«ايمان به خداوند و ديگر باورهاي ديني چگونه موّجه ميشوند؟» يكي از مهمترين مسائل معرفتشناسي، كه در فلسفه دين مطرح ميشود، اين است كه ايمان به وجود خداوند و ديگر باورهاي ديني چگونه موجّه ميگردند؟(1) اين مسأله، كه موجّهنمايي(2) خوانده ميشود و در دهه اخير، توجه بسياري از انديشمندان را به خود جلب كرده است، از نزاع دليلگروي(3) ناشي ميشود(4) كه ميتوان آن را تا عصر لاك رديابي كرد. بهطور كلي، در نزاع دليلگروي چند نوع واكنش ديده ميشود: 1ـ تلاش براي يافتن دليل پارهاي از دعاوي ديني در محدوده تجربه (لاك)؛ 2ـ انكار دين (هيوم، راسل، اثباتگراياني همچون كارناپ و برخي ديگر)؛ 3ـ ايمانگروي (كييركگارد، ويتگنشتاين)؛ 4ـ گذر از عقل نظري به عقل عملي (كانت، ويليام جيمز)؛ 5ـ عقلگروي معتدل؛(5) 6ـ عقلگروي افراطي.(6) در غرب، نزاع دليلگروي با لاك آغاز ميشود. وي در برابر كليسا، كه از ايمان بدون دليل جانبداري ميكرد، موضعگيري كرد و از مبناگروي تجربي خود، براي مقابله با «مشتاقان»(7) بهره گرفت. در زمان او، گروهي به نام «مشتاقان»، ادعا ميكردند كه الهامات الهي را دريافت ميكنند و موظّفاند كه آنها را به ديگران ابلاغ نمايند. اين گروه به خود اجازه ميدادند كه مطالب ضد عقل را صرفا با اين ادعا كه به آنها الهام شده و موظّفاند كه آنها را به ديگران برسانند، انتشار دهند و ديگران را به اعتقاد به خود فراخوانند. لاك اصل وجود الهام را انكار نميكرد، لكن بر اين باور بود كه خداوند متعال روشهاي معمول را بهكار ميگيرد و تحت هيچ شرطي، مطلبي ضد عقل الهام نميكند و عقل و استدلال را رها نمينمايد. در اين نبرد، لاك بهدنبال اين بود كه مشتاقان را به اقامه دليل فراخواند و آنان را از دعاوي بدون دليل باز دارد. اين دليل و مدركطلبي در فلسفه دين معاصرـ كه عمر نسبتاكوتاهيداردـ «نزاع دليلگروي» ناميده شد. هيوم نيز با بهكارگيري مبناگروي تجربي، غالب يا همه ايمان ديني را به چالش فراميخواند، با وجود اينكه بيشترين اهتمام او متوجه معجزات بود.(8) بدين وسيله، حوزه نبرد دليلگروي گسترش يافت و حتي شامل براهين اثبات وجود خدا نيز گرديد. امروزه اين دو مبحث از مباحث جنجالي فلسفه دين است. شكّاكيتي كه لاك در قبال مشتاقان و هيوم در مقابل فلسفه مدرسي داشتند به كانت (1724 - 1804) انتقال يافت. كانت ميگويد: هيوم مرا از خواب جزميّت، بيدار كرد. او به نقّادي متافيزيك پرداخت و در بنيان آن تشكيك كرد. نقد او از مابعدالطبيعه بر اساس نوعي مبناگروي(9) پايهريزي شده است. ماحصل نقّادي او اين است كه متافيزيك نميتواند مانند علم باشد؛ زيرا علم با پديدار، زمان و مكان سروكار دارد ولي مابعدالطبيعه با ماوراي پديدار؛ لذا، به تجربه نميآيد. گرچه كانت عقل نظري را براي اثبات عقايد دينيـ همچون اثبات وجود خداـ ناتوان ميديد، ولي خود مبناي ديگري ارائه كرد و آن اثبات وجود خداوند از راه عقل عملي بود. به نظر او، از راه ضرورت اخلاقي، اعتقاد به وجود خداوند موجّه ميگردد.اخلاقمستلزم فرض يك خوبترين و كاملترين(10) است. در طول قرن هيجدهم تا بيستم، فيلسوفان بسياري، عدم عقلانيت دين را تأييد كردند؛ زيرا دعاوي ديني از دسترس تجربه بسيار دور است. متافيزيك نيز از زمان كانت به بعد زير سؤال رفته و دليلگروي شامل آن همشدهاست. هگل (1770 ـ 1831) و ديگر فلاسفه ايدهآليست بيشتر به دليل واكنشهايي كه برانگيختند، اهميت دارند. ديدگاههاي آنها درباره دين، تجربه و مسائلي مانند آن اهميت چنداني ندارد. غرب معاصر غالبا از متافيزيك به شدت متنفّر است و منظور بسياري از ايشان از متافيزيك چيزي جز فلسفه هگل نيست. مهمترين واكنشهايي كه عليه هگل صورت گرفت واكنش كييركگارد (1813 ـ 1855)، نيچه (1844 ـ 1900) و ماركس (1818 ـ 1883) بود.(11) ماركس دين را افيون ملتها ناميد و جايي براي آن نگشود. بيش از او، نيچه به دين حملهكرد.كييركگاردبهجايموضعگيري در برابر تجربهگرايي(آمپريسم)، عليه ايدهآليسم (ذهنگرايي) هگل واكنش نشان داد. نظرات او تأثير بسزايي در فلسفه دين دارد. پاسخ او به ديدگاه هگل در مبحث «نزاع دليلگروي» نيز كارآيي دارد. او دين را غير عقلاني ميداند و مدّعي است كه ايمان فراتر از عقل است؛ عقل به ايمان دسترسي ندارد. در قرن بيستم، تجربهگرايي با راسل، ويتگنشتاين و ديگر اثباتگرايان (positivists)، تلاشهاي تازهاي به عمل آورد. نتيجه تلاش آنها در «نبرد دليلگروي» نيز ظاهر گشت. ويتگنشتاين تأثير بسياري بر فلسفه دين و فكر ديني دارد. او كار فلسفه را پرداختن به حل مشكلات و مسائل زباني ميدانست و معتقد بود كه تمام گزارههايي كه چيزي درباره واقعيت افاده ميكنند به علوم تجربي تعلّق دارند. با وجود اين، او ميپذيرفت كه واقعيتهايي وجود دارد كه نميتوان به طور منسجم درباره آنها سخن گفت. اين ديدگاه و پارهاي از ديگر نظرات وي الهامبخش رهبردي نوين در مبحث دليلگروي شد. به نظر وي، دعاوي ديني به توجيه و دليل نياز ندارند؛ زيرا بر اساس شيوه زندگي بنا نهاده شدهاند و درباره اموري سخن ميگويند كه در جهان خارج قابل آزمايش و تأييدپذير نيستند. اين رهبرد در مسأله «نزاع دليلگروي»، «ايمانگروي ويتگنشتاين» ناميده شده است. نظريهها و راه حلهاي نزاع دليلگروي 1ـ نظريه ايمانگروي(12) بسياري از متكلّمان مسيحي معتقدند كه ايمان امري فوق عقل و استدلال است. خدا موجودي دور از دسترس فهم بشر است. وجود او در مسيح تجلّي كرده و از راه مسيح عليهالسلام بايد او را شناخت.(13) از اينرو، معقول و موجّه كردن ايمان در نظر آنان مردود است. كــييــركــگارد، ويــتگنشــتايــن، اگزيستانسياليستهاي مسيحي و نئوارتدوكسها معمولاً طرفدار چنين نگرشياند. ديدگاه شلاير ماخر (1768 ـ 1834) مبني بر ابتناي دين بر تجربه ديني با اين نگرش مشابهت دارد؛ بلكه ميتوان گفت: اين انديشه داراي سابقهاي كهن در تاريخ كلام بوده و اكنون بازسازي شده است. در هر صورت، پذيرش و احياي اين ديدگاهـ معمولاًـ به منظور دفاع از دين بوده است. برخي از انديشمندان پس از آنكه خود را در مقابل مشكلات و شبهات فلسفه مدرن و علم معاصر ناتوان و از پاسخگويي به آنها عاجز ديدند، براي حمايت از دين و خارج كردن آن از تنگنا، بهراهحلهاونظريههايياينچنين روي آوردهاند. 2ـ نظريه عقلگرايي افراطي نوعي عقلگرايي، كه برخي از متفكران آن را عقلگرايي افراطي و بعضي ديگر آن را عقلگرايي سخت(14) ناميدهاند، بر اين نگرش مبتني است كه اقامه ادّله عقلي براي اثبات وجود خداوند متعال ممكن و ميسور است و اين ادّله به گونهاي است كه هر عاقل و ذيشعوري بايد آن را تصديق نمايد. كسي كه اين ادّله را، كه بر مقدمات بديهي و يقيني مبتني است و خود بر حسب هيئت و ساختار منطقي مفيد يقين است، انكار كند به سفاهت و بيخردي محكوم ميگردد. طرفدارانچنينديدگاهي،درشناختشناسي معمولاً موضع مبناگروي اتخاذ كردهاند و معتقدند كه مجموعهاي از اصول بديهي و قضاياي اوليه، كه بينياز از استدلال است، پايه و اساس هر استدلال و دليلي است و اصولاً تمام معارف بشريبراينمقدماتمبتنيميباشد. اين نوع عقلگرايي از جهاتي مورد نقّادي قرار گرفته است؛ از جمله آنكه گفتهاند اين موضعگيري غير قابل دفاع است؛ مقدماتي كه متفكران ديني براهين خود را بر آنها استوار كردهاند هم بعضي از مؤمنان و هم بعضي از ملحدان آن را انكار ميكنند. به عنوان نمونه، بسياري از براهين اثبات خداوند بر بطلان تسلسل مبتني است. دستكم، از زمان كانتور به بعد، فلاسفه ورياضيدانانامكانتسلسلهاي واقعي و بالفعل را پذيرفتهاند. آنها براهين ابطال تسلسل را مردود دانستهاند و طبعا دلايل مبتني بر بطلان تسلسل را نميپذيرند. ولي در اين نقد، چند مسأله قابل تأمّل و منع است: از يك سو، امكان دسترسي به يقين و برهان مفيد يقين بر اساس نگرش ويژه متفكران اسلامي در باب معرفتشناسي، كه مبناي تفكر و انديشه فلسفي و كلامي آنهاست، قابل دفاع است و از سوي ديگر، چنين نيست كه همه مقدماتي كه متفكران ديني براهين خود را بر آنها استوار كردهاند بهطور كلي، مورد انكار بعضي از مؤمنان و نيز بعضي از ملحدان قرار گيرد. اگر مقدماتي مورد انكار قرار گرفته يا بدين دليل است كه آن مقدمات اعتبار منطقي و عقلاني براي استدلال صحيح نداشتهاندـ كه احتمالاً بعضي از مقدمات برهان امكان به تقرير شيخ اشراق با چنين مشكلي مواجه است و از آنجا كه نتيجه تابع أخس مقدمات است، از اثبات وجود خداوند قاصر استـ يا چه بسا آن مقدمات و مبادي، صحيح و متقن بوده، ولي استنتاجي كه از آنها به عمل آمده صحيح نبوده است؛ مانند برخي از تقريرهاي برهان حركت كه براي اثبات وجود خداوند منتج و مفيد نيست و تنها وجود مجرّدي را كه خود متحرك نبوده ولي محرّك است، اثبات ميكند يا اينكه اثبات وجود خداوند از راه برهان امكان جهان به شيوه دوم صورت گرفته كه اين نوع برهان نيز مانند بعضي از تقريرهاي برهان حركت است و يا آنكه آن مقدمات صحيح و استنتاج نيز از مقدمات منطقي و معتبر بوده،لكندراثرعروض شبههاي به ذهن انديشمندي، در آن استنتاج دچار ترديد و توقف (و چه بساانكار)شدهاست. براهيني كه چنين سرنوشتي داشتهاند كم نيستند. در طول تاريخ تفكر انساني، بويژه در ميان انديشمندان اسلامي، اين جريان را به خوبي ميتوان مشاهده كرد كه گاهي مسألهاي با مقدمات و براهيناش چنان واضح طرح شده كه پس از گذشت چندي، آن مسأله روشن بديهي گرديده است و اگر كسي يا كساني در آن ترديد كردهاند به دليل شبهه آنان بوده، همچنان كه گاهي شبهاتي مانع از تصديق بديهيترين گزارههاي بديهي «امتناع اجتماع نقيضين» ميگردد. مسأله نفي حال، نفي شيئيت از عدم و مانند آن نمونههاي بارز اين مطلباند. در باره براهين اثبات وجود خداوند متعال و مقدمات آن، بايد گفت كه اين براهين متعدد است و تقسيمبنديها و نظام گوناگوني دارد؛ ميتوان آنها را به فلسفي و غير فلسفي و مانند آن دستهبندي كرد. يكي از آن دستهبنديها اين است كه پارهاي از اين براهين بر ابطال و امتناع تسلسل مبتنياند، همچنان كه تعداد بسياري از آنها به اين مقدمه نيازي ندارند. همه تقريرهاي برهان صديقين يا دستكم، اكثر قريب به اتفاق آنها مانند برهان صديقين صدرالمتألّهين، برهان صديقين ملاّهادي سبزواري، برهان صديقين علاّمه طباطبائي، براهين ششگانه عرفا و حتي برهاني كه ابنسينا در اشارات اقامه كرده و از ابتكارات او به شمار ميرود از همين دسته است. (15) (به نظر ميرسد كه اين برهان يكي از تقريرهاي برهان امكان است ـ و نه برهان وجودي) و نيز همه براهين علّيت نه تنها به مقدمه «امتناع تسلسل» نيازي ندارند، بلكه تسلسل به وسيله همين براهين ابطال ميگردد؛ مانند برهان علّيت علاّمه طباطبائي و محمد حسين اصفهاني، برهان علّيت يا امكان محقّق طوسي،برهانعلّيتفارابي وبرهانوسطوطرف. در باره «پذيرش امكان تسلسلهاي واقعي و بالفعل از سوي فلاسفه و رياضيدانان پس از كانتور»، به نظر ميرسد كه اشتباهي در برداشت از تسلسل محال صورت گرفته است. فلاسفه و انديشمندان محقق اسلامي معمولاً براي ابطال تسلسل شرايط خاصي را، كه برآيند و حاصل استدلالها و براهين امتناع تسلسل است، ذكر ميكنند. حتي خردهگيران و منتقداني همچون ابوحامد غزّالي (م 505 ق) در نقّادي خود به اين مطلب توجه داشتهاند.(16) وجود ترتيب، اجتماع در وجود و فعليت اجزاي سلسله در يك سلسله بينهايت، شروط اساسي استحاله تسلسل است. اگر يكي از اين شرايط محقّق نباشد تسلسل محال نيست. از اينرو، سلسله يا مجموعهاي از آحاد كه ترتيب ندارند، تسلسل در آنها ممنوع نيست و اگر ترتّب و ترتيب دارند ولي اين ترتيب، ترتّب طبيعي نيست، بلكه قراردادي و غيرتكويني است در اين صورت نيز تسلسل بلااشكال است. اگر فرض شود كه ترتيب دارند و آن ترتيب نيز طبيعي و غير قراردادي است ولي همه اجزاي آن بالفعل موجود نيستندـ مانند اعدادـ تسلسل در اين صورت نيز محال نيست. بالاخره، اگر فرض شود كه آحاد و اجزاي سلسله ترتيب دارند و همه آنها نيز بالفعل موجودند ولي در وجود اجتماع ندارند، مانند زمانياتـ كه نحوه وجود آنها به گونهاي است كه تدريجا حاصل ميشوند و با تحقّق جزئي از آن، جزء ديگر معدوم ميگرددـ تسلسل در آنها ممتنع نيست.(17) 3ـ نظريه عقلگرايي معتدل سومين واكنش در قبال مبحث دليلگروي، ديدگاهي است كه به عقلگرايي معتدل و يا عقلگرايي نرم(22) اشتهار يافته است. اين ديدگاه، جريان ايمانگروي و «ايماني كه به طور عقلاني و با عقل قابل حمايت نباشد» را مردود ميشمارد و نيز بر ديدگاه عقلگرايي افراطي و قول به وجود اصول بديهي و ماتقدّم، كه همه باورها از آن استنتاج ميشود و هر عاقل هوشمندي بايد آن را بپذيرد و بر يقيني بودن و حقانيت باورها و اعتقادات، بدان درجه كه با هيچ دليلي نتوان در آن ترديد كرد، خط بطلان ميكشد. در ديدگاه عقلگرايي معتدل، علاوه بر نقش اساسي «قلب» در معرفت و تشخيص حق، نقش اساسي «عقل» و استدلالهاي عقلي در ارزيابي دعاوي ديني پذيرفته ميشود ولي ابتناي همه باورها و اعتقادات بر مجموعهاي از اصول بديهي و مقبول همگان و عدم امكان تجديد نظر مردود شناخته ميشود. به نظر ميرسد كه تجديد نظرهاي مداوم در نظريههاي علمي و عدم امكان دستيابي به يقين در علوم تجربي منشأ ارائه و اتخاذ چنين مواضعي در معرفتشناسي، مابعدالطبيعه و مانند آن شده است. با جداكردن روش تحقيق در علوم تجربي از روشهاي تحقيق در دين، مابعدالطبيعه، فلسفه اخلاق، معرفتشناسي و به طور كلي، علوم فلسفي و تمايز بين شيوههاي استدلال (استقرا، قياس و تمثيل)، كه در هر يك به كار ميرود، ميتوان در اينگونه حوزههاي تحقيق (دين، فلسفه و كلام) از موضعي كه بعضي آن را عقلگرايي افراطي يا سخت نام نهادهاند، دفاع كرد. ممكن است گفته شود كه به كارگيري روشهاي جدلي در كتاب و سنّت مؤيّدي نقلي براي نگرش عقلگرايي معتدل است. شواهد بسياري را ميتوان در منابع اسلامي براي دفاع از اين موضع يافت، ولي بايد توجه داشت كه هرچند از روشهاي جدلي در كتاب و سنّت استفاده شده ولي اين دليل بر آن نيست كه در كتاب و سنّت امكان اقامه برهان عقليِ مفيد يقين فلسفي و رياضي مردود دانسته شده است، بلكه ما موارد بسياري را در كتاب و سنّت مييابيم كه در آنها شيوه برهاني به كار رفته و براهين مفيد يقين اقامه شده است. انگيزه استفاده از بحثهاي جدلي قانع كردن كساني است كه قدرت زيادي در تحليلهاي عقلاني ندارند. 4ـ اساسي دانستن اعتقاد به وجود خداوند چهارمين پاسخ در مبحث دليلگروي را آلوين پلنتينجه ارائه كرده است. وي همچون مبناگرايان كلاسيك،(23) مانند دكارت و لاك، مدعي است كه باورهاي انسان به دو دسته تقسيم ميشوند: دستهاي از آنها بر باورهاي ديگري مبتني است؛ مانند 5112=71×72 كه بر اعتقادات ديگري چون 72=72×1 و 14=2×7 و 49=7×7 و جز آن بنا نهاده شده است. ولي پارهاي از اعتقادات و باورهاي انسان بر هيچ اعتقاد و باور ديگري مبتني نيست. اين باورها را «باورهاي پايه» يا «اساسي»(24) مينامند. به عنوان نمونه، اعتقاد به 3=2+1 بر هيچ باور و اعتقاد ديگري مبتني نيست و به دليل و مدركي نياز ندارد. آلوين پلنتينجه بر خلاف مبناگرايان كلاسيك، ترديد در باورهاي اساسي را ميپذيرد و منكر اين است كه باورهاي اساسي انسان بايد بدون شبهه و غير قابل ترديد باشد. بدينسان، او پايه بودن را با بديهي بودن، خطاناپذير بودن يا بديهي حسّي بودن مساوق نميداند. به نظر او، اينگونه امور شرط ضروري براي پايه و اساسي بودن يك باور نيست. بر اساس نظريه مزبور، اعتقاد به وجود خداوند همچون باورهاي حسّي و قابل مشاهده مانند «روي ميز كتاب قرمزي قرار دارد» از باورهاي پايه و اساسي است كه به موّجهنمايي نيازي ندارد. ازاينرو، پلنتينجه و پارهايشناختشناسان نوين به جاي تلاش براي اثبات وجود خداوند، بر اساس اصول بديهي و يا باورهاي اساسي، معتقدند كه وجودخداخوديكباوراساسياست كه به اقامه برهان و دليل (توجيه) احتياج ندارد. او پرسشي را كه رودريك چِزُم (Chisholm R.) مطرح كرده است، طرح ميكند و به بررسي و تحقيق درباره آن ميپردازد. وي سؤال چِزُم را چنين شرح ميدهد: «معيارهايي كه براي تميز معرفت يا باورهاي واقعا پايه و اساسي يا موّجه ارائه ميشوند اعتبار خود رااز كجا كسب ميكنند؟» اين معيارها به صورت گزارههاي كلي ارائه مي شوند. به عنوان مثال، معيار مبناگرايان جديد برايگزارههايپايهواساسيازدوجهتكلياست: «براي هر گزاره A و هر شخصS ، گزاره A نزد شخص S واقعا پايه و اساسي است. اگر A نزد شخص S ، جزو «اعتقادات خطاناپذير» يا جزو «بديهيات» باشد» گزاره فوق بديهي نيست. پس اعتبار خود را از كجا كسب كرده است؟ اگر گفته شود كه اين گزاره نيز پايه و اساسي است در واقع، معياري كه وضع شده، نقض گرديده است و اگر مبناگرا بكوشد تا بر اساس پارهاي از مقدمات بديهي يا خطاناپذير، براي معيار خود براهيني اقامه كند به سختي ممكن است موفق شود. تا وقتي كه چنين برهاني اقامه نشده، به كدام معيار بايد اتّكا كنيم؟ او اظهار ميدارد كه با هيچ برهان قابل قبولي، نميتوان معيار فوق يا هر شرط لازم و كافي ديگري را براي گزارههاي پايه و اساسي از مقدمات بديهي استنتاج كرد. بنابراين، راه مناسب براي دستيابي به چنين معياري استقراست. سپس به بيان «اين شيوه» ميپردازد و ميگويد: ابتدا بايد نمونههايي را از باورهايي كه جزو اعتقادات واقعا پايهاند و نيز شرايطي 4ـ اساسي دانستن اعتقاد به وجود خداوند چهارمين پاسخ در مبحث دليلگروي را آلوين پلنتينجه ارائه كرده است. وي همچون مبناگرايان كلاسيك،(23) مانند دكارت و لاك، مدعي است كه باورهاي انسان به دو دسته تقسيم ميشوند: دستهاي از آنها بر باورهاي ديگري مبتني است؛ مانند 5112=71×72 كه بر اعتقادات ديگري چون 72=72×1 و 14=2×7 و 49=7×7 و جز آن بنا نهاده شده است. ولي پارهاي از اعتقادات و باورهاي انسان بر هيچ اعتقاد و باور ديگري مبتني نيست. اين باورها را «باورهاي پايه» يا «اساسي»(24) مينامند. به عنوان نمونه، اعتقاد به 3=2+1 بر هيچ باور و اعتقاد ديگري مبتني نيست و به دليل و مدركي نياز ندارد. آلوين پلنتينجه بر خلاف مبناگرايان كلاسيك، ترديد در باورهاي اساسي را ميپذيرد و منكر اين است كه باورهاي اساسي انسان بايد بدون شبهه و غير قابل ترديد باشد. بدينسان، او پايه بودن را با بديهي بودن، خطاناپذير بودن يا بديهي حسّي بودن مساوق نميداند. به نظر او، اينگونه امور شرط ضروري براي پايه و اساسي بودن يك باور نيست. بر اساس نظريه مزبور، اعتقاد به وجود خداوند همچون باورهاي حسّي و قابل مشاهده مانند «روي ميز كتاب قرمزي قرار دارد» از باورهاي پايه و اساسي است كه به موّجهنمايي نيازي ندارد. ازاينرو، پلنتينجه و پارهايشناختشناسان نوين به جاي تلاش براي اثبات وجود خداوند، بر اساس اصول بديهي و يا باورهاي اساسي، معتقدند كه وجودخداخوديكباوراساسياست كه به اقامه برهان و دليل (توجيه) احتياج ندارد. او پرسشي را كه رودريك چِزُم (Chisholm R.) مطرح كرده است، طرح ميكند و به بررسي و تحقيق درباره آن ميپردازد. وي سؤال چِزُم را چنين شرح ميدهد: «معيارهايي كه براي تميز معرفت يا باورهاي واقعا پايه و اساسي يا موّجه ارائه ميشوند اعتبار خود رااز كجا كسب ميكنند؟» اين معيارها به صورت گزارههاي كلي ارائه مي شوند. به عنوان مثال، معيار مبناگرايان جديد برايگزارههايپايهواساسيازدوجهتكلياست: «براي هر گزاره A و هر شخصS ، گزاره A نزد شخص S واقعا پايه و اساسي است. اگر A نزد شخص S ، جزو «اعتقادات خطاناپذير» يا جزو «بديهيات» باشد» گزاره فوق بديهي نيست. پس اعتبار خود را از كجا كسب كرده است؟ اگر گفته شود كه اين گزاره نيز پايه و اساسي است در واقع، معياري كه وضع شده، نقض گرديده است و اگر مبناگرا بكوشد تا بر اساس پارهاي از مقدمات بديهي يا خطاناپذير، براي معيار خود براهيني اقامه كند به سختي ممكن است موفق شود. تا وقتي كه چنين برهاني اقامه نشده، به كدام معيار بايد اتّكا كنيم؟ او اظهار ميدارد كه با هيچ برهان قابل قبولي، نميتوان معيار فوق يا هر شرط لازم و كافي ديگري را براي گزارههاي پايه و اساسي از مقدمات بديهي استنتاج كرد. بنابراين، راه مناسب براي دستيابي به چنين معياري استقراست. سپس به بيان «اين شيوه» ميپردازد و ميگويد: ابتدا بايد نمونههايي را از باورهايي كه جزو اعتقادات واقعا پايهاند و نيز شرايطي در پايان، ذكر نكتهاي ضرورت دارد و آن اينكه طرح سؤال مزبور در مورد ايمان به خداوند و باورهاي ديني مانند آن (آيا ايمان به خداوند و ديگر باورهاي ديني معقول و عقلاني است؟) نادرست و انحرافي است و از نگرشها و گرايشهاي مبتني بر شيوه تحقيق در علوم تجربي و درگيريهاي شديد چند صد ساله ميان علم و اديانِ مشحون از انحرافات، همچون مسيحيت و يهوديت، كه وجهه نظر غالب يا همه فيلسوفان دين، اينگونه اديان ميباشد، ناشي شده است. بر اساس ديدگاه معرفت شناختي ما، اينگونه سؤالها غيرمعقول و يا دست كم، انحرافي است و به نظر ميرسد كه ايمان به وجود خداوند ادلّهاي يقيني دارد. گدشنه از آن، صرف معقول بودن ايمان به خداوند و ديگر باورهاي ديني راهگشا نيست و مشكلي را حل نميكند. باورهاي دين غير انحرافي اسلام بر يقين استوار است و اين يقين، چه از برهان و معرفت حصولي به دست آيد و چه از وجدان و معرفت حضوري و شهودي، معتبر است. متفكران و فيلسوفان دين بايد در مورد يقين به خداوند متعال و نه صرفا عقلاني بودن ايمان به خداوند چارهاي بينديشند. ايمان بر يقين مبتني است و يقين از راه معرفت حضوريومعرفتحصوليبهدستميآيد.(28) نویسنده:حجةالاسلام محمّد حسينزاده منبع:www.tebyan.net |