در جلسه پیش عرض کردیم یکی از ائمه ما که با مساله خلافت و حکومتیک برخوردی به اصطلاح داشته است امام صادق است،به این معنا که اولا در زمان ایشان یک وضعی پیش آمد که همه کسانی که داعیه حکومت و خلافت داشتند به جنب و جوش آمدند جز امام صادق که اساسا کنار کشید.و خصوصیت اصلی زمان ایشان همان علل و موجباتی بود که سبب شد حکومت از امویان به عباسیان منتقل شود.و بعلاوه ما میبینیم که شخصیتی مانند«ابو سلمه خلال»که او بر ابو مسلم هم تقدم داشته(او را میگفتند«وزیر آل محمد»و ابو مسلم را میگفتند«امیر آل محمد»)[برای انتقال حکومت از امویان به عباسیان تلاش میکند.]و البته ابو سلمه پس از انقراض امویها و استقرار حکومتبر عباسیها تغییر عقیده میدهد و به فکر میافتد که خلافت را به آل علی منتقل کند،و دو نامه به وسیله دو نفر میفرستند به مدینه،یکی برای امام صادق و یکی برای عبد الله محض-که از بنی اعمام حضرت و از اولاد امام مجتبی بود-و از این دو نفر عبد الله محض خوشحال میشود،و استقبال میکند ولی امام صادق فوق العاده بی اعتنایی میکند،حتی نامهاش را نمیخواند و در حضور آورنده آن،جلوی چراغ میگیرد و میسوزاند،میگوید جواب این نامه همین است،که راجع به این قسمت مفصل صحبت کردیم. به طور کلی این مطلب بسیار روشن است که امام صادق از نظر تصدی امر حکومت و خلافتخیلی حالت کناره گیری به خود گرفت و هیچ گونه اقدامی که نشانهای از تمایل امام باشد به این که زعامت را در دست گیرد وجود نداشت.این به چه علتبوده و چه جهتی در کار بوده است؟البته در این جهتشک نیست که اگر فرض کنیم که زمینه،زمینه مساعدی برای امام بود که اگر اقدام میکرد حکومت را در دست میگرفت امام میبایست اقدام میکرد،ولی صحبت در این جهت است که اگر زمینه صد در صد مساعد نبود و مثلا صدی پنجاه مساعد بود،چه مانعی داشت که امام اقدام میکرد حتی اگر کشته میشد.باز همان مقایسه با وضع و روش امام حسین مطرح میشود. در اینجا میخواهیم مقداری درباره مشخصات و خصوصیات عصر امام صادق و فعالیتهایی که امام از نظر اسلامی در عهد خودشان کردند صحبت کنیم که اگر امام حسین هم در این زمان میبودند قطعا به همین شکل عمل میکردند،و این زمان با زمان امام حسین چه تفاوتی داشت.البته عرض کردم صحبت این نیست که زمینه حکومت فراهم بود و امام اقدام نکرد،صحبت این است که چرا امام خودش را به کشتن نداد؟ مقایسه زمان امام حسین علیه السلام و زمان امام صادق علیه السلام فاصله این دو عصر نزدیک یک قرن است.شهادت امام حسین در سال 61 هجری است و وفات امام صادق در سال 148، یعنی وفاتهای این دو امام(ع)8 سال با یکدیگر تفاوت دارد.بنا بر این باید گفت عصرهای این دو امام در همین حدود87 سال با همدیگر فرق دارد.در این مدت اوضاع دنیای اسلامی فوق العاده دگرگون شد.در زمان امام حسین یک مساله بیشتر برای دنیای اسلام وجود نداشت که همان مساله حکومت و خلافتبود،همه عوامل را همان حکومت و دستگاه خلافت تشکیل میداد،خلافتبه معنی همه چیز بود و همه چیز به معنی خلافت،یعنی آن جامعه بسیط اسلامی که به وجود آمده بود به همان حالتبساطتخودش باقی بود،بحث در این بود که آن کسی که زعیم امر است چه کسی باشد؟و به همین جهت دستگاه خلافت نیز بر جمیع شؤون حکومت نفوذ کامل داشت. معاویه یک بساط دیکتاتوری عجیب و فوق العادهای داشت،یعنی وضع و زمان هم شرایط را برای او فراهم داشت که واقعا اجازه نفس کشیدن به کسی نمیداد.اگر مردم میخواستند چیزی را برای یکدیگر نقل کنند که بر خلاف یاستحکومتبود،امکان نداشت،و نوشتهاند که اگر کسی میخواستحدیثی را برای دیگری نقل کند که آن حدیث در فضیلت علی علیه السلام بود،تا صد در صد مؤمن و مطمئن نمیشد که او موضوع را فاش نمیکند،نمیگفت،میرفتند در صندوقخانهها و آن را بازگو میکردند.وضع عجیبی بود.در همه نماز جمعهها امیر المؤمنین را لعن میکردند،در حضور امام حسن و امام حسین امیر المؤمنین را بالای منبر در مسجد پیغمبر لعن میکردند،و لهذا ما میبینیم که تاریخ امام حسین در دوران حکومت معاویه-یعنی بعد از شهادت حضرت امیر تا شهادت خود حضرت امام حسین-یک تاریخ مجهولی است،هیچ کس کوچکترین سراغی از امام حسین نمیدهد،هیچ کس یک خبری،یک حدیثی،یک جملهای،یک مکالمهای،یک خطبهای،یک خطابهای،یک ملاقاتی را نقل نمیکند.اینها را در یک انزوای عجیبی قرار داده بودند که اصلا کسی تماس هم نمیتوانستبا آنها بگیرد.امام حسین با آن وضع اگر پنجاه سال دیگر هم عمر میکرد باز همین طور بود یعنی سه جمله هم از او نقل نمیشد،زمینه هرگونه فعالیت گرفته شده بود. در اواخر دوره بنی امیه که منجر به سقوط آنها شد،و در زمان بنی العباس عموما-بالخصوص در ابتدای آن-اوضاع طور دیگری شد(نمیخواهم آن را به حساب آزاد منشی بنی العباس بگذارم،به حساب طبیعت جامعه اسلامی باید گذاشت) به گونهای که اولا حریت فکری در میان مردم پیدا شد.(در این که چنین حریتی بوده است،آزادی فکر و آزادی عقیدهای وجود داشته،بحثی نیست.منتها صحبت در این است که منشا این آزادی فکری چه بود؟و آیا واقعا سیاستبنی العباس چنین بود؟)و ثانیا شور و نشاط علمی در میان مردم پدید آمد،یک شور و نشاط علمیای که در تاریخ بشر کم سابقه است که ملتی با این شور و نشاط به سوی علوم روی آورد،اعم از علوم اسلامی(یعنی علومی که مستقیما مربوط به اسلام است، مثل علم قرائت،علم تفسیر،علم حدیث،علم فقه،مسائل مربوط به کلام و قسمتهای مختلف ادبیات)و یا علومی که مربوط به اسلام نیست،به اصطلاح علوم بشری است،یعنی علوم کلی انسانی است،مثل طب،فلسفه،نجوم و ریاضیات. این را در کتب تاریخ نوشتهاند که ناگهان یک حرکت و یک جنبش علمی!70 فوق العادهای پیدا میشود و زمینه برای اینکه اگر کسی متاع فکری دارد عرضه بدارد،فوق العاده آماده میگردد،یعنی همان زمینهای که در زمانهای سابق،تا قبل از اواخر زمان امام باقر و دوره امام صادق اصلا وجود نداشت،یکدفعه فراهم شد که هر کس مرد میدان علم و فکر و سخن استبیاید حرف خودش را بگوید.البته در این امر عوامل زیادی دخالت داشت که اگر بنی العباس هم میخواستند جلویش را بگیرند امکان نداشت زیرا نژادهای دیگر-غیر از نژاد عرب-وارد دنیای اسلام شده بودند که از همه آن نژادها پر شورتر همین نژاد ایرانی بود.از جمله آن نژادها مصری بود.از همهشان قویتر و نیرومندتر و دانشمندتر بین النهرینیها و سوریهایها بودند که این مناطق یکی از مراکز تمدن آن عصر بود.این ملل مختلف که آمدند،خود به خود اختلاف ملل و اختلاف نژادها زمینه را برای اینکه افکار تبادل شود فراهم کرد،و اینها هم که مسلمان شده بودند میخواستند بیشتر از ماهیت اسلام سر در آورند،اعراب آنقدرها تعمق و تدبر و کاوش در قرآن نمیکردند،ولی ملتهای دیگر آنچنان در اطراف قرآن و مسائل مربوط به آن کاوش میکردند که حد نداشت،روی کلمه به کلمه قرآن فکر و حساب میکردند. جنگ عقاید در این زمان،ما میبینیم که یکمرتبه بازار جنگ عقاید داغ میشود و چگونه داغ میشود!اولا در زمینه خود تفسیر قرآن و قرائت آیات قرآنی بحثهایی شروع میشود. طبقهای به وجود آمد به نام«قراء»یعنی کسانی که قرآن را قرائت میکردند و کلمات قرآن را به طرز صحیحی به مردم میآموختند.(مثل امروز نبوده که قرآن به این شکل چاپ شده باشد.)یکی میگفت من قرائت میکنم و قرائتخودم را روایت میکنم از فلان کس از فلان کس از فلان صحابی پیغمبر،که اغلب اینها به حضرت امیر میرسند.دیگری میگفت من[قرائتخودم را روایت میکنم]از فلان کس از فلان کس از فلان کس.میآمدند در مساجد مینشستند و به دیگران تعلیم قرائت میدادند،و غیر عربها بیشتر در حلقات این مساجد شرکت میکردند،چون غیر عربها بودند که با زبان عربی آشنایی درستی نداشتند و علاقه وافری به یاد گرفتن قرآن داشتند.یک استاد قرائت میآمد در مسجد مینشست و عده زیادی جمع میشدند که از او قرائتبیاموزند.احیانا اختلاف قرائتی هم پیدا میشد.از آن بالاتر در تفسیر و بیان معانی قرآن بود که آیا معنی این آیه این استیا آن؟بازار مباحثه داغ بود،آن میگفت معنی آیه این است،و این میگفت معنی آیه آن است. و همین طور بود در حدیث و روایاتی که از پیغمبر رسیده بود.چه افتخار بزرگی بود برای کسی که حافظ احادیثبود، مینشست و میگفت که من این حدیث را از کی از کی از پیغمبر روایت میکنم.آیا این حدیث درست است؟و آیا مثلا به این عبارت است؟ از اینها بالاتر نحلههای فقهی بود.مردم میآمدند مساله میپرسیدند،همین طور که الان میآیند مساله میپرسند. طبقاتی به وجود آمده بودند-در مراکز مختلف-به نام«فقها»که باید جواب مسائل مردم را میدادند:این حلال است،آن حرام است،این پاک است،آن نجس است،این معامله صحیح است،آن معامله باطل است.مدینه خودش یکی از مراکز بود، کوفه یکی از مراکز بود که ابو حنیفه در کوفه بود.بصره مرکز دیگری بود.بعدها که در همان زمان امام صادق اندلس فتح شد یک مراکزی هم به تدریج در آن نواحی تشکیل شد،و هر شهری از شهرهای اسلامی خودش مرکزی بود.میگفتند فلان فقیه نظرش این است،فلان فقیه دیگر نظرش آن است.اینها شاگرد این مکتب بودند،آنها شاگرد آن مکتب،و یک جنگ عقایدی هم در زمینه مسائل فقهی پیدا شده بود. از همه اینها داغتر-نه مهمتر-بحثهای کلامی بود.از همان قرن اول طبقهای به نام«متکلم»پیدا شدند،که این تعبیرات را در کلمات امام صادق میبینیم و حتی به بعضی از شاگردانشان میفرمایند:«این متکلمین را بگویید بیایند.»متکلمین در اصول عقاید و مسائل اصولی بحث میکردند:درباره خدا،درباره صفات خدا،درباره آیاتی از قرآن که مربوط به خداست،آیا فلان صفتخدا عین ذات اوستیا غیر ذات اوست؟آیا حادث استیا قدیم؟درباره نبوت و حقیقت وحی بحث میکردند، درباره شیطان بحث میکردند،درباره توحید و ثنویتبحث میکردند،درباره اینکه آیا عمل رکن ایمان است که اگر عمل نبود ایمانی نیست،یا اینکه عمل در ایمان دخالتی ندارد بحث میکردند،درباره قضا و قدر بحث میکردند،درباره جبر و اختیار بحث میکردند.یک بازار فوق العاده داغی متکلمین به وجود آورده بودند. از همه اینها خطرناکتر-نمیگویم داغتر،و نمیگویم مهمتر-پیدایش طبقهای بود به نام«زنادقه».زنادقه از اساس منکر خدا و ادیان بودند،و این طبقه-حال روی هر حسابی بود-آزادی داشتند.حتی در حرمین،یعنی مکه و مدینه،و حتی در خود مسجد الحرام و در خود مسجد النبی مینشستند و حرفهایشان را میزدند،البته به عنوان اینکه بالاخره فکری است، شبههای استبرای ما پیدا شده و باید بگوییم (14).زنادقه،طبقه متجدد و تحصیل کرده آن عصر بودند،طبقهای بودند که با زبانهای زنده آن روز دنیا آشنا بودند،زبان سریانی را که در آن زمان بیشتر زبان علمی بود میدانستند،بسیاری از آنها زبان یونانی میدانستند،بسیاریشان ایرانی بودند و زبان فارسی میدانستند،بعضی زبان هندی میدانستند و زندقه را از هند آورده بودند،که این هم یک بحثی است که اصلا ریشه زندقه در دنیای اسلام از کجا پیدا شد؟و بیشتر معتقدند که ریشه زندقه از مانویهاست. جریان دیگری که مربوط به این زمان است(همه،جریانهای افراط و تفریطی است)جریان خشکه مقدسی متصوفه است. متصوفه هم در زمان امام صادق طلوع کردند،یعنی ما طلوع متصوفه را به طوری که اینها یک طبقهای را به وجود آوردند و طرفداران زیادی پیدا کردند و در کمال آزادی حرفهای خودشان را میگفتند در زمان امام صادق میبینیم.اینها باز از آن طرف خشکه مقدسی افتاده بودند.اینها به عنوان نحلهای در مقابل اسلام سخن نمیگفتند،بلکه اصلا میگفتند حقیقت اسلام آن است که ما میگوییم.اینها یک روش خشکه مقدسی عجیبی پیشنهاد میکردند و میگفتند اسلام نیز همین را میگوید و همین،یک زاهد مآبی غیر قابل تحملی!خوارج و مرجئه نیز هر یک نحلهای بودند. برخورد امام صادق با جریانهای فکری مختلف ما میبینیم که امام صادق با همه اینها مواجه است و با همه اینها برخورد کرده است.از نظر قرائت و تفسیر،یک عده شاگردان امام هستند،و امام با دیگران درباره قرائت آیات قرآن و تفسیرهای قرآن مباحثه کرده،داد کشیده،فریاد کشیده که آنها چرا این جور غلط میگویند،اینها چرا چنین میگویند،آیات را این طور باید تفسیر کرد.در باب احادیث هم که خیلی واضح است،میفرمود:سخنان اینها اساس ندارد،احادیث صحیح آن است که ما از پدرانمان از پیغمبر روایت میکنیم. در باب نحله فقهی هم که مکتب امام صادق قویترین و نیرومندترین مکتبهای فقهی آن زمان بوده به طوری که اهل تسنن هم قبول دارند.تمام امامهای اهل تسنن یا بلا واسطه و یا مع الواسطه شاگرد امام بوده و نزد امام شاگردی کردهاند. در راس ائمه اهل تسنن ابو حنیفه است.و نوشتهاند ابو حنیفه دو سال شاگرد امام بوده،و این جمله را ما در کتابهای خود آنها میخوانیم که گفتهاند او گفت:«لو لا السنتان لهلک نعمان»اگر آن دو سال نبود نعمان از بین رفته بود.(نعمان اسم ابو حنیفه است.اسمش«نعمان بن ثابتبن زوطی بن مرزبان»است،اجدادش ایرانی هستند.)مالک ابن انس که امام دیگر اهل تسنن است نیز معاصر امام صادق است.او هم نزد امام میآمد و به شاگردی امام افتخار میکرد.شافعی در دوره بعد بوده ولی او شاگردی کرده شاگردان ابو حنیفه را و خود مالک بن انس را.احمد حنبل نیز سلسله نسبش در شاگردی در یک جهتبه امام میرسد.و همین طور دیگران.حوزه درس فقهی امام صادق از حوزه درس تمام فقهای دیگر با رونقتر بوده است که حال من شهادت بعضی از علمای اهل تسنن در این جهت را عرض میکنم. سخن مالک بن انس درباره امام صادق مالک بن انس که در مدینه بود،نسبتا آدم خوش نفسی بوده است.میگوید:من میرفتم نزد جعفر بن محمد«و کان کثیر التبسم»و خیلی زیاد تبسم داشت،یعنی به اصطلاح خوشرو بود و عبوس نبود و بیشتر متبسم بود،و از آدابش این بود که وقتی اسم پیغمبر را در حضورش میبردیم رنگش تغییر میکرد(یعنی آنچنان نام پیغمبر به هیجانش میآورد که رنگش تغییر میکرد).من زمانی با او آمد و شد داشتم.بعد،از عبادت امام صادق نقل میکند که چقدر این مرد عبادت میکرد و عابد و متقی بود.آن داستان معروف را همین مالک نقل کرده که میگوید در یک سفر با امام با هم به مکه مشرف میشدیم،از مدینه خارج شدیم و به مسجد الشجره رسیدیم،لباس احرام پوشیده بودیم و میخواستیم لبیک بگوییم و رسما محرم شویم.همان طور سواره داشتیم محرم میشدیم،ما همه لبیک گفتیم،من نگاه کردم دیدم امام میخواهد لبیک بگوید اما چنان رنگش متغیر شده و آنچنان میلرزد که نزدیک است از روی مرکبش به روی زمین بیفتد،از خوف خدا.من نزدیک شدم و عرض کردم:یا ابن رسول الله!بالاخره بفرمایید،چارهای نیست،باید گفت.به من گفت:من چه بگویم؟ !به کی بگویم لبیک؟!اگر در جواب من گفته شود:«لا لبیک»آن وقت من چه کنم؟! این روایتی است که مرحوم آقا شیخ عباس قمی و دیگران در کتابهایشان نقل میکنند،و همه نقل کردهاند،راوی این روایت چنانکه گفتیم مالک بن انس امام اهل تسنن است. همین مالک میگوید:«ما رات عین و لا سمعت اذن و لا خطر علی قلب بشر افضل من جعفر بن محمد»چشمی ندیده و گوشی نشنیده و به قلب بشر خطور نکرده مردی با فضیلتتر از جعفر بن محمد. محمد شهرستانی صاحب کتاب الملل و النحل و از فلاسفه و متکلمین بسیار زبر دست قرن پنجم هجری و مرد بسیار دانشمندی است.او در این کتاب،رشتههای دینی و مذهبی و از جمله رشتههای فلسفی در همه دنیا را تشریح کرده است. در یک جا که از امام صادق نام میبرد میگوید:«هو ذو علم غریر»علمی جوشان داشت«و ادب کامل فی الحکمة»و در حکمت،ادب کاملی داشت،«و زهد فی الدنیا و ورع تام عن الشهوات»فوق العاده مرد زاهد و با تقوایی بود و از شهوات پرهیز داشت.و در مدینه اقامت کرد و بر دوستان خود اسرار علوم را افاضه میکرد:و یفیض علی الموالی له اسرار العلوم.«ثم دخل العراق»مدتی هم به عراق آمد.بعد اشاره به کنارهگیری امام از سیاست میکند و میگوید:«و لا نازع فی الخلافة احدا»(با احدی در مساله خلافتبه نزاع بر نخاست.)او این کناره گیری را این طور تاویل میکند،میگوید:«امام آنچنان غرق در بحر معرفت و علوم بود که اعتنایی به این مسائل نداشت.»من نمیخواهم توجیه او را صحیح بدانم،مقصودم اقرار اوست که امام تا چه حد در دریای معرفت غرق بود.میگوید:«و من غرق فی بحر المعرفة لم یقع فی شط»آن که در دریای معرفت غرق باشد خودش را در شط نمیاندازد(میخواهد بگوید این جور چیزها شط است)«و من تعلی الی ذروة الحقیقة لم یخف من حط»آن که بر قله حقیقتبالا رفته است از پایین افتادن نمیترسد. همین شهرستانی که این سخن را درباره امام صادق میگوید،خودش دشمن شیعه است،در کتاب الملل و النحل آنچنان شیعه را میکوبد که حد ندارد،ولی برای امام صادق تا این مقدار احترام قائل است،و این یک حسابی است.امروز خیلی از علما در دنیا هستند که با اینکه با مذهب تشیع فوق العاده دشمن و مخالفند ولی برای شخص امام صادق که این مذهب به او منتسب است احترام قائلاند.لا بد پیش خودشان این طور توجیه میکنند که آن چیزهایی که مخالف نظر آنهاست از امام صادق نیست؟ولی به هر حال برای شخص امام صادق احترام فوق العادهای قائل هستند. نظر احمد امین از معاصرین خودمان احمد امین مصری صاحب کتاب فجر الاسلام و ضحی الاسلام و ظهر الاسلام و یوم الاسلام که از کتابهای فوق العاده مهم اجتماعی قرن اخیر است،به این بیماری ضد تشیع گرفتار است و گویا اطلاعاتی در زمینه تشیع نداشته است.با شیعه خیلی دشمن است و در عین حال نسبتبه امام صادق یک احترامی قائل است که من که همه کتابهای او را خواندهام[میدانم]هرگز چنین احترامی برای امامهای اهل تسنن قائل نیست.کلماتی در حکمت از امام نقل میکند که فوق العاده است و من ندیدهام که یک عالم شیعی این کلمات را نقل کرده باشد. اعتراف جاحظ به نظر من اعتراف جاحظ از همه اینها بالاتر است.جاحظ یک ملای واقعا ملا در اواخر قرن دوم و اوایل قرن سوم است.او یک ادیب فوق العاده ادیبی است،و تنها ادیب نیست،تقریبا میشود گفتیک جامعه شناس عصر خودش و یک مورخ هم هست.کتابی نوشته به نام کتاب الحیوان که حیوان شناسی است و امروز نیز مورد توجه علمای اروپایی است و حتی چیزهایی در کتاب الحیوان جاحظ در شناختن حیوانات پیدا کردهاند که میگویند در دنیای آن روز-در دنیای یونان و غیر یونان-سابقه ندارد،با اینکه در آن زمان هنوز علوم یونان وارد دنیای اسلام نشده بود.برای اولین بار این نظریات در کتاب الحیوان جاحظ پیدا شده است. جاحظ نیز یک سنی متعصب است.او مباحثاتی دارد با بعضی از شیعیان که برخی او را به خاطر همین مباحثاتش ناصبی دانستهاند،که البته من نمیتوانم بگویم او ناصبی است(در مباحثاتش یک حرفهایی مطرح کرده).زمانش با زمان امام صادق تقریبا یکی است.شاید اواخر عمر حضرت صادق را درک کرده باشد در حالی که کودک بوده،و یا حضرت صادق یک نسل قبل از اوست.غرض این است که زمانش نزدیک به زمان امام صادق است.تعبیرش راجع به امام صادق چنین است: «جعفر بن محمد الذی ملا الدنیا علمه و فقهه»جعفر بن محمد که دنیا را علم و فقاهت او پر کرد«و یقال ان ابا حنیفة من تلامذته و کذلک سفیان الثوری»و گفته میشود ابو حنیفه و سفیان ثوری-که یکی از فقها و متصوفه بزرگ آن عصر بوده-از شاگردان او بوده اند. نظر میر علی هندی میر علی هندی از معاصرین خودمان که او نیز سنی است،درباره عصر امام صادق این طور اظهار نظر میکند،میگوید: «لا مشاحة ان انتشار العلم فی ذلک الحین قد ساعد علی فک الفکر من عقاله»انتشار علوم در آن زمان کمک کرد که فکرها آزاد شدند و پابندها از فکرها گرفته شد.«فاصبحت المناقشات الفلسفیة عامة فی کل حاضرة من حواضر العالم الاسلامی»مناقشات فلسفی و عقلی (15) در تمام جوامع اسلامی عمومیت پیدا کرد.بعد این طور میگوید:«و لا یفوتنا ان نشیر الی ان الذی تزعم تلک الحرکة هو حفید علی بن ابی طالب المسمی بالامام الصادق».میگوید:ما نباید فراموش کنیم که آن کسی که این حرکت فکری را در دنیای اسلام رهبری کرد نواده علی بن ابی طالب است،همان که به نام امام صادق معروف است«و هو رجل رحب افق التفکیر»و او مردی بود که افق فکرش بسیار باز بود«بعید اغوار العقل»عقل و فکرش بسیار عمیق و دور بود«ملم کل المام بعلوم عصره»فوق العاده به علوم زمان خودش المام و توجه داشت.بعد میگوید:«و یعتبر فی الواقع هو اول من اسس المدارس الفلسفیة المشهورة فی الاسلام»و در حقیقت اول کسی که مدارس عقلی (16) را در دنیای اسلام تاسیس کرد او بود.«و لم یکن یحضر حلقته العلمیة اولئک الذین اصبحوا مؤسسی المذاهب الفقهیة فحسب بل کان یحضرها طلاب الفلسفة و المتفلسفون من انحاء الواسعة.»میگوید:شاگردانش تنها فقهای بزرگ مثل ابو حنیفه نبودند،طلاب علوم عقلی هم بودند. سخن احمد زکی صالح در کتاب الامام الصادق آقای مظفر،از احمد زکی صالح-که از معاصرین است-در مجله«الرسالة المصریة»نقل میکند که نشاط علمی شیعه از تمام فرقههای اسلامی بیشتر بود.(میخواهم بگویم که معاصرین هم تا چه حد اعتراف میکنند.) این خودش یک مسالهای است.ایرانیها این را به حساب خودشان میگذارند،میگویند این نشاط ایرانی بود،در صورتی که نشاط مربوط به شیعه بود و اکثریتشیعه هم آن وقت ایرانی نبودند و غیر ایرانی بودند،که اکنون وارد این بحث نمیشویم. این مصری میگوید:«و من الجلی الواضح لدی کل من درس علم الکلام ان فرق الشیعة کانت انشط الفرق الاسلامیة حرکة»میگوید هر کسی که وارد باشد میداند که نشاط فرقههای شیعه از همه بیشتر بود.«و کانت اولی من اسس المذاهب الدینیة علی اسس فلسفیة حتی ان البعض ینسب الفلسفة خاصة لعلی بن ابی طالب»(و شیعه اولین مذهب اسلامی بود که مسائل دینی را بر اساس فکری و عقلی نهاد)و شیعه یعنی امام صادق. اهتمام شیعه به مسائل تعقلی بهترین دلیل[بر اینکه در زمان امام صادق علیه السلام علوم عقلی نیز نضج گرفت]این است که در تمام کتب حدیث اهل تسنن:صحیح بخاری،صحیح مسلم،جامع ترمذی،سنن ابی داوود و صحیح نسائی،جز مسائل فرعی چیز دیگری نیست: احکام وضو این است،احکام نماز این است،احکام روزه این است،احکام حج این است،احکام جهاد این است،و یا سیره است، مثلا پیغمبر در فلان سفر این طور عمل کردند.ولی شما به کتابهای حدیثشیعه که وارد میشوید میبینید اولین مبحث و اولین کتابش«کتاب العقل و الجهل»است.اصلا این جور مسائل در کتب اهل تسنن مطرح نبوده.البته نمیخواهم بگویم منشا همه اینها امام صادق بود،ریشهاش امیر المؤمنین است و ریشه ریشهاش خود پیغمبر است،ولی اینها این مسیر را ادامه دادند.امام صادق بود که چون در زمان خودش این فرصت را پیدا کرد مواریث اجداد خودش را حفظ کرد و بر آن مواریث افزود.بعد از«کتاب العقل و الجهل»وارد«کتاب التوحید»میشویم.ما میبینیم صدها و بلکه هزارها بحث در باب توحید و صفات خداوند و مسائل مربوط به شؤون الهی و قضا و قدر الهی و جبر و اختیار و مسائل تعقلی در کتب دیثشیعه طرح است که در کتب دیگر طرح نیست.اینها سبب شده که گفتهاند اولین کسی که مدارس فلسفی را (17) مدارس عقلی را)در دنیای اسلام تاسیس کرد امام جعفر صادق بود. جابر بن حیان مسالهای است که اخیرا کشف شده و آن این است:مردی است در تاریخ اسلام به نام«جابر بن حیان»که احیانا به او«جابر بن حیان صوفی»میگویند،او هم یکی از عجایب است.ابن الندیم در الفهرست (18) جابر بن حیان را یاد کرده و در حدود صد و پنجاه کتاب به او نسبت میدهد که بیشتر این کتابها در علوم عقلی است،و به قول آن روز در کیمیاست(در شیمی است)، در صنعت است،در خواص طبایع اشیاء است،و امروز او را پدر شیمی دنیا مینامند.ظاهرا ابن الندیم میگوید او از شاگردان امام جعفر صادق است. ابن خلکان (19) نیز که او هم سنی است از جابر بن حیان نام میبرد و میگوید:کیمیاوی و شیمیدان و شاگرد امام صادق بود.و دیگران نیز همین طور نقل کردهاند.و این علوم قبل از جابر بن حیان هیچ سابقهای در دنیای اسلام نداشته،یکدفعه مردی به نام«جابر بن حیان»شاگرد امام صادق پیدا میشود و اینهمه رساله در این موضوعات مختلف مینویسد که بسیاری از آنها امروز ارزش علمی دارد.راجع به جابر بن حیان خیلی بحث کردهاند،مستشرقین معاصر خیلی بحث کردهاند،همین تقیزاده نیز خیلی بحث کرده است.البته هنوز خیلی مجهولات راجع به جابر بن حیان هست که کشف نشده است.حال،آنچه که عجیب است این است که در کتب خود شیعه اسمی از این آدم نیامده،یعنی در کتب رجال شیعه(ابن الندیم شاید شیعه باشد)،در کتب فقها و محدثین شیعه اسمی از این آدم نیست.یک چنین شاگرد مبرزی امام صادق داشته که احدی نداشته است. هشام بن الحکم شاگرد دیگر امام هشام بن الحکم است.هشام بن الحکم یک اعجوبه است و بر تمام متکلمین زمان خودش برتری داشته و بر همه آنها پیروز بوده است.(من اینها را به شهادت کتب اهل تسنن عرض میکنم).ابو الهذیل علاف یک متکلم ایرانی فوق العاده قویی است.شبلی نعمان در تاریخ علم کلام مینویسد احدی نمیتوانستبا ابو الهذیل مباحثه کند و او از تنها کسی که میترسید هشام بن الحکم بود.نظام که او را از نوابغ روزگار شمردهاند و نظریاتی داشته که امروز با نظریات جدید منطبق است(مثلا در باب رنگ و بو معتقد است که رنگ و بو از جسم مستقل است،یعنی رنگ و بو آن طور که خیال میکردند عرضی استبرای جسم،عرضی برای جسم نیست،مخصوصا در باب بو معتقد است که بو یک چیزی است که در فضا پخش میشود)شاگرد هشام بوده(و نوشتهاند که این رای را از هشام بن الحکم گرفت)و هشام بن الحکم خودش شاگردی از شاگردان امام صادق است. حال،شما از مجموع اینها ببینید چه زمینهای از نظر فرهنگی برای امام صادق فراهم بود و امام استفاده کرد،زمینهای که نه قبلش برای هیچ امامی فراهم بود و نه بعدش به آن اندازه فراهم شد.به مقدار کمی برای حضرت رضا فراهم بود.برای حضرت موسی بن جعفر که دوباره وضع خیلی بد شد و مساله زندان و غیره پیش آمد.ائمه دیگر نیز همه به همان جوانی جوانمرگ میشدند،مسموم میشدند و از دنیا میرفتند.نمیگذاشتند اینها زنده بمانند و الا وضع محیط به گونهای بود که تا حدی مساعد بود.ولی برای امام صادق هر دو جهتحاصل شد،هم عمر حضرت طولانی شد(در حدود هفتاد سال)و هم محیط و زمان مساعد بود. حال آیا این امر چقدر ثابت میکند تفاوت زمان امام صادق را با زمان سید الشهداء؟یعنی چه زمینههایی برای امام صادق فراهم بود که برای سید الشهداء فراهم نبود؟سید الشهداء یا باید تا آخر عمر در خانه بنشیند آب و نانی بخورد و برای خدا عبادت کند و در واقع زندانی باشد،و یا کشته شود،ولی برای امام صادق این جور نبود که یا باید کشته شود و یا در حال انزوا باشد،بلکه این طور بود که یا باید کشته شود و یا از شرایط مساعد محیط حد اکثر بهره برداری را بکند.ما این مطلب را که ائمه بعد آمدند و ارزش قیام امام حسین را ثابت و روشن کردند درک نمیکنیم.اگر امام صادق نبود امام حسین نبود(همچنانکه اگر امام حسین نبود امام صادق نبود)یعنی اگر امام صادق نبود ارزش نهضت امام حسین هم روشن و ثابت نمیشد.در عین حال امام صادق متعرض امر حکومت و خلافت نشد ولی همه میدانند که امام صادق با خلفا کنار هم نیامد،مبارزه مخفی میکرد،نوعی جنگ سرد در میان بود،معایب و مثالب و مظالم خلفا،همه به وسیله امام صادق در دنیا پخش شد،و لهذا منصور تعبیر عجیبی در باره ایشان دارد (20).میگوید:«هذا الشجی معترض فی الحلق...»جعفر بن محمد مثل یک استخوان است در گلوی من،نه میتوانم بیرونش بیاورم و نه میتوانم فرویش ببرم،نه میتوانم یک مدرکی از او به دست آورم کلکش را بکنم و نه میتوانم تحملش کنم،چون واقعا اطلاع دارم که این مکتب بی طرفی که او انتخاب کرده علیه ماست،زیرا کسانی که از این مکتب به وجود میآیند همهشان علیه ما هستند،ولی مدرکی هم از او به دست نمیآورم.آری،این تعبیر از منصور است:استخوان گیر کرده در گلو،نه میتوانم بیرونش بیاورم و نه میتوانم فرویش ببرم. عوامل مؤثر در نشاط علمی زمان امام صادق علیه السلام عرض کردیم در زمان امام صادق نشاط علمی فوق العادهای پیدا شد و همان نشاط علمی منشا شد که جنگ عقاید داغ گردید و برای هر مسلمان پاک نهادی لازم بود که در این جنگ عقاید به سود اسلام وارد شود و از اسلام دفاع کند.چه عواملی در این نشاط علمی تاثیر داشت؟سه عامل مؤثر بود:عامل اول این بود که محیط آن روز اسلامی یک محیط صد در صد مذهبی بود و مردم تحت انگیزههای مذهبی بودند.تشویقهای پیغمبر اکرم به علم،و تشویقها و دعوتهای قرآن به علم و تعلم و تفکر و تعقل،عامل اساسی این نهضت و شور و نشاط بود.عامل دوم این بود که نژادهای مختلف وارد دنیای اسلام شده بودند که اینها سابقه فکری و علمی داشتند.عامل سوم که زمینه را مساعد میکرد جهان وطنی اسلامی بود،یعنی اینکه اسلام با وطنهای آب و خاکی مبارزه کرده بود و وطن را وطن اسلامی تعبیر میکرد که هر جا اسلام هست آنجا وطن است و در نتیجه تعصبات نژادی تا حدود بسیار زیادی از میان رفته بود به طوری که نژادهای مختلف با یکدیگر همزیستی داشتند و احساس اخوت و برادری میکردند.مثلا شاگرد،خراسانی بود و استاد مصری،یا شاگرد مصری بود و استاد خراسانی.حوزه درس تشکیل داده میشد،آن که به عنوان استاد نشسته بود مثلا یک غلام بربری بود مثل«نافع»یا«عکرمه»غلام عبد الله بن عباس،یک غلام بربری میآمد مینشست،بعد میدید عراقی،سوریهای،حجازی، مصری،ایرانی و هندی پای درس او شرکت کردهاند.این یک عامل بسیار بزرگی بوده برای اینکه زمینه این جهش و جنبش را فراهم کند. و از این شاید بالاتر آن چیزی است که امروز اسمش را«تسامح و تساهل دینی»اصطلاح کردهاند و مقصود همزیستی با غیر مسلمانان است،مخصوصا همزیستی با اهل کتاب،یعنی مسلمانان اهل کتاب را برای اینکه با آنها همزیستی کنند تحمل میکردند و این را بر خلاف اصول دینی خودشان نمیدانستند.و در آن زمان اهل کتاب اهل علم بودند.اینها وارد جامعه اسلامی شدند و مسلمین مقدم اینها را گرامی شمردند و در همان عصر اول،معلومات اینها را از ایشان گرفتند و در عصر دوم،دیگر در راس جامعه علمی،خود مسلمین قرار گرفتند.مسالة تسامح و تساهل با اهل کتاب نیز یک عامل فوق العاده مهمی بوده است.البته خود این هم ریشه حدیثی دارد.ما احادیث زیادی در این زمینه داریم.حتی مرحوم مجلسی در بحار نقل میکند-و در نهج البلاغه نیز هست-که پیغمبر فرمود:«خذوا الحکمة و لو من مشرک»(حکمتیعنی سخن علمی صحیح)سخن علمی صحیح را فرا گیرید و لو از مشرک.این جمله معروف:«الحکمة ضالة المؤمن یاخذها اینما وجدها»مضمونش همین است(در بعضی تعبیرها هست:و لو من ید مشرک)یعنی حکمت-که قرآن میگوید: یؤتی الحکمة من یشاء و من یؤت الحکمة فقد اوتی خیرا کثیرا (21) و به معنی سخن علمی محکم،پابرجا،صحیح،معتبر و حرف درست است-گمشده مؤمن است.خیلی تعبیر عالیای است:«گمشده».اگر انسان چیزی داشته باشد که مال خودش باشد و آن را گم کرده باشد چگونه هر جا میرود دنبالش میگردد؟!اگر شما یک انگشتر قیمتی داشته باشید که مورد علاقهتان باشد و گم شده باشد،هر جا که احتمال میدهید میروید و تمام حواستان به این است که گوشه و کنار را نگاه کنید ببینید آیا میتوانید گمشدهتان را پیدا کنید.از بهترین و افتخار آمیزترین تعبیرات اسلامی یکی همین است:حکمت گمشده مؤمن است،هر جا که پیدایش کند میگیرد و لو از دستیک مشرک،یعنی تو اگر مالت را،گمشدهات را در ستیک مشرک ببینی آیا میگویی من کاری به آن ندارم،یا میگویی این مال من است؟امیر المؤمنین میفرماید:مؤمن علم را در دست مشرک عاریتی میبیند و خودش را مالک اصلی،و میگوید او شایسته آن نیست،آن که شایسته آن است من هستم. برخی مساله تسامح و تساهل نسبتبه اهل کتاب را به حساب خلفا گذاشتهاند که«سعه صدر خلفا ایجاب میکرد که در دربار آنها مسلمان و مسیحی و یهودی و مجوسی و غیره با همدیگر بجوشند و از یکدیگر استفاده کنند»ولی این سعه صدر خلفا نبود،دستور خود پیغمبر بود.حتی جرجی زیدان این مساله را به حساب سعه صدر خلفا میگذارد.داستان سید رضی را نقل میکند که سید رضی-که مردی است در ردیف مراجع تقلید و مرد فوق العادهای است و برادر سید مرتضی است-وقتی که دانشمند معاصرش«ابو اسحق صابی» (22) وفات یافت قصیدهای در مدح او گفت (23): ا رایت من حملوا علی الاعواد ا رایت کیف خبا ضیاء النادی «دیدی این چه کسی بود که روی این چوبهای تابوت حملش کردند؟!آیا فهمیدی که چراغ محفل ما خاموش شد؟!این یک کوه بود که فرو ریخت...»برخی آمدند به او عیب گرفتند که آیا یک سید،اولاد پیغمبر،یک عالم بزرگ اسلامی،یک مرد کافر را این طور مدح میکند؟!گفت:بله،«انما رثیت علمه»من علمش را مرثیه گفتم،مرد عالمی بود،من او را به خاطر علمش مرثیه گفتم.(در این زمان اگر کسی چنین کاری کند از شهر بیرونش میکنند.)جرجی زیدان بعد از آنکه این داستان را نقل میکند میگوید:ببینید سعه صدر را،یک سید اولاد پیغمبر مثل سید رضی با اینهمه عظمت روحی و این مقام شامخ سیادت و علمی[یک کافر را چنین مدح میکند.]بعد میگوید«همه اینها ریشهاش از دربار خلفا بود که اینها مردمانی واسع الصدر بودند.»این به دربار خلفا مربوط نیست.سید رضی شاگرد علی بن ابی طالب است که نهج البلاغه را جمع کرده.او از همه مردم به دستور جدش پیغمبر و علی بن ابی طالب آشناتر است که میگوید حکمت و علم در هر جا که باشد محترم است. اینها عواملی بود که این شور و نشاط علمی را به وجود آورد و قهرا این زمینه را برای امام صادق فراهم کرد. پس در واقع بحث ما این شد که برای امام صادق اگر چه زمینه برای زعامت فراهم نشد و اگر فراهم میشد مسلم آن زمینه از همه زمینهها بهتر بود،ولی یک زمینه دیگری فراهم بود و حضرت از آن زمینه استفاده کرد به طوری که تحقیقا میتوان گفتحرکتهای علمی دنیای اسلام اعم از شیعه و سنی مربوط به امام صادق است.حوزههای شیعه که خیلی واضح است،حوزههای سنی هم مولود امام صادق است،به جهت اینکه راس و رئیس حوزههای سنی«جامع ازهر»است که از هزار سال پیش تشکیل شده و جامع ازهر را هم شیعیان فاطمی تشکیل دادند،و تمام حوزههای دیگر اهل تسنن منشعب از جامع ازهر است،و همه اینها مولود همین استفادهای است که امام صادق از وضع زمان خودش کرده است.این مطلب لا اقل به صورت یک مساله مطرح است که آیا برای امام صادق بهتر بود این زمینه را از دستبدهد و برود بجنگد و در راه مبارزه با ظلم کشته شود؟یا اینکه از این زمینه عالی استفاده کند؟اسلام که تنها مبارزه با ظلم نیست،اسلام چیزهای دیگر هم هست. بنابراین من این مطلب را فقط به عنوان یک زمینه و یک تفاوت عصر امام صادق با عصرهای دیگر عرض کردم که اگر امام صادق از این زمینه استفاده نمیکرد جای این سؤال بود که اگر ائمه حکومت و خلافت میخواستند مگر جز برای این میخواستند که اسلام را نشر دهند؟چرا از این زمینه مساعد استفاده نکردند و باز خودشان را به کشتن دادند؟جوابش این است که در وقتی که زمینه،مساعد بود چنین نبود که زمینه مساعد را از دستبدهند.برای حضرت رضا هم یک فرصت مناسب همین بود که در مجلس مامون راه یافت و از آن مجلس صدای خودش را بلند کرد.شاید حضرت رضا دو سال بیشتر نزد مامون نبود،ولی آنچه که از حضرت رضا از همان دوره بودنش با مامون نقل شده از بقیه مدت عمر حضرت نقل نشده است.و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین پی نوشتها: 15- مناقشات بر اساس تعقل را میگویند مناقشات فلسفی. 16- عرض کردم اینها وقتی میگویند فلسفی،مقصودشان بحثهای فکری و تعقلی است،در مقابل محدثین که[موضوع کارشان]فقط منقولات بود و روایت میگفتند. 17- مقصود همان احادیث عقلی است که ما در کتب شیعه داریم. 18- الفهرست ابن الندیم در فن خودش-که کتابی است در کتابشناسی-از معتبرترین کتب دنیا شمرده میشود.آنچنان محققانه در مورد کتابشناسی بحث کرده است که امروز اروپاییها برای این کتاب فوق العاده ارزش قائل هستند.ابن الندیم در قرن چهارم هجری میزیسته است.او در این کتاب،کتابهای دوره اسلامی و بعضی کتابهای غیر دوره اسلامی را(کتابهایی که در زمان خودش وجود داشته)معرفی میکند.اصلا یک نابغهای بوده،یک وراق و یک کتابفروش بوده ولی آنقدر فاضل و دانشمند بوده که انسان وقتی کتابش را میخواند حیرت میکند.من تمام این کتاب را از اول تا آخر خواندهام.انواع خطوطی را که در زمان خودش رایجبوده،انواع زبانهای زمان خودش و نیز ریشههای زبانها را نشان میدهد. 19- قاضی ابن خلکان در قرن ششم میزیسته است. 20- منصور با امام صادق به یک وضع عجیبی رفتار میکرد و ریشهاش هم خود امام صادق بود.گاهی بر حضرت سخت میگرفت و گاهی آسان.البته ظاهرا هیچ وقتحضرت را زندان نبرده باشد ولی خیلی اوقات،ایشان را تحت نظر قرار میداد و یک دفعه ظاهرا دو سال حضرت را در کوفه تحت نظر قرار داد،یعنی منزلی را به امام اختصاص داده بودند و مامورینی آنجا بودند که رفت و آمدهای منزل امام را کنترل میکردند.چندین بار خودش امام را احضار کرد و فحاشی و هتاکی نمود که میکشمت،گردنت را میزنم،تو علیه من تبلیغ میکنی،مردم را بر من میشورانی،چنین میکنی،چنان میکنی،و امام خیلی با نرمش جواب میداد. 21- بقره/269. 22- ابو اسحق صابی مسلمان نبود،صابئی بود(درباره مذهب صابئین خیلی حرف است.برخی گفتهاند مذهب صابئی ریشه مجوسی داشته ولی یک نحله مسیحی است.امروز راجع به این مذهب خیلی بحثهاست که ریشه آن چیست)و بسیار دانشمند و مرد مؤدبی بود،و چون ادیب بود خیلی علاقهمند به ادبیت قرآن بود و خیلی هم به آیات قرآن استشهاد میکرد.ماه رمضان چیزی نمیخورد.میگفتند تو که مسلمان نیستی چرا چیزی نمیخوری؟میگفت:ادب اقتضا میکند که من با مردم زمان خودم هماهنگی داشته باشم. 23- این قصیده را در داستان راستان نقل کردهام منابع مقاله: مجموعه آثار جلد 18 ، مطهری، مرتضی؛ |