اما اكثریت انسان ها هیچ گونه خاطرهای از زندگی های پیشین ادعایی خود ندارند و همین امر این مورد را از مورد استمرار هویت از كودكی تا بزرگسالی جدا میسازد. استمرار جسمانی هم در فرضیه تناسخ كارگشا نیست، زیرا چه نوع اتصالی میان جسم كنونی با جسم قبلی وجود دارد، مخصوصا در مواردی كه گفته میشود فرد گاهی به صورت مرد و گاهی به صورت زن، گاهی در نوع انسانی و گاه در نوعی دیگر مثل حیوان به دنیا میآید. در نهایت آیا استمرار رونشناختی میتواند گره از نظریه تناسخ باز كند. ادعا شده كه فرد تناسخ یافته همان ویژگی شخصیتی را دارد كه در زندگی گذشته داشته است. اگر در زندگی قبلی مغرور یا متواضع، مهربان یا خشن و ... بوده است، حیات مجدد خویش را با همین حالت های روانشناختی آغاز میكند. اما چه مقدار شباهت روانشناختی میتواند ما را به حكم اینهمانی سوق دهد، به طوری كه بگوییم فردی كه مثلا 500 سال پیش از دنیا رفته، همین فردی است كه امروز زندگی میكند، قهرا این شباهت ها باید بسیار عام باشد تا بتواند مصداق های متعددی را در بر گیرد. اما این شباهت های عام هرگز به تنهایی موجب نمیشود كه ما بتوانیم این دو فرد را یك شخص به حساب آوریم.(1)
ملاحظه میشود كه استدلال هایی كه از این دست فقط راه را بر اثبات تناسخ میبندد و بیشتر به مسأله هویت شخصی از دیدگاه معرفت شناسانه نظر دارد تا دیدگاه متافیزیكی و وجود شناختی. قائل به تناسخ میتواند بگوید هویت شخصی به روح است هر چند نه خود شخص تناسخ شده و نه دیگری نتواند روح واحد را در دو بدن در دو زمان t1 و t2 تشخیص دهند. با توجه به مضمون این نظریه، میتوان انتظار داشت كه مسأله هویت شخصی از منظر وجود شناختی بر عهده «روح» است. به تعبیر دیگر، این نظریه مدعی است كه روح در زمان t1 همان روح در زمان t2 است. اگر معیار دیگری چون حافظه یا گرایش های روانشناختی پیش كشیده میشود از جهت فراهم آوردن دلیلی برای اثبات اینهمانی روحی است و در این جهت، اساسا ملاك بدنی هیچ نقشی ندارد تا بخواهیم آن را به عنوان یكی از فروض بررسی كنیم.
در مشرق زمین نیز، تقریبا همه متكلمان و فلاسفه مسلمان، تناسخ را مردود میدانند و استدلال های ایشان به نحو مابعد طبیعی است. یكی از محكم ترین استدلال ها بر ابطال تناسخ، استدلالی است كه بر اساس مختصات حركت طراحی شده است. حركت مورد نظر، كه به حركت جوهری معروف است، یك نظریهای فلسفی را ارائه میدهد كه اگر در مسائل مربوط به روح، بدن و جاودانگی وارد استدلال ها شود، صحنه هایی حیرت انگیز و دیدنی را به نمایش میگذارد. البته شعاع این نظریه به مسائل بسیار زیادی تابیده میشود و از جمله میتواند نظریههای فراوانی از جمله تناسخ را از میدان به در كند.
اگر فقط به پاره ای از مختصات حركت هم چون اتصال و پیوستگی، جهت دار بودن، قوه بودن متحرك در آغاز و فعلیت یافتن آن در انجام، بقاء در عین حدوث و اشتداد وجودی نظری بیفكنیم، در مییابیم كه این مختصات هرگز با نظریه تناسخ سازگار نیست. قائلین به تناسخ گمان میكنند كه یك روح در زندان تن اسیر میشود و پس از مرگ این بدن، دوباره به زندان دیگری فرستاده میشود. اما نظریه حركت جوهری نه رابطه روح و بدن را چنین تفسیر میكند و نه به مرگ چنین میاندیشد. از این دیدگاه متحرك در سراسر زندگی در حركت و سیلان و دگرگونی غوطه میخورد و هر لحظه مقطعی از مسافت وجودی خود را طی میكند به طوری كه بازگشت به مقطع قبلی ممكن نیست. مرگ نیز مقطعی است كه انسان را به جهان دیگر میرساند، به طوری كه بازگشت او به جهان گذشته، بازگشت از فعلیت به قوه است و این با اشتداد و استكمال وجودی كه از مختصات حركت است ناسازگار میباشد.(2)
نظریه جاودانگی روحی، جسمی
پیش تر گذشت كه این نظریه دست كم در پارهای از تقریرهای آن، یك نظریه تركیبی است، تركیبی از نظریه اول و سوم. تقریر مشهور آن بدین صورت است كه بدن ما پس از مرگ متلاشی میشود و جوهر غیرمادی، یعنی روح ما، در جهان خاص خودش به زندگی ادامه خواهد داد. آنگاه در مقطعی از آینده بدن های متلاشی شده ما بازسازی شده با روح غیرمادی ارتباطی دوباره پیدا میكنند. عموم یهودیان، مسیحیان و مسلمانان به این دیدگاه باور دارند و متكلمان و فیلسوفان آنها سعی و اهتمام در اثباتش داشته اند.
در تقریر یاد شده روح پس از مرگ بدن، به صورتی نامتجسد و بدون بدن در جهان غیرمادی به سر خواهد برد تا بار دیگر زمینه ارتباط آن با بدن خاكی در رستاخیز فراهم شود. اما تقریرهای دیگر از نظریه جاودانگی روحی، جسمی وجود دارد كه وجود روح بدون بدن را روا نمیدارد.
از جمله نظریهای كه میگوید: روح پس از مفارقت از بدن مادی، با بدن مثالی كه در عالم مثال برای او رقم خورده است، ارتباط برقرار میكند و در عالم مثال به سر خواهد برد. عالم مثال عالمی است مجرد و روحانی و ساخته شده از جوهری كه از جهتی به جوهر مادی و از جهت دیگر به جوهر عقلی شباهت دارد. این عالم، عالمی است كه هر چند دارای كمیات هندسی است، اما تهی از ماده است و منفصل از انسان و طبیعت در ماوراء طبیعت استقرار دارد. به تعبیر دیگر، عالم مثال با جهان حاضر رابطه مكانی و وضعی ندارد. بنابراین، وجه اشتراك جوهر مثالی با جوهر مادی در بعد و امتداد داشتن است و وجه اشتراكش با جوهر عقلی در این است كه منزه از ماده است. جهانی عقلی كه طبق نظریه روح دائما نامتجسد پس از مرگ بدن، روح به آن جهان ملحق میشود جهانی است كه از همه امور مربوط به ماده تجرید شده است، اما عالم مثال عالم مجرد از ماده است نه از مقارنات ماده هم چون مقدار. حكم بدن مثالی كه روح در آن تصرف میكند، حكم بدن حسی است در اینكه برای او همه حواس ظاهری و باطنی وجود دارد و این از آن جهت است كه موجود ادراك كننده روح است چه در بدن حسی باشد و چه در بدن مثالی.
نظریهای كه میگوید: روح پس از مفارقت از بدن خاكی با بدن مثالی كه اكنون همراه و قرین اوست و برآیند و نشات گرفته از ملكات و ویژگی های نفسانی اوست به عالم مثال وارد میشود. تفاوت این نظریه با نظریه قبلی در این است كه بدن مثالی را جدا از روح و بدن خاكی نمیگیرد. یعنی وجود بدن مثالی در عالم مثال مقدم بر حضور نفس در آن عالم نیست. شباهت هر دو در این است كه بدن مثالی حاضر در عالم مثال را بدنی مجرد از ماده و تحولات آن میگیرند. نظریه اخیر هم بر این امر تاكید دارد كه آدمی پس از مرگ بدن مادی همیشه با همین بدن مثالی به سر خواهد برد.
نظریهای كه هم بدن مثالی و هم بدن خاكی را در جاودانگی به رسمیت میشناسد. پس از مرگ بدن، روح با بدن مثالی به سر خواهد برد و موقتاً ارتباط تدبیری خود را با بدن خاكی قطع میكند اما با رسیدن رستاخیز این ارتباط دوباره برقرار میگردد. اكنون با اندكی تفصیل به تقریر و مقایسه این چهار نظریه با یكدیگر و با نظریههای گذشته میپردازیم: نظریه «عود روح به بدن» یا «عدم تجسد موقت»(3)
مختصات این نظریه به تقریری كه گذشت بدین قرار است:
الف. آدمی سه زندگی اولیه، میانی و نهایی را از سر میگذراند. در زندگی اولی و نهایی روح آدمی قرین با بدن است و در زندگی میانی موقتا روح بدون هرگونه بدنی است.
ب. زندگی نهایی، یك زندگی باقی، برقرار و بدون مرگ است. مقارنت روح و بدن خاكی در آن زندگی برخلاف زندگی اولیه موقتی نیست.
ج. بدن حاضر در زندگی اولیه و نهایی بدنی است خاكی و مادی، هرچند ممكن است در خصوصیاتی از جمله استحكام و پایداری با هم متفاوت باشند.
در میان فیلسوفان شاخص مسلمان، كه به این نظریه وفادار است میتوان به ابن سینا و از میان متكلمان مسلمان میتوان به غزالی(4) اشاره كرد. كلام ایشان در رابطه با مقرون بودن روح با بدن در زندگی اولیه و غایی صراحت دارد، هرچند بدون بدن بودن روح در زندگی میانی از مجموع كلمات آنان اصطیاد می شود. با توجه به دلایل ابن سینا درباره تجرد روح از آغاز پیدایش و بقای نفس پس از مرگ بدن مادی خاكی و انكار وجود هر نوع بدنی جز بدن مذكور، نامتجسد بودن روح در زندگی میانی قابل استنتاج است.
از لوازم این دیدگاه، همان طور كه غزالی بدان تصریح میكند، این است كه هویت شخصی هر انسانی دربازههای سه گانه زندگی، فقط و فقط به روح یا نفس باشد و بدن هیچ گونه دخالتی نه در حقیقت انسان داشته باشد و نه در هویت او. میتوان فرض كرد كه انسان(روح) موجود در دنیا كه با بدنی خاص قرین است در زندگی میانی اصلا بدن نداشته باشد و در زندگی نهایی با بدن خاكی دیگری ارتباط برقرار كند و در عین حال این انسان به عینه همان انسان در دنیا باشد. حال در مقابل این پرسش قرار میگیریم كه روح انسانی در چه خصوصیاتی متكی بر بدن نیست به طوری كه آن خصوصیات همیشه با روح هست و اینهمانی مستند به روح با توجه به خصوصیات مذكور در نظر گرفته میشود و هم چنین كیفیت زندگی روحی مشخص میگردد. ابن سینا در این باره میگوید: این جوهر(روح) در تو یكی است بلكه آن به حقیقت تو هستی و برای آن جوهر شاخهها و نیروهایی است كه در اندام های تو پراكنده است.(5) وی با شمارش قوای باطنی سرانجام برای قوای ادراكی هم چون وهم و یاری كننده در ادراك هم چون حافظه ابزار بدنی معرفی میكند و تنها برای قوای عقلی ابزار جسمانی قائل نیست و یكسره آن را از قوای ناب روح انسانی تلقی میكند.(6)
-----------------------------------------------------------------
پی نوشت ها:
1. ر.ك: هیك، جان، فلسفه دین، ص 272 ـ 273.
2. ر.ك: ملاصدرا، اسفار اربعه، ج 9، ص 47 ـ 59.
3. Temporary Disembodiment.
4. ر.ك: غزالی، تهافت الفلاسفه، فصل 20.
5. ابن سینا، اشارت و تنبیهات، ج 2، نمط سوم، فصل 6.
6. همان، فصل 9 ـ 10.
.............................................................................
منبع: امير ديواني- جستارهايي در كلام جديد.
|