تازه متاهل شده بودم که ايشان گفت شما حتما بايد بروي و خانواده ات را بياوري اهواز، من گفتم هيچ جايي اينجا ندارم. گفت: شما برو، تا شما بيايي جا آماده است. وقتي آمديم به خانه اي رفتيم که ديدم قبلا در اين خانه زندگي مي شده، وسايل هست بعدا فهميدم شهيد ميثمي خانواده خودش را فرستاده اصفهان تا وقتي که جايي براي ما درست شود! يعني خانه اش را با وسايل شخصي اش گذاشته بود که دست ما باشد. روزهايي که منطقه آرام بود صبح مي ديديم که بيرون در اتاق يک شير، از اين شيرهاي يارانه اي گذاشته اند، بعد مي فهميديم که شهيد ميثمي صبح زود مي رود و شير مي گيرد. خدا انشا»الله روحش را شاد کند. گاهي بحثي مي شد بين ارتش و سپاه، ممکن بود بعضي آدمها در ارتش، سپاه را به عدم تخصص متهم کنند و بعضي از ما نيز ارتش را به علت بسيجي عمل نکردن و کلاسيک عمل کردن زير سوال ببريم. شهيد ميثمي به شدت روحش از اين مسائل منفجر مي شد و اتفاقا يکي از افرادي که براي وحدت سپاه و ارتش و نزديک کردن فرماندهان تلاش مي کرد، ايشان بود. از ترفندهاي مختلفي هم استفاده مي کرد. حرف ايشان هم اين بود که، از لحاظ ادبي شايد درست نباشد ولي مي خواستند منظور را با اين جمله بفهمانند. مي گفتند: مي دانيد فلان جا چرا پيروز شديم و فلان جا نشديم؟ فلان جا سپاه عمل کرد و پيروز نشد و فلان جا ارتش تنها عمل کرد و پيروز نشد؟ چون خدا مي خواهد بگويد که شما هم ارتش و هم سپاه هيچ کاره ايد، هر کدام با من بوديد همه کاره ايد. ايشان مي فرمود: خدا روي اين عمليات ما مارک Allah in Mabe زد ولي ما مي گوييم که Iran in Mabe يا سپاه ولي اين الله بايد باشد. در واقع ايشان مي گفت خدا مارکAllah in Mabe زد روي عمليات که من کردم نه شما. تمام تلاشش ارتباط بين ارتش و سپاه بود. يکي از کارهايي که مي کرد اين بود که روحانيون ارتش، سپاه و ژاندامري را که در جنگ نقش داشتند،جمع مي کرد و خوب توجيه مي کرد که چطور بتوانند بين سپاه و ارتش مسائل را تلطيف کنند و وحدت، ارتباط و برادري را گسترش بدهند. شهيد ميثمي دوره آموزش نظامي نديده بود و صرفا حضورشان در جبهه به عنوان نماينده حضرت امام بود، هم مستعد بود، هم بصريت خاصي داشت و زود مطلب را مي گرفت و خداي متعال هم زود حق را بر زبانش جاري مي کرد. رفتارشان، براي ما آموزش بود. بنده زماني از موضوعي ناراحت بودم و گفتم مي روم خدمت شهيد ميثمي و هرچه دارم مي گويم و ديگر ول مي کنم و عصباني هم بودم. عادت داشت که هر کدام از ما که عصباني مي آمديم خدمت ايشان، مي نشست و کتف هايمان را ماساژ مي داد. همين که دستش مي آمد پشت کتف آدم، با يک حرف که مي زد، انگار هيچ غم و مشکلي نداشتيم و همه چيز يادمان مي رفت. ايشان در جبهه کار مي کرد و کارش اثر بخش بود چون هزينه مي کرد و از خودش مايه مي گذاشت نه اينکه بخواهد با حرف اثرگذار باشد، "کونوا دعاه الناس بغير السنتکم". يکي از مواردي که روحانيت هم در جنگ تاثير گذاشته همين بود. من چندين شب بود که نخوابيده بودم و يک شب ناگهان افتادم. يک ساعت مانده به اذان صبح، بيدار شدم و ديدم دو نفر زير بغلم را گرفته اند و با خود مي برند. بيدار شدم و پرسيدم چه اتفاقي افتاده است؟ گفتند: قرارگاه، جلسه اعلام کرده و نماز صبح بايد آنجا باشيد. هنگامي که رسيديم، ديديم همه جمع هستند و شهيد ميثمي در حال سخنراني است. شهيد ميثمي اين آيه را خواندند که: "ان کنتم تظلمون فانهم يعلمون کما تعلمون و ترجون الي الله ما لايرجون" اگر شما درد دائم و رنج ديديد، دشمن هم همين گونه است اما شما يک چيزهايي را از خدا اميد داريد که آنها آن را ندارند. بعد از نماز صبح و در همان جلسه قرار براين شد که کربلاي 5 سريعا طراحي و اجرا شود. کربلاي 5 يک عمليات فرسايشي و نفسگير بود و ما هرچه داشتيم خرج کرديم و دشمن هم هرچه داشت خرج کرد و آتش ريخت. هنگامي که آمديم برگرديم ديدم يک طلبه مي بيند که رزمنده ها دارند عقب نشيني مي کنند، شروع مي کند به آيه و حديث خواندن و اصرار کردن تا جلويشان را بگيرد. بعد که مي بيند اثري ندارد مي گويد بايد پا روي جنازه من بگذاريد و عقب برويد. مقام معظم رهبري نيز خودشان در جبهه حضور داشتند، حضوري جدي و چشمگير که خاطرات متعددي از حضور ايشان در جنگ وجود دارد. روحانيت در لايه ها و سطوح مختلفي حضور داشت از رده هاي معمولي تا فرماندهي جنگ. طلبه غواص هم داشتيم. در سد دز آموزش غواصي به طلبه ها مي داديم. طلبه هايي داشتيم که در سمت اطلاعات عمليات، ديده باني، توپخانه و رزمي حضور داشتند. يکي از کساني که حضورش خيلي اثر بخش بود شهيد بزرگوار ميثمي بود. روحانيون اينجوري بسيار داشتيم، منتهي شهيد ميثمي چيز ديگري بود و حضورش اثر ديگري در جبهه داشت. سنش زياد نبود، قيافه و تيپ او هم بگونه اي بود که وقتي او را مي ديديد مجذوب تيپ و قيافه اش مي شديد.اصلا قيافه و تيپ علمايي طرف، خود به خود تاثيرگذار است. تيپ شهيد ميثمي يک تيپ معمولي با قدي معمولي بود و از نظر علم هم سطح خيلي بالايي نداشت يعني اينطور نبود که بگوييم درس خارج زيادي خوانده بود و قريب الاجتهاد بود، نه اينجور نبود. ولي تاثير عجيبي داشت. يک نمونه اش را عرض مي کنم: در عمليات بدر جاهايي عقب نشيني کرديم. برادران ارتش خيلي اصرار مي کردند که شهيد صياد شيرازي را بکشانند عقب چون دشمن داشت جلو مي آمد و ما داشتيم عقب نشيني مي کرديم و مجروحانمان را هم نمي توانستيم عقب بياوريم. شهيد صياد شيرازي را با اجبار سوار بلم کردند ولي خودش را انداخت توي آب و گفت اگر به من فشار بياوريد من خودم را غرق مي کنم، من نمي توانم نيروهايم را بگذارم و بروم. سردار صفوي آنجا تشريف داشتند و آقا محسن رفت قسمت شمالي منطقه. سردار صفوي مي فرمودند ببينم آقاي ميثمي چه مي فرمايند، خوب آنجايي که تبيين با فرماندهي است و کار، کار عملياتي و فرماندهي است، اينجا فرماندهي مي گويد که ببينيم آقاي ميثمي چه مي گويند. شهيد ميثمي فرمود: همه بايد بمانند، فرمانده و غير فرمانده ندارد و همه بايد بمانند. براي خود بنده اين مطلب سنگين بود. يک روز از ايشان سوال کردم: آقاي ميثمي، موضوع خيلي خطرناک بود، دشمن داشت جلو مي آمد فرماندهان ما از بين مي رفتند. ايشان گفت: فرمانده نمي ماند که دشمن اسيرش کند. ولي زودتر از نيرويش نرود بلکه بايد پا بپاي نيرويش برود. ما بنا بود که مجروحين را اول ببريم، اگر نه فرماندهي مي رفت و رده هايمان هم جا مي ماند ولي فرماندهي که حضور داشته باشد مجروحين را هم مي بريم، اگر داريم عقب نشيني مي کنيم. عقب نشيني با کمترين تلفات، حرف شهيد ميثمي وقتي مي گفت، تمام بود يعني فرماندهان اين حرف را مي پذيرفتند، حرف او اينقدر نفوذ مي کرد. علتش هم اين بود که شهيد ميثمي عارفي وارسته بود دنيا را در وجود خود نمي ديدند. در همين عمليات کربلاي 5 شهيد ميثمي جلو قرارگاه ايستاده بود و يک کيف هم دستش بود که ما به آن مي گفتيم سامسونت آقاي ميثمي. که هميشه همراهش بود. گاهي توي اين کيف اسنادي بود که دشمن حاضر بود ميليادرها تومان براي 1 برگش هزينه کند ولي ايشان تکلف نداشت. من به رئيس دفتر مسئول قرارگاه گفتم سريع يک ماشين براي حاج آقا بياور. کمي ديرشد، ماشين که آماده شد، ديديم شهيد ميثمي 300-200 متر جلوتر، طول جاده را گرفته به سمت شمال 5 ضلعي دارد مي رود. در همين حين يک تويوتا وانت آمد که پشتش هم يک تعداد شهيد بود. جلو ما جاده موج و دست انداز داشت و سرعت ماشين کم مي شد که ديدم شهيد ميثمي پريد پشت ماشين و رفت. بعدا شهيد ميثمي را ديدم و گفتم حاج آقا ما ماشين تهيه کرديم چرا شما با اين رفتيد؟ گفت: چه فرقي مي کند، اينها همه ماشين هاي ما هستند، مگر من کيام که يک ماشين بيت المال اختصاصا براي من راه بيفتد، تازه خيلي هم بهتر شد و همنشيني شهدا نصيبم شد. بارها از ايشان شنيدم که مي گفت: خدا را شکر مي کنم فکر اينکه در دنيا خانه اي براي خودم بسازم به سرم نيافتاده است. بارها مي گفت: چهل ماه در زندان بوده ام. به عنوان خاطره مي گفت که: يک بار که مادرم ملاقاتم آمد حسابي گريه کردم; مادرم گفت تو اينجوري نبودي! بگو ببينم چي شده که گريه مي کني؟ گفتم: يک کمونيست هم سلولي من است و غذا که مي آورن، آب مي ريزد توي اين غذا که پخش بشود و من نتوانم بخورم. از ايشان شنيده بودم که: من از خدا خواسته ام شب شهادت حضرت زهرا (س) به شهادت برسم. شهيد کلهر جلوتر از قرارگاه قدس با گلوله توپ دشمن افتاد و از ناحيه سر مجروح و شهيد شد. شهيد ميثمي صحنه شهادت هاي زيادي را ديده بود ولي نديده بودم توي هيچ صحنه اي مثل صحنه شهادت شهيد کلهر که غروب و عصر بود به هم بريزد. حال عجيبي پيدا کرده بود. چند بار من اين جمله را از زمان شهادت شهيد کلهر از ايشان شنيدم که مي گفت: من اجر خودم را از خدا در اين عمليات -عمليات کربلاي 5-خواهم گرفت. فرداي همان روز در همان نقطه اي که شهيد کلهر شهيد شده بود، گلوله توپ آمد و به همان شيوه شهيد ميثمي مجروح شد و رفت توي کما. پزشکان مي گفتند ديگر اميدي نيست و کار ايشان تمام است. من تعجب کردم چون ايشان گفته بود از خدا خواستم که شب شهادت حضرت زهرا شهيد بشوم. چند روزي در حالت کما بود تا اينکه شب شهادت حضرت به شهادت رسيد. |