پای برهنه برای ارباب
ازساختمان عملیات اومدیم بیرون راننده منتظرما بود اماعباس بهش گفت :«ماپیاده میایم شما بقیه بچه هاروبرسون» دنبالش راه افتادم جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزادارشنیده می شد عباس گفت :«بریم طرف دسته عزادار» به خودم اومدم که دیدم عباس کنارم نیست ، پشت سرمن نشسته بود روی زمین داشت پوتین ها وجورابهاش رو درمی آورد ، بند پوتین هاش روبه هم گره زد و آویزونشون کرد به گردنش و شد حرّامام حسین.
رفت وسط جمعیت شروع کرد به نوحه خوندن ؛ جمعیت هم سینه زنان راه افتاد به طرف مسجد پایگاه ، تا اون روزفرمانده پایگاهی رواین طور ندیده بودم عزاداری کنه، پای برهنه بین سربازان وپرسنل، بدون اینکه کسی بشناسدش....
[ خاطره ای از امیر خلبان شهید عباس بابای به نقل از سرهنگ خلبان فضل الله نیا ، کتاب علمدار آسمان نوشته محمد علی صمدی،ص49]
کار وقت نماز تعطیل
هنوز آفتاب کامل غروب نکرده بود.مثل همیشه پدر رو مجبور به بستن مغازه کرد. می گفت: کار کردن وقت نماز برکت نداره، بریم مسجد، بعد که برگشتیم خودم همه کارها رو می کنم. اینطوری پولی که در می آوردید دیگه شبهه نداره،آدم رو هم به یه جایی می رسونه...
خاطره ای از زندگی شهید عطاءالله اکبری منبع: کتاب دریادلان 2
اهتمام به نماز اول وقت
شنيده بودم نماز اول وقت برايش اهميت دارد،ولي فكر نمي كردم اينقدر مصمم باشد!صداي اذان بلند شد همه را بلند كرد انگار نه انگار عروسي است،آن هم عروسي خودش يكي را فرستاد جلو بقيه هم پشت سرش ،نماز جماعتي شد بياد ماندني!!
شهيد محمد علي رهنمون منبع : يادگاران16،ص48
سبز پوش عاشق
وقتی با قطار عازم جبهه بودم، در عالم رویا دو نفر را دیدم که یکی از آنان لباس فرم (سپاه) پوشیده بود و دیگری به من اشاره کرد و گفت: آن آقا، امام حسین (ع) است که با لباس سپاه ایستاده! از خواب بیدرا شدم. به عظمت این لباس پی بردم و با خود عهد کردم تا زمانی که بنده ای خالص نشده ام لباس سپاه را نپوشم. امیدوارم زمانی لباس سپاه را به تن کنم که بنده ای صالح و مجاهدیی خالص باشم…
پاسدار شهید «حسین میوه چی» از بچه های مخلص مخابرات لشکر علی بن ابی طالب (ع) بود. نظم و اخلاص از خصوصیت بارز او بود که بال در بال تا هنگام شهادت وی را همراهی کردند.با این که عضو رسمی سپاه بود او را با لباس فرم ندیدم حتی در آن روز که اخلاصش پر زد و او را به کوی شهادت رساند.
منبع: کتاب بایاران سپیده، تدوین و نگارش: محمد خامه یار، ص۱۰۰
تا چند لحظه لب های قشنگش داشت قرآن می خوند
تار و پود و وجود حسن رو قرآن فرا گرفته بود ،یه روز دیدم ایستاده و قرآن می خونه، چند قدمی اش بودم که صدای انفجاری بلند شد. نگاش کردم و دیدم بدنش تکه تکه شده، سر از بدنش جدا و روی زمین افتاده بود اما تا چند لحظه لب های قشنگش داشت قرآن می خوند...
خاطره ای از زندگی شهید حسن قدومش کتاب روایت مقدس ، صفحه 61
جریمه نقدی برای غیبت و دروغ
یه صندوق درست کرده و گذاشته بود توی خونه بعد همه رو جمع کرد و از گناه بودن دروغ و غیبت گفت،مبلغی رو هم به عنوان جریمه تعیین کرد، عهد بستند هر کسی از این به بعد دروغ بگه یا غیبت کنه اون مبلغ رو به عنوان جریمه بندازه توی صندوق قرار شد پولهای صندوق هم صرف کمک به جبهه و رزمنده ها کنند .طرح خیلی جالبی بود،باعث شد همه ی اعضای خانواده خودشون رو از این گناه ها دور کنن،اگه هم موردی بود به هم تذکر می دادند...
خاطره ای از زندگی شهید علی اصغر کلاته سیفری منبع: کتاب وقت قنوت ، صفحه 145
برکت عمر و موفقیت باخواندن روزانه قران
بیست وشش سال با مرتضی زندگی کردم توی این مدت نیم ساعت هم بدون وضو نبود همیشه تاکید می کرد که با وضو باشید استاد طی نامه ای به فرزندش نوشت: حتی امکان روزی یک حزب قران بخوان ثوابش هم هدیه کن به روح پیامبر اکرم (ص) چون موجب برکت عمر و موفقیت می شود
خاطره ای از استاد شهید مرتضی مطهری منبع : کتاب جلوه های معلمی استاد مطهری
عمل جراحی موفقیت آمیز بود با رمز یا زهرا (س)
چشمش آسیب دید و دکترا گفتند بینایش رو از دست داده ، می گفتند دیگه نمیشه کاری کرد و جراحی هم بی فایده است محمد اصرار می کرد که شما عمل کنید و کاری به نتیجه اش نداشته باشید به دکترا می گفت فقط عمل را با ذکر یا زهرا (س) شروع کنید بعد از عمل دکترا از نتیجه عمل حیرت زده شده بودند عمل جراحی موفقیت آمیز بود با رمز یا زهرا (س)
خاطره ای از زندگی سردار شهید محمد اسلامی نسب منبع : کتاب خط عاشقی 2
فقط یک جلد قران برام بیارین ....
سید حسین نوجوان بود که توسط ساواک دستگیر شد رفتم ملاقاتش دیدم اصلا اوضاع زندان خوب نیست اتاق های زندان بسیار کوچک ، قدیمی و کاملا غیر قابل بهداشتی بود . به سید حسین گفتم چیزی لازم نداری برات بیارم ؟ گفت : فقط یک جلد قران برام بیارین ....
خاطره ای اززندگی سردار شهید سید حسین علم الهدی منبع : کتاب لحظه های آشنا
نماز ! داران اذان میگن ...
خبرنگار ژاپنی پرسید : شما تا کی حاضرید بجنگید؟! ! ! شیرودی خندید ،سرش را بالا گرفت و گفت ما برای خاک نمی جنگیم ; برای اسلام می جنگیم تا هر زمانی که اسلام در خطر باشه می جنگیم اینو گفت و رفت ... خبرنگار حیرون از همه پرسیدند! خلبان شیرودی کجا میره ؟ هنوز که مصاحبه تمام نشده شیرودی با لیخند گفت : نماز ! داران اذان میگن ...
|