به رغم این توجیهگری، آرزوی جهانی بهتر، كه از رنج و ستم كنونی فارغ باشد، خود بیان اعتراضی است بر ضد رنج و ستم. بنابراین دین هم ابزار ستمگری و توجیه آن است و هم بیان اعتراضی است بر ضدّ ستمگری. دین، تسلی بخش است اما تسلی دین، راه حل واقعی به دست نمیدهد بلكه با تحملپذیر ساختن رنج و توجیه آن، از هرگونه راه حل واقعی جلوگیری میكند و بدینسان به ایفای شرایط ایجاد كننده رنج و ستم یاری میرساند و به جای دگرگونی جهان، تسلیم را تقویت میكند. دین هم چون افیون، تحمل رنج را ساده میسازد و با ایجاد اوهام و پندار مربوط به جهان دیگر موجبِ شادمانی موهوم مردم میشود و انگیزه هرگونه تلاش را در نطفه خفه میكند و با هدایت ناصواب خشم و احساسات ستمدیدگان كه میتوانست برای سازماندهی یك انقلاب به كار رود، آنها را فلج و با عطف آرزوها و امیدهای محرومان به آسمان، آنها را از زمین بیگانه میسازد.[1] ماركس معتقد بود كه با توجه به این آثارِ دین، باید با آن مبارزه كرد و آن را كنار نهاد. اما از آنجا كه دین محصول نوعی شرایط اجتماعی و یا به تعبیر ماركس، نه بیماری بلكه نشانه بیماری است،[2] بدون از میان برداشتن آن شرایط نمیتوان دین را كنار نهاد. با تحقق جامعه كمونیستی كه در آینده و پس از به اوج رسیدن نظام سرمایهداری حاصل میشود، شرایط نیاز به پندار دین نیز منتفی میشود. با ذكر بند مشهوری از سخنان ماركس در كتاب نقد فلسفه حق هگل، این بخش را به پایان میبریم: شالوده نقد غیردینی چنین است: انسان دین میسازد، دین انسان نمیسازد. دین، خود آگاهی آدمی است كه یا هنوز به خود دست نیافته است و یا باز خود را گم كرده است... رنج دینی در آن واحد هم بیانگر رنج واقعی است و هم اعتراضی علیه رنج واقعی. دین آه موجود ستمدیده، احساس جهان سنگدل، روح زمانه بیروح است... دین نیكبختی واهی مردم است و الغای آن در عین حال درخواستی برای نیكبختی واقعی آنان. درخواست كنار نهادن توهمات وضع آنها درخواست كنار نهادن وضعی است كه به توهم نیاز دارد.[3] نقد و بررسی: از زمان طرح دیدگاههای ماركس تاكنون هزارها كتاب پیرامون آن نگاشته شده و نظریات او مورد نقد و بررسی قرار گرفتهاند. برخی از نقادان به مبانی فلسفی نظریات او پرداخته و برخی دیگر شواهد و پیشگوییهای او را مورد ارزیابی قرار داده و گروه سوّمی در علمی بودن روشها و تعمیمهای او تردید كردهاند. افزون بر همه اینها عدم موفقیت نظامهای كمونیستی كه بنا به ادعای خودشان از مدل ماركسی تبعیت میكردند، راه نقد و انتقاد را هر چه بیشتر بر روی این نظریات گشود. با وجود اهمیتی كه نقد و بررسی اصول و مبانی فلسفی ماركس به ویژه اصول چهارگانه دیالكتیك هم چون اصل تضاد و یا تكامل، و یا نظریه شناخت شناسی ماركس در تحلیل و بررسی نظریات او دارد، در این مجال نمیتوان به نقد و ارزیابی آنها پرداخت. نگارنده، علاقه مندان را به آثار متعددی ارجاع میدهد كه در همین زمینه به فارسی نوشته و یا ترجمه شده است.[4] در اینجا به برخی از انتقاداتی كه بر تفكر ماركسیستی وارد شده است، اشاره میكنیم: 1. بر اساس تحلیل ماركس، دین محصول تعارضهای طبقاتی است و طبیعتاً نمیتواند در دوره اشتراكی اولیه وجود داشته باشد. اما این امر با شواهد و دلایل تاریخی موافقت ندارد، زیرا بررسیهایی كه در تاریخ ادیان به ویژه ادیان ابتدایی انجام شده است نشان میدهد كه آثار پرستش و نوعی اعتقاد دینی از قدیمیترین ایام زندگی بشر وجود داشته است. 2. بر اساس تحلیل ماركس، دین اساساً ایدئولوژیك بوده و توجیهگر نظام موجود است و بیشتر به نفع طبقه حاكمه، دعوت به تسلیم و مدارا میكند، این امر لااقل در مورد برخی از ادیان مثل اسلام و یا یهودیت صادق نیست. موسی بنیاسرائیل را بر طبقه حاكمه و فرعونیان شورانید و خواستار تغییر وضع موجود آنها بود و اسلام نیز در جزیره العرب بر ضدّ شرایط موجود اقدام كرد و در مدت كوتاهی بخش مهمی از جهان آن روز را متحول ساخت و امپراتوری عظیم ساسانی را با همه اقتدارش فرو ریخت و این نبود جز با دعوت به كوشش و جهاد و عزم برای تغییر و بهبود شرایط موجودِ آن روز. در میان اولین پیروان پیامبر نیز برده و بردهدار هر دو حضور یافتند و فقیر و ثروتمند در كنار هم و با همه وجود در پیشبرد آن كوشیدند از خدیجه تا سمیه و از مصعب بن عمیر تا بلال و عمار. 3. میپذیریم كه دین در زمانها و جوامع مختلف به صورتهای گوناگون مورد سوء استفاده و بهرهبرداری سیاسی قرار گرفته و موجب مشروعیت بخشیدن به طبقات حاكم شده است اما به صرف وجود این موارد نمیتوان گفت كه دین علی الاصول عامل فریبكاری است و اعتقادات دینی تنها وسیلهای برای حمایت و حفظ یك نظام خاص اجتماعی است. 4. تحلیل ماركس از دین بسیار ساده انگارانه است و بسیاری از ابعاد و جنبههای دین را نادیده گرفته و با فروكاهی آن به برخی كاركردهای اجتماعی خاص، ناگزیر از تعمیمهای بسیار بعید و بیدلیل شده است. ماركس نقش مهم دین را در معناداری زندگی و مرگ و هدفدار ساختن آن كه فراتر از منافع طبقاتی و موقعیتهای خاص است، نادیده گرفته است و از این امر غفلت كرده است كه آدمی در جامعه سرمایهداری و نیز جامعه آرمانی كمونیستی به همان میزان به معناداری و هدفمندی زندگی محتاج است كه در جوامع فئودالی و ابتدایی، و این امری است كه بسیاری از غیرمعتقدان به دین نیز به آن اذعان دارند.[5] 5. ماركس دین را ایدئولوژی دانسته كه هم چون حكومت و هنر و اخلاق و غیره از امور روبنایی جامعه و وابسته به زیربنای اقتصادی است و نیز تأكید میكند كه تحقیقات و نظریات او دارای ماهیتی علمی است اما با تحلیل و بررسی نظریات او هرگز نمیتوان آنها را درچهارچوب علمی منظمی قرار داد، برای مثال به فرض كه بپذیریم انشعاب پروتستانتیسم از آیین كاتولیك تحت تأثیر پیدایش كاپیتالیسم در پایان قرون وسطی بود، اما جای این سؤال هست كه آیا با تغییرات جزییتر نیز روبنای دینی جامعه تغییر میكند؟ افزون بر این چرا در موارد دیگری كه سرمایهداری ظهور پیدا كرده، تغییری از نوع پروتستانتیسم به ظهور نرسیده، مثلاً بسیاری از حكومت شهرهای ایتالیایی در اواخر قرون وسطی به سمت كاپیتالیسم حركت كردند، اما پروتستانتیسم در آنجا شكل نگرفت. آیا این امكان وجود ندارد كه برخلاف آنچه ماركس میگوید ظهور آیینهای جدید، علت و موجب تغییرات اقتصادی باشد همان گونه كه ماركس وبر آن را مطرح ساخت و ظهور روح سرمایهداری در اروپای غربی را مرهون اخلاق پروتستانی دانست؟ با وجود انتقاداتی كه بر نظریه ماركس وبر وارد كردهاند اما او یك چیز را مشخص ساخت و آن این است كه روابط اجتماعی آن طور كه ماركس آنها را مطرح میسازد، قطعیت و وضوح ندارند. افزون بر این، موارد بیشماری وجود دارد كه در آنجا اندیشههایی از حوزه هنر، ادبیات، اخلاق و سیاست و حقوق در اقتصاد تأثیر گذارده و یا آن را شكل داده است. بنابراین كلیت این قاعده، كه یك نهاد از جامعه همیشه علت و بقیه اجزاء همیشه معلول باشند، ساده انگارانه است.[6] 6. ماركس میگوید كه افراد هر طبقه نمیتوانند جهان را جز به اعتبار موقعیت خود و منافعی كه در آن دارند بنگرند، این سخن دارای دو اشكال است، یكی این كه در این صورت هیچ كس نمیتواند خود را از پندارهای دروغینی كه در مورد جهان دارد آزاد سازد. بنابراین نمیتوان از كسی چنین توقعی داشت. و دیگر آنكه اگر همه طبقات طرز فكری جانبدارانه و ناظر به منافع خود داشته باشند دیگر حقیقتی باقی نخواهد ماند و مبارزه برای آزادی و عدالت بیمعناست، زیرا معیاری برای تقدم یك اندیشه بر اندیشههای دیگر وجود نخواهد داشت.[7] دیدگاههای روانشناختی فروید زیگموند فروید (1856 ـ 1939) بنیانگذار روانكاوی و از چهرههای سرشناس دوران جدید است كه نظریات جنجالی او در مورد مبانی رفتار آدمی و نیز تحلیل او در مورد دین و فرهنگ، در رویكردهای دینی و فرهنگی قرن بیستم نقش مؤثری داشته است. مهمترین آثار فروید در مورد تحلیل دین و فرهنگ عبارتند از: آینده یك پندار، توتم و تابو، موسی و یكتاپرستی.[8] فروید به متون مقدس یهودی و معارف دینی مسیحی آگاهی داشت، ولی شخصاً منكر باورهای دینی بود و به قول یكی از شرح حال نویسانش، «از ابتدا تا انتها یك ملحد طبیعی بود.»[9] در دیدگاه او اندیشههای دینی اموری غیرواقعی و باطلند و ارتباطی با خدا یا خدایان ندارند، اما یك سؤال به شدت ذهن او را به خود مشغول ساخته بود؛ اگر باورهای دینی به این وضوح، باطل و غیرواقعی هستند چرا تعداد كثیری از آدمیان این چنین بر حفظ و اعتقاد به آنها پافشاری میكنند وچنان عمیق به آنها باور دارند؟ اگر دین عقلانی نیست چرا و چگونه مردم آن را فرا میگیرند و آن را حفظ میكنند؟ فروید كوشید تا خود به این سؤالات پاسخ گوید. این پاسخ در قالب نظریات مختلفی مطرح شد كه او در تبیین منشأ و خاستگاه دین ارائه كرد. در این نظریات، رویكرد فروید به دین فروكاهشی است و بر این باور است كه دین عاملی اصیل در رفتار و تفكر آدمی نیست، بلكه محصول فرعیِ گرفتاریهای روانشناختی آدمی است. ابوالفضل محمودي- جستارهايي در كلام جديد، ص186 ____________________________ [1] . ر.ك: ماركس، كارل، خانواده مقدس، به نقل از: پییتر آندره، ص 237؛ همیلتون، ملكلم، همان كتاب، ص 142 ـ 143 و Terrell، Carver، The Cambridge Companion to Marx، PP. 320 - 21 and Morris Brain، oP.ciT، PP. 34، 36 - 38 [2] . Pals، D.L، oP. ciT، P. 143 [3] . ر.ك: كیوپیت، دان، دریای ایمان، ترجمه حسن كامشاد، ص 178 و Pals، D.L، oP. ciT، P. 34 [4] . در این مورد، این آثار مفید و قابل توجه هستند: اصول فلسفه و روش رئالیسم، اثر علامه طباطبایی، به همراه پاورقیهای شهید مطهری، نقدی بر ماركسیسم، شهید مطهری، علمی بودن ماركسیسم، مهدی بازرگان، و یدالله سحابی، فلسفتنا، شهید صدر ـ این كتاب به فارسی تحت عنوان «فلسفه ما» ترجمه شده است، نقد و درآمدی بر تضاد دیالكتیكی، عبدالكریم سروش، پاسداری از سنگرهای ایدئولوژیك، محمد تقی مصباح. [5] . ر.ك: همیلتون، ملكلم، جامعه شناسی دین، ص 147. [6] . C. f. Palse، D.L. oP. ciT، P. 147 [7] . ر.ك: همیلتون، ملكلم، همان كتاب، ص 149. [8] . در مورد زندگی و آثار فروید ر.ك: استون ایروینگ، رنج روح، ترجمه پرتو اشراق، استور آنتونی، فروید، ترجمه حسن مرندی و نیز: Pals، D.L. oP.ciT، Eliade Mircea، op.ciT، V. 5 [9] . Pals، D.L. oP.ciT، P. 65 |