سهم دستِ کوچک
وارد هر خانهای که شوید، با دیدن تابلوها و تزیینات آن به روحیات و باورهای افراد آنجا پی خواهید برد. اگر وارد منزل پدری شهید کشوری بشوید، یک نقاشی تقریباً دو در یک متری روی بوم با آبرنگ پیش چشمانش جلوهگری میکند زیرش امضای سال 1341 نقاش خودنمایی میکند. در این تابلو یک خانه ویران شده بر اثر زلزله ترسیم شده است. طوری که تمام دیوارهایش فرو ریخته و فقط در سقف آن دو چوب با نمایی مثلثی شکل پابرجاست و در کنار آن خرابه، دو بچه خردسال بر پیکر بیجان مادر که در میان آوارهاست میگریند و سیل اشک است که بر گونههای آنان جاری است و بر دامنشان میریزد. چون بر چرایی خلق این اثر توسط احمد کشوری کنجکاو میشوید، درمییابید که در سال 1341 وقتی زلزله غمبار بوئینزهرا به وقوع پیوست و عدۀ زیادی از هموطنان در آن جان سپردند، احمد میخواسته به آنان کمک کند و چون وضعیت مالی خانواده با پنج شش فرزند و عدم استطاعت مالی، مناسب نبوده و فقط میتوانسته پول توجیبی ناچیز خود را هدیه کند، شدیداً ناراحت میشود و برای همدردی با زلزله زدگان و تسکین روحشان، آن نقاشی را خلق میکند.
هر کاری برای خودش راه و روشی دارد و نمیشود همه کارها را با یک روش پیش برد و کار فرهنگی مقولهای است کاملاً جدا و به قول بزرگی، کار فرهنگی با حکم سرهنگی سازگار نیست و همچون ساخت برج و باروی بلند نیاز به کارشناسی دقیق دارد تا بر سر مجری ویران نگردد. احمد نیز برای از بین بردن زمینههای انحراف اعتقاد راسخ به کار فرهنگی داشت و برخورد فیزیکی و قهری را مفید نمیدانست. او حاضر بود از خود مایه بگذارد تا بتواند در یک روند آرام، دیگران را به خود جلب و از انحراف آنان جلوگیری کند. به همین خاطر او پولهایی را که از محل خطاطی و نقاشی جمع میکرد، صرف جمعآوری و معدوم سازی مجلات مبتذل میکرد. اگر دانشآموز یا جوانی را میدید که مجله مستهجن در دست داشت، با ادب و احترام او را فرا میخواند و پس از پرداخت قیمت، مجله را از آنان میخرید و گوشه باغچه منزل خود آتش میزد تا مجلات گمراه کننده دست به دست بین جوانها و دانشآموزان نچرخد و موجب گمراهی عدۀ زیادی نگردد.
احمد یکی از روزها طبق عادت معمول برای کوتاه کردن مو، نزد یکی از آرایشگران میرود. وقتی وارد مغازه میشود با انبوهی از عکسهای مستهجن که بر در و دیوار چسبانده بود، همراه با پخش موسیقی نامناسب مواجه میشود. در کمال ادب و آرامش به صاحب مغازه میگوید: «آقا ممکن است آن را خاموش و یا صدای آن را کم کنید؟» صاحب مغازه با تعجب میگوید: «چرا؟» احمد میگوید: «می خواهم کمی با شما صحبت کنم.» ارایشگر میپذیرد و احمد شروع به صحبت میکند و میگوید: «آقا این عکسهای که به در و دیوار مغازهات چسباندهای، موجب گمراهی خیلی از جوانان میشود و اگر آنها گمراه شوند دیگر ناموس من و شما در امنیت نیتس. به نظر شما بهتر نیست که از چسباندن آنها خودداری کنید و از موسیقیهای نامناسب و گمراه کننده استفاده نکنید که هم گرفتاری دنیا دارد و هم عذاب آخرت.»
آرایشگر که مجذوب حرفهای سنجیده و درست او که به سن و سالش نمیآمد، شده بود، همان کاری را کرد که احمد خواسته بود.
همه فن حریف
راوی: غلامحسین زمانی مدیر و معلم شهید کشوری.
هنر و صوت زیبا هدیه خداست. بعضیها از آن خوب بهره میگیرند و بعضی هم بد. احمد از گروه اول بود، او صوتی زیبا و دلنشین داشت و با تلاوت صحیح قرآن، بر زیباییش میافزود. قرآن صبحگاهی مدرسه به عهده او بود و با صدای خوش و لحنی زیبا هر صبح فضای مدرسه را با شمیم قرآنی عطرآگین میکرد. آغاز مدیریت من در مدرسه سینا مقارن با سال دوم تحصیل کشوری بود. من همواره سعی میکردم با دانشآموزان ارتباط نزدیک و صمیمانهای برقرار کنم تا آنها را بهتر بشناسم و با توجه به روحیات، نیازهای آن آنان بتوانم مشاور و همراه قابل اعتمادی بر ایشان باشم. لذا با اینکه مدیر مدرسه از تدریس معاف بود، اما برای شناخت بهتر و نزدیک شدن به آنان، درس انشای همه کلاسها با من بود و همیشه موضوع انشای دانشآموزان، اختیاری بود. هر دانشآموزی با توجه به روحیات و دلمشغولیها و نیازهای درونیاش، موضوعی را انتخاب میکرد. یکی از روزها که مقارن با روز زن و مادر بود، از احمد خواستم تا انشایش را بخواند. او در سطرهای میانی مادرش را خطاب کرده بود که مادر اگر به آشپزخانه رفتی و آهنگ پاکستانی شنیدی تعب نکن زیرا برنج ما از پاکستان میآید، اگر رفتی و آهنگ ترکی شنیدی تعجب نکن زیرا سیبزمینی و پیاز ما از ترکیه میآید و اگر وارد منزل شدی و آهنگ عربی شنیدی تعجب نکن زیرا سیب و نارنگی و پرتقال ما از لبنان میآید و... این جملات احمد مدتها ورد زبان همکاران و دانشآموزان شده بود.
هر سال نیمه شعبان سالروز ولادت آخرین ستاره هدایت عالم، امام خاتم مهدی(عج)، شیعیان جهان به خصوص ایرانیان جشن میگیرند و کوی و برزن را آذین میبندند و بازار کاسبی محصولات مذهبی هم داغ میشود. احمد هم در طول سال از محل پول توجیبیهای خود پنجاه تومانی جمع میکرد و با آن کاغذهای ضخیم و براق میخرید و با هنر خوشنویسی خود پوسترهای معنوی زیبایی همچون یا مهدی ادرکنی، جهان در انتظار عدالت، عدالت در انتظار مهدی و... خلق میکرد. سپس به همراه گروه دوستان همدل خود، آنها را بین کسبه و مردم پخش میکردند. مردم هم در قبال آن، هدایایی بین پنج تا بیست ریال به آنان میدادند و احمد و دوستانش با پولهای دریافتی اقدام به خرید لوازم التحریر برای دانشآموزان بیبضاعت خصوصاً روستایی میکردند و پس از بستهبندی آنها، سعی میکردند به صورت مخفیانه به نیازمندان برسانند تا موجب خجالت آنها نشود.
او ضمن شرکت در کارهای مختلف جمعی مسئولیت تهیه و تنظیم روزنامه دیواری مدرسه را نیز به عهده داشت و با بهرهگیری فراوان از همکاری دانشآموزان، مدیر و معلمان، رونق و حال و هوای خاصی به روزنامه دیواری داده بود و آن را از حالت یکنواخت و کسل کننده بیرون آورده بود. هر بار در کارش ابتکاری نو ایجاد میکرد. یک روز پیشم آمد و گفت: «آقا مدیر میتوانم یک برگ کاغذ مقوایی سفید با خودم ببرم؟ قول میدهم که آن را برایتان پس بیاورم.» با توجه به شناختی که از او داشتم، یک برگ کاغذ مقوایی به او دادم. دو روز بعد دیدم روی همان کاغذ، نقشۀ کامل زیبا را روی دیوار دفتر نصب کردم و تا پایان دوران خدمتم جلوی چشمانم بود. او معمولاً نقاشیهای زیبایی هم میکشید. کشوری در این همکاریهایی که با دفتر مدرسه داشت، یک بار از من راجع به مدرسه سؤالات زیادی کرد. مثلاً سال تأسیس مدرسه چه سالی است؟ تعداد دانشآموزان چند نفر هستند؟ و... از آنجا که او را میشناختم و میدانستم بیدلیل سؤال نمیکند و با هر سؤال دنبال هدفی است، او را به دفتر بردم و گفتم: «دفتر آمار و امتحانات مدرسه در اختیار تو است، هر چه سؤال داری جوابش داخل این دفتر است.»
پس از این که دفتر را در اختیارش قرار دادم، آن را مطالعه و یادداشتبرداری کرد. چند روز بعد یک نمودار قشنگ و حساب شده با رنگآمیزی جالب از تعداد کل دانشآموزان هر سال، تعداد قبولی خرداد، قبولی شهریور، مردودی و ترک تحصیل کردهها را تنظیم کرد و تحویلم داد. کارش آن قدر زیبا و دقیق بود که هرگاه احتیاج به آمارهای مختلف داشتیم، به نمودار ترسیمی او که به دیوار دفتر نصب بود مراجعه میکردیم و دیگر احتیاجی دفاتر مختلف را ورق بزنیم. احمد هنرش یکی دوتا نبود و به قولی مرد همه فن حریف بود و هر کاری به او میسپردی آن را در حد عالی انجام میداد.
در نظام آموزشی قدیم در سالهای قبل از 1350 ادارات آموزش و پرورش با همکاری مربیان تربیتی مسابقاتی را در سطح مدارس برگزار میکردند و در هر رشته سه نفر برتر را به مسابقات شهرستان و برترینهای شهرستان و منتخبین استانی را به مسابقات کشوری اعزام میکردند. این مسابقات در دو گروه علمی شامل: علوم تجربی، ریاضی، ادبیات، معلومات عمومی، هوش و گروه هنری شامل: خط و نقاشی، روزنامهنگاری، گلدوزی، حصیربافی، شعر و موسیقی برگزار میشد. مدرسه ما هم مثل بقیه مدارس سعی میکرد در این مسابقات شرکت کند. بر همین اساس ما دانشآموزان علاقهمند را که احمد یکی از آنها بود، به مسابقات فرستادیم. او در هر دو مسابقات شهرستان قائمشهر اعزام شد و در آنجا هم رتبه اول را از آن خود کرد و چون به مسابقات استانی رفت، به عنوان نفر برگزیده در مسابقات سراسری پذیرفته شد. در آنجا هم کشوری ثمره تلاش، کوشش، هوش و ایمان خود را دریافت کرد و بر جایگاه اول مسابقات علمی کشور تکیه زد. این موفقیت موجب مباهات و مسرت اولیای مدرسه و آموزش و پرورش شهرستان و استان شد. خلاصه این جوان ساعی و مؤدب، جورکش مدرسه ما شده بود و در طول سه سال تحصیلش، هر جا مسابقهای برگزار میشد و ما داوطلب خوب و آماده نداشتیم، او را میفرستادیم. او هم با پشت کار و جدیت رتبه خوب و درخوری کسب میکرد. انگار این پسر چیزی به نام «نمیتوانم و نمیشود» در وجودش نبود و روحش با این دو کلمه سازگاری نداشت. هر کاری به او محول میکردیم با تمام تلاش، برای درست انجام دادن آن میکوشید و در اکثر مواقع هم موفقیت را به چنگ میآورد، به همین خاطر، همیشه یکی از کسانی بود که نامش در فهرست افراد اعزامی بود.
انتخاب راه آینده
در پایان خرداد 1344 مدرسه خیام و مدیر دلسوزش مجبور شدند با شوق و اشتیاق فراوان اما همراه با ناراحتی، با یکی از بهترین و ممتازترین دانشآموز خود که در همه جوانب اخلاقی و درسی سرآمد دیگران بود، خداحافظی کنند و او را برای نیل به هدفی ارزشمند و رشد و تعالی، به دست تقدیر بسپارند. این دانشآموز محبوب که سخت مورد محبت مدیر، معلمان و دانشآموزان بود، برای ادامه تحصیل به مدرسهای در سه کیلومتری مدرسه خیام و منزلشان در دو راهی شهرهای قائمشهر و بابل در کنار رود زیبا و همیشه جاری تالار، به نام سینا قدم گذاشت. مدرسه متوسطه سینا که حدود بیست سالی از عمرش میگذشت در کنار پل فلزی قوسی شکل بدون ستون که هنوز هم پابرجاست و جلوهنمایی میکند، قرار داشت. احمد برای ثبتنام وارد این مدرسه شد و از آنجا که نام او به خاطر درس و اخلاقش، ورد زبان مدیران و معلمان مدرسهها شده بود، سخت مورد استقبال مدیر آذربایجانی زبان و میانسال مدرسه، جمشید حبیبزاده خامنه، قرار گرفت. احمد برای شناخت بهتر و انتخاب راه آینده، در آن مکان پا گذاشت تا س از سه سال بداند چه رشته تحصیلی و چه سرنوشتی را برای خود انتخاب کند و چشمانش برای دیدن افق آینده مسلحتر و بازتر شود.
برقراری صلح
راوی: یدالله ضیایی.
سال 1340 بود. دبستان خیام کیاکلا بودیم. روزی بین دو تا از دانشآموزان مدرسه بحث شد و دعوا بالا گرفت و آنها سخت یکدیگر را به باد کتک گرفتند. احمد کشوری از راه رسید و پس از آگاه شدن از ماجرا، برخلاف بقیه که بیتفاوت نظارهگر دعوا بودند، جلو رفت و خواست با پادرمیانی مشکل را که بر سر پنج ریالی بود، حل کند، اما هیچ کدام از دو طرف دعوا حاضر به گذشت و یا کوتاه آمدن از حرفشان نبودند. احمد جلو آمد و گفت: «بچهها دعوا نکنید من پنج ریال را میدهم.» سپس دست در جیبش کرد و با دادن پول دعوا را خاتمه داد و به آنها گفت: «حیف نیست به خاطر پول با هم دعوا میکنید و دوستی را به دشمنی تبدیل میکنید؟» در آخر هم با اصرار احمد، بچهها روی هم را بوسیدند و رفتند. کشوری با آن سن و سال کمش هرگز طاقت دیدن دل شکستهای را نداشت و سعی میکرد هر طور شده بر دلهای زخمی مرهمی بگذارد.
سرآغاز پرواز
راوی: محمدباقر یوسفی هم کلاس شهید.
نخستین روزهای مهرماه سال 1339 بود و مدرسه خیام که آن زمان تنها مدرسه مقطع ابتدایی کیاکلا بود، خود را برای پذیرایی از دانش آموزان آماده میکرد. دانش آموزان هم شوق رویارویی با مدیر دلسوز، با اخلاق و منضبط مدرسه، مصطفی تاجبخش، را داشتند. در این بین کلاس اولیها با حال و هوایی دیگر، از پلههای سیمانی مدرسه زیبای خود بالا میرفتند تا خود را سوار کشتی دانش و معرفت کنند و پلههای پیشرفت و ترقی را زیر پای خود ببینند. در میان کلاس اولیها پسری به نام احمد هم که فرزند رئیس امنیه کیاکلا بود، وجود داشت. شوق یاد گرفتن در چشمانش برق میزد. زنگ به صدا درآمد و بچهها همه به صف شدند و سال تحصیلی با صحبتها، نویدها و هشدارهای آقای ناجبخش آغاز شد. پس از مراسم صبحگاهی احمد به همراه بهها به کلاس رفتند. معلم وارد کلاس شد و پس از آشنایی با نوآموزان، ورود آنان را به مسیر دانستن و آگاهی تبریک گفت. درس دادن معلام آغاز شد و روزهای پر از نشاط مهر سپری شد. ماههای بعد هم چون برق و باد گذشتند تا خرداد 1340، ماه امتحانات آخر سال فرا رسید. احمد از جمله دانش آموزانی بود که در پایان سال سربلند، کارنامه به دست روانه خانه شد. تابستان در کنار پدر و مادر ضمن کمک به آنان در کارها، قرآن را نیز فرا گرفت تا از همان آغاز تحصیل، تدین و پرورش دینی را با هم در آمیزد تا این نهال، درخت تنومند و سفیدی برای خانواده و اسلام گردد.
مهر 1340 از راه میرسد و احمد در کلاس دوم چون سایر بچهها روی نیمکتهای کهنه مینشیند. یکی از دانش آموزان جدید که از بچههای روستا بود وارد کلاس میشود و بچه هم تحویلش نمی گیرند. دانش آموز تازه وارد کنار تخته منتظر میایستد تا معلم بیاید. بعد از اینکه احمد متوجه او میشود، او را به نزد خود میخواند و روی نیمکت جایش میدهد و خاطره خوش آن روز را هنوز به خاطر دارد و چون صحبت از احمد میشود، با لذت و افتخار این گونه تعریف میکند:
«از سال دوم ابتدایی به دبستان خیام کیاکلا آمدم. چون بچه روستا بودم و دوستی نداشتم خجالت میکشیدم. چهرهها ناآشنا بودند، دانش آموزان زیاد و صندلیها کم بود و هر کس با عجله دنبال جایی برای خود و دوستانش میگشت. هر که دیر میرسید باید کنار تخته منتظر میماند تا معلم برایش جایی دست و پا کند. من متحیر ایستاده بودم که یکی از دانش اموزان با محبت با لباسی مرتب و تمیز مرا صدا کرد و کنار خودش جایم داد. برخلاف بقیه دانش آموزان که با باز کردن دستها و اعتراض، مانع نشستن دیگران میشدند، او با سخاوت و بزرگ منشی مرا روی نیمکت نشاند. معلم هم پس از وارد شدن به کلام و هنگام تدریس، وقتی متوجه ما شد گفت: «کشوری سختتان نیست؟» و احمد گفت: «نه آقا راحتیم.»
پس از به صدا درآمدن زنگ تفریح، رفتار و متانت کشوری مرا کنجکاو کرد. از بچهها پرسیدم این پسر کیست و هم کلاسیها گفتند که او احمد کشوری پسر رئیس پاسگاه کیاکلاست. همین که فهمیدم پسر رئیس امنیه است، از او فاصله گرفتم. زنگ دوم باز مثل زنگ اول کنار تخته سیاه رفتم تا منتظر آقا معلم باشم که کشوری مرا صدا کرد و گفت: «بیا اینجا بنشین.» من نرفتم و چون دید نمی روم، خودش دستم را گرفت و روی نیمکتش نشاند. آن روز صبح مدرسه این گونه تمام شد و وقتی احمد برای ناهار به خانه میرفت مرا دعوت کرد تا همراهش بروم، اما من نپذیرفتم و در چای خانه مدرسه به مشهدی اسماعیل دو ریال دادم و نان و چای شیرین خوردم. تنگ دستی و عدم تمکن مالی خانواده، سبب میشد ظهر را در مدرسه بمانم و بعدازظهر پس از پایان کلاسها، پیاده به خانه بروم. آ« روز هم مثل بقیه روزها پیاده رفتم. خانواده طبق عادت دور هم نشسته بودند و چای میخوردند که من هم رسیدم و با شوق و ذوق فراوان کنارشان نشستم. پدر پرسید: «محمدباقر مدرسه چطور بود؟» من هم که منتظر چنین سؤالی بودم گفتم: «بابا من با احمد کشوری که پسر رئیس امنیه کیاکلاست، هم کلاسیم و احمد پسر خیلی مهربانیست.» و ماجرای صبح را با آب و تاب فراوان به پدر شرح دادم. وقتی حرفهایم تمام شد، پدر نگاهی به من کرد و گفت: بچه به پدر و مادرش میرود و شبیه آنها میشود. پس اینکه مردم میگویند رئیس پاسگاه کیاکلا آدم خوبی است، به مردم ظلم نمی کند و زنش هم زن مؤمنه و با خدایی است، درست است. اگر آدم خوبی نبود بچه ای به این خوبی نمی توانست تربیت کند.»
احمد ضمن آنکه دانش آموز درس خوان و منضبطی بود و به دیگر دانش آموزان در حد توان خودش کمک میکرد، رفتارش مه بالاتر از سن و سالش بود و پخته تر و سنجیده تر از بقیه بچهها رفتار میکرد. مدیر مدرسه آقای تاجبخش به مناسبتهای مختلف مسابقات گوناگونی در مدرسه ترتیب میداد. یک روز نوبت به مسابقه شیرین و جذاب بادکنک ترکاندن رسید. در این مسابقه، هر کس باید سه تا بادکنک باد کرده و زیر زین دوچرخه اش نسب میکرد. سپس همه سوار بر دوچرخه، با یک چوب دستی بادکنکهای همدیگر را میترکاندند. آخرین نفری که بادکنک سالمی زیر زینش داشت، برنده مسابقه بود.
شور و حال عجیبی در مدرسه برپا بود، بچهها گروه گروه شدند و هر کس مشغول آماده کردن دوست دوچرخه سوار خودش بود. ناگهان یکی از بچهها دوچرخه اش را گرفت تا از حیاط مدرسه (محل برگزاری مسابقه) بیرون ببرد، به او گفتم: «کجا میروی؟» با ناراحتی جواب داد: «نمی خواهم در مسابقه شرکت کنم.» گفتم: «چرا؟» گفت: «پول ندارم بادکنک بخرم. یکی از بچهها هم که قول داده بود بادکنک بخرد، الان زیر قولش زده و میگوید نمی خرم.» احمد که برای تماشای مسابقه آنجا بود وقتی حرفهای ما را شنید جلو آمد و گفت: «صبر کن الان برمی گردم و بلافاصله دوان دوان رفت کنار مدرسه پیش رحیم آقا روشناس (که با استفاده از شکسته بودن دیوار بین مدرسه و منزلش بساط میکرد و توی بساطش همه چیز پیدا میشد) بادکنک خرید و به حسن داد و بعد گفت: «حالا برو در مسابقه شرکت کن. انشاءا... برنده میشوی.»
چند دقیقه بعد با صدای سوت مدیر مسابقه شروع شد. هم زمان با آن صدای جیغ و فریاد دانش آموزان فضای مدرسه را پر کرد و با هیاهوی بچهها، بادکنکها بود که میترکید و یکی یکی از دور مسابقه خارج میشدند. حسن که از همه دیرتر وارد مسابقه شد، آخرین نفری بود که صحنه مسابقه را ترک کرده، چون یکی از سه بادکنکش سالم مانده بود و به این شکل برنده مسابقه شد.
فردا حسن سر صف جایزه خودش را از مدیر گرفت، ولی کشوری هرگز حاضر نشد تا پول بادکنکها را از او بگیرد. احمد هر کاری از دستش بر میآمد برای بچهها انجام میداد و حتی در زمان بیکاری به خانوادههایشان نیز کمک میکرد.
در آن زمان کشت پنبه در کیاکلا رایج و کشت اول کشاورزان بود، به همین خاطر یک کارخانه پنبه پاک کنی هم در شهر ما تأسیس شده بود، و کشاورزان غوزههای پنبه را در خانه جمع میکردند، و گاهی تا پایان زمستان، شبها دور هم مینشستند و پنبهها را از غوزه پنبه جدا میکردند و به اربابان تحویل میدادند. در این کار هر کسی برای خودش سهمیه میگرفت. احمد هم معمولاً شبهای پنج شنبه به خانه دوستانش میرفت و به آنها کمک میکرد. یک شب احمد شام به خانه ما آمد، وقتی بعد از شام هر کدام سهمیه گرفتیم، او هم برای خودش سهمیه گرفت و شروع به کار کرد و تا تمام نشد، نخوابید. پدرم گفت: «احمد آقا تو کار نکن، فقط کنار ما بنشین و ما را تماشا کن» احمد خندید و گفت: «مگر من با پسر شما چه فرقی دارم که او باید کار کند و من فقط تماشاگر باشم؟»
احمد آدم خیلی دلسوزی بود و سعی میکرد تا بین بچهها و هم کلاسیها، دوستی ایجاد کند و تا آنجا که میتوانستسعی داشت دعواهای بین بچهها را فیصله دهد و از کدورت جلوگیری کند.
ضامن آهو
باد گرم و شرجی کیاکلا برگهای تقویم سال 1332 را ورق میزند و روزها از پی هم میآیند تا به نیمه تیرماه میرسد. فاطمه از شوهرش میخواهد به دنبال بیبی، مامای محله برود تا در زایمان اولین فرزندش به او کمک کند. غلام حسین که ماهها منتظر چنین روزی بود، زود خود را به در خانه بیبی، مامای نابینای محله، میرساند. بیبی در آن شفق تابستانه به منزل کشوری میرسد و پس از دقایقی، گریه نوزاد با صدای اذان صبح در میآمیزد و نسیم صبح حامل خبر خوش تولد احمد برای خانواده کشوری میشود. ماما پس از تولد نوزاد روی صورت او دست میکشد و شروع به ذکر صلوات میکند. پس از هدیه چند صلوات، لایهای از پوست صورت نوزاد از رستنگاه مو تا چانه، که شستن آن یکی از ارکان وضو است را جدا کرده و به مادربزرگش میدهد و سفارش میکند تا بزرگ شدن بچه آن را نگهداری کنند. وقتی از او دلیل ذکر پیاپی صلوات را میپرسیدند، میگوید: «نوزادتان با نقاب به دنیا آمده است» آری! خورشید تابستانی پانزده تیر آن سال نیز گویی حامل پیامی بود و آن چیزی نبود جز تولد آهوی زیبا چشمی که بعدها نور چشم بزرگ مردی از سلاله پیامبر(ص) شد. غلام حسین و فاطمه چون تربیت یافته کربلایی علی اکبر و مشهدی خیرا... از شاگردان مکتب خانه روحانی عالی قدر حضرت آیت ا... بروجردی بودند، بر اساس عهد و پیمان خود با خالق زمین و آسمانها، نام نوزاد را با نام آسمانی اشرف مخلوقات عالم پیامبر(ص) یعنی احمد مزین میکنند و به شکرانه این هدیه الهی نماز شکر میخوانند و خانه را آذین میبندند.
مادر به واسطه آنکه پدربزرگش فرزندان زیادی را از دست داده بود و فقط غلام حسین برایشان باقی مانده بود، همیشه نگران بود که نکند آنها هم به مصیبت و گرفتاری علی اکبر دچار شوند. پس از چندی از تولد، بیماری طفل آغاز میشود و روز به روز بر شدت آن افزوده میگردد و به همراه آن دل نگرانیهای فاطمه بیش از پیش میشود. والدین، احمد را نزد پزشکان مختلف میبرند تا شاید فرجی حاصل شود، اما انگار سرنوشت نوزاد چیز دیگری بود تا اینکه در چهار ماهگی، پزشکان از او قطع امید میکنند و مداوای بچه را غیرممکن و تلاش در این راه را عملی بیهوده و بیفایده میدانند. یکی از پزشکان میگوید خواست خداست بیش از این خود را به زحمت نیندازید. پدر و مادر با دلی پردرد و چشمانی اشکبار به خانه برمی گردند. زن و شوهر جوان ساعتها کنار بچه مینشینند و با او صحبت میکنند. در این صحبتها خدا را نیز مورد خطاب قرار میدهند و دست گدایی برای شفای احمد به سمت آستان کبرایی او دراز میکنند. مادر در آن شب سرد پاییزی با گریه برای نوزادش میخواند:
لالالالا کنم خواب کنم من علی گویم و بیدارت کنم من
لالالالا کنم خوابت کنم من علی گویم و صد سالت کنم من
این لالایی را همراه با اشک زمزمه میکند تا اینکه به خواب میرود. در آن دل شب در ماه ربیع الثانی نسیم بهاری خوش رایحه ای در خانه وزیدن میگیرد و خانه غرق در نور میشود. مادر در خواب سه مرد خوش سیما را میبیند که وارد خانه شده و با هم به عربی سخن میگویند. فاطمه در مییابد که ایشان امام علی(ع)، امام حسین(ع) و امام رضا(ع) هستند. فرصت را غنیمت میشمارد و از آنان برای شفای فرزندش استمداد میطلبد. پس از چند لحظه آن سه بزرگوار قصد رفتن میکنند که در حال رفتن، ضامن آهو حضرت رضا(ع) در درگاه خانه میایستد، دست نازنین خویش را به روی سینه مبارک گذاشته و میفرماید: «احمدت را من ضمانت میکنم.» و بعد همگی تشریف میبرند. مادر احمد از خواب بیدار میشود. رایحه خوش تولد تازه احمدش را حس میکند و دلش آرام میگیرد و آسوده میخوابد. صبح برای پدر احمد خوابش را شرح میدهد و میگوید خیالت راحت باشد احمد ما خوب میشود، چون غریب الغربا ضامنش شده است. دو سه روز بعد به ناچار احمد را نزد پزشک میبرند و در برگشت بچه در بغل مادر به سیب قرمز دست فاطمه توجه نشان میدهد و مادر هم سیب را به او میدهد که احمد سیب را گاز میزند و همان بهانه ای برای بهبودی و شفاعت ضامن آهو امام رضا(ع) میشود. از آن پس این نوزاد همیشه بیمار، به پسری قبراق، سرحال و زرنگ بدل میشود. که شادابی همراه با ادبش توجه همه را به خود جلب میکند و همگان بر قدرت و خواست خدا برای بهبودی این کودک، شاکر و متحیر میشوند. |