این واقعه غمناك و تراژدى تاریخى، یعنى كشته شدن فرزند خدا، در حقیقت فدیه اى است كه خداى پدر با برنامه و طرح پیشینى و ازلى خود، جهت نجات بشریت انجام داده است. به بیان دیگر، عیسى با كشته شدن خویش، كفاره همه گناهان ذاتى بشریت را پرداخت كرده است.(11) بدین جهت، هر كس كه به عیسى ایمان آورد اهل نجات خواهد بود به طورى كه نجات نیز منحصر به همین طریق مى باشد. مسیحی ها این اعتقاد خود را به بعضى از سخنانى كه به عیسى نسبت داده مى شود، مستند ساخته اند . در كتاب مقدس (عصر جدید) از قول عیسى نقل شده است: «هیچ كس نمىتواند نزد پدر رود جز از طریق من» (12) اما در حدود قرن سوم میلادى، بسیارى از مسیحی ها، به جاى عیسى مسیح، كلیسا را مطرح ساختند و معتقد شدند كه بیرون از كلیسا، نجات معنا ندارد.(13) مطابق تفسیر فوق، سعادت و خوشبختى بشریت صرفا با پیروى از تعالیم كلیسا و دین مسیحیت میسر است و انسان در صورت عمل به وظیفه اش مىتواند به زندگى آسمانى امید بندد و در كنار خداوند و فرشتگان و قدسیان زندگى كند و الا عذاب ابدى و شكنجه و آتش نصیب او خواهد شد.(14) علاوه بر انسان، جهان ماده و پدیدههاى طبیعى نیز در قرون وسطا با رویكردى دینى تفسیر و تبیین مى گشت.
بلاهاى طبیعى مانند سیل ها، زلزله ها، طوفان ها و نیز مریضی هاى عمومى به این سبب پدید مىآمده كه بشر، در اعمال و رفتار خودش، به وظیفه دینى خود عمل نمى كرده و مرتكب گناه مى شده است. بدین جهت در نگاه قرون وسطایى، هدف و وظیفه اصلى علوم تجربى، شناخت جهان و شناخت اسرارى بود كه خداى متعال در خلقت جهان بكار برده بود تا از این طریق بر خدا شناسی اش بیفزاید. (15) در یك سخن همه وجوه انسانى و طبیعى عالم با رویكردى دینى معنا پیدا مى كرد، و همه علوم تجربى و نیز تمام علوم انسانى مانند اقتصاد، روانشناسى، فلسفه و . . . رنگ و بویى دینى داشته اند. اما آنچه كه در این مقام در خور و شایسته توجه مى باشد این است كه چرا نزد اندیشمندان غربى، فرهنگ قرون وسطا و اندیشه هاى حاكم بر آن، مدرن و نوین تلقى نمى شود؟ ممكن است در گمان عدهاى پاسخ پرسش مهم فوق این باشد كه چون در طول دوران قرون وسطا كه تقریبا ده قرن به طول انجامید، (16) هیچ اندیشه جدیدى مطرح نگشت و همه متفكرین بعدى مقلدان اندیشمندان سابق بوده اند و بدین جهت به دوران قرون وسطا، مدرن اطلاق نمى شود. ولى روشن است كه چنین پاسخى بسیار سطحى و معلول عدم دقت كافى است; زیرا نمىتوان باور كرد كه در طول ده قرن، در اندیشه یك امت (كه مشتمل بر كشورهاى مختلف اروپایى بوده است) هیچ اندیشه جدیدى مطرح نشده باشد. چنانچه شواهد تاریخى مختلف نیز برخلاف ادعاى فوق، گواهى مى دهد.
در قرن سیزدهم، اندیشه هاى فلسفى و به ویژه كلامى قرون وسطا، شخصیت بسیار برجسته اى مانند توماس آكوئنیاس را به خود مىبیند كه اندیشه هاى كلامى جدیدى - نسبت به متفكرین قبلى - ارائه كرده است. به علاوه در ابتداى قرن هفتم، اسلام ظهور نموده و تمدن جدیدى را به بشریت عرضه كرده است به طورى كه با نفوذ به اروپا مردم آن سرزمین با تمدن اسلامى آشنا شدند و روشن است كه این تمدن، كاملا جدید و با آموزه هایى مغایر با آموزه هاى یهود و مسیحیت بوده است . از این رو پرسش یاد شده به صورت جدىترى اذهان متفكرین را به چالش مىكشاند، كه چرا به اندیشه هاى جدید در قرون وسطا و نیز به اندیشه هاى اسلامى، واژه مدرن اطلاق نمى گردد؟
عنایت و دقت كافى در پرسش فوق و پاسخى كه اندیشمندان غربى به آن داده اند، ما را به این نكته بسیار مهم رهنمون مى سازد كه در دیدگاه متفكرین غربى و نیز جهان مدرن، هر امر جدید و هر اندیشه نوینى، مدرن نمى باشد، بلكه اندیشه مدرن، اندیشه اى است كه داراى ویژگى خاصى و از هر گونه قیدى بویژه قیود دینى كاملا رها و آزاد باشد و تا زمانى كه آموزه هاى دینى و وحیانى بر اندیشه اى حكومت كند هر چند آن اندیشه نسبت به اندیشه هاى متفكرین سابق، اندیشه جدیدى باشد باز هم مدرن نخواهد بود. به همین جهت، تمدن جدید اسلامى كه در قرن هفتم در صحنه حیات بشرى ظهور كرده است، جدید و مدرن نمى باشد . بنابراین، ماهیت اصلى یك اندیشه یا فرهنگ مدرن آن است كه آن اندیشه یا فرهنگ به هیچ روى تحت تاثیر آموزه هاى دینى نبوده و از هر گونه قیود و اندیشه دینى رها و آزاد باشد، چنان كه نویسنده مقدمه، كتاب «دین و مدرنیته» مى نویسد: «جهان مدرن وقتى آغاز شده است كه بشریت تلاش نموده است تا خود را از تاثیر دین رها و آزاد نماید». (17) در واقع، انسان مدرن، انسانى است كه برخلاف انسان دینى و غیر مدرن كه هر امرى را از یك سو به خداوند و از سوى دیگر به معاد مرتبط و متصل مىساخته است، او تیغى به دست گرفته و از یك طرف اتصال خودش را با مبدا قطع كرده و از طرف دیگر رابطه اش را با معاد بریده است . در دیدگاه انسان مدرن آنچه كه شایسته توجه و هدف تلاش هاى نظرى و عملى انسان مىتواند واقع گردد، همین دنیاى مادى است و بس.
انسان باید سعى نماید تا زندگى خویش را در این دنیا سامان دهد و در این مسیر از هر امرى كه به نفع رفاه و خوشبختى همین دنیایى اوست، بهره برد . بدین جهت باید به سراغ طبیعت و امور دیگر رفته و در صدد شناخت آن برآید، ولى اولاً نباید به هیچ منبع معرفت بخش دیگر - مانند كتب مقدس - توجه كند و فقط باید به معرفتى كه از حس و مشاهده و عقل محاسبه گر او حاصل است اعتماد كند. در این رهگذر هیچ معرفتى از نقد مصون نبوده و هیچ كس نمىتواند ادعاى عدم خطاپذیرى كند . علاوه بر این براى معرفت به هر ادعایى باید بتوان به صورت باز و معتبر، مبانى و علل آن ادعا را مورد بررسى و تحقیق قرار داد . از این رو اگر ادعایى مبتنى بر امور غیبى و مستند به آنها باشد هیچ گونه اعتبارى ندارد. (18) در واقع هیچ مرجع قابل اعتمادى غیر از عقل مبتنى بر حس و تجربه وجود ندارد و در جهان خارج نیز هیچ شىء اى بالاتر و وراى آنچه عقل انسان با كمك حواس ظاهرى خود اثبات مىكند، موجود نیست. (19) ثانیا هدف معرفت، رمزگشایى از معانى موجود در بافت و ساختمان جهان نیست تا از این طریق بخواهیم طبق طرح و هدف خداوند عمل كنیم، بلكه معرفت عبارت است از هر آنچه كه در ما قدرت پیشبینى و ضبط و مهار طبیعت را ایجاد كند، تا از این رهگذر بتوانیم زندگى مطمئن تر و شاید راحت ترى داشته باشیم و بدین ترتیب، ارزش معرفت یك ارزش ابزارى است. (20)
در رفتارهاى عملى و تعیین خط و مشى و ارزش هاى زندگى نیز انسان صرفاً باید به خودش اعتماد كند و هیچ موجود دیگرى و یا هیچ منبع معرفتى دینى، حق دخالت در تعیین ارزش هاى زندگى را ندارد. و اگر چه ممكن است انسان در تشخیص خود اشتباه كند ولى ارتكاب اشتباه مستلزم و مجوز آن نیست كه مرجع دیگرى از بیرون براى انسان جهت ها و ارزش هاى زندگى را تعیین سازد. (21) به دیگر سخن، انسان معیار همه چیز است(اومانیسم). (22) انسان محور شده در دنیاى مدرن با نفى هرگونه موجود مجرد و ماورایى و در نتیجه نفى وجود روح مجرد براى انسان، در صدد تعیین ملاك در همه جهات نظرى و عملى است و در این جهت هیچ نیازى به منابع دیگر غیر از عقل خود ندارد. به عبارت دیگر به اعتقاد انسان مدرن، دین و آموزه هاى دینى حق دخالت در هیچ یك از حوزه هاى معرفتى بشر - اعم از نظرى و عملى - را ندارد . نكته دیگر این كه همه چیز باید تبیین این دنیایى پیدا كند(سكولاریسم). (23) بنابراین به عنوان مثال در تعیین ملاك هاى اخلاقى نیز انسان باید صرفاً سود دنیوى و مادى خود را در نظر گرفته و از آن جهت كه یك وجود مادى صرف بوده و هیچ ارتباطى با مبدأ و معاد ندارد در مورد آن داورى كند. از این رو هر چه كه انسان در تشخیص خود خوب بداند و به دنبال آن بوده و آن را بخواهد خوب است و از هر چه كه متنفر مىباشد آن امر بد است. به سخن دیگر مرجع تشخیص خوبى ها و بدى ها و تمام ارزش هاى اخلاقى، امیال و خواست بشر است، چنان كه بنتام در این مورد مى گوید:«خوب یعنى خواستنى و بد یعنى نخواستنى». (24)
به همین جهت است كه در بعضى از كشورها و جوامع مدرن عمل قبیح هم جنس بازى یك فعل اخلاقى منفى و بد تلقى نمىشود; چون فعل بد، كارى است كه مورد نفرت فاعل آن بوده و فاعل، آن را نخواهد، ولى وقتى كه فاعل یا فاعلانى آن را خواسته اند آن عمل خوب مىباشد. بدیهى است براساس این معیار، هر عمل زشت و كثیفى كه مورد خواست كسى واقع شود - تا مادامى كه مضر به آزادى دیگرى نباشد - خوب است هر چند این عمل كاملا عملى ضد انسانى و به صورت تمام عیار حیوانى باشد. نتیجه آن كه دنیاى مدرن وقتى آغاز گشته است كه انسان و خواست ها و امیال او محور همه عالم شده و تمام تلاش هاى عملى بشر نیز نقش ابزارى داشته و هدف آن تسلط هر چه بیشتر بر عالم طبیعت و زندگى راحت تر و به سخن دیگر ارضاى هر چه بیشتر و بهتر امیال مادى بشر مىباشد و به هیچ روى آموزهاى دینى و ماوراء طبیعى در حیطه حیات بشر دخالت ندارد . بنابراین مدرن شدن به معنى كنار زدن دین و رها شدن از دین و خدا و وحى و معاد است. در نتیجه هر اندیشه و امر جدیدى، مدرن نمى باشد.
_______________________________________________
پی نوشت ها:
11. نامه به مسیحیان روم، باب 3/25 و باب 4/25 و باب 5/1- 6، و نامه اول به قرنتس، باب 1/13 و 18 و 23 تا آخر .
12. یوحنا، باب 6/14.
No one comes to the Father except through me
13. Extra ecclesian nulla salus.
PHilip L.QuiNN, Religious Pluralism, in Routledge Encyclopedia of philosophy, v.8, (ed. Edward craig, London and new yourk), 1998.pp.4 - 260.
14. گروه نویسندگان زیر نظر ماروین پرى - تاریخ جهان، تحول اندیشه، تمدن و فرهنگ جهان، ترجمه عبدالرحمن صدریه، انتشارات فردوس، چاپ اول، 1377، صص 205- 204 .
15. ر . ك: هرمن رندال، سیر تكامل عقل نوین، ترجمه ابوالقاسم پاینده، شركت انتشارات علمى فرهنگى، تهران، 1376، ص 274 .
16. برتر اندراسل - تاریخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دریابندرى، نشر پرواز، چاپ پنجم، 1365، ج 1، ص 429 .
17. RALPH MCINERNY, Modernity and Religion, (London), 1994. p.ix.
18.Paul Kurtz, toward a new Enlighttenment. (Ed, by Vern L. Bullough and timoth J. madigan), 1994, P.51.
19. Hussain nassr, Traditional Islam in the modern world, (London and new york). 1987. P.101.
20. West David, An Introduction to continental philosophy, (First Published by polity press). 1996, P.13.
21. Will Kymlicka, liberalism, community and culture, (Oxford, new york), 1989, PP. 12-13.
Humanism.22
Secularism.23
24. آنتونى آربلاستر، لیبرالیسم غرب، ظهور و سقوط، ترجمه عباس فجر، نشر مركز، چاپ سوم، 1377، ص 202 .
.........................................
منبع: محمود نبويان - مجله رواق انديشه، ش7.
|