با وجود این، چند عبارت مشهور میتواند نشان دهنده دیدگاه كلی او در این مورد باشد: انسان سازنده دین است، نه دین سازنده انسان... دین افیون مردم است.[1] در یك كلام من از همه خدایان بیزارم.[2] عناصر مؤثر در اندیشه ماركس بینش دینی ماركس و نظریه او در مورد دین بخشی از نظام فكری اوست كه به «ماتریالیسم دیالكتیك» مشهور است. ماركس در بنای این نظام از اندیشمندان متعددی تأثیر پذیرفته است از میان آنها اندیشههای دو تن از هم عصران او برجسته و تعیین كننده است: دیالكتیك هگل و مادی اندیشی فوئرباخ.[3] بنابراین پیش از آنكه به شرح و گزارش نظریه دینی ماركس و مبانی آن بپردازیم لازم است به طور گذرا اشارهای به نظریات مهم این دو داشته باشیم. دیالكتیك هگل. هگل، همه هستی و تاریخ را فرایند حركت و تحول روح مطلق و یا خدا میداند كه بر اساس آن روح مطلق، هم چون معماری كه طرح ذهنی خود را در قالب یك ساختمان محقق میسازد، در مسیر رسیدن به خودآگاهی، آزادی و كمال، خودگشایی و تجلی میكند و خود را به صورت طبیعت و جهان مادی تحقق میبخشد. این فرایند به روشی دیالكتیكی صورت میپذیرد به این نحو كه در یك مرحله با خودگشایی روح، طبیعت تحقق پیدا میكند. با آن كه طبیعت چیزی جز تحقق روح نیست با این وصف روح چون حالت آرمانی خود را در آن نمییابد، نسبت به آن و یا به تعبیر دقیقتر نسبت به خود، بیگانه است. از این رو برای تصحیح آن، ضد آن را نیز ایجاد میكند. تعارض بین آن دو با شكلگیری حالت سومی كه تركیبی از آن دو است حل میشود. هگل حالت اول را «تز» حالت دوم را كه ضد حالت اول است، «آنتی تز» و صورت سوم را كه نتیجه حل تضاد و تركیبی از آن دو است «سنتز» مینامد. این سنتز نیز به نوبه خود تز و حالت جدیدی است كه ضد آن ایجاد میشود و این فرایند ایجاد، تضاد و تركیب ادامه مییابد. در اعتقاد هگل همه حوادث جهان از همین دیالكتیك بزرگ به وجود میآید. بدین سان، جهان چیزی جز تحقق ذهن خداوند كه در جهت آزادی و خودآگاهی كامل سیر میكند، نیست. همان طور كه از خودبیگانگی روح با تجلی و خود انكشافی او آغاز شد، سرانجام در پایان تاریخ نیز در نتیجه فرایند دیالكتیكی پیش گفته، روح به خویشتن باز میگردد و این همان آگاهی و آزادی كامل روح است.[4] ماركس ایدئالیسم هگل را رد كرد اما نظریه از خودبیگانگی و فرایند تعارض و تضاد را پذیرفت و آنها را در نظریه خود به كار گرفت. ماتریالیسم فوئر باخ: فوئرباخ، شاگرد هگل بود اما برخلاف او بینشی كاملاً مادی و الحادی داشت. او نظریه از خود بیگانگی هگل را اقتباس كرد و آن را بر اصل الوهیت و اعتقاد به خدا تطبیق نمود. فوئر باخ به خدا باور نداشت و اندیشه خدا و دین را زاییده طبیعت انسانی میدانست: «هستی متعال همانا جوهر انسان است... لحظه حساس تاریخ هنگامی خواهد بود كه انسان آگاه شود كه تنها خدای انسان، خود انسان است»،[5] «فلسفه جدید، انسان را ـ و هم چنین طبیعت را كه مبنای انسان است ـ موضوع یكتا، جهانشمول و متعالی خود میداند.»[6] فوئرباخ معتقد بود كه آنچه ما به عنوان خدا و یا مطلق میخوانیم چیزی نیست جز مجموعهای از صفات و یا كیفیات قابل تحسین انسانی مثل خوبی، زیبایی، خرد، عشق، محبت و قدرت و... كه از صاحبان اصلی آن انتزاع شده و به آسمان فرافكنده شده است و تحت عنوان موجودی فراطبیعی به عنوان خدا یا مطلق، مورد پرستش قرار گرفته است. مفاهیمی مثل عقلانیت و آزادی نیز (كه هگل در مورد روح مطلق به كار میبرد) اوصاف جنبههای زندگی مادی و طبیعی خود ما هستند. اما انسان در برابر خدای خودساخته، از این صفات واقعی خویش بیگانه گشته است. الهیات مسیحی و فلسفه هگل هر دو در مورد از خودبیگانگی ما مقصر هستند، زیرا اموری را كه اساساً انسانی هستند به موجودی بیگانه به نام خدا و یا مطلق نسبت دادهاند.[7] ماركس، تحلیل فوئرباخ در مورد اندیشه خدا و از خودبیگانگی انسان را مشتاقانه پذیرفت اما آن را ناتمام دانست، زیرا به اعتقاد او فوئرباخ مشخص نساخته است كه چه عاملی موجب فرافكنی صفات انسانی و از خود بیگانگی انسان میشود. از این رو تلاش كرد تا خود به این سؤال پاسخ گوید.[8] پاسخ ماركس بیانگر دیدگاه او در مورد منشأ و نتایج اعتقادات دینی است. تحلیل ماركس از خاستگاه دین در اندیشه ماركس، از خود بیگانگی دینی انسان، هم چون سایر جنبههای از خود بیگانگی انسان، ریشه در شرایط زندگی اجتماعی و تضادهای طبقاتی دارد كه آن نیز به نوبه خود وابسته به روابط تولیدی و زیربنای اقتصادی جامعه است. بر اساس نظریات او در هر جامعه دو جنبه را میتوان تشخیص داد یكی زیربنا و دیگر روبنا. مقصود از زیربنا زیرساختهای اقتصادی جامعه و روابط و شیوههای تولید است و مقصود از روبنا، نهادهای حقوقی و سیاسی و دینی و هم چنین طرز فكرها، ایدئولوژیها، فلسفهها و هنر و غیره میباشند. بر این اساس دین و سایر امور روبناییِ جامعه، اموری تابع و تحت تأثیر زیرساختهای اقتصادی و روابط تولیدی جامعهاند.[9] بر مبنای نظریات ماركس در همه جوامع بشری از آغاز تاكنون، روابط و شیوههای تولید دچار تحولات و دگرگونیهایی شده و از مراحلی گذر كرده است و پیدایش و تغییرات دین و باورهای دینی نیز تحت تأثیر همین وقایع اتفاق افتاده است به گونهای كه هر گاه تغییری در حیات اقتصادی جامعه رخ داده است به دنبال آن در باورهای دینی و اخلاقی، هم چون سایر امور روبنایی جامعه دگرگونیهایی صورت پذیرفته است. ماركس، مراحل اصلی گذار جوامع بشری را كه به دگرگونیهای دینی و علمی و فرهنگی و... انجامیده است به این نحو ترسیم میكند كه در آغاز و در جوامع اولیه، انسانها به صورت اشتراكی زندگی میكردند و وسایل و ابزاری كه میساختند متعلق به همه بود. در این زمان هنوز طبقات اجتماعی شكل نگرفته بود اما به تدریج و در نتیجه گسترش نیازهای مادی و شكل گیری مشاغل ووظایف گوناگون، تقسیم كار و در نتیجه طبقات اجتماعی به وجود آمد به این صورت كه عدهای به دلیل موقعیتها و فرصتهای خاصی كه برای آنها پیش آمد ابزار و وسایل تولید، مثل زمین و ابزار كشاورزی را در اختیار گرفتند و عدهای دیگر كه فاقد این وسایل بودند، در خدمت دسته اول قرار گرفتند. با شكل گیری طبقات اجتماعی، نبرد طبقاتی نیز آغاز شد و این همان چیزی است كه به اعتقاد ماركس شكل دهنده تاریخ و همه جوامع بشری است: تاریخ تمامی جوامع تا به امروز همانا تاریخ نبرد طبقات است. آزاد مردان و بردگان، نُجبا و عوام، خوانین و رعایا، استادكاران و شاگردان، خلاصه ستمگران و ستمدیدگان كه در تضادهای دائمی رودرروی یكدیگر ایستادهاند. نهان یا آشكار در نبردی بیامان بودهاند كه هر بار با واژگونی انقلابیِ همه جامعه و یا با ویرانی مشترك طبقات درگیر، نبرد خاتمه یافته است.[10] با توسعه نیروهای تولید و تغییر روشها و مناسبات تولیدی نظامهای مختلفی شكل میگیرد و بدین سان جامعه اشتراكی اولیه به جامعه بردهداری و سپس نظام ارباب و رعیتی تبدیل شد و سرانجام نظام سرمایهداری در زمان ما جانشین نظام قبل و ادامه همان فرایند است. قانون حاكم بر این تحولات تاریخی، دیالكتیك و محرك حركت تاریخی، تناقض است كه در لحظات خاص میان نیروها و روابط تولیدی به وجود میآید: در مراحل انقلابی یعنی در مراحل تناقض نیروهای تولیدی با روابط تولیدی، یك طبقه به روابط تولیدی قدیم كه اكنون تبدیل به مانعی در سر راه توسعه نیروهای تولیدی میشوند میچسبد و در عوض طبقهای دیگر مترقی است و نمودار روابط تولیدی تازه است.[11] طبقه اخیر، در بطن نظام پیشین پرورش یافته و در عین حال، ضد آن است. از تضاد و درگیری این دو، نظام تازهای با روابط تولیدی جدید سر برمیآورد كه آن نیز در بستر خود ضد خود را خواهد پرورد و این همان قانونی است كه ماركس از هگل وام گرفت. در هر زمان، دین و علم و فرهنگ و هنر و سازمانهای حقوقی و اجتماعی بازتاب شیوه و روابط تولیدی آن زمان هستند و آدمیان نیز بدون آن كه خود بخواهند و یا انتخاب كنند به این روابط وارد شده و مناسبات خاص آن دوره بر آنها تحمیل میشود و فكر و اندیشه آنها را شكل میدهد به گونهای كه هیچ كس نمیتواند جهان را جز از جایگاه طبقاتی خود بنگرد و یا درباره آن بیندیشد مثلاً بورژوا جهان را تنها در چهارچوب حقوقی كه خود در آن دارد مینگرد. بنابراین، دین به عنوان امری روبنا «چیزی نیست جز بازتاب تخیلی نیروهای خارجی حاكم بر زندگی روزانه در ذهن انسانها، كه طی آن نیروهای زمینی صورت نیروهای فراطبیعی به خود میگیرند.»[12] ماركس دین را نمونه كاملی از ایدئولوژی میداند كه در تعریف او عبارت است از یك نظام اعتقادی كه هدف عمده آن توجیه وضع موجود به نفع ستمگران است. دین به فقیران توصیه میكند كه نظام و ترتیبات اجتماعی كه در آن به سر میبرند، امری از پیش تعیین شده و مقدر است و باید به همین نحو باشد. بنابراین باید از وضع خود خشنود باشند و برای تغییر آن كوشش نكنند، زیرا مرجعی بالاتر آن را مقدر ساخته است. خدا خواسته است كه مالكان ثروتمند و كارگران فقیر به همین نحو باقی بمانند و در همان حال برای تسلی آنها، بهرهمندی از نعمتهای جهان دیگر را به آنها وعده میدهد و عقوبت ستم ستمگران را به دوزخ اخروی موكول میكند. ابوالفضل محمودي- جستارهايي در كلام جديد، ص186 ________________________________- [1] . ماركس، كارل، خانواده مقدس، به نقل از: پییتر،آندره، ماركس و ماركسیسم، ترجمه شجاع الدین ضیائیان، ص 236، و نیز ر.ك: Morris Brain، oP. ciT، P. 34 [2] . Eliade Mircea، oP. ciT، V.9، P. 238 [3] . C.f. Morris Brain، oP. ciT، PP. 32 _ 33 [4] . كیوپیت، دان، دریای ایمان، ترجمه حسن كامشاد، ص 172 ـ 173 و Morris Brian، oP.cit، P 34. [5] . فوئر باخ، لودویك، جوهر مسیحیت، به نقل از: پییتر، آندره، ماركس و ماركسیسم، ص 236. [6] . همان. [7] . C.f. Morris Brain، oP. ciT، PP. 20 - 22. [8] . C.f. Smart Ninian، The Religious Experiences of Mankind، P.559. [9] . Ibid. [10] . ماركس كارل و انگلس فردریك، مانیفست، به نقل از: آرون، ریمون، مراحل اساسی اندیشه در جامعه شناسی، ص 159 و نیز: پییتر، آندره، ماركس و ماركسیسم، ص 246. [11] . آرون، ریمون، همان، ص 165 و نیز: كارل، ماركس، نقد اقتصاد سیاسی، به نقل از : پییتر، آندره، همان، ص 243. [12] . انگلس، فردریك، به نقل از: همیلتون، ملكم، جامعه شناسی دین، ص 142. |