جناب آقاي دكتر به عنوان اولين سؤال بفرمائيد «عقلانيت» در تفكر يونان باستان چه سيري داشته و به چه مؤلفههايي رسيده است؟ ما از بس مسايل را به صورت پراكنده و وارداتي بحث ميكنيم، گاهي بعد از مدتها جز سرگرداني و سردرگمي نتيجهاي نميگيريم. مسئله اگر از درون ذهن و تفكر جامعه جوشيده باشد، جايگاه و شكل خودش را دارد و روي آن جايگاه و شكل هم ديگران ميانديشند و شايد روز به روز هم بتوانند به پيش بروند. مسايل ما معمولاً به صورت بيريشه مطرح ميشود و اكثرا هم به سياست گره ميخورد و آن كار را از بد هم بدتر ميكند. اما در خصوص مسئله «عقلانيت»، اگر از جامعه و برخي محافل و مجالس علمي بپرسيد، همه چيز را ميگويند: عقلانيت. ما دو نيروي شناخته شده داريم: يكي «حواسمان» كه با بيرون ارتباط پيدا ميكند و معلومات را ميگيرد و منتقل ميكند به ذهنمان و يكي هم آن قواي ذهني ماست كه روي آن مسايلي كه با حواس دريافت ميكند، كار، سازماندهي، تنظيم و انتزاع ميكند. بالاخره كارهايي روي اين يافتههاي حسي انجام ميدهد. ما آن توان تنظيم يافتههاي حسي خود را كه حيوان از آن بيبهره است، انديشه ميگوييم. «انديشه» آن قوهاي است كه ميتوانيم با آن يافتههاي پراكنده حسي را سازماندهي كنيم. بنابراين ما براي ارتباط با جهان، ظاهرا دو امكان وجودي، بيشتر نداريم. البته ممكن است ما قوايي در باطن داشته باشيم. اما فعلاً ما در عالم خودمان از آن خبر نداريم. اگر من يك باطني دارم كه «همه چيز» است، اما من فعلاً از آن «همه چيز» هيچ خبري ندارم. بنابراين آن چيزهايي كه در دسترسمان قرار دارد و ميتوانيم از آنها استفاده كنيم، «حس» و «عقل» است كه از ديرباز هم شناخته شدهاند. توجه انسان به اين دو تيپ نيرو كه تيپ احساسات و تيپ انديشه و تعقل ميباشند، از قديم مطرح بوده است. منتهي عملكرد «حواس» با مشكلات زيادي روبروست. از قديم متوجه شده بودند كه «حس» اصلاً به حقيقت نميرسد و معرفت ثابت پيدا نميكند. اين يك واقعيت است كه الان مثلاً اگر شما بخواهيد با حسّتان مصداق انسان حقيقي را تعيين كنيد، نميدانيد «انسان»، در همين موج پراكنده در اين شش ميليارد جمعيتي كه هر كدام در يك حال و هوا به سر ميبرند و اندازه و سن و سالي دارند، كدام است. يا مثلاً اگر آدم با تكيه بر حس خود، بگردد دنبال «سرد و گرم»، آن را پيدا نميكند؛ چرا كه از هزاران درجه زير صفر تا هزاران درجه بالاي صفر، سرد و گرم است. كدام را بگوييم «سرد» و كدام را بگوييم «گرم». اين جا آنهايي كه زياد «حس» را مبنا قرار دادند، گفتند كه ما راهي براي احكام قطعي و يقيني نداريم. همين سوفسطائيان در يونان باستان اين حرفها را ميزدند؛ اما عدهاي هم گفتند ما فقط داراي حس نيستيم؛ ما قوه ديگري هم داريم كه كارهايي از دستش بر ميآيد. در يك معنا اين قوه ديگر، توجيه ماورايي داشت كه افلاطون ميگفت كه ميتواند با «مُثُل» ارتباط پيدا كند و به حقايق ثابت برسد. در واقع او در جهان محسوس، تسليم نظر سوفسطائيان شد و به اين باور رسيد كه در جهان محسوس، ما حقيقت ثابتي نداريم؛ اما مُثُلي داريم كه اگر به آن برسيم، ميتوانيم حقايق ثابت را درك كنيم. البته اين چيزي غيرعادي و متافيزيكي بود و در نهايت هم، چندان قابل توجيه نبود. ارسطو كه بيترديد از شخصيتهاي بسيار تيزبين تاريخ بشريت است، گفت: نه؛ آن قوهاي كه ما داريم، خودش آن حقايق ثابت را ميسازد. بدين ترتيب او «كليات عقلي» را مطرح كرد و براي اولينبار درباره حقايق ثابت فراحسي، تفكر بشري در دو جبهه موضع گرفت: يك جبههاي كه اين حقايق ثابت را بيرون از انسان ميدانستند (افلاطونيان) و ديگري، آنها را در درون انسان ميدانستند، يعني مشائيان و ارسطوئيان. اين اولين بحث درباره وجود خارجي «كلي» است. كلي به معني حقايق ثابت كه بيروني يا دروني بودن آنها محل اختلاف بود، در فلسفه اسلامي ما دقيقا مورد توجه قرار نگرفته است. بحث وجود «كلي» را مطرح ميكنند ولي متوجه نيستند كه اصلاً مسئله از كجا ناشي شده است. مصاديق «غيرعقلاني» كدامند و عقلانيت در جوامع اسلامي و غربي دچار چه انحرافاتي گرديده است؟ ما عقلانيت را بايد به نحوي تعريف كنيم كه به همين حوزه ادراكي خودمان اعتبار بدهيم. همين حوزه كه به اتفاق قبول داريم كه به «حس» هم متكي است؛ يعني بگوييم ما به كمك «حس» و «عقلمان» چه چيزي ميتوانيم بفهميم؛ روي اين مسئله تكيه داشته باشيم كه اين همان «عقلانيت» است. هر چيزي كه در حوزه «حس» و «عقل» مخصوصا «عقل» قابل فهم و توجيه بود، عقلاني است. اگر قابل تصور و تصديق هم بود، عقلاني است. اما هر چيزي كه در اين حوزه، نه گواهي بر صدقش و نه تصور خوبي از آن داشتيم، اين عقلاني نيست. اين عقلاني نبودن، شكلها و مصداقهاي گوناگوني دارد. يك مصداق آن كشفي بودن است؛ يعني اين جور باور كنيم كه فردي بر اثر رياضت، مشقت و سلوك به جايي ميرسد كه مثلاً از حقايقي برخوردار ميگردد و شايد به اينجا برسند كه ببينند «يكي هست و هيچ نيست جز او». اما الان اين مسئله در حوزه تعقل ما وجود ندارد و اين مسئله كه «يكي هست و هيچ نيست جز او» در صحنه حس و عقل ما چنين وضوحي ندارد و ما مجبور ميشويم براي آن استدلال كنيم. بنابراين عقلاني آني است كه با اين قواي ادراكي ظاهري و معمولي ما قابل تصور و تصديق باشد. حوزه عقلاني شدن، يعني اين را اساس قرار دادن. روشنانديشي غرب در انديشه متفكران جديد غرب از «دكارت» و از «فرانسيس بيكن» و... شروع شد و به همين مسئله، يعني قواي عقلاني انسان توجه كردند. در مقابل قواي عقلاني، يكي كشف قرار ميگيرد و دومي وحي و كليسا؛ مخصوصا وحي مسيحي. دانشمندان مسيحي ميگفتند اصلاً عقل يك چيز و وحي چيز ديگر است. شما نبايد انتظار داشته باشيد، آنچه وحي ميگويد، عقل بفهمد. بفهميد يا نفهميد بايد بپذيريد. اصلاً ايمان در آيين مسيحيت يعني همين. پس يك مصداق غير عقلاني هم حوزه مسايل ديني و الهيات مسيحي است كه البته اسلام از ما چنين انتظاري ندارد و حساب آن را بايد از مسيحيت جدا كرد. اسلام از اول گفته بايد تعقل كنيد؛ يعني با عقلانيت وارد شويد و حتي اگر نفهميد و بپذيريد، من از شما قبول نميكنم. ولي در مسيحيت از اول شرط ميشود كه اگر به فكر فهميدن باشيد، گمراهيد. بايد از اول تصميم بگيريد كه نفهميد؛ يعني «حيرت». اساس در «حيرت» و باور در عين ناباوري است. مصداق سوم امور غيرعقلاني، يك سري گزارههاي افسانهاي و اسطورهاي است كه اينها را غربيها، غيرطبيعي ناميدهاند نه ماوراء الطبيعه. يك نوع بينظمي در تفكر و بيمبنايي، سبب ميشود كه خيلي راحت چيزهايي را بپذيريم؛ مانند «سيزده نحس است» كه متأسفانه در تفكر ما خيلي از اين موارد وجود دارد. روشنفكران غرب ميگفتند اين امور غير طبيعي در حوزه تفكر، مثل شرّ است در جهان. ما نميدانيم از كجا و چگونه پيدا ميشود، ولي همانگونه كه شرّ در جهان قابل انكار نيست ـ مانند مرض، جنگ، بيعدالتي ـ تفكر بشر هم پر از امور غيرطبيعي است. البته غيرطبيعي در اينجا، جدا از دين است. پس ما بايد براي عقلاني شدن، تكيه بكنيم به اعتبار انسان و حوزه انديشهاي او. دكارت گفت: «ميانديشم، پس هستم». اين يعني: عقلانيت. پس محور قرار دادن اين حوزه، قد علم كردن سه چيز را در مقابلش، سبب ميشود: يكي اديان غير عقلاني، مثل اديان هندي و مسيحيت كه ما اسلام را نميتوانيم در آن رديف قرار دهيم؛ ادياني كه به انسان دستور ميدهند كه فكر نكنند. در جهان اسلام، تصوف در رديف آنها قرار ميگيرد كه البته نبايد تصوف را دين حساب كنيم. ديگري مكتبهاي متكي به كشف و شهود و سوم، جريانهاي غيرطبيعي موجود در اذهان بشر است كه هر سه درگير با عقلانيشدن هستند؛ ليكن امور غيرطبيعي، خطرش خيلي بيشتر از بقيه است و اكثرا هم گرفتاريم؛ مثلاً ما به طور عادي ميگوييم: «وجود» اين طور و «ماهيت» اين طور شد؛ در صورتي كه هيچ توجه نميكنيم كه اين حكمي كه ذهنمان ميكند، به چه چيز اشاره دارد. مثل اين است كه بگوييم «اسبِ بالدار خيلي خوب است» چون نه بنزين ميخواهد و نه هيچ چيز ديگر و هر جا بخواهيم ميتوانيم سوار شويم و... در حالي كه اصلاً توجه نكنيم كه «اسب بالدار» به چه چيزي اشاره ميكند. غربيها روي اين مسئله تا حد افراط دقت كردهاند كه به آنجا رسيدهاند كه اصلاً چيزي كه در حوزه تجربه و حس مصداق نداشته باشد، بيمعناست؛ يعني «اسب بالدار» يك واژه بيمعناست؛ چون مصداق ندارد. نه به آن افراط كه هر چه را در حس نتوانيم نشان بدهيم، بگوييم «بيمعنا»، و نه اينقدر تفريط كه به هر افسانهاي اعتقاد پيدا كنيم. هدف اصلي افلاطون هم براي بعضي از اين متفكران حوزه فلسفه ما مطرح نيست؛ يعني آن مشكل افلاطون را ندارند كه در مقابل سوفسطائيان مجبور باشند براي تراشيدن حقايق ثابت، مسئله «مُثُل» را مطرح كنند. متفكران ما آن مشكل را ندارند، ولي باز هم مُثُل افلاطون را رها نميكنند. در حالي كه بايد بپرسيم اين مُثُل به چه اشاره ميكند و كجاست؟ نه كجاستِ فيزيكي، بلكه به چه دلايلي ثابت ميشود، و چه توجيهي دارد. اين كه مرتبا ميگويند گزارهها بايد توجيه داشته باشد، خود توجيه هم مصيبتي شده است. روي چه مبناهايي توجيه كنيم؟ عقلانيت هنوز محور كار ما نيست. در صورتي كه جريان وارونه است. روشن انديشان غرب در محيطي به بار آمدهاند كه نه تنها سياست، بلكه ديانت از ريشه ضد عقل و انديشه بود؛ اما آنها عقلاني شدند. ولي ما در جامعهاي به دنيا آمدهايم كه دين ما اساس همه چيز را عقل قرار ميدهد و تفكر يك ساعت را برابر هفتاد سال يا يك سال عبادت ميداند؛ ما عقلانيت را فراموش ميكنيم و تسليم امور غيرعقلاني ميشويم. عقل ستيزي در الهيات مسيحي و عرفان اسلامي چه نقاط افتراق و اشتراكي دارد؟ در نهاد عرفان اين است كه حوزه عقل و انديشه، با يك قشر و نمادي از حقيقت طرف است كه اينها توهمند و واقعيت ندارند. عقل و انديشه با ظاهر جهان طرف است كه ظاهر جهان هم هيچ و پوچ است؛ خيال اندر خيال، وهم اندر وهم. حقيقت و وجود و واقعيت اصيل در ماواري اين پديده هاست؛ آن هم با حس و عقل، قابل درك نيست. بايد رو كنيم به كشف و شهود. بنابراين عقل را صرفا اداره كننده حيات حيواني ميدانند، اما حقيقت كار عقل نيست. اين ديگر تعارف ندارد. عقل را تحقير ميكنند و آن را در جستجوي حقيقت، ناتوان مييابند و به قول حافظ، شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي. اصلاً اولين قدم اين است كه عقلت را كنار بگذاري. وقتي قرار است به شيخي تسليم شوي و در برابر او مثل مرده در دست مردهشوي باشي، با عقلانيت سازگار نيست. در مسيحيت نيز ما روايت عقلاني نداريم؛ چون اصلاً اصول آن با عقل جور در نميآيد. مثلاً وقتي تثليث را مطرح ميكنند، آدم نميتواند يك تصور درستي از اين قضيه داشته باشد كه سه تاست و يكي است و يكي است و سه تاست و تجسد خدا؛ خدا ميآيد بشر ميشود، خدا بر سردار ميآيد؛ فدا ميشود. اينها را نميشود با عقل توجيه كرد. نبايد هم حتما اين طور بگوييم كه هر دو حقند؛ هم «لا اله الا الله» ما حق است و هم «تثليث» آنها حق است. ما بايد به بشر فرصت انديشه بدهيم. كسي كه به اين نتيجه رسيده است كه كليسا حق نيست، چرا جلو او را بگيريم. آقاي دكتر! مقداري در مورد «عقلانيت ديني» توضيح بفرمائيد. «اونامونو» در كتاب «درد جاودانگي»، ترجمه آقاي خرمشاهي، تعبيري دارد كه ميگويد: «ايمان در به در به دنبال عقلاني كردن خودش است» يعني اين غيرعقلاني بودن آن را آزار ميدهد و آنها تلاشها كردهاند كه زمينه را به نحوي براي توجيه بتراشند و اخيرا نمونههاي آن را در جامعه خودمان هم ميبينيم. مثلاً آقاي پلانتينجا كه اخيرا به ايران آمده بود، ميگويد: «ايمان به خدا از گزارههاي پايه هست». به قول معروف، مرغ بريان به اين حرف ميخندد. چه جور مثلاً باور يك يهودي به «يهوه» پايه باشد و باور يك مسيحي به «تثليث» پايه باشد و باور يك مسلمان به «توحيد» پايه باشد و بعدا بياييم دلبستگيهاي شيعه و سني را هم پايه بكنيم. بگوييم حقانيت «علي(ع)» براي شيعه پايه است و حقانيت عمر هم براي سني! اين منطقي نيست. اين ناچاري كليساست. عقلانيت ديني معني ندارد. ما يك عقلانيت بيشتر نداريم. مثل اين كه ما نميتوانيم شنيدن را به ديني و غيرديني تقسيم كنيم، عقل ما هم يكي بيشتر نيست. شما نميتوانيد تقسيم كنيد. اينها كه دم از تجربه ديني ميزنند، دين را برميگردانند به يك تجربه. چه تجربهاي؟ مگر ميشود گفت كه خارج از حوزه عقل و انديشه، ما يك تجربهاي داريم كه دين متكي به آن تجربه است. اينها چيزهايي است كه از روي ناچاري ميگويند. غرب روي اينها مانور ميدهد كه متأسفانه ما اينها را آوردهايم روي اسلام خودمان هم پياده ميكنيم. در صورتي كه اسلام اينها را نميخواهد. اسلام هيچوقت نگفته است كه شما به تجربه متكي باشيد، يا «من» را پايه فرض كنيد. اسلام گفته است تفكر كنيد، سپس من را بپذيريد. اصلاً ايمان اسلامي يعني بفهميد چيزي را در عالم ذهنت ميتواني تصديق كني. اگر تصديق نباشد، ايمان نيست. در صورتي كه ايمان مسيحي آن است كه چيزي به زبان بياوري كه نميتواني باور كني. اين در اسلام «نفاق» است. در حالي كه مكتب اسلام حداقل دعوتش به تعقل است، بر خلافِ «پولس رسول» در آئين مسيحيت كه مرتب عقل را كوبيدهاند و گفتهاند كه خداوند احمقها را دوست دارد و بهشت پر از ابلهان خواهد شد، در قرآن يك اشاره به ابلهيّت وجود ندارد. معلوم است كه اين حرفها جعلي است. وقتي در حديث ميخوانيد «اكثر اهل الجنه البلها» (اكثر اهل بهشت ابلهانند) نبايد در قرآن به اين اكثريت بهشتيِ خوشبخت، نيم سطر اشاره شده باشد؟! اخيرا برخي افراد به تبعيت از مسيحيان ميگويند: «دين آن است كه حيرت ايجاد كند!» شما ريشه حيرت را در قرآن و حديث مستند ما، يك جا پيدا نميكنيد. هفت جلد معجم احاديث اهل سنت موجود است، اگر ريشه حيرت داشت؟! معجم مفهرس قرآن را نگاه كنيد، اگر ريشه حيرت داشت. يك مورد دارد كه شيطان گمراهشان كرد و سرگردان شدند. اما يعقلون، يتفكرون، يتدبرون و ينظرون، چقدر دارد؟ چرا اين همه تأكيد بر تعقل، تفكر و تدبير و تفقه را با بيانهاي متعدد كنار بگذاريم؟ مرحوم شريعتي ميگفت: بعضي از اين دستگاههاي كليسايي، بهشت و آخرت را به قيمت دوزخي كردن دنياي مردم، به مردم عرضه ميكردند. حالا برخي از مراكز ديني هم ميخواهند ايمان را به بهاي سلب شخصيت انسان، به انسان بدهند. اسلام اين كار را نكرده است. اسلام در اصول اوليهاش آنطور نيست كه با عقل در تضاد باشد. يعني چيزي بگويد نظير دو دوتا، ششتا؛ در حاليكه انسان مرتب در ذهن خود به جواب چهار ميرسد. البته چيزهايي دارد كه به اين سادگي براي ما مفهوم نميشود، مثل همان خود «خدا». به اين سادگي در حوزه عقل ما قابل تجزيه و تحليل نيست. اما چيزي هم نيست كه عقل آن را در همان برخورد اوليه رد كند. اما تثليث در برخورد اوليه با عقل در تضاد است. آن ديني كه در برابر عقل بشر نتواند توجيه شود، آن دين الزاما قابل قبول نيست. به بشر بگوييم عقل نداشته باش تا مؤمن شوي؟ اسلام چنين چيزي به ما نگفته است و من هم به چنين چيزي عقيده ندارم. بنابراين شما تكثر مفهوم عقل را نميپذيريد و مفاهيمي مثل «عقلانيت شرعي» و... را رد ميكنيد. من نميدانم آنهايي كه ميگويند عقل متكثر است، يعني چه؟! من ميگويم عقل داراي يك تعريف بسيار روشن از دوران باستان است. عقل يعني ابزار تشخيص. مثلاً انسان پله را تشخيص ميدهد و از طبقه پنجم به پايين نميپرد. اين را ميگويند عقل. من نميتوانم بگويم كه يك عقل داريم كه پله را تشخيص ميدهد و عقل ديگري داريم كه دين را تشخيص ميدهد. دين بايد طوري باشد كه ما با همين عقلي كه فيزيك و شيمي را ميفهميم، بتوانيم آن را بفهميم. البته الزاما به معني «حس كردن» قضيه نيست. بايد با قواي عقليمان در تضاد نباشد. بنابراين «عقلانيت شرعي» وجود ندارد. برخي ميترسند؛ يعني هنوز به اسلام آن قدر اطمينان ندارند كه بگويند عقلاني است. فكر ميكنند كه اگر ما «عقلانيت» را آزاد بگذاريم، دين به خطر ميافتد. بله برخي اديان مثل مسيحيت، به خطر ميافتد كه افتادند؛ اما اسلام خودش به ما ميگويد بايد عقلاني برخورد كنيد. اين هراس، ريشه در تصوف و اشعريت دارد. در رأس اينها امام محمد غزالي بود كه اصلاً ميگفت: انديشه براي بشر خطرناك است. انسان بايد فكر نكند؛ يعني اين بر خلاف سنت و قرآن تفكر را تحريم كرد. رياضيات و منطق را هم همينطور. گفت از قرآن خودمان يك منطقي را در ميآوريم. همين منطق را تطبيق كرد و اصطلاحات آن را با اصطلاحات قرآني تنظيم نمود. اين كار او هم در مقابل اسماعيليه بود كه بگويند فقط حرف معصوم نيست. بايد منطق هم داشته باشيم. در صورتي كه همه اينها جنبه درگيري با اسماعيليه داشت. اشعريت غزالي و نيز تصوف، بزرگترين ضربه را به تفكر ما زد و الان هم من هشدار ميدهم كه نبايد اين همه فضا را آلوده كرد. البته اينها از بيكاري است. چون انديشه، نيرو و استعداد ميخواهد؛ حوزه انديشه اصول و قواعد دارد و هر حرفي را نميشود زد. شما اگر در فيزيك سخنراني كنيد و يك جا اشتباهي داشته باشيد، صداي مردم بلند ميشود. در شيمي هم همينطور. ولي در عرفان آقايان به خودشان اجازه هر حرفي را ميدهند كه سروتهي هم ندارد و كسي هم نميتواند اعتراض كند. خوب من الان مدعي ميشوم، امشب در معراج بودم. در معراج ديدم چنين است و چنان. چه دليل دارد كه شما مخالفت كنيد؟ حوزههاي غيرعقلاني را ترويج نكنيد. اين خلاف اسلام است. من نميگويم تحريم كنيد. ميگويم جاي عقلانيت را به اينها ندهيم. عقلانيت باشد، آنهايي هم كه ميخواهند دنبال رياضت بروند، بروند. الان كسي در جامعه، اهل رياضت نيست. اين حرفها آسيب بزرگي به فكر و فرهنگ ما زده است. پست مدرنيسم چه تعاملي با «عقلانيت» دارد؟ پست مدرنيسمي كه دارند به ما منتقل ميكنند، تفكر را از اساس بيهوده ميداند. ميگويند شما قدر فكر نكردن خود را بدانيد و به قديم برويد كه اسرار و حقيقت در ميليونها سال پيش است. اما پست مدرنهاي ديگري كه به مدرنيسم و عقل مدرن انتقاد دارند، حرف ديگري ميزنند؛ چرا كه دموكراسي جاي انتقاد دارد. هنوز بهداشت غرب، درمان غرب، اقتصاد سرمايهداري آن مشكل دارد. اما اين اقتصاد را در مقابل اقتصاد سوسياليسم، به نفع جامعه ميدانند؛ نه آن كه بگويند اقتصاد آزاد هيچ مشكل ندارد و يك پديده بهشتي ناب است. آنها ميدانند استثمار و استعمار، يعني چه و يك سرمايهدار چگونه پولها را خرج و چه سوءاستفادههايي ميكند و چه بر سر طبقه كارگر ميآيد. مگر ايده كمونيسم يك ايده جديد غربي نيست؛ اينها راه حل بود كه ما از سرمايهداري نجات پيدا كنيم. بنابراين پست مدرنها از روشهاي انتقادي براي تكميل مسائل ميكوشند. مثلاً كسي بيايد بگويد اين تقسيمات جغرافيايي به نفع بشر نيست. بياييد جامعه جهاني درست كنيم، ولي اين بر مبناي عقل است. پوپر كه اين همه مبارزه با كمونيسم و سوسياليسم كرد، خودش ميگويد هنوز چشمم به دنبال آن مرام است، به شرطي كه بتواند آزادي فردي را حفظ كند. خوب اينها مشكل دارند. سوسياليسم يك مشكل و ليبراليسم مشكل ديگر. به قول معروف غرب سرمايهداري، توليدش خوب است، در توزيع ستم ميكند و نظام سوسياليستي ميخواست توزيع را عادلانه كند، اما توليد و اقتصاد را باخت. بايد نظريه جديد و يك جامعه جهاني جديدي درست شود كه اين دو درد را نداشته باشد، ولي آن دو درمان را داشته باشد و لذا ما بايد اسلام را به عنوان يك الگوي برتر در دنيا مطرح كنيم. اما خيلي عقلاني. پستمدرنيسم هم ممكن است براي انسان آينده، هزاران پيشنهاد داشته باشد، اما اگر بر مبناي عقل باشد، به تفاهم ميرسيم. ما اگر بخواهيم بر مبناي نظريات پستمدرنيستهاي روبه ما، نه رو به غرب، رفتار كنيم، آنها ميگويند: چه فرق ميكند آدم يهودي باشد، مسيحي باشد؟ حقيقت همه اينها يكي است. غافل از اين كه حقيقت همه اينها يكي نيست. لگنهاوسن در جلسه انتقاد پست مدرنيستها از تمدن كه در دانشگاه تهران برگزار گرديد، گفت: اينها مردم را دعوت ميكنند كه همه اديان در اصول يكي هستند و فقط ظاهرشان فرق ميكند. اينها دقت نميكنند كه اصول اديان متناقضتر از ظاهرشان است. ظاهرشان را شايد بشود يك جوري با هم هماهنگ كرد، ولي ما تثليث و توحيد را به هيچ وجه نميتوانيم يكي كنيم. او يك آدم غربي است كه اول هم مسيحي بوده؛ خيلي منطقيتر از افراد ديگر فكر ميكند. بعد هم ميگويد: آقايان اين را كه پستمدرنيستها ميگويند اديان همه يكي هستند، اين مطلب را خود اديان نميگويند آيا خداوند به شما فرموده است كه برويد به مردم بگوييد دين فرق ندارد، حتي اگر محمد(ص) و عيسي و موسي(ع) هم گفتهاند دين من غير از دين ديگري است؟! مگر براي خدا بداء حاصل شده است؟! بسياري از طرفداران اين مرام، از حرف او ناراحت شدند. ميگفت: مگر شما پيغمبريد كه به مردم بگوييد مسيحيت، اسلام و يهود و هندي فرقي نميكند؛ در صورتي كه تمام هنديها ميگويند ما حقيم و آن ديگر را قبول نداريم. تمام يهوديها خودشان را بر حق ميدانند. اسرائيل چه آتشي را روشن ميكند. شما به چه قانوني فتوا ميدهيد كه دين اسلام براي اسرائيليها نيز بايد ارزش داشته باشد؛ مگر قبول ميكنند؟ به نظر من پستمدرنيسم شرقيِ رو به شرق ما، داراي ارزش منطقي نيست. انسان را از عقلانيت دور ميكند و در نهايت اگر بدبين باشيم مثل فرانتس فانون و دكتر شريعتي كه از فانون نقل ميكرد، بايد بگوييم كه اينها مأموران غربند كه ميخواهند سر ما را تا ميتوانند به گذشته بند كنند و نگذارند بينديشيم و خودمان را دريابيم. من آن اندازه بدبين نيستم؛ البته گاهگاهي بعضي نشانههايي كه آدم ميبيند بدبين هم ميشود؛ چون بعضي مجامع غربي از اينها حمايتهايي ميكنند. دست كم ميتوان گفت كه نميفهمند. نویسنده :دكتر سيد يحيي يثربي منبع :www.tebyan .net |