تبلیغ دین
مشكلات تبلیغ
هنگام ورود به شهر و روستا برای تبلیغ مردم چند گروه بودند یک عده پذیرش نداشتند و به ما دهن کجی می کردند. خیلی ها می ترسیدند و مثل الان نبود و همه بیرون نمی رفتند و یا همه مثل الان شجاع نبودند حتی از یک گربه هم می ترسیدند...
به قول آقاي زماني كه مي گفتند : خانم ها از لحاظ حجاب بد بودند و وقتي آقا پاي منبر بودند در مناسبت هاي مختلف خانم خيلي حرف مي زدند اما شهيد شاه آبادي چنان با آنها كار كرده بودند كه ديگر صدايي از آن ها در نمي آمد!
مطلب: همسر شهید
تبلیغ دین
همراهي همسروفرزندان
آقای موسوی همدانی قول داده بودند که برای تبلیغ به ماهشهر بروند. و هنوز انقلاب هم نشده بود و هیچ کس حاضر نبود که با زن و بچه به آن جا برود، از آن طرف هم راه دور بود و بدون زن و بچه نمی شد رفت و هیچ کس نميرفت اما آقای موسوی به تحریک آقاجان قول داده بود که برود اما بعد پشیمان شد حالا نمی دانم چه کسی ایشان را منصرف کرد ! خانوادۀ ايشان یا.... ؟ آقاجان هم به مردم ماهشهر قول داده بود که چنین كسي می آید، آن ها هم تهیه دیده بودند اما ایشان گفتند من نمی روم و آقاجون ناراحت شدند و گفتند پس من خودم می روم ! در قم من در حیاط بودم و اعمال عرفه را به جا می آوردیم، لباس های بچه ها را هم سر حمام گذاشته بودم که وقتی از مدرسه آمدند آنها را به حمام ببرشان. غذا روی گاز بود آقا که می آمد مهمان هم داشت آن روز یک دفعه آقاجان آمدند و گفتند من می خواهم به ماهشهر بروم ! من تعجب کردم اما بعد گفتم ما هم می آییم. گفتند بچه ها مدرسه می روند، گفتم اما من نمی گذارم شما تنها بروید ما هم با شما می آییم (که این ماجرا مربوط به قبل از تبعیدشان بود که در قم درس می خواندند و برای انقلاب زیرسازی می کردند و امام را به مردم می شناساندند و کارهایشان هم مخفیانه بود) و آن زمانی بود که خواهرم در قم بود و زمان خدمت معلمی اش بود. گفتم خواهرم پیش یوماجان است، من و بچه ها با شما می آییم ! خلاصه غذای مختصری به بچه ها دادیم و راه افتاديم آن زمان پنج تا بچه داشتم و وحید هم نبود، ما مدت زمانی را آن جا بودیم و تبلیغ کردیم.
مطلب: همسر شهید
تبلیغ راه امام وانقلاب
آگاهي مردم به روشهاي خاص
درزمان طاغوت و براي آگاهي مردم دست به هرتلاشي مي زدند.براي اين كار از مسجد نمي توانستند شروع كننند چنن م ي دانستند كه جوانها مسجد نمي آيند، از جاهاي ديگر مثل كوه شروع مي كردند و مثلاً در كنوه در مسنير راه بنه آن ها اعلاميه رساله و نوار امام را مي دادند، حرف هاي امام و اهداف امام را برايشان مي گفتند و رژيم را برايشان معرفي مي كردند كه چه كار با شما مي كند و چه كار كرده است؟ و ميگفتند كه اين دشمني است كه در ظاهر شما نمي دانيد پس آگاه باشيد و همين طور كه صحبت مي كردند، آن ها كم كم به خود مي آمدند و تازه مي فهميدند كه روحانيون آن طوري كه آن ها فكر مي كردند و رژيم به آن ها گفته، نيستند اين ها هم به خودشان مي آمدند و مدام اطراف آقا بودند.
مطلب: همسر شهید
تمایز بین خلافكار ومنحرف
ایشان از افرادی که ناخلف بودند هم به راحتی نمی گذشتند، همیشه می گفتند : کسانی که انحراف دارند و آن هایی که تحت تأثیر قرار گرفتند، انحرافشان عمیق نیست و این ها واقعاً صادق اند ولی گول خوردند، همیشه سعی داشتند تلاش کنند که بدانند چه چیز باعث شده که این ها به این شکل درآیند. آیا واقعاً کمبودهای زندگی بوده است؟ یا کسی آن ها را تحت تأثیر قرار داده است ؟ بعد مشکل آن ها را حل می کردند و اصلاحشان میکردند. مثلاً یک دزدی بود که زن و شش فرزندش را رها کرده بود و حسابی دزدی می کرد ایشان با او صحبت کردند و فهمیدند که به این فرد، آن قدر فقر و ناراحتی فشار آورده است که دست به دزدی زده است و خانواده اش هم متوجه شدند و او را ترک کردند. آقا یک ماشین برایش خریدند و او را مشغول به کار کردند خانواده اش را برگرداندند و زندگی اش را سامان دادند. اصلاً این طوری فکر نمی کرد که حالا این جوان بد شده و باید رهایش کرد بلکه اوّل می فهمید که این بدی او از ذاتش است یا نه در بعضی جاها که می فهمیدند بدی این فرد محرز و از روی بد ذاتی اش است فوری می گفتند باید این فرد را از روی زمین برداشت چون بقیه را فاسد می کند و یک آدم فاسد نباید میان بقیه باشد چون باعث لغزش بقیه می شود و بقیه را هم فاسد می کند اما قبل از آن که تجسس کنند، این کار را نمی کردند. همیشه در کمیته خودشان افراد را بازجویی می کردند و خودشان به آن ها رسیدگی می کردند.
مطلب: همسر شهید
توجه به جزئیات با وجود مشغله هاي فراوان
يادم است يك بار ايشان آمدند و گفتند : پيرزني طاق اتاقش خراب شده و من نمي توانم الان آن را درست كنم،گرفتارم شما يك راديو و يا چيز ديگري بخر كه به او هديه بدهم تا او دلش از من خوش باشد و بفهمد كه من به فكر او هستم اما نمني تنوانم آن كار را انجام بدهم. بنابراين از راه ديگر دل او را خوش مي كردند و مي گفتند اين ها نبايد بعد از اين همه شنهيد دادن و بعند از اين همه رنج كشيدن از دست ما رنج ببرند و از ما ناراحت باشند .
مطلب: همسر شهید
حساس به بیداري مردم
ایجاد آمادگي براي ظهور
خودشان در هرجا و در هر شهرستانی و به هر نحوی که می توانستند مردم را آگاه می کردند و به آقایانی که در آن شهر بودند وظیفه شان را می گفتند که باید همه به هم اطلاع بدهیم و، همدیگر را روشن کنیم تا بتوانیم این نهضت را به پایان برسانیم و یاری کنیم امام را که قدرت ایشان روز به روز بیشتر شود تا تمام دنیا حرفی را که می زند بپذیرد و تمام دنیا بفهمد که کلام، کلام ایشان است و ایشان هستند که نائب حقیقی امام زمان می باشند و ما هم باید ایشان را یاری کنیم تا انشاءالله زمانی که حضرت ظهور می کند، همه آمادة باشیم. خودشان هم خیلی به این موضوع توجه داشتند. وقتي میدیدند كه بعضی ها آگاهی ندارند، خیلی صدمه می خوردند و ساعت ها وقت می گذاشتند که آن ها را آگاه کنند. می دانستند که رژیم مخالف آقایان است و علیه روحانيون به مردم فهمانده که روحانيون چنین و چنانند بنابراين ايشان می خواستند كه آن ها با افراد انقلابی آشنا شوند.
مطلب: همسر شهید
حلال مشكلات مردم
یکی از کارهای اخیر این بود که وقتی سمتی پیدا کردند باز به درد دل مردم می رسیدند چون وقتی آقایان به کار دولتی مشغول شدند مسجد را رها کردند همه به ایشان می گفتند شما مسئولیت دارید مسجد را رها کنید، ایشان گفتند : چطور مسجد را رها کنم؟!! این تودۀ ضعیف بودند که ما را از پشت میله های زندان بیرون آوردند و این مردم بودند که شاه را سرنگون کردند و باعث پیروزی اسلام شدند حالا ما چطور می توانیم به خودمان اجازه دهیم که از خواسته های این ها سرپیچی کنیم. الان همه گرفتار هستند و همه مشاغل مختلف دارند اما باید کاری کنیم که بتوانیم حق این مردم را ادا کنیم. بنابراین در مسجد می نشستند و جمعیت هم دور ایشان جمع می شدند و می گفتند من اينجا هستم، به نوبت جلو بیایند و هرکاری دارند بگویند و آقا آرام صحبت می کردند و به کار آن ها رسیدگی می کردند و اگر کارش طوری بود که باید در مجلس مطرح شود یادداشتی می کردند و در مجلس به آن رسیدگی می کردند و اگر صحبتشان طولانی بود و نمی توانستند آن جا جوابش را بدهند آدرس می دادند و می گفتند : شما برو منزل من شب می آیم آن جا به کار شما رسیدگی می کنم و اگر حل شدنی بود جوابش را می دادند و آن قدر می نشستند تا وقتي که هیچ کس در مسجد نمی ماند و همه می رفتند چون حاضر نبودند از وسط جمعیت بلند شوند و بروند تا وقتی که قدرت داشتند و وقت داشتند برای آن ها وقت می گذاشتند و با آن ها صحبت می کردند و برایشان مرد و زن و جوان و پیر بودن آن ها فرقی نداشت بلکه به هر نحوی که بود و می توانستند تلاش می کردند.
مطلب: همسر شهید
حلال مشكلات و دادرس مردم
وقتي ايشان ميديدند كه يك كسي ناراحتي دارد، مشكلي دارد به اين شكل نبود كه بگوبند اين کارمن نیست (مثلاً این مشکل یک زن است و دیگری باید آن را حل کند بلکه برخوردشان در مورد همه یکسان بود مثلاً خانم نورصالحی تعریف ميكردند در راه مکه به مدینه زمانی که ماشین حرکت ميكرده است( خانم نورصالحي) خون دماغ میشوند، حاج آقا ناراحت می شوند و با خود می گویند ماشین در حرکت است و این یک نفر زن تنها چه کار می تواند انجام دهد؟! بنابراين حاج آقا، خانم را بردند صورتشان را آب کشیدند و تمیز کرده بودند و به داخل ماشین برگردانده بودند و این طور فکر می کردند که این زن مثل خواهرشان یا مادرشان است و کار را به کس دیگری ندادند بلکه خودشان به طریق اولی بردند و رفع گرفتاری کردند. البته با همه همین طور بودند، که با خانوادۀ خودشان بودند و خودشان را بر دیگری مقدّم نميدانستند.
دوستانشان هم همین مطلب را می گفتند که ایشان تفاوتی بین افراد قائل نبودند اين كه مسائل شرعی را رعایت می کردند و حتی به دیگران هم تذکر می دادند.
مطلب: همسر شهید
خدمتگزار عامه
سنگ صبور پیروجوان
ايشان به دنبال این بود که ببیند چه کسی کمک می خواهد ؟ چه کسی محتاج است؟ هرنوع کمکی ؛ چه فکری، چه جسمی می کند تا بتوانند با افراد ارتباط برقرار کنند و آنها را آگاه کنند. ایشان پیش کسانی و به جاهایی می رفتند که وقتی خودشان می گفتند كه کجاها رفتهاند ما خجالت می کشیدیم! چون می دیدیم آن افراد واقعاً شایستگی این را ندارند که ایشان تا این اندازه برایشان وقت بگذارند. ایشان هم چنین به درد دل پیرزن ها و پیرمردها گوشميدادند و به جوانها کمک می کردند تا آنها را کم کم از راه كج به راه راست بکشانند و تا حدي آنها را به شوق ميآوردند که میآمدند و اطراف ایشان مینشستند که بدانند این چه کسی است که بدون شناسایی، همه نوع خدمتی می کند و براي همه وقت میگذارد؟! کم کم از این راه جوان ها شیفتۀ اخلاق آقا شدند. آقا در حقّ هر کسی لطف ميكردند و اصلاً برایشان پیر و جوان فرقی نداشت. از تمام وجودشان دوست داشتند که این ها را آگاه و روشن کنند.
مطلب: همسر شهید
درك مشكلات مردم
اگر کسی گرفتاری داشت آن را یادداشت می کردند و با کسی که به آن کار مربوط بود صحبت می کردند و کار آن فرد را راه می انداختند، بعضی روزها دو مرتبه یا سه مرتبه به منزل زنگ می زدند و می گفتند : چه کاری دارید؟ و می گفتم : مثلاً فلان کس زنگ زده و فلان کار را داشته و ایشان همان جا به کار فرد رسیدگی می کردند. هرکاری که از دستشان برمی آمد، انجام ميدادند و دلشان می خواست که واقعاً به مردم کمک کرده باشند، دردِ دل مردم را گوش می دادند و درک می کردند که مردم چقدر گرفتار هستند و باید به کار مردم رسیدگی کرد، یکی از ویژگی های انقلاب ما این است که کار مردم را راه بیاندازد و به دردِ دل مردم برسد که این خودش یک مُسَکِن برای مردم بود. اگر هم ما تلاش خود را می کردیم اما کار انجام نمی شد حداقل آنها کمی آرامش داشتند و می فهمیدند که ما به فکر آن ها هستیم.
مطلب: همسر شهید
دلسوز و معلمي نمونه
این مسئله كه مردم خیلی خرید می کردند وايشان را ناراحت ميكرد اما هیچ وقت عصبانی نمی شدند و به اصطلاح از کوره درنمی رفتند و حرفی نمی زدند که طرف مقابل ناراحت شود بلکه با صحبت و پند و اندرز حرفشان را می زدند و طوری صحبت می کردند که اگر فرد کار بدی کرده خودش از آن کارپشیمان شود و تغییر كند و بنابراين طوری نمیگفتند که فرد ناراحت شود و دیگر به سمت ایشان و اسلام نیاید بلکه آن را قانع میکرد و طوری نبود که فقط بخواهند وظیفۀ سخنرانی انجام داده باشند بعد بروند بلکه از صمیم دل کار می کردند و دلسوز بودند.
مطلب: همسر شهید
رابطه با رزمندگان
در مجلس گفته بودند کسی می تواند به جبهه برود آنجا به نیرو نیاز دارند، آقا هم گفته بودند من 48 ساعت وقت دارم و می توانم بروم (چون مجلس در این 48 ساعت تعطیل بود اما بعد از این 48 ساعت کلاس داشتند؛ کلاس های تحقیق و برنامه های دیگر که باید بعد از این 48 ساعت به آن کلاس ها می رسیدند بنابراین از آن جا به من زنگ زدند و گفتند : جبهه روحانی ندارد و به من نیاز دارد بنابراین باید آن جا باشم. مقداری هم هدایا برای رزمنده های خط مقدم برده بودند؛ همۀ آن ها را بوسیده و هدایا را به آن ها داده بودند. صبح که می خواستند به لب مرز بروند به من زنگ زدند و گفتند کاری کنید که بیشتر بتوانم بمانم ؛ برنامه ها و زمان کلاس های من را عقب بیاندازید و به همه بگویید این جا به من نیاز دارند و باید این جا باشم اما کارها را خودتان انجام دهید که نبودن من مشخص نشود.
من کلاس تحقیق را که شنبه داشتیم دوست داشتم و خودم هم در آن کلاس حضور پیدا ميكردم. صبح پنج شنبه این را به من گفتند و خودشان لب خط رفتند و بعد هم که از جریزة مجنون برگشتند آن حادثه برایشان پیش آمد.
مطلب: همسر شهید
رسیدگي به خانواده مجروحین،رزمندگان
يكي از خصوصيات ايشان اين بود كه نسبت به كسي كه براي خدا قدم بر مي داشت يك عاطفۀ خاصي پيدا مي كردند و اصلاً مي خواستند خودشان را براي آن فرد فدايي كنند. بعد از جنگ هم اين افراد زياد شده بودند، كساني كه به جبهه مي رفتند و خودشان را آمادۀ چنين مقامي مي كردند، ايشان آن ها را خيلي دوست داشتند و به آن ها محبت مي كردند و دوست داشتند كه به خانواده هاي آن ها سر بزنند. به بيمارستان ها مي رفتند و به مجروحين رسيدگي مي كردند و زماني هم كه در مجلس بودند حتماً به جبهه مي رفتند و براي فرد فرد رزمنده ها هديه مي بردند و حتماً بايد آن ها را ببوسند. در زمان ناهار و شام و....
اين ها بودند كه انقلاب ما را نگه داشتند و وقتي ما نميتوانيم به جبهه برويم و « : در سنگر در كنار آن ها بودندو مي گفتند بجنگيم لااقل مي توانيم به آن هايي كه همه چيزشان را براي رضاي خدا گذاشته اند و اين هايي كه نمي دانند تا چند لحظۀ ديگر زنده هستند يا نه رسيدگي كنيم و آن ها را ببوسيم. چقدر بايد بي عاطفه باشيم اگر به آنها سر نزنيم و رسيدگي نكنيم ». چون اين ها همه چيزشان را براي ما گذاشتند و بايد دردِ دل اين ها را گوش كنيم، به خانواده هايشان رسيدگي كنيم.
مطلب: همسر شهید
رسیدگی به وضع مردم
یادم است ایشان در این اواخر یعنی قبل از شهادتشان وقتی به سوریه رفته بودند مکان هایی که در آن جا ایشان دیده بودند ایشان را غرق حُزن کرده بود و عجیب توجه قلبی داشتند و حالی خاصّ به ائمه و حضرت زینب داشتند که ما منقلب می شدیم آن زمان ایشان نماینده بودند و از همان جا خودشان را کاندید کردند و بعد برگشتند، زمانی طول نکشید که شهید شدند یعنی پانزده یا بیست روز بیشتر طول نکشید وقتی از سفر برگشتند من دیدم که حالتشان تغییر کرده است مثلاً به کارهای عقب مانده شان می رسیدند به پیرزنهایی که نمی رسیدند سربزنند و خیلی وقت بود آن ها را ندیده بودند، به دیدنشان می رفتند و چند بار هم پیش آمد که می خواستند به من چیزهایی را بگویند که من را برای شهادتشان آماده کنند، من هم که طاقت نداشتم، پسرم (آقا مجيد) را تازه از دست داده بودم و پدرم و دیگر نزدیکانم را هم از دست داده بودم، به ایشان گفتم: « هرچه خدا بخواهد من راضی به رضای اویم. نمی خواهم شما چیزی بگویید». می دانستند که زمان، زمان شهادت است، ایشان هم خیلی آرزو داشتند که شهید شوند و من نگذاشتم چیزی بگویند اما نمی دانستم که چه می خواهند بگویند فقط گفتم راضی به رضای خدایم. پدرم را هم در آن زمان از دست داده بودم البته بعدها متوجه شدم که ایشان خواب دیده بودند که روز محشر است و یک صفی وجود دارد و حضرت امام رضا (ع) هم آن جا هستند و شهدا پشت سر ایشان هستند و حضرت امام صادق (ع) هم جلو هستند و یک عده ای از فضلا و طلاب هم پشت سر ایشان می روند و وارد محشر می شوند ایشان هم با خودشان فکر کردند که «من شاگرد امام صادق (ع) بودم باید در این صف باشم اما به ایشان گفتند که شما باید پشت سر شهدا بروید ! و از این خوابی که دیده بودند حس کرده بودند که شهادتشان نزدیک است. هرکاری که ما برایشان می کردیم می گفتند قرار است که من شهید شوم پس این کارها برای چیست؟ ایشان همیشه به جبهه می رفتند ولی بار آخر که می خواستند بروند یادم است می گفتند: « برای چه از من پذیرایی می کنید؟ نکند می خواهم شهید شوم» و بعداً هم متوجه شدم که با این حرف ها می خواستند من را آماده کنند و می خواستند خوابشان را به من بگویند اما من اجازه ندادم بگویند.
مطلب: همسر شهید
تبعید
سختی های تبعید ، توجه به جزییات مهم
وقتی ایشان تبعید شدند دخترم بزرگتر شده بودند وقتی به ملاقاتشان می رفتیم می دیدم كه مثلاً ساعت 11 که رسیدیم ایشان یک لقمه نان با کمی پنیر می خوردند.
گفتیم این چیه؟ گفتند این شام دیشب، صبحانة امروز و ناهار امروز است. من احساس کردم که خیلی به ایشان ضربه وارد می شود، گفتم یک مدتی نسرین پیش شما باشد و آن زمان نسرین کلاس دهم بود و باید به مدرسه می رفت اما یک تجدید آورده بود. آقاجانش هم ناراحت بودند و گفته بود که دختر من نباید تجدید بیاورد! و او را از مدرسه رفتن منع کردند. خودشان هم خیلی ناراحت بودند. ما هم زمانی که به دیدن ایشان رفتیم و دیدیم وضع ایشان به آن شکل است، گفتیم نسرین که مدرسه نمی رود پس پیش آقاجانش بماند و از ایشان پذیرایی کندو او را پیش آقاجانش گذاشتیم و آمدیم ایشان در آن جا به نسرین کمک کرده بودند تا درسش را بخواند در ضمن اسم او را هم عوض کرده و زهرا گذاشته بودند بعد به من زنگ زدند و گفتند : شما زهرا را ثبت نام کنید که بیاید امتحان بدهد ! و بعد هم زهرا به تهران آمد و امتحان داد و قبول هم شد، از درسش هم عقب نیافتاد بلكه با یک روحیۀ بهتری برگشت.
مطلب: همسر شهید
سخنراني ها وگوشزد نكات اخلاقي
جسارت و شجاعت در بیان حقایق اسلامي،توجه به نماز جماعت
در سخنرانی های خارج از کشوراسلام را همان طوری که هست معرفی می کردند با تمام مسائلش. ایشان در آن شهرها و کشورهایی که همه می ترسیدند اسم علی را به زبان بیاورند راحت به زبان میآوردند، و یا وقتی تبعید شده بودند ایشان با سُنی ها صحبت می کردند و صمیمی شده بودند که تعداد زیادی از آن ها را هم طرفدار انقلاب كرده بودند. ایشان همیشه حقیقت را می گفتند و مسائل را بازگو می کردند در ضمن در مورد نکات اخلاقی خیلی صحبت می کردند که افراد چطور باید باشند. زيرا همۀ ما ایرانیان که به آن جا می رویم به یک شکل عمل نمی کنیم که مبادا از ما ایراد بگیرند. مثلاً وقتی ظهر می شد دست های ایرانیان پُر بود از خریدهایی که کرده بودند و بعد برای نماز به سمت مسجد می رفتند و ایشان خیلی در مورد این مسائل صحبت می کردند. مسئله دیگر این که ایشان نمازشان را در منزل نمی خواندند و حتماً به جماعت می خواندند و در سخنرانی هایشان اصرار میکردند که باید به مردم چیزی یاد دادو ميگفتند شما با این انقلابی که کردید به طور خاصّی شناخته شدید پس خودتان را همان طور که شناخته اند نشان دهید و از این دست صحبت ها که باعث شده بود همه شیفتۀ ایشان شوند و ايشان هم مرتباً سخنرانی می کردند.
مطلب: همسر شهید
شهادت شهیدبهشتي
ارتباط عمیق وخدمت خالصانه
وقتی شهید بهشتی به شهادت رسیدند، شهید شاه آبادی خیلی متأثر شدند، البته آن مربوط به زمانی بود که ایشان خیلی گرفتار بودند و خیلی رفت و آمد داشتند اما یکبار گفتند : ما تازه متوجه شدیم که شهيد بهشتي از نظر مادی در مضیقه هستند. ميگفتند: ایشان در خانۀ شهدا مرتب کار می کردند به خانم هایشان کمک میکردند و به آنها رسیدگی میکردند و می گفتند من متوجه نشده بودم که ایشان از نظر مادی هم نیازمند است. آن شب كه آقاي بهشتي شهيد شدند، ایشان فراموش کرده بودند که به جلسۀ حزب بروند تا مدتی هم نمی دانستیم و فکر می کردیم ایشان در آن جا هستند همه آن شب نگران شهید بهشتی بودند که آن جا بوده یا نبوده است؟! وقتی ایشان آمدند ما از ایشان پرسیدیم که آیا از شهید بهشتی خبر دارید؟ گفتند : نه ! ولی تا فردا که روزنامه ها نوشت پیکر مطهرش را پیدا کردند همه ناراحت بودند و هیچ کس نمیگفت : این هفتادو تن چه کسانی بودند بلکه همه می گفتند شهید بهشتی یک آدم ویژه ای بود وقتی ایشان آمدند ما خیلی خوشحال نبودیم که الحمدالله آمدند بلکه نگران شهید بهشتی بودیم. ایشان به خانۀ آن هفتاد و دوتن رفتند که خیلی به آن ها کمک می کرد. از همه لحاظ از نظر مالی، رسیدگی به منزلشان، بچه هایشان و....
مطلب: همسر شهید
قدرت آدم شناسي بالا
همیشه می گفتند ما باید تلاش کنیم و این ها را بسازیم، این ها جوان های ما هستند، خانواده هایشان که زجرهای مختلفی کشیدند الان امیدشان به این است که جوانشان ساخته شود و نتیجۀ این همه مصیبت هايي را که کشیدند ببینند. یادم است که یک منافق زن تازه از زندان آزاد شده بود و می خواست مستقیم پیش ایشان بیاید، من خیلی ناراحت بودم و می گفتم این فرد که امروز از زندان آزاد شده و یک دختر هم هست، می تواند زیر چادرش مثلاً یک بمب پنهان کند و داخل بیاورد، خیلی ناراحت بودم اما جرأت نداشتم، بگویم اگر هم می گفتم ایشان می گفتند: بدبین نباشید این فرد گول خورده بوده است و حالا توبه کرده است و گرنه آزادش نمی کردند. من هم مستقیماً به پاسداری که دم در بود خبر دادم نگاهی به آن زن کنید که یک وقت اسلحه ای دستش نباشد که خانه را از بین ببرد. وقتی به منزل آمد آقا بسیار از او دلجویی کردند و به کارش رسیدگی کردند و می گفتند این فرد گول خورده است او علاقه به انقلاب و اسلام داشته است اما نمی دانسته که از کجا باید وارد شود و بسیار با آن صحبت کردند و آگاهی به آن دادند و حتی او را سرکار گذاشتند و دیدیم که او آدم خوبی شد و مشغول زندگی اش شد. از این مسائل خیلی اتفاق افتاده است.
مطلب: همسر شهید
كم غذا،كم خواب ،پركار
همیشه وقتی نماز می خواندند ، افطار می کردند و به مطالعه می پرداختند تا سحر آن وقت می گفتند : دیر شد! الان اذان ميگويند بعد من بلند می شدم و برای سحر آماده می شدم. ایشان کم می خوابیدند و در مقابل خیلی پُرکار بودند، خیلی هم کم غذا می خوردند و این عادات را از اوّل داشتند. عقیده شان این نبود که برای فعالیت بیشتر، باید بیشتر خورد بلکه معتقد بودند که وقتی زیاد بخورند و سنگین شوند فعالیتشان کم و فکر بسته می شود اوایل محال بود ایشان بیشتر از چهارساعت بخوابند و اگر بیشتر می خوابیدند خودشان را جریمه می کرده و شب بعد کمتر می خوابیدند .زمان انقلاب شبی دو ساعت یا دو ساعت و نیم بیشتر نمیخوابیدند.
مطلب: همسر شهید
مرد خستگي ناپذیر،نهایت استفاده از وقت
امام وقتی كه مبارزات خودشان را شروع کردند ایشان بالاترین وظیفهها را برای خود میدانستند، که کمک کنند به چنین شخصیتی که برایشان شناخته شده است و خیلی هم خوشحال بودند که این مبارزه را ايشان شروع کرده چون ميدانستند كه تنها ايشان ميتواند اين كار را به آخر برساند و تحت تأثیر هیچ جا و هیچ کس و هیچ حرفی قرار نمی گیرد و تنها امیدشان این بود که انشاءالله ایشان بتواند این انقلاب را به سرانجام برسانند و ايشان نيز وظیفۀ خودشان می دانستند که روز و شب مردم را آگاه کنند که به این نهضت به هرقیمتی که شده کمک کنند و یاری دهند و به هر دِه کوره ای که بود ایشان ميرفتند و فکر می کردند که افراد آن جا نيز می توانند کاری کنند و تصورشان این نبود که این افراد چون در ده هستند کاری از دستشان بر نميآيد و حرف روي آنها فایده ای ندارد، بلکه فکر می کردند که هرکدام از آن ها برای خودشان داراي شخصیتی هستند و تنها حساب خودشان را هم نمی کردند بلکه حساب بچۀ های آن ها را هم می کردند، اصلاً حساب تلاش هایی که انجام می شد را می کردند که اگر یک روز این مسئله جهان گیر شود، همه بدانند و آگاه باشند که این انقلاب یک انقلاب واقعی است و تحت تأثیر ضد انقلاب قرار نگیرند و از کوره در نروند ! و خود افراد علیه انقلاب بلند نشوند. بنابراین یاری و راهنمایی می کردند و اصل انقلاب را به آن ها نشان میدادند که ايشان تمام عمرشان را هم در این راه گذاشته بودند و خسته هم نمیشدند و هر وقت به ایشان می گفتیم : آقاجان خسته اید، کمی استراحت کنید ! می گفتند شادم، خوشحالم. [«قَوَ علی خدمتک جوارحی»] و این جمله همیشه تکیّه کلامشان بود که می گفتند : خدا من را طوری آفریده که خسته نمی شوم و چنان از تلاش کردنم لذت می برم که ، هیچ چیزی به این اندازه به من لذت نمی دهد. هر وقت به ایشان می گفتیم : تفریحی بروید، کمی استراحت کنید، می گفتند بالاترین استراحت و لذت برای من همین است، به من وقت بدهید ! و وقت من را نگیرید که بتوانم در این راه موفق بشوم و خدمت کنم.
مطلب: همسر شهید
مشكلات تبلیغ
هنگام ورود به شهر وروستا براي تبليغ مردم چند گروه بودندیک عده پذیرش نداشتند و به ما دهن کجی می کردند. خیلی ها می ترسیدند و مثل الان نبود و همه بیرون نمی رفتند و یا همه مثل الان شجاع نبودند حتی از یک گربه هم می ترسیدند...
آقای زماني می گفتند : خانم ها از لحاظ حجاب بد بودند و وقتی آقا پای منبر بودند در مناسبت های مختلف خانم خیلی حرف می زدند اما شهید شاه آبادی چنان با آنها کار کرده بودند که دیگر صدایی از آن ها در نمی آمد ! من هم بالای منبر تشکر کردم و دعای خیر هم برایشان کردم!
مطلب: همسر شهید
معتقد به ساده زیستي
یک شب ساعت نزدیک 5/3 بود، آقا تازه خوابشان برده بود که زنگ زدند و گفتند حاج آقا هستند؟ من گفتم : هستند اما تازه خوابیدند و الان موقعی نیست که .... هنوز حرفم تمام نشده بود که خودشان جلوی در آمدند و آن آقا را به پایین بردند و از ایشان پذیرایی کردند. و یا مثلاً سر سفرۀ غذا من ميگفتم تلفن را از برق بکشيد و راحت غذا بخورید و بعداً جواب تلفن را بدهید می گفتند : ابداً. اما ما گاهی پنهانی تلفن را از برق می کشیدیم امّا وقتي زمان كوتاهي ميگذشت و تلفن زنگ نمی خورد ایشان می فهمیدند که ما یک کاری کردیم و می گفتند اگر این کارها را بکنید تا جلوی فعالیت من گرفته شود برای من قابل تحمل نیست. خوشی و لذّت من همین است که به مردم خدمت کنم چون این مردم رنج دیدند و زجر کشیدند انقلاب ما به دست این هاست، اگر نخواهیم به این ها کمک کنیم و یا اگرنخواهیم خودمان را به این ها معرفی کنیم و بگوییم که ما دوست شما هستیم و به شما کمک می کنیم پس این ها چطور حاضر شوند که جوانهای خودشان را که یک عمر برایشان زحمت کشیدند به جبهه بفرستند و باید بفهمند که در مقابل این زجری که کشیدند، کسانی روی کار آمدند که دوست این ها هستند و با آن ها مهربان هستند و می خواهند که این ها به موفقیّتی برسند و دلشان را با این ها تسکین بدهند. آخر دل آنها به چه چیز خوش باشد؟! به این که ما آمدیم سر پُست نشستیم ؟! ما چه وضعیّتی داریم اگر نخواهیم فرق بدهیم عملمان را با کسانی که قبل از ما سرکار بودند مگر ما خصوصیّتی داریم؟! هرچه داریم برای خودمان داریم! اگر اعمالمان نخواهد آن ها را شاد کند یا برای آن ها کار کند و یا به درددل آن ها رسیدگی نکند چطور آنها زحمت بکشند و چطور جوانشان را در راه اسلام و انقلاب بدهند؟ چطور مالشان را بدهند؟ باید بفهمند ما چه کار می کنیم، باید بفهمند ما برايشان زحمت می کشیم . ایشان حاضر نبودند حتّی یک ذره از زندگی ما از آن ها بهتر باشد، همیشه می گفتند : باید زندگی من آن قدر سطحش پایین و عادی باشد که وقتي هر نداری به خانۀ ما می آید و زندگی ما را می بیند غبطه نخورد و بگوید ما زحمت کشیدیم و جوان هایمان را دادیم حالا آقایان استفاده می کنند و در ناز و نعمت به سرمی برند و بزرگی می کنند.
مطلب: همسر شهید
همیشه در دسترس
ساعت دو بعد از نصف شب كه به منزل مي آمدند گاهي دلم مي سوخت، مي خواستم كاري كنم كه ايشان كمي بيشتر بخوابند مثلاً تلفن را جاي ديگر مي گذاشتم وخودم را بهانه مي كردم و مي گفتم : من اعصابم ناراحت است مي خواهيم بخوابيم شما كه ساعت 2 مي خواهيد برويد پس بهتر است اين تلفن جاي ديگري باشد مي گفتند : اگر آمدي كه با من نسازي من در يك اتاق ديگري مي روم كه بخوابم من متعلق به مردم هست من وقف مرمم هست و باید به کار مرمم رسیدگی کن و هرساعتی که خواستند به خومشان اجازه مهند که به منزل من زنگ بزنند تا با آن ها صحبت کن و یا هر وقت که خواستند مرِ منزل را بزنند ؛ هنوز ما جواب آيفون را نداده ايشان خودشان پشت در بودند، و جواب مردم را ميدادند تا زماني كه برخلاف ميل ايشان ما چند تا پاسدار در منزل گذاشتيم كه ايشان مخالف بودند اما از كميته درخواست كرده بوديم كه اين ها جواب كساني را كه جلوي در مي آيند را بدهند و اين مربوط به زماني است كه منافقين خيلي ا يت مي كردند اما با اين حال هركسي كه زنگ مي زد و يا يك تلنگري به در مي خورد ايشان خودشان را پشت در مي رساندند و در را خودشان باز مي كردند كه طرف خجالت نكشد و ناراحت نشود.
مطلب: همسر شهید
آگاهي مردم به هرقیمت
بالا بردن جرات مردم،شكستن ترس مردم
وقتی با ایشان به شهر یا روستایی می رفتیم هیچ کس نبود که به مسجد بیاید یا سراغ ما بیاید، حتّی نان به ما نمی فروختند و نمی گذاشتند آب بیاوریم و جلوگیری می کردند اما همین افراد بعد از صحبت های آقا زمان بدرقۀ ما گریه می کردند و ما را برای ماه رمضان یا محرم دعوت می کردند اما آقا کسی دیگری را جای خودشان می گذاشتند و می گفتند این ها دیگر آگاه شدند، هرکسی این جا بیاید و برایشان صحبت کند، این ها کنار آن آقا می آیند به حرف آن آقا گوش می دهند و خودشان به ده یا روستای دیگری می رفتند و همین کار را ادامه می دادند. ترسی هم نداشتند که حرف های خودشان را آرام بگویند و يا طوری باشد که فکر کنند باید مردم این حرف ها را آرام بشوند بلکه جرأت مردم را زیاد می کردند و به مردم می گفتند : همه با هم، با صدای بلند بگویید شاه چنین و چنان است ! تا نتوانند جلوی شما را بگیرند و به زندان ببرند چون وقتی زیاد باشیم و همدست باشیم نمی توانند کاری کنند خواه ناخواه انقلاب علنی می شود و به همه جا کشیده می شود و برای همه سد شکسته می شود. ایشان به همه جرأت می دادند ؛ چون خودشان این جرأت را داشتند و به بقیّه هم انتقال می دادند. اوّل کمی بلند حرف می زدند و وقتی می دیدند اتفاقی نیافتاد، بلندتر می گفتند تا جایی رسید که همۀ ایران هم صدا شدند و بلند گفتند مرگ برشاه ! چون قبل از آن کسی جرأت نمی کرد اسم شاه را بیاورد.
مطلب: همسر شهید
|