در این وضعیت، دوستان «الف»، مسلماً «الف» ظاهر شده در هند را همان «الف» ناپدیده شده در امریكا میدانند هر چند از كیفیت این انتقال مرموز سر در نمیآورند.
ب. تصور كنید «الف» به جای اینكه به گونهای باور نكردنی ناپدید شود، بمیرد، اما در لحظه مردنش یك نسخه بدل «الف»، دوباره با همان خاطرات و خصوصیات دیگر در هند ظاهر شود، با اینكه جسد مرده او اكنون در پیش دیدگان ماست. به عقیده هیك، هنوز «الف» ظاهر شده را همان «الف» مرده میدانیم و تنها میگوییم كه وی به طور معجزه آسایی در جایی دیگر آفریده شده است.
ج. حال تصور كنید كه هنگام مرگ «الف»، «الف» بدلی نه در هند بلكه در یك عالم كه تنها افراد حیات دوباره یافته در آن مسكن دارند، ظاهر گردد. این عالم فضای خاص خود را دارد و با عالمی كه هم اكنون با آن آشنا هستیم فرق دارد. نظریه محل بحث، دقیقا وجه سوم را در نظر دارد. اما بر اساس چه ملاكی میتوان بدن دوم را همان «الف» دانست كه بدن اول را داشته است، در عین آنكه خصوصیات روانشناختی او محفوظ است. به تعبیر دیگر، چه ربطی میان بدن اول و بدن دوم، كه فرضاً یك هویت را تشكیل میدهد، وجود دارد.(1)
افزون بر این، در فرض «ب»، معلوم نیست كه با وجود پیكر مرده، ما باز شخص یافته شده را همان شخص مرده بدانیم. اگر چنین امری پذیرفته بود، قائلان به رستاخیز ابدان خاكی اصلا مشكلی پیش روی نداشتند تا به خاطر آن، این نظریه بدیل ارائه شود. این تقریر نشان میدهد كه در نظریه «فرد روانشناختی با بدن جدید ملكوتی» مانند نظریه «احیاء مردگان از خاك»، جاودانگی، به معنای نامیرایی، نمیباشد. زیرا در فاصله پس از مرگ بدن خاكی و بازآفرینی بدن جدید یا ملكوتی یا آسمانی، هر شخص انسانی زنده نیست و از خود آگاهی و دیگر آگاهی سهمی ندارد.
اما در بعضی دیگر از تقریرات این نظریه كه روحیون جدید ارائه كرده اند، جاودانگی به معنای نامیرایی است و پس از مرگ بدن خاكی، هر شخص انسانی با بدن جدیدی به زندگی ادامه میدهد، یك كپی یا بدل روحی از بدن به صورت بدن آسمانی وجود دارد كه خودش را هنگام مرگ از جسد و پیكر فیزیكی جدا میكند. آنگاه این بدن یا میخوابد یا در حالتی نیمه آگاهانه قرار دارد. این حالت ممكن است مدتی طولانی یا كوتاه دوام یابد. در مرحله بعد، این موجود آسمانی به مرحله دیگری چشم میگشاید كه عالم رویا یا منطقه پندار است و بر امیال و انتظارات شخصی خود تأمل میكند. عده زیادی ممكن است اول نفهمند كه مرده اند. در بعضی از ارتباطاتی كه برقرار شده، شخص پس از آن كه فهمیده مرده است میگوید:بدن من خیلی شبیه به بدنی است كه قبلا داشتم. من گاهی خودم را نیشگون میگیرم تا ببینم كه آیا واقعی هستم و چنین است؛ اما به نظر میرسد كه آنقدر صدمه پذیر نباشم كه وقتی بدن گوشتی خود را گاز میگیرم.(2)
این بیان نشان میدهد كه در حین زندگی كنونی، این دو بدن به نوعی با هم آمیختهاند و هنگام مرگ بدن خاكی، بدن اتری زنده است و به جهان مخصوص خود میپیوندد. اما معلوم نمیشود این دو بدن آمیخته چه رابطهای با هم دارند و چگونه با هم عجین شده اند، هرچند مشكل هویت شخصی، با مستند شدن به بدن اتری و یكسانی روانشناختی، حل میشود.
نظریه بقای روحی یا نامیرایی روحی یا روح دائما نامجسد
وجه مشترك این قول با اقوالی كه از این پس میآید، و همین وجه اشتراك سبب جدایی آنها از نظریه اولیه میشود، این است كه همه در حقیقت آدمی برای موجودی غیر مادی به نام روح یا نفس سهمی قائلند. طرفداران وجود چنین موجودی، معمولا از راه پارهای از ویژگی ها به تمایز روح و بدن یا دو ساحت در انسان حكم میكنند، سپس با توجه به این كه ویژگی های یاد شده را نمیتوان به جسم فیزیكی و مادی یا هر نوع جسمی مستند ساخت، به جوهریت روح و تجرد آن راه مییابند.
نظریه دوم كه اكنون مورد بحث است، هر چند مشارالیه آدمی را در مرتبه كنونی از زندگی موجودی مركب از جسم و روح میداند، اما حقیقت انسان را فقط روح اعلام میكند. بدن در این نظریه، گاه به مثابه قفسی معرفی میشود كه در هنگام مرگ، روح با شكستن آن به عالم مجردات و موجودات غیر جسمانی وارد میشود و گاه به مثابه هدایتگری كه بر مسند فرماندهی بر بدن تكیه زده است. فیلسوفی كه بسیار بر این قول تاكید ورزیده و آن را به صورتهای گوناگون و جامع به تصویر كشیده است، افلاطون میباشد. بعدها دكارت بود كه بار دیگر به طور جدی آن را مطرح كرد. در تصویر دكارتی ادعا میشود كه شخص واقعی، نفس یا روح است؛ روح موجودی است باشعور و غیرمادی، كه احساس، اندیشه، اراده و... كار اوست و البته به نوعی با بدن در ارتباط است. همین روح است كه ما را چیزی میكند كه هستیم. ما در تجربه مستقیم و بی واسطهای كه از خود داریم در مییابیم كه با بدن یكی نیستیم و میتوانیم خودمان باشیم هرچند بدنی در كار نباشد. مطابق این نظریه، ما انسان ها پس از تولد مدتی به صورت موجودات جسمانی، روحانی زندگی میكنیم و سپس میمیریم و پس از مرگ به صورت روح های غیرمادی به حیات خود ادامه میدهیم. از آنجا كه ما بودن ما به روح است نه به بدن، با مرگ بدن، ما نمیمیریم و از این پس به زندگی روحی خود بدون بدن ادامه میدهیم. جالب است كه حتی پارهای از مخالفان وجود روح بدون بدن، میپذیرند كه امكان وجود شخص انسانی بدون بدن یك امكان منطقی است. نیلسن از جمله این افراد است و در باب اثبات امكان منطقی روح بدون بدن، داستانی را طراحی میكند كه هرچند دقیق نیست و بر اساس دیدگاه های معرفت شناختی وی تنظیم شده، اما مفید است، فرض كنید روزی در خانه من اتفاقات عجیبی رخ میدهد. چراغ ها به طور غیر قابل توجیهی خاموش و روشن شده، صندلی ها به حركت در میآیند. فرض كنید پسرم اخطارهایی در باب وقوع حوادث دریافت میكند. او میتواند بگوید كه چه موقع در باز میشود یا چراغ خاموش میگردد. این اخطارها را نه كس دیگری میشنود و نه ضبط صوتی آن را ثبت میكند. پسرم میگوید: گفتگوی من با شخصی است كه خود را سارا مینامد و ارتباط ما از طریق تصوراتی مشابه است كه ناگهان به مغز من راه مییابد. سارا به پسرم میفهماند كه دخترم با خطری مواجه شده است و ما به دنبال كردن هشدار او صدقش را در مییابیم. اگر چنین اموری حقیقتا اتفاق افتد طبیعی است كه به وجود لااقل یك شخص نامتجسد حكم كنیم. چون تمام شرایط یك شخص بودن مثل عقلانیت، توانایی ارتباط رفتاری، نوعی از آگاهی و شعور را در او میبینیم. حال آیا میتوان سارا را یك موجود انسانی در نظر گرفت كه پیشتر مثل ما زندگی داشته است. فرض كنید متوجه میشوم صاحبخانه قبلی سال های قبل دختری به نام سارا داشته كه در این خانه مرده است. من متوجه میشوم كه وی دارای شخصیتی بسیار شبیه به شخصیت كسی است كه خود را سارا مینامد. وقتی از او درباره آن دختر میپرسیم، او میگوید همان دختر است و با نشان دادن چیزهایی در آن خانه كه كسی از آن خبر ندارد صدقش بر ما روشن میشود. تحت چنین شرایطی كاملا منطقی است كه بپذیریم سارای نامتجسد ما همان دختر جوان صاحبخانه قبلی است كه پیشتر مرده است.(3)
این داستان نشان میدهد كه سخن گفتن از «اشخاص مجرد از بدن» معنادار و قابل درك است. اما عدهای دیگر از فیلسوفان قرن بیستم از جمله آنتونی فلو،(4) برنارد ویلیامز(5)، ترنس پنلهام(6) و جان پری(7) بر این باورند كه عقیده «بقاء پس از مرگ» مخصوصاً به شكل غیر جسمانی از هماهنگی و انسجام برخوردار نیست. در استدلال بر این مدعا گاه گفته میشود: روح های غیرمادی را نمیتوان به عنوان اثبات گر هویت شخصی در نظر گرفت. چون روح به فرض وجود، غیرقابل مشاهده است. ما در نمییابیم كه چه كسی چه روحی دارد و معیاری در دست نیست تا تشخیص دهیم این روح مثلا «الف» همان روح «الف» است. از طرفی چون ما میتوانیم هویت ها را بدرستی شناسایی كنیم پس هویت شخصی ربطی به اینهمانی روح ندارد.
در استدلال دیگری آمده است: ملاك حافظه برای هویت شخصی، كه معتقدان به فناناپذیری باید بر آن تكیه كنند، هرگز اثبات گر نیست زیرا حافظه خطاپذیر است: حوادث گذشته بسیاری هست كه قابل بازآوری نیست. حتی حوادث گذشتهای هست كه آن را بد و نادرست به یاد میآوریم. پس صرف این واقعیت كه «الف» در زندگی پس از مرگ ادعا كند كه همان «الف» موجود در دنیا میباشد ـ چون حوادث زندگی «الف» را به یاد میآورد، ـ ثابت نمیكند كه او «الف» است.(8)
بهتر است برای سنجش این استدلال ها، ببینیم اگر طبق این نظریه، ملاك اینهمانی یك فرد انسانی در دو مقطع زندگی كنونی و زندگی بعدی به روح است، روح چه خصوصیات و یا چه بخش هایی دارد كه فقط مختص به اوست و هیچ رابطه و سنخیتی با بدن ندارد. توضیح آنكه در زندگی كنونی خصوصیات آدمی را میتوان به سه نوع شاخص تقسیم كرد:
1. خصوصیات صرفاً بدنی كه روح در آن هیچ نقشی ندارد مثل رنگ پوست و طول قامت و كیفیت چهره.
2. خصوصیات صرفاً روحی كه بدن هیچ نقشی در آن ندارد و بلكه حتی گاه مزاحم و مانع به حساب میآید مثل ادراكات فراحسی.
3. خصوصیاتی كه دست كم اتفاق نظر وجود ندارد كه بدون بدن ممكن است مثل حافظه.
----------------------------------------------------------------
پی نوشت ها:
1. هیك جان، فلسفه دین، ترجمه بهرام راد، ص 256 ـ 258.
2. Hick، John، Death and Eternal life، pp 404 - 407
3. Stephen T. Davis، Death and Afterlife؛ Nielson، Kai، The Faces of Immortality، pp. 14 _ 16
4. Antony Flew
5. Bernard williams
6. Terence Pnelhum
7. John Perry
8. Davis، Stephen T. Survival of Death، in A Companion to Philosophy of Religion، edited by Philip L. Quinn and Charles Taliaferro، P. 558
..............................................................................
منبع: امير ديواني- جستارهايي در كلام جديد.
|