برای اولین بار که با هم صحبت کردیم ؛ اضطراب عجیبی داشتم، غلامعلی به نظرم مردی پر صلابت و مهربان آمد، سخنش را با عشق به خدا آغاز نمود. به دنبال مدینه فاضله علی (ع) میگشت؛ هنوز طنین صدایش در گوشم میپیچد،«باید خودت را برای یک زندگی پردردسر آماده کنی؛ زندگی که جای مشخصی ندارد، اگر در ایران جنگ تمام شد، کشورهای دیگر هست.
مطمئن باش تا زمانیکه من زنده هستم و در روی زمین جنگ میان حق و باطل وجود دارد، نمیتوانم در یک جا زندگی کنم. تو باید خودت را برای چنین زندگی آماده کنی. زندگیای که خودش به صورت متداول در آن جائی ندارد. ولی لذتهای دیگری دارد. مادیات در زندگی من جائی ندارد. برای چند ثانیه سخنانش را در ذهنم مرور کردم و بعد با تمام وجود شرایطش را پذیرفتم. چند روز بعد بچههای سپاه از امام (ره) وقت گرفتند؛ پیچک در پوست خود نمیگنجید، به همراه خانواده به محضر امام (ره) رفتیم. مقابل در اجازه ورود به مادر ایشان را ندادند. غلامعلی با ناراحتی گفت:«من در جبهه جنگ میجنگم و حالا شما جلو مادر مرا که میخواهد امام را زیارت نماید میگیرید». بالاخره نگهبانها اجازه ورود دادند. و پیوند ما با دعا خیر امام (ره) تبرک یافت. آقا پس از قرائت خطبه عقد به همه ما مقداری شیرینی داد، حال عجیبی داشتم، باورم نمیشد بغض گلویم را فشرد، من خاکی در برابر آسمان چه کنم». آسمان وجود امام (ره) بود حضور غلامعلی را در کهکشان تاریخ رونق بخشید. |