پارهای از نتایج برآمده از مجموعه این كلمات به فهرست ذیل است:
1. روح انسانی پس از مرگ بدن، بسیاری از فعالیت های مرحله دنیوی خود، از جمله بسیاری از ادراكات، را ندارد.
2. روح انسانی پس از مرگ بدن، خاطرات گذشته خود را با خود ندارد، زیرا حافظه چندان به بدن وابسته است كه روح بدون ابزار بدنی قادر به فراخواندن گذشته نیست. پس حافظه دست كم در مراحل زندگی اول و پس از آن نقشی در هویت شخصی ندارد.
3. نقش هویت شخصی كاملا بر عهده روح است و بدن و قوایی كه به نحوی به بدن وابستهاند، سهمی در هویت شخصی ندارند. ملاحظه میشود كه از جهت هویت شخصی این نظریه با نظریه روح دائما نامتجسد هیچ فرقی ندارد.
استیفن تی. دیویس نیز از دیدگاه «عدم تجسد موقت» یا «عود روح به بدن» به تقریر افرادی چون آگوستین(1) و آكویناس(2) دفاع كرده است. البته وی در صدد برمی آید كه اینهمانی جسم كنونی و جسم رستاخیزی را هم به تبع دو فیلسوف گذشته به اثبات رساند. در واقع، این دفاع بر این مبتنی است كه هویت شخصی كاملا بر عهده روح نیست، هر چند در برههای از زمان، ما بدون بدن خواهیم بود. همین باور نیز بر این باور متكی است كه انسان موجودی فراهم آمده از جسم مادی و روح غیرمتجسد است، به طوری كه روح میتواند بدون بدن باشد؛ اما هیچ یك به تنهایی، یك انسان كامل به شمار نمیآید. نفس انسان، انسان نیست، بدن انسان هم انسان نیست؛ این دو هر یك جزئی از انسانند و انسان به تمام ساحت های وجودی خود هم در زندگی آغازین به وجود آمده و هم در زندگی نهایی مستقر خواهد گشت. بنابراین زندگی میانی، كه روح آدمی بدون بدن است، شكل ناقصی از وجود انسانی است. نكته دیگری كه در نظریه دیویس به چشم میخورد، این است كه وی هر چند بدن رستاخیزی را همان بدن دنیوی خاكی میداند؛ اما معتقد است كه بدن های خاكی ما به بدنی شكوهمند(3) تبدیل میشود و با روح ما پیوند مجدد پیدا میكند. می توان دیدگاه دیویس را به سه بخش تفكیك كرد:
1. روح پس از مرگ بدن، در زندگی میانی، برای مدتی به حیات خود بدون بدن ادامه میدهد.
2. در هنگام رستاخیز یا طلیعه زندگی غایی، بدن ما از خاك برانگیخته شده بار دیگر با روح متحد میشود.
3. پس از حصول وحدت میان نفس و بدن، بدن به آن چیزی كه بدن شكوهمند نام دارد، مبدل میشود.
ادعای اول، این نظریه را از نظریه رستاخیز ابدان جدا میكند، زیرا برای آدمی در فاصله مرگ بدنی و رستاخیز بدنی وجودی برخوردار از آگاهی و شعور قائل است. هم چنین برخلاف نظریه دوم، حالت بدون بدن بودن را حالت طبیعی شخص انسانی نمیداند و از همین رو معتقد است كه بسیاری از ویژگی ها و توانایی های موجود در انسان مادی و متعارف در روح نامتجسد وجود ندارد. به تعبیر دیگر، وجون نامتجسد، یك وجود ناقص است و به قول آكویناس ماهیت نفس با بدون بدن بودن سازگار نیست و بشر وقتی به سعادت نهایی میرسد كه بار دیگر روح با بدن آمیخته شود. قهرا روح نامتجسد در زندگی موقت خویش اساسا ویژگی های بدنی هم چون خواب، قرار گرفتن در موقعیت زمان، فضایی موجود، درك اطراف از راه چشم و گوش، دریافت درد یا لذت جسمانی، راه رفتن و ... را ندارد، هرچند میتوان پذیرفت كه اموری چون باور، میل، دیگر آگاهی، ارتباط با دیگران، دریافت اطراف خود از راه ادراكاتی چون رؤیا با او باشد.
ادعای دوم از آن جهت است كه حقیقت انسان هم روح است و هم بدن، آن هم همین بدن كنونی. در هنگام رستاخیز مانند وضع حاضر هر نفس یك بدن مشخص دارد و هر بدنی یك نفس متعین. در غیر این صورت هویت شخصی تامین نمیشود. به گفته آكویناس ماده و هیولایی كه بدن ما از آن ساخته میشود با مرگ از میان نمیرود و خداوند در هنگام رستاخیز به آن ماده شكل بدنی داده، هم چون اكنون نفس با آن مرتبط گشته و هویت شخصی به طور كامل محقق میگردد.
اما ادعای سوم بر این اساس است كه بدن رستاخیزی جاودانه و فسادناپذیر؛ نه پیر میشود و نه فرسودگی و ضعف آن را فرا میگیرد. با این بدن است كه آدمی در ملكوت الهی حاضر میشود. این بدن جدید موجودی غیرمادی نیست بلكه یك جسم مادی است و به مانند ارتباط دانه گندم با ساقه آن، با بدن سابق ارتباط پیدا میكند. پیوستگی دو جسم مذكور هم از طریق موجودیت یافتن یك نفس و هم از طریق موجودیت یافتن یك ماده در آنها توجیه میشود.(4)
وجه قوت نظریه دیویس در این است كه میتواند فرقی میان بدن كنونی و بدن رستاخیزی تصویر كند، به طوری كه بدن رستاخیزی با لوازم زندگی جاوید سازگار است. اما هیچ مكانیزم یا فرایندی از تبدیل بدن حاضر به آن بدن ملكوتی، دست كم از جهت قابلی، ارائه نمیدهد. اگر انسان هویت متشكل از روح و بدن است، در زندگی میانی، چگونه میتوان هویت شخصی او را توجیه كرد؟ بر فرض كه عینیت بدن رستاخیزی با بدن كنونی اثبات شود. اینكه حقیقت انسان را مجموع روح و بدن به حساب آوریم و در یك مقطع او را كاملا بدون بدن و حتی بدون هیچ گونه ارتباطی با بدن در نظر بگیریم، باورهای سازگاری به نظر نمیرسند. ناگفته نماند كه كلمات دیویس در اینكه لازم است بدن سابق و بدن لاحق از ماده واحدی باشد یا نه، تا حدی مضطرب است.
نظریه اتصال روح به بدن مثالی منفصل
مختصات این نظریه از این قرار است:
الف. آدمی از حیث ساختار جسمی، روحی فقط دو زندگی اول و نهایی را دارد و زندگی میانهای از جهت یاد شده در كار نیست.
ب. در زندگی اول كه موقتی است روح با بدن خاكی به سر میبرد و با ورود به زندگی نهایی بدن خاكی را برای همیشه خلع میكند و با بدن جدیدی به سر خواهد برد.
ج. بدن دوم كه در عالم دیگر قرار دارد هیچ گونه ارتباط وجود شناختی با بدن اول ندارد و فقط از حیث شكل و هیات به مانند آن است. قهرا بدن دوم میتواند ویژگی هایی متفاوت با بدن اول داشته باشد.
د. با توجه به بند(ج) دست كم در مقطع خلع بدن اول و اتصال به بدن دوم، روح بدون بدن خواهد بود.
طبق این دیدگاه، روح پس از مرگ بدن فانی نمیشود و هیچ اختلافی در ناحیه روح، در پیش از مرگ و پس از مرگ وجود ندارد. آری، روح پس از خلع بدن مادی، در عالم مثال با قالبی مثالی حاضر میشود كه هم چون صورت حاصل در آینه است، ولی صورتی جوهری و قائم به ذات است. بنابراین، ملاك هوهویت در روح ثابت است، زیرا روح وارد شده در عالم صوی(عالم مثال) عینا همان روحی است، كه در عالم مادی با بدن خاكی بود و ملاك هوهویت در ناحیه جسد یا بدن به اتحاد روح است، یعنی همان روحی كه به بدن خاكی تعلق داشت به بدن مثالی تعلق گرفته است. اما بدن مثالی عینا بدن این جهانی شخص نیست؛ بلكه بدنی دیگر است كه با بدن او مباینت و جدایی دارد. به تعبیر دیگر وجود چنین بدن مثالی، وجود آن بدن موجود در این جهان نیست و تشخص آنها به یك تشخص نمیباشد.(5) نتیجه آنكه اگر انسان را موجودی روحی و جسمی تلقی كنیم دست كم هوهویت در ناحیه بدن وی، بر اساس این نظریه تامین نمیشود.
نظریه همراهی روح با بدن مثالی
مطابق این دیدگاه نیز، آدمی از حیث جسمانی و روحانی دو مرحله از زندگی را تجربه میكند. در مرحله اول كه زندگی كنونی است، روح ما قرین بدن خاكی و همدم یك بدن مثالی است. پس از مرگ بدن خاكی، روح با بدن مثالی خود وارد عالم دیگر میشود. مختصات این دیدگاه به قرار ذیل است:
الف. ویژگی بند «الف» در نظریه 2/4.
ب. در زندگی اول، در واقع ما دو ساحت بدنی و یك ساحت روحی داریم، به تعبیر دیگر، آدمی موجودی است كه خصوصیات سه عالم ماده، مثال و عقل در او پیچیده شده است. پس از مرگ یكی از ساحت های بدن به نام بدن خاكی وجود ندارد و در زندگی دوم روح همیشه با بدن مثالی است.
ج. روح هیچ گاه بدون بدن نخواهد بود و این دو ساحت همواره قرین و مصاحب یكدیگرند.
د. میان دو بدن یاد شده و ساحت روحی رابطه وجود شناختی عمیقی حاكم است.
خلاصه اینكه بدنی كه وارد عالم مثال میشود اكنون نیز با روح ارتباط دارد. حال باید دید كه ارتباط این دو بدن چگونه تامین میشود و هویت شخصی در ناحیه بدن چگونه توجیه میگردد؟ این نظریه بر اساس قرار دادن اصول جدید متعدد متافیزیكی از عهده توضیح فرایندهای این تغییر و تحولات برمی آید. نتیجه اصول یاد شده این است كه مقصد انسان در حركت وجودی اش تحول از وجود مادی كنونی به وجود صوری غایی است و نسبت آن زندگی به این زندگی نسبت نقص به كمال است. بدن آن جهان عینا بدن این جهان است نه غیر از آن و نه مثل آن، منتها این بدن ها فقط به شدت و ضعف از هم ممتازند، همان گونه كه در این زندگی بدن دوران طفولیت از بدن دوران جوانی و پیری ممتاز است اما همه مراتب یك بدن به حساب میآید. وجه قوت این دیدگاه كه در هیچ یك از نظریههای گذشته به چشم نمیخورد، این است كه همه ساحت های آدمی جهان كنونی را ترك میكند به گونهای كه از حقیقت خود هیچ جزئی را در این جهان رها نمیكند و از این رو كل هویت آدمی به عالم دیگری پای میگذارد.(6)
----------------------------------------------------------
پی نوشت ها:
1. Augustine
2. Aquinas
3. Glorified Body
4. Davis، Stephen T. Death and Afterlife؛ The Resurrection of the Dead. PP. 122 - 127
5. ر. ك: سهروردی، شهاب الدین، مجموعه مصنفات شیخ اشراق، حكمه الاشراق، تصحیح هنری كربن، ج 2، ص 229 ـ 235 و ملاصدرا، اسفار، ج 9، ص 197.
6. ر.ك: ملاصدرا، اسفار،ج 9، باب 11، فصل 1 و 2، ص 185 ـ 199؛ سبزواری، منظومه، 346 ـ 349.
..............................................................................
منبع: امير ديواني- جستارهايي در كلام جديد.
|