زندگینامه
شهید ابراهیم هادی بچه محله میدان خراسان که زمانی جوانان زیادی به خاطر منش و رفتار او راهی جبههها میشدند. او که در محضر علمای بزرگی زانو زده بود و الحق خوب حق شاگردی را به جا آورد. اکنون تصویری از او زیر پل شهید محلاتی نصب شده که زینتی ناب برای محله ۱۷ شهریور است. شهید هادی هنوز جزء شهدای گمنام عملیات والفجر مقدماتی است، شهدای کانالهای گردان کمیل و حنظله است.
از خصوصیات خاص شهید ارادت ویژهاش به حضرت زهرا (س) بود که همرزمانش نکات بسیاری از کرامات حضرت به او روایت کردهاند. آنچه در ادامه میآید، خاطره یکی از همرزمان شهید هادی است که در کتاب «سلام بر ابراهیم» نقل شده است :
نگو نمیخوانم…پائیز سال شصت و یک بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نقل همه مجالس توسل ابراهیم به حضرت زهرا(س) بود. هر جا میرفتیم حرف از ابراهیم بود. خیلی از بچهها داستانها و حماسه آفرینیهای او را در عملیاتها تعریف میکردند. همه آنها با توسل به حضرت صدیقه طاهره (س) انجام شده بود.به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری سر میزدیم، از ابراهیم میخواستند که برای آنها مداحی کند و از حضرت زهرا(س) بخواند. شب بود. ابراهیم در جمع بچههای یکی از گردانها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند .آنها چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد.ابراهیم عصبانی شد و گفت: من مهم نیستم، اینها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمیکنم! هر چه میگفتم: حرف بچهها رو به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت رو بکن، اما فایدهای نداشت. آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که “دیگر مداحی نمیکنم“!ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان میدهد. چشمانم را به سختی باز کردم. ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الآن موقع اذانه.
بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمیدونه خستگی یعنی چی!؟ البته میدانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار میشود و مشغول نماز. ابراهیم بچههای دیگر را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا(س)
اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچهها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم، ولی چیزی نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچهها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم.ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: میخواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! گفتم: خب آره، شما دیشب قسم خوردی که… پرید تو حرفم و گفت: چیزی که میگویم تا زندهام جایی نقل نکن.بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمیآمد. اما نیمههای شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره (س) تشریف آوردند و گفتند:نگو نمیخوانم، ما تو را دوست داریم؛ هر کس گفت بخوان، تو هم بخوان ، دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمیداد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.
درخواست نصیحت عارفی از شهید هادی
سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم (شهید ابراهیم هادی)عقب موتور نشسته بود.
از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟!
گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا! من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم.
با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود.
به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوانها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ها!
ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمیکنیم خدمت برسیم.
همین طور که صحبت میکردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب میشناسد حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن!
ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش میکنم این طوری حرف نزنید بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاءالله در جلسه هفتگی خدمت میرسیم.
بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و به بیرون رفتیم.
بین راه گفتم: ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت میکردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره!
با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی میگی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود!؟
جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلیها نمیدانند. ایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند.
سال ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده.
کانال کمیل
لحظات غروب خورشید بسیار غمبار بود.روی بلندی رفتم و با دوربین نگاه کردم ،انفجارهای پراکنده هنوز در اطراف کانال دیده میشد.دوست صمیمی من ابراهیم آنجا ست و من هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم.عراقی ها به روز 22بهمن خیلی حساس بودند،حجم آتش آنها بسیار زیاد بود .عصر بود که حجم آتش کم شد با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشد.آنچه میدیم باور کردنی نبود دود غلیظی از محل کانال بلند شده بود!مرتب صدای انفجار می آمد.سریع پیش بچه های رفتم و گفتم عراق داره کار کانال و تموم میکنه ! فقط آتش و دود بود که دیده میشد!!اما هنوز امید داشتم با خودم گفتم : ابراهیم شرایط بدتر از این را سپری کرده اما وقتی یاد حرفاش افتادم دلم لرزید.نزدیک غروب بود احساس کردم چیزی از دور در حال حرکت است.با دقت بیشتری نگاه کردم کاملا مشخص بود سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند، در راه مرتب زمین میخوردن و بلند میشدند.میان سرخی غروب بالاخره آنها به خاکریز ما رسیدند.پرسیدیم از کجا می آیید؟گفتند:از بچه های کمیل هستیم.
با اضطراب پرسیدم :پس بقیه چی شدند؟حال حرف زدن نداشت ، کمی مکث کرد و ادامه داد : ما این دو روز زیر جنازه ها مخفی شده بودیم ،اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود دوباره نفسی تازه کرد و ادامه داد:عجب آدمی بود !یک طرف آر پی جی میزد،یک طرف با تیربار شلیک میکرد.عجب قدرتی داشت
دیگری پرید توی حرفش و ادامه داد:همه شهدا رو ته کانال کنار هم چیده بود آذوقه و آب رو تقسیم میکرد ،به مجروحا رسیدگی میکرد اصلا این پسر خستگی نداشت!گفتم: از کی داری حرف میزنی مگه فرمانده هاتون شهید نشده بودند؟گفت:جوانی بود که نمیشناختمش.موهایش کوتاه بود،شلوار کردی پاش بود ،دیگری گفت :روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود.چه صدای قشنگی داشت!برای ما مداحی هم میکرد و روحیه میداد.داشت روح از بدنم خارج میشد!سرم داغ شده بود!آب دهانم را فرو دادم .اینها مشخصات ابراهیم بود !با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم:آقا ابرام رو میگی درسته؟الان کجاست؟گفت:آره انگار یکی دوتا از بچه های قدیمی آقا ابراهیم صداش میکردند.یکی دیگر گفت :تا آخرین لحظه که عراق آتیش می ریخت زنده بود،به ما گفت: عراق نیروهاشو برده عقب حتما میخواد آتیش سنگین بریزه شما هم اگه حال دارید تا این اطراف خلوته برید عقب!دیگری گفت : من دیدم که زدنش !با همان انفجار های اول افتاد روی زمین...بی اختیار بدنم سست شد دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم .سرم را روی خاک گذاشتم و تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور شد.از گود زورخانه تا گیلان غرب و ...بوی شدید باروت و صدای انفجار با هم آمیخته شده بود !رفتم لب خاکریز میخواستم به سمت کانال حرکت کنم یکی از بچه ها گفت با رفتن تو ابراهیم بر نمیگرده!همه بچه هاحال و روز من را داشتند! وقتی وارد دوکوهه شدیم صدای حاج صادق آهنگران در حال پخش بود:ای از سفر برگشتگان کو شهیدانتان؟ کو شهیدانتان؟ صدای گریه بچه ها بیشتر شد! خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچه ها پخش شد.یکی از رزمنده ها که با پسرش در جبهه بود گفت:همه داغدار ابراهیم هستیم! به خدا اگر پسرم شهید شده بود انقدر ناراحت نمیشدم،هیچ کس نمیدونه ابراهیم چه آدم بزرگی بود....او همیشه از خدا میخواست گمنام بماند،چرا که گمنامی صفت یاران خداست!خدا هم دعایش را مستجاب کرد! ابراهیم سالهاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور...
منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
|