وقتی دلمان از کسی آزرده می شود باید آن را روی شنها بنویسیم.
با هم و با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند.بعد از چند ساعت سر موضوعی با هم اختلاف پیدا کرده و به مشاجره پرداختند.وقتی که مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان یکی از دو دوست به صورت دوست دیگرش سیلی محکمی زد .بعد از این ماجرا آن دوستی که سیلی خورده بود بر روی شنهای بیابان نوشت :
امروز بهترین دوستم به من سیلی زد.
سپس به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.چون خیلی خسته بودندتصمیم گرفتند که همانجا مدتی در کنار برکه به استراحت بپردازند.
ناگهان پای آن دوستی که سیلی خورده بود لغزید و به برکه افتاد.
کم کم او داشت غرق می شد که دوستش دستش را گرفت و او را نجات داد .بعد از این ماجرا او بر روی صخره ای که در کنار برکه بود این جمله را حک کرد:
امروز بهترین دوستم مرا از مرگ نجات داد.
بعد از آن ماجرا دوستش پرسید این چه کاری بود که تو کردی ؟
وقتی سیلی خوردی روی شنها آن جمله را نوشتی و الان این جمله را روی سنگ حک کردی ؟
دوستش جواب داد وقتی دلمان از کسی آزرده می شود باید آن را روی شنها بنویسیم تا بادهای بخشش آن را با خود ببرد. ولی وقتی کسی به ما خوبی می کند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آنرا به فراموشی بسپارد.
مغرور به این پادشاهی نباش
روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده. بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟ گفت: صد دینار طلا.
بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟ گفت: نصف پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حیس الیوم مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟
هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟!
مؤثرترین وسیله شیطان / مهمترین حربه شیطان
به روایت افسانهها روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرتطلبی و دیگر شرارتها بود.
ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر میرسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.
شخصی از او پرسید: این وسیله چیست؟
شیطان پاسخ داد: این نومیدی و افسردگی است؛آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟
شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیله من است. هرگاه سایر ابزارم بیاثر میشوند، فقط با این وسیله میتوانم در قلب انسانها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، میتوانم با او هر آنچه میخواهم بکنم..
من این وسیله را در مورد تمامی انسانها به کار بردهام. به همین دلیل این قدر کهنه است.
الم يان للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله
فضيل بن عياض دزد معروفى بود كه مردم از دست او خواب راحت نداشتند، شبى از ديوار خانه اى بالا مى رود، به قصد ورود به منزل روى ديوار مى نشيند. خانه از آن مرد عابد و زاهدى بود، كه شب زنده دارى مى كرد، نماز شب مى خواند، دعا مى نمود اما در آن لحظه به تلاوت قرآن مشغول بود، صداى حزين قرائت قرآنش به گوش مى رسيد، ناگهان اين آيه را تلاوت كرد: الم يان للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله آيا وقت آن نرسيده است كه مدعيان ايمان ، قلبشان براى ياد خدا نرم و آرام شود؟ تا كى قساوت قلب ؟ تا كى تجرى و عصيان ؟ تا كى پشت به خدا كردن ؟! آيا وقت روى گرداندن از گناه و رو كردن به سوى خدا نرسيده است ؟
فضيل بن عياض همين كه اين آيه را از روى ديوار شنيد، گويى به خود او وحى شد و مخاطب شخص او است . از اين رو همانجا گفت : خدايا ! چرا، چرا، وقتش رسيده است ، و همين الان موقع آن است. از ديوار پايين آمد و بعد از آن ، دزدى ، شراب ، قمار و هر چه را كه احيانا به آن مبتلا بود، كنار گذاشت . از همه هجرت كرد، از تمام آن آلودگيها دورى گزيد، تا حدى كه برايش مقدور بود اموال مردم را به صاحبانش پس داد، حقوق الهى را ادا كرد و كوتاهى هاى گذشته را جبران نمود. تا جايى كه بعدها يكى از بزرگان گرديد، نه فقط مرد باتقوايى شد كه مربى و معلمى نمونه براى ديگران گرديد.
(گفتارهاى معنوى ، ص 226 و روضات الجنات ، لفظ فضيل)
از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز، اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. برای این که حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم در فاصلهای دور ایستادند و با سطل روی سر الاغ خاک میریختند اما الاغ هر بار خاکهای روی بدنش را میتکاند و زیر پایش م ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا میآمد، سعی میکرد روی خاکها بایستد.
روستاییها همین طور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همین طور به بالا آمدن ادامه داد تا این که به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد.
نتیجه اخلاقی :
مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما همواره دو انتخاب داریم:
اول: این که اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند.
دوم: این که از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود.
فرصت ها را از دست ندهیم
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به وی گفت: برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو را آزاد میکنم اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری، دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد.
در طویله اولی که بزرگترین بود، باز شد. باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگینترین گاوی بود که در تمام عمرش دید بود. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد. جوان پیش خودش گفت: منطق میگوید این را رها کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاو بود… پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد. اماگاو دم نداشت!!!!
نتیجه:
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم، ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کنیم که همیشه اولین فرصت و موقعیت را دریابیم.
حتی اذا جاء احدهم الموت قال رب ارجعون *لعلی اعمل صالحا فیما ترکت کلا انها کلمه هو قائلها ومن ورائهم برزخ الی یوم یبعثون.
زمانی که مرگ یکی از آن ها فرا می رسد ، می گوید : پروردگارا مرا به دنیا باز گردانید تا این که کار شایسته ای بکنم و فرصت هایی را که از دست داده ام جبران نمایم .جواب می آید که : نه هرگز .این سخنی است که او برزبان می راند .در پیش روی ایشان جهان برزخ است تا روزی که برانگیخته می شوند (مؤمنون-۱۰۰و۹۹)
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم
زود قضاوت نکنیم!!!
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده، به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمیدانست این موضوع را چگونه با او درمیان¬ بگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت براى این که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش سادهاى وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو:
ابتدا در فاصله ۴ مترى او بایست و با صداى معمولى مطلبى را به¬ او بگو. اگر نشنید همین کار را در فاصله ٣ مترى تکرار کن. بعد در ٢ مترى و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد.
آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خودِ او در اتاق تلویزیون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صداى معمولى از همسرش پرسید: خانم شام چى داریم؟ جوابى نشنید.
بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید: خانم شام چى داریم؟ باز هم پاسخى نیامد.
باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقریباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: خانم شام چى داریم؟ باز هم جوابى نشنید.
باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سؤالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نیامد.
این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت:
خانم شام چى داریم؟
زنش گفت: مگه کرى؟ براى پنجمین بار میگم: خوراک مرغ!
نتیجه اخلاقی:
مشکل ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم در دیگران نباشد و شاید در خود ما باشد.
کاری که برای رضای خدا باشد …
ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺯﻥ٬ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﻤﮏ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺎ ﯾﮑﯽ ﭘﺲ ﺍﺯﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ. ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭘﺎﻟﺘﻮﯼ ﮐﺮﻣﯽ ﺍﺻﻼ ﺗﻮﯼ ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﯾﺪﻩ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺶ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺮﻑﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ ﭘﺸﻤﯽﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﯾﺶ ﮐﺸﯿﺪ. ﯾﮏ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ. ﺯﻥ، ﮐﻤﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺧﻮﺩﺵ ﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ.
ﺯﻥ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ، ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﻣﺎﯼ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮﮔﯿﺮﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ. ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﻖﺗﻖ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺯﺩ. ﺯﻥ ﭘﻮﻟﯽ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮﮔﯿﺮﯼ ﺩﺭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻭﯼ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺖ. ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﺍﺩﺏ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺿﺎﯼ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ “:ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﮐﺴﯽ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ”. ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍﯼ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﻬﻨﻪ ﻭ ﻣﻨﺪﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﻣﯿﻞ ﺩﺍﺭﺩ. ﺯﻥ، ﻏﺬﺍﯾﯽ ۸۰ ﺩﻻﺭﯼ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ، ﯾﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺻﺪ ﺩﻻﺭﯼ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺍﺩ. ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺑﻘﯿﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ. ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ. ﺩﺭ ﻋﻮﺽ، ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺘﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ. ﺩﺭ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ﯼ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺩﻻﺭ ﺯﯾﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﯼ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺸﻮﺩ. ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : “ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﻔﺮﯼ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ” ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﺍﯾﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ آنﻫﺎ ﺁﻫﯽ ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ. ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ: ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﯼ ﺯﻧﯽ ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﻗﻄﺮﻩ ﯼ ﺍﺷﮑﯽ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺿﺎﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
کدام مستحقتریم؟
شب سردی بود … پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن … شاگرد میوه فروش تند تند پاکتهای میوه رو توی ماشین مشتریها میذاشت و انعام میگرفت …
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیکتر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوههای خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالمترهاشو ببره خونه … میتونست قسمتهای خراب میوهها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچههاش …
هم اسراف نمیشد هم … هم بچههاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید … دیگه سردش نبود! پیرزن رفت جلو، نشست پای جعبه میوه … تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت: دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت! پیرزن زود بلند شد … خجالت کشید! چند تا از مشتریها نگاهش کردند! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد: مادر جان … مادر جان! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد! زن لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … پیرزن گفت: دستِت دَرد نِکُنه نِنه … مُو مُستَحق نیستُم!
زن گفت: اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن … اگه اینارو نگیری دلمو شکستی! جون بچههات بگیر! زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوههارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت: پیر شی ننه …. پیر شی! الهی خیر بیبینی مادر!
جوانی دیندار و پاکدامن
ابن جوزی در کتاب (المواعظ) میگوید:
جوان فقیر دورهگردی که در در کوچهها میگشت و دستفروشی میکرد… روزی از کنار خانهایی میگذشت که زنی از خانه بیرون آمد و از او چند چیزی خواست و از او خواست که داخل منزل وی شود تا اجناس وی را برای خرید ببیند، وقتی جوان داخل شد، زن در را پشت سرش بست، و از خواست که با وی مرتکب زنا شود، او هم با صدای بلند فریاد زد و اعلام نارضایتی کرد.
زن به او گفت: به خدا قسم اگر همین الان خواستهام را قبول نکنی، فریاد میزنم تا مردم جـمع شوند و به آنها میگوییم: که این جوان به زور وارد خانه من شده … دیگر خودت خوب میدانی; یا زندانی میشوی یا مرگ در انتظارت است…
جوان از زن خواست که خدا را به یاد آورد و از او بترسد، اما پند و نصیحت هیچ فایدهایی نداشت … وقتی جوان متوجه شد که زن منصرف نمیشود، به او گفت: من پیشنهاد تو را قبول میکنم اما اول باید بروم دست به آب…
وقتی که جوان وارد توالت شد، همه لباسهای خود را به کثافت آغشته کرد… از آنجا که بیرون آمد، آن هم با آن وضعیت، زن تمام اسباب و اثاث او را بیرون انداخت و خودش را هم از خانه بیرون کرد، او هم راهی خانه خودش شد، بچههایی که در کوچه او را دیدند به دنبال او به راه افتادند و فریادزنان به او میگفتند: دیوانه… دیوانه…
تا اینکه به خانه رسید، لباسهایش را عوض کرد، و خود را تمیز کرد… بعد از آن، آن جوان تا وقت مرگ بوی مسک میداد….
به نظر شما این پاکدامنی اکنون کجاست؟!…
عَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئاً وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ
روزی پادشاهی برای پوستکندن میوه ، کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست!
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد…
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید: چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید!!!
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت: اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید، اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند، بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!!!
عَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئاً وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئاً وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ. (بقره/ ۲۱۶)
چه بسا چیزی را دوست نمیدارید و آن چیز برای شما نیک باشد، و چه بسا چیزی را دوست داشته باشید و آن چیز برای شما بد باشد، و خدا ( به رموز کارها آشنا است و از جمله مصلحت شما را ) میداند و شما ( از اسرار امور بیخبرید و مصلحت خود را چنان که شاید و باید ) نمیدانید.
فرشته بیکار
روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشتههاست و به کارهای آنها نگاه میکند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامههایی را که توسط پیکها از زمین میرسند را باز میکنند و آنها را داخل جعبه میگذارند. مرد از فرشتهای پرسید: شما چکار میکنید؟ فرشته در حالی که داشت نامهای را باز میکرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل میگیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت میگذارند و آن ها را توسط پیکهایی به زمین میفرستند.
مرد پرسید: شماها چکار میکنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهای خداوند را برای بندگان به زمین میفرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب میدهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه میتوانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.
تفاوت عشق و ازدواج
یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت و باارزش بود، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید این هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم.
چند روز بعد پدربزرگم ازم پرسید، کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت. همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت، اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحههاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحهای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو از دستم بیرون کشید و رفت.
فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج و عشق مثل اون کتاب و روزنامه میمونه ازدواج اطمینان برات درست میکنه که این زن یا مرد مال تو هستش، مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه میتونم شام دعوتش کنم، اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی این کارو میکنم هرچقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکر میکنی که خوب این که تعهدی نداره، میتونه به راحتی دل بکنه و بره، مثل یه شیء با ارزش ازش استفاده میکنی و همیشه ولع داری که تا جایی که ممکنه ازش لذت ببری، شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه…و این تفاوت عشق است با ازدواج.
|