من در یکی از اردوگاه های عراق به همراه بعضی از رزمندگان دیگر اسیر بودم. عراقی ها از دادن قرآن به ما خودداری می کردند. ما چاره ای نداشتیم جز آن که از حافظه خود استفاده کنیم. بنابر این هر کس آیه یا سوره ای را حفظ بود آن را با انگشت روی خاک می نوشت تا دیگران نیز حفظ کنند. گاهی اوقات که زغال یا سنگ گچی داخل اردوگاه پیدا می شد آیات را بر روی دیوارها یا درها می نوشتیم، که البته بعضی اوقات به خاطر همین نوشتن آیات و سوره ها کتک مفصّلی می خوردیم. با این حال، شوق آزادگان برای یادگیری قرآن روز به روز بیشتر می شد. تا این که یک روز به فرمانده اردوگاه گفتیم ما می خواهیم یک مسابقه والیبال برگزار کنیم. عراقی ها که از ماجرا مطلع شدند، خواستند بگویند از این حرکت حمایت می کنند و اعلام کردند یک جلد قرآن به آسایش گاه برنده جایزه خواهند داد.
به محض این که خبر جایزه قرآن پخش شد، شور و شوق عجیبی اردوگاه را پر کرد. گویی که قرار است به تیم برنده «جایزه جام جهانی» را بدهند. سرانجام مسابقه برگزار شد و تیم آسایش گاه ما اول شد و ما قرآن را گرفتیم. پس از آن بچه ها در یادگیری و حفظ قرآن تلاش بیشتری را آغاز کردند. فراموش نمی کنم که قرآن در طول 24 ساعت یک لحظه هم بر زمین نمی ماند و به طور نوبتی میان دوستان، دست به دست می گشت، به طوری که اگر در نیمه های شب هم نوبت کسی می شد و او در خواب بود بیدار می شد و قرآن خود را تلاوت و حفظ می کرد. با این روش، دوستان بسیاری خواندن قرآن را یاد گرفتند و عده فراوانی هم حافظ آیات و سوره هایی از قرآن شدند.
محمد شهسواری ،کتاب آموزش قرآن، ص 72 و 73
************************
مردم دسته دسته از کوچه به طرف منزل سید بن طاووس اعلی الله مقامه می رفتند، کوچه شلوغ شده بود، شاگردان سید همگی به جشن آمده بودند. اما هیچ کس نمی دانست این جشن با شکوه به چه مناسبتی بر پا شده است. یکی از دیگری سؤال کرد: ما آخر ندانستیم این جشن برای چیست؟ و او گفت: راستش من هم نمی دانم، شاید عید است و فقط سید می داند. آخر ما همگی سید را می شناختیم، او شخص بزرگوار و عالمی است، حتماً یک حکمت و مسئله ای هست که ما نمی دانیم و او می داند.
تقریباً خانه پر شده بود و همگی با صلوات و خواندن شعر برای امامان (علیهم السلام) مشغول جشنی بودند که فقط سید می دانست برای چیست. بعد از گذشت مدتی بالاخره طاقت شاگردان سید تمام شد. یکی از آنها پرسید: ببخشید استاد، ما مشغول جشن و سرور هستیم، ولی نمی دانیم مناسبت آن چیست، اگر لطف کنید و بفرمایید خوش حال تر می شویم.
تبسّمی در چهره نورانی سید پدیدار گشت و گفت: در سال های قبل در چنین روزی بنده به سن پانزده سالگی رسیدم و از آن روز لیاقت پیدا کردم که خدای مهربان نماز و روزه را بر من واجب کند؛ یعنی انسان کامل شدم و از بچگی بیرون آمدم. به خاطر این نعمت بزرگ، من در هر سال این روز را خیلی دوست دارم و جشن می گیرم، این مراسمِ جشن تکلیف من است.
برگرفته از: جشن تکلیف سیدبن طاووس ، داستان های نماز
************************
تا رسد دستت، به خود، شـو کارگـر
چون فُتی از کار، خواهی زد به سر
علامه جعفری نقل میکند:
استاد بسیار وارسته از علائق مادّه و مادّیات، و حکیم و عارف بزرگ مرحوم آقا شیخ مرتضی طالقانی _ قَدَّسَ اللهُ سِرَّه _ که در حوزۀ علمیّۀ نجف اشرف در حدود یک سال و نیم خداوند متعال توفیق حضور در افاضاتش را به من عنایت فرموده بود، دو روز به مسافرت ابدیاش مانده بود که مانند هر روز به حضورش رسیدم. وقتی که سلام عرض کردم و نشستم، فرمودند: برای چه آمدی آقا؟
عرض کردم: آمدهام که درس را بفرمایید. شیخ فرمود: برخیز و برو، آقا جان! برو! درس تمام شد. چون آن روز، دو روز مانده به ایّام محرّم بود، خیال کردم که ایشان گمان کرده است که محرّم وارد شده است _ و درسهای حوزۀ نجف هم برای چهارده روز به احترام سرور شهیدان امام حسین علیه السلام تعطیل میشد _ و لذا درسها هم تعطیل شده است. عرض کردم: دو روز به محرّم مانده است و درسها دائر است. شیخ در حالیکه کمترین کسالت و بیماری نداشت و همۀ طلبههای مدرسۀ مرحوم آیة الله العظمی آقا سیّد محمّد کاظم یزدی _ که شیخ تا آخر عمر در آنجا تدریس میکرد _ از سلامت کامل شیخ مطّلع بودند، فرمودند:
آقا جان! به شما میگویم درس تمام شد! من مسافرم. خر طالقان رفته، پالانش مانده! روح رفته، جسدش مانده!
این جمله را فرمود و بلافاصله گفت: «لا إله إلا الله» و در این حال، اشک از چشمانش سرازیر شد و من در این موقع متوجّه شدم که شیخ از آغاز شدن مسافرت ابدیاش خبر میدهد با این که هیچگونه علامت بیماری در وی وجود نداشت و طرز صحبت و حرکات جسمانی و نگاههایش کمترین اختلاف مزاجی را نشان نمیداد.
عرض کردم: حالا یک چیزی بفرمایید تا بروم. فرمود: آقا جان فهمیدی؟ متوجه شدی؟ بشنو:
تا رسد دستت، به خود، شـو کارگـر
چون فُتی از کار، خواهی زد به سر
بار دیگر کلمه «لا إله إلا الله» را گفت و دوباره اشک از چشمان وی به صورت و محاسنش سرازیر شد... .
پسفردای آن روز، ما در مدرسۀ مرحوم صدر اصفهانی... اولین جلسۀ روضۀ سرور شهیدان امام حسین علیه السلام را برگزار کرده بودیم. مرحوم شیخ محمد علی خراسانی که از پارساترین وعّاظ نجف بودند، آمدند و روی صندلی نشستند، و پس از حمد و ثنای خداوند و درود فرستادن بر محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله گفتند: اِنّا لله و انّا إلیه راجعون. شیخ مرتضی طالقانی از دنیا رفت.
ترجمه و تفسیر نهج البلاغه: ج۱۳، ص۲۴۷ _ ۲۴۸
************************
غرور نابجا
شخصی علم نحو می دانست; یعنی دستور زبان عربی را به خوبی فرا گرفته بود و او را دانشمند نحوی می خواندند. روزی سوار بر کشتی شد, ولی چون خودبین و مغرور بود, به کشتی بان کشتی گفت: آیا علم نحو خوانده ای؟ او گفت: نه. نحوی گفت: نصف عمرت را تباه نموده ای!
گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا
گـفـت نیـم عـمـر تـو شـد بر فنـا
کشتی بان از این سرزنش, اندوهگین و دل شکسته شد و در آن لحظه خاموش ماند و چیزی نگفت. کشتی همچنان در حرکت بود تا این که بر اثر طوفان به گردابی افتاد و در پرتگاه غرق شدن قرار گرفت. در این هنگام کشتی بان که شناگری ماهر بود, از نحوی پرسید: آیا شنا می دانی؟ او گفت: نه. کشتی بان گفت:
کـل عـمـرت ای برادر بر فنـاسـت
زانکه کشتی غرق در گرداب هاست
دانشمند نحوی به غرور نابجای خود پی برد و دریافت که نمی بایست آن کشتی بان را سرزنش می کرد
مجله معارف اسلامی .شماره 55
من یتق الله یجعل له مخرجاً
شخصی به یکی از خلفا مراجعه و درخواست کرد تا در بارگاه او به کاری گمارده شود.
خلیفه از او پرسید: قرآن می دانی؟
او گفت: نمی دانم و نیاموخته ام.
خلیفه گفت: از به کار گماردن کسی که قرآن خواندن نیاموخته، معذوریم.
مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه خود، به آموختن قرآن پرداخت. مدتی گذشت تا این که از برکت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید که دیگر نه در دل آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.
پس از چندی، خلیفه او را دید و پرسید: چه شده که دیگر سراغی از ما نمی گیری؟ آن آزاد مرد پاسخ داد: چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم که از خلق و از عمل بی نیاز گشتم. خلیفه پرسید: کدام آیه تو را این گونه بی نیاز کرد؟ مرد پاسخ داد: (من یتق الله یجعل له مخرجاً و یرزقه من حیث لا یحتسب).
هر که از خدا بترسد ، برای او راهی برای بيرون شدن قرار خواهد داد ، و از جايی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد.
به نقل از: مجله موعود جوان، سال چهارم، شماره26
************************
تحیّت بهتر
(انس) گوید: نزد امام حسن علیه السلام بود که کنیزی براو وارد شد و یک شاخه گل به او تقدیم کرد. امام علیه السلام به او فرمود: تو را بخاطر خدا آزاد کردم. انس گوید: من گفتم: او یک شاخه گل که بهائی ندارد برای تو آورد آنگاه او را آزاد می کنی؟ امام علیه السلام فرمود: خداوند این گونه ما را ادب کرده و رد قرآن فرموده است: و اذا حییتم بتحیة فحیوا باحسن منها اوردوها ( 86 / نساء)
یعنی: هر گاه مورد تحیتی قرار گرفتید بهتراز آن تحیت کنید یا همان گونه پاسخ گوئید.
و بهتر از این تحیّتی که او به من داشت آزادی او می باشد
[ تحت العقول، بخش مربوط به امام حسن علیه السلام / محمد محمدی اشتهاردی، داستانهای شنیدنی از چهارده معصوم ]
************************
محبوب ترین افراد نزد من
مردی مسافر از شام به مدینه آمده بود. روزی امام حسن (ع) را سوار بر مرکب دید و بر اثر کینه ای که از او در دل داشت آن چه توانست از آن حضرت بدگویی کرد. امام (ع) نزد او آمد و به وی سلام کرد و در حالی که لبخند بر چهره داشت، به او فرمود: ای پیر مرد! به گمانم غریب هستی و گویا امری بر تو اشتباه شده، اگر از ما درخواست رضایت کنی از تو خشنود می شویم و اگر چیزی بخواهی به تو می دهیم و اگر راهنمایی بخواهی تو را راهنمایی می کنیم و اگر گرسنه ای تو را سیر می کنیم و اگر برهنه باشی تو را می پوشانیم و اگر حاجت داری آن را ادا می نماییم. هنگامی که آن پیرمرد در برابر گستاخی اش آن همه گذشت و بزرگواری را از امام (ع) دید شرمنده شد و تحت تأثیر قرار گرفت، به طوری که گریه کرد و گفت: گواهی می دهم که تو خلیفه خدا در زمین هستی و خداوند آگاه تر است که مقام رسالت خود را در وجود چه کسی قرار دهد. تو و پدرت نزد من مبغوض ترین افراد بودید، ولی اکنون محبوب ترین افراد نزد من، تو می باشی
[ بحارالانوار، ج 43، ص 344 ]
************************
سه نفر سفید و سه نفر سیاه
گویند: حضرت آدم (ع) نشسته بود، شش نفر آمدند. سه نفر طرف راستش و سه نفر دیگر طرف چپ وی نشستند. از اینها سه نفر سفید و سه نفر سیاه بودند.
آدم به یکی از سفیدها که سمت راست او نشسته بود، گفت: تو کیستی؟ گفت: عقلم. فرمود: جای تو کجاست؟ گفت: مغز.
از دومی پرسید: تو کیستی؟ گفت: مهر هستم. آدم (ع) پرسید: جای تو کجاست؟ گفت: در دل.
از سومی پرسید: تو کیستی؟ گفت: حیا هستم. آدم (ع) سؤال کرد: جای تو کجاست؟ گفت: در چشم.
سپس آدم (ع) به جانب چپ نگاه کرد و از یکی از سیاهان سؤال کرد: تو کیستی؟ گفت: من تکبر هستم. پرسید: جای تو کجاست؟ گفت: در مغز. آدم (ع) پرسید: با عقل در یک جا هستید؟ گفت: من که آمدم، عقل می رود.
از دومی سؤال کرد: تو کیستی؟ گفت: حسد هستم. آدم (ع) پرسید: جای تو کجاست؟ گفت: در دل. پرسید: با مهر در یک جا هستید؟ گفت: من که آمدم، مهر می رود.
از سومی سؤال کرد: تو کیستی؟ گفت: طمع هستم. آدم (ع) پرسید: جای تو کجاست؟ گفت: در چشم. پرسید: با حیا در یک جا هستید؟ گفت: من که داخل شوم، حیا خارج می شود.
[ به نقل از: چرا حجاب؟ نوشته ابراهیم خرمی مشگانی ]
************************
منبر من!
در شب هفدهم ماه مبارک رمضان که پیغمبر صلى الله علیه و آله به معراج تشریف برد و همه جا را دید و در همان شب مراجعت فرمود. صبح آن شب ، شیطان خدمت آن سرور مشرف شد و عرض کرد: یا رسول الله ! شب گذشته که به معراج تشریف بردید، در آسمان چهارم طرف چپ ((بیت المعمور)) منبرى بود، شکسته و سوخته و به رو افتاده آیا شناختى آن منبر را و متوجه شدید که از کیست ؟
آن حضرت فرمودند: خیر؛ آن منبر از کیست ؟ شیطان عرض کرد: آن منبر از من است و صاحب آن بودم ! بالاى آن مى نشستم و ملائکه پاى منبر من حاضر مى شدند، از براى آنها راه بندگى حضرت منان را مى گفتم . ملائکه از عبادت و بندگى من تعجب مى کردند! هر وقت که تسبیح از دستم مى افتاد، چندین هزار ملک بر مى خاستند، تسبیح را مى بوسیدند و به دست من مى دادند. اعتقاد من این بود که خداوند از من بهتر چیزى را خلق نفرموده ؛ ولى یک بار دیدم امر به عکس شد و رانده درگاه او شدم . و الان کسى از من بدتر و ملعون تر در درگاه احدیت نیست . اى محمد صلى الله علیه و آله وسلم ! مبادا مغرور شوى و تکبر نمایى ، چون هیچ کس از کارهاى الهى آگاه نیست .
[داستانهایی از ابلیس صفحه ۴۰ به نقل از خزینه الجواهر ۶۴۶]
************************
از خداوند شرم دارم!
یک روز صبح امیر المؤ منین علیه السلام به فاطمه علیها السلام گفت: آیا چیزی در منزل هست بخوریم؟
فاطمه علیها السلام گفت: سوگند به کسی که پدرم را به نبوت و تو را به وصایت برگزید چیزی در منزل نیست تا برای شما آماده کنم و دو روز است که چیزی در منزل نبوده است مگر کمی که آنهم تو را بر خود و حسن و حسین مقدم داشتم.
امام علی علیه السلام گفت: ای فاطمه! چرا نگفتی تا چیزی برای شما تهیه کنم؟
فاطمه علیها السلام گفت: یا اباالحسن! من از خداوند شرم دارم که شما را به آنچه توان نداری وادار کنم.
(چون می دانستم توانائی خرید چیزی را نداری در خواستی نکردم)
بحارالانوار، ج 43، 94
************************
در خدمت خدا
الیاس علیه السلام از پیامبرانی است که هنوز زنده و غایب از نظرهاست. نقل شده: حضرت عزرائیل علیه السلام نزد او رفت تا روحش را قبض کند. الیاس علیه السلام به گریه افتاد.
عزرائیل علیه السلام گفت: آیا گریه می کنی، در حالی که به سوی پروردگارت باز می گردی! الیاس علیه السلام گفت: گریه ام از ترس مرگ نیست، بلکه برای شبهای [طولانی[ زمستان و روزهای [گرم و طولانی] تابستان است که دوستان خدا، در این شبها به عبادت می گذرانند و در این روزها روزه می گیرند و در خدمت خدا هستند و از مناجات با محبوب لذت می برند؛ ولی من از صف آنها جدا شده، اسیر خاک می گردم.
خداوند به الیاس علیه السلام وحی کرد: تو را به خاطر آنکه دوست داری در خدمت ما باشی، تا روز قیامت مهلت دادم تا زنده باشی [و در صف اولیاء خدا مشغول مناجات بمانی].
مجله :مبلغان - مهر و آبان 1385، شماره 83
************************
تدبّر در قرآن
ملاصدرا (قدس سره) در مقدمه سوره واقعه می گوید: بسیار به مطالعه کتاب های حکیمانه پرداختم تا آن جا که گمان کردم کسی هستم ولی همین که بصیرتم باز شد، خودم را از علوم واقعی خالی دیدم. در آخر عمر به فکر رفتم که به سراغ تدبر در قرآن و روایات محمد و آل محمد (ص) بروم. یقین کردم که تا به حال کارم بی اساس بوده است، زیرا در طول عمرم به جای نور در سایه ایستاده بودم.
از غصه، جانم آتش گرفت و قلبم شعله کشید، تا رحمت الهی دستم را گرفت و مرا با اسرار قرآن آشنا کرد و شروع به تفسیر و تدبر در قرآن کردم. در خانه وحی را کوبیدم، درها باز شد و پرده ها کنار رفت و دیدم فرشتگان به من می گویند: «سلام علیکم طبتم فادخلوها خالدین؛ درود خدا بر شما! بهشت گوارایتان باد، پس داخل شوید.»
[ برگرفته از: تفسیر سوره فرقان، محسن قرائتی ]
************************
این مقدار هم معطل هستم!
همه ما باید خود را برای روز حساب آماده کنیم، هر چه بارمان برای آن روز سبک تر باشد خیالمان راحت تر است، یکی از مسائلی که جواب دادن از آن سخت است، ثروت زیاد است که باید برای چگونه بدست آوردن و چگونه هزینه کردن آن پاسخگو باشیم. خداوند متعال در قرآن می فرماید: «الْمالُ وَ الْبَنُونَ زینَةُ الْحَیاةِ الدُّنْیا»[1] مال و فرزند، زینت زندگی دنیاست.
روزی دو شخص محترم که ساکن بمبئی بودند، حضور مرحوم حاج شیخ عباس محدث قمی می رسند و بخاطر علاقه ای که به این استاد بزرگوار داشتند اظهار تمایل می کنند هر ماه مبلغ 75 روپیه به ایشان تقدیم نمایند تا ایشان زندگی راحتی داشته باشند و بهتر به امور علمی و دینی رسیدگی کنند. اما شیخ عباس قمی از پذیرفتن آن خودداری کرده و آن را نپذیزفت و در مقابل اعتراض یکی از فرزندان خود که از این کار پدر ناراحت بود، می گوید: آرام باش، من همین مقداری را هم که الان در زندگی خرج می کنم، نمی دانم فردای قیامت چگونه جواب خداوند متعال و امام زمان سلام الله علیه را بدهم در جواب این مقدار هم معطل هستم، چگونه توقع داری که بارم را سنگین تر کنم؟ [2]
____________________
[1] کهف/46
[2] با اقتباس و ویراست از کتاب مردان علم در دنیای عمل
************************
دنبال نور!
غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. پدرش بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد. غاده نویسنده بود و شاعر. پر از احساس بود و از جنگ متنفر. از رویارویی با آدمهایی که با جنگ سر و کار داشتند خوشش نمی اید. برای همین وقتی امام موسی صدر گفت به سراغ چمران برود و با بچه های یتیم موسسه اش آشنا شود ، گفت: من از این جنگ ناراحتم ، و هر کسی هم در این جنگ شریک باشد، نمی توانم ببینم... شش ماه از ملاقات غاده با امام موسی صدر گذشت. یک شب تقویمی به دستش رسید که دوازده نقاشی داشت. یک نقاشی نظرش رو جلب کرد. توی یه صفحه ی سیاه، شمعی کشیده بود که نور کمی داشت. زیرش نوشته بود: من ممکن است نتونم این ظلمت رو از بین ببرم، اما با همین روشنایی کم، فرق بین ظلمت و نور، حق و باطل رو نشون میدم. و اگر کسی دنبال نور باشد ، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود...
غاده دنبال نور بود و اون شب به خاطر این نقاشی و نوشته اش خیلی گریه کرد. اما نمی دونست کی نقاشی رو کشیده... یه روز یکی از دوستاش می خواست بره موسسه بچه های یتیم. غاده به خاطر قولی که ماه ها قبل به امام موسی صدر داده بود ، باهاش رفت. اونجا اولین بار مصطفی رو دید. لبخند و آرامش مصطفی غاده رو شکه کرد. فکر می کرد آدمی که با جنگ گره خورده باید آدم قسی القلب و خشنی باشه . اما مصطفی مهربون و سر به زیر و آرام بود.
با مصطفی همکلام شد. مصطفی نقاشی شمع رو آورد. غاده گفت نقاشی رو دیده و خیلی متاثر شده، اما نمی دونه چه کسی اون رو کشیده.... وقتی مصطفی گفت: من کشیدم، غاده غافلگیر شده بود و متعجب. بهش گفت: شما کشیدید؟ شما که با جنگ و خون زندگی می کنید ، فکر نمی کنم بتونید اینقدر احساس داشته باشید... بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خوندن شعرهای غاده. غاده غافلگیر شده بود. مصطفی گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دورادور با روحتان پرواز کرده ام ...و اشکهاش سرازیر شد. اولین دیدار مصطفی و غاده زیبا بود...
نیمه پنهان ماه " شهید چمران"
|