نظریه مورد بحث ما هیچ نقشی را برای خصوصیات اول در هویت شخصی قائل نیست؛ به طوری كه به فرض اگر در دنیا بتوان كل بدن فرد «ب» را به روح «الف» پیوند زد و كل بدن فرد «الف» را با روح «ب»، هیچ تغییری در جانب امری كه وابسته به هویت شخصی است، اتفاق نیافتاده است و «ب» با بدن جدید خود همان «ب»ای خواهد بود كه با بدن قبلی بوده است و همچنین است وضعیت فرد «الف». لذا فرد «ب» موجود در زندگی كنونی كه دارای بدن و خصوصیات بدنی است، هیچ تفاوتی از جهت «ب» بودن ندارد. آنچه مسلماً در «ب» بودن، «ب» سهم دارد خصوصیات قسم دوم است. اما خصوصیات قسم سوم چه میشود؟ آیا آن خصوصیات، روح را در جهان پس از مرگ همراهی میكند یا نه؟ اگر پاسخ مثبت باشد اینهمانی فرد كنونی با فرد پس از مرگ، در مجموع، به خصوصیات دوم و سوم است.
البته در این صورت باید ثابت شود كه این خصوصیات در زندگی كنونی به وسیله بدن ظاهر میشود و بدن در ایجاد و حفظ دم دستی آنها نقش دارد، اما روح پس از رهایی از بدن به نحوی میتواند بدون بدن، آن خصوصیات را در خود داشته باشد. به تعبیر دیگر، ظهور آن خصوصیات در همه مراتب برای آدمی مشروط به بدن نیست. اگر پاسخ منفی باشد اینهمانی فرد كنونی با فرد پس از مرگ، فقط مستند به گروه دوم از خصوصیات است و روح پس از مرگ بدن از كل فرایندها و خصوصیاتی كه بدن به نحوی در آن دخالت دارد تهی میشود. بنابراین اگر مثلا حافظه یا خاطره را وابسته به بدن بدانیم، قهراً مانند بسیاری از كارهای روانی ما كه وابسته یا مربوط به بدن است پس از مرگ بدن جا میماند و انسان باقی مانده پس از مرگ با انسان پیش از حدوث مرگ تفاوت های زیادی دارد. واقعیت «من» بنابراین نظریه، فقط آن امری است كه آثار و خصوصیات بخش دوم از او صادر میشود. اما میتوان به نفع این كه قسم دوم و سوم هر دو، بنابر بقاء روح، با او باقی هستند و دست كم شاهدی را بر هویت شخصی هر روح به دست میدهد، استدلال های متعددی ترتیب داد.
عده دیگری با انداختن هویت شخصی بر عهده حافظه، ادعا كردهاند كه معیار حافظه وابسته به بدن است، اگر باور كنیم كه انسان پس از مرگ بدن باقی میماند، باید باور داشته باشیم كه خاطراتی كه شخص را میسازند، در رشته جدیدی از رویدادها هم چنان به نمایش درخواهند آمد. هر چند دلیلی بر عدم آن در دست نیست ولی امری بسیار بعید و غیر محتمل است. خاطرات ما با ساختار مغزی ما پیوند خورده است و اگر مغز هنگام مرگ از هم میپاشد پس حافظه و خاطره هم همین سرنوشت را دارد. حوادث پیشین در مغز ما شیارهایی بسان بستر رودخانه ایجاد كردهاند و افكار ما در طول این مسیر به جریان میافتد و همین دلیل حافظه و عادت های ذهنی است. ما میبینیم كه حافظه ممكن است با وارد آمدن جراحتی به مغز زایل شود و یا شخص با فضیلتی در اثر بیماری های مغزی به شخص پستی تبدیل شود. این امور نشان میدهد كه بدن نگاهدارنده حافظه است و حافظه بر عمود بدن استوار است. لذا بسیار بعید به نظر میرسد كه شخص پس از نابودی كامل مغز بقایی داشته باشد.(1)
برد این استدلال فقط تا این حد است كه ما تا وقتی دارای بدن هستیم، نفس یا روح به كاركرد مغز وابسته است، اما دلیلی وجود ندارد كه بدن قدرت تولید فكر و احساس را داشته باشد و دلیلی در دست نداریم كه آگاهی و خاطره با از كار افتادن مغز متوقف شوند. مثال های یاد شده فقط وابستگی پارهای از خصوصیات را بر وضعیتهای جسمانی نشان میدهد، اما نباید فراموش كرد رابطه نفس و بدن یك رابطه دو طرفه است و بسیاری از حالت های بدنی هم استوار بر حالت های نفسانی هستند. همین تاثیر متقابل اثبات گر نوعی استقلال برای نفس یا روح دست كم به اندازه بدن است و راه این امكان را باز میكند كه روح بتواند پس از بدن با توانایی هایی هم چون یادآوری زندگی بدنی باقی باشد. باز قابل توجه است كه هر یك از ما، احساس وحدت میكنیم و این احساس وحدت را نه میتوان به مغز كه دائما در حال تغییر است نسبت داد و نه به حافظه و خاطره. زیرا باید در پیوند قطعات گسسته خاطرهها به یكدیگر، امری زیربنایی و ثابت را در نظر گرفت.
آنچه گذشت معلوم میدارد ناهماهنگی ادعا شده در این نظریه جایی ندارد؛ زیرا در استدلال اول میان ملاك هویت شخصی(بحث متافیزیكی) با دلیل بر هویت شخصی(بحث معرفت شناختی) خلط شده است. فرق است میان هویت شخصی و شاهد و دلیل بر هویت شخصی. این درست است كه ما مستقیماً از روح به عنوان دلیل بر هویت شخصی استفاده نمیكنیم، اما میتوان آن را به شكلی معیار هویت شخصی قرار داد به این صورت كه بگوییم: فرد در نظر گرفته شده در زمان t1 همان فرد موجود در زمان t2 است اگر و فقط اگر دو فرد منظور شده در دو زمان t1 و t2 ، یك روح داشته باشند. اما اینكه ما چگونه بدانیم كه در اینجا با یك نفس یا روح سروكار داریم، مساله دیگری است.
درباره استدلال دوم نیز میتوان گفت: تا آنجا كه به هویت شخصی مربوط میشود فقط لازم است، تضمین شود كه خاطره «الف» در زندگی بعدی یك خاطره واقعی است و این چندان مشكل نیست. افزون بر این، در این بخش حتی میتوان از حافظه درباره دلیل بر هویت شخصی بحث كرد؛ زیرا به نظر میرسد كه میتوان كاملاً جدا از معیار بدنی هویتی را از راه خاطرات و حافظه شناسایی كرد. البته گاهی ادعا میشود كه معیار حافظه در شناسایی هویت در نهایت وابسته به معیار جسمانی است، اما واضح است كه چنین نیست. مثلا وقتی از دوست خود پیغامی را دریافت میكنیم معتقدیم او این پیغام را نوشته یا گفته است. در اینجا تشخیص ما مستند به خاطرات و ویژگی های شخص پیغام دهنده است. این موارد نشان میدهد كه گاه در تشخیص هویت شخصی از ملاك بدنی سود برده نمیشود. ناگفته نماند بنابر اینكه هویت شخصی بر عهده روح باشد اگر گاه از ملاك جسمانی برای تشخیص آن روح استفاده میشود، این پیشفرض در نظر است كه هر روح یك بدن دارد و بس.
شواهدی بر وجود روح
همان طور كه گذشت جفت و جور كردن تصویری كه دانشمندان فیزیك و زیست شناسی از جهان ارائه میدهند با تصویری كه ما از خود داریم چندان آسان نیست. در جهانی كه دانشمندان آن را از ذرات فیزیكی فاقد ذهن و آگاهی و محكوم به قوانین جبری معرفی میكنند چگونه موجود آگاه و ذهن مند و آزاد یافت میشود؟
همین ویژگی بود كه از دیرباز عده فراوانی را به مقابله با طرح ماشین نگاری، دست كم در مورد انسان برانگیخت. آگاهی، اراده و ... از اموری نبود كه بتوان به جسم و ماده نسبت داد. از همین رو استدلال بر وجود نفس مجرد و عاری از هر گونه جسمانیت در دستور كار قرار گرفت. پارهای از این استدلال ها كه امروزه بیشتر مورد توجه است و جهت گیری آنها اثبات تمایز روح و بدن و بقاء روح پس از مرگ بدن است به قرار زیر است:
1. انسان ها در سنت های متعدد، مدعی تجربه دینیاند و فرق تجربه دینی با تجربههای متعارف در این است كه متعلق این تجربه خداست یعنی موجودی مافوق طبیعی. كسانی كه با این تجربه مواجه شده اند، ارتباطی فعال و عاشقانه با خداوند دارند. عارفان تاكید دارند كه برای برقراری ارتباط با خداوند باید حواس از درگیر شدن با امور مادی و پیرامونی آرامش داشته باشند. پیش فرض فعالیت هایی چون تمركز حواس یا بستن چشم یا آرام نگهداشتن بدن این است كه احساس حضور خداوند تنها در وقتی از دست میرود كه حواس با كار خود ذهن را در معرض اطلاعات بیرونی قرار میدهد و اگر بخواهیم در مواجهه با خداوند قرار بگیریم باید این دادهها را تحت كنترل درآوریم.
واضح است تجربه دینی بر دو ساحتی بودن انسان تاكید دارد زیرا واضح است كه خداوند را نمیتوان از راه محرك های حسی و راه های عصبی درك كرد. مغز تنها پذیرنده اطلاعاتی است كه از مسیرهای عصبی گذر میكنند و از این رو ادراك مستند به آن محدود به حواس است. خلاصه اینكه، تجربه خداوند فراتر از دستگاه حسی است و به دستگاهی باز میگردد كه به هیچ وجه بدنی نیست.(2)
2. همان طور كه اشاره شد، ما از دورن احساس میكنیم كه اصلا جسمانی نیستیم و به سهولت میتوانیم وجود نامتجسد خود را در غیاب هرگونه جهانی جسمانی تصور كنیم. البته انكار نمیشود كه گاهی جسد فیزیكی ما نیز در احساس شخصیت ما حضور دارد. سخن این است كه احساس هر فردی از هویت شخصی خود بیشتر به عنوان موضوع تجاربی است كه از آنها آگاه است، تا اینكه احساس مذكور با تجسد كنونیاش مرتبط باشد. از همین روست كه گاه در تخیل یا خواب، فرد انسانی خود را با نام، بدن و شیوه دیگری از زندگی میشناسد. هم چنین كسانی كه تجارب خارج از بدن را ارائه كرده اند، خود را با موضوعی یكی میدانند كه از بدن رها شده و اموری را تجربه میكند نه اینكه خود را با جسم ترك شده یكی بدانند.
3. آدمی خود و دیگران را از نظر اخلاقی مسئول میداند اما مسئولیت اخلاقی مشروط به وجود اختیار است. وقتی كسی مختار است كه بتواند در شرایطی كه از نظر علّی یكسان است، به اختیار خود، یكی از افعال پیش روی خود را انجام دهد یا از آن سرباز زند. حال اگر ما صرفا از عناصر فیزیكی ساخته شده باشیم و پدیدههای روانشناختی ما هم مستند به فرایندهای مغزی و سلسله اعصاب باشد آنگاه انتخاب ما معلول شرایط علی پیشین است و بر همین اساس قابل تبیین است.
-------------------------------------------------------------------
پی نوشت ها:
1. Pojman، Louis، P. Philosophy of Religion، Bertrand Russell، The Finality of Death، PP. 325 - 326
2. C.F. Davis، T. Stephen، Death and Afterlife؛ paul Badham، God، The soul and the future life، PP. 43 _ 45
...........................................................................
منبع: امير ديواني- جستارهايي در كلام جديد.
|