نسبت به عفاف و حجاب بسیار حساس بود رژیم شاهنشاهی دستور داد که دخترها باید لباس هایی به رنگ آبی و قرمز بپوشند
گفته بود باید با این لباس ها توی خیابان رژه بروند غیرت رضا به جوش آمد!
رفت مدرسه خواهرش و با قاطعیت به مدیر مدرسه گفت: به هیچ عنوان نمیگذارم خواهرم بدون حجاب از مدرسه خارج شود و رژه برود تهدید کردند که کارش رو به ساواک می کشونند ؛ اما فایده ای نداشت؛ غیرتش رو با چیزی معامله نمی کرد!
خاطره ای از زندگی شهید رضا مجیدی منبع: کتاب تندر تانک ها ، صفحه 51
شیرینی های زندگی
جعبه شیرینی رو گرفتم جلوش یکی برداشت و گفت: می تونم یکی دیگه بردارم؟ گفتم : البته سید جون، این چه حرفیه؟برداشت ولی هیچکدوم رو نخورد...
...کار همیشگی اش بود هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش می کردند ، بر می داشت اما نمی خورد می گفت: می برم با خانوم و بچه هام می خورم می گفت: شما هم این کار رو انجام بدین اینکه آدم شیرینی های زندگیش رو با زن و بچه اش تقسیم کنه خیلی توی زندگی اش تاثیر میذاره...
خاطره ای از زندگی روایتگر شهید سید مرتضی آوینی
منبع: کتاب دانشجویی " شهید آوینی " ، صفحه 21
کجاست این آقای شهردار تا ببیند؟
وقتی آقا مهدی، شهردار ارومیه بود، یک شب باران شدید بارید. به طوری که سیل جاری شد. ایشان همان شب ترتیب اعزام گروه امداد را به منطقه سیل زده داد و خودش هم با آخرین گروه عازم منطقه شد. پا به پای دیگران در میان گل و لای کوچه که تا زیر زانو می رسید، به کمک مردم سیل زده شتافت. در این بین، آقا مهدی متوجه پیرزنی شد که با شیون و فریاد، از مردم کمک می خواست. تمام اسباب و اثاثیه پیرزن در داخل زیر زمین خانه آب گرفته بود. آقا مهدی، بی درنگ به داخل زیر زمین و مشغول کمک به او شد. کم کم کارها رو به راه شد. پیرزن به مهدی که مرتب در حال فعالیت بود نزدیک شد و گفت: خدا عوضت بدهد مادر! خیر ببینی.نمی دانم این شهردار فلان فلان شده کجاست تا شما را ببیند و یک کم از غیرت و شرف شما یاد بگیرید؟»
آقا مهدی خنده ای کرد و گفت : راست می گویی مادر! ای کاش یاد می گرفت.
بارها می شنیدم که می گفت ( اللهم احفظ قاعدنا الخامنه ای )
خیلی اشکش را نگه می داشت ، توی چشمش ، همسرش فقط یکبار گریه اش را دید ، وقتی که امام رحلت کرد. دوستش می گفت: « ما که توی نماز قنوت میگیریم از خدا می خواهیم که خیر دنیا و آخرت را به ما اعطا کند و یا هر حاجت دیگری که برای خودمان باشد اما صیاد تو قنوتش هیچ چیزی برای خودش نمی خواست. بارها می شنیدم که می گفت ( اللهم احفظ قاعدنا الخامنه ای ) بلند هم می گفت از ته دل ...».
می دوید ضجه می زند یابن الحسن یابن الحسن می گفت
شب جمعه ، دعای کمیل می خواند . اشک همه را در می آورد . بلند می شد. راه می افتاد توی بیابان ؛ پای برهنه. روی رملها می دوید . گریه می کرد. امام زمان را صدا می زد. بچه ها هم دنبالش زار می زدند. می افتاد . بی هوش می شد. هوش که می آمد،می خندید. جان می گرفت. دوباره بلند می شد. می دوید ضجه می زد. یابن الحسن یابن الحسن می گفت. صبح که می شد، ندبه می خواند. بیابان تمامی نداشت. اشک بچه ها هم تمامی نداشت.
جلسه ای که بدون بسم الله آغاز گشت
اوایل جنگ بود . در جلسه ای بنی صدر بدون « بسم الله » شروع کرد به حرف زدن ، نوبت که به صیاد رسید به نشانه ی اعتراض به بنی صدر که آن زمان فرماده کل قوا بود ، گفت :« من در جلسه ای که اولین سخنرانش بی آنکه نامی از خدا ببرد ، حرف بزند ، هیچ سخنی نمی گویم . »
توجه به نماز اول وقت
در يكى از روستاهاى فيروزكوه ، جلسه بزرگداشت شهدا برپا بود و شهيد امير سپهبد صياد شيرازى به عنوان سخنران دعوت شده بود.پس از مداحى و چند برنامه مرسوم ديگر از شهيد صياد خواستند سخنرانى بكند. ايشان پشت تريبون قرار گرفت و پس از شروع به صحبت با نام خداوند تبارك و تعالى و درود و صلوات بر پيامبر و آلش (عليهم السّلام) فرمود: روزى جلسه مهمى در مورد جنگ خدمت حضرت امام بوديم ، وقت نماز شد ، امام وضو گرفت و به نماز ايستاد و ما هم به تبع امام فهميديم وقت نماز است و نماز بر همه چيز ترجيح دارد. بعد شهيد صياد شيرازى با اشاره به وقت نماز به حضار فرمود: الان هم وقت نماز هست اگر خواستيد بعد از نماز براى شما سخنرانى مى كنم. صحبت را تمام كرد و صفهاى نماز تشكيل شد و همانجا در اول وقت نماز جماعت برپا شد.
عنایت حضرت زینب (س) به شهید برونسی و رزمندگان دفاع مقدس
کنار يکي از زاغه مهمات ها سخت مشغول بوديم. تو جعبه هاي مخصوص،مهمات مي گذاشتيم. ودرشان را مي بستيم.گرم کار،يک دفعه چشمم افتاد به يک خانم محجبه،با چادري مشکي!داشت پابه پاي ما مهمات مي گذاشت توي جعبه ها.
با خودم گفتم:حتماً ازاين خانم هاييه که مي يان جبهه.اصلاً حواسم به اين نبود که هيچ زني را نمي گذارند وارد آن منطقه بشود.به بچه ها نگاه کردم. مشغول کارشان بودند وبي[توجه] مي رفتند ومي آمدند،انگارآن خانم را نمي ديدند. قضيه، عجيب برام سؤال شده بود.موضوع،عادي به نظرنمي رسيد.کنجکاو شدم بفهمم، جريان چيست!رفتم نزديک تر، تا رعايت ادب شده باشد.سينه اي صاف کردم وخيلي با احتياط گفتم:خانم!جايي که ما مردها هستيم،شما نبايد زحمت بکشيد.رويش طرف من نبود.به تمام قد ايستاد وفرمود:«مگرشما درراه برادرمن زحمت نمي کشيد؟»يک دفعه ياد امام حسين(ع) افتادم واشک توي چشمام حلقه زد.
خدا بهم لطف کرد، که سريع موضوع را گرفتم وفهميدم جريان چيست. بي اختيار شده بودم ونمي دانستم چه بگويم .خانم، همان طور که روشان آن طرف بود، فرمود:«هرکس که ياور ما باشد. البته ما هم ياري اش مي کنيم»
منبع : سعيد عاکف، خاک هاي نرم کوشک، ص166 به نقل از همسر شهید برونسی
آخرین نمازش را خواند و به سوی خدا پر کشید
شهيد برونسي روز قبل از عمليات بدر روحيه عجيبي داشت. مدام اشك مي ريخت، علت را كه پرسيدم آقاي برونسي گفت: دارم از بچه ها خداحافظي مي كنم چرا كه خوابي ديده ام. سپس افزود: به صورت امانت براي شما نقل مي كنم و آن اينكه: در خواب بي بي فاطمه زهرا (سلام الله عليه) را ديدم كه فرمود: فلاني! فردا مهمان ما هستي، محل شهادت را هم نشان داد. همين چهار راهي كه در منطقه عملياتي بدر (پد)فرود هلي كوپتر است و به طرف نفت خانه و جاده آسفالت بصره _ الاماره مي رود و من در همين چهار راه بايد نماز بخوانم تا وقتي كه به سوي خدا پرواز كنم و بالاخره نيز اين خواب در همان جا و همان وقتيكه گفته بود، به زيبايي تعبير شد. و خود سردار شهيد، شهادتين را خواند و بدينگونه عاشقي، فرهيخته ، به سوی خدا پر كشيد.
راوی :آقای تونی
رتبه ای اول دانشگاه تورنتوی کانادا
رتبه ای اول را به دست آورده بود. وقتی درسش تمام شد و به ایران آمد ، تصمیم گرفت برود جبهه.
گفتم: « شما تازه ازدواج کردی. یه مدت بمان و به جبهه نرو! » گفت: « نه مادر! من پول این مملکت را در کانادا خرج کردم تا درسم تمام شده. وظیفه ی شرعی ام اینه که بروم به جبهه و به اسلام و مردم خدمت کنم. »
خاطره ای از مهندس شهید حسن آقاسی زاده ، نشریه خدمت از ماست سال۸۲ ، صفحه ۷۰
ورزش رو برای خدا انجام بدین
حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن،شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری.
ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت.
ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و لباس هایش رو داخل کیسه پلاستیکی می ریخت.هر چند خیلی از بچه ها می گفتند : بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می ائیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و... ، تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟ ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد:اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد.
البته ابراهیم در جاهای مناسبی از توانمندی بدنی اش استفاده می کرد .مثلاً ابراهیم را دیده بودند در یک روز بارانی که آب در قسمتی از خیابان جمع شده بود و پیرمردها نمی توانستند از آن معبر رد شوند ، ابراهیم آنها را به کول می گرفت و از اون مسیر رد می کرد.
هر چه زمان میگذشت، قلبم روشنتر و چهرهام بازتر میشد
در آغاز جنگ که بنیصدر ملعون و خائن به جبههها میآمد، بنده، فرمانده عملیات خوزستان بودم. ما را به جلساتی که راجع به جنگ بود راه نمیدادند! من با شهید بزرگوار حسن باقری با تلاش مقام معظم رهبری که نماینده وقت حضرت امام (ره)بودند، وارد جلسه شدیم.
وقتی نوبت ما صحبت کردن به ما رسید، ابتدا قرار بود وضعیت دشمن گزارش شود و بعد وضعیت جبهه خودمان.
به شهید بزرگوار اشاره کردم و گفتم «شما این مطلب را توضیح بدهید»؛ مقام معظم رهبری در زمانهای بعد از آن جلسه به من گفت که «تا شما اشاره کردی که حسن بلند شو، دیدم که یک جوان لاغر اندام و کوچولو بلند شد، بدون اینکه سر و ریشی، محاسنی داشته باشد (البته ته ریش کمی داشت)، دلم ناگهان ریخت. گفتم حالا بنیصدر و اینها نشستهاند، این جوان چه میخواهد بگوید، تا آمد پای تابلو، آنتن را گرفت و شروع کرد وضعیت دشمن را منطقه به منطقه تشریح کرد که دشمن اینجا چند تانک دارد، اینجا چه تیپ و لشکری مستقر است، آنجا خاکریز زدند، اینجا میدان مین و آنجا سیم خاردار ایجاد کردهاند، هر چه زمان میگذشت، قلبم روشنتر و چهرهام بازتر میشد؛ مثل یک روحانی که مثلاً وقتی پسرش میخواهد به منبر برود نگران است که آیا میتواند از عهده این منبر برآید یا نه. من چنین حالی داشتم ولی هر چه بیشتر صحبت میکرد من چهرهام بازتر میشد.»
شهید باقری در آن جلسه چنان گزارش دقیق، مصور و خوبی ارائه داد که همه حضار حتی خود بنی صدر به شگفت درآمد که این جوان این اطلاعات جالب را از کجا آورده است.
[ خاطره به نقل از سرلشگر سیدیحیی رحیمصفوی از شهید «حسن باقری»]
شهید محمد جهانآرا به روایت حضرت امام خامنهای (مدظله العالی)
من مایلم اینجا یادی از «محمد جهانآرا» شهید عزیز خرمشهر و شهدایی که در خرمشهر مظلوم آنطور مقاومت کردند بکنم. آنروزها بنده در اهواز از نزدیک شاهد قضایا بودم. خرمشهر در واقع هیچ نیروی مسلحی نداشت؛ نه که صدوبیست هزار نداشت بلکه ده هزار، پنج هزار هم نداشت. چند تانک تعمیری از کار افتاده را مرحوم شهید «اقاربپرست» - که افسر ارتشی بسیار متعهدی بود - از خسروآباد به خرمشهر آورده بود، تعمیر کرد. (البته این مال بعد است. در قسمت اصلی خرمشهر که نیرویی نبود).
محمد جهانآرا و دیگر جوانان ما در مقابل نیروهای مهاجم عراقی - یک لشکر مجهز زرهی عراقی با یک تیپ نیروی مخصوص و با نود قبضه توپ که شب و روز روی خرمشهر میبارید - سی و پنج روز مقاومت کردند. همانطور که روی بغداد موشک میزدند، خمپارهها و توپهای سنگین در خرمشهر روی خانههای مردم مرتب میباریدند. با اینحال جوانان ما سی و پنج روز مقاومت کردند؛ اما بغداد سه روزه تسلیم شد! ملت ایران! به این جوانان و رزمندگانتان افتخار کنید. بعد هم که میخواستند خرمشهر را تحویل بگیرند، دوباره سپاه و ارتش و بسیج با نیرویی بهمراتب کمتر از نیروی عراقی رفتند خرمشهر را محاصره کردند و حدود پانزده هزار اسیر در یکی دو روز از عراقیها گرفتند. جنگ تحمیلی هشت سالهی ما، داستان عبرتآموز عجیبی است. من نمیدانم چرا بعضیها در ارائهی مسائل افتخارآمیز دوران جنگ تحمیلی کوتاهی میکنند.
آرامش چهره داشت (شهید محمد جهان آرا یک ماه قبل از شهادت)
آخرین بار یک ماه قبل از شهادت محمد او را در تهران دیدم. حال خاصی داشت. قنوت های نمازش عوض شده بود. بیش از حد در حالت قنوت می ایستاد. همین نشانه ها مرا به فکر برد که شهادت محمد نزدیک است. در همان روزهای آخر برخوردهای عاطفی اش بیشتر شده بود. این آخرین باری بود که محمد را دیدم. موقع خداحافظی با حال عجیبی«حمزه» را بغل کرد. آن موقع حمزه کمتر از یک سال داشت. چنان او را در آغوش گرفت که گمان کردم دارد او را می بوید. انگار سیر نمی شد. بعد کنده شد و رفت. یک ماه بعد او را در پزشکی قانونی دیدم. بعد از آن در مراسم تشییع توانستم پیکرش را ببینم. هنوز بعد از گذشت این همه سال، آرامش چهره اش برایم تازه است و این آرامش هنوز مرا سرپا نگه داشته و خواهد داشت. یادم هست یک روز از من پرسید اگر شهید شود چطور برخورد می کنم. من یک جواب داشتم: «چون شهادت حق است، خدا هم صبر آن را می دهد». خدا هم همان صبر را به من داد.
مقاومت به روایت شهید محمد جهانآرا فرمانده سپاه خرمشهر
امیدی به زنده ماندن نداشتیم. مرگ را میدیدیم. بچهها توسط بیسیم شهادتنامه خود را میگفتند و یک نفر پش بیسیم یادداشت میکرد. صحنه خیلی دردناکی بود. بچهها میخواستند شلیک کنند، گفتم: ما که رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چند تا از آنها را بزنیم، بعد بمیریم. تانکها همه طرف را میزدند و پیش میآمدند. با رسیدن آنها به فاصله صد و پنجاه متری دستور آتش دادم. چهار آرپیجی داشتیم. با بلند شدن از گودال، اولین تانک را بچهها زدند. دومی در حال عقبنشینی بود که به دیوار یکی از منازل بندر برخورد کرد. جیپ فرماندهیِ پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت. با مشاهده عقبنشینی تانک، بلند شدم و داد زدم: الله اکبر، الله اکبر... حمله کنید؛ که دشمن پا به فرار گذاشته بود...
قسمتی از وصیتنامه فرمانده شهید:
ای امام! تا لحظهای که خون در رگهای ما جوانان پاک اسلام وجود دارد، لحظهای نمیگذاریم که خط پیامبرگونه تو که به خط انبیاء و اولیاء وصل است به انحراف کشیده شود. ای امام! من به عنوان کسی که شاید کربلای حسینی را در کربلای خرمشهر دیدهام، سخنی با تو دارم که از اعماق جانم و از پرپر شدن جوانان خرمشهری برمیخیزد و آن، این است؛ ای امام! از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظهای که خرمشهر سقوط کرد، من یکماه بطور مداوم کربلا را میدیدم. هر روز که حملهی دشمن بر برادران سخت میشد و فریاد آنها بیسیم را از کار میانداخت و هیچ راه نجاتی نبود به اتاق میرفتم، گریه را آغاز میکردم و فریاد میزدم ای رب العالمین بر ما مپسند ذلت و خواری را.
زمین مان را پس دادیم
محمد مشغله زیادی در سپاه داشت. من هم کارم را با تدریس در دبیرستان ایراندخت شروع کردم. البته سه ماه بیشتر نتوانستم تدریس کنم. چون مسئولیت کتابخانه ملی خرمشهر را به عهده گرفتم. مدتی در خانه ی پدری محمد زندگی کردیم. یک اتاق در اختیار ما بود. بعد از سه ماه به خانه ی دیگری که متعلق به یکی از دوستان بود اسباب کشی کردیم. آنجا منزل آقای قادری بود. در همان زمان آقای اکبری (حاکم شرع خرمشهر) قطعه زمینی به محمد داد و گفت وام هم به ما تعلق می گیرد. او که می دانست محمد مشکل مسکن دارد گفت این زمین و وام را بگیریم و خانه ای برای خودمان بسازیم. محمد با من صحبت کرد و گفت به خاطر کارش نمی خواهد زمین بگیرد. می خواهد این قطعه زمین را به دو نفر از اعراب خرمشهر که واقعاً مستضعفند بدهد. محمد با طرح این موضوع می خواست موافقت من را بگیرد. من حرفی نداشتم. محمد زمین را تقسیم کرد و به آن دو عرب خرمشهری داد.
|