هرمنوتیك در مغرب زمین، رشتهای نوظهور است كه بر بسیاری از قلمروهای فرهنگ غرب تأثیر گذارده است. در سالهای اخیر، برخی در ایران نیز به ویژه در حوزه تفكر دینی، با بهره از اندیشههای هرمنوتیكی غرب، به بحث در حوزه معارف اسلامی پرداختهاند.
چیستی هرمنوتیك
1ـ واژه هرمنوتیك در یونان باستان متداول بوده لیكن، معمولاً ران هاور را نخستین كسی میدانند كه این واژه را در عنوان كتاب خود، (1654 م) برای شناساندن گونهای از دانش به كار برده است. از این رو، بررسی تاریخچه هرمنوتیك را از سده هفدهم میلادی آغاز میكنند و دوران پیش از آن را «پیش تاریخ» هرمنوتیك مینامند. این واژه از منظر ریشه شناختی، برگرفته از فعل یونانی Hermeneuin به معنای تفسیر كردن است و رابطهای نیز با هرمس، خدای پیام رسان یونانیان، دارد. Hermeneuties، شاخهای از معرفت است و به حوزه عالم هرمنوتیك مربوط میشود. در عین حال، هرمنوتیك كاربرد اسمی و وضعی نیز دارد. گستره این تعریفها، چنان است كه ما را از دستیابی به تعریف همه تلاشهای نظری موسوم به هرمنوتیك باز میدارد. مثلاً هرمنوتیك دیلتای از سنخ روش شناسی است، ولی هیدگر، شان هرمنوتیك را تأمل در باب بنیادهای هستی شناختی فهم میداند. در هر حال تعریف تسامحی پل ریكور، برای سنخ شناسی این معرفت مفید است. در نگاه او «هرمنوتیك نظریه عمل فهم است در جریان روابطش با تفسیر متون».
برخی هرمنوتیك را تأملی فلسفی میدانند كه میكوشد مفهوم فهمیدن را روشن كند. اما تعریف مفهوم فهمیدن به عنوان قلمرو هرمنوتیك، با دو مشكل رو به روست؛ زیرا هم هرمنوتیك زمینههای متفاوتی را در بر میگیرد و هم این مقدار اشتراك نظر، نمیتواند مبین قلمرو هرمنوتیك باشد. ممكن است طرح هرمنوتیك فلسفی هیدگر این گمان را تقویت كند كه بهانه قلمرو ممكن برای اندیشه هرمنوتیكی، همان است كه در هرمنوتیك فلسفی جریان دارد. البته هرمنوتیك فلسفی افقی تازه و پیش نیاز هر گونه بحث درباره ماهیت فهم است، اما معنای این سخن محدود كردن دایره هرمنوتیك به این افق تازه نیست. ریچارد پالمر در توضیح قلمرو هرمنوتیك و عدم احضار آن به هرمنوتیك فلسفی، آن را شامل سه مقوله كاملاً متمایز میداند: هرمنوتیك خاص (مجموعه اصول تفسیری ویژه برای هر شاخه معرفتی)؛ هرمنوتیك عام (روش شناسی فهم و تفسیر در شاخههای متعدد علوم) و هرمنوتیك فلسفی (تأمل فلسفی در پدیده فهم، بدون تمایل به ارایه روشهای حاكم بر آن). پس، با توجه به قلمروهای سه گانه هرمنوتیك، توهم اختصاص آن به گرایش خاص درهم میشكند.
نویسندگان نخستین متون هرمنوتیكی، اصول تفسیری را در شاخههای ویژهای از علوم پی میگرفتند و بر آن نبودند كه طرح هرمنوتیكی عامی برای تمامی دانشهای مبتنی بر تفسیر در افكنند. در دید تاریخ نگاران، شلایر ماخر نخستین كسی بود كه در راه تعمیم هرمنوتیك گام برداشت. عمومیت هرمنوتیك تا پایان قرن نوزدهم، عمومیتی نسبی است و همه شاخههای معرفتی را در بر نمیگیرد. هرمنوتیك فلسفی هیدگر و گادامر، در قرن بیستم، مدعی عام بودن است. شاید ادعای عمومیتی همه جانبه برای هرمنوتیك فلسفی و «فلسفه اولی» نامیدن آن، ناشی از حضور مطلق پدیده تفسیر در همه اشكال فهم باشد. البته ادعای عام بودن هرمنوتیك فلسفی، مانع رشد اندیشههای هرمنوتیكی خاص در شاخههای معارف بشری نشده است. جهت گیری هرمنوتیكی و درون مایه آن، منجر به پیدایش نحلههای مختلف هرمنوتیك فلسفی شد. هیدگر هدف فلسفه راستین را پاسخ به پرسش از معنای هستی میداند. و هدفی هستی شناسانه دارد، نه روش شناسانه و معرفت شناسانه. گادامر هرمنوتیك خویش را بر بنیانی هستی شناختی فهم بنا مینهد تأمل در ماهیت فهم و تأویلی بودن آن، هدف متوسط هیدگر و غرض اصلی گادامر است.
پل ریكوز نیز متأثر از هیدگر است. اما میكوشد از طریق معنا شناسی به مسأله وجود برسد و نه با تحلیل پدیدهای خاص به نام دازاین. از این رو، تمام قلمرو هرمنوتیك به معنا شناسی ارجاع میشود. از نظر او، ما به هستی شناسی مستقل، آن گونه كه هیدگر به آن میاندیشد، دسترسی نداریم و همهی هستی شناسیها آكنده از نمادهاست. پس برای شناخت هستی، چارهای جز گذار از معنا شناسی نیست. هرمنوتیك، از آنجا كه به مقوله زبان و تفسیر معطوف است، جایگاه و اهمیتی بنیادین دارد تأكید بر عالم فهم كننده در علوم اجتماعی و انسانی و نیز توسعه مفهوم متن به رؤیاها و اسطورههای دینی، بر اهمیت مباحث هرمنوتیك میافزاید.
همواره آرا و اندیشههایی بودهاند كه با نام رسمی هرمنوتیك عرضه نشدهاند، اما درون مایه هرمنوتیكی داشتهاند. این دیدگاهها را میتوان «هرمنوتیك بی نام» دانست. سنت آگوستین (430 ـ 454 م) مقالهای با عنوان «در باب نظریه مسیحی» دارد كه برخی آن را از لحاظ تاریخی مؤثرترین نوشته هرمنوتیكی میدانند. او تحقیق هرمنوتیكی را محدود به فقرات مبهم كتاب مقدس میدانست. نیچه (1900 ـ 1844 م) نیز رگههایی از انگارههای هرمنوتیكی در مكتوبات خود دارد. چنین اندیشههایی در شاخههای مختلف علوم اسلامی نیز عرضه شدهاند. بخشی از علم اصول به مسایل مربوط به فهم متن و قواعد حاكم بر آن اختصاص دارد. پارهای از مقدمات تفسیر نیز به نوبه خود هرمنوتیكی است. «تفسیر قرآن به قرآن»، تفسیر رمزی و تمثیلی باید گونههایی از گرایش هرمنوتیكی به شمار آیند. البته در مباحث اسلامی، دیدههایی كه با هرمنوتیك فلسفی تناسب داشته باشند، یافت نمیشوند؛ بلكه نظریه تفسیری رایج در آنها تقابلی گسترده با مباحث هرمنوتیك فلسفی در زمینه فهم دارد و در عین حال، تناسب وسیع با مباحث هرمنوتیك ما قبل فلسفی دارند. تفكر دینی معاصر در جهان، شاهد طرح مباحث تازهای است كه برخی از آنها ریشه در هرمنوتیك دارد. پارهای از مباحث هرمنوتیك، معطوف به تفكر فلسفی دربارهی فهم به گونه مطلق است كه دامنه آن، معرفت و فهم دینی را نیز در بر میگیرد و شیوههای تفسیری عالمان دینی را به چالش میكشد. درك رایج و متعارف از متون دینی با «قرائت سنتی از دین»، بر آموزههایی چند استوار است. هدف مفسر، درك پیامهای متون دینی است و این هدف از راه پیمودن روش عقلایی فهم متن ممكن میشود. مفسر در برابر «نصوص دینی» به فهم عینی و مطابق با واقع میرسد و در برابر «ظواهر» با بهره بردن از اصول حاكم بر محاوره، به تفسیری معتبر و رایج در عرف عالمان دست مییابد. فاصله زمانی مفسر و متن، مشكلی پدید نمیآورد و فهم، عملی متن محور و مؤلف محور است و پیش داوری به آن آسیب میرساند. قرائت سنتی از متن با نسبی گرایی تفسیری، مخالف است و اعتقاد دارد كه متن، هر تفسیری را بر نمیتابد. این بنیادها و آموزهها از سوی برخی گرایشهای متمایل به هرمنوتیك قرن بیستم، به چالش كشیده شده است. براساس دستاوردهای هرمنوتیك فلسفی. دخالت ذهنیت مفسر در فهم، شرط وجودی حصول فهم است؛ درك عینی امكان پذیر نیست؛ فهم متن عملی بیپایان است و سازگار با قرائتهای نامحدود؛ درك نهایی از متن وجود ندارد؛ هدف تفسیر، درك مراد مؤلف نیست و معیاری برای سنجش تفسیر معتبر از نامعتبر وجود ندارد.
سیری در تاریخچهی هرمنوتیك تا آغاز قرن بیستم
علوم و معارف بشری، اغلب سیر تكاملی خطی و غایت گرایانه داشتهاند، اما تاریخ هرمنوتیك، متنوع و چند سویه است و چرخشها و دگرگونیهای اساسی یافته است. در نظر برخی تاریخ هرمنوتیك بسط اندیشه درك تفسیری در علوم انسانی، لایههای ساختار وجودی انسان و تاریخمندی و زمانمندی تجارب انسانی است. اما هرمنوتیك هرگز نمیتواند به نظریه تفسیر یا علم تفسیر بدل شود؛ زیرا كلمه تفسیر در مشربهای گوناگون هرمنوتیكی، معنای یكسانی ندارد. «تنها اصل مشترك» در تاریخ هرمنوتیك، توجه به مقوله فهم متن است. گرچه متن و نوشتار، همراز با تفسیر و فهم و شرح است، اما نگاه استقلالی به روش تفسیری، تاریخی به درازای تاریخ تفسیر و فهم متون ندارد. گادامر نقطه آغازین هرمنوتیك را نهضت اصلاح دینی میداند، اما دیلتای آغاز آن را از لغت شناسی به شلایر ماخر باز میگرداند. البته صحیحتر آن است كه شلایر ماخر را بنیانگذار «هرمنوتیك مدرن» بدانیم، نه پایه گذار دانش هرمنوتیك؛ زیرا رویكرد نهضت اصلاح دینی به فهم كتاب مقدس، تفاوتی با اساس رویكرد عصر روشنگری نداشت. پس باید مبداء تاریخی هرمنوتیك در دنیای مسیحیت را، نهضت اصلاح دینی قرن شانزدهم دانست. مارتین لوتر، بنیانگذار نهضت اصلاح دینی، دیدههای هرمنوتیكی در باب تفسیر كتاب مقدس داشت و اندیشههای او احساس نیاز به قواعد و اصولی برای تفسیر كتاب مقدس را تشدید كرد. در قرن هفدهم، دان هاور عنوان كتاب خویش را هرمنوتیك قدسی یا روش تفسیر متون مقدس نهاد. و قوانینی مطرح كرد كه میتوانست علمی مقدماتی برای مطلق علوم تفسیری تلقی شود. اندیشه او مورد استقبال عقل گرایان قرنهای هفدهم و هجدهم قرار گرفت. در عصر روشنگری، هرمنوتیك، منطق و روش تفسیر شمرده میشد.
جان مارتین كلادینوس افق جدیدی در هرمنوتیك گشود كه منشاء بسیاری از مباحث هرمنوتیكی در دو قرن بعد از او شد. تأملات وی، هرمنوتیك عام یا نظریه تفسیر را از منطق جدا كرد. در نظر او، تفسیر، ذكر مفاهیمی است كه برای درك كامل یك فقره و عبارت مبهم، بایسته است. از این رو، تفسیر در خدمت اثبات صدق یك عبارت نیست، بلكه در پی رفع ابهام متن است. نظریه تفسیری جورج فردریك مییر (1718 ـ 1777 م) ورای افق تفسیر لفظی است و شامل مطلق نشانهها میشود. از دیدگاه مییر، هرمنوتیك علم به قواعدی است كه لحاظ آنها ما را بر درك معانی از نشانههای آنها قادر میسازد. پس تفسیر نشانهها و موضوعات لفظی، فقط بخشی از هنر عام تفسیر است. شلایر ماخر را معمولاً بنیانگذار هرمنوتیك مدرن میشمارند. او بد فهمی را امری طبیعی تلقی كرد. از نظر او كار هرمنوتیك از همان آغاز تلاش برای فهم شروع میشود. از این رو، نیاز به هرمنوتیك، همیشگی و توأم با فهم است. طبق رویكرد او، ما نمیتوانیم مدعی فهمیدن چیزی باشیم، مادام كه نتوانیم آن را به گونهای با سیستم درك و ترسیم كنیم، رمانتیسم، شلایر ماخر را به آن جا رساند كه بدفهمی و عدم اطمینان از فهم صحیح مراد مولف را امری عام تلقی كند. شلایر ماخر مسأله ماهیت فهم و تفسیر متن را در زمره مباحث هرمنوتیك درآورد و آن را بازسازی و باز تولید دانست، در حالی كه پیش از او تفسیر متن، عبارت از جهت با متن و ابهامات موجود در آن بود. همین دیدگاه موجب توسعه در رسالت هرمنوتیك شد و آن را به همگانی شدن كشاند. دینی فراتر برد. در دیدگاه او، نوشتن و گفتن، هنر است و هرمنوتیك نیز هنری است كه به كار فهم متن و گفتار میآید. هم چنین فهم، درك فردیت شخص دیگر است كه اگر چه در اصل امكان پذیر است، همواره امكان سو فهم در آن وجود دارد. توجه او به عدم كفایت قواعد زبانی و دستوری برای حصول فهم و تفسیر متن نیز اهمیت بسیار دارد.
در دیدگاه شلایر ماخر، فهم كامل مبتنی بر دو گونه تفسیر است: دستوری و روان شناختی در نظر او، «هدف هرمنوتیك، درك كامل و تام سبك است» او هر چند توانست قواعدی را پیشنهاد كند، به روشنی متوجه بود كه در بازسازی پیش گویانه متن نباید به این قواعد بسنده كرد؛ زیرا قوام فهم متن به پیش گویی است و البته قاعده منع كردن این جنبه حدسی و پیش گویانه ناممكن است. از دیگر اشارات هم او، مسأله حلقوی بودن فهم است. حلقه هرمنوتیك، تأكید بر این نكته است كه چگونه جزء و كل در فرآیند فهم و تفسیر به صورتی حلقوی به یكدیگر مربوطند. فهم اجزا برای فهم كل ضروری است، در حالی كه برای فهم اجزا ضرورتاً كل را باید درك كرد.
شلایر ماخر به امكان فهم عینی متن، معتقد است و مسأله سو فهم، او را به ورطه تفسیر ذهنی نمیكشاند. این نكته یكی از وجوه تفاوت او با هرمنوتیك فلسفی است. هرمنوتیك فلسفی، مفسر محور است، اما از دید شلایر ماخر، رسالت هرمنوتیك بازسازی ذهنیت و فردیت مؤلف است. این ایده دیلتای را تحت تأثیر قرار داد و او در صدد برآمد تا با تعمیم آن به كلیه علوم انسانی، روش شناسی عامی برای رسیدن به این همدلی و بازسازی به دست آورد. ظهور تاریخ گروی در قرن نوزدهم، روش شناسان را با این پرسش مهم و اساسی رو به رو ساخت كه آیا فهم عینی و راستین، مختص علوم تجربی است و علوم تاریخی از آن بهرهای ندارد؟ تحت تأثیر تاریخ گروی، تحقیق در امكان وجود فهم عینی و مطلق در علوم تاریخی، دغدغه اصل روش شناسی قرن نوزدهم بود؛ عینیتی كه تاریخ گروی در امكان آن تردید جدی افكنده بود. دیلتای (1833 ـ 1911 م) متفكری بود كه عمیق و ریشهای با مشكل روش شناختی تاریخ گروی درگیر شد و كوشید بر پایه سنت هرمنوتیكی به حل آن بپردزاد. هدف دیلتای صورت دادن كاری شبیه كار كانت در زمینه تحكیم مبانی بود.
دیلتای میدانست كه نه تنها موضوعات علوم انسانی خصلت تاریخی دارند، بلكه مفسر و مورخ نیز وجودی تاریخی است. یكی از جنبههای اصل اندیشه دیلتای، گرایش او به فسلفه حیات است. در نظر او «حیات» چیزی است كه ما آن را با تمام پیچیدگیهای متمایزش تجربه كردهایم. از نظر دیلتای، تجربه منبع تقسیم ناپذیری است كه در آن، اندیشه و تمایل و اراده به تجزیه ناپذیری ممزوج میشوند. او معتقد بود شناخت حیات كه غایت و هدف علوم انسانی است، به كلی متفاوت با شناختی است كه در علوم طبیعی جستجو می شود. اصرار دیلتای مبنی بر لزوم وجود روش شناسی خاص برای علوم انسانی و تاریخی، ارتباط نزدیكی با فلسفه حیات او دارد. تشخیص و تعیین مقولات عام زندگی، از اهداف اصلی دیلتای در بنا نهادن روش شناسی خاص علوم انسانی و فرهنگی است. ارتباط درون و بیرون، قدرت، ارزش، هدف و معنا، از مقولات مورد تأكید اوست. ارزیابی كامیابی دیلتای در ارایه روش شناسی عام برای دست یافتن به علوم انسانی عینی، در گرو داوری در باب موفقیت او در غلبه بر «تاریخ گروی» است؛ زیرا تاریخ گروی، سرسختانه از نسبی بودن و تاریخیت علوم انسانی دفاع میكرد و دیلتای میكوشید میان تاریخیت انسان و عینیت علوم انسانی آشتی برقرار كند. دیلتای بر آن بود كه آگاهی مستقیم و بلا واسطه ما از تجارب درونی خودمان كه دادهای مستقیم است، سازنده بنیانی عینی و عام برای روش شناسی تفسیری است. اما دو اشكال به دیلتای وارد شده است: نخست آن كه در روان شناسی تفسیری چگونه میتواند مولد عینیت قضایا در علوم انسانی باشد. بسیاری برآنند كه او علی رغم آن كه تاریخیت را محور «نظریه فهم» قرار داده است، تصور منسجم و سازگاری از آن به دست نمیدهد. كسانی چون هیدگر و گادامر او را متهم میكنند كه به لوازم منطقی اعتقاد به تاریخیت انسان پایبند نبوده است. البته باید اعتراف كرد كه علیرغم ناكامی دیلتای در رسیدن به هدف اصلی خویش، تأثیر فراوانی بر هرمنوتیك و متفكران پس از خود داشته است.
آنچه گذشت معرفی اهم گرایشهای هرمنوتیكی ما قبل فلسفی بود. شلایر ماخر و دیلتای علیرغم پارهای نوآوریها، در اصول و پایهها بر همان روش معهود و عقلایی فهم متن سیر كردهاند؛ هر چند در مقوله فهم متن از مولف محوری و امكان وصول به فهم عینی از متن دفاع میكنند. حتی حلقوی دانستن فهم در اندیشههای شلایر ماخر و دیلتای، شباهتی یا تلقی هرمنوتیك فلسفی از دوری بودن فهم ندارد.
هرمنوتیك هیدگر
هرمنوتیك با مارتین هیدگر وارد مرحله جدیدی شد او نخست در كتاب هستی و زمان و سپس در سال 1923 در قالب سخنرانیهایی با عنوان «هرمنوتیك واقع بودگی»، آشكارا با تلقی رایج از هرمنوتیك فاصله میگیرد و آن را به سطح پدیدار شناسی و فلسفه ارتقا میدهد؛ البته بعدها در كتاب در راه زبان به تلقی سنتی از هرمنوتیك نزدیك میشود. باید اعتراف كرد كه هرمنوتیك فلسفی در دهههای اخیر، بیشترین الهامات و چارچوبهای مفهومی خویش را مرهون هیدگر و شگرد فلسفی او در كتاب هستی و زمان است. از نظر هیدگر، فلسفه حقیقی و هرمنوتیك و پدیدار شناسی، یك چیز است. به اعتقاد او فلسفه حقیقی باید در جستجوی معنای هستی (Being) باشد و این هدف جز از رهگذر تحلیل پدیدار شناسانه وجود انسانی (دازاین = Dasein) حاصل نمیشود. این تحلیل پدیدار شناسانه، هرمنوتیكی است؛ زیرا «پدیده چیزی است كه خودش را در خود آشكار میكند» پس هستی شناسی (فلسفه) و هرمنوتیك و پدیدار شناسی به هم پیوند میخورند.
از نظر هیدگر، «هستی از رهگذر خواص خویش باید به نمایش درآید و فاش شود.» هیدگر وجود انسانی را كه از آن به دازاین تعبیر میكند، نقطه آغازین فلسفیدن حقیقی و جست و جو از معنای هستی میداند. پس راه شناخت هستی، منحصر در روش تازهای به نام پدیدار شناسی است یا به عبارتی دیگر پدیدار شناسی دازاین. هیدگر در انتخاب این روش متأثر از هوسرل است. البته باید گفت كه پدیدار شناسی هیدگر، ویژه او و كاملاً متفاوت با تلقی هوسرل از پدیدار شناسی است. هیدگر معنای هستی را از تفسیر وجود انسانی شروع میكند. هنگامی كه او درباره انسان سخن میگوید، اغلب تعبیر آلمانی دازاین را برای جلب توجه به قوام هستی شناختی انسان به كار میبرد. او در كتاب هستی و زمان، دازاین را چنین تعریف میكند: «دازاین وجودی است كه برای او در هستیاش، این هستی یك مسأله است» هیدگر دازاین را به دو صورت Dasein و Da-sein به كار برده است. در صورت اول، دازاین انسان است از آن جهت كه باز و گشوده برای هستی است؛ در كاربرد دوم، مراد هم چنان انسان است، اما از آن جهت كه مظهر وجود است. البته هدف هیدگر، «هستی شناسی بنیادین» است، نه نگاه استقلالی به مطالعه كامل وجود انسانی، بعد انقلابی فلسفه هیدگر به مخالفت با متافیزیك و هستی شناسی رایج تاریخ فلسفه غرب خلاصه نمیشود، بلكه وی با رویكرد فلسفی كانت كه تحولی شگرف در تفكر فلسفی رایج غربی بود نیز سرناسازگاری دارد. در فلسفه كانت، انسان فاعل عمل شناسایی و محور تأمل فلسفی است. اما هستی شناسی هیدگر به انسان رویكرد پدیدار شناسانه دارد. از این رو، در فلسفه او انسان هم فاعل شناسایی و هم فاعل فعل است. البته هیدگر با این تلقی كانت كه وجود را تنها در قالب وجود رابط میپذیرد نیز مخالف است. نكته مهم دیگر این است كه از نظر هیدگر، فلسفه هوسرل نیز به جرم غفلت از جست و جو در معنای هستی، محكوم به همان حكمی است كه كل متافیزیك و هستی شناسی غرب محكوم به آن است.
...........................................................................................
منبع: احمد واعظي- كتاب نقد، ص 115-146
|