فبما رحمة من الله لنت لهم و لو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک فاعف عنهم و استغفر لهم و شاورهم فی الامر فاذا عزمت فتوکل علی الله (1). مساله گسترش سریع اسلام یکی از مسائل مهم تاریخی جهان است که درباره علل آن بحث و گفتگو میشود.البته مسیحیت و تا اندازهای دین بودا هم از ادیانی هستند که در جهان گسترش یافتهاند،مخصوصا مسیحیت که مهد و سرزمینش بیت المقدس است ولی در غرب جهان بیش از شرق جهان گسترش یافته است.همچنانکه میدانیم اکثریت مردم اروپا و آمریکا مسیحی هستند گو اینکه مسیحی بودن آنها اخیرا بیشتر جنبه اسمی دارند نه رسمی و واقعی،ولی بالاخره منطقه آنها منطقه مسیحیتشمرده میشود.دین بودا هم دینی است که ظهورش در هند بوده است.بودا در هند ظهور کرد ولی گسترش دین او بیشتر در خارج هند مثلا در ژاپن و چین است و البته در خود هند هم پیروانی دارد.دین یهود دینی است قومی و نژادی،محدود و از یک قوم و نژاد خارج نشده است.دین زردشت هم تقریبا دینی است محلی که در داخل ایران ظهور کرد و حتی نتوانست همه مردم ایران را اقناع کند و به هر حال پا از ایران بیرون نگذاشت و اگر امروز میبینیم زردشتیهایی در هند هستند که به نام«پارسیان هند»معروفند،آنها هندی نیستند بلکه زردشتیهای ایرانی هستند که از ایران به هند مهاجرت کردهاند،و همینها که از ایران به هند مهاجرت کردهاند نتوانستهاند یک هسته زندهای را تشکیل بدهند و دین زردشت را در میان دیگران گسترش بدهند. اسلام از آن جهت که از سرزمین خودش خارج شد و افقهای دیگری را گشود مانند مسیحیت است.اسلام در جزیرة العرب ظهور کرد و امروز ما میبینیم که در آسیا،آفریقا،اروپا،آمریکا و در میان نژادهای مختلف دنیا پیروانی دارد و حتی عدد مسلمین گو اینکه مسیحیها کوشش میکنند کمتر از آنچه که هست نشان بدهند و اغلب کتابهای ما آمارشان را از فرنگیها میگرفتند ولی طبق تحقیقی که در این زمینه به عمل آمده شاید از عدد مسیحیها بیشتر باشد و کمتر نباشد. ولی در اسلام یک خصوصیتی هست از نظر گسترش که در مسیحیت نیست و آن مساله سرعت گسترش اسلام است. مسیحیتخیلی کند پیشروی کرده است ولی اسلام فوق العاده سریع پیشروی کرده است،چه در سرزمین عربستان و چه در خارج عربستان،چه در آسیا،چه در آفریقا و چه در جاهای دیگر. این مساله مطرح است که چرا اسلام این اندازه سریع پیشروی کرد.حتی لامارتین شاعر معروف فرانسوی میگوید اگر سه چیز را در نظر بگیریم،احدی به پایه پیغمبر اسلام نمیرسید،یکی فقدان وسایل مادی:مردی ظهور میکند و دعوتی میکند در حالی که هیچ نیرو و قدرتی ندارد و حتی نزدیکترین افرادش و خاندان خودش با او به دشمنی بر میخیزند، تک ظهور میکند،هیچ همکار و همدستی ندارد،از خودش شروع میشود،همسرش به او ایمان میآورد،طفلی که در خانه هست و پسر عموی اوست(علی علیه السلام)ایمان میآورد،تدریجا افراد دیگر ایمان میآورند آنهم در چه سختیها و مشقتها!و دیگر سرعت پیشرفتیا عامل زمان،و سوم بزرگی هدف.اگر اهمیت هدف را با فقدان وسایل و با سرعتی که با این فقدان وسایل به آن هدف رسیده است در نظر بگیریم،پیغمبر اسلام-به گفته لامارتین و درست میگوید-در دنیا شبیه و نظیر ندارد.مسیحیت اگر در دنیا نفوذ و پیشرفتی!173 پیدا کرد،بعد از چند صد سال که از رفع مسیح (2) گذشته بود تا اندازهای در جهان جایی برای خود پیدا کرد. راجع به علل پیشرفتسریع اسلام،ما به تناسب بحثخودمان که بحث در سیره نبوی استسخن میگوییم.قرآن این مطلب را توضیح داده است و تاریخ هم همین مطلب را به وضوح تایید میکند که یکی از آن علل و عوامل«سیره نبوی»و روش پیغمبر اکرم یعنی خلق و خوی و رفتار و طرز دعوت و تبلیغ پیغمبر اکرم است.البته علل دیگری هم در کار است. خود قرآن که معجزه پیغمبر است،آن زیبایی قرآن،آن عمق قرآن،آن شور انگیزی قرآن،آن جاذبه قرآن،بدون شک عامل اول است.عامل اول برای نفوذ و توسعه اسلام در هر جا خود قرآن و محتوای قرآن است.ولی از قرآن که صرف نظر کنیم، شخصیت رسول اکرم،خلق و خوی رسول اکرم،سیره رسول اکرم،طرز رفتار رسول اکرم،نوع رهبری و مدیریت رسول اکرم عامل دوم نفوذ و توسعه اسلام است و حتی بعد از وفات پیغمبر اکرم هم تاریخ زندگی پیغمبر اکرم یعنی سیره او که بعد در تاریخ نقل شده است،خود این سیره تاریخی عامل بزرگی بوده استبرای پیشرفت اسلام.آیهای که در ابتدای سخنم تلاوت کردم میفرماید: فبما رحمة من الله لنت لهم. خدا به پیغمبرش خطاب میکند:ای پیامبر گرامی!به موجب رحمت الهی به تو،در پرتو لطف خدا تو نسبتبه مسلمین اخلاق لین و نرم و بسیار ملایمی داری،نرمش داری،ملایم هستی،روحیه تو روحیهای است که با مسلمین همیشه در حال ملایمت و حلم و بردباری و حسن خلق و حسن رفتار و تحمل و عفو و امثال اینها هستی. و لو کنت فظا غلیظ القلب لا نفضوا من حولک. اگر این خلق و خوی تو نبود،اگر به جای این اخلاق نرم و ملایم اخلاق خشن و درشتی داشتی،مسلمانان از دور تو پراکنده میشدند،یعنی این اخلاق تو خود یک عاملی استبرای جذب مسلمین.این خودش نشان میدهد که رهبر،مدیر و آن که مردم را به اسلام دعوت میکند و میخواند یکی از شرایطش این است که در اخلاق شخصی و فردی نرم و ملایم باشد.در اینجا توضیحاتی باید بدهم که جواب بعضی از سؤالاتی که در ذهنها پیدا میشود داده بشود. نرمش در مسائل شخصی و صلابت در مسائل اصولی اینکه عرض میکنیم پیغمبر ملایم بود و باید یک رهبر ملایم باشد،مقصود این است که پیغمبر در مسائل فردی و شخصی نرم و ملایم بود نه در مسائل اصولی و کلی.در آنجا پیغمبر صد در صد صلابت داشتیعنی انعطاف ناپذیر بود.یک وقت کسی رفتار بدی راجع به شخص پیغمبر میکرد،مثلا به شخص پیغمبر اهانت میکرد.این،مسالهای بود مربوط به شخص خودش.و یک وقت کسی قانون اسلام را نقض میکرد،مثلا دزدی میکرد.آیا اینکه میگوییم پیغمبر نرم بود مقصود چیست؟آیا یعنی اگر کسی شرب خمر میکرد پیغمبر میگفت مهم نیست،تازیانه به او نزنید،مجازاتش نکنید؟!آن، دیگر مربوط به شخص پیغمبر نبود،مربوط به قانون اسلام بود.آیا اگر کسی دزدی میکرد باز پیغمبر میگفت مهم نیست، لازم نیست مجازات بشود؟!ابدا.پیغمبر در سلوک فردی و در امور شخصی نرم و ملایم بود ولی در تعهدها و مسؤولیتهای اجتماعی نهایت درجه صلابت داشت.مثالی عرض میکنم: شخصی میآید در کوچه جلوی پیغمبر را میگیرد،مدعی میشود که من از تو طلبکارم،طلب مرا الآن باید بدهی.پیغمبر میگوید:اولا تو از من طلبکار نیستی و بیخود ادعا میکنی،و ثانیا الآن پول همراهم نیست،اجازه بده بروم.میگوید:یک قدم نمیگذارم آن طرف بروی(پیغمبر هم میخواهد برود در نماز شرکت کند)همین جا باید پول من را بدهی و دین مرا بپردازی.هر چه پیغمبر با او نرمش نشان میدهد او بیشتر خشونت میورزد تا آنجا که با پیغمبر گلاویز میشود و ردای پیغمبر را لوله میکند،دور گردن ایشان میپیچد و میکشد که اثر قرمزیاش در گردن پیغمبر ظاهر میشود.مسلمین میآیند که چرا پیغمبر دیر کرد،میبینند یک یهودی چنین ادعایی دارد.میخواهند خشونت کنند،پیغمبر میگوید:کاری نداشته باشید،من خودم!175 میدانم با رفیقم چه کنم.آنقدر نرمش نشان میدهد که یهودی همان جا میگوید:«اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انک رسول الله»و میگوید تو با چنین قدرتی که داری اینهمه تحمل[نشان میدهی؟!]این تحمل، تحمل یک فرد عادی نیست،پیغمبرانه است. ظاهرا در فتح مکه است،زنی از اشراف قریش دزدی کرده است.به حکم قانون اسلام دست دزد باید بریده شود.وقتی قضیه ثابت و مسلم شد و زن اقرار کرد که دزدی کردهام،میبایستحکم درباره او اجرا میشد.اینجا بود که توصیهها و وساطتها شروع شد.یکی گفت:یا رسول الله!اگر میشود از مجازات صرف نظر کنید،این زن دختر فلان شخص است که میدانید چقدر محترم است،آبروی یک فامیل محترم از بین میرود.پدرش آمد،برادرش آمد،دیگری آمد که آبروی یک فامیل محترم از بین میرود.هر چه گفتند:فرمود:محال و ممتنع است،آیا میگویید من قانون اسلام را معطل کنم؟!اگر همین زن یک زن بیکس میبود و وابسته به یک فامیل اشرافی نمیبود،همه شما میگفتید بله دزد است،باید مجازات بشود.آفتابه دزد مجازات بشود،یک فقیر که به علت فقرش مثلا دزدی کرده مجازات بشود،ولی این زن به دلیل اینکه وابسته به اشراف قریش است و به قول شما آبروی یک فامیل اشرافی از بین میرود مجازات نشود؟!قانون خدا تعطیل بردار نیست. ابدا شفاعتها و وساطتها را نپذیرفت. پس پیغمبر در مسائل اصولی هرگز نرمش نشان نمیداد در حالی که در مسائل شخصی فوق العاده نرم و مهربان بود و فوق العاده عفو داشت و با گذشتبود.پس اینها با یکدیگر اشتباه نشود. علی علیه السلام در مسائل فردی و شخصی در نهایت درجه نرم و مهربان و خوشروست،ولی در مسائل اصولی یک ذره انعطاف نمیپذیرد.دو نمونه را به عنوان دلیل ذکر میکنم.علی مردی بود بشاش،بر خلاف مقدس مآبهای ما که همیشه از مردم دیگر بهای مقدسی میخواهند،همیشه چهرههای عبوس و اخمهای درهم کشیده دارند و هیچ وقتحاضر نیستند یک تبسم به لبشان بیاید،گویی لازمه قدس و تقوا عبوس بودن است.گفت: صبا از من بگو یار عبوسا قمطریرا را نمی چسبی به دل زحمت مده صمغ و کتیرا را چرا باید این طور بود و حال آنکه:«المؤمن بشره فی وجهه و حزنه فی قلبه» (3) مؤمن بشاشتش در چهرهاش است و اندوهش در دلش.مؤمن اندوه خودش را در هر موردی(اندوه دنیا،اندوه آخرت،مربوط به زندگی فردی،مربوط به عالم آخرت،هر چه هست)در دلش نگه میدارد و وقتی با مردم مواجه میشود شادیاش را در چهرهاش ظاهر میکند.علی علیه السلام همیشه با مردم با بشاشت و با چهره بشاش روبرو میشد،مثل خود پیغمبر.علی با مردم مزاح میکرد مادام که به حد باطل نرسد،همچنانکه پیغمبر مزاح میکرد.رنود[ضد]مولا یگانه عیبی که برای خلافتبه علی گرفتند-عیب واقعی که نمیتوانستند بگیرند-این بود که گفتند:«عیب علی این است که خنده روست و مزاح میکند،مردی باید خلیفه بشود که عبوس باشد و مردم از او بترسند،وقتی به او نگاه میکنند بیجهت هم شده از او بترسند.»پس چرا پیغمبر این طور نبود؟خدا که در باره پیغمبر میفرماید: فبما رحمة من الله لنت لهم و لو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک . اگر تو آدم تندخو و خشن و سنگدلی میبودی،نمیتوانستی مسلمین را جذب کنی و مسلمین از دور تو میرفتند. پس سبک و متد و روش و منطقی که اسلام در رهبری و مدیریت میپسندد لین بودن و نرم بودن و خوشخو بودن و جذب کردن است،نه عبوس بودن و خشن بودن آن طور که علی علیه السلام در باره خلیفه دوم میفرماید:«فصیرها فی حوزة خشناء یغلظ کلمها و یخشن مسها و یکثر العثار فیها و الاعتذار منها.» (4) ابو بکر خلافت را به شخصی داد دارای طبیعت و روحی خشن،مردم از او میترسیدند،عبوس(مثل مقدسهای ما)و خشن که ابن عباس میگفت فلان مساله را تا عمر زنده بود جرات نکردم طرح کنم و گفتم:«درة عمر اهیب من سیف حجاج»تازیانه عمر هیبتش از شمشیر حجاج بیشتر است. چرا باید این طور باشد؟!علی در مسائل شخصی خوشخو و خنده رو بود و مزاح میکرد ولی در مسائل اصولی انعطاف ناپذیر بود.برادرش عقیل چند روز بچههایش را مخصوصا گرسنه نگه میدارد،میخواهد صحنه بسازد،آنچنان این طفلکها را گرسنگی میدهد که چهره آنها از گرسنگی تیره میشود«کالعظلم» (5).بعد علی را دعوت میکند و به او میگوید:این بچههای گرسنه برادرت را ببین،قرض دارم،گرسنه هستم،چیزی ندارم،به من کمک کن.میفرماید:بسیار خوب،از حقوق خودم از بیت المال به تو میدهم.[عقیل میگوید]برادر جان!همه حقوق تو چه هست؟!چقدرش خرج تو بشود و چقدرش به من برسد؟!دستور بده از بیت المال بدهند.علی علیه السلام دستور میدهد آهنی را داغ و قرمز میکنند و جلوی عقیل که کور بود میگذارند و میفرماید:برادر،بردار!عقیل خیال کرد کیسه پول است.تا دستش را دراز کرد سوخت.خود عقیل میگوید:مثل یک گاو ناله کردم.تا ناله کرد،فرمود: «ثکلتک الثواکل یا عقیل،اتئن من حدیدة احمیها انسانها للعبه و تجرنی الی نار سجرها جبارها لغضبه.» (6) همان علیای که در مسائل شخصی و فردی آنقدر نرم است،در مسائل اصولی،در آنچه که مربوط به مقررات الهی و حقوق اجتماعی است تا این اندازه صلابت دارد،و همان عمر که در مسائل شخصی اینهمه خشونت داشت و با زنش با خشونت رفتار میکرد،با پسرش با خشونت رفتار میکرد،با معاشرانش با خشونت رفتار میکرد،در مسائل اصولی تا حد زیادی نرمش نشان میداد.مساله تبعیض در بیت المال از عمر شروع شد که سهام مسلمین را بر اساس یک نوع مصلحتبینیها و سیاستبازیها به تفاوت بدهند،یعنی بر خلاف سیره پیغمبر.در مسائل اصولی انعطاف داشتند و در مسائل فردی خشونت،و حال آنکه پیغمبر و علی در مسائل فردی نرم بودند و در مسائل اصولی با صلابت.قرآن میفرماید: فبما رحمة من الله لنت لهم به موجب لطف پروردگار،رفتار شخصی و فردی تو با مسلمین رفتار ملایم است و به همین جهت مسلمین را جذب کردهای،و اگر تو آدم خشن و قسی القلبی میبودی مسلمین از دور تو پراکنده میشدند. فاعف عنهم گذشت داشته باش،عفو کن،بگذر.(خود عفو داشتن از شؤون نرمی است) و استغفر لهم برای مسلمین استغفار و طلب مغفرت کن،لغزشی میکنند،نزد تو میآیند،برایشان دعا و طلب مغفرت کن. پیغمبر با مسلمین آنچنان اخلاق نرمی داشت که عجیب بود.فریفتگی و شیفتگی مسلمین نسبتبه پیغمبر فوق العاده است.پیغمبر اکرم با مسلمین آنچنان یگانه است که مثلا زنی که بچهاش متولد شده بود میدوید:یا رسول الله!دلم میخواهد به گوش این بچه من اذان و اقامه بگویی.یا دیگری بچه یک سالهاش را میآورد:یا رسول الله!دلم میخواهد این بچه مرا مقداری روی زانوی خودت بنشانی و به او نگاه کنی تا تبرک بشود،یا به بچهام دعا کنی،میفرمود:بسیار خوب. حدیث دارد،شیعه و سنی روایت کردهاند که گاهی اتفاق میافتاد بچه در دامن پیغمبر ادرار میکرد.تا او ادرارش شروع میشد،پدر و مادرها ناراحت و عصبانی میدویدند که بچه را از بغل پیغمبر بگیرند.میفرمود:«لا تزرموا»این کار را نکنید، بچه است،ادرارش گرفته است،کاری نکنید ادرار بچه قطع بشود که موجب بیماری میشود.(و این مسالهای است که در طب و روانشناسی امروز ثابتشده که این کار بسیار اشتباه است:گاهی پدر و مادرهایی بچهشان را در جایی نشاندهاند،این بچه ادرار میکند،برای اینکه جلوی ادرار بچه را بگیرند فورا او را با عصبانیتبه طرفی پرت میکنند یا به سرش فریاد میکشند،و بسا هست که این بچه یک بیماری پیدا میکند که تا آخر عمر اثرش از بین نمیرود،چون یک حالت هیجان و گمراهی پیدا میکند.از نظر بچه ادرار کردن یک امر طبیعی است،بعد با عکس العمل شدید پدر یا مادر مواجه میشود. طبیعت میگوید ادرار کن،امر پدر یا مادر میگوید ادرار نکن،در نتیجه دچار هیجان و اضطراب و آشفتگی روحی میشود. )تا این حد پیغمبر اکرم[ملایم بود]. مشورت «و شاورهم فی الامر».این هم از شؤون اخلاق نرم و ملایم پیغمبر بود.[قرآن!179 میگوید]پیغمبر ما،عزیز ما!در کارها با مسلمین مشورت کن.عجبا!پیغمبر است،نیازی به مشورت ندارد.رهبری مشورت میکند که نیاز به مشورت دارد. او نیاز به امر مشورت ندارد ولی برای اینکه این اصل را پایهگذاری نکند که بعدها هر کس که حاکم و رهبر شد،[بگویند او] ما فوق دیگران است،او فقط باید دستور بدهد دیگران باید عمل کنند و مشورت معنی ندارد،[لهذا مشورت میکرد.]علی هم مشورت میکرد،پیغمبر هم مشورت میکرد.آنها نیازی به مشورت نداشتند ولی مشورت میکردند برای اینکه اولا دیگران یاد بگیرند،و ثانیا مشورت کردن شخصیت دادن به همراهان و پیروان است.آن رهبری که مشورت نکرده-و لو صد در صد هم یقین داشته باشد-تصمیم میگیرد،اتباع او چه حس میکنند؟میگویند پس معلوم میشود ما حکم ابزار را داریم،ابزاری بیروح و بیجان.ولی وقتی خود آنها را در جریان گذاشتید،روشن کردید و در تصمیم شریک نمودید، احساس شخصیت میکنند و در نتیجه بهتر پیروی میکنند.«و شاورهم فی الامر فاذا عزمت فتوکل علی الله.»ای پیغمبر! ولی کار مشورتتبه آنجا نکشد که مثل آدمهای دو دل باشی،قبل از اینکه تصمیم بگیری مشورت کن،ولی رهبر همین قدر که تصمیم گرفت تصمیمش باید قاطع باشد.بعد از تصمیم یکی میگوید:اگر این جور کنیم چطور است؟دیگری میگوید:آن جور کنیم چطور است؟باید گفت:نه،دیگر تصمیم گرفتیم و کار تمام شد.قبل از تصمیم مشورت،بعد از تصمیم قاطعیت.همین قدر که تصمیم گرفتی،به خدا توکل کن و کار خودت را شروع کن و از خدای متعال هم مدد بخواه. این مطلب را که عرض کردم به مناسبتبحث دعوت و تبلیغ بود که یکی از اصول دعوت و تبلیغ،رفق و نرمش و ملایمت و پرهیز از هر گونه خشونت و اکراه و اجبار است.خود مساله رهبری و مدیریت مساله مستقلی در سیره نبوی است که اگر بخواهیم یک سیره تحلیلی بیان کنیم یکی از مسائل آن روش پیغمبر اکرم در مدیریت و اداره جامعه است که مقداری به تناسب عرض کردم که پیغمبر اکرم در مدیرتشان چگونه بودند و علی علیه السلام هم همان طور،و به هر حال خود بحث روش پیغمبر در مدیریتبحث مستقلی است و ان شاء الله شاید در جلسه دیگری بحثخودم را درباره سیره نبوی ادامه بدهم و قسمتهای دیگری از سیره نبوی را از جمله در باب رهبری و مدیریت عرض کنم.فعلا بحث ما در دعوت و تبلیغ است. پرهیز از خشونت در دعوت و تبلیغ دعوت نباید توام با خشونتباشد،و به عبارت دیگر دعوت و تبلیغ نمیتواند توام با اکراه و اجبار باشد.مسالهای است که خیلی میپرسند:آیا اساس دعوت اسلام بر زور و اجبار است؟یعنی ایمان اسلام اساسش بر اجبار است؟این،چیزی است که کشیشهای مسیحی در دنیا روی آن فوق العاده تبلیغ کردهاند.اسم اسلام را گذاشتهاند«دین شمشیر»یعنی دینی که منحصرا از شمشیر استفاده میکند.شک ندارد که اسلام دین شمشیر هم هست و این کمالی است در اسلام نه نقصی در اسلام،ولی آنها که میگویند«اسلام دین شمشیر»میخواهند بگویند ابزاری که اسلام در دعوت خودش به کار میبرد شمشیر است،یعنی چنانکه قرآن میگوید: ادع الی سبیل ربک بالحکمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتی هی احسن . (7) آنها میخواهند این طور وانمود کنند که دستور پیغمبر اسلام این بوده:«ادع بالسیف».حالا کسی نیستبگوید پس چرا قرآن گفته است:«ادع الی سبیل ربک بالحکمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتی هی احسن»و در عمل هم پیغمبر چنین بوده است؟یک نوع خلط مبحثی میکنند،بعد میگویند اسلام دین ادع بالسیف است،دعوت و تبلیغ کن با شمشیر.حتی در بعضی از کتابهایشان به پیغمبر اکرم اهانت میکنند،کاریکاتور مردی را میکشند که در یک دستش قرآن است و در دست دیگرش شمشیر،و بالای سر افراد ایستاده که یا باید به این قرآن ایمان بیاوری و یا گردنت را میزنم.کشیشها از این کارها در دنیا زیاد کردهاند. مال خدیجه و شمشیر علی علیه السلام این را هم به شما عرض کنم:گاهی خود ما مسلمانان حرفهایی میزنیم که نه با تاریخ منطبق است و نه با قرآن،با حرفهای دشمنها منطبق است،یعنی حرفی را که یک جنبهاش درست استبه گونهای تعبیر میکنیم که اسلحه به دست دشمن میدهیم،مثل اینکه برخی میگویند اسلام با دو چیز پیش رفت:با مال خدیجه و شمشیر علی،یعنی با زر و زور.اگر دینی با زر و زور پیش برود،آن چه دینی میتواند باشد؟!آیا قرآن در یک جا دارد که دین اسلام با زر و زور پیش رفت؟آیا علی علیه السلام یک جا گفت که دین اسلام با زر و زور پیش رفت؟شک ندارد که مال خدیجه به درد مسلمین خورد اما آیا مال خدیجه صرف دعوت اسلام شد،یعنی خدیجه پول زیادی داشت،پول خدیجه را به کسی دادند و گفتند بیا مسلمان شو؟آیا یک جا انسان در تاریخ چنین چیزی پیدا میکند؟یا نه،در شرایطی که مسلمین و پیغمبر اکرم در نهایت درجه سختی و تحت فشار بودند جناب خدیجه مال و ثروت خودش را در اختیار پیغمبر گذاشت ولی نه برای اینکه پیغمبر-العیاذ بالله-به کسی رشوه بدهد،و تاریخ نیز هیچ گاه چنین چیزی نشان نمیدهد.این مال آنقدر هم زیاد نبوده و اصلا در آن زمان،ثروت نمیتوانسته اینقدر زیاد باشد.ثروت خدیجه که زیاد بود،نسبت به ثروتی که در آن روز در آن مناطق بود زیاد بود نه در حد ثروت مثلا یکی از میلیاردرهای تهران که بگوییم او مثل یکی از سرمایهدارهای تهران بود.مکه شهر کوچکی بود.البته یک عده تاجر و بازرگان داشت،سرمایهدار هم داشت ولی سرمایهدارهای مکه مثل سرمایهدارهای نیشابور مثلا بودند نه مثل سرمایهدارهای تهران یا اصفهان یا مشهد و از این قبیل.پس اگر مال خدیجه نبود شاید فقر و تنگدستی مسلمین را از پا در میآورد.مال خدیجه خدمت کرد اما نه خدمت رشوه دادن که کسی را با پول مسلمان کرده باشد،بلکه خدمتبه این معنی که مسلمانان گرسنه را نجات داد و مسلمانان با پول خدیجه توانستند سد رمقی کنند. شمشیر علی بدون شک به اسلام خدمت کرد و اگر شمشیر علی نبود سرنوشت اسلام سرنوشت دیگری بود اما نه اینکه شمشیر علی رفتبالای سر کسی ایستاد و گفت:یا باید مسلمان بشوی یا گردنت را میزنم،بلکه در شرایطی که شمشیر دشمن آمده بود ریشه اسلام را کند،علی بود که در مقابل دشمن ایستاد.کافی است ما«بدر»یا«احد»و یا«خندق»را در نظر بگیریم که شمشیر علی در همین موارد به کار رفته است.در«خندق»مسلمین توسط کفار قریش و قبایل همدست آنها احاطه میشوند،ده هزار نفر مسلح مدینه را احاطه میکنند،مسلمین در شرایط بسیار سخت اجتماعی و اقتصادی قرار میگیرند و به حسب ظاهر دیگر راه امیدی برای!182 آنها باقی نمانده است.کار به جایی میرسد که عمرو بن عبدود حتی آن خندقی را که مسلمین به دور خود کشیدهاند میشکافد.البته این خندق در تمام دور مدینه نبوده است،چون دور مدینه آنقدر کوه است که خیلی جاهایش احتیاجی به خندق ندارد.یک خط موربی در شمال مدینه در همان بین راه احد بوده است که مسلمین میان دو کوه را کندند،چون قریش هم از طرف شمال مدینه آمده بودند و چارهای نداشتند جز اینکه از آنجا بیایند.مسلمین این طرف خندق بودند و آنها آن طرف خندق.عمرو بن عبدود نقطه باریکتری را پیدا میکند،اسب قویی دارد،خود او و چند نفر دیگر از آن خندق میپرند و به این سو میآیند.آنگاه میآید در مقابل مسلمین میایستد و صدای هل من مبارزش را بلند میکند.احدی از مسلمین جرات نمیکند بیرون بیاید،چون شک ندارد که اگر بیاید با این مرد مبارزه کند کشته میشود.علی بیست و چند ساله از جا بلند میشود:یا رسول الله!به من اجازه بده.فرمود: علی جان بنشین.پیغمبر میخواست اتمام حجتبا همه اصحاب کامل بشود.عمرو رفت و جولانی داد،اسبش را تاخت و آمد دوباره گفت:هل من مبارز؟یک نفر جواب نداد.قدرتش را نداشتند،چون مرد فوق العادهای بود.علی از جا بلند شد:یا رسول الله!من.فرمود:بنشین علی جان.بار سوم یا چهارم عمرو رجزی خواند که تا استخوان مسلمین را آتش زد و همه را ناراحت کرد.گفت: و لقد بححت من النداء بجمعکم هل من مبارز و وقفت اذ جبن المشجع موقف القرن المناجز ان السماحة و الشجا عة فی الفتی خیر الغرائز (8) گفت:دیگر خفه شدم از بس گفتم«هل من مبارز».یک مرد اینجا وجود ندارد؟!آهای مسلمین!شما که ادعا میکنید کشتههای شما به بهشت میروند و کشتههای ما به جهنم،یک نفر پیدا بشود بیاید یا بکشد و به جهنم بفرستد و یا کشته بشود و به بهشتبرود.علی از جا حرکت کرد.عمر برای اینکه عذر مسلمین را بخواهد گفت:یا رسول الله!اگر کسی بلند نمیشود حق دارد،این مردی است که با هزار نفر برابر است،هر که با او روبرو بشود کشته میشود.کار به جایی میرسد که پیغمبر!183 میفرماید:«برز الاسلام کله الی الشرک کله» (9) تمام اسلام با تمام کفر روبرو شده است.اینجاست که علی علیه السلام عمرو بن عبدود را از پا در میآورد و اسلام را نجات میدهد. پس وقتی میگوییم اگر شمشیر علی نبود اسلامی نبود،معنایش این نیست که شمشیر علی آمد به زور مردم را مسلمان کرد،معنایش این است که اگر شمشیر علی در دفاع از اسلام نبود دشمن ریشه اسلام را کنده بود همچنان که اگر مال خدیجه نبود فقر،مسلمین را از پا در آورده بود.این کجا و آن حرف مفت کجا؟! دفاع از توحید اسلام دین شمشیر است اما شمشیرش همیشه آماده دفاع استیا از جان مسلمین یا از مال مسلمین یا از سرزمین مسلمین و یا از توحید اگر به خطر افتاده باشد،که علامه طباطبائی(سلمه الله تعالی)این مطلب(دفاع از توحید)را در تفسیر المیزان چه در آیات قتال در سوره بقره و چه در آیه لا اکراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی (10) عالی بحث کردهاند.بله،اسلام یک مطلب را از آن بشریت میداند،اسلام هر جا که توحید به خطر بیفتد برای نجات توحید میکوشد، چون توحید عزیزترین حقیقت انسانی است.این آقایانی که راجع به آزادی بحث میکنند نمیدانند که توحید لا اقل در حد آزادی است،اگر بالاتر نباشد و قطعا بالاتر است.این را من مکرر در مجالس گفتهام:اگر کسی از جان خودش دفاع کند، آیا این دفاع را صحیح میدانید یا غلط؟اگر جان شما مورد حمله قرار گرفت آیا میگویید بگذار او هر کار میخواهد کند، من نباید به زور متوسل شوم،بگذار مرا بکشد؟نه.همچنین میگوییم اگر ناموس کسی مورد تجاوز واقع شد باید دفاع کند،اگر مال و ثروت کسی مورد تجاوز قرار گرفتباید دفاع کند،اگر سرزمین مردمی مورد تجاوز واقع شد باید دفاع کنند. تا اینجا کسی بحث ندارد.میگویم اگر جان یا مال و یا سرزمین مردمی مظلوم مورد تجاوز ظالمی قرار گرفت آیا برای یک شخص سوم شرکت در دفاع از مظلوم کار صحیحی استیا نه؟نه تنها صحیح استبلکه بالاتر است از وقتی که از خودش دفاع میکند،چون اگر انسان از آزادی خودش دفاع کند از خودش دفاع کرده اما اگر از آزادی دیگری دفاع کند از آزادی دفاع کرده که خیلی مقدستر است.اگر یک نفر مثلا از اروپا بلند شود برود به دفاع از ویتنامیها و با آمریکاییها بجنگند،شما او را صد درجه بیشتر تقدیس میکنید از یک ویتنامی و میگویید ببینید این چه مرد بزرگی است!با اینکه خودش در خطر نیست،از مملکتخودش حرکت کرده و به سرزمین دیگری رفته استبرای دفاع از آزادی دیگران،از جان دیگران،از مال دیگران و از سرزمین دیگران.این صد درجه بالاتر است،چرا؟چون آزادی مقدس است.اگر کسی برای دفاع از علم بجنگد چطور؟همین طور است.(درجایی علم به خطر افتاده است،انسان به دلیل اینکه علم که یکی از مقدسات بشر استبه خطر افتاده،برای نجات علم بجنگد).برای نجات صلح بجنگد چطور؟همین طور است. توحید حقیقتی است که مال من و شما نیست،مال بشریت است.اگر در جایی توحید به خطر بیفتد-چون توحید جزء فطرت انسان است و هیچ وقت فکر بشر او را به ضد توحید رهبری نمیکند بلکه عامل دیگری دخالت دارد-اسلام برای نجات توحید دستور اقدام میدهد،ولی این معنایش این نیست که میخواهد توحید را به زور وارد قلب مردم کند بلکه عواملی را که سبب شده است توحید از بین برود از بین میبرد،عوامل که از بین رفت فطرت انسان به سوی توحید گرایش پیدا میکند.مثلا وقتی تقالید،تلقینات،بتخانهها و بتکدهها و چیزهایی را که وجود آنها سبب میشود که انسان اصلا در توحید فکر نکند از بین برد،فکر مردم آزاد میشود به تعبیری که قرآن در باره حضرت ابراهیم میفرماید. میگوید:ابراهیم در روزی که مردم از شهر خارج شده و شهر را خلوت کرده بودند و بتکده هم خلوت بود رفتبتها را شکست و تبر را به گردن بزرگترین بتها آویخت.شب که مردم برگشتند و برای عرض حاجت و اظهار اخلاص نزد بتها رفتند،دیدند بتی وجود ندارد،خرد و خمیر شدهاند،فقط بتبزرگ وجود دارد با تبر.ظاهر امر حکایت میکند که این تبزرگ آمده این کوچکها را زده و از بین برده،ولی فطرت بشر قبول نمیکند.چه کسی چنین کرده است؟ قالوا سمعنا فتی یذکرهم یقال له ابراهیم (11).سراغ ابراهیم میروند ا انت فعلت هذا بالهتنا یا ابراهیم ؟ابراهیم تو با محبوبهای ما چنین کردی؟ قال بل فعله کبیرهم هذا فاسالوهم ان کانوا ینطقون این کار،کار آن بتبزرگ است، باید از خودشان بپرسید.گفتند:آنها که نمیتوانند حرف بزنند.گفت:اگر نمیتوانند حرف بزنند پس چه چیز را پرستش میکنید؟!قرآن میگوید: فرجعوا الی انفسهم (12) اینجا بود که به خود باز آمدند. آزادی عقیده من مکرر این مطلب را گفتهام:آنهایی که به بهانه آزادی عقیده وارد بتخانهها میشوند و یک کلمه حرف نمیزنند[در واقع احترام به اسارت میگذارند].ملکه انگلستان به هندوستان رفت،به خاطر احترام به عقاید هندوها اگر خود هندوها از در بتخانه کفشها را میکندند او از سر کوچه کفشها را به احترام بتها کند[که بگویند]عجب مردمی هستند!چقدر برای عقاید مردم احترام قائلند!آخر آن عقیده را که فکر به انسان نمیدهد!آن عقیده انعقاد است،تقلید است،تلقین استیعنی زنجیری است که وهم به دست و پای بشر بسته است.بشر را در این طور عقاید آزاد گذاشتن یعنی زنجیرهای اوهامی را که خود بشر به دست و پای خودش بسته استبه همان حال باقی گذاشتن.ولی این،احترام به اسارت است نه احترام به آزادی.احترام به آزادی این است که با این عقاید-که فکر نیستبلکه عقیده استیعنی صرفا انعقاد است-مبارزه شود. عقیده ممکن است ناشی از تفکر باشد و ممکن است ناشی از تقلید یا وهم یا تلقین و یا هزاران چیز دیگر باشد.عقایدی که ناشی از عقل و فکر نیست،صرفا انعقاد روحی استیعنی بستگی و زنجیر روحی است.اسلام هرگز اجازه نمیدهد یک زنجیر به دست و پای کسی باشد و لو آن زنجیر را خودش با دست مبارک خودش بسته باشد. پس مساله آزادی عقیده به معنی اعم یک مطلب است،مساله آزادی فکر و آزادی ایمان به معنی اینکه هر کسی باید ایمان خودش را از روی تحقیق و فکر به دستبیاورد مطلب دیگر.قرآن میجنگد برای اینکه موانع آزادیهای اجتماعی و فکری را از بین ببرد.میپرسند چرا مسلمین به فلان مملکت هجوم بردند؟حتی در زمان خلفا-من کاری ندارم که کارشان فی حد ذاته صحیح بوده یا صحیح نبوده است-مسلمین که هجوم بردند،نرفتند به مردم بگویند باید مسلمان بشوید. حکومتهای جباری دست و پای مردم را به زنجیر بسته بودند،مسلمین با حکومتها جنگیدند،ملتها را آزاد کردند.ایندو را با همدیگر اشتباه میکنند.مسلمین اگر با ایران یا روم جنگیدند،با دولتهای جبار میجنگیدند که ملتهایی را ازاد کردند،و به همین دلیل ملتها با شوق و شعف مسلمین را پذیرفتند.چرا تاریخ میگوید وقتی که سپاه مسلمین وارد میشد مردم با دستههای گل به استقبالشان میرفتند؟چون آنها را فرشته نجات میدانستند.برخی اینها را با یکدیگر اشتباه میکنند که«عجب!مسلمین به ایران حمله کردند.لا بد وقتی به ایران حمله کردند به سراغ مردم رفتند و به آنها گفتند حتما باید اسلام اختیار کنید».آنها به مردم کاری نداشتند،با دولتهای جبار کار داشتند.دولتها را خرد کردند،بعد مردمی را که همین قدر شائبه توحید در آنها بود در ایمانشان آزاد گذاشتند که اگر مسلمان بشوید عینا مثل ما هستید و اگر مسلمان نشوید در شرایط دیگری با شما قرار داد میبندیم که آن شرایط را«شرایط ذمه»میگویند،و شرایط ذمه مسلمین فوق العاده سهل و آسان و ساده بوده است. پس اصل رفق،نرمی،ملایمت و پرهیز از خشونت و اکراه و اجبار راجع به خود ایمان(نه راجع به موانع اجتماعی و فکری ایمان که آن حساب دیگری دارد)جزء اصول دعوت اسلامی است: لا اکراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی فمن یکفر بالطاغوت و یؤمن بالله فقد استمسک بالعروة الوثقی . (13) خلاصه منطق قرآن این است که در امر دین اجباری نیست،برای اینکه حقیقت روشن است،راه هدایت و رشد روشن،راه غی و ضلالت هم روشن،هر کس میخواهد این راه را انتخاب کند و هر کس میخواهد آن راه را. در شان نزول این آیه چند چیز نوشتهاند که نزدیک یکدیگر است و همه میتواند در آن واحد درستباشد.وقتی که بنی النضیر که هم پیمان مسلمین بودند خیانت کردند،پیغمبر اکرم دستور به جلای وطن داد که باید از اینجا بیرون بروید. عدهای از فرزندان مسلمین در میان آنها بودند که یهودی بودند.حال چرا یهودی بودند؟[قبل از ظهور اسلام]یهودیها فرهنگ و ثقافتبالاتری از اعراب حجاز داشتند.اعراب حجاز مردمی بودند فوق العاده بیسواد و بیاطلاع.یهودیها که اهل کتاب بودند،سواد و معلومات بیشتری داشتند و لهذا فکر خودشان را به آنها تحمیل میکردند.طوری بود که حتی بت پرستان به اینها عقیده میورزیدند.ابن عباس میگوید در میان زنان اهل مدینه گاهی اتفاق میافتاد بعضی زنها که بچه دار نمیشدند نذر میکردند که اگر بچهای پیدا کنند او را به میان یهودیها بفرستند یهودی بشود.این اعتقاد را داشتند چون حس میکردند مذهب آنها از مذهب خودشان که بت پرستی استبالاتر است.و گاهی بچههای شیرخوارشان را نزد یهودیها میفرستادند تا به آنها شیر بدهند.آن بچههایی که اینها نذر کرده بودند یهودی بشوند،بدیهی استیهودی میشدند و به میان یهودیها میرفتند.بچههایی هم که یهودیها به آنها شیر میدادند قهرا اخلاق یهودیها را میگرفتند، مادر و برادر و خواهر رضاعی پیدا میکردند و با آنها آشنا میشدند و برخی از آنها یهودی میشدند.به هر حال یک عده بچه یهودی که پدر و مادرهایشان از انصار و از اوس و خزرج بودند وجود داشتند.وقتی که قرار شد بنی النضیر بروند، مسلمین گفتند ما نمیگذاریم بچههایمان بروند.عدهای از بچهها که به دین یهود بودند گفتند ما با همدینانمان میرویم. مسالهای برای مسلمین شد.مسلمین گفتند ما هر گز نمیگذاریم اینها بچههایمان را با خودشان ببرند و یهودی باقی بمانند،ولی خود بچهها برخی گفتند ما میخواهیم با همدینانمان برویم.آمدند خدمت پیغمبر اکرم:یا رسول الله!ما نمیخواهیم بگذاریم بچههایمان بروند.(آیه ظاهرا در آنجا نازل شد).پیغمبر اکرم فرمود:اجباری در کار نیست.بچههای شما اگردلشان میخواهد اسلام اختیار کنند،اگر نمیخواهند،اختیار با خودشان،میخواهند بروند بروند،دین امر اجباری نیست لا اکراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی فمن یکفر بالطاغوت و یؤمن بالله فقد استمسک بالعروة الوثقی چون طبیعت ایمان اجبار و اکراه و خشونت را به هیچ شکل نمیپذیرد. فذکر انما انت مذکر.لست علیهم بمصیطر.الا من تولی و کفر فیعذبه الله العذاب الاکبر . (14) ای پیامبر!به مردم تذکر بده(قبلا معنی تذکر را عرض کردم)،مردم را از خواب غفلتبیدار کن،به مردم بیداری بده،به مردم آگاهی بده،مردم را از راه بیداری و آگاهیشان به سوی دین بخوان. انما انت مذکر تو شانی غیر از مذکر بودن نداری، تو مصیطر نیستی،یعنی خدا تو را این طور قرار نداده که به زور بخواهی کار بکنی. الا من تولی و کفر .آیا الا من تولی و کفر استثنای از لست علیهم بمصیطر استیا استثنای از فذکر انما انت مذکر ؟در تفسیر المیزان میفرماید و دلایل ذکر میکند که استثنای از فذکر انما انت مذکر است:تذکر بده الا من تولی و کفر مگر[به]افرادی که تو به آنها تذکر دادهای.با اینکه تذکر دادهای معذلک اعراض کردهاند و دیگر تذکر بعد از تذکر فایده ندارد. فیعذبه الله العذاب الاکبر [پس خدا او را عذاب میکند،عذاب اکبر]که عذاب جهنم است. علی علیه السلام و رحلت زهرا علیها السلام شب آخر است و مخصوصا باید ذکر مصیبتبشود و طبق معمول و خصوصا با تناسب ایام باید ذکر مصیبتحضرت زهرا(سلام الله علیها)بشود. مصیبت زهرا بر علی فوق العاده سخت و دشوار است.حضرت زهرا حالشان نامساعد بود و در بستر بودند.علی علیه السلام بالای سر زهرا نشسته بود.زهرا شروع کرد به سخن گفتن.متواضعانه جملههایی فرمود که علی علیه السلام از این تواضع فوق العاده زهرا رقت کرد و گریست.مضمون تعبیر حضرت این است:علی جان!دوران زندگی ما دارد به پایان میرسد،من دارم از دنیا میروم،من در خانه تو همیشه کوشش کردهام چنین و چنان باشم،امر تو را همیشه اطاعت کنم، من هرگز امر تو را مخالفت نکردم،و تعبیراتی از این قبیل.آنچنان علی را متاثر کرد که فورا زهرا را در آغوش گرفت،سر زهرا را به سینه چسبانید و گریست:دختر پیغمبر!تو والاتر از این سخنان هستی،تو والاتر از این هستی که اساسا گفتن این سخنان از سوی تو صحیح باشد،یعنی چرا اینقدر تواضع میکنی؟!من از این تواضع تو ناراحت میشوم.محبت فوق العادهای میان علی و زهرا حکمفرماست که قابل توصیف نیست،و لهذا میتوانیم بفهمیم که تنهایی علی بعد از زهرا با علی چه میکند.فقط چند جملهای را که خود مولای متقیان علی علیه السلام روی قبر زهرا فرمود که جزء کلمات ایشان در نهج البلاغه است عرض میکنم. زهرا وصیت کرده بود:«علی جان!خودت مرا غسل بده و تجهیز و دفن کن.شب مرا دفن کن،نمیخواهم کسانی که به من ظلم کردهاند در تشییع جنازه من شرکت کنند».تاریخ کارش همیشه لوث است.افرادی جنایتی را مرتکب میشوند و بعد خودشان در قیافه یک دلسوز ظاهر میشوند برای اینکه تاریخ را لوث کنند،عین کاری که مامون کرد:امام رضا را شهید میکند،بعد خودش بیش از همه مشتبه سرش میزند و فریاد میکند و مرثیه سرایی مینماید،و لهذا تاریخ را در ابهام باقی گذاشته که عدهای نمیتوانند باور کنند که مامون بوده است که امام رضا را شهید کرده است.این لوث تاریخ است. زهرا برای اینکه تاریخ لوث نشود،فرمود مرا شب دفن کن.لا اقل این علامت استفهام در تاریخ بماند:پیغمبر یک دختر که بیشتر نداشت،چرا باید این یک دختر شبانه دفن بشود و چرا باید قبرش مجهول بماند؟!این بزرگترین سیاستی است که زهرای مرضیه اعمال کرد که این در را به روی تاریخ باز بگذارد که بعد از هزار سال هم که شده بیایند و بگویند: و لای الامور تدفن لیلا بضعة المصطفی و یعفی ثراها تاریخ بگوید:سبحان الله!چرا دختر پیغمبر را در شب دفن کنند؟!مگر تشییع جنازه یک امر مستحبی نیست،آنهم مستحب مؤکد،و آنهم تشییع جنازه دختر پیغمبر؟!چرا باید افرادی معدود به او نماز بخوانند؟!و چرا اصلا محل قبرش مجهول بماند و کسی نداند زهرا را در کجا دفن کردهاند؟! علی زهرا را دفن کرد.زهرا همچنین وصیت کرده بود:علی جان!بعد که مرا به خاک سپردی و قبر مرا پوشانیدی،لحظهای روی قبر من بایست و دور نشو که این،لحظهای است که من به تو نیاز دارم.علی در آن شب تاریک تمام وصایای زهرا را مو به مو اجرا میکند.حالا بر علی چه میگذرد،من نمیتوانم توصیف کنم:زهرای خود را با دستخود دفن کند و با ستخود قبر او را بپوشاند،ولی این قدر میدانم!190 که تاریخ میگوید:«فلما نقض یده من تراب القبر هاج به الحزن» (15). علی قبر زهرا را پوشاند و گرد و خاک لباسهایش را تکان داد.تا آن لحظه مشغول کار بود و اشتغال به یک کار قهرا تا حدی برای انسان انصراف ایجاد میکند.کارش تمام شد.حالا میخواهد وصیت زهرا را اجرا کند،یعنی بماند.تا به این مرحله رسید،غمهای دنیا بر دل علی رو آورد،احساس میکند نیاز به درد دل دارد.گاهی علی درد دلهای خودش را با چاه میگفت،سرش را در چاه فرو میبرد.ولی برای درد دلی که در زمینه زهرا دارد،فکر میکند هیچ کس بهتر از پیغمبر نیست.رو میکند به قبر مقدس پیغمبر اکرم: «السلام علیک یا رسول الله عنی و عن ابنتک النازلة فی جوارک و السریعة اللحاق بک.قل یا رسول الله عن صفیتک صبری.» (16) و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین. ضمیمه 1.تاریخچه زندگانی پیامبر صلی الله علیه و آله و تحلیل سخنانی از آن حضرت بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین باریء الخلائق اجمعین و الصلوة و السلام علی عبد الله و رسوله و حبیبه و صفیه و حافظ سره و مبلغ رسالاته سیدنا و نبینا و مولانا ابی القاسم محمد و آله الطیبین الطاهرین المعصومین.اعوذ بالله من الشیطان الرجیم: لقد جائکم رسول من انفسکم عزیز علیه ما عنتم حریص علیکم بالمؤمنین رؤوف رحیم . (17) روز ولادت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و همچنین روز ولادت امام ششم امام صادق علیه السلام است.امروز برای ما شیعیان قهرا روزی است که عید مضاعف است چون دو عید است،دو ولادت بزرگ در این روز واقع شده است.ولی یک گلایه ازخودمان نمیشود نکرد و آن اینکه با اینکه از نظر ما از آن جهت که مسلمان هستیم این روز روز ولادت پیغمبر اکرم است و از آن جهت که مسلمان شیعه هستیم روز ولادت امام صادق است،ولی ابراز احساساتی که ما مردم شیعه در این روز به خرج میدهیم نه با ابراز احساساتی که مسیحیان در ولادت مسیح به خرج میدهند برابری میکند(و بلکه تناسب هم ندارد)و نه با ابراز احساساتی که دنیای تسنن در همین روزها به مناسبت ولادت رسول اکرم میکند.میدانید که دنیای مسیحیت در ولادت مسیح چندین روز عید رسمی خود را میگیرد به طوری که آثارش در میان ما مسلمین هم ظاهر میشود،و دنیای تسنن هم طولانیترین عیدی که برای خود میگیرد که تقریبا با عید نوروز ما ایرانیها برابری میکند،همان ولادت رسول اکرم است که تعطیل چند روزه دارند و عید چند روزه است.البته آنها روز دوازدهم ربیع الاول یعنی پنج روز قبل از روز هفدهم را که ما عید میگیریم روز ولادت رسول اکرم میدانند،ولی عید آنها از روز دوازدهم شروع میشود و ظاهرا تا پنج روز بعد از هفدهم ادامه پیدا میکند.آنچه برای ما عید نوروز یعنی یک عید عمومی طولانی است،در دنیای تسنن همان ایام ولادت رسول خداست.ولی در میان ما شیعیان-که عرض کردم این گله را از خودمان نمیشود نکرد-ولادت رسول خدا میآید و میگذرد و بسیاری از مردم ما احساس نمیکنند که چنین روزی هم بر آنها گذشت.و اگر تنها،مساله تعطیل رسمی و تعطیل شدن بانکها و بیکار شدن کارمندان اداری نبود،اساسا کوچکترین احساسی در جامعه ما رخ نمیداد،با اینکه عید مضاعف است.حالا اسم این را چه میشود گذاشت،من نمیدانم. امروز من قصد دارم یک بحثخیلی مختصر درباره تاریخچه رسول اکرم در حدی که برای جوانان دانش آموز و احیانا بعضی از دانشجویان که در این زمینه اطلاعات کمی دارند مفید باشد کنم،بعد سخن خودم را اختصاص بدهم به قسمتی از کلمات رسول اکرم و تفسیر بعضی از سخنان آن بزرگوار. ولادت و دوران کودکی ولادت پیغمبر اکرم به اتفاق شیعه و سنی در ماه ربیع الاول است،گو اینکه اهل تسنن بیشتر روز دوازدهم را گفتهاند و شیعه بیشتر روز هفدهم را،به استثنای شیخ کلینی صاحب کتاب کافی که ایشان هم روز دوازدهم را روز ولادت میدانند. رسول خدا در چه فصلی از سال متولد شده است؟در فصل بهار.در السیرة الحلبیة مینویسد:«ولد فی فصل الربیع»در فصل ربیع به دنیا آمد.بعضی از دانشمندان امروز حساب کردهاند تا ببینند روز ولادت رسول اکرم با چه روزی از ایام ماههای شمسی منطبق میشود،به این نتیجه رسیدهاند که دوازدهم ربیع آن سال مطابق میشود با بیستم آوریل،و بیستم آوریل مطابق استبا سی و یکم فروردین.و قهرا هفدهم ربیع مطابق میشود با پنجم اردبیهشت.پس قدر مسلم این است که رسول اکرم در فصل بهار به دنیا آمده استحال یا سی و یکم فروردین یا پنجم اردبیهشت.در چه روزی از ایام هفته به دنیا آمده است؟شیعه معتقد است که در روز جمعه به دنیا آمدهاند،اهل تسنن بیشتر گفتهاند در روز دوشنبه.در چه ساعتی از شبانه روز به دنیا آمدهاند؟شاید اتفاق نظر باشد که بعد از طلوع فجر به دنیا آمدهاند،در بین الطلوعین. تاریخچه رسول اکرم تاریخچه عجیبی است.پدر بزرگوارشان عبد الله بن عبد المطلب است.او پسر بسیار رشید و برازندهای است که حالا داستان آن مساله نذر ذبحش و این حرفها بماند.عبد الله جوان،جوانی بود که در همه مکه میدرخشید.جوانی بود بسیار زیبا،بسیار رشید،بسیار مؤدب،بسیار معقول که دختران مکه آرزوی همسری او را داشتند. او با مخدره آمنه دختر وهب که از فامیل نزدیک آنها به شمار میآید،ازدواج میکند.در حدود چهل روز بیشتر از زفافش نمیگذرد که به عزم مسافرت به شام و سوریه از مکه خارج میشود و ظاهرا سفر،سفر بازرگانی بوده است.در برگشتن به مدینه میآید که خویشاوندان مادر او در آنجا بودند،و در مدینه وفات میکند.عبد الله در وقتی وفات میکند که پیغمبر اکرم هنوز در رحم مادر است.محمد صلی الله علیه و آله یتیم به دنیا میآید یعنی پدر از سرش رفته است.به رسم آن وقت عرب،برای تربیت کودک لازم میدانستند که بچه را به مرضعه بدهند تا به بادیه ببرد و در آنجا به او شیر بدهد.حلیمه سعدیه(حلیمه،زنی از قبیله بنی سعد)از بادیه به مدینه میآید که آن هم داستان مفصلی دارد.این طفل نصیب او میشود که خود حلیمه و شوهرش داستانها نقل میکنند که از روزی که این کودک پا به خانه ما گذاشت،گویی برکت از زمین و آسمان بر خانه ما میبارید.این کودک تا سن چهار سالگی دور از مادر و دور از جد و خویشاوندان و دور از شهر مکه،در بادیه در میان بادیه نشینان،پیش دایه زندگی میکند.در سن چهار سالگی!194 او را از دایه میگیرند.مادر مهربان،این بچه را در دامن خود میگیرد.حال شما آمنه را در نظر بگیرید:زنی که شوهری محبوب و به اصطلاح شوهر ایدهآلی داشته استبه نام عبد الله که آن شبی که با او ازدواج میکند به همه دختران مکه افتخار میکند که این افتخار بزرگ نصیب من شده است،هنوز بچه در رحمش است که این شوهر را از دست میدهد.برای زنی که علاقه وافر به شوهر خود دارد،بدیهی است که بچه برای او یک یادگار بسیار بزرگ از شوهر عزیز و محبوبش است،خصوصا اگر این بچه پسر باشد.آمنه تمام آرزوهای خود در عبد الله را[در]این کودک خردسال میبیند.او هم که دیگر شوهر نمیکند. جناب عبد المطلب پدر بزرگ رسول خدا،علاوه بر آمنه،متکفل این کودک کوچک هم هست.قوم و خویشهای آمنه در مدینه بودند.آمنه از عبد المطلب اجازه میگیرد که سفری برای دیدار خویشاوندانش به مدینه برود و این کودک را هم با خودش ببرد.همراه کنیزی که داشتبه نام ام ایمن با قافله حرکت میکند.به مدینه میرود و دیدار دوستان را انجام میدهد.(سفری که پیغمبر اکرم در کودکی کرده،همین سفر است که در سن پنجسالگی از مکه به مدینه رفته است.) محمد صلی الله علیه و آله با مادر و کنیز مادر برمیگردد.در بین راه مکه و مدینه،در منزلی به نام«ابواء»که الآن هم هست، مادر او مریض میشود،به تدریج ناتوان میگردد و قدرت حرکت را از دست میدهد.در همان جا وفات میکند.این کودک خردسال مرگ مادر را در خلال مسافرت،به چشم میبیند.مادر را در همان جا دفن میکنند و همراه ام ایمن،این کنیز بسیار بسیار باوفا-که بعدها زن آزاد شدهای بود و تا آخر عمر خدمت رسول خدا و علی و فاطمه و حسن و حسین را از دست نداد،و آن روایت معروف را حضرت زینب از همین ام ایمن روایت میکند،و در خانه اهل بیت پیامبر پیر زن مجللهای بود-به مکه بر میگردد.تقریبا پنجاه سال بعد از این قضیه،حدود سال سوم هجرت بود که پیغمبر اکرم در یکی از سفرها آمد از همین منزل ابواء عبور کند،پایین آمد.اصحاب دیدند پیغمبر بدون اینکه با کسی حرف بزند،به طرفی روانه شد. بعضی در خدمتش رفتند تا ببینند کجا میرود.دیدند رفت و رفت،در نقطهای نشست و شروع کرد به خواندن دعا و حمد و قل هو الله و...ولی دیدند در تامل عمیقی فرو رفت و به همان نقطه زمین توجه خاصی دارد و در حالی که با خودش میخواند،کم کم اشکهای نازنینش از گوشه چشمانش جاری شد.پرسیدند:یا رسول الله!چرا میگریید؟فرمود:اینجا قبر مادر من است،پنجاه سال پیش من مادرم را در اینجا دفن کردم. عبد المطلب دیگر بعد از مرگ این مادر،تمام زندگیاش رسول اکرم شده بود،و بعد از مرگ عبد الله و عروسش آمنه،این کودک را فوق العاده عزیز میداشت و به فرزندانش میگفت که او با دیگران خیلی فرق دارد،او از طرف خدا آیندهای دارد و شما نمیدانید.وقتی که میخواست از دنیا برود،ابو طالب-که پسر ارشد و بزرگتر و شریفتر از همه فرزندان باقیماندهاش بود-دید پدرش یک حالت اضطرابی دارد.عبد المطلب خطاب به ابو طالب گفت:من هیچ نگرانی از مردن ندارم جز یک چیز و آن سرنوشت این کودک است.این کودک را به چه کسی بسپارم؟آیا تو میپذیری؟از ناحیه من تعهد میکنی که کفالت او را به عهده بگیری؟عرض کرد:بله پدر!من قول میدهم،و کرد.بعد از آن،جناب ابو طالب،پدر بزرگوار امیر المؤمنین علی علیه السلام متکفل بزرگ کردن پیغمبر اکرم بود. مسافرتها رسول اکرم به خارج عربستان فقط دو مسافرت کرده است که هر دو قبل از دوره رسالت و به سوریه بوده است.یک سفر در دوازده سالگی همراه عمویش ابو طالب،و سفر دیگر در بیست و پنجسالگی به عنوان عامل تجارت برای زنی بیوه به نام خدیجه که از خودش پانزده سال بزرگتر بود و بعدها با او ازدواج کرد.البته بعد از رسالت،در داخل عربستان مسافرتهایی کردهاند.مثلا به طائف رفتهاند،به خیبر که شصت فرسخ تا مکه فاصله دارد و در شمال مکه است رفتهاند،به تبوک که تقریبا مرز سوریه است و صد فرسخ تا مدینه فاصله دارد رفتهاند،ولی در ایام رسالت از جزیرة العرب هیچ خارج نشدهاند. شغلها پیغمبر اکرم چه شغلهایی داشته است؟جز شبانی و بازرگانی،شغل و کار دیگری را ما از ایشان سراغ نداریم.بسیاری از پیغمبران در دوران قبل از رسالتشان شبانی میکردهاند(حالا این چه راز الهیای دارد،ما درست نمیدانیم)همچنانکه موسی شبانی کرده است.پیغمبر اکرم هم قدر مسلم این است که شبانی میکرده است.گوسفندانی را با خودش به صحرا میبرده است،رعایت میکرده و میچرانیده و بر میگشته است.بازرگانی هم که کرده است.با اینکه یک سفر،سفر اولی بود که خودش به بازرگانی میرفت(فقط یک سفر در دوازده سالگی همراه عمویش رفته بود)آن سفر را با چنان مهارتی انجام داد که موجب تعجب همگان شد. سوابق سوابق قبل از رسالت پیغمبر اکرم چه بوده است؟در میان همه پیغمبران جهان،پیغمبر اکرم یگانه پیغمبری است که تاریخ کاملا مشخصی دارد.یکی از سوابق بسیار مشخص پیغمبر اکرم این است که امی بود،یعنی مکتب نرفته و درس نخوانده بود که در قرآن هم از این نکته یاد شده است.اکثر مردم آن منطقه در آن زمان امی بودند.یکی دیگر این است که در همه آن چهل سال قبل از بعثت،در آن محیط که فقط و فقط محیط بت پرستی بود،او هرگز بتی را سجده نکرد.البته عده قلیلی-معروف به«حنفاء»-که آنها هم از سجده کردن بتها احتراز داشتهاند ولی نه از اول تا آخر عمرشان،بلکه بعدا این فکر برایشان پیدا شد که این کار،کار غلطی است و از سجده کردن بتها اعراض کردند و بعضی از آنها مسیحی شدند.اما پیغمبر اکرم در همه عمرش،از اول کودکی تا آخر،هرگز اعتنایی به بت و سجده بت نکرد.این،یکی از مشخصات ایشان است.و اگر یک بار کوچکترین تواضعی در مقابل بتی کرده بود،در دورهای که با بتها مبارزه میکرد به او میگفتند:تو خودت بودی که یک روز در آمدی اینجا مقابل لات و هبل تواضع کردی.نه تنها بتی را سجده نکرد،بلکه در تمام دوران کودکی و جوانی،در مکه که شهر لهو و لعب بود،به این امور آلوده نشد.مکه دو خصوصیت داشت:یکی اینکه مرکز بت پرستی عربستان بود و دیگر اینکه مرکز تجارت و بازرگانی بود و سرمایه داران عرب در مکه خفته بودند و برده داران عرب در مکه بودند.اینها بردهها و کنیزها را خرید و فروش میکردند.در نتیجه مرکز عیش و نوش اعیان و اشراف هم همین شهر بود.انواع لهو و لعبها،شرابخواریها،نواختنها و رقاصیها[دایر بود]به طوری که میرفتند کنیزهای سپید و زیبا را از روم(همین شام و سوریه)میخریدند و میآمدند در مکه به اصطلاح عشرتکده درست میکردند و از این عشرتکدهها استفاده مالی میکردند که یکی از چیزهایی که قرآن به خاطر آن سختبه اینها میتازد همین است،میفرماید: و لا تکرهوا فتیاتکم علی البغاء ان اردن تحصنا . (18) آن بیچارههای بدبخت(کنیزها)میخواستند عفاف خودشان را حفظ کنند،ولی اینها به اجبار این بیچارهها را وادار به زنا میکردند و در مقابل پولی میگرفتند.خانههای مکه در دو قسمتبود،در بالا و پایین شهر.بالاها را اعیان و اشراف مینشستند و پایینها را غیر اعیان و اشراف.در خانههای اعیان و اشراف همیشه صدای تار و تنبور و بزن و بکوب و بنوش بلند بود.پیغمبر اکرم در تمام عمرش هرگز در هیچ مجلسی از این مجالس دایر مکه شرکت نکرد. در دوران قبل از رسالت،به صداقت و امانت و عقل و فطانت معروف و مشهور بود.او را به نام«محمد امین»میخواندند.به صداقت و امانتش اعتماد فراوان داشتند.در بسیاری از کارها به عقل او اتکا میکردند.عقل و صداقت و امانت از صفاتی بود که پیغمبر اکرم سختبه آنها مشهور بود،به طوری که در زمان رسالت وقتی که فرمود:آیا شما تاکنون از من سخن خلافی شنیدهاید،همه گفتند:ابدا،ما تو را به صدق و امانت میشناسیم. یکی از جریانهایی که نشان دهنده عقل و فطانت ایشان است این است که وقتی خانه خدا را خراب کردند(دیوارهای آن را برداشتند)تا دو مرتبه بسازند،حجر الاسود را نیز برداشتند.هنگامی که میخواستند دوباره آن را نصب کنند،این قبیله میگفت من باید نصب کنم،آن قبیله میگفت من باید نصب کنم،و عن قریب بود که زد و خورد شدیدی روی دهد.پیغمبر اکرم آمد قضیه را به شکل خیلی سادهای حل کرد.قضیه،معروف است،دیگر نمیخواهم وقتشما را بگیرم. مساله دیگری که باز در دوران قبل از رسالت ایشان هست،مساله احساس تاییدات الهی است.پیغمبر اکرم بعدها در دوره رسالت،از کودکی خودش فرمود.از جمله فرمود:من در کارهای اینها شرکت نمیکردم...گاهی هم احساس میکردم که گویی یک نیروی غیبی مرا تایید میکند.میگوید:من هفتسالم بیشتر نبود.عبد الله بن جدعان که یکی از اشراف مکه بود،عمارتی میساخت.بچههای مکه به عنوان کار ذوقی و کمک دادن به او میرفتند از نقطهای به نقطه دیگر سنگ حمل میکردند. من هم میرفتم همین کار را میکردم.آنها سنگها را در دامنشان میریختند،دامنشان را بالا میزدند و چون شلوار نداشتند کشف عورت میشد.من یک دفعه تا رفتم سنگ را در دامنم گذاشتم،مثل اینکه احساس کردم که دستی آمد و زد دامن را از دستم انداخت.حس کردم که من نباید این کار را کنم،با اینکه کودکی هفتساله بودم.امام باقر علیه السلام در روایاتی،و نیز امیر المؤمنین در نهج البلاغه این مطلب را کاملا تایید میکنند: «و لقد قرن الله به من لدن ان کان فطیما اعظم ملک من ملائکته،یسلک به طریق المکارم و محاسن اخلاق العالم.» (19) امام باقر علیه السلام میفرماید:بودند فرشتگانی الهی که از کودکی او را همراهی میکردند.پیامبر میفرمود:من گاهی سلام میشنیدم،یک کسی به من میگفت السلام علیک یا محمد!نگاه میکردم،کسی را نمیدیدم.گاهی با خودم فکر میکردم شاید این سنگ یا درخت است که دارد به من سلام میدهد،بعد فهمیدم فرشته الهی بوده که به من سلام میداده است. از جمله قضایای قبل از رسالت ایشان،به اصطلاح متکلمین«ارهاصات»است که همین داستان ملک هم جزء ارهاصات به شمار میآید.رؤیاهای فوق العاده عجیبی بوده که پیغمبر اکرم مخصوصا در ایام نزدیک به رسالتش میدیده است.میگوید: من خوابهایی میدیدم که«یاتی مثل فلق الصبح»مثل فجر،مثل صبح صادق،صادق و مطابق بود،اینچنین خوابهای روشن میدیدم.بعضی از رؤیاها از همان نوع وحی و الهام است،نه هر رؤیایی،نه رؤیایی که از معده انسان بر میخیزد،نه رؤیایی که محصول عقدهها،خیالات و توهمات پیشین است.جزء اولین مراحلی که پیغمبر اکرم برای الهام و وحی الهی در دوران قبل از رسالت طی میکرد،دیدن رؤیاهایی بود که به تعبیر خودشان مانند صبح صادق ظهور میکرد.گاهی خود خواب برای انسان روشن نیست،پراکنده است،و گاهی خواب روشن است ولی تعبیرش صادق نیست.اما گاه خواب در نهایت روشنی است،هیچ ابهام و تاریکی و به اصطلاح آشفتگی ندارد،و بعد هم تعبیرش در نهایت وضوح و روشنایی است. از سوابق دیگر قبل از رسالت رسول اکرم یعنی در فاصله ولادت تا بعثت،این است که-عرض کردیم-تا سن بیست و نجسالگی دوبار به خارج عربستان مسافرت کرد. پیغمبر فقیر بود،از خودش نداشتیعنی به اصطلاح یک سرمایه دار نبود.هم یتیم بود،هم فقیر و هم تنها.یتیم بود،خوب معلوم است،بلکه به قول نصاب لطیم هم بود یعنی پدر و مادر هر دو از سرش رفته بودند.فقیر بود،برای اینکه یک شخص سرمایهداری نبود،خودش شخصا کار میکرد و زندگی مینمود.و تنها بود.وقتی انسان روحی پیدا میکند و به مرحلهای از فکر و افق فکری و احساسات روحی و معنویات میرسد که خواه ناخواه دیگر با مردم زمانش تجانس ندارد،تنها میماند. تنهایی روحی از تنهایی جسمی صد درجه بدتر است.اگر چه این مثال خیلی رسا نیست،ولی مطلب را روشن میکند:شما یک عالم بسیار عالم و بسیار با ایمانی را در میان مردمی جاهل و بیایمان قرار بدهید.و لو آن افراد پدر و مادر و برادران و اقوام نزدیکش باشند،او تنهاست،یعنی پیوند جسمانی نمیتواند او را با اینها پیوند بدهد.او از نظر روحی در یک افق زندگی میکند و اینها در افق دیگری.گفت:«چندان که نادان را از دانا وحشت است،دانا را صد چندان از نادان نفرت است». پیغمبر اکرم در میان قوم خودش تنها بود،همفکر نداشت.بعد از سی سالگی در حالی که خودش با خدیجه زندگی و عائله تشکیل داده است،کودکی را در دو سالگی از پدرش میگیرد و به خانه خودش میآورد.کودک،علی بن ابیطالب است.تا وقتی که به رسالت مبعوث میشود و تنهاییاش با مصاحبت وحی الهی تقریبا از بین میرود(یعنی تا حدود دوازده سالگی این کودک)مصاحب و همراهش فقط این کودک است،یعنی در میان همه مردم مکه کسی که لیاقت همفکری و همروحی و هم افقی او را داشته باشد،غیر از این کودک نیست.خود علی علیه السلام نقل میکند که من بچه بودم،پیغمبر وقتی به صحرا میرفت مرا روی دوش خود سوار میکرد و میبرد. در بیست و پنجسالگی،معنا خدیجه از او خواستگاری میکند.البته مرد باید خواستگاری کند ولی این زن شیفته خلق و خوی و معنویت و زیبایی و همه چیز حضرت رسول است،خودش افرادی را تحریک میکند که این جوان را وادار کنید! 200 که بیاید از من خواستگاری کند.میآیند،میفرماید:آخر من چیزی ندارم.خلاصه به او میگویند تو غصه این چیزها را نخور و به او میفهمانند که خدیجهای که تو میگویی اشراف و اعیان و رجال و شخصیتها از او خواستگاری کردهاند و حاضر نشده است،خودش میخواهد.تا بالاخره داستان خواستگاری و ازدواج رخ میدهد.عجیب این است:حالا که همسر یک زن بازرگان و ثروتمند شده است،دیگر دنبال کار بازرگانی نمیرود.تازه دوره وحدت یعنی دوره انزوا،دوره خلوت،دوره تحنف و دوره عبادتش شروع میشود.آن حالت تنهایی یعنی آن فاصله روحیای که او با قوم خودش پیدا کرده است،روز به روز زیادتر میشود.دیگر این مکه و اجتماع مکه،گویی روحش را میخورد.حرکت میکند تنها در کوههای اطراف مکه (20) راه میرود،تفکر و تدبر میکند.خدا میداند که چه عالمی دارد،ما که نمیتوانیم بفهمیم.در همین وقت است که غیر از آن کودک یعنی علی علیه السلام کس دیگر همراه و مصاحب او نیست. ماه رمضان که میشود،در یکی از همین کوههای اطراف مکه-که در شمال شرقی این شهر است و از سلسله کوههای مکه مجزا و مخروطی شکل است-به نام کوه«حرا»که بعد از آن دوره آن را جبل النور(کوه نور)نامیدند،خلوت میگزیند. شاید خیلی از شما که به حج مشرف شدهاید این توفیق را پیدا کردهاید که به کوه حرا و غار حرا بروید،و من دوبار این توفیق نصیبم شده است و جزء آرزوهایم این است که مکرر در مکرر این توفیق نصیبم بشود.برای یک آدم متوسط حد اقل یک ساعت طول میکشد که از پایین دامنه این کوه به قله آن برسد،و حدود سه ربع هم طول میکشد تا پایین بیاید. ماه رمضان که میشود اصلا بکلی مکه را رها میکند و حتی از خدیجه هم دوری میگزیند.یک توشه خیلی مختصر،آبی، نانی با خودش بر میدارد و به کوه حرا میرود و ظاهرا خدیجه هر چند روز یک مرتبه کسی را میفرستاد تا مقداری آب و نان برایش ببرد.تمام این ماه را به تنهایی در خلوت میگذارند.البته گاهی فقط علی علیه السلام در آنجا حضور داشته و شاید همیشه علی علیه السلام بوده است.این را من الآن نمیدانم.قدر مسلم این است که گاهی علی علیه السلام بوده است،چون میفرماید: و لقد جاورت رسول الله علیه السلام بحراء حین نزول الوحی. آن ساعتی که وحی نزول پیدا کرد من آنجا بودم. از آن کوه پایین نمیآمد و در آنجا خدای خودش را عبادت میکرد.اینکه چگونه تفکر میکرد،چگونه به خدای خودش عشق میورزید و چه عوالمی را در آنجا طی میکرد،برای ما قابل تصور نیست.علی علیه السلام در این وقتبچهای ستحد اکثر دوازده ساله.در آن ساعتی که بر پیغمبر اکرم وحی نازل میشود،او آنجا حاضر است.پیغمبر یک عالم دیگری را دارد طی میکند.هزارها مثل ما اگر در آنجا میبودند،چیزی را در اطراف خود احساس نمیکردند ولی علی علیه السلام یک دگرگونیهایی را احساس میکند.قسمتهای زیادی از عوالم پیغمبر را درک میکرده است،چون میگوید: و لقد سمعت رنة الشیطان حین نزول الوحی. من صدای ناله شیطان را در هنگام نزول وحی شنیدم. مثل شاگرد معنوی که حالات روحی خودش را به استادش عرضه میدارد،به پیغمبر عرض کرد:یا رسول الله!آن ساعتی که وحی داشتبر شما نازل میشد،من صدای ناله این ملعون را شنیدم.فرمود:بلی علی جان!:«انک تسمع ما اسمع و تری ما اری الا انک لستبنبی» (21) شاگرد من!تو آنها که من میشنوم میشنوی و آنها که من میبینم میبینی ولی تو پیغمبر نیستی. این،مختصری بود از قضایای مربوط به قبل از رسالت پیغمبر اکرم که لازم میدیدم برای شما عرض کنم. سیری در سخنان رسول اکرم چند سخن از سخنان این شخصیتبزرگوار را برای شما نقل میکنم که خود سخنان پیغمبر معجزه است-قرآن که سخن خداستبه جای خود-مخصوصا با توجه به سوابقی که عرض کردم.کودکی که سرنوشت،او را یتیم قرار داد در وقتی که در رحم مادر بود،و لطیم قرار داد در سن پنجسالگی،دوران شیرخوارگیاش در بادیه گذشته است و در مکه سرزمین امیت و بی سوادی بزرگ شده و زیر دست هیچ معلم و مربیای کار نکرده است،مسافرتهایش محدود بوده به دو سفر کوچک،آنهم سفر بازرگانی به خارج جزیرة العرب،و با هیچ فیلسوفی،حکیمی،دانشمندی برخورد نداشته است،معذلک قرآن به زبان او جاری میشود و بر قلب مقدس او نازل میگردد،و بعد هم سخنانی خود او میگوید،و این سخنان آنچنان حکیمانه است که با سخنان تمام حکمای عالم نه تنها برابری میکند بلکه بر آنها برتری دارد.حالا اینکه ما مسلمانها اینقدرها عرضه این کارها را نداریم که سخنان او را جمع کنیم و درست پخش و تشریح نماییم،مساله دیگری است. کلمات پیغمبر را در جاهای مختلف نقل کردهاند.من مخصوصا از قدیمترین منابع،قسمتی را نقل میکنم.از قدیمترین منابعی که در دست استیا لا اقل من در دست داشتهام کتاب البیان و التبیین جاحظ است.جاحظ در نیمه دوم قرن سوم میزیسته است،یعنی این سخنان تقریبا در نیمه اول قرن سوم نوشته شده است.این کتاب حتی از نظر فرنگیها و مستشرقین جزء کتابهای بسیار معتبر است.اینها سخنانی نیست که بگویید بعدها نقل کردهاند،نه،در قرن سوم به صورت یک کتاب در آمده است که البته قبل از قرن سوم هم بوده است چون جاحظ اینها را با سند نقل میکند. مثلا شما ببینید در زمینه مسؤولیتهای اجتماعی،این شخصیتبزرگ چگونه سخن میگوید،میفرماید:مردمی سوار کشتی شدند و دریایی پهناور را طی میکردند.یک نفر را دیدند که دارد جای خودش را نقر میکند یعنی سوراخ میکند. یک نفر از اینها نرفت دست او را بگیرد.چون دستش را نگرفتند،آب وارد کشتی شد و همه آنها غرق شدند،و این چنین است فساد. توضیح اینکه:یک نفر در جامعه مشغول فساد میشود،مرتکب منکرات میشود.یکی نگاه میکند میگوید به من چه، دیگری میگوید من و او را که در یک قبر دفن نمیکنند.فکر نمیکنند که مثل جامعه،مثل کشتی است.اگر در یک کشتی آب وارد بشود،و لو از جایگاه یک فرد وارد بشود،تنها آن فرد را غرق نمیکند بلکه همه مسافرین را یکجا غرق میکند.!203 آیا در باره مساوات افراد بنی آدم،سخنی از این بالاتر میتوان گفت:«الناس سواء کاسنان المشط» (22).(حال من نمیدانم شانهای را هم در آورد یا نه).شانه را نگاه کنید،دندانههای آن را ببینید ببینید آیا یکی از دندانههای آن از دندانه دیگر بلندتر هست؟نه.انسانها مانند دندانههای شانه برابر یکدیگرند.ببینید در آن محیط و در آن زمان،انسانی اینچنین درباره مساوات انسانها سخن میگوید که بعد از هزار و چهار صد سال هنوز کسی به این خوبی سخن نگفته است! در حجة الوداع فریاد میزند: «ایها الناس!ان ربکم واحد و ان اباکم واحد،کلکم لآدم و آدم من تراب،لا فضل لعربی علی عجمی الا بالتقوی.» (23) ایها الناس!پروردگار همه مردم یکی است،پدر همه مردم یکی است،همهتان فرزند آدم هستید،آدم هم از خاک آفریده شده است.جایی باقی نمیماند که کسی به نژاد خودش،به نسب خودش،به قومیتخودش و به این جور حرفها افتخار کند. همه از خاک هستیم،خاک که افتخار ندارد.پس افتخار به فضیلتهای روحی و معنوی است،به تقواست.ملاک فضیلت فقط تقواست و غیر از این دیگر چیز دیگری نیست. این حدیث را که از رسول اکرم است،از کافی نقل میکنم: ثلاث لا یغل علیهن قلب امریء مسلم:اخلاص العمل لله و النصیحة لائمة المسلمین و اللزوم لجماعتهم (24). سه چیز است که هرگز دل مؤمن نسبتبه آنها جز اخلاص،چیز دیگری نمیورزد(یعنی در آن سه چیز محال استخیانت کند):یکی اخلاص عمل برای خدا.(یک مؤمن در عملش ریا نمیورزد.)دیگر،خیرخواهی برای پیشوایان واقعی مسلمین(یعنی خیرخواهی در جهتخیر مسلمین،ارشاد و هدایت پیشوایان در جهتخیر مسلمین).سوم مساله وحدت و اتفاق مسلمین(یعنی نفاق نورزیدن،شق عصای مسلمین نکردن،جماعت مسلمین را متفرق نکردن). این جملهها را مکرر شنیدهاید: «کلکم راع و کلکم مسؤول عن رعیته.» (25) «المسلم من سلم المسلمون من لسانه و یده.» (26) لن تقدس امة حتی یؤخذ للضعیف فیها حقه من القوی غیر متتعتع. (27) هیچ ملتی به مقام قداست نمیرسد مگر آنگاه که افراد ضعیفش بتوانند حقوقشان را از اقویا بدون لکنت زبان مطالبه کنند. ببینید سیرت چیست و چه میکند؟!اصحابش نقل کردهاند که در دوره رسالت،در سفری خدمتشان بودیم.در منزلی پایین آمده بودیم و قرار بود که در آنجا غذایی تهیه شود.گوسفندی آماده شده بود تا جماعت آن را ذبح کنند و از گوشت آن مثلا آبگوشتی بسازند و تغذیه کنند.یکی از اصحاب به دیگران میگوید سر بریدن گوسفند با من،دیگری میگوید پوست کندن آن با من،سومی مثلا میگوید پخت آن با من و...پیغمبر اکرم میفرماید جمع کردن هیزم از صحرا با من. اصحاب عرض کردند:یا رسول الله!ما خودمان افتخار این خدمت را داریم،شما سر جای خودتان بنشینید،ما خودمان همه کارها را انجام میدهیم.فرمود:بله،میدانم،من نگفتم که شما انجام نمیدهید ولی مطلب چیز دیگری است.بعد جملهای گفت،فرمود: ان الله یکره من عبده ان یراه متمیزا بین اصحابه (28). خدا دوست نمیدارد که بندهای را در میان بندگان دیگر ببیند که برای خود امتیاز قائل شده است. من اگر اینجا بنشینم و فقط شما بروید کار کنید،پس برای خودم نسبتبه شما امتیاز قائل شدهام.خدا دوست ندارد که بندهای خودش را به چنین وضعی در بیاورد (29).ببینید چقدر عمیق است! این مساله به اصطلاح امروز«اعتماد به نفس»در مقابل اعتماد به انسانهای دیگر،حرف درستی است،البته نه در مقابل اعتماد به خدا.اعتماد به نفس سخن بسیار درستی است،یعنی اتکال به انسان دیگر نداشتن،کار خود را تا جایی که ممکن استخود انجام دادن و از احدی تقاضا نکردن. ببینید این تربیتها چقدر عالی است!این«بعثت لاتمم مکارم الاخلاق»معنیاش چیست؟باز اصحابش نقل کردهاند (30) که در یکی از مسافرتها در منزلی فرود آمدیم.همه متفرق شدند برای اینکه تجدید وضویی کنند و آماده نماز بشوند.دیدیم که پیغمبر اکرم بعد از آنکه از مرکب پایین آمد،طرفی را گرفت و رفت.مقداری که دور شد،ناگهان برگشت.اصحاب با خود فکر میکنند که پیغمبر اکرم برای ما چه بازگشت؟آیا از تصمیم اینکه امروز اینجا بمانیم منصرف شده است؟همه منتظرند ببینند آیا فرمان میدهند که حرکت کنید برویم.ولی میبینند پیامبر چیزی نمیگوید.تا به مرکبش میرسد. بعد،از آن خورجین یا توبره روی آن،زانو بند شتر را در میآورد،زانوی شترش را میبندد و دوباره به همان طرف راه میافتد.اصحاب با تعجب گفتند:پیامبر برای چنین کاری آمدی؟!این که کار کوچکی بود!اگر از آنجا صدا میزد:آی فلان کس!برو زانوی شتر مرا ببند،همه با سر میدویدند.گفتند:یا رسول الله!میخواستید به ما امر بفرمایید.به هر کدام ما امر میفرمودید،با کمال افتخار این کار را انجام میداد.ببینید سخن،در چه موقع و در چه محل و چقدر عالی است!فرمود:«لا یستعن احدکم من غیره و لو بقضمة من سواک»تا میتوانید در کارها از دیگران کمک نگیرید و لو برای خواستن یک مسواک.آن کاری را که خودت میتوانی انجام بدهی،خودت انجام بده.نمیگوید کمک نگیر و از دیگران استمداد نکن و لو در کاری که نمیتوانی انجام بدهی،نه،آنجا جای استمداد است. اگر کسی این توفیق را پیدا کند که سخنان رسول اکرم را از متون کتب معتبر جمع آوری کند،و هم توفیق پیدا کند که سیره پیغمبر اکرم را به سبک سیره تحلیلی از روی مدارک معتبر جمع و تجزیه و تحلیل کند،آن وقت معلوم میشود که در همه جهان شخصیتی مانند این شخص بزرگوار ظهور نکرده است.تمام وجود پیغمبر اعجاز است،نه فقط قرآنش اعجاز استبلکه تمام وجودش اعجاز است.عرایض خودم را با چند کلمه دعا خاتمه میدهم: باسمک العظیم الاعظم الاعز الاجل الاکرم یا الله... پروردگارا دلهای ما را به نور ایمان منور بگردان.انوار معرفت و محبتخودت را بر دلهای ما بتابان.ما را شناسای ذات مقدس خودت قرار بده.ما را شناسای پیغمبر بزرگوارت قرار بده.انوار محبت پیغمبر اکرمت را در دلهای همه ما قرار بده. انوار محبت و معرفت اهل بیت پیغمبر را در دلهای همه ما قرار بده.ما را آشنا با سیرت پیغمبر خودت و ائمه اطهار قرار بده.ما را قدردان اسلام و قرآن و این وجودات مقدسه بفرما.اموات ما را مشمول عنایات و رحمتخودت بفرما. و عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان --------------------------------------- پینوشتها 1- آل عمران/159. 2- [عروج مسیح به عالم بالا] 3- نهج البلاغه،حکمت333. 4- نهج البلاغه،خطبه3(شقشقیه). 5- [مانند نیل.] 6- نهج البلاغه صبحی صالح،خطبه 224[عقیل!داغدیدگان به عزایتبنشینند!آیا از آهنی که یک انسان از روی بازی و شوخی داغ نموده فریاد میکنی،و مرا به سوی آتش میکشی که خداوند جبار از روی خشم خود آن را بر افروخته است؟!]. 7- نحل/125. 8- بحار الانوار،ج 20/ص203. 9- همان،ص 215. 10- بقره/256. 11- انبیاء/60. 12- انبیاء/62-64. 13- بقره/256. 14- غاشیه/21-24. 15- بیت الاحزان،ص 155. 16- نهج البلاغه فیض الاسلام،خطبه193. 17- توبه/128. 18- نور/33. 19- نهج البلاغه،خطبه 234(قاصعه)[و همانا خداوند از آغاز کودکی حضرت،بزرگترین فرشته از فرشتگان خود را مامور وی ساخته بود که او را به راه مکارم و محاسن اخلاق عالم میبرد.] 20- کسانی که مشرف شدهاند میدانند اطراف مکه همه کوه است. 21- نهج البلاغه صبحی صالح،خطبه 192. 22- تحف العقول،ص 368،از امام صادق علیه السلام. 23- تاریخ یعقوبی،ج 2/ص 110 با کمی اختلاف. 24- اصول کافی،ج 1/ص403. 25- الجامع الصغیر،ص 95. 26- اصول کافی،ج 2/ص 234. 27- نهج البلاغه،نامه53[بجای«حتی یؤخذ»«لا یؤخذ»آمده است.] 28- هدیة الاحباب،ص277. 29- این داستان در کتب شیعه هست.مرحوم حاج شیخ عباس قمی(رضوان الله علیه)آن را در چندین کتاب خودش نقل کرده است. 30- این را هم مرحوم حاج شیخ عباس قمی(رضوان الله علیه)نقل کرده است.البته دیگران هم نقل کردهاند. منبع مقاله:مجموعه آثار جلد 16 ، مطهری، مرتضی |