این نوع شناخت تعقلی همان است که قرآن از آن تعبیر به «آیه» کرده است، مانند این آیه که در قرآن آمده است: «و من ایاته خلق السموات و الأرض و اختلاف السنتکم و الوانکم» (1) و یا این آیه شریفه: «و من ایاته ان خلق لکم من انفسکم ازواجا لتسکنوا الیها و جعل بینکم مودة و رحمة» (2).قرآن تمام عالم طبیعت را یکسره آیه و نشانه برای شناخت ماوراء طبیعت میخواند.این تعبیر قرآن است.ما باید ببینیم آیا این آیه بودن منحصر به شناخت ماوراء الطبیعه است؟ منحصر به شناخت خداست؟ یا نه، در خود طبیعت هم این «شناخت آیهای» (شناخت بعد پنجمی ذهن) نمونه دارد.اگر در خود طبیعت نمونه نداشته باشد ممکن است قبولش برای ذهن انسان کمی مشکل باشد، ولی وقتی ببینیم در خود طبیعت نمونه دارد ـ یعنی بسیاری از شناختهای ما از خود طبیعت، شناخت آیهای است، شناختی است که به بعد پنجم ذهن مربوط میشود، شناختی است که به بعدی مربوط میشود که با آن بعد شناختی ذهن است که ما خدا را میشناسیم، با آن بعد شناختی ذهن است که ما به وجود روح اعتقاد و ایمان کامل پیدا میکنیم، به عالم ماوراء الطبیعه اعتقاد پیدا میکنیم، به غیب اعتقاد پیدا میکنیم و به معنا و معنویت اعتقاد پیدا میکنیم ـ دیگر این مسأله که طبیعت آیه و نشانه ماوراء الطبیعه است، برای ما بسیار آسان خواهد شد.
مطلبی که جلسه اول عرض کردم که ایدئولوژیها براساس جهان بینیها، و جهان بینیها براساس جهان شناسیها، و جهان شناسیها براساس شناخت شناسیهاست، اینجا نتیجه میدهد.ما تا شناخت شناس نباشیم نمیتوانیم جهان شناس باشیم و نمیتوانیم جهان بینی داشته باشیم، و هر ایدئولوژی که داشته باشیم باید بر اساس جهان بینی ما باشد.
حال ببینیم آن نمونههایی که ما در شناخت طبیعت داریم و از نوع شناختهایی هستند که ما آنها را «شناخت آیهای» نامیدیم ـ یعنی شناختی که از راه بعد پنجم ذهن پیدا میشود و غیر از شناخت منطقی علمی تجربی است که فقط جنبه تعمیم و توسعه دارد ـ کدامند؟
یک مثال ساده برایتان عرض میکنم: شما اگر پای درس یک دانشمند ریاضی دان یا زیست شناس و یا یک فقیه بنشینید، او برای شما حرف میزند و از علم خودش صحبت میکند. «صحبت میکند» یعنی چه؟ یعنی یک سلسله کلمات معنیدار از زبان او بیرون میآید.مثال به مؤلفین میزنیم : ما سعدی را ندیدهایم (تازه اگر هم دیده بودیم فرق نمیکرد) اما اکنون کتبی در دست داریم به نام گلستان، بوستان و طیبات که از مردی به نام سعدی است.میبینیم گلستان اینطور شروع میشود:
«منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت، هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است و چون بر میآید مفرح ذات، پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.
از دست و زبان که بر آید
کز عهده شکرش بدر آید
اعملوا ال داود شکرا و قلیل من عبادی الشکور...» تا آخر گلستان را که میخوانیم فرازها و شعرهای بسیار عالی میبینیم که در آن آیات قرآن نیز به کار رفته است.ما چه حکمی میکنیم؟ میگوییم سعدی مرد بسیار با ذوق و استعدادی بوده است.اگر از ما بپرسند شناخت شما از سعدی به عنوان یک انسان عالم و یک شاعر با ذوق و استعداد چه شناختی است؟ فرضا خود سعدی را دیده باشید، حرف زدنش را دیده باشید، کتابش را هم دیده باشید، علم و ذوق سعدی در کجاست؟ علم و ذوق سعدی در آن درونیترین اعماق وجود سعدی است که علم هنوز نمیتواند معین کند در کجاست.آیا آنچه که اسمش علم یا عاطفه یا ذوق یا ایمان است واقعا در سلولها جای گرفته است یا در ماوراء سلولها وجود دارد؟ حال فرض کنیم که اینها در سلول جای داشته باشند (بحثی در این جهت نداریم) آیا من و شما که میگوییم سعدی عالم است، رفتیم و مغز سعدی را تشریح کردیم، علمها را در لابلای سلولها کلمه به کلمه پیدا کردیم و بعد گفتیم سعدی عالم است؟ آیا ذوقش را در لابلای آن سلولها پیدا کردیم؟ یا مثلا از مغز سعدی علمها و ذوقها و اصطلاحات و احساسات او را عکس برداری کردیم؟ !
یا به عنوان مثال آقای بروجردی که ما پای درسش رفتیم و دیدیم که آنطور در مسائل فقهی و اصولی اظهار نظر میکند و میگوییم فقیه درجه اول زمان خود بود، آیا مغز او را دیدیم؟ ما که جز پوست و صورت آقای بروجردی چیزی ندیدیم، ما از درون مغز او ناآگاهیم، از خود آن چیزی که در آن، محتواها هست هیچ چیز نمیدانیم ولی در عین حال اگر از من که مثلا شاگرد ایشان بودم بپرسند آقای بروجردی در فقه و اصول و تفسیر و ادبیات و تاریخ چطور بوده است؟ میگویم در فقه و اصول مرد فوق العاده متبحر و صاحبنظری بود و بر تفاسیر قرآن هم مسلط بود و بیش از نصف قرآن را حفظ بود، ادبیات عربش فوق العاده خوب بود، انسان باور نمیکرد که یک مرد فقیه، به ادبیات فارسی اینچنین مسلط باشد.گاه میشد که به یک مناسبتی شعری از مولوی یا حافظ میخواند و انسان میفهمید که او تا بر اینها مسلط نباشد نمیتواند اینها را به یک مناسبتی در جای خود بخواند.در اطلاعات تاریخی هم خوب بود. [بعد این سؤال پیش میآید که] تو اینها را از کجا دانستی؟ این معلومات مگر در زبان یا چشم است؟ در روی پوست صورت است؟ پس در کجاست؟ (مادیین میگویند در مغز وجود دارد.الهیون میگویند مغز ابزاری است در دست روح، آن چیزی که معلومات است غیر از آثاری است که در مغز است .در مغز آثاری پیدا میشود ولی خود علم و آگاهی در ماورای مغز است) .میگویم من نمیدانم کجا وجود دارد ولی میدانم که این مرد، آگاهی فقهی، اصولی، تفسیری، ادبی عربی، ادبی فارسی و تاریخی داشت.تو از کجا میدانی؟ میگویم از گفتههایش، من پای درسش بودم.خوب پای درسش باشی؟ میگویم آدمی که فقیه نباشد که نمیتواند اینطور ده سال بیست سال تدریس کند و عدهای را عالم کند ولی خودش بیسواد مطلق باشد، همین طور بیاید حرف بزند.آیا میشود چنین حرفی زد که شخصی ده سال سر کلاس بیاید، تدریس کند، شاگردان همه با سواد شوند ولی خودش بیسواد مطلق باشد؟ خودش نفهمد که چه میگوید، همین طور مثل کسی که هذیان میگوید حرف بزند و اتفاقا همه این حرفها جور در بیاید؟ میگوییم نه، نمیشود.این تا عالم نباشد نمیتواند تعلیم کند، این مؤلف تا خودش عالم نباشد نمیتواند فلان کتاب علمی را بنویسد.اگر بوعلی سینا فیلسوف نمیبود کتاب شفا به وجود نمیآمد، اگر طبیب نمیبود کتاب قانون به وجود نمیآمد.از کجا فهمیدی او طبیب و عالم بوده است؟ میگویم از کتابش، یعنی از آیه و نشانه.علم بوعلی سینا یا آقای بروجردی که قابل مشاهده نیست، علم که قابل بررسی و مشاهده مستقیم نیست، این قوه تعقل و قدرت «عمق بینی» انسان است که وقتی مشاهده میکند، کلمات را میشنود، خطوط را میبیند و اینها را در یک نظام معین میبیند، فورا در پشت سر اینها نفوذ میکند و یک سلسله معلومات میبیند.
ما میبینیم که اکثر معلومات ما در جهان، به اصطلاح قرآن «معلومات آیهای» است.اگر شما میگویید فلان کس آدم خوبی است، خوبی او را نمیتوانید احساس کنید، نمیتوانید آزمایش کنید، کارش را که آیه خوبی اوست میبینید.اگر میگویید فلانی آدم بدی است، بدی او را که شما نمیبینید، تجربه و بررسی هم نمیتوانید بکنید، کارش را میبینید، کارش نشانه بدی خود اوست.میگویید فلان کس با من دوست است.دوستی او را که نمیبینید، ولی کارش آیه دوستی است.فلان کس با من دشمن است.دشمنیاش را که حس نمیکنید، میگویید کارش نشانه دشمنی با من است.
پس اکثر شناختهای ما در جهان، شناختی است که نه حسی مستقیم است (یعنی همان شناخت احساسی سطحی) و نه منطقی علمی تجربی (که خود موضوع، قابل تجربه و آزمایش باشد) بلکه احساس ما به آیههای شیء تعلق میگیرد ولی ذهن ما همواره از آیات، و آثار، مؤثر را در ورای آن میبیند.قبلا عرض کردم که حتی راسل هم به این حرف اعتقاد دارد (که درست هم هست) میگوید : حتی گذشتهها را از این راه میدانیم.ناپلئون را ما نه دیدهایم و نه میتوانیم آزمایش کنیم.ما که معتقد هستیم ناپلئون در دنیا وجود داشته، از روی علائم و نشانهها و آیههاست .
اینها معلومات نشانهای است، یعنی همان نوع معلوماتی که خدا را هم که انسان میشناسد به کمک همین [نوع معلومات و همین] نوع شناخت است.شناخت خدا یک نوع شناختی که اصلا شباهتی با شناختهای دیگر نداشته باشد و یک چیز مخصوص به خود باشد، نیست.راه شناختن خدا با راه شناختن بسیاری از مسائل که در طبیعت میشناسیم عینا یکی است.اگر ما راه خدا شناسی را انکار کنیم باید 90%معلومات خودمان را دور بریزیم در صورتی که احدی نمیتواند [چنین ادعایی] کند.
شما از کجا میگویید که لنین یک مرد انقلابی بود؟ شاید محافظه کارترین آدمها بوده و اصلا فکر انقلاب هم به ذهنش خطور نکرده است.میگویید فعالیتها و نوشتهها و نطقهایش را میبینیم و از آثار موجود، انقلابی بودنش را میفهمیم.
پینوشتها:
1.روم/ .22
2.روم/ .21
منابع مقاله:
مجموعه آثار جلد 13، مطهری، مرتضی؛ |