ولی ایشان قبول نكردند و دستمالی را كه خودشان داشتند از جیب در آورده و با همان حالت سنتی و رسمی كه خودشان داشتند پیشانیشان را خشك كردند. در آنجا چیزی كه برای ما جالب بود اینكه آمبولانسی كه ما در آن بودیم در بین راه مریضهای مختلف و افراد مختلفی را در آن جای داده بودیم و فكر نمیكردیم كه در همین آمبولانس در خدمت امام خواهیم بود. ایشان در داخل آمبولانس دائما تذكر میدادند كه مواظب این خانم باشید كه ناراحتی تنفسی دارد. و یا مواظب آن بچهای باشید كه زیر دست و پا مانده و ما از همان اول شیفته شدیم كه ایشان با اینكه خودشان شاید در وضعیت مناسبی نبودند و با آن سنی كه آن موقع داشتند مع الوصف مواظب و در فكر دیگران بودند. [1] به آسمان نگاه میكردند روز 12 بهمن در بهشت زهرا وقتی صحبت امام تمام شد و بنا شد كه برویم هلی كوپتر هم روشن و آماده شده بود. دستور داده شد یك راهی باز كنند برای اینكه از جایگاهمان به هلی كوپتر برسیم. آقای انواری نماینده محترم مجلس هم بودند، مرحوم شهید مفتح هم بودند. یكسری از آقایان دیگر هم بودند كه داشتیم به طرف هلی كوپتر میرفتیم. همینطور كه داشتیم به طرف هلی كوپتر میرفتیم، از آنجایی كه مردم به هلی كوپتر نزدیك شده بودند و چون هلی كوپتر روشن بود ممكن بود خطر جانی پیش بیاید، ناگهان هلی كوپتر خالی بلند شد و ما مانده بودیم كه امام را به كجا ببریم؟ خواستیم به جایگاه برگردیم كه دیگر تعادل همه به هم خورد. آقای انواری افتاد. شهید مفتح هم افتاد. بعضی از آقایان بی هوش شدند و خلاصه تنها كسی كه توانسته بود بایستد بنده بودم. در این كشمكشها بود كه خطر پیش آمد و عمامه از سر امام افتاد. من هرچه تلاش میكردم اثری نداشت و امام در لابهلای مردم به این طرف و آن طرف كشیده میشد. البته همه اینها نتیجه عشق مردم به امام بود. وضع واقعا خطرناك شده بود. اما امام آرامش خاصی داشت. گاه مردم را نگاه میكرد و گاه آسمان را نگاه میكرد و تنها كسی كه آرامش داشت ایشان بود. مانند این بود كه ایشان در گهواره است و مردم آرام آرام تكانش میدهند. اما فشار عجیب بود. من انصافا در یك لحظه قطع امید كردم؛ یعنی فكر كردم كه دیگر كار امام تمام شد. و داد میزدم دیگر كارتان را كردید و امام از دست رفت. ولی در همان زمانی كه دیگر ناامید و مأیوس شده بودیم، اتفاقی افتاد كه هنوز برای خود بنده هم حل نشده است. در میان آن كشمكشها ناگهان نیروی خاصی ایشان را دوباره به جایگاه برگرداند. و ایشان در روی جایگاه قرار گرفت و تقریبا حدود 20 ـ 25 دقیقه ایشان بی حال بودند و دستهایشان بر روی زمین بود و نشسته بودند. [2] بهترین لحظات من همان بود بعد از سخنرانی در بهشت زهرا امام اظهار تمایل كردند كه به داخل جمعیت بروند. یك عكس هم از امام هست كه نه عمامه دارد و نه عبا و وسط جمعیت گیر افتادهاند. امام بعدها میفرمودند : من احساس كردم دارم قبض روح میشوم. تعبیر امام این بود كه بهترین لحظات من همان موقعی بود كه زیر دست و پای مردم داشتم از بین میرفتم. این خود نهایت تواضع و خلوص امام را میرساند كه این طور نسبت به مردم ابراز احساسات داشتند. [3] میخواهم میان مردم راه بروم در شهادت آیت الله مفتح امام با ماشین آمدند در میان هزاران جمعیتی كه بدن خون آلود این شهید را تشییع میكردند. مردم از شدت علاقه به حدی دور امام ریختند كه سقف ماشین میخواست خراب شود. بوی دود و سوختن كلاج از داخل بلند بود. ما دست پای خود را گم كردیم كه خدایا چه باید كرد؟ اگر امام در ماشین بمانند با این فشار جمعیت، مسلما ماشین از كار افتاده و ممكن است آتش بگیرد. اگر بیرون بروند احساسات مردم امام را از پا در میآورد. كمی گاز دادم و دست را گذاشتم روی آژیر كه فریاد امام بلند شد. فرمودند: «چه خبره؟» میخواهید مردم را زیر ماشین كنید؟» عرض كردم آقا، ماشین دارد میسوزد. فرمودند: صبر كنید میخواهم پیاده شوم و در میان مردم راه بروم، مگر مردم چه میكنند» ما میدانستیم كه اگر ایشان پیاده میشدند اول از همه همان پاسداران محافظ میریختند برای دست بوسی و ابراز علاقه به دور امام، تا چه رسد به یك جمعیت بیش از صد هزار نفری. [4] اهل كجا هستی؟ پس از بازگشت امام به قم در سال 43 سیل ارادتمندان و مشتاقان از سراسر كشور به سوی قم و منزل امام سرازیر شد. یك روز حضور امام بودیم. یك روستایی از یكی از شهرهای خراسان آمده بود كه با امام ملاقات كند. خیلی مشتاق امام بود و اشك شوق میریخت. امام متوجه حال او كه شد با عنایت خاصی وی را كنار خود نشانید و به او اظهار محبت میكرد. بعد دستور دادند كه برایش چای بیاورند و مثل یك برادر كه با برادر دیگر گرم میگیرد با او احوالپرسی كردند كه اهل كجایی؛ شغلت چی هست؟ تا حال او را عادی كند و ما كه آنجا بودیم بسیار تحت تأثیر واقع شدیم. [5] صمیمانه با مردم صحبت میكردند بسیاری از روزها امام در یك اطاق محقر و كوچك كه متجاوز از صد و پنجاه نفر در هوای گرم و با روشنایی نورافكنهای تلویزیون و در حالیكه بوی عرق و تنفس مردم آنجا را مثل یك بخاری گرم كرده بود مینشستند. ماها بعضی مواقع سینهمان تنگ میشد و بیرون میآمدیم. اما امام با همان حال، چند ساعت با مردم صمیمانه مینشستند و به دنبال هر قطعنامه یك سخنرانی ایراد میفرمودند. یادم نمیرود استاد مطهری یك هفته قبل از شهادتشان جهت ملاقات با امام به قم آمدند؛ به حدی مراجعه مردم زیاد بود كه ایشان از ساعت 8 صبح تا 8 شب در كنار اتاق امام نشستند و موفق به ملاقات با امام نشدند. تا اینكه بعد از ملاقاتهای مردم توانستند با امام دیدار كنند. [6] بگذارید داخل شوند - یك بار با تعداد زیادی از دانش آموزان و همكلاسیهایمان به قصد زیارت امام به جماران رفتیم. اما متأسفانه متوجه شدیم كه امام ملاقات ندارند. بچهها سر و صدای زیادی میكردند كه میخواهند امام را زیارت كنند. به طوری كه برادران پاسدار از دست ما كلافه شده بودند، چون نمیتوانستند ما را كنترل كنند. در همین حال مرحوم اشراقی در حالیكه میخندیدند بیرون آمدند و به برادران پاسدار گفتند كه وقتی امام علت سر و صدا را پرسیده و شنیدهاند كه عدهای از دانش آموزان میخواهند ایشان را ببینند، گفتند: آنها را اذیت نكنید و بگذارید داخل شوند. ما باورمان نمیشد و از شدت خوشحالی اشك میریختیم. همه آنهایی كه آنجا بودند متعجب ما را نگاه میكردند. رفتیم داخل حسینیه. امام آمدند و خانم امام هم آمدند. بچهها وقتی امام را دیدند، شروع به گریه كردند. [7] كسی نزدیك خانه نباشد در یكی از سفرهای امام به محلات منزلی برای ایشان اجاره كرده بودند که در این خانه قناتی بود و مردم محل آب آشامیدنی خود را از آن جا تهیه میكردند. امام كه در این منزل ساكن شدند مردم خجالت میكشیدند وارد منزل شوند. وقتی امام قضیه را فهمیدند بلافاصله فرمودند: «هر روز یك ساعت به غروب در منزل را باز كنید و كسی هم نزدیك خانه نباشد تا مردم به راحتی بتوانند بیایند و آب بردارند.» [8] هر زمانی كه میخواهی بیا هر روز متجاوز از پانصد عدد نامه به دفتر امام واصل میگردید. تا قبل از این كه دكترها امام را از مطالعه زیاد منع نكرده بودند. ایشان حتی نامههای معمولی را نیز میخواندند. ما نامههای زیادی داریم كه امام حتی جواب بچهها و كودكانی كه به طرز خاصی ابراز علاقه به امام كرده بودند را با دست مبارك خود دادهاند. به عنوان نمونه كودكی به امام نوشته بود: من شما را بسیار دوست دارم و خیلی علاقه دارم كه شما را ببینم. امام در جواب نوشته بودند كه: «فرزندم نامهات را خواندم. هر زمانی كه میخواهی بیا و با من ملاقات كن.» از این قبیل نامهها بسیار زیادند. گاهی افرادی از خارج و داخل تقاضای عكس یا امضا از امام كردهاند و امام دستور دادهاند كه عكس تهیه كنیم و برایشان بفرستیم. [9] بگوئید بیاید سال 61 ملاقاتی با امام داشتم، وقتی به درب حیاط منزلشان رسیدم، پیر مردی كه یك كیسه بادام به همراه داشت با لهجه تركی گفت: «آقا اگر خدمت امام مشرف میشوید، خدمتشان عرض كنید پیرمردی از ارسباران مدت طولانی در راه بوده میخواهد خدمت شما شرفیاب شود.» و بعد گفت: «میخواهم این كیسه بادام را تقدیم امام كنم.» به او قول دادم كه پیغامش را به امام برسانم. وقتی نوبت ملاقات من شد حجج اسلام آقایان محلاتی (شهید)، انواری و موحدی كرمانی نمایندگان امام در سپاه، ژاندارمری، و شهربانی كل كشور هم برای ملاقات آمده بودند. وقتی امام به آقای صانعی گفتند كه فعلا خسته هستم و نمیتوانم آقایان را ملاقات كنم، پیش خود گفتم وقتی امام نمایندگان خود را نپذیرفتند، چطور با این خستگی میتوانند آن پیرمرد را بپذیرند. ولی به هر حال آن ماجرا را خدمت ایشان عرض كردم و گفتم: یك پیرمرد سخت مشتاق است شما را زیارت كند. امام بلافاصله فرمودند: «بگوئید بیایند.» وقتی پیرمرد وارد شد امام تا كمر خم شدند و با او احوالپرسی گرمی كردند. [10] با كمال خضوع بلند شدند آیت الله معرفت نقل می کردند: روزی امام در حرم امام حسین (ع) مشرف بودند. غلامعلي رجايي- برداشتهايي از سيره امام خميني، ج1، ص105 منبع :www.andiseqom.com -------------------------------------------------------------------------------- [1] . حجت الاسلام و المسلمین ناطق نوری ـ امید انقلاب ـ ش 48 [2] . حجت الاسلام و المسلمین سید مهدی امام جمارانی [3] . حجت الاسلام و المسلمین انصاری كرمانی. [4] . حجت الاسلام و المسلمین مهدی كروبی [5] . حجت الاسلام و المسلمین انصاری كرمانی ـ پیام انقلاب ـ ش .52 [6] . صالحین روستا ـ ش 3 ـ آذر 61 [7] . حجت الاسلام و المسلمین توسلی ـ حوزه ـ ش 45 [8] . حجت الاسلام و المسلمین انصاری كرمانی ـ پیام انقلاب ـ ش .50 [9] . محسن رفیقدوست [10] . آیت الله محمد هادی معرفت ـ حوزه ـ ش 32 |