یکی از انواع آزادیها که از انواع آزادی اجتماعی شمرده میشود، به اصطلاح امروز آزادی عقیده و تفکر است.انسان در جمیع شئون حیاتی خود باید آزاد باشد یعنی مانعی و سدی برای پیشروی و جولان او وجود نداشته باشد، سدی برای پرورش هیچیک از استعدادهای او در کار نباشد.یکی از مقدسترین استعدادهایی که در بشر هست و شدیدا نیازمند به آزادی است، تفکر است و فعلا عرض میکنیم فکر و عقیده که بعد میان ایندو تفکیک خواهیم کرد.بلکه مهمترین قسمتی از انسان که لازم است پرورش پیدا بکند تفکراست و قهرا چون این پرورش نیازمند به آزادی یعنی نبودن سد و مانع در جلوی تفکر است، بنابر این انسان نیازمند به آزادی در تفکر است.امروز هم میبینیم مسئلهای بسیار بسیار مهم و قابل توجه به نام آزادی عقیده در جهان مطرح است خصوصا بعد از انتشار اعلامیههای حقوق بشر.در مقدمه اعلامیه جهانی حقوق بشر اینطور میخوانیم: «ظهور دنیایی که در آن افراد بشر در بیان عقیده آزاد و از ترس و فقر فارغ باشند به عنوان بالاترین آرمان بشری اعلام شده است» .در اینجا عقیده اعم است از عقیده اجتماعی و سیاسی و عقیده مذهبی.پس در واقع بزرگترین آرزوی بشری اینست که جهانی آزاد به وجود بیاید که در آن بیان عقیده هر کسی آزاد باشد، هر کسی حق داشته باشد هر عقیدهای را میخواهد، انتخاب بکند و نیز در اظهار و بیان عقیدهاش آزاد باشد .در آن دنیا ترس و فقر هم نباشد، امنیت کامل برقرار باشد، رفاه اقتصادی کامل در کار باشد .چنین دنیایی به عنوان آرمان بشری اعلام شده است.در ماده نوزدهم این اعلامیه چنین میخوانیم : «هر کسی حق آزادی عقیده و بیان دارد و حق مزبور شامل آنست که از داشتن عقائد خود بیم و اضطرابی نداشته باشد.در کسب اطلاعات و افکار و در اخذ و انتشار آن به تمام وسائل ممکن و بدون ملاحظات مرزی آزاد باشد» . ما میخواهیم این مسئله را از نظر اسلامی بررسی بکنیم که از نظر اسلام آیا آزادی فکر و عقیده صحیح است یعنی اسلام طرفدار آزادی فکر و عقیده است یا طرفدار آن نیست؟ اینجاست که ما باید میان فکر و آنچه که امروز غالبا عقیده نامیده میشود فرق بگذاریم.فرق است میان فکر و تفکر و میان عقیده.تفکر قوهای است در انسان ناشی از عقل داشتن.انسان چون یک موجود عاقلی است، موجودمتفکری است.قدرت دارد در مسائل تفکر کند.به واسطه تفکری که در مسائل میکند حقایق را تا حدودی که برایش مقدور است کشف میکند، حال هر نوع تفکری باشد، تفکر به اصطلاح استدلالی و استنتاجی و عقلی باشد یا تفکر تجربی.خداوند تبارک و تعالی به انسان چنین نیرویی داده است، به انسان عقل داده است که با آن فکر کند، یعنی مجهولات را کشف کند.انسان، جاهل به دنیا میآید.در آن آیه شریفه میفرماید: خداوند شما را خلق کرد [در حالی که چیزی نمیدانستید] اخرجکم من بطون امهاتکم لا تعلمون شیئا.انسان جاهل به دنیا میآید و وظیفه دارد که عالم بشود.چگونه عالم بشود؟ با فکر و درس خواندن باید عالم بشود.این را ما تفکر میگوئیم که انسان در هر مسئلهای تا حدودی که استعداد آن را دارد باید فکر کند و از طریق علمی آن مسئله را به دست آورد.آیا اسلام یا هر نیروی دیگری میتواند چنین حرفی بزند که بشر حق تفکر ندارد؟ نه، این یک عملی است لازم و واجب، و لازمه بشریت است.اسلام در مسئله تفکر نه تنها آزادی تفکر داده است بلکه یکی از واجبات در اسلام تفکر است، یکی از عبادتها در اسلام تفکر است.ما چون فقط قرآن خودمان را مطالعه میکنیم و کتابهای دیگر را مطالعه نمیکنیم کمتر به ارزش اینهمه تکیه کردن قرآن به تفکر پی میبریم.شما هیچ کتابی نه مذهبی و نه غیر مذهبی پیدا نمیکنید که تا این اندازه بشر را سوق داده باشد به تفکر، هی میگوید فکر کنید، در همه مسائل: در تاریخ، در خلقت، راجع به خدا، راجع به انبیاء و نبوت، راجع به معاد، راجع به تذکرات و تعلیمات انبیاء و.. .که در قرآن کریم زیاد است.تفکر حتی عبادت شمرده میشود.مکرر شنیدهاید احادیث زیادی را که بهاین عبارت است: تفکر ساعة خیر من عبادة سنة، تفکر ساعة خیر من عبادة ستین سنة، تفکر ساعة خیر من عبادة سبعین سنة یک ساعت فکر کردن از یک سال عبادت کردن افضل است، از شصت سال عبادت کردن افضل است، از هفتاد سال عبادت کردن افضل است.این تغییر تعبیرات همان طور که بسیاری از علما گفتهاند به واسطه اینست که نوع و موضوع تفکرها فرق میکند .یک تفکر است که انسان را به اندازه یک سال عبادت جلو میبرد، یک تفکر است که او را به اندازه شصت سال عبادت جلو میبرد، یک تفکر است که او را به اندازه هفتاد سال عبادت جلو میبرد.در احادیث ما وارد شده است: کان اکثر عبادة ابی ذر التفکر اکثر عبادت ابی ذر فکر کردن بود.یعنی ابی ذری که شما او را تالی سلمان میشمارید و بلکه شاید هم ردید سلمان بشود او را شمرد، یعنی دیگر بعد از معصومین تقریبا میتوان گفت مردی نظیر اینها در درجه ایمان نیامده است، خیلی خدا را عبادت میکرده است ولی بیشترین عبادت ابوذر فکر کردن بود. گذشته از اینها در اسلام، اصلی است راجع به اصول دین که وجه امتیاز ما و هر مذهب دیگری مخصوصا مسیحیت همین است.اسلام میگوید اصول عقائد را جز از طریق تفکر و اجتهاد فکری نمیپذیرم.یعنی جنابعالی باید موحد باشی، خداشناس باشی.اما چرا خداشناس باشم، به چه دلیل؟ میگوید دلیلش را خودت باید بفهمی، این یک مسئله علمی است، یک مسئله فکری و عقلی است.همین طور که به یک دانش آموز میگویند این مسئله حساب را خودت باید بروی حل بکنی، من حل بکنم به دردت نمیخورد، آنوقت به دردت میخورد که این مسئله را خودت حل بکنی، اسلامصریح میگوید: لا اله الا الله یک مسئله است، این مسئله را تو باید با فکر خودت حل بکنی.من اعتقاد داشته باشم به لا اله الا الله، من درک بکنم لا اله الا الله را برای تو کافی نیست.خودت باید این مسئله را طرح بکنی و خودت هم باید آن را حل بکنی. رکن دوم اسلام چیست؟ محمد رسول الله اسلام میگوید این هم مسئله دیگری است که باز تو باید مثل یک دانشآموز حلش بکنی یعنی فکر کنی و آنرا حل نمایی.معاد چطور؟ معاد را هم تو باید مثل یک مسئله حل بکنی، باید فکر بکنی، باید معتقد باشی.و همچنین سایر مسائل گو اینکه حل کردن این دو مسئله به حل سایر مسائل کمک میکند ولی به هر حال از نظر اسلام اصول عقائد، اجتهادی است نه تقلیدی یعنی هر کسی با فکر خودش باید آنرا حل بکند. پس این ادل دلیل بر اینست که از نظر اسلام نه تنها فکر کردن در اصول دین جایز و آزاد است یعنی مانعی ندارد، بلکه اصلا فکر کردن در اصول دین در یک حدودی که لا اقل بفهمی خدایی داری و آن خدا یکی است، پیغمبرانی داری، قرآن که نازل شده از جانب خداست، پیغمبر از جانب خداست، عقلا بر تو واجب است. [میگوید] اگر فکر نکرده اینها را بگویی من از تو نمیپذیرم. از همین جا تفاوت اسلام و مسیحیت بالخصوص و حتی سایر ادیان روشن میشود.در مسیحیت درست مطلب بر عکس است.یعنی اصول دین مسیحی، ماورای عقل و فکر شناخته شده است.یعنی اصول دین مسیحی، ماورای عقل و فکر شناخته شده است.اصطلاحی هم خودشان وضع کردند که اینجا قلمرو ایمان است نه قلمرو عقل یعنی برای ایمان یک منطقه قائل شدند و برای عقل و فکر منطقه دیگری.گفتند حساب عقل و فکر کردن یک حساب است، حساب ایمان و تسلیم شدن، حساب دیگری است .تو میخواهی فکر کنی در قلمرو ایمان حق فکر کردن نداری.قلمرو ایمان فقط قلمرو تسلیم است، حق فکر کردن در اینجا نیست.ببینید تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟ یکی اصول دین خودش را، منطقه ممنوعه برای عقل و فکر اعلام میکند، و دیگری نه تنها منطقه ممنوعه اعلام نمیکند، بلکه منطقه لازم الورود اعلام میکند که عقل باید در این منطقه وارد بشود، اگر وارد نشود من چیزی را نمیپذیرم.این، معنی آزادی تفکر است. بنابر این اگر کسی واقعا در این مسائل فکر کند، آیا از نظر اسلام حق دارد؟ مسلم حق دارد، لازم هم هست فکر کند.آیا اگر کسی واقعا به فکرش از نظر منطقی یک چیزی میرسد در باب خدا، در باب قیامت، در باب نبوت، فکر میکند و یک اشکال به ذهنش میرسد، حق دارد این اشکال را به دیگران بگوید که برای من در این مسئله شبههای پیدا شده است، بیائید این شبهه را برای من حل بکنید؟ البته آزاد است.اشکالش باید حل بشود.سؤال کردن در مسائل اصول دین، امر واجب و لازمی است.از پیغمبر اکرم سؤال میکردند، از علی (ع) سؤال میکردند، از سایر ائمه اطهار سؤال میکردند، زیاد هم سؤال میکردند و آنها هم جواب میدادند.این کتابهای احتجاجاتی که ما داریم (و غیر آنها) نشان میدهد در زمینه اصول دین در اسلام چقدر حق آزادی بیان و حق آزادی سؤال داده شده است.تا وقتی که انسان روحش روح تحقیق و کاوش است و انگیزهاش واقعا تحقیق و کاوش و فکر کردن است، اسلام میگوید بیا فکر کن، هر چه بیشتر فکر و سؤال بکنی، هر چه بیشتر برایت شک پیدا شود، در نهایت امر بیشتر به حقیقت میرسی، بیشتر به واقعیت میرسی.این مسئله را ما مسئله فکر مینامیم.اما عقیده چطور؟ عقیده البته در اصل لغت اعتقاد است.اعتقاد از ماده عقد و انعقاد و...است، بستن است، منعقد شدن است.بعضی گفتهاند حکم گرهی را دارد.دل بستن انسان به یک چیز دو گونه است.ممکن است مبنای اعتقاد انسان، مبنای دل بستن انسان، مبنای انعقاد روح انسان همان تفکر باشد.در این صورت عقیدهاش بر مبنای تفکر است.ولی گاهی انسان به چیزی اعتقاد پیدا میکند و این اعتقاد بیشتر کار دل است، کار احساسات است نه کار عقل.به یک چیز دلبستگی بسیار شدید پیدا میکند، روحش به او منعقد و بسته میشود، ولی وقتی که شما پایهاش را دقت میکنید که این عقیده او از کجا پیدا شده است؟ مبنای این اعتقاد و دلبستگی چیست؟ آیا یک تفکر آزاد این آدم را به این عقیده و دلبستگی رسانده است یا علت دیگری مثلا تقلید از پدر و مادر یا تأثر از محیط و حتی علائق شخصی و یا منافع فردی و شخصی؟ ، [میبینید به صورت دوم است] و اکثر عقائدی که مردم روی زمین پیدا میکنند، عقائدی است که دلبستگی است نه تفکر. آیا بشر از نظر دلبستگیها باید آزاد باشد؟ این دلبستگیهاست که در انسان تعصب و جمود و خمود و سکون به وجود میآورد، و اساسا اغلب، عقیده دست و پای فکر را میبندد.عقیده که پیدا شد، اولین اثرش اینست که جلوی فعالیت فکر و آزادی تفکر انسان را میگیرد چون دل بسته است به آن.حب الشییء یعمی و یصم چیزی که انسان به آن دل بست، چشم بصیرت را کور میکند، گوش بصیرت را کر میکند، دیگر انسان نمیتواند حقیقت را ببیند و نمیتواند حقیقت را بشنود.مثلا بتپرستهایی بتها راپرستش میکردند و میکنند.آیا این را ما باید برای آنها تفکر حساب بکنیم و عقیده و اعتقاد آنها را یک اعتقاد زائیده از فکر و عقل آزاد تلقی بکنیم؟ یا یک دلبستگی و یک جمود و یک خمودی که ناشی از یک سلسله تعصبات و تقلیدهایی است که طبقه به طبقه به اینها رسیده است.شما هیچ میتوانید باور بکنید که یک بشر با فکر و عقل آزاد خودش به اینجا برسد که بت را باید پرستش کرد، هبل را باید پرستش کرد؟ ! آیا شما هیچ میتوانید احتمال این قضیه را بدهید که یک بشر از فکر آزاد (یعنی فکر مدرسهای، همان فکری که اسلام در اصول عقائد خواسته است) و فکر منطقی به اینجا برسد که گاو را باید پرستش کرد؟ ! همانطوری که الان میلیونها نفر در هندوستان گاو را پرستش میکنند.آیا ممکن است یک عده از افراد بشر از روی فکر آزاد و باز و بلا مانع و منطقی و تفکر درسی حتی به اینجا برسد که اعضای تناسلی را باید پرستش کرد که هنوز در ژاپن میلیونها نفر با این عقیده وجود دارند؟ ! نه، هیچوقت عقل و فکر بشر و لو ابتداییترین عقل و فکر بشر باشد، او را به اینجا نمیرساند.اینها ریشههایی غیر از عقل و فکر دارد، مثلا در ابتدا افرادی پیدا میشوند سودجو و استثمارگر که میخواهند افراد دیگر را به زنجیر بکشند. (و این در دنیا زیاد بوده و هست) میخواهند رژیمی به وجود آورند.این رژیم یک تکیه گاه اعتقادی میخواهد، بدون تکیه گاه اعتقادی امکان پذیر نیست.آن کسی که اول تأسیس میکند خودش میفهمد که چه میکند.دانسته کاری را انجام میدهد یعنی دانسته خیانت میکند.یک موضوعی را، یک بتی را، یک گاوی را، یک اژدهایی را به یک شکلی در میان مردم رائج میکند.مردمی اغفال میشوند، اول هم خیلی به آن دلبستگی ندارند ولی چند سالی میگذرد، بچههای اینهابه دنیا میآیند، بچهها میبینند پدر و مادرها چنین میکنند، همان کار پدر و مادرها را تعقیب میکنند، نسل به نسل که میگذرد و سابقه تاریخی پیدا میکند، جزء سنن و مآثر ملی میشود، جزء ترادسیونها میشود، جزء غرور و افتخارات ملی میشود، دیگر نمیشود آنرا از افراد بشر گرفت.درست مثل گچی که در ابتدا که با آب مخلوط میشود یک ماده شلی است، آنرا به هر شکلی که بخواهید در میآورید، ولی وقتی که بالأخره به یک شکلی در آمد، تدریجا خشک میشود و هر چه خشکتر میگردد، سفتتر میشود.بعد به یک حالتی میرسد که با کلنگ هم نمیشود آنرا خرد کرد. آیا با اینها باید مبارزه کرد یا نباید مبارزه کرد؟ یعنی آیا آزادی فکر که میگوئیم بشر فکرش باید آزاد باشد شامل عقیده به این معنا میشود؟ مغالطهای که در دنیای امروز وجود دارد در همین جاست.از یک طرف میگویند فکر و عقل بشر باید آزاد باشد، و از طرف دیگر میگویند عقیده هم باید آزاد باشد، بتپرست هم باید در عقیده خودش آزاد باشد، گاو پرست هم باید در عقیده خودش آزاد باشد، اژدها پرست هم باید در عقیده خودش آزاد باشد .هر کسی هر چه را که میپرستد، هر چیزی را به عنوان عقیده برای خودش انتخاب کرده باید آزاد باشد.و حال آنکه اینگونه عقائد ضد آزادی فکر است، همین عقائد است که دست و پای فکر را میبندد.آنوقت میآیند تعریف میکنند که بله انگلستان یک کشور صد در صد آزادی است، تمام ملل در آنجا آزادی دارند، بت پرست بخواهد بت پرستی کند، دولت به او آزادی میدهد، گاو پرست هم بخواهد گاو پرستی کند چون آنجا مرکز آزادی است، به او آزادی میدهند حتی وسیله برایش فراهم میکنند، معابد و معبودهای آنها را محترم میشمارند، بله، بشر عقیدهای دارد باید آزاد باشد! خود اعلامیه حقوق بشر همین اشتباه را کرده است.اساس فکر را این قرار داده است که حیثیت انسانی محترم است.بشر از آن جهت که بشر است محترم است . (ما هم قبول داریم) چون بشر محترم است، پس هر چه را خودش برای خودش انتخاب کرده، هر عقیدهای که خودش برای خودش انتخاب کرده محترم است.عجبا! ممکن است بشر خودش برای خودش زنجیر انتخاب کند و به دست و پای خودش ببندد.ما چون بشر را محترم میشماریم، [او را در این کار آزاد بگذاریم؟ !] لازمه محترم شمردن بشر چیست؟ آیا اینست که ما بشر را هدایت بکنیم در راه ترقی و تکامل یا اینست که بگوئیم آقا! چون تو بشر هستی، انسان هستی و هر انسانی احترام دارد، تو اختیار داری، هر چه را که خودت برای خودت بپسندی من هم برای تو میپسندم و برایش احترام قائلم و لو آنرا قبول ندارم و میدانم که دروغ و خرافه است و هزار عوارض بد دارد، اما چون تو خودت برای خودت انتخاب کردهای من آنرا قبول دارم ! آن چیزی که خودش برای خود انتخاب کرده زنجیر است.او برای دست و پای فکر خودش زنجیر انتخاب کرده زنجیر است.او برای دست و پای فکر خودش زنجیر انتخاب کرده، تو چطور این زنجیر را محترم میشماری؟ ! این محترم شمردن تو این زنجیر را، بیاحترامی به استعداد انسانی و حیثیت انسانی اوست که فکر کردن باشد.تو بیا این زنجیر را از دست و پایش باز کن تا فکرش آزاد باشد. ملکه انگلستان رفت به هندوستان، به همه معابد رفت، در همه جا احترام گزارد، وقتی میخواست به فلان بتخانه وارد بشود قبل از آنکه به کفشکن معروف برسد از بیرون کفشهایش را در آورد وگفت اینجا معبد است، اینجا محترم است.با اینکه میگفت من خودم مسیحی هستم و بت پرست نیستم اما [در آنجا گفت] از باب اینکه یک عده انسانها این بتها را محترم میشمارند، من باید آنها را محترم بشمارم، عقیده آزاد است! یا عدهای میگویند ببینید ما چه ملتی هستیم! ما در دو هزار و پانصد سال پیش اعلامیه حقوق بشر را امضا کردیم.کورش وقتی که وارد بابل شد با اینکه خودش بت پرست نبود و تابع مثلا دین زردشت بود، معذلک گفت تمام معابد بت پرستیای که در اینجا هست، محترم است.پس ما ملتی هستیم طرفدار آزادی عقیده .این بزرگترین اشتباه است.از نظر سیاسی هر چه میخواهید، تمجید بکنید زیرا اگر کسی بخواهد ملتی را به زنجیر بکشد باید تکیه گاه اعتقادی او را هم محترم بشمارد اما از نظر انسانی این کار صد در صد خلاف است. کار صحیح کار ابراهیم (ع) است که خودش تنها کسی است که یک فکر آزاد دارد و تمام مردم را در زنجیر عقائد سخیف و تقلیدی که کوچکترین مایهای از فکر ندارد، گرفتار میبیند .مردم به عنوان روز عید از شهر خارج میشوند و او بیماری را بهانه میکند و خارج نمیشود .بعد که شهر خلوت میشود وارد بتخانه بزرگ میشود، یک تبر بر میدارد، تمام بتها را خرد میکند و بعد تبر را به گردن بت بزرگ میآویزد و میآید بیرون.عمدا این کار را کرد برای اینکه به نص قرآن کریم بتواند فکر مردم را آزاد بکند.شب وقتی که مردم بر میگردند و به معبد میروند میبینند اوضاع واژگونه است مثل اینست که این بتها خودشان با همدیگر دعوا کرده باشند و همدیگر را کشته باشند.تنها بتی که باقی مانده است، بت بزرگ است.چهکسی این کار را کرده است؟ به حکم فطرت میفهمیدند که این بتهای بیجان خودشان نمیتوانند به جان همدیگر بیفتند لابد کار یک موجود شاعر است.انا سمعنا فتی یذکرهم یقال له ابراهیم یک جوانی بود به نام ابراهیم که به اینها بد گویی میکرد، نکند کار او باشد.ابراهیم را احضار کنید تا از او باز پرسی کنیم.أ انت فعلت هذا بالهتنا یا ابراهیم ابراهیم! آیا تو این کار را کردی؟ قال بل فعله کبیرهم فاسئلوهم ان کانوا ینطقون نه، من نکردم.علامت جرم را شما دست کس دیگر میبینید، میآئید یقه مرا میچسبید؟ علامت جرم که همراه بت بزرگ است چرا به سراغ من آمدهاید؟ از خودشان بپرسید تا جواب بدهند؟ فرجعوا الی انفسهم با خودشان فکر کردند که راست میگوید.با این عمل رجعوا الی انفسهم یعنی فکرشان را از زنجیر عقیده آزاد کرد.این را میگویند عمل انسانی. موسی بن عمران عملش انسانی است که وقتی میبیند قومش گوساله سامری را به عنوان یک بت انتخاب کردهاند و دارند پرستش میکنند گفت: لنحر قنه ثم لننسفنه فی الیم نسفا به خدا آتشش میزنم، به خدا خاکسترش را هم بر باد میدهم.برای اینکه اگر میماند چه میکرد؟ غیر از اینکه مردمی را در زنجیر یک خرافه گرفتار میکرد مگر اثر دیگری داشت؟ واقعا قوم موسی که آمدند گوساله را پرستش کردند فکر آزادشان آنها را به آنجا کشاند؟ یا چون از دریا بیرون آمده بودند، چشمشان افتاده بود به مردمی که بتهایی دارند و [آنها را] سجده میکنند، و تا آنوقت هم بت سجده کردن را ندیده بودند، خوششان آمده بود.یا موسی اجعل لنا الها کما لهم آلهة.سرگرمیهای خوبی دارند، اینها خوب چیزهایی است، از اینها خوشمان میآید.موسی! همانطور که اینها چنین چیزهایی دارند، برای ما هم قرار بده.یک زمینه خوشایند بشری. عمل صحیح عمل خاتم الانبیاست.سالهای متمادی با عقیده بت پرستی مبارزه کرد تا فکر مردم را آزاد کند.اگر عرب جاهلیت هزار سال دیگر هم میماند همان بت را پرستش میکرد (همانطوری که حتی در ملتهای متمدن مثل ژاپن هنوز بت پرستی وجود دارد) و یک قدم به سوی ترقی و تکامل بر نمیداشت.اما پیغمبر آمد این زنجیر اعتقادی را از دست و پای آنها باز کرد و فکرشان را آزاد نمود.و یضع عنهم اصرهم و الاغلال التی کانت علیهم.قرآن اسم آن چیزی را که اروپایی میگوید بشر را باید در آن آزاد گذاشت، زنجیر میگذارد.میگوید شکر این را بکنید که خدا به وسیله این پیغمبر این بارهای گران یعنی خرافهها را از دوش شما برداشت.این زنجیرهایی را که خودتان به دست و پای خودتان بسته بودید، برداشت. در جنگ بدر اسرا را آورده بودند.طبق معمول اسیر را برای اینکه فرار نکند میبندند.آوردند پیش پیغمبر.پیغمبر یک نگاهی به اینها کرد و بیاختیار تبسم نمود.آنها گفتند ما از تو خیلی دور میدانستیم که به حال ما شماتت بکنی.فرمود شماتت نیست، من میبینم شما را به زور این زنجیرها باید به سوی بهشت ببرم، به زور من باید این عقائد را از شما بگیرم. بنابر این بسیار تفاوت است میان آزادی تفکر و آزادی عقیده.اگر اعتقادی بر مبنای تفکر باشد، عقیدهای داشته باشیم که ریشه آن تفکر است، اسلام چنین عقیدهای آزادی را میپذیرد، غیر از این عقیده را اساسا قبول ندارد.آزادی این عقیده آزادی فکر است.اما عقائدی که بر مبناهای وراثتی و تقلیدی و از روی جهالت به خاطر فکر نکردن وتسلیم شدن در مقابل عوامل ضد فکر در انسان پیدا شده است، اینها را هرگز اسلام به نام آزادی عقیده نمیپذیرد. آیا میدانید علت اینکه در دنیای اروپا آزادی دین و آزادی عقیده را اینطور فرض کردند که عقیده بشر باید به طور کلی آزاد باشد به همان معنایی که خودشان میگویند، چیست؟ این آزادی عقیده به این حد افراط که شما امروز در دنیای اروپا میبینید، بخشی از آن عکس العمل یک جریان بسیار شدید و سختی است که در دنیای اروپا بوده.جریانی است که همه شنیدهاید : جریان و محکمه تفتیش عقائد.اینها قرنها در چنگال تفتیش عقائد بودند.کلیسا میآمد تجسس و جستجو میکرد ببیند آیا کسی در مسائلی که کلیسا درباره آن اظهار نظر کرده است و لو مثلا راجع به فلکیات باشد اعتقادی [بر خلاف نظر کلیسا دارد یا نه؟ !] آیا اگر مثلا کلیسا اظهار نظر کرده است که عناصر چهار تاست یا خورشید به دور زمین میچرخد، در این مسائل کسی فکری بر خلاف این دارد؟ و لو فکر او فکر علمی و فلسفی و منطقی بود، تا میدیدند چنین فکری پیدا شده بر خلاف آنچه کلیسا عرضه داشته است، فورا آن را به عنوان یک جرم بزرگ تلقی میکردند، به محکمهاش میکشاندند و شدیدترین مجازاتها از نوع سوختن زنده زنده [را در مورد او اعمال میکردند] شما تاریخ اروپای قرون وسطی را بخوانید که در این جهت مشرق زمین نظیر ندارد.یک وقت دیگر هم عرض کردم از نظر فجیع بدون جنایت، ما هر چه که مشرق زمین را توصیف بکنیم، هر چه که منبریها در منابر حتی مبالغه بکنند راجع به بنی امیه و بنی العباس و حتی حجاج بن یوسف ثقفی، هرگز به پای اروپائیهای قرون وسطی نمیرسد، به پای اروپایی امروز هم نمیرسد.مجازات زنده زندهآتش زدن به سادگی انجام میشد.تاریخ آلبرماله (قسمت قرون وسطای آن) را بخوانید.مثلا مینویسد یک دسته زن را (با اینکه زن بیشتر مورد ترحم است) به یک جرم خیلی کوچکی زنده زنده آتش زدند.چقدر دانشمندانی که به جرم اظهار نظر در مسائلی که کلیسا درباره آنها اظهار نظر علمی کرده است آنهم مسائلی که مربوط به اصول دین نیست مثل اینکه عناصر چند تاست یا زمین میگردد که مسئله مذهبی نیست [کشته شدند.] کلیسا در مسئله کلیات اظهار نظر کرده است، هیچ عالمی دیگر حق ندارد در این مسائل بر خلاف آنچه کلیسا اظهار نظر کرده است بگوید.قهرا عکس العمل آن تشدیدها این خواهد بود که بگویند هر جا پای مذهب در کار بیاید، هر جا که نام دین و مذهب باشد، مردم آزادند هر عقیدهای را میخواهند داشته باشند و لو بخواهند گاو را پرستش کنند. جهت دیگر اینست که از نظر طرز تفکر بعضی از فلاسفه اروپا دین و مذهب هر چه میخواهد باشد، میخواهد به صورت بت پرستی باشد، میخواهد به صورت گاو پرستی باشد، میخواهد به صورت خدا پرستی باشد، امری است مربوط به وجدان شخصی هر فرد.یعنی هر فردی در وجدان خودش نیازمند است که یک سر گرمی به نام مذهب داشته باشد.این مقدارش را قبول کردهاند که انسان نمیتواند بدون سرگرمی مذهبی باشد همینطوری که در مسئله هنر هم این حرف را میزنند: انسان نیازمند است به یک سرگرمی هنری، به یک سرگرمی شعری.مسائلی که مربوط به وجدان شخصی هر فرد است اصلا خوب و بد ندارد، راست و دروغ ندارد، حق و باطل ندارد، حق و باطل و راست و دروغش بستگی دارد به پسند شما.هر چه را که شما بپسندید آن خوب است.مثالی برایتان عرضمیکنم : اگر کسی از شما بپرسد در میان رنگهای لباسها کدام رنگ بهتر است، جواب چیست؟ هر کس جواب مطلق بدهد بگوید بهترین رنگها که همه مردم باید آن رنگ را برای لباس خود انتخاب کنند فلان رنگ است، آدم جاهلی است.جواب اینست که در مسئله رنگها، ذوقها و سلیقهها مختلف است، هر کسی رنگ مخصوصی را برای لباس خود میپسندد.از من نپرس که بهترین رنگها برای همه مردم چیست؟ از من بپرس تو کدام رنگ را برای لباسهایت معمولا انتخاب میکنی؟ ، تا من بگویم فلان رنگ.یا در میان خورشها کدامیک از همه بهتر است؟ کسی نمیتواند جواب مطلق بدهد که فلان خورش بهترین خورش است، این خورش را باید انتخاب کرد و سایر خورشها را باید دور ریخت.نه، تو حق داری از ذوق و سلیقه خودت حرف بزنی.انسان احتیاج دارد یک خورشی را با برنج مصرف بکند، هر کسی هر خورشی را میپسندد همان خوب است.اینها را ما میگوئیم مسائل سلیقهای و شخصی که خوب و بد مطلق ندارد، خوب و بدش بستگی دارد به پسند انسان، هر کسی هر چه را میپسندد همان خوب است. در مسائل مذهبی و دینی چون آنها نمیخواهند به واقعیتی برای دین و نبوت اعتراف کرده باشند و قبول کنند که واقعا پیغمبرانی از طرف خدا آمدهاند و یک راه واقعی برای بشر نشان دادهاند و سعادت بشر در این است که آن راه واقعی را طی بکند، میگویند ما نمیدانیم واقع و ریشه مذهب چیست ولی همینقدر میفهمیم که انسان بدون مذهب نمیتواند زندگی بکند، یکی از شرائط زندگی انسان، یکی از سرگرمیهای زندگی انسان اینست کهانسان به یک موضوعی به عنوان مذهب سرگرمی داشته باشد، حالا میخواهد آن چیزی که به عنوان معبود گرفته، خدای یگانه باشد، یا انسانی به نام عیسای مسیح یا گاو یا فلز و یا چوب، فرق نمیکند.بنابر این نباید مزاحم افراد شد.هر کسی به ذوق و سلیقه خودش هر چه را انتخاب میکند، همان خوب است. ایراد ما هم همین است.ما میگوئیم طرز تفکر شما در باب دین غلط است، آن دینی که تو میگویی عقیده به آن دین آزاد است، اصلا من قبولش ندارم.من دین را به عنوان یک راه واقعی برای سعادت بشر معتقدم، در راه واقعی برای سعادت بشر نباید گفت عقیده یک انسان و لو آن عقیده بر مبنای تفکر نباشد آزاد است.باز مثال عرض میکنم: آیا شما در مسئله بهداشت و یا در مسئله فرهنگ هرگز میگویید که عقیده آزاد است؟ آیا شما هرگز این حرف را میزنید که اعتقاد هر مردمی راجع به بهداشت آزاد است؟ ! اگر مردم منطقهای دلشان میخواهد که تراخم داشته باشند، صدی نودشان تراخم دارند، خودشان تراخم را انتخاب کردهاند، آیا شما میروید از آنها اجازه میگیرید که آیا به ما اجازه میدهید که تراخمهای شما را معالجه کنیم؟ یا از هر طریق ممکن که بتوانید و لو آنها را اغفال کنید و گولشان بزنید، و لو دست و پایشان را ببندید تراخمشان را معالجه میکنید و میگویید من به اینها خدمت کردم، خودشان نمیفهمند . مردم دیگر فرهنگ را نمیخواهند.شما میروید برایشان مدرسه باز کنید، میآیند در مدرسه را میبندند و مبارزه میکنند.تعلیمات اجباری چطور است؟ اعلامیه جهانی حقوق بشر چرا ضد تعلیمات اجباری قیام نمیکند؟ چرا نمیگوید بشر آزاد است و بههمین جهت کسی حق ندارد تعلیمات را اجباری کند چون تعلیمات اجباری ضد آزادی بشر است؟ بر عکس، همین اعلامیه جهانی حقوق بشر در ماده بیست و شش تعلیمات در حدود ابتدایی را اجباری میداند یعنی حق آزادی را از بشر در این قضیه سلب میکند.چرا؟ میگوید برای اینکه راه سعادت بشر است.غلط کرده آنکه میگوید من میخواهم جهالت را انتخاب بکنم، من نمیخواهم باسواد شوم، او نمیفهمد .به زور باید با سوادش کرد، به زور باید به او خدمت کرد. اما در باب دین و مذهب این حرف را نمیزنند.برای اینکه چنین فرض کردهاند که بهداشت یا فرهنگ یک واقعیتی است و سعادت بشر در این واقعیت است اما دین یک سلیقه فردی و شخصی است، یک احتیاج درونی است مثل یک عطشی است که انسان پیدا میکند که باید به یک وسیلهای تسکین پیدا کند.به قول آنها انسان نیاز پیدا میکند به پرستش، یک وقت در خودش احساس میکند که باید پرستش کند.این نیاز خودش را با یک پرستشی باید رفع کند، هر چه را پرستش بکند فرق نمیکند، یک تقدیس و پرستشی باید بکند، هر چه شد.اینجاست که میگویند عقیده محترم است و فرقی میان عقیده و تفکر نمیگذارند.بنابر این در اینجا دو ایراد وارد است یکی اینکه دین را نباید به عنوان یک مسئله سلیقهای وجدانی شخصی از قبیل انتخاب رنگ لباس در نظر گرفت.ثانیا انتخاب دین با انتخاب رنگ لباس فرق میکند.یعنی اگر بشر یک عقیده ضد عقل انتخاب بکند، آن عقیده دیگر به عقل و فکرش مجال فعالیت و پیشرفت نمیدهد. بنابر این خلاصه عرایض امشب ما این شد که در اسلام آزادی تفکر هست و آزادی عقیدهای که بر مبنای تفکر درست شده باشد هست اما آزادی عقیدهای که مبنایش فکر نیست هرگز در اسلام وجود ندارد.آن آزادی معنایش آزادی بردگی است، آزادی اسارت است، آزادی زنجیر در دست و پا قرار دادن است.بنابر این حق با انبیاء بوده است نه با روشی که دینای امروز میپسندد.حق با انبیاء بوده است که اینگونه زنجیرها را از دست و پای بشر میگرفتند، پاره میکردند و در نتیجه میتوانستند بشر را وادار به تفکر بکنند.ما میبینیم که اسلام از یک طرف با بتپرستیها به آن شدت مبارزه میکند، و از طرف دیگر به همان بتپرست میگوید اگر میخواهی خدا را بپذیری، در حالی که بت را پذیرفتهای قبول ندارم.باید خدا را با عقل آزاد بپذیری، و فی الارض آیات للموقنین و فی انفسکم افلا تبصرون.خدا را میخواهی بپذیری؟ همین جوری قبول نیست، برو روی زمین مطالعه کن، روی مخلوقات زمین مطالعه کن، در گیاهها مطالعه کن، در خلقت حیوانات مطالعه کن، در خلقت خودت مطالعه کن، در بدن و روحت مطالعه کن، در آسمانها مطالعه کن.اینقدر میگوید راجع به توحید مطالعه کن که انسان باید عالم بشود، خود بخود یک علمی به دست میآورد تا از مجرای علم به توحید برسد، به معاد برسد، به نبوت برسد: ان فی خلق السموات و الارض و اختلاف اللیل و النهار لآیات لاولی الالباب الذین یذکرون الله قیاما و قعودا و علی جنوبهم و یتفکرون فی خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانک فقنا عذاب النار.همانا در خلقت این آسمانها و زمین نشانههایی وجود دارد.بروید سراغ این نشانههای ما، بروید درباره این نشانهها فکر کنید.اما به شرط اینکه لب و مغز داشته باشید، روح داشته باشید، فکر داشته باشید .ببینید تا چه اندازهعقل و فکر انسان را آزاد میکند. آیه دیگر قرآن میگوید: لا اکراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی دین و ایمان اجباری نیست.راه واضح است، من فقط از شما تفکر میخواهم، دقت میخواهم.اساسا ایمانی که اسلام میخواهد، قابل اجبار کردن نیست، امکان اجبار ندارد.مگر میشود کسی را آن طوری که اسلام از او ایمان میخواهد، مجبور کرد؟ اگر ممکن باشد که بچهای را به فلک ببندند، اینقدر چوب به او بزنند تا یک مسئله را حل بکند، چنین چیزی نیز ممکن است.زیر چون کسی نمیتواند مسئله حل بکند.او را باید آزاد گذاشت، فکرش را باید آزاد گذاشت تا مسئله را حل بکند .عقیده اسلامی یک چنین چیزی است. در شأن نزول آیه لا اکراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی نوشتهاند عدهای از انصار یعنی مردم مدینه از اوس و خزرج قبل از اینکه پیغمبر اسلام تشریف بیاورند به مدینه، بچههایشان را میفرستادند نزد یهودیها چون آنها نسبت به بتپرستهای مدینه متمدنتر بودند و بعضی از ایشان (ده بیست نفر) سواد خواندن و نوشتن هم داشتند بر عکس اعراب بت پرست که سواد خواندن و نوشتن نداشتند.اینها بچههایشان را اغلب میفرستادند پیش آنها که تربیت شوند و چیزهایی یاد بگیرند.این بچهها که میرفتند پیش یهودیها میدیدند که ثقافت و فرهنگ آنها نسبت به پدر و مادر و قبیله خودشان خیلی بالاتر است، به آنها علاقمند میشدند و احیانا به دین ایشان در میآمدند.وقتی که اسلام آمد به مدینه، بتپرستها مسلمان شدند ولی اکثر یهودیها به دین خودشان باقی ماندند الا عده کمی که آنها هم مسلمان شدند.در میان بچههایی که تحت تربیت یهودیها بودند، عدهای به همان دین یهود باقی ماندند تا قضیه بنی النضیر پیشآمد.قرار شد که بنی النضیر در اثر خیانتی که کرده بودند، نقض عهد و پیمانی که کرده بودند، مهاجرت کنند، جلای وطن کنند و از آنجا بروند.بچههای انصار که به اینها علاقمند بودند و با اینها محشور بودند و حتی دینشان را هم انتخاب کرده بودند، گفتند اگر بناست اینها بروند، ما هم با اینها میرویم.پدرها خواستند مانع آنها شوند، گفتند شما حق ندارید بروید، شما باید بمانید و باید هم مسلمان شوید.آمدند پیش پیغمبر اکرم، فرمود نه، باید ندارد، شما باید اسلام را بر آنها عرضه کنید، اگر پذیرفتند، پذیرفتند و اگر نپذیرفتند ما اسلام اجباری هرگز نمیخواهیم: لا اکراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی، دیگر اکنون حقیقت آشکار شده است، راه هدایت از راه ضلالت آشکار است، اگر کسی راه هدایت را نگیرد جز بیماری چیز دیگری نیست. اسلام با آن عقیدههایی که غالبا تکیه گاه یک رژیمهای ظالمانه است مبارزه کرده.اسلام در همین ایران خودمان آمد چه کرد؟ تا آنجا که میخواست تکیهگاه یک رژیم فاسد را از بین ببرد مبارزه کرد، بعد خود اسلام را عرضه کرد گفت اختیار با خودتان، میخواهید اسلام را بپذیرید میخواهید نپذیرید.این تاریخ اسلام است، شما آن تهمت را نپذیرید، این متن تاریخ است.شرقی و غربی این تاریخ را پذیرفته است.هیچ دینی آزادی عقیده به معنایی که عرض میکنم، آزادی عقیده واقعی را به اندازه اسلام رعایت نکرده است.این مورخین غربی هستند که به این مطلب اعتراف دارند.و لهذا در صدر اسلام اکثریت قریب به اتفاق مردم ایران، زردشتی بودند.ایرانیها در زمانی مسلمان شدند که اتفاقا حکومتشان حکومت عرب نبود، حکومت ایرانی بود.ایرانیان در زمانی کهحکومتشان حکومت ایرانی شد تدریجا مسلمان شدند و الا در زمان حکومت عرب مسلمان نبودند و مسلمان هم نشدند و اعراب هم آنها را مجبور به اسلام نکردند. و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته جلسه دوم اسلام و آزادی تفکر بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین باریء الخلائق اجمعین و الصلوة و السلام علی عبد الله و رسوله و حبیبه و صفیه سیدنا و نبینا و مولانا ابی القاسم محمد و آله الطیبین الطاهرین المعصومین اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. لا اکراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی بحث ما درباره آزادی عقیده بود.در جلسه گذشته بحثی شد درباره اینکه چگونه عقیدهای صحیح است آزاد باشد و چگونه عقیدهای صحیح نیست آزاد باشد و آزاد بودن بشر در آن بر خلاف حیثیت شرافتی انسان است.عرض کردیم معتقدات بشر بر یکی از دو پایه میتواند باشد.گاهی پایه اعتقاد بشر یک تفکر آزاد است، انسان با یک عقل و فکر آزاد از روی تأمل و اندیشه واقعی عقیدهای را برای خود انتخاب میکند .ولی گاهی عقیدهای به بشر تحمیل میشود از هر راهی و لو از راه تقلید آباء و اجداد، و بعد انسان به آن عقیده خو میگیرد و آن عقیده بدون آنکه با قوه تفکر او کوچکترینارتباطی داشته باشد، در روح او مستقر میگردد.اولین خاصیت و اثر اینگونه عقائد اینست که جلو تفکر آزاد انسان را میگیرد و به صورت زنجیری برای عقل و فکر انسان در میآید.اینگونه عقائد عبارتست از یک سلسله زنجیرهای اعتیادی و عرفی و تقلیدی که به دست و پای فکر و روح انسان بسته میشود، و همان طوری که یک آدم به زنجیر کشیده و به غل بسته شده خودش قادر نیست آن زنجیر را از دست و پای خودش باز بکند، شخص دیگری لازم است تا با وسائلی که در اختیار دارد آن را از دست و پا و گردن او باز بکند، ملتهایی هم که نه از روی تفکر، عقائدی را پذیرفتهاند بلکه از روی یک نوع عادت، تقلید، تلقین و...آن عقائد را پیدا کردهاند چون فکر آنها را به زنجیر کشیده است، نیروی دیگری لازم است که این زنجیرها را پاره کند.عرض نمیکنم که یک زنجیر دیگری به دست و پای او بنهد و عرض نمیکنم که یک فکر و عقیدهای حتی یک عقیده مبتنی بر فکری را به او تحمیل بکند بلکه میگویم که او را از این زنجیرها آزاد بکند تا بتواند خودش آزادانه فکر کند و عقیدهای را بر مبنای تفکر انتخاب بکند.این از بزرگترین خدمتهایی است که یک فرد میتواند به بشر بکند.یکی از کارهای انبیا همین بوده است که اینگونه پایگاههای اعتقادی را خراب بکنند تا فرد آزاد شده بتواند آزادانه درباره خودش، سرنوشت و اعتقاد خودش فکر کند.در این زمینه مثال خیلی زیاد است.برای اینکه اجمالا بدانید انسان در حالی که در زنجیر یک عادت گرفتار است، اصلا نمیتواند درباره آن فکر بکند، یک مثال کوچک برایتان عرض میکنم، قیاس بگیرید. یکی از معاریف صحابه رسول خدا آمد در مقابل حضرت ایستاد و عرض کرد یا رسول الله! من هر چه فکر میکنم، میبینمنعمتی که خدا به وسیله تو بر ما ارزانی داشت بیش از آن اندازهای است که ما تصور میکنیم.ظاهرا این سخن را در وقتی گفت که پیغمبر اکرم به دخترشان یا به یک دختر بچه دیگری مهربانی میکرد.بعد یک جریان قساوت آمیزی را از خودش نقل کرد که واقعا اسباب حیرت است و خود او آنوقت حیرت کرده بود که چگونه بوده است که چنین کاری را انجام میدادهاند.میگوید من از کسانی بودم که تحت تأثیر این عادت قرار گرفته بودم که دختر را نباید زنده نگه داشت، دختر مایه ننگ است و این مایه ننگ را باید از میان برد.بعد نقل میکند که زنش دختری میزاید و سپس دختر را مخفی میکند و به او میگوید من دخترم را از میان بردم.دختر بزرگ میشود، شش هفت ساله میشود.یک روز این دختر را میآورد به این پدر نشان میدهد به اطمینان اینکه اگر ببیند یک چنین دختر شیرینی دارد دیگر کاری به کارش نخواهد داشت، و بعد با چه وضع قساوت آمیزی همین مرد این دختر را زنده به گور میکند.میگوید حالا من میفهم که ما چه جانورهایی بودیم و تو چطور ما را نجات دادی.ما آنوقتی که این کار را میکردیم فکر میکردیم چه کار خوبی داریم میکنیم. مسئله اینکه بشر در چه چیزهایی باید آزاد باشد و در چه چیزهایی نمیتواند آزاد باشد و اصلا فکر آزادی درباره آنها غلط است، اینست: بعضی چیزهاست که اصلا اجبار بردار نیست یعنی نمیشود بشر را مجبور کرد که آن را داشته باشد، خود موضوع قابل اجبار نیست، اگر تمام قدرتهای مادی جهان جمع شوند و بخواهند با زور آنرا اجرا بکنند قابل اجرا نیست.مثلا محبت و دوستی.اگر یک فرد فرد دیگر را دوست نداشته باشد، آیا با زور میشود او رادوستدار و عاشق وی کرد؟ چنین چیزی محال است.اگر تمام قدرتهای جهان جمع شوند و بخواهند یک فرد را که فرد دیگر را دوست ندارد، به زور دوستدار او بکنند، امکان ندارد، زیرا این قلمرو، قلمرو زور نیست.بر عکس، اگر کسی کسی را دوست دارد باز با زور نمیتوان آن دوستی را از دل او بیرون آورد. یکی از چیزهایی که خودش طبعا زور بردار نیست و چون زور بردار نیست موضوع اجبار در آن منتفی است ایمان است.آنچه که اسلام از مردم میخواهد ایمان است نه تمکین مطلق اعم از آنکه ایمان داشته باشند یا ایمان نداشته باشند، آن به درد نمیخورد، نمیتواند پایدار بماند، تا زور هست باقی است، زور که رفت آن هم منتفی میشود به انتفاء علت خودش.قرآن کریم همیشه دم از ایمان میزند و حتی در موردی که عدهای از اعراب بادیه نشین آمدند ادعا کردند که ما هم ایمان آوردیم، [خطاب به پیامبر (ص)] میفرماید به اینها بگو شما نگوئید ما ایمان آوردیم، قالت الاعراب امنا قل لم تؤمنوا و لکن قولوا اسلمنا و لما یدخل الایمان فی قلوبکم شما همینقدر میتوانید بگوئید ما اسلام آوردیم.یعنی یک اسلام ظاهری، اما نمیتوانید بگوئید ما ایمان آوردیم.پیغمبر از مردم ایمان میخواهد.اسلام فقط اثرش اینست که همینقدر که کسی اظهار اسلام بکند، شهادتین را بگوید، مسلمین از جنبه اجتماعی میتوانند او را در زمره خودشان حساب کنند و از نظر حقوق اجتماعی مساوی خودشان بدانند .یعنی اگر مرد است میتوانند به او زن بدهند، اگر زن است در شرائطی میتوانند با او ازدواج بکنند و همچنین سایر احکام حقوقیای که افراد مسلمان نسبت به یکدیگر دارند.اما آیا اسلام فقط آمده است که یک اجتماع اسلامی که ازمقررات اسلامی تمکین بکند ایجاد کند؟ نه، این یک مرحله است.اسلام آمده است ایمان، عشق، شور و محبت در دلها ایجاد کند.ایمان را که نمیشود به زور به کسی تحمیل کرد.آیه لا اکراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی شاید غیر از آن جهتی که در هفته پیش عرض کردم ناظر به این جهت است که تو از مردم ایمان میخواهی، مگر با اجبار هم میشود کسی را مؤمن کرد؟ ! اینست که قرآن میفرماید مردم را با حکمت دعوت کن: ادع الی سبیل ربک بالحکمة و الموعظة الحسنة مردم را با دلیل و منطق دعوت کن تا روح و قلب آنها را خاضع بکنی، تا عشق و محبت در دل آنها ایجاد بکنی.در آیه دیگر میفرماید : فذکر انما انت مذکر لست علیهم بمصیطر ای پیغمبر! وظیفه تو گفتن و ابلاغ و یادآوری است، تو که مسلط بر این مردم نیستی که بخواهی به زور آنها را مؤمن و مسلمان بکنی.پس بعضی از موضوعات است که خود آن موضوعات زور بردار و اجبار بردار نیست.طبعا در اینگونه مسائل باید مردم آزاد باشند، یعنی امکانی غیر از آزادی وجود ندارد. یک سلسله مسائل دیگر است که در آنها میشود مردم را اجبار کرد ولی اجبار برای مردم کمال نیست.آن کمالی که در آن کار میخواهند به اجبار پیدا نمیشود.مثلا در اخلاقیات، مردم موظفند راستگو باشند، امین باشند، به یکدیگر خیانت نکنند، عادل باشند.میشود مردم را مجبور کرد که دروغ نگویند، امین باشند، اگر خیانت کردند، دزدی کردند دستشان هم بریده شود.ولی این از نظر مقررات اجتماعی است.در اینگونه مسائل یک جنبه دیگری هم وجود دارد که جنبه اخلاقی مطلب است و آن اینست که اخلاق از انسان میخواهد راستگو باشد، امین باشد .آنچه که اخلاقمیخواهد این نیست که انسان راست بگوید بلکه اینست که انسان راستگو باشد یعنی راستگویی ملکه روحی او باشد، تربیت او باشد، تقوی در روح او وجود داشته باشد که راستی و درستی و امانت و آن چیزهایی که فضائل اخلاقی گفته میشود به طبع ثانوی از روح او صادر شود.یعنی وقتی که راست میگوید نه به خاطر ترس از قانون باشد که اگر دروغ بگوید قانون مجازاتش میکند، یا امانت داشته باشد نه به خاطر اینکه اگر خیانت بکند قانون مجازاتش میکند، بلکه امانت داشته باشد به دلیل اینکه امانت را برای خودش فضیلت و انسانیت میشمارد .راستگو باشد برای اینکه راستی را برای خودش شرف و کمال میداند و از دروغ تنفر دارد و آن را زشت میداند.پس راستی، درستی، امانت آنوقت برای بشر فضیلت و کمال است که به صورت یک تربیت در آید نه صرف اینکه فقط عمل او اجرا بشود.اینگونه مسائل هم قابل اجبار نیست یعنی به این شکل [که کمال مقصود در انسان ایجاد شود] قابل اجبار نیست. یکی دیگر از مسائلی که بشر باید در آن آزاد باشد نه از نظر اینکه اصلا قابل اجبار نیست بلکه از جنبههای دیگری، رشد بشر است.بشر اگر بخواهد رشد پیدا بکند باید در کار خودش آزاد باشد، در انتخاب خودش آزاد باشد.شما بچهتان را تربیت میکنید، خیلی هم علاقمند هستید که او آن طوری که دلتان میخواهد از آب در بیاید ولی اگر همیشه از روی کمال علاقهای که به او دارید در تمام کارها از او سرپرستی کنید یعنی مرتب به او یاد بدهید، فرمان بدهید: این کار را بکن، از اینجا برو، اگر میخواهد چیزی بخرد همراهش بروید، هی به او دستور بدهید: این را بخر، آن را نخر، محال است که این بچه شما یک آدم با شخصیت از آب در بیاید.درحدودی برای شما لازم است بچهتان را هدایت کنید و در حدودی هم لازم است او را آزاد بگذارید.یعنی هم هدایت و هم آزاد گذاشتن.ایندو وقتی با یکدیگر توأم شد، آنوقت بچه شما اگر یک استعدادی هم داشته باشد، ممکن است که یک بچه با تربیت کاملی از آب در آید.در یکی از کتابهای حیوان شناسی خواندم بعضی از پرندگان [به روش خاصی پرواز را به بچههایشان یاد میدهند.] مثل اینکه کرکس را مثال زده بود.نوشته بود این حیوان وقتی میخواهد پرواز را به بچهاش یاد بدهد بعد از اینکه این بچه پر در آورد، یعنی جحازش از نظر جسمانی کامل شد ولی چون هنوز پرواز نکرده پرواز کردن را بلد نیست، او را با نوک خودش بر میدارد میاندازد روی بال خودش و پرواز میکند.یک مقدار که بالا رفت، یک دفعه این بچه را رها میکند.او به حکم اجبار شروع میکند به پر و بال زدن ولی پر و بالهای نامنظم، گاهی بالا میرود گاهی پائین، گاهی افقی میرود، گاهی عمودی.مادر هم مراقب و مواظبش است تا وقتی که احساس میکند خسته شده که اگر او را نگیرد سقوط میکند.آنوقت او را میگیرد و دو مرتبه روی بال خودش میگذارد.باز مقداری او را میبرد و ضمنا به او ارائه میدهد که اینطور باید حرکت کرد و بال زد.همینکه رفع خستگیش شد دو مرتبه آزادش میگذارد.باز مدتی پر و بال میزند و همینطور.مدتها بچه خودش را اینطور تربیت میکند تا پرواز کردن را به او یاد بدهد.یعنی راهنمایی را با به خود واگذاشتن توأم میکند تا آن بچه پرواز کردن را یاد بگیرد. بسیاری از مسائل اجتماعی است که اگر سرپرستهای اجتماع افراد بشر را هدایت و سر پرستی نکنند، گمراه میشوند.اگرهم بخواهند و لو با حسن نیت (تا چه رسد به اینکه سوء نیت داشته باشند) به بهانه اینکه مردم قابل و لایق نیستند و خودشان نمیفهمند آزادی را از آنها بگیرند به حساب اینکه مردم خودشان لیاقت ندارند، این مردم تا ابد بیلیاقت باقی میمانند .مثلا انتخابی میخواهد صورت بگیرد، حالا یا انتخاب وکیل مجلس و یا انتخاب دیگری.ممکن است شما که در فوق این جمعیت قرار گرفتهاید واقعا حسن نیست هم داشته باشید و واقعا تشخیص شما این باشد که خوب است این ملت فلان فرد را انتخاب بکند، و فرض میکنیم واقعا هم آن فرد شایستهتر است.اما اگر شما بخواهید این را به مردم تحمیل بکنید و بگوئید شما نمیفهمید و باید حتما فلان شخص را انتخاب بکنید، اینها تا دامنه قیامت مردمی نخواهند شد که این رشد اجتماعی را پیدا کنند.اصلا باید آزادشان گذاشت تا فکر کنند، تلاش کنند، آنکه میخواهد وکیل بشود تبلیغات کند، آن کسی هم که میخواهد انتخاب بکند مدتی مردد باشد که او را انتخاب بکنم یا دیگری را، او فلان خوبی را دارد، دیگری فلان بدی را دارد .یک دفعه انتخاب کند، بعد به اشتباه خودش پی ببرد، باز دفعه دوم و سوم تا تجربیاتش کامل بشود و بعد به صورت ملتی در بیاید که رشد اجتماعی دارد.و الا اگر به بهانه اینکه این ملت رشد ندارد باید به او تحمیل کرد، آزادی را برای همیشه از او بگیرند، این ملت تا ابد غیر رشید باقی میماند.رشدش به اینست که آزادش بگذاریم و لو در آن آزادی ابتدا اشتباه هم بکند.صد بار هم اگر اشتباه بکند باز باید آزاد باشد.مثلش مثل آدمی است که میخواهد به بچهاش شناوری یاد بدهد.بچهای که میخواهد شناوری یاد بگیرد آیا با درس دادن و گفتن به او ممکن است شناوری را یاد بگیرد؟ اگر شما انسانیرا صد سال هم به فرض ببرید سر کلاس هی به او بگوئید که اگر میخواهی شناوری را یاد بگیری اول که میخواهی خودت را در آب بیندازی، به این شکل بینداز، دستهایت را اینطور بگیر، پاهایت را اینطور، بعد دستهایت را اینطور حرکت بده، پاهایت را اینطور، امکان ندارد که او شناوری را یاد بگیرد.باید ضمن اینکه قانون شناوری را به او یاد میدهید، رهایش کنید برود داخل آب، و قهرا در ابتدا یک چند دفعه میرود زیر آب، مقداری آب هم در حلقش خواهد رفت، ناراحت هم خواهد شد ولی دستور را که میگیرد ضمن عمل شناوری را یاد میگیرد و الا با دستور فقط بدون عمل آنهم عمل آزاد ممکن نیست شناوری را یاد بگیرد.یعنی حتی اگر او را ببرید در آب ولی آزادش نگذارید و همهاش روی دست خودتان بگیرید، او هرگز شناور نمیشود. اینها هم یک سلسله مسائل است که اصلا بشر را باید در این مسائل آزاد گذاشت تا به حد رشد و بلوغ اجتماعی لازم برسد.از جمله اینهاست رشد فکری.همین طوری که برای شناوری باید مردم را آزاد گذاشت، از نظر رشد فکری هم باید آنها را آزاد گذاشت.اگر به مردم در مسائلی که باید در آنها فکر کنند از ترس اینکه مبادا اشتباه بکنند، به هر طریقی آزادی فکری ندهیم یا روحشان را بترسانیم که در فلان موضوع دینی و مذهبی مبادا فکر بکنی که اگر فکر بکنی و یک وسوسه کوچک به ذهن تو بیاید، به سر در آتش جهنم فرو میروی.این مردم هرگز فکرشان در مسائل دینی رشد نمیکند و پیش نمیرود.دینی که از مردم در اصول خود تحقیق میخواهد (و تحقیق هم یعنی به دست آوردن مطلب از راه تفکر و تعقل) خواه ناخواه برای مردم آزادی فکری قائل است.میگوید اصلا من از تو «لا اله الاالله» ی را که در آن فکر نکردهای و منطقت را به کار نینداختهای نمیپذیرم.نبوت و معادی را که تو از راه رشد فکری انتخاب نکردهای و به آن نرسیدهای من از تو نمیپذیرم.پس ناچار به مردم آزادی تفکر میدهد.مردم را از راه روحشان هرگز نمیترساند، نمیگوید مبادا در فلان مسئله فکر بکنی که این، وسوسه شیطان است و اگر وسوسه شیطان در تو پیدا شد به سر در آتش جهنم میروی .در این زمینه احادیث زیادی هست.از آن جمله است که پیغمبر اکرم فرمود: از امت من نه چیز برداشته شده است.یکی از آنها اینست: الوسوسة فی التفکر فی الخلق یا: التفکر فی الوسوسة فی الخلق یعنی یکی از چیزهایی که امت مرا هرگز به خاطر آن معذب نخواهند کرد، اینست که انسان درباره خلقت، خدا و جهان فکر بکند و وساوسی در دلش پیدا بشود.مادامی که او در حال تحقیق و جستجو است، هر چه از این شکها در دلش پیدا بشود، خدا او را معذب نمیکند و آن را گناه نمیشمارد.در حدیث معروفی است (این حدیث در فرائد شیخ، کتاب اصولی که طلاب میخوانند نقل شده است) که یک عرب بدوی آمد خدمت رسول خدا عرض کرد: یا رسول الله! هلکت تباه شدم.پیغمبر اکرم فورا درک کرد.فرمود فهمیدم چه میخواهی بگویی لابد میگویی شیطان آمد به تو گفت: من خلقک؟ تو هم در جوابش گفتی که مرا خدا آفریده است.شیطان گفت: من خلقه؟ خدا را کی آفریده است؟ تو دیگر نتوانستی جواب بدهی.گفت یا رسول الله همین است.پیغمبر فرمود: ذلک محض الایمان. (عجبا!) فرمود چرا تو فکر کردی که هلاک شدی؟ ! این عین ایمان است.یعنی همین تو را به ایمان واقعی میرساند، این تازه اول مطلب است.چنین فکری که در روح تو پیدا شد، این شک که پیدا شد [باید برای رفع آن تلاش کنی.] شک منزل بدی است ولی معبر خوب و لازمی است.یک وقتی بد است که تو در همین منزل بمانی: شیطان به تو گفت تو را چه کسی خلق کرده است؟ گفتی خدا.گفت خدا را چه کسی خلق کرده؟ گفتی دیگر نمیدانم، بعد هم سر جایت نشستی.این شک تنبلهاست، هلاکت است.اما تو که چنین آدمی هستی که وقتی چنین شک و وسوسهای در تو پیدا شد، در خانه ننشستی، از مردم هم رودربایستی نکردی و نگفتنی که اگر من به مردم بگویم چنین شکی کردهام، میگویند پس تو ایمانت کامل نیست، معلوم میشود که یک حس و طلبی در تو هست که فورا آمدی نزد پیغمبرت سؤال بکنی که اگر من چنین شکی پیدا کردم چه کنم؟ آیا این شک را با یک عمل رد بکنم، با یک فکر رد بکنم؟ ذلک محض الایمان [این عین ایمان است.] چرا از چنین چیزهایی میترسی؟ ! اینست آزادی در تفکر.پس اسلام که رشته تقلید را از اساس پاره کرده است و میگوید من اصول دین را بدون آنکه آزادانه آنرا درک کرده باشید نمیپذیرم، چنین مکتبی آیا اصلا امکان دارد که مردم را مجبور بکند به اینکه بیائید اسلام را به زور بپذیرید؟ همین طور که در عمل هم نکرد.آنچه کرد غیر از این بود که مردم را مجبور به اسلام کرده باشد.آنچه کرد مبارزه با آن عقائد خرافیای بود که یک ذره با عقل و فکر بشر سر و کار نداشت، فقط زنجیری شده بود برای عقل و فکر .زنجیرها را برداشت گفت حالا آزادانه فکر کن تا بفهمی مطلب از چه قرار است.یا اگر با کشورهایی جنگید، با ملتها نجنگید، با دولتها جنگید یعنی با کسانی جنگید که این زنجیرهای خیالی و اجتماعی را به دست و پای مردم بسته بودند.اسلام با حکومتهای جابر جنگید.کجا شما میتوانید نشان بدهید که اسلام با یک ملت جنگیده باشد؟ و به همین دلیل ملتها در نهایت شوق و رغبت اسلام را پذیرفتند که یکی از آنها ایران خودمان بود. یکی از صفحات بسیار درخشان تاریخ اسلام که متأسفانه مذاهب دیگر در اینجا صفحات تاریخشان سیاه و تاریک است، همین مسئله آزادی عقیدهای بود که مسلمین پس از آنکه حتی حکومت را در دست گرفتند به ملتها دادند و این نظیر ندارد. (متأسفانه ما آن طوری که باید و شاید در این مسائل دقت و فکر نمیکنیم). من جز اینکه شما را در اینگونه مسائل راهنمائی بکنم که تاریخ را مطالعه بکنید، راه دیگری ندارم چون فعلا چنین وقتی نداریم شما جلد سوم تاریخ آلبرماله را که تاریخ قرون وسطی است بخوانید ببینید مسیحیها همینهایی که امروز دارند در میان ما تبلیغ میکنند که اسلام با زور پیشروی کرده است، چه جنایاتی برای تحمیل عقیده مسیحیت مرتکب شدهاند چه درباره خود مسیحیان یعنی فرقههای بدعتی مسیحیت به قول خودشان و چه درباره مسلمین و غیر آنها.تاریخ زردشتیها را بخوانید.مخصوصا توصیه میکنم تاریخ دوره ساسانیان، ایران قبل از اسلام را بخوانید و مخصوصا ببینید روابطی که زردشتیهایی که حکومت را در دست داشتند و موبدها که در آن دستگاهها متنفذ بودند با عیسویان آن دوره داشتند (حالا مانویان و مزدکیان به جای خود)، آزارهایی که درباره عیسویها و یهودیها کردند چه بوده است؟ ! جلد سیزدهم تاریخ تمدن ویل دورانت را بخوانید باز راجع به مظالم مسیحیهاست.همچنین جلد یازدهم تاریخ تمدن ویل دورانت را بخوانید که راجع به اسلام است، مخصوصا قسمتهای مختلفی که خود او نشان میدهد کهاسلام و مسلمین چقدر برای آزادیهای ملتهایی که تحت فرمان آنها بودند احترام قائل بودند.چنین چیزی در تاریخ جهان نظیر ندارد .به عنوان نمونه جلد دوم کتاب محمد خاتم پیامبران یک مقاله بسیار عالی از یکی از اساتید دارد به نام کارنامه اسلام.لا اقل میتوانید چند صفحه اول آن مقاله را بخوانید که راجع به انگیزه تمدن اسلامی بحث کرده است اگر چه به طور فشرده بحث کرده است.آنجا میتوانید مطلب را کاملا به دست آورید چون آن بحث یک بحث بسیار آزادی است.علما راجع به علل پیدایش و گسترش تمدن اسلامی خیلی بحث کردهاند.دو علت اساسی برایش ذکر نمودهاند.اولین علت تشویق بیحدی است که اسلام به تفکر و تعلیم و تعلم کرده است.چون این دیگر در متن قرآن است.علت دومی که برای پیدایش و گسترش تمدن اسلامی ذکر کردهاند که چطور شد اسلام توانست از ملتهای مختلف نامتجانس که قبلا از یکدیگر کمال تنفر را داشتند چنین وحدتی را به وجود آورد؟ ، احترامی است که اسلام به عقائد ملتها گذاشت.به قول خودشان تسامح و تساهلی که اسلام و مسلمین راجع به عقائد ملتهای مختلف قائل بودند.لهذا در ابتدایی که این تمدن تشکیل میشد هسته اولی مسلمانها را اعراب حجاز تشکیل میدادند که تمدنی نداشتند.کم کم ملتها آمدند مسلمان شدند.در ابتدا عده کمی از آنها مسلمان شدند، بقیه یا یهودی بودند یا زردشتی یا مسیحی و یا صابئی (مخصوصا صابئیها خیلی زیاد بودند، زردشتی خیلی کم بوده است) .مسلمین به قدری با اینها با احترام رفتار کردند و اینها را وارد کردند در میان خودشان که کوچکترین دو گانگی با آنها قائل نبودند، و همین سبب شد که تدریجا خود آنها در اسلام هضم شدند یعنی عقائد اسلامی را پذیرفتند. منابع مقاله: پیرامون جمهوری اسلامی، مطهری، مرتضی؛ |