اسراف
اگر کسی مثلاً اسرافی می کرد نمی خواستند مستقیماً به او بگویند که این کار تو اشتباه است بلکه طوری رفتار می کردند که آن فرد تا عمر داشت فراموش نمی کرد که اشتباه کرده مثلاً اگر غذایی جلویش مانده بود ایشان برمی داشتند و می خوردند کاری می کرد که این کار را نکند.
اقتصادی
روحیۀ اقتصادی ایشان طوری بود که نمی توان گفت در چه حدی است اما خیلی مقیّد بودند که به بهترین وجه از یک چیز استفاده کنند اگر از غذا چیزی باقی مانده باشد نباید غذای جدید مصرف شود یعنی اوّل غذای قبلی را می خوردند و بعد غذای جدید را می خوردند. می گفتند : اگر این کار را نکنیم چند تُن غذا در سطل ها ریخته ميشود و این باعث می شود که وابستگی ما به دنيا بیشتر شود. در مورد کاغذ باطله ما فکر می کردیم برای همه عادت است که کاغذ را در سطل زباله بریزند و این کار مسئله ای ندارد اما ایشان می گفتند این کاغذ است و آشغال نیست که در سطل زباله بریزیم و جای مخصوصی را برای کاغذ قرار می دادند و می گفتند همه را در آن جمع کنید. حتی کاغذهای سفید را می گفتند که باید استفاده شود. خودشان هم کارهای دم دستی را روی آن کاغذها انجام می دادند و به بقیه هم سفارش می کردند که این کار را کنند و می گفتند : این ها را از کاغذهای باطله جدا کنید و کاغذهای باطله را جمع می کردند و به مجلس می بردند که خمیر می شد و دوباره تبدیل به کاغذ می شد و یا درمورد مصرف آب، ایشان می گفتند نباید آب را زیاد مصرف کرد و برای وضو گرفتن چند بار شیرآب را می بستند و بازمی کردند و می گفتند اگر این کار را نکنیم اسراف کردیم و نه تنها مال خدا را حرام کردیم بلکه این کار وابستگی ما را بیشتر می کند. باید دست به دست هم دهیم
تحرک و نشاط و ورزش
ایشان خیلی پُرتحرّک بودند، در این اواخر که تقریباً چندين سال از عمر ایشان می گذشت محاسن شان سفید شده بود اما طوری تحرک داشتند که جوان های ما متحیّر بودند. مثلاً وقتی می دیدند یک عده از بچه ها بی حوصله هستند فوراً سه، چهارتا بالانس می زدند و همه را شارژ می کردند و همه را به خنده می انداختند و بعد می نشستند و صحبت ها و خواسته هایشان را می گفتند و آن وقت همه با تمام وجود می نشستند و صحبت هایشان را گوش می دادند. ایشان با این که اين اواخر ضعیف بودند و کم غذا اما هم چنان در راه درس و بحث و فعالیت های مختلف بودند. اينكه دستشان را روی زمین می گذاشتند و بالانس می زدند، ما این حرف ها را به سادگی می گوییم اما برای آدم جالب است وقتی چنین آدمی را می بینیم ایشان خیلی زحمت کشیده بودند که بچه هایشان شجاع باشند مثلاً گاهی بچه ها را در6 ماهگی می انداختند در حوض آب و دوباره می گرفتند و می گفتند : بگذارید این ها از حالا قوی شوند ! تمام بچه هایشان شنا را کامل بلد بودند اما هیچ کدام قدرت ایشان را نداشتند و به اندازۀ ایشان پرتلاش نبودند همیشه می گفتند خیلی دوست داشتم که بچه هایم بتوانند قدرت بالايي داشته باشند اما متأسفانه تا آن حد نبودند.
جملات شهید
خوشی و لذّت من همین است که به مردم خدمت کنم چون این مردم رنج دیدند و زجر کشیدند انقلاب ما به دست این هاست، اگر نخواهیم به این ها کمک کنیم و یا اگرنخواهیم خودمان را به این ها معرفی کنیم و بگوییم که ما دوست شما هستیم و به شما کمک می کنیم پس این ها چطور حاضر شوند که جوانهای خودشان را که یک عمر برایشان زحمت کشیدند به جبهه بفرستند و باید بفهمند که در مقابل این زجری که کشیدند، کسانی روی کار آمدند که دوست این ها هستند و با آن ها مهربان هستند و می خواهند که این ها به موفقیّتی برسند و دلشان را با این ها تسکین بدهند. آخر دل آنها به چه چیز خوش باشد؟! به این که ما آمدیم سر پُست نشستیم ؟! ما چه وضعیّتی داریم اگر نخواهیم فرق بدهیم عملمان را با کسانی که قبل از ما سرکار بودند مگر ما خصوصیّتی داریم؟! هرچه داریم برای خودمان داریم! اگر اعمالمان نخواهد آن ها را شاد کند یا برای آن ها کار کند و یا به درددل آن ها رسیدگی نکند چطور آنها زحمت بکشند و چطور جوانشان را در راه اسلام و انقلاب بدهند؟ چطور مالشان را بدهند؟ باید بفهمند ما چه کار می کنیم، باید بفهمند ما برايشان زحمت می کشیم .
خاطرات سفر مکه همسرشهید
مکۀ اوّل را که با مجلس رفته بودند و سفر مرّفه بوده است؛ اتاق جدا و امكانات ديگر... و ایشان از آن سفر ناراحت بودند می گفتند: «این مکّه آمدن نیست» و خودشان را از بقیه جدا می کردند و مرتباً می رفتند حرم و عمره به جا می آوردند و شب ها غسل می کردند وبه حرم می رفتند اصلاً در جمع نبودند که با آن ها بروند و بیایند. خودشان به عرفات می رفتند و زمانی که برمی گشتند در راه گفتند که «ان شاءالله از این به بعد همه ساله می آیم ولو اگر اینجا بیایم توالت بشویم. اما تا سال دیگر چطور صبر کنم؟!»
در سفرهای بعد با ارگان هایی رفتند که فعالیت هم می کردند مثلاً با هلال احمر میرفتند، آن جا همه به فکر سوغاتی و این حرف ها بودند اما ایشان چند تا چاقو خریده بودند و قربانی های حاجی ها را انجام می دادند. یعنی این طوری بود که همه نوع کاری انجام میدادند؛ از کارهای داخل کاروان گرفته تا بیرون کاروان مثلاً آن زمان همۀ لباس هایشان را درمی آوردند و مردم تشخیص نمی دادند که کدام شخص روحانی است و کدام نیست؟! و این برایشان مسئله بود، برای همین عبا و عمامۀ شان را ميگذاشتند که اگر مردم مسئله ای برایشان پیش آمد یا سؤالی داشتند بتوانند از ایشان بپرسند.
سخنرانی های ایشان در مکه
اسلام را همان طوری که هست معرفی می کردند با تمام مسائلش. ایشان در آن شهرها و کشورهایی که همه می ترسیدند اسم علی را به زبان بیاورند راحت به زبان میآوردند، و یا وقتی تبعید شده بودند ایشان با سُنی ها صحبت می کردند و صمیمی شده بودند که تعداد زیادی از آن ها را هم طرفدار انقلاب كرده بودند. ایشان همیشه حقیقت را می گفتند و مسائل را بازگو می کردند در ضمن در مورد نکات اخلاقی خیلی صحبت می کردند که افراد چطور باید باشند. زيرا همۀ ما ایرانیان که به آن جا می رویم به یک شکل عمل نمی کنیم که مبادا از ما ایراد بگیرند. مثلاً وقتی ظهر می شد دست های ایرانیان پُر بود از خریدهایی که کرده بودند و بعد برای نماز به سمت مسجد می رفتند و ایشان خیلی در مورد این مسائل صحبت می کردند. مسئله دیگر این که ایشان نمازشان را در منزل نمی خواندند و حتماً به جماعت می خواندند و در سخنرانی هایشان اصرار میکردند که باید به مردم چیزی یاد دادو ميگفتند شما با این انقلابی که کردید به طور خاصّی شناخته شدید پس خودتان را همان طور که شناخته اند نشان دهید و از این دست صحبت ها که باعث شده بود همه شیفتۀ ایشان شوند و ايشان هم مرتباً سخنرانی می کردند.
این مسئله كه مردم خیلی خرید می کردند وايشان را ناراحت ميكرد اما هیچ وقت عصبانی نمی شدند و به اصطلاح از کوره درنمی رفتند و حرفی نمی زدند که طرف مقابل ناراحت شود بلکه با صحبت و پند و اندرز حرفشان را می زدند و طوری صحبت می کردند که اگر فرد کار بدی کرده خودش از آن کارپشیمان شود و تغییر كند و بنابراين طوری نمیگفتند که فرد ناراحت شود و دیگر به سمت ایشان و اسلام نیاید بلکه آن را قانع میکرد و طوری نبود که فقط بخواهند وظیفۀ سخنرانی انجام داده باشند بعد بروند بلکه از صمیم دل کار می کردند و دلسوز بودند.
خاطرات همسر شهید در مورد تربیت فرزندان
ایشان مقیّد بودند که همه سحر بیدار شوند و از فضیلت صبح محروم نباشند، خود ایشان صبحها برای نماز اوّل وقت بیدار می شدند البته همه را با هم صدا نمی کردند بلکه یکی یکی بچهها را بیدار می کردند و بعد نماز جماعت ميخواندند. بعد با بچه ها نرمش می کردند وقتی که ایشان منزل بودند مثل شمعی بود که بچه ها دورش بودند و ایشان با هرکدام از بچه ها به فراخور حالش رفتار می کردند و با آنها صحبت می کردند ؛ مثلاً از لحاظ درسی و یا هر کار دیگری که داشتند کمکشان می کردند و از نظر اخلاقی یا رفتاری اگر بچه خلافی می کرد، دادی سرش نمی زدند بلکه توضیح می دادند که این کار اشتباه است و بهتر است این كار را نکنی وقتی بچه ها می خواستند به مدرسه بروند به بچه ها صبحانه می دادند، یکی یکی به آن ها چای می دادند. رفت و آمدشان هم به این شکل نبود که بچه ها سرویس داشته باشند بلکه خودشان راه زیادی را می رفتند مثلاً حمید که کلاس چهارم بود مدرسه اش احمدیه بود و فاصلۀ زیادی با خانه داشت.
و يا خیلی لباس تنشان نمی کردم یا کلاه سرشان نمی گذاشتم، ایشان هم با این کار موافق بودند. ما شش، هفت تا بچه داشتیم و یک خانۀ بزرگ بدون گاز و بدون امکانات، تنها با یک علاءالدین خانه را گرم می کردیم که جوابگو نبود و حتی از علاءالدین هم كمتر استفاده می کردیم و کرسی می گذاشتیم بچه ها که زیر کرسی نمی رفتند خواه ناخواه اتاق سرد بود اما عادت کرده بودیم، حاج آقا هم می گفت: « بچه عادت می کند.»
ایشان خیلی مقیّد بودند اما این که مثلاً بخواهند با بچۀ دو ساله این کار را کنند بچه مریض می شود و بدتر می شود بلکه از اوّل به این شکل عادتشان دادند.
وقتی با بچه ها صحبت می کردند آن قدر با حوصله صحبت می کردند و آن قدر با عاطفه بودند که می دیدیم در هر کلامشان چند درس وجود دارد؛ هم درس اخلاق هم درس ایمان و هم درس شجاعت و فراست طوری که متحیّر می شدیم، چطور بدون فکر قبلی این حرف ادا شد و حالا چگونه باید با ایشان زندگی کنم که روح ایشان را آزرده نکنم. ایشان با بزرگترها به یک نوع صحبت می کردند و با کوچکترها نوعی دیگر. شدیداً مقیّد به احکام اسلام بودند وقتی نمازشان از وقت مغرب می گذشت خیلی ناراحت می شدندو خیلی مقیّد به نماز جماعت بودند. صبح بچه ها را برای نماز صدا می زدند اما نه به شکلی که به آنها تحمیل کنند بلکه طوری می گفتند که بچه ها خودشان با عشق نزدیک آقاجانشان می آمدند. دعاهای مستحب را به آن ها آموخته بودند که همیشه بعد از نماز می خواندند. تمام دعاهای ماه رجب و شعبان را می خواندند اگر بچه ها نمی رسیدند یا نبودند که بخوانند، خودشان با صدای بلند شروع می کردند به خواندن که اگر احیاناً من گرفتار بودم نزدیک آشپزخانه می آمدند و این دعا را می خواندند که من هم استماع کنم و مستفیض شوم.
زمان غذا هم که می گفتیم بچه ها بیایید غذا ! ایشان از همه زودتر می آمدند و می گفتند چه کار دارید که من کمک کنم؟ و از همه بهتر کمک می کردد و بچه ها را به شوق می آوردند که بیایند و تلاش کنند و کمک کنند و خودشان هم آن قدر کمک می کردند که من شرمنده می شدم که با این همه گرفتاری چرا وقتشان را برای کمک به من در منزل می گذاشتند که بعداً متوجه شدیم که این برای ما درسی بوده است.
می گفتند نباید همین طور زندگی را ادامه دهیم و فکرکنیم اگر کاری داریم باید از دیگر کارها بی خبر باشیم. همیشه به بچه ها می گفتند : درس بخوانید و تلاش کنید و زمان تفریح هم به کار منزل برسید ؛ و زمان تفریح تان ننشینید و کاری نکنید ! بدوید، فعالیت کنید، خرید کنید و بعد به سرکار خودتان بروید. روش کار خودشان هم همین طور بود زمانی که از کار و مطالعه و... خسته می شدند، به آشپزخانه می آمدند و می گفتند چه کار دارید؟ بگویید تا انجام دهم. همیشه وقتی یک وسیله خراب می شد که نمی دانستیم چه کار کنیم ! ایشان آن را باز میکرد و درست می کردند و ما از هیچ کسی برای تعمیر وسایل خانه کمک نمی خواستیم و کارهای دیگر منزل را هم خودشان انجام می دادند و زمانی هم که کار می کردند باز به بچه ها درس می دادند و می گفتند : بچه ها کاری نکنید که از هرچیزی بی خبر باشید بلکه سعی کنید از هرچیزی سردربیاورید که چطور کار می کند و چه استفاده ای از آن می شود و بعد به نحو احسن از آن استفاده کنید و به همدیگر یاری دهید و زندگی تان را بدون این که بفهمید چطور روز شب شد و چه اتفاقی افتاد نگذرانید ! این طور نباشد که از همه چیز نا آگاه باشید، و خودشان هم در هرکاری بهترین بودند و ما تعجب می کردیم که مثلاً دورۀ این کار را کجا دیدند که در آن کار از استاد آن استادتر بودند.
خاطرات همسر- کمک به هم نوع
ايشان به دنبال این بود که ببیند چه کسی کمک می خواهد ؟ چه کسی محتاج است؟ هرنوع کمکی ؛ چه فکری، چه جسمی می کند تا بتوانند با افراد ارتباط برقرار کنند و آنها را آگاه کنند. ایشان پیش کسانی و به جاهایی می رفتند که وقتی خودشان می گفتند كه کجاها رفتهاند ما خجالت می کشیدیم! چون می دیدیم آن افراد واقعاً شایستگی این را ندارند که ایشان تا این اندازه برایشان وقت بگذارند. ایشان هم چنین به درد دل پیرزن ها و پیرمردها گوشميدادند و به جوانها کمک می کردند تا آنها را کم کم از راه كج به راه راست بکشانند و تا حدي آنها را به شوق ميآوردند که میآمدند و اطراف ایشان مینشستند که بدانند این چه کسی است که بدون شناسایی، همه نوع خدمتی می کند و براي همه وقت میگذارد؟! کم کم از این راه جوان ها شیفتۀ اخلاق آقا شدند.
آقا در حقّ هر کسی لطف ميكردند و اصلاً برایشان پیر و جوان فرقی نداشت. از تمام وجودشان دوست داشتند که این ها را آگاه و روشن کنند.
خصوصیات اخلاقی شهید از زبان همسر شهید
زمان انقلاب ايشان بسيار تلاش مي كردند و نسبت به رزمندگان حسّاس بودند و در مقابل آنها احساس شرم و مسئوليت مي كردند كه آدم متحيّر مي شد ايشان در شبانه روز يكي دو ساعت مي خوابيدند و در منزل بيسيم روشن بود يا تلفن حتما مي بايست كه هر وقت كارشان داشتند ، اطلاع پيدا كنند. مثلا مي خواستيم با هم غذا بخوريم اما تلفن اجازه نمي داد ، يك بند زنگ مي زد ،يك بار گفتم پشتي را جلوي پريز گذاشته كه ديده نشود و به بچه ها گفتم شما برويد كنار آقا جان بنشينيد و سيم تلفن را از خيلي آرام بكشيد تا آقا جان دو تا لقمه غذا بخورند اما تا بچه ها اين كار را كردند و به محض اينكه قطع شد بلافاصله ايشان متوجه شدند كه چرا تلفن ديگر زنگ نزد و بعد خودشان رسيدگي كردند در ابتدا فكر كردند خراب شده بود متوجه شدند كه قضيه چيست ؟ در آن زمان كه ايشان خيلي فعاليت مي كردند و من مي خواستم كاري كنم كه ايشان فعاليتشان را كمتر كنند. از آنجايي كه ايشان خيلي احترام براي من قائل بودند و هميشه به بچه ها سفارش مي كردند كه مواظب مادر باشيد و سر و صدا نكنيد، اعصابشان ناراحت است من هم از اين مسئله سوء استفاده كردم و گفتم آقا شما كه ساعت 12 به بعد به منزل مي آييد ، من اعصابم ناراحت مي شود و صداي ماشين در خانه مي پيچد و من بيدار مي شوم و ديگر خوابم نمي برد بنابراين هر كجا كه تا ساعت 2 و 3 هستيد همان جا باشيد چون صبح هم مي خواهيد زود برويد ، پس ديگر منزل آمدن و اين همه سر و صدا كردن براي چيست ؟ ايشان گفتند : پس من كي بيايم كه شما راضي باشيد ، گفتم اگر تا ساعت 12 آمديد كه آمديد ، اگر نيامديد هما جا كه بوديد، باشيد و ايشان گفتند شما راضي مي شويد ساعت 12 بيايم گفتم : بله. شب بعد درست ساعت 12 آمدند و پيش خودم گفتم: چه خوب كه حرفم را گوش دادند اگر مي دانستم زودتر مي گفتم و خيلي خوشحال شدم اما شب بعد ايشان به جبهه رفتند و ديگر برنگشتند بعدا آقاي دكتر منافي گفتند :ما آن شب تعجب كرديم كه چرا حاج آقا ساعت 12 به منزل ميروند و گفتيم حاج آقا خيلي عجيبه هر شب ساعت 2 و 3 به منزل ميرفتيد چرا امشب زود مي رويد ؟ گفتند اگر امشب ديرتر از 12 شب به خانه بروم حاج خانم ديگر من را به منزل راه نمي دهد ، به خاطر همين امشب زود مي روم . و تنها همان يك شب بود كه زود به خانه آمدند رفتند و بعد به جبهه و ديگر برنگشتند .
شنیدن خبر شهادت
شب شهادت ايشان كه شب جمعه بود من خواب ايشان را ديدم و چون مي خواستم به قم بروم. بلند شديم و سحري خورديم تا فردا روزه بگيريم چون روز وفات امام موسي بن جعفر (ع) بود، بچه ها همه به كوه رفته بودند و نبودند. من عين جرياني كه اتفاق افتاده بود را در خواب ديدم كه ايشان زمان رفتن ديرشان شده بود و من به ايشان رسيدگي مي كردم و بعد رفتند و بعد هم خبر شهادت را آوردند. در خواب خيلي بي تابي ميكردم اما بر عكس در بيداري اين حالت را نداشتم، من داغ ديده بودم و خدا يك نيروي صبري به من داد و قبل از شهادت ايشان من مصيبت هاي زيادي ديده بودم. پدرم 4 ماه بود كه مرحوم شده بود . برادرها و بچه ام سال قبلش كشته شده بودند ، خلاصه خيلي ناراحت بودم و حاج آقا خيلي رعايت مرا مي كردند خيلي مواظب بودند كه من ناراحت نشوم و ايشان كه به اين شكل رعايت مرا مي كردند خوب طبيعي است كه علاقه من به ايشان هم بيشتر مي شد. از خدا مي خواستم كه كمكم كند قلب آدم گنجايش دو تا محبت ندارد . محبت ايشان تمام قلب مرا گرفته بود ميگفتم جايي نگذاشته براي محبت خدا و خيلي ناراحت بودم كه چرا اين قدر علاقه ام به ايشان زياد شده ، شبي كه اين خواب را ديدم خيلي در خواب بي تابي كرده بودم . وقتي بيدار شدم صداي زنگ تلفن را شنیدم و طوري بودم كه اصلا نمي توانستم بلند شوم تلفن را بردارم و همين طور خزيدم تا نزديك تلفن البته آن موقع مستقيم خبر شهادت را ندادند و سراغ بچه ها را گرفتند و اما همين كه خودشان پشت خط تلفن نبودند، من فهميدم كه مسأله اي پيش آمده البته نمي توانستم شهادت ايشان را قبول كنم و مي گفتم لابد مجروح شده هر چه كه اصرار كردم برادر دكتر چمران گفتند : نه ايشان براي خط رفتند و طوري نشده اما من احساس كردم اتفاقي افتاده اما به آن شكل بي تابي نكردم از خدا فقط كمك مي خواستم كه خدا كمك كند به من و بچه هايم كه كوچك بودند و خدا كمك كند كه من بتوانم وظيفه ام را انجام بدهم؛ الحمدالله خدا هم كمك كردند و بچه هايم يك بار مرا گريان نديدند در واقع نگذاشتم كه گريه مرا ببينند و گفتم كه بچه ها صدمه مي خورند هر مطلبي داشتم به خدا مي گفتم و الحمدالله خدا كمك كرد. از طريق كنگره سرداران و شهداي تهران از شما تشكر مي كنم .
همسر شهيد : خدا انشاءالله شما را هم موفق بدارد در اين كار و كمكتان كند كه مسئوليت شما هم خيلي بالاست . انشاءالله خدا ياري كند .
رسیدگی به بچه ها
قبل از انقلاب اگر وقت داشتند و در منزل بودند رسیدگی می کردند، البته آن زمان وقتِ بیشتری داشتند اما بعد از انقلاب مسئولیت شان سنگین بود، بچه ها بزرگتر شده بودند و از خود بچه ها می خواستند که خودشان گلیمشان را از آب بیرون بکشند و نیمه شب که می آمدند تمام خانه را یک کنترل اساسی می کردند متوجه شدند که مثلاً آشپزخانه چه شکلی است؟ یا بچه ها کجا خوابیدهاند؟ کجا بودهاند چه کار کردهاند؟ و.... هرجا مشکلی پیش می آمد تذکر می دادند و من هم می دانستم زمانی که ایشان نیستند باید همۀ مسائل رعایت شود و این طوری نبود که هرج و مرج به وجود بیاید. فقط زمانی که از منزل قدیمی رفته بودیم و آن را به حوزه داده بودیم و خودمان به منزل های مجلس در پشت بهارستان رفته بودیم، امكانات داشتيم آن جا شوفاژ داشت و آب گرم هم داشتیم و ایشان حس کردند که زندگی در حال عوض شدن است، همان اوّل سعی کردند که جلوی آن را بگیرند. یادم هست که در زمستان شوفاژ داشتیم و خیلی ذوق کرده بودیم اما ایشان گازوئیل نگرفتند و گفته بودند که اسراف است، و مصرفش زیاد است و دیدند در اين شرايط که مثلاً هرکس که بخواهد هر روز حمام می رود و متوجه شدند كه زحمت 24 و 25 ساله شان دارد به هدر می رود، يادم ميآيد آن زمان هم آخرین سال زندگی شان بود، می گفتند ما باید همان طوری که قبلاً زندگی می کردیم، زندگی کنیم و چون ایشان سِمتی پیدا کرده بودند نمی توانستم به همان صورتی که همیشه بودم، باشم. احساس میکردم که باید بعضی مسائل را رعایت کنم. اما ایشان می گفتند نباید تغییری در زندگی حاصل شود و باید به همان شکل قبل باشد. من هم به همان شکلی که ایشان میخواستند رفتار می کردم می گفتند من پیش امام زمان مسئولم چون زندگی ام تا حدودی از هزینة امام زمان (عج) تأمین می شود نباید پیش امام زمان شرمنده شوم و الان نباید زندگیام طوری باشد که امام زمان (عج) ناراحت شوند و باید همان طوری که قبلاً بوده، الان هم باشد.
روحیات
یکی از خصوصیات روحی ایشان این بود که خیلی به مردم بها می دادند و خیلی برایشان ارزش قائل بودند همان طور که امام برای مردم عادی ارزش قائل بودند و واقعاً دوست داشتند که خواسته های مردم عملی شود، و پای حرف های آن ها می نشستند ؛ پیرزن، پیرمرد، جوان، نوجوان، ..... فرقی نمی کرد و کاری هم به شخصیت آن فرد هم نداشتند و برایشان تفاوتی نداشت. اگر کاری از دستشان برمی آمد به هرقیمتی که می شد انجام می دادند و اگر هم نمی توانستند کاری کنند حداقل به حرف آن ها گوش می دادند و از آن ها دلجویی می کردند و تلاش می کردند که کار دیگری انجام دهند تا آن فرد از ایشان دلخور و زده نشود. مثلاً یکی از کارهای اخیر این بود که وقتی سمتی پیدا کردند باز به درد دل مردم می رسیدند چون وقتی آقایان به کار دولتی مشغول شدند مسجد را رها کردند همه به ایشان می گفتند شما مسئولیت دارید مسجد را رها کنید، ایشان گفتند : چطور مسجد را رها کنم؟!! این تودۀ ضعیف بودند که ما را از پشت میله های زندان بیرون آوردند و این مردم بودند که شاه را سرنگون کردند و باعث پیروزی اسلام شدند حالا ما چطور می توانیم به خودمان اجازه دهیم که از خواسته های این ها سرپیچی کنیم. الان همه گرفتار هستند و همه مشاغل مختلف دارند اما باید کاری کنیم که بتوانیم حق این مردم را ادا کنیم. بنابراین در مسجد می نشستند و جمعیت هم دور ایشان جمع می شدند و می گفتند من اينجا هستم، به نوبت جلو بیایند و هرکاری دارند بگویند و آقا آرام صحبت می کردند و به کار آن ها رسیدگی می کردند و اگر کارش طوری بود که باید در مجلس مطرح شود یادداشتی می کردند و در مجلس به آن رسیدگی می کردند و اگر صحبتشان طولانی بود و نمی توانستند آن جا جوابش را بدهند آدرس می دادند و می گفتند : شما برو منزل من شب می آیم آن جا به کار شما رسیدگی می کنم و اگر حل شدنی بود جوابش را می دادند و آن قدر می نشستند تا وقتي که هیچ کس در مسجد نمی ماند و همه می رفتند چون حاضر نبودند از وسط جمعیت بلند شوند و بروند تا وقتی که قدرت داشتند و وقت داشتند برای آن ها وقت می گذاشتند و با آن ها صحبت می کردند و برایشان مرد و زن و جوان و پیر بودن آن ها فرقی نداشت بلکه به هر نحوی که بود و می توانستند تلاش می کردند.
یادم است یک بار ایشان آمدند و گفتند : پیرزنی طاق اتاقش خراب شده و من نمی توانم الان آن را درست کنم،گرفتارم شما یک رادیو و یا چیز دیگری بخر که به او هدیه بدهم تا او دلش از من خوش باشد و بفهمد که من به فكر او هستم اما نمی توانم آن کار را انجام بدهم. بنابراین از راه دیگر دل او را خوش می کردند و می گفتند این ها نباید بعد از این همه شهید دادن و بعد از این همه رنج کشیدن از دست ما رنج ببرند و از ما ناراحت باشند .
روحیه مشورت ایشان
روحیۀ مشورت کردن ایشان بالا بود، دوست داشتند که با بچه ها صحبت کنند طوری که ما را متوجه کنند که مثل یک دوست هستند. یک سری مَنعیات داشتند که خیلی سخت تر از بقیه بود مثلا ً ایشان خیلی سختشان بود که مصرف چيزي بالا باشد اما نمی گفتند که این کار را نکنید بلکه با دلیل و برهان و صحبت كردن همه را متقاعد می کردند که این کار اشتباه است. کارهایی که برخلاف میل ایشان بود اگر می خواستیم انجام دهیم، باید با ایشان مشورت می کردیم و در ضمن طوری هم نبود که مخالفت سرسختانه کنند و ما هم اوقاتمان تلخ شود که در نتیجه آن کار را انجام دهیم یا ندهیم. بلکه طوری صحبت می کردند که ما هم متقاعد می شدیم و آن کار را انجام نمی دادیم و یا اگر انجام می دادیم با رضایت خودشان انجام می دادیم. بنابراین کاری را که می خواستیم انجام دهیم اوّل با ایشان صحبت می کردیم و ایشان ما را راهنمایی می کردند حتی قبل از آن فکر می کردیم که اصلاً این کار غلط است نبايدانجام شود اما بعد از صحبت با ایشان نظرمان فرق می کرد.
واقعاً هم ایشان همین طور بودند نه در حق ما بلکه در حق همه همین طور بودند و هر ازدواجی که قرار بود در بین بستگان ما صورت بگیرد ایشان تا با داماد صحبت نمی کردند خانوادۀ عروس به این پسر، دختر نمی دادند ! یا وقتی خانوادهي ما می خواست عروس بیاورد تا ایشان با خانوادۀ عروس صحبت نمی کردند آن ها به خودشان اجازه نمی دادند که با این خانواده وصلت کنند، حتّی با دیدن می فهمیدند که این داماد چطور آدمی است، شناخت ایشان نسبت به افراد بالا بود و با یک بار صحبت می فهمیدند که مثلاً این فرد در چه سطحی است و چه افکاری دارد، بعد به خانوادۀ طرف مقابل اطلاع می دادند و آن ها هم به حرف آقا اطمینان داشتند حتّی اگر آقا جایی بودند یا مسافرتی بودند صبر می کردند که وقتی آقا برگشت، نظر بدهد نه تنها برای ازدواج بلکه برای هرکاری ؛ برای انتخاب شغل، انتخاب درس یا کسانی که برسر دو راهی بودند و نمی دانستند که چه کار کنند و.... در کلّ مشکل گشای همۀ فامیل بودند. در همین راستا هم یا ایشان را دعوت می کردند و می بردند و یا آن ها پیش آقا می آمدند و آقا هم وقتشان را در اختیار آن ها می گذاشتند با آن ها صحبت می کردند و آن ها هم وقتی جوابشان را می گرفتند، می رفتند . از زمانی که ایشان شهید شدند همه می گویند : تنها بچه های شما نیستند که یتیم شدند بلکه همۀ ما را یتیم کردند و کسی را نداریم که ما را راهنمایی کند.
ساده زیستی شهید
. ایشان حاضر نبودند حتّی یک ذره از زندگی ما از آن ها بهتر باشد، همیشه می گفتند : باید زندگی من آن قدر سطحش پایین و عادی باشد که وقتي هر نداری به خانۀ ما می آید و زندگی ما را می بیند غبطه نخورد و بگوید ما زحمت کشیدیم و جوان هایمان را دادیم حالا آقایان استفاده می کنند و در ناز و نعمت به سرمی برند و بزرگی می کنند! بسيار سختشان بود که پاسدار یا راننده با ماشین آن چنانی داشته باشند، برایشان مسئله بود. هیچ کس نمی فهمید و فقط من بودم که می فهمیدم ایشان چه کار می کنند از راننده و ماشین خودشان برای دیگران استفاده می کردند. از صبح با این ماشین و راننده اش کار مردم را راه می انداخت ؛ مثلاً کجا به فلانی تیرآهن نمی دهند یا کجا زندانی دارند و.... با اسم آقا و راننده و ماشین آقا کارمردم انجام می شد و ایشان یا با ماشین معمولی می رفتند یا آن زمان از مجلس با تاکسی برمی گشتند یا با ماشین های مجلس که صبح نماینده ها را جمع می کرد، می رفتند اگر موردي پیش می آمد به راننده می گفتند : بیا مرا فلان جا برسان و بعد می گفتند برو فلان جا و کار مردم را انجام بده !
علاقۀ شان را به امام و پیروی از خط امام و علاقۀ ای که به امام عصر
خیلی به آقا علاقه داشتند اما من نمی توانم احساس ایشان و عمل ایشان را بیان کنم چون گفتنی نیست ! مثلاً یادم است ایشان در این اواخر یعنی قبل از شهادتشان وقتی به سوریه رفته بودند مکان هایی که در آن جا ایشان دیده بودند ایشان را غرق حُزن کرده بود و عجیب توجه قلبی داشتند و حالی خاصّ به ائمه و حضرت زینب داشتند که ما منقلب می شدیم آن زمان ایشان نماینده بودند و از همان جا خودشان را کاندید کردند و بعد برگشتند، زمانی طول نکشید که شهید شدند یعنی پانزده یا بیست روز بیشتر طول نکشید وقتی از سفر برگشتند من دیدم که حالتشان تغییر کرده است مثلاً به کارهای عقب مانده شان می رسیدند به پیرزنهایی که نمی رسیدند سربزنند و خیلی وقت بود آن ها را ندیده بودند، به دیدنشان می رفتند و چند بار هم پیش آمد که می خواستند به من چیزهایی را بگویند که من را براي شهادتشان آماده کنند، من هم که طاقت نداشتم، پسرم (آقا مجيد) را تازه از دست داده بودم و پدرم و دیگر نزدیکانم را هم از دست داده بودم، به ایشان گفتم: « هرچه خدا بخواهد من راضی به رضای اویم. نمی خواهم شما چیزی بگویید». می دانستند که زمان، زمان شهادت است، ایشان هم خیلی آرزو داشتند که شهید شوند و من نگذاشتم چیزی بگویند اما نمی دانستم که چه می خواهند بگویند فقط گفتم راضی به رضای خدایم. پدرم را هم در آن زمان از دست داده بودم البته بعدها متوجه شدم که ایشان خواب دیده بودند که روز محشر است و یک صفی وجود دارد و حضرت امام رضا (ع) هم آن جا هستند و شهدا پشت سر ایشان هستند و حضرت امام صادق (ع) هم جلو هستند و یک عده ای از فضلا و طلاب هم پشت سر ایشان می روند و وارد محشر می شوند ایشان هم با خودشان فکر کردند که «من شاگرد امام صادق (ع) بودم باید در این صف باشم اما به ایشان گفتند که شما باید پشت سر شهدا بروید ! و از این خوابی که دیده بودند حس کرده بودند که شهادتشان نزدیک است. هرکاری که ما برایشان می کردیم می گفتند قرار است که من شهید شوم پس این کارها برای چیست؟ ایشان همیشه به جبهه می رفتند ولی بار آخر که می خواستند بروند یادم است می گفتند: « برای چه از من پذیرایی می کنید؟ نکند می خواهم شهید شوم» و بعداً هم متوجه شدم که با این حرف ها می خواستند من را آماده کنند و می خواستند خوابشان را به من بگویند اما من اجازه ندادم بگویند.
یادم است جایی مهمانی رفته بودم و من مشکی پوشیده بودم و صاحبخانه گفت : چرا مشکی پوشیدی؟ گفتم : پدرم تازه از دنیا رفته و خیلی برایم عزیر بوده و یا مجید پسرم.... تا من این حرف را زدم، حاج آقا گفتند : نا شکری نکنید ! طوری صحبت می کردند که انگار خودشان فهمیده بودند که باز هم قرار است من داغدار شوم. من هم خیلی ضربه خورده بودم و تنها بودم فقط ایشان را داشتم بنابراین خیلی جذب ایشان شده بودم و خیلی از این بابت ناراحت بودم، در اوایل انقلاب شب ها از فراق پدرم و برادرهایم خوابم نمی برد درعرض دو سه سال حدود ده نفر از نزديكانم را از دست داده بودم بنابراين علاقۀ من نسبت به ایشان بیشتر شده بود چون وقتی انسان تنها می شود روي تنها كسي كه باقي مانده متمرکز می شود. ایشان هم من را بیشتر درک می کردند. شاید زمانی از کسی ناراحتی داشتند اما بروز نمی دادند یادم است می گفتند : الان تنها آرامش من شما هستيد! هرکسی به نحوی به من ضربه می زند اما تنها کسی که من را درک میکند شما هستید و من را می فهمی و شما هستید که روحیات من را می شناسید !
سال 42 که قیام حضرت امام خمینی شروع شد، ایشان خیلی خوشحال شدند و انگار خواستۀ خودشان هم همین بود برای این که کسی را در این حد نمی دیدند که چنین فکر و درایت و معلوماتی داشته باشد که بتواند قیام را به پایان برساند. ایمان ایشان ایمانی بود که هیچ کس شبهه نمی کرد که شاید یک زمانی خسته شوند یا کوتاه بیایند.
شهید شاه آبادی یقین داشتند که امام خمینی (ره) نائب حقیقی امام زمان (عج) است و ایشان از مَراجعین بزرگ هستند که معلوماتشان عمیق است و به جز حضرت امام کس دیگری نمی تواند این انقلاب را به آخر برساند و از این جهت وظیفۀ فرد فرد می دانستند که ایشان را یاری کنند نه تنها خودشان این کار را می کردند بلکه به همه سفارش می کردند که کمک کنند و روحانیونی را که متوجه این موضوع نبودند، آگاهشان می کردند و توضیح می دادند که الان ما در چه شرایطی هستیم و وظیفۀ ما در این شرایط چیست؟ و می گفتند که همه باید روشن و آگاه باشیم، همه باید هم خط و هم فکر باشیم، با هم اختلاف نداشته باشیم و بدانیم که به جز ایشان کسی را پیدا نخواهیم کرد که در این موقعیت بتواند اين قیام را به پایان برساند و این قیام هم قیامی نبود که در آن زمان تصور کنیم که می توانیم آن را به آخر برسانیم يعني تصور بسیار سختی بود.
از این جهت خودشان در هرجا و در هر شهرستانی و به هر نحوی که می توانستند مردم را آگاه می کردند و به آقایانی که در آن شهر بودند وظیفه شان را می گفتند که باید همه به هم اطلاع بدهیم و، همدیگر را روشن کنیم تا بتوانیم این نهضت را به پایان برسانیم و یاری کنیم امام را که قدرت ایشان روز به روز بیشتر شود تا تمام دنیا حرفی را که می زند بپذیرد و تمام دنیا بفهمد که کلام، کلام ایشان است و ایشان هستند که نائب حقیقی امام زمان می باشند و ما هم باید ایشان را یاری کنیم تا انشاءالله زمانی که حضرت ظهور می کند، همه آمادة باشیم. خودشان هم خیلی به این موضوع توجه داشتند. وقتي میدیدند كه بعضی ها آگاهی ندارند، خیلی صدمه می خوردند و ساعت ها وقت می گذاشتند که آن ها را آگاه کنند. می دانستند که رژیم مخالف آقایان است و علیه روحانيون به مردم فهمانده که روحانيون چنین و چنانند بنابراين ايشان می خواستند كه آن ها با افراد انقلابی آشنا شوند.
برای این کار از مسجد نمی توانستند شروع کنند چون می دانستند که آن ها مسجد نمی آیند، از جاهای دیگر مثل کوه شروع می کردند و مثلاً در کوه در مسیر راه به آن ها اعلامیه رساله و نوار امام را می دادند، حرف های امام و اهداف امام را برایشان می گفتند و رژیم را برایشان معرفی می کردند که چه کار با شما می کند و چه کار کرده است؟ و ميگفتند كه اين دشمنی است که در ظاهر شما نمی دانید! پس آگاه باشید و همین طور که صحبت می کردند، آن ها کم کم به خود می آمدند و تازه می فهمیدند که روحانیون آن طوری که آن ها فکر می کردند و رژیم به آن ها گفته، نیستند این ها هم به خودشان می آمدند و مدام اطراف آقا بودند. وقتی با ایشان به شهر یا روستایی می رفتیم هیچ کس نبود که به مسجد بیاید یا سراغ ما بیاید، حتّی نان به ما نمی فروختند و نمی گذاشتند آب بیاوریم و جلوگیری می کردند اما همین افراد بعد از صحبت های آقا زمان بدرقۀ ما گریه می کردند و ما را برای ماه رمضان یا محرم دعوت می کردند اما آقا کسی دیگری را جای خودشان می گذاشتند و می گفتند این ها دیگر آگاه شدند، هرکسی این جا بیاید و برایشان صحبت کند، این ها کنار آن آقا می آیند به حرف آن آقا گوش می دهند و خودشان به ده یا روستای دیگری می رفتند و همین کار را ادامه می دادند. ترسی هم نداشتند که حرف های خودشان را آرام بگویند و يا طوری باشد که فکر کنند باید مردم این حرف ها را آرام بشوند بلکه جرأت مردم را زیاد می کردند و به مردم می گفتند : همه با هم، با صدای بلند بگویید شاه چنین و چنان است ! تا نتوانند جلوی شما را بگیرند و به زندان ببرند چون وقتی زیاد باشیم و همدست باشیم نمی توانند کاری کنند خواه ناخواه انقلاب علنی می شود و به همه جا کشیده می شود و برای همه سد شکسته می شود. ایشان به همه جرأت می دادند ؛ چون خودشان این جرأت را داشتند و به بقیّه هم انتقال می دادند. اوّل کمی بلند حرف می زدند و وقتی می دیدند اتفاقی نیافتاد، بلندتر می گفتند تا جایی رسید که همۀ ایران هم صدا شدند و بلند گفتند مرگ برشاه ! چون قبل از آن کسی جرأت نمی کرد اسم شاه را بیاورد.
ولی کم کم این حركت گسترش پیدا کرد (و از پيش زمينه این کار خود ایشان و تبلیغاتش بود که از دهات و روستا شروع کردند تا به شهر رسیدند و به آن روزی رسیدیم که دیدیم جمعیت چند میلیونی ایران مرگ برشاه می گوید و آن جا بود که شاه پا به فرار گذاشت و اگر چنین زمینه ای ساخته نمی شد، کار به این جا کشیده نمی شد ؛ خدا را شکر که ما زنده ایم و چنین روزی را دیدیم.
مبارزات و کمک به امام خمینی
وقتی ایشان مشغول درس خواندن بودند و درنظرشان تنها مباحثه و درس نبود، ایشان قصد داشتند با احکام اسلامی مردم را آگاه و روشن کنند و می دانستند که فقط اسلام است که می تواند جلوی این ابرقدرت ها را بگیرد و از این جهت سعی براین داشتند که جوان هایی راکه تازه وارد این علوم شدند راآگاه کنند که تنها درس هدف نیست و می گفتند درست است که باید از وقتتان استفاده کنید و درس بخوانید این خود هدف بالايي است اما تنها اين هدف نیست بلکه ما درس میخوانیم تا به مردم اسلام را بشناسانیم كه اگر ما به اسلام حقيقي پي نبريم نميدانيم كه چطور باید مقاوم بود و مقاومت کرد! و اگر ما به اسلام حقیقی پی نبریم نمی توانیم ودر مقابل مشکلات و مصیبت ها و زحمت ها صبر داشته باشیم و بدون اسلام از راه خارج می شویم و از این جهت می بینیم که به جز اسلام کسی نتوانسته تا آخر با ابرقدرت ها مقابله کند. آن ملی گراها کمونیست ها و.... هرکدام از آن ها به هرنحوی که جلو آمدند و مبارزه کردند در آخر با چیزهایی ناچیز فريب خوردند و تحت تأثیر قرار گرفتند و در آخرخودشان هم جزو آن ها شدند اما تنها اسلام و روحانیون توانستند که این مسئله را به آخر برسانند، به علت آن که به حقیقت پی بردند که راه همین است و جز این نیست از آنجايي كه ايشان همة جوانها را فرزند خود ميدانستند و دوستشان داشتند. سعي ميكردند آنها را پوشش دهند و به هر اندازهاي كه وقت داشتند به هر نقطة كشور ميرفتند و افراد را روشن و آگاه ميكردند.
امام وقتی كه مبارزات خودشان را شروع کردند ایشان بالاترین وظیفهها را برای خود میدانستند، که کمک کنند به چنین شخصیتی که برایشان شناخته شده است و خیلی هم خوشحال بودند که این مبارزه را ايشان شروع کرده چون ميدانستند كه تنها ايشان ميتواند اين كار را به آخر برساند و تحت تأثیر هیچ جا و هیچ کس و هیچ حرفی قرار نمی گیرد و تنها امیدشان این بود که انشاءالله ایشان بتواند این انقلاب را به سرانجام برسانند و ايشان نيز وظیفۀ خودشان می دانستند که روز و شب مردم را آگاه کنند که به این نهضت به هرقیمتی که شده کمک کنند و یاری دهند و به هر دِه کوره ای که بود ایشان ميرفتند و فکر می کردند که افراد آن جا نيز می توانند کاری کنند و تصورشان این نبود که این افراد چون در ده هستند کاری از دستشان بر نميآيد و حرف روي آنها فایده ای ندارد، بلکه فکر می کردند که هرکدام از آن ها برای خودشان داراي شخصیتی هستند و تنها حساب خودشان را هم نمی کردند بلکه حساب بچۀ های آن ها را هم می کردند، اصلاً حساب تلاش هایی که انجام می شد را می کردند که اگر یک روز این مسئله جهان گیر شود، همه بدانند و آگاه باشند که این انقلاب یک انقلاب واقعی است و تحت تأثیر ضد انقلاب قرار نگیرند و از کوره در نروند ! و خود افراد علیه انقلاب بلند نشوند. بنابراین یاری و راهنمایی می کردند و اصل انقلاب را به آن ها نشان میدادند که ايشان تمام عمرشان را هم در این راه گذاشته بودند و خسته هم نمیشدند و هر وقت به ایشان می گفتیم : آقاجان خسته اید، کمی استراحت کنید ! می گفتند شادم، خوشحالم. [«قَوَ علی خدمتک جوارحی»] و این جمله همیشه تکیّه کلامشان بود که می گفتند : خدا من را طوری آفریده که خسته نمی شوم و چنان از تلاش کردنم لذت می برم که ، هیچ چیزی به این اندازه به من لذت نمی دهد. هر وقت به ایشان می گفتیم : تفریحی بروید، کمی استراحت کنید، می گفتند بالاترین استراحت و لذت برای من همین است، به من وقت بدهید ! و وقت من را نگیرید که بتوانم در این راه موفق بشوم و خدمت کنم.
مجلس و جبهه
(ایشان وقتی جبهه رفته بودند) در مجلس گفته بودند کسی می تواند به جبهه برود آنجا به نیرو نیاز دارند، آقا هم گفته بودند من 48 ساعت وقت دارم و می توانم بروم (چون مجلس در این 48 ساعت تعطیل بود اما بعد از این 48 ساعت کلاس داشتند؛ کلاس های تحقیق و برنامه های دیگر که باید بعد از این 48 ساعت به آن کلاس ها می رسیدند بنابراین از آن جا به من زنگ زدند و گفتند : جبهه روحانی ندارد و به من نیاز دارد بنابراین باید آن جا باشم. مقداری هم هدایا برای رزمنده های خط مقدم برده بودند؛ همۀ آن ها را بوسیده و هدایا را به آن ها داده بودند. صبح که می خواستند به لب مرز بروند به من زنگ زدند و گفتند کاری کنید که بیشتر بتوانم بمانم ؛ برنامه ها و زمان کلاس های من را عقب بیاندازید و به همه بگویید این جا به من نیاز دارند و باید این جا باشم اما کارها را خودتان انجام دهید که نبودن من مشخص نشود.
من کلاس تحقیق را که شنبه داشتیم دوست داشتم و خودم هم در آن کلاس حضور پیدا ميكردم. صبح پنج شنبه این را به من گفتند و خودشان لب خط رفتند و بعد هم که از جریزة مجنون برگشتند آن حادثه برایشان پیش آمد.
|