از لوازم این سخن این است كه وجود دو بدن با جنبش و ترتیب واحد در میان اتم ها ممكن نیست. پس هرگاه جنبش اتمی فرد «الف» حاصل شود، فرد «الف» حاضر است. هرچند اصل اتم ها در دو مقطع یاد شده با هم متفاوت باشند. درست است كه نظریه رستاخیز ابدان در خود امر ناسازگاری ندارد، اما دست كم با به میان كشیدن پارهای محاسبات، از انسجام آن به صورت تنسیق شده كنونی، كاسته میشود؛ از جمله اینكه:
1. بدن های حاضر شده در زندگی بعدی، هرچند از جنبههای خاص همان بدن كنونی است، اما احكامی بدان مستند میشود كه با قوانین حاكم بر این بدن، نمیتوان آن احكام را جاری دانست. مثلا اگر وضع از این قرار است كه بدن زندگی بعدی بدن دائمی است و مرگی برای آن وجود ندارد و هیچ گاه فرسوده و خسته نمیشود با این طرح نمیتوان این وضع را توضیح داد. طرح یاد شده فقط تا این حد پیش میرود كه نوعی زنده شدن بدن های مرده را توضیح میدهد، به این صورت كه خداوند با جمع اجزای بدن متفرق شده، بار دیگر آنها را حیات داده وارد عرصه هستی آگاهانه انسانی میكند. ولی آیا این همان بازگشت به نوعی زندگی مثل زندگی كنونی نیست كه در پیش روی خود مرگ و ناپایداری را دارد؟ و اگر زندگی بدنی بعدی غیر از این زندگی است چه فرقی متصور است كه موجب گشته تا بدن ها در زندگی بعدی خصوصیاتی داشته باشند كه بدن كنونی فاقد آنها است.
2. هر كدام از اشخاص انسانی، دارای خصوصیاتی هستند كه خصوصیات «روانشناختی» یا «شخصیتی» و گاه «اخلاقی» نامیده میشوند، به طوری كه نقش آنها در هویت شخصی كمتر از خصوصیات بدنی و فیزیكی نیست. مفهوم شخص، مخصوصا درباره انسان، بیش از هر چیز عبارت است از مفهوم موجود آگاه كه میتوان او را مثلا مسئول اخلاقی اعمال گذشتهاش دانست. پس این استمرار آگاهی است كه در وحدت شخص نقش اساسی دارد. معیار بدنی یا جسمی برای اثبات این همانی موجودات دیگر جهان فیزیكی اگر كافی باشد، درباره انسان كافی به نظر نمیرسد. حال صرف حضور بدن، چه بدن را اجزاء اصلی بدانیم و چه غیر آن، آیا كافی است تا خصوصیات روانی و شخصیتی ما را هم حاضر كند؟
البته اگر بر اصول سه گانه فیزیكالیستی پافشاری شود، میتوان از این مشكل به این صورت رها شد كه بگوییم: هرگاه بدن فرد مرده كه در طبیعت محفوظ است به صورت و شكل بدن كنونی درآمد و آثار حیاتی از خود نشان داد، تمام خصوصیات روانشناختی او نیز هویدا خواهد شد(اصل ترتب و اصل ابتنا). مثلا حافظه كه حوادث مختلف زندگی ما را در این جهان به ضبط در میآورد، با تشكیل شدن مجدد هیأت خاصی كه در میان اجزاء بدن در دنیا برقرار بوده است، همراه با سایر تواناییهای فردی و شخصی در كنار خصوصیات فیزیكی و جسمانی او ظاهر میشود. نتیجه آنكه، معیار هویت شخصی اولا و بالذات بر عهده معیار بدنی است و به تبع آن معیار حافظه و خصوصیات رونشناختی نیز استیفا میشود. اما هنوز میتوان بر این امر تاكید كرد كه این نظریه، هر چند انسجام خوبی هم داشته باشد، در برخورد با سایر باورها (مخصوصا باورهای مستند به متون دینی) قدرت تبیین ناقص و ناچیزی دارد.
چند نكته
1. مطابق این نظریه، هر شخص انسانی دو زندگی و یك مرگ دارد. زندگی اول زندگی در جهان كنونی است كه با واقعه مرگ بدنی خاتمه مییابد و زندگی دوم در مقطعی از آینده است كه انتها و مرگی را پیش رو ندارد. اما میان این دو زندگی، فاصله زمانی وجود دارد و در آن فاصله، هر شخص انسانی نه از خود آگاهی سهمی دارد و نه از دیگر آگاهی، بلكه به عنوان یك موجود آگاه و فعال معدوم است. پس جاودانگی، به معنای نامیرایی، در اینجا مطرح نیست.
2. مخالفان این نظریه از یكی از این دو جهت آن را مورد حمله قرار دادهاند. اول آنكه، این نظریه را فاقد سازگاری منطقی جلوه دادهاند و به تعبیر دیگر آن را خود متناقض و محال دانستهاند. مثلا كسی كه میگوید: اگر بخواهیم بر مسأله هویت شخصی اصرار و پافشاری كنیم چنین طرحی مستلزم قول به «اعاده معدوم» (موجود كردن دوباره شیء معدوم شده) است و اعاده معدوم هم محال است، اصل نظریه را فاقد اعتبار منطقی اعلام میكند. دوم اینكه، هرچند سازگاری منطقی در این نظریه به چشم میخورد، اما كیفیت تحقق آن بر اساس باورهای دیگر مخصوصاً شواهد تجربی بسیار مبهم و بلكه وقوع آن بسیار نامحتمل است.
باید توجه داشت كه برخورد دوم، بیش از حد خود را علمی جلوه ندهد، زیرا این گونه طرز تلقی ها بیشتر در جهل و دیگر حالت های روانشناختی بشری ریشه دارد تا در علم و دانش او. عده دیگری بر فرض ممكن بودن اعاده معدوم، اصرار دارند كه در این نظریه هویت شخصی و این همانی شخص فعلی و شخص دوباره زده شده واضح نیست. فرض كنید شخص «الف» میمیرد و به خاك تبدیل میشود. این خاك همه آن چیزی است كه از «الف» باقی مانده است. حال طبق این نظریه، در رستاخیز خداوند قادر مطلق ذرات خاك شده بدن «الف» را جمع كرده در قالب زنده شدهای بازآفرینی میكند، به طوری كه دقیقا مثل «الف» به نظر میآید و همه خاطرات «الف» را هم دارد. اما هنوز این اشكال وجود دارد كه این شخص زنده شده همان شخصی نیست كه قبلا مرده است بلكه فقط نسخه بدل اوست، زیرا میان مرگ و رستاخیز فاصله زمانی وجود دارد. به تعبیر دیگر، با در نظر داشتن این شكاف زمانی حلقه ارتباطی میان «الف» كنونی و «الف» دوباره زنده شده مفقود است.(1)
همان طور كه گذشت، میتوان حلقه مفقود را ذرات بدن «الف» در نظر گرفت كه فقط در فاصله زمانی یاد شده، هیأت بدنی را از دست داده است. اگر هویت شخصی بر دوش ذرات و ماده بدنی باشد، قول به اجزای اصلی میتواند پاسخگوی این اشكال باشد. مگر اینكه در استمرار هویت شخصی استمرار هیأت بدنی، هر چند به نحو متبدل، را هم شرط بدانیم. در این صورت، میتوان بر این شرط، تردید روا داشت.
3. اثبات عقلانی زندگی پس از مرگ، با حفظ دو مسأله زیربنایی، براساس این قول مشكل تر از قول كسانی است كه به عنصر روح هم در حقیقت انسانی سهمی داده اند. از این رو نقایص این نظریه، شاید با ورود روح به میدان برطرف شود.
4. باید توجه داشت كه صرف تحفظ بر اجزاء بدنی هر شخص ـ هر چند به صورت اجزاء اصلی ـ در بحث زندگی پس از مرگ كافی نیست. اگر موجود دوباره زنده شده، كه به فرض همان اجزاء بدنی زندگی اول را دارد، از گذشته خود، شخصیت خود و روابطش با دیگران هیچ چیز نداند، مثل این است كه دست كم، در نزد خودش، اولین باری است كه به زندگی رسیده و خود را كسی نمیداند كه در گذشته بوده است. ولی باز باید توجه داشت كه صرف به یاد داشتن خاطرات، عادات و شخصیت گذشته نیز اثبات اینهمانی نمیكند، زیرا ما همیشه در معرض خطر حافظه ظاهری هستیم. یعنی ممكن است چیزی را به خاطر آوریم كه واقعا رخ نداده است یا خیال كنیم كسی هستیم كه واقعا نیستیم برای از میان بردن این اشكال و پی بردن به حافظه واقعی، ملاك بدنی، هر چند به صورت اجزاء اصلی، مفید است، زیرا میتوان با مشخص كردن اینكه آیا بدن ما در همان زمان و مكان مورد خاطره بوده تا بتواند آن تجربه را داشته باشد یا چنین نبوده است، بر این مشكل فائق شد.
5. ملاحظاتی كه بر تقریر كیفیت برانگیختن وارد شد، عدهای از متكلمان مسیحی را بر آن داشت كه در عین قبولی اینكه انسان موجودی جسمانی است و چیزی به نام روح غیر مادی در هویت او حضور ندارد، رستاخیز او را به معنای احیاء اجساد از گورها تفسیر نكنند. رستاخیز عمومی، خلقت نو فرد روانشناختی است اما نه با بدنی سامان یافته از ماده بدن سابق، بكله با بدنی كاملا متفاوت و جدید كه شایسته زندگی در عالم مینوی و زمین ملكوتی را دارد. آنچه دوباره زنده میشود موجود زنده فیزیكی شخص «الف» نیست، بلكه «كل شخصیت» او حاضر میشود و در این برانگیختن، بدن كاملا جدیدی از سوی خداوند به او داده میشود.
شاهدی از كتاب مقدس بر این نظریه از این قرار است: ما همه نخواهیم مرد، بلكه به همه ما بدنی نو داده خواهد شد. زمانی كه شیپور آخر از آسمان به صدا درآید، در یك لحظه چشم بر هم زدن همه ایمان دارانی كه مردهاند با بدنی فناناپذیر زنده خواهند شد، آنگاه ما نیز كه هنوز زنده ایم، ناگهان تبدیل خواهیم پذیرفت و بدنی نو خواهیم یافت، زیرا بدن خاكی ما كه فانی و از بین رفتنی است باید به بدن آسمانی تبدیل شود، بدنی كه هرگز نابود نخواهد شد و همیشه زنده خواهد ماند.(2)
جان هیك، معتقد است كه این نظریه نمیتواند مشكل هویت شخصی را حل كند. چه نوع ارتباطی میان شخص موجود در این جهان و شخص موجود شده در جهان دیگر است، با اینكه این دو با هم اختلافاتی در كیفیت جسمانی دارند. وی در توضیح این اشكال سه فرض را پیش میكشد: الف. تصور كنید شخص «الف» كه اكنون در آمریكا زندگی میكند ناگهان و به گونهای باور نكردنی در مقابل دیدگان دوستانش ناپدید گردد و در همان لحظه المثنای دقیق او در هند ظاهر شود. فرد ظاهر شده از لحاظ خصوصیات جسمی مثل اثر انگشت، رنگ مو و ... و ذهنی مثل گرایش ها، عادات و ... دقیقاً مشابه كسی است كه ناپدید شده است. افزون بر این، المثنای «الف»، خود را همان «الف» میداند كه در امریكا ناپدید شده است.
----------------------------------------------------------------------
پی نوشت ها:
1. Nielson، The Faces of immortality، oP. ciT. PP. 8 - 9
2. نامه اول، 53 ـ 51/15.
......................................................................................
منبع: امير ديواني- جستارهايي در كلام جديد.
|