهایم. پیامبران تشریعی و پیامبران تبلیغی. گروه اول شریعت جدید میآوردند و عمده کارشان ناشی از تحول در مقتضیات زمان از طرفی، و عدم بلوغ بشر برای گرفتن برنامه کامل از طرف دیگر بود؛ و گروه دوم آن برنامه را تا زمانی که تاریخ مصرفش نگذشته بود با کمک وحی بر مسایل روز تطبیق میدادند و همچنین غلط بودن تحریفاتی که در اصل برنامه (متون مقدس) رخ میداد نشان داده و نسخه اصل را ارایه میکردند.
اگر خوب دقت کنیم میبینیم عدم بلوغ عقلی بشر در دو مورد بوده است و زمانی که هر دو مورد منتفی شود منطقا امکان ارایه برنامه کامل و قطع شدن وحی جدید معنی دار میشود. مورد اول تحریف در کتب آسمانی است که علت اصلی آن انحصار سواد متون مقدس (و بلکه انحصار سواد) در دست عده خاصی از جامعه (احبار و رهبان) است که آنها به مصالح خودشان در متون دست میبردند و عموم مردم هم بی خبر میماندند. در دوره خاتمیت سواد آموزی و آموختن و حفظ کردن متن مقدس چنان گسترش مییابد که دیگر امکان هرگونه تحریف عملا منتفی میگردد.
مورد دوم توان انطباق کاملا صحیح برنامه کلی بر حوادث زمانی است که چون بشر به بلوغ عقلی نرسیده بود، نمیتوانسته به طور دقیق خودش انطباق دهد و اختلاف میکردند. لذا نیازمند این بوده که خدا از طریق وحی به عده خاص انطباق درست را بفهماند که اینها همان انبیای تبلیغیاند. در واقع انبیای تبلیغی با کمک وحی جدید میتوانستند مضامین کتاب مقدس شریعت زمان خود را بر مسایل روز منطبق کنند.
در دوره ختم نبوت وظیفه انطباق برنامه کلی بر حوادث زمانه بر دوش علما افتاد. اما وقتی علما اختلاف میکنند چه باید کرد؟ اگر قرار باشد باز کس دیگر (ولو به اسم امام) از طریق وحی انطباقهای صحیح را بیاموزد که همان نبی تبلیغی است. نکته مهم که اساس معنای بلوغ عقل بشر است دقیقا در همین جا است که در دوره ختم نبوت انسان یا انسانهایی پیدا شدند که بتوانند کل محتوای وحی را از پیامبر (نه هر بار از طریق فرشتگان) با عقل خود دریافت کنند و برای انطباق هر حادثه جدید بر برنامه کلی نیازمند وحی جدید نباشند و اینها همان امامان هستند. نکته فوقالعاده مهم در خصوص امامان این است که علم آنها به قرآن، مقدم است بر علم غیب آنها، و نه بالعکس؛ در حالی که انبیای تبلیغی از طریق وحی (علم غیب جدید) به علم درست کتاب مقدس خود میرسیدند، امامان کسانیاند که عقل و درکشان بقدری تکامل پیدا کرده است که بتوانند تمام معارف وحی را از پیامبر زمان خود بگیرند و با علمی که به این کتاب پیدا کردهاند به علم غیب برسند. پیامبر تبلیغی سخن خود را به فرشته وحی مستند میکند اما امام سخن خود را به پیامبر و قرآن مستند میکند و البته در این استنادش معصوم است.
در اینجا شاید اشکال شود سخن از بلوغ عقل بشر بود، نه بلوغ عقل یکی دو نفر. در جواب، یک پاسخ جدلی میتوان داد و یک پاسخ دقیق عقلی. پاسخ جدلی این است که هرجا یکی دو نفر از بشر هم کاری کنند مطلب را به کل بشر نسبت میدهیم. مثلا وقتی میگوییم «امروز بشریت به جایی رسیده است که پا روی کره ماه گذاشته است»، مگر چند نفر از انسانها پا روی کره ماه گذاشتهاند؟
اما پاسخ دقیقتر عقلی اینست که چون دوره، دوره بلوغ عقل بشر برای فهم معارف است، فهم معارف به ائمه(ع) منحصر نمیشود. در واقع یکی از کارهای اصلی ائمه(ع) از آن جهت که امامند کمک به مردم برای رسیدن به این بلوغ فکری و عقلی است، یعنی پرورش مجتهدین. چنانکه گفتیم طبیعی است که عدهای شروع به فهم معارف دین کنند (همانطور که در امتهای گذشته هم غیر از انبیای تبلیغی، احبار و رهبانان نیز بودهاند) و کار اصلی ائمه(ع) در دوره پس از نبوت این نیست که تکتک احکام دین را از دل متون مقدس استخراج کنند، بلکه کار اصلیشان اینست که روشهای فهم متون مقدس را آموزش دهند یا تصحیح کنند. یعنی باید دورهای پیش آید که مجتهدین فراوانی پیدا شوند و شروع به فهم کنند و بقیه مردم همچون زمان انبیای گذشته با تعدد اقوال مواجه میشوند و البته باید سراغ معصومی روند و معصوم روشهای درست را از غلط تفکیک کند که مثلا حسن و قبح شرعی غلط است، قیاس غلط است، استحسان غلط است ولی مثلا تفسیر قرآن با قرآن درست است و بر این اساس مرز فهم درست از نادرست رانشان دهد.
برای همین احادیث متعددی به این مضمون روایت شده که «الامام کالکعبه یوتی ولایاتی» یعنی امام از آن جهت که امام است غیر از عالم دین است. علمای دین وظیفه تبلیغ و حتی رفتن به سراغ مردم را دارند، اما امام از حیث امام بودنش این وظیفه را ندارد. بلکه علما وظیفه دارند برای فهم درست دین مرتب به سراغ امام بروند و روشهای خود را تصحیح کنند.
با این بیان معلوم میشود دوره حضور امام در جامعه برای حل مشکلات فهم دین میتواند یک دوره محدود باشد، یعنی در حدی که روشهای صحیح فهم دین آموزش داده شود و اجمالا روشهای نادرست مورد نقد ائمه(ع) واقع گردد. خود ائمه(ع) هم بر همین موضع اصرار داشتند برای همین آنها شاگردانی پرورش میدادند و به آنها دستور میدادند که در مسجد بنشینند و فتوا بدهند. این سخن فقط در فقه نیست بلکه در عقاید و کلام نیز شاگردانی تربیت کردند و همین طور در بعد اخلاق و عرفان (یعنی در هر سه محور ابعاد اسلام: عقاید، اخلاق و احکام).
خلاصه کلام اینکه بلوغ عقلی بشر که عامل ختم نبوت بود، در گروی سه امر است:
1- وجود انسان یا انسانهایی که بتوانند کل معارف برنامه وحی را یکجا از پیامبر (نه از طریق وحی به خودشان) دریافت کنند و این فهم را به دیگران آموزش دهند.
2- وجود انسان یا انسانهایی که با آموزش تحت نظر این معلمان کمکم توان تفسیر و انطباق وحی بر مسایل جزیی را پیدا کند.
3- بقای اصل کتاب آسمانی بدون تحریف.
با این بیان معلوم میشود که وجود امام نه تنها منافی ختم نبوت نیست بلکه لازمه آن است و از باب حسن ختام اشاره میکنم که شاید علت اصرار پیامبر اکرم (ص) در حدیث معروف ثقلین که: قرآن و امامت دو ثقل جدایی ناپذیرند، این باشد که فهم این برنامه نیازمند معلمانی است که این برنامه را به نحو کاملا صحیح (= با عصمت) فهم کرده و به ما آموزش دهند و البته بعد از آموزش آنها، ما هم توان فهم برنامه را پیدا میکنیم.
ب) امامت و غیبت
با استفاده از مجموعه مطالب فوق میتوان به اشکال دیگری که دکتر سروش در مباحث بعدی خود در خصوص ناسازگاری امامت با غیبت امام زمان(عج) مطرح کردهاست نیز پاسخ گفت. خلاصة اشکال آن است که: با پذیرش غیبت عملاً امامت بیخاصیت میشود زیرا اگر امامت برای جلوگیری از خطای انسانها در فهم دین پس از پیامبر است، همة مشکلاتی را که اهل سنت پس از رحلت پیامبر مواجه میشوند، شیعه پس از غیبت آخرین امام مواجه میشود. پس اگر امامت برای فهم معصومانة دین پس از پیامبر ضرورت دارد، نمیتواند غیبتی پیش آید و و اگر غیبت پیش آمده، معلوم است که اصلاً امامت لازم نبوده است.
با توجه به مباحثی که گذشت چنین پاسخ میگوییم که وظیفة اصلی امام از حیث فهم دین، معلمی کردن و آموزش روشهای فهم دین است، نه ضرورتاً آموزش تمامی محتوای دین تا ابد ، و اگر چنین باشد، آنگاه دورة حضور ملموس و دستیافتنی امام در جامعه برای حل مشکلات فهم دین، میتواند یک دورة محدود باشد، یعنی در حدی که روشهای صحیح فهم دین آموزش داده شود و اجمالاً روشهای نادرست مورد نقد ائمه(ع) واقع گردد. و دیگر غیبت به معنای رها کردن آدمیان نیست، چرا که اولاً، غیبت از زمانی میتواند رخ دهد که کلیات روشهای صحیح فهم، در جریان اصیل اسلامشناسی (که امامان را پذیرفته و بر اساس آموزشهای آنها به فهم دین پرداخته) تثبیت شده باشد، ثانیاً، یکی دیگر از شئون امام که در این مجال فرصت پرداختن تفصیلی بدان نیست شأن ولایت معنوی است که مهمترین فلسفة وجودی امام در تمامی اعصار (حتی درعصر غیبت) است و موجب میشود مردم در عصر غیبت همچون خورشید پشت ابر از فواید وجود امام بهرهمند شوند و البته این ولایت معنوی تنها ناظر به بهرهرسانی فردی نمیشود، بلکه از ابعاد اجتماعی نیز امام مراقبت کلی از جریان اصیل دین و دینداری در جامعه را برای تحقق آیة شریفة:
إنّا نحن نزّلنا الذّکر و إنّا له لحافظون.
[ما قرآن خود را نازل کردهایم و خود نگهبانش هستیم.]
برعهده دارد و از این حیث نیز معلوم میشود که شیعیان به خود وانهاده شده نیستند و این همان مطلبی است که امام عصر(ع) در توقیعی صریحاً بر آن تأکید کردهاند که:
إنّا غیر مهملین لمراعاتکم و لا ناسین لذکرکم. چنین نیست که ما به امور شما بیاعتنا باشیم و شما را از یاد برده باشیم.
در پایان دوباره یادآوری میکنم که بحث ما فقط ناظر به ضرورتِ حضورِ ملموسِ امام برای تبیین دین پس از پیامبر خاتم(ص) بود، نه تبیین تمامی اموری که ضرورت امامت را اثبات میکند، چرا که وجود امام لااقل از دو جنبة دیگر نیز ضرورت دارد: یکی از جنبه ولایت معنوی،که اشارة بسیار مختصری به برخی از فواید آن کردیم؛ و، دوم از جنبة حکومت و هدایتِ ظاهریِ جمعیِ انسانها، که البته مشروط به آماده شدن زمینههای مقبولیت مردمی است و ظاهراً مهمترین فلسفة ظهورِ پس از غیبتِ آن امام شریف است و تفصیل این دو شأن مجال دیگری میطلبد.
منبع: سایت باشگاه اندیشه 22/6/1384
حسین سوزنچی
در آن لحظه که رسول اکرم (ص) را به معراج بردند بر دیواره ی عرش نوشته شده بود :
"لا اله الا الله محمد رسول الله علی امیر المومنین"(1)
پس پیامبر اکرم ربوبیت را در آینه ی رسالت دید و عبودیت را در چشمه ی ولایت و بدین سان فرمود :
"علی منی كمنزلتی من ربی"(2)
"مقام ومنزلت علی (ع) نسبت به من به مانند مقام ومنزلت من نسبت به پروردگارم می باشد.
در جایی دیگر پیامبر اکرم (ص) می فرمایند :
"فان علیا کالکعبه التی امرالله باستقبالها للصلاه " علی (ع) به سان کعبه است که مردم امر شده اند به سوی آن نماز
بخوانند.(3)
و تو با نام کعبه چه چیزی برایت تداعی می شود ؟ طواف وگرد او گشتن ...؟ لبیک گفتن وبه قرب معبود رسیدن ؟
رو به سوی یار کردن ونماز گزاردن ؟ دل را روانه ی کوی او نمودن ؟ اگر مثال علی مثاال کعبه است پس باید به
سویش شتافت وسر به آستانش نهاد .
مگر نه اینکه پشت کردن به کعبه مبطل نمار است ؟ پس روی گردانی از امام نیز باطل است .
نماز بی ولای او عبادتی است بی وضو
به منکر علی بگو نماز خود قضا کند
چرا که در مکتبش به ما آموختند که لازمه ی ایمان وشرط قبولی تمام عبادات و فرایض ولایت است.
مثل علی مثال همتای قران است.
"علی مع القران والقران مع علی"(4)
و اکنون ماییم و غدیر ماییم و پیمان غدیر ماییم و یادگار غدیر
اگر در غدیری پیامبر (ص) دست علی (ع) را بلند نمود و "امیر المومنین" اش خواند ما در غدیری دیگر دل بر آستان
وصی اش می سپاریم و راه را از او می جوییم و در فراقش صبوری می کنیم . دست دعا به سوی آسمان بلند نموده و
سر بر خاک سجده شکر می ساییم که:
الحمد لله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین .(5)
یا علی
ولایت آب و گل را در هم آمیخت که از آمیختن آدم بر انگیخت
ولایت نوح را شد ساحل نور که طو فانش بود در خط دستور
ولایت کوه آتش را کند گل به ابراهیم در وقت توکل
ولایت در کف موسی عصا شد به امر حق به شکل اژدها شد
ولایت را دم عیسی قرین است که انفاس خوشش جان آفرین است
یا حق
1-بحارالانوار.ج37.ص76.باب50. 3-بحار الانوار.ج36.ص110.باب39.
2-ذخائرالعقبی.ص64 4 -بحار الانوار . ج 22.ص 232.
5-اقبال الاعمال .ص 464.
بر گرفته شده ار کتاب مثل علی نوشته ی م.صمصام شریعت
|