شما روزهای اول جنگ در دبیرستان نظام وفای اهواز مسئولیت یك ستاد را به عهده داشتید. درباره كارهای این ستاد برای ما بگویید.
آن روزها، اهواز به خاطر شروع جنگ وضعیت عادی نداشت. تقریباً چیزی سر جای خودش نبود. ارتش و سپاه درگیر بودند و توجهی به حضور زنان در این شهر هم نمی شد. با كمك شهید علم الهدی به خاطر احساس ضرورت این ستاد را تشكیل دادیم.
این ستاد نامی هم داشت؟
بله! نام ستاد مقاومت خواهران پاسداران انقلاب اسلامی را برای آن انتخاب كردیم. می خواستیم به نوعی وابستگی خودمان را به سپاه نشان دهیم و در عین حال نام مستقلی از تشكیلات سپاه داشته باشیم.
نام خانم هایی كه با شما همكاری می كردند یادتان مانده است؟
بله! چطور می توانم این نیروهای جوان و مخلص را كه دختران دانایی بودند فراموش كنم. نرگس زرگر، صدیقه زرگر، خواهران شهابی و ترتیفی زاده، فریده در خشنده، پری شریعتی، آل ناصر، عقیلی و...
این ستاد كه در دبیرستان نظام وفا تشكیل شده بود ارتباطی هم با مساجد اهواز داشت؟
نمی توانست نداشته باشد. ما پایگاه هایی در مساجد بر پا كردیم بعضی از خواهران این پایگاه ها نقش نیروهای اطلاعاتی، امدادی و تبلیغاتی را در سطح شهر اهواز بر عهده داشتند. حتی شناسایی بعضی از افراد ستون پنجم كه آن روزها خیانت شان آتش به جان ما می زد به عهده تعدادی از این خواهران بود.
شما كارهای تبلیغاتی هم می كردید؟
اتفاقاً یكی از اولین كارهای ما پر كردن خلاء تبلیغاتی بود. آن روزها روزنامه ها و نشریه به اهواز نمی رسید. رادیو صدای فارسی عراق هم به خوبی شنیده می شد.
اولین كارهایی كه كردید به خاطر دارید؟
ما با همكاری ستاد خبری سپاه آخرین و تازه ترین خبرها و تحولات جنگ را می گرفتیم، آن ها را تكثیر می كردیم و خواهران ما این خبرها را سر خیابان ها و محل هایی كه رفت و آمد بیشتری بود می چسباندند. تعدادی از همین خبرها هم سهم پایگاه هایی بود كه در مساجد زده بودیم. البته سعی می كردیم اخبار مثبت را به مردم بدهیم تا روحیه بگیرند زیرا در شرایط دشواری قرار داشتیم عراق سی – چهل كیلومتر بیشتر با ما فاصله نداشت.
درباره ستون پنجم با اشاره ای عبور كردید. بیشتر برای ما توضیح بدهید.
اهواز آلوده بود به آدم هایی كه خودشان را به عراقی ها فروخته بودند. اینان مراكز مختلف و حساس راشناسایی می كردند و مختصات جغرافیایی آن را به عراق می دادند و توپخانه عراق هم دقیقاً روی همین مراكز اجرای آتش می كرد. ما نیز با هوش ترین و كارآمدترین نیروهیا خودمان را برای شناسایی این افراد رد سطح اهواز و حومه آن انتخاب كرده بودیم.
مهم ترین نمونه این شناسایی كدام بود؟
بهترین نمونه اش كاری بود كه خانم عقیلی انجام دادند در یكی از روستاهای حومه اهواز عراقی ها حدود چهل دستگاه تانك پنهان كرده بودند كه خانم عقیلی محل اختفاء آن را كشف می كند و به برادران سپاه اطلاع می دهدو همه تانك ها لو می روند.
به غیر از ستون پنجم، گروه های منافقین، چریك های فدایی و سایر گروه هایی كه با انقلاب سر ستیز داشتند نیز در اهواز پراكنده بودند . از اینان هم بگویید.
ماموریت بعضی از افراد این گروه ها كه اسم بردیدجمع آوری اطلاعات و رساندن آنها به مركزیت تشكیلات خودشان بود تا از آن طریق به دست عراقی ها برسد. در همان روزها مطلع شدیم كه در بیشتر هتل های اهواز كه به بیمارستان تبدیل شده بود از جمله هتل نادری و هتل فجر، عده ای از اعضای این گروه ها به عنوان نیروی داوطلب امداد وارد شده اند و به محض این كه پای مجروح های جنگی به یان هتل های بیمارستان شده می رسید، شروع می كردند به تخلیه اطلاعاتی از آنان و اخباری كه از جبهه ها نیاز داشتند می گرفتند. ما هم تعدادی از خواهران را واقعاً به این بیمارستان های موقت تحمیل كردیم تا مراقب لو رفتن اطلاعات باشند و در ضمن این نیروهای نفوذی امدادی را هم شناسایی كنند كه بعد از چندوقت تقریباً توانستیم بر اوضاع مسلط شویم. اما خیلی سختی. كشیدیم تا مسوولین این بیمارستان ها را قانع كنیم. به آنان می گفتم بگذارید این خواهران دانشجوی ما كارهای اولیه و ابتدایی در بیمارستان انجام دهند اما باشند تا بتوانیم به وظیفه خودمان عمل كنیم.
با كارهای شما مخالفت هایی هم در سطوح مختلف دستگاه های نظامی و اجرایی می شد؟
بسیار زیاد.حتی تا مرحله ای كه قرار شد زنان، اهواز را تخلیه كنند. مخصوصاً بعد از دومین موشكی كه عراق به اهواز شلیك كرد. آنان می گفتند اهواز یك شهر نظامی است و نباید زنان و در این چنین شهری باشند.
بعضی از خانواده ها مانده بودند چون فرزندانشان در جبهه ها بودند. بعضی از خواهرهایی كه از ستاد ما بودند خانواده شان شهر را ترك كرده بودند و اینان شبانه روز در ستاد بودند
حضور زنان در آن شرایط دشوار و نفس گیر برای رزمندگان مایه دلگرمی بود.
واقعاً همین طور است. یك روز برادر رزمنده یا به ستاد آمد و گفت من باور نمی كردم توی شهر اهواز زن هم باشد. وقتی تعدادی از خانم های چادری را دیدم احساس كردم این جا شهر است و احساس آرامش كردم.
فردای همین روز، ما دستور كار تازه یا برای خواهران آماده كردیم. با این طرح خواهران را تقسیم كردیم كه دو به دو یا چند تا چند تا در خیابان ها راه بروند به خصوص محل هایی كه رفت و آمد رزمندگان بیشتر است.
در همین روزها بود كه رسماً در نماز جمعه اعلام شد كه خانم ها باید شهر را تخلیه كنند. تصادفاً گروهی از دفتر حضرت امام آن روزها به اهواز آمده بودند كه معروف بودند به شاخه نظامی دفتر حضرت امام. من از فرصت استفاده كردم و مساله خروج زنان را با یكی از آقاین مطرح و تقاضا كردم كه از امام بپرسند كه تكلیف ما در این شرایط چیست؟ ایشان هم بزرگواری كردندو بلافاصله پس از دیدرا با حضرت امام تلفنی به من اطلاع دادند كه امام فرموده اند دفاع بر همه واجب است، زن و مرد باید دفاع كنند. اذن ولی هم لازم نیست، امام فرموده بودند باید بمانند، دفاع بر آنان واجب است تا جایی كه احتمال اسارت نرود. یعنی به محض این كه احتمال اسارت برای شان پیش آمد باید شهر را ترك كنند.
این پیام امام شفاهی بود؟
بله. شفاهی بود و ماهم این پیام را از فردا در سطح شهر پخش كردیم. همین پیام شفاهی مساله را ختم كرد و ما با خیال راحت تری مشغول كارهای مان شدیم. تحلیل ما این بود كه اگر اهواز را ترك كنیم این شهر هم سرنوشتی شبیه خرمشهر خواهد داشت. در این شرایط دشمن جسورتر شده و رزمندگان را بدون پشتوانه مردمی احساس خواهد كرد و همین مساله به دشمن روحیه مضاعف خواهد داد.كلام امام ما را نجات داد و توانستیم هر روز بیشتر از روز پیش محكمتر بایستیم.
درباره شهید علم الهدی هم بگویید.
راه اندازی این ستاد به كمك ایشان بود. اصلاً تشكیلاتی در خوزستان نبود كه علم الهدی یك پای ماجرای آن نباشد. با كمك ایشان بود كه اولین بیانیه اعلام موجودیت ستاد ما روز هفتم مهر ماه سال 1359 از رادیو اهواز خوانده شد. ایشان سن زیادی نداشت اما به نظر من دنیایی بود از تجربه، علم و ایمان و اخلاص. در همان روزها بود كه این شهید عزیز دبیرستان نظام وفا را از آموزش و پرورش گرفت. بعدها ایشان مشغله زیادی پیدا كرد و كمتر به نیازهای ستاد رسیدگی می كرد، اما در واقع اگر ایشان نبود این ستاد هم پا نمی گرفت.
از آشنایی تان با شهید افشردی بگویید.
من مایل نبودم توی ستاد بحثی از ازدواج پیش بیاید ما همه توان خود را روی مسائل جنگ گذاشته بودیم كه ارتباط جدی با متن جنگ داشت. یعنی همان موضوع هایی كه برایتان گفتم.
یك روز، یكی از دوستانم كه یه تازگی ازدواج كرده بود، به من گفت همسرم دوستی از برادرهای سپاه دارد كه می خواهیم برای ازدواج او را به شما معرفی كنیم. من این حرف را جدی نگرفتم چون اصلاً آمادگی اش را نداشتم، هم به دلیل مسئولیت های كاری، هم به این علت كه مساله ازدواج هنوز برایم اهمیت پیدا نكرده بود. در این كه خانواده ام در اهواز نبودند و من به طور شبانه روزی در ستاد می ماندم. در این شرایط نمی توانستم مسوولیت های یك زندگی جدید را بپذیرم.
چطور شد برای ازدواج راضی شدید؟
خیلی ساده. فقط با یك استخاره كه خوب آمد.
آیا حادثه ای هم به این تصمیم گیری شما كمك كرد؟
یك روز به همراه همین دوستی كه پیشنهاد ازدواج را با من مطرح كرده بود در خیابان امام خمینی اهواز مشغول خرید بودیم. در همین لحظه ها شهر مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت. احساس كردم خیلی نزدیك است. انگار بغل گوشمان خورده است. با عجله به طرف محل اصابت خمپاره آمدیم. به گمانم خیابان كاوه بود. وقتی رسیدیم مجروحی را كف یك وانت دیدم كه بر اثر انفجار همین خمپاره روده هایش بیرون ریخته بود. یك جیپ هم در آتش می سوخت. موج انفجار و تركش های بزرگ و كوچك، كركره مغازه ها را از جا كنده بود. چرخ میوه فروش ها با همه میوه هایش واژگون شده و كف پیاده رو را رنگ كرده بود.
جسد مردی را دیدم كه رویش پارچه مندرسی كشیده بودندو پاهایش بیرون بود. از دمپایی هایش فهمیدم اهوازی است و در همین شهر و زیر همین گلوله های كشنده زندگی می كند. با خودم فكر كردم لابد او هم پدر خانواده ای است و برای خرید مایحتاج روزانه این جا آمده است. او با زندگیش در اهواز جنگ را به هیچ گرفته است. پس می توان زیر آتش هم زندگی كرد و حتی جان داد تا دیگران زیر اسمان همین شهر آسوده تر زندگی كنند.
وقتی از كنار چهره های بهت زده مردم در این خیابان سوخته گذشتم و به طرف ستاد آمدم احساس كردم به خاطر همین ساده بودن معنای زندگی و مرگ است كه می توان ازدواج را به عنوان مرحله ای از زندگی نگریست به یاد حرفه های دوستم افتادم كه گفته بود، آقای باقری از بچه های سپاه است و همه وقتش در جبهه می گذرد و هر آن در معرض شهادت است.
صحنه های آن روز خیابان كاوه برای من درس بود، درسی كه باید دیر یا زود آن را می آموختم و عمل می كرد.
وقتی به همراه دوستم به طرف ستاد می آمدیم به چیزی جز زندگی در این شهر پرخطر فكر نمی كردم، حتی یك زندگی جدید با كسی كه ممكن است فردا در كنارم نباشد. من تصمیم خودم را گرفته بودم. باید آتش این جنگ را با شروع یك زندگی تازه تحقیر می كردم. به همین خاطر به دوستم گفتم، راستی آن پاسداری كه قرار بود به من معرفی كنی اسمش چه بود؟
كمی جا خودر و بعد از مكث كوتاهی گفت:
به او حسن باقری می گویند، ولی نام اصلی اش غلامحسین افشردی است.
از اولین ملاقلات تان با ایشان بگویید:
اولین ملاقات ما در خانه همین دوستم بود. روزهای آخر ماه مبارك رمضان بود.
یادتان مانده چه روزی بود؟
به نظرم اوایل مرداد ماه سال 1360 بود و آن روزها اهواز چه گرمایی! دو ساعت مانده به افطار وضو گرفتم. دو ركعت نماز خواندم و رو به خدا گفتم: خودت از نیست من باخبری. آن طور كه صلاح می دانی این كار را به سرانجام برسان!
از اولین جمله هایی كه رد و بدل شد چیزی به یاد دارید؟
اول ایشان حرف زدند، گفتند: اسم من حسن باقری نیست. من غلام حسین افشردی هستم. به خاطر این كه از نیروی اطلاعاتی جنگ هستم مرا به نام حسن باقری می شناسند. این اولین صداقتی بود كه از ایشان دیدم و روی من خیلی اثر گذاشت. در صدای پخته اش رو راستی موج می زد.
من هم از علاقه ام به كار در ستاد جنگ گفتم. گفتم در این شرایط و تا زمانی كه جنگ هست باید كار كنم نمی خواهم چیزی مانع حضورم در كار جنگ باشد. اعتقاد زیادی هم به این ندارم كه حضور زن فقط در خانه خلاصه شود.
پاسخ ایشان چه بود؟
واقع امر این بود كه ایشان بالاتر از این هایی كه من گفتم می دید. به من گفت: شما حتی نباید خودتان را محدود به این جنگ بكنید. انقلاب موقعیتی پیش آورده است كه زن باید جایگاه خودش را پیدا كند. باید به كارهای بزرگ تری فكر كنید.
احساس من این بود كه ایشان این حرف ها را از روی اعتقاد می گفت. من در میان این حرف ها دوباره امواج آن صداقت را دیدم.
این اولین دیدار با چه نتیجه ای تمام شد؟
ایشان مسائل كلی تری هم مطرح كردند و یادم هست كه روی مسائل اخلاقی خیلی تكیه داشت. حرف های ما با اشاره صاحب خانه كه حالا وقت افطار است تمام شد.
جلسه دومی هم برپا شد
بله! یك هفته بعد و در همان خانه، باز همان حرف های اصلی بود كه در این جلسه كمی ریزتر درباره اش حرف زدیم.
تا جایی كه به خاطر دارم ایشان اهل نوشتن بود. آیا دربارة زندگی مشترك تان هم چیزی نوشته است؟
من این یادداشت ها را بعداز شهادت ایشان دیدم . این دفترچه كاملاً شخصی و خصوصی است كه تا به حال آن را به كسی نداده ام. ایشان در یادداشتها شان به قدری ظریف آن دو جلسه را تجزیه و تحلیل كرده بودند كه من بار دیگر به تدبیر و پختگی ایشان ایمان آوردم. ایشان در یادداشت هایش به این نكته هم اشاره كرده بودند كه با وضو به این جلسه ها آمده و همة كارها را به خدا واگذار كرده است. حتی شخصیت مرا هم بر اساس حرفه هایم تحلیل كرده بود. و این تحلیل چقدر دقیق بود.
یادداشت های نظامی هم داشتند؟
بله ! من همة آن ها را در اختیار اطلاعات جنگ سپاه قرار دادم. این رونامه نویسی یكی از خصلت های خوب ایشان بود كه از دوران نوجوانی، اتفاقاتی كه در روز با آن رو به رو می شد می نوشت. این دفترچه ها خیلی پربار و ارزشمند است.
بعد از جلسه دوم این پیوند قطعی شد؟
یك روز تلفنی به من گفتند كه از نظر من مطلب دیگری نمانده است. با توكل به خدا من اعلام آمادگی می كنم. من دوباره استخاره كرد. خوب آمد. در واقع هر دو با تجربه همین دو جلسه واگذار كردیم به خدا! قرار شد بیاییم تهران و خانواده ها مراسم معمول را جاری كنند. اما دلم می خواست صیغة محرمیت خوانده شود و نمی دانستم چطور به ایشان بگویم. جالب این كه ایشان هم مایل بودند این صیغه خوانده شود.
خانواده شما مطلع بودند؟
بله! من به مادرم همة مسائل را گفته بودم. فقط وظیفه ایشان را باز نكردم و گفتم دانشجوی اعزامی از تهران است و گفتم كه می خواهم صیغه محرمیت بخوانیم كه برای رفت و آمد به تهران مشكل نداشته باشیم.
صیغة محرمیت را چه كسی خواند؟
رفتیم پیش آقای موسوی جزایری، امام جمعه اهواز و ایشان صیغة یك ماهه برای ما خواندند. همان جا بود كه من به طور كامل ایشان را دیدم. تا آن روز به ظاهرش دقیق نشده بودم. چهره ای لطیف، معصومانه و جوان داشت و زیر این چهره یك پختگی نهفته بود كه من آن را باور داشتم.
آمدید تهران؟
آن روزها مصادف بود با چهلمین روز شهادت شهید بهشتی و شهدای انفجار حزب. قبل از فاجعه هفتم تیر شهید بهشتی و همسر گرامی شان به اهواز آمده بودند و ما به دیدن ایشان رفته بودیم. علاقه و الفت زیادی در دل ما نسبت به ایشان پیدا شده بود. قرار بود دوستان ستاد برای مراسم چهلم به تهران بیایند. این فرصت خوبی بود كه من هم به تهران بیایم.یادم هست در این سفر آقای صادق آهنگران هم با ما آمدند و در آنجا بود كه من به یكی از همكارانم گفتم كه من در تهران از شما جدا می شوم چون قرار است عقد كنم! او خیلی جا خورد. امدم خانه. مادرم به راحتی نمی توانست داستان ازدواج مرا بپذیرد. خوب كمی طبیعی بود چون آن ها داماد خودشان را تا آن روز ندیده بودند. یكی دو روز بعد آقای باقری و خانواده شان آمدند خانه ما. آقای باقری با نهایت احترام گفتند كاری كه ما كردیم اصلاً قصد بی احترامی به خانواده ها نبود. بلكه به یك توافق رسیدیم ولی باز هم نظر خانواده ها محترم است. الان هم هرچه دو خانواده بگویند ما قبول می كنیم.
خانواده شما نظری داشتند؟
دلواپس مادرم طبیعی بود. اما وقتی خانواده آقای باقری رفتند. به مادرم گفتم: حرفی نزدید، شما كه نگران بودید؟ مادرم جواب داد: نمی دانم! همین كه پایش را به خانه ما گذاشت محبتش رفت تو دلم و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم.
از عقدتان هم بگویید.
داستان عقد ما هم شنیدنی است. آقای باقری خیلی دلش می خواست امام خطبه عقد ما را بخواند. ولی به خاطر اوج گرفتن ترورهای منافقین، دفتر امام وقت ملاقات برای عقد نمی داد. قرار شد آقای هاشمی رفسنجانی كه آن روزها رئیس مجلس بودند خطبه بخوانند. وقت دادند و ما هم رفتیم اتفاقاً صبح آن روز منافقین دفتر ستا سپاه را توی خیابان پاسداران با آر – پی جی زده بودند با مشكلات زیادی وارد .مجلس شدیم. من بودم، ایشان و برادرم. سه ساعت در دفتر هیئت رئیسه مجلس نشستیم. آقای هاشمی جلسه مهمی داشتند. ایشان، آقایان موسوی خوئینی ها وبیات را از طرف خودشان برای عقد مافرستادند. این دو بزرگوار هم آمدند. آقای خوئینی ها وكیل من شد و آقای بیات وكیل ایشان. مراسم عقد به همین سادگی انجام شد و ما هم كه جعبه شیرینی را سه ساعت تمام با خودمان نگه داشته بودیم باز كردیم.
بعد برگشتید اهواز؟
بله ! البته یكی – دو میهمانی ساده هم آقای باقری در خانه شان دادند. همین خانه ای كه در میدان خراسان است. اقوام و دوستانش آمدند. بیشتر مساله آشنایی بود.
خرید عروسی هم داشتید؟
مادر آقای باقری اصرار زیادی برای خرید داشت، چون پسر بزرگش را داماد می كرد. طبیعی بود كه علاقه مندی های خاص خودش را داشت. خرید هم سنت است. ما با این كار احترام مادر ایشان را به جای می آوردیم. وقتی به خاطر روحیه خودمان خیلی مایل به خرید نبودیم. هر طوری بود سر از بازار تهران در آوردیم. یك كفش خریدیم و یك حلقه به قیمت 630 تومان، واقع امر این بود كه برای خرید احساس نیاز نمی كردیم. فردای خرید آمدیم اهواز.
عكس العمل دوستان ستاد چطور بود؟
ساعت ده – یازده شب رسیدیم اهواز. من هم یكسره رفتم ستاد. دوستانم از عقد من با خبر شده بودند و طی روزهای بعد كمك های زیادی برای پیدا كردم مسكن ما داشتند: بدون این كه من حرفی زده باشم. خیلی شرمنده محبت هایشان هستم.
و زندگی جدید در دل جنگ رسماً آغاز شد.
بله! این همان زندگی بود كه من به آن رسیده بودم و باید آن را شروع می كردم. همه چیز به خوبی پیش می رفت. دوستان به فكر خانه ای برای ما بودند. حتی خانه هایی را هم برای ما پیدا كرده بودند. در این میان كارهای ستاد هم به خوبی پیش می رفت. در تمام این مدت حس خودم این بود كه این همه لطف خدا بدون امتحان نخواهد بود. گاهی از این امتحان مضطرب می شدم. در این میان برنامه زندگی طوری تنظیم شده بود كه هم ایشان به كارشان می رسیدند و هم من.
شما در مرحله ای از جنگ به تهران آمدید.
بله ! مسوولان سپاه تصمیم گرفتند زندگی فرماندهان جنگ را به تهران انتقال بدهند. من از این خبر خوشحال نبودم. به اهواز و زندگی در آن خو گرفته بودم. زندگی در اهواز را جمع كردیم و در تهران پهن. ما اصلاً در این خانه زندگی نكردیم، چون در فاصله كمی، منطقه ای برای عملیات انتخاب شده بود كه نزدیك دزفول بود. ایشان گفتند كه برویم دزفول. اتاقی در منزل یكی از دوستانش گرفته بود. آن روزها «نرگس» دخترم به دنیا آمد. نرگس رنگ و بوی تازه ای به این زندگی جنگی داد.
شما حدود یك سال و نیم با این شهید زندگی كردید. او در خانه چطور بود؟
همین طور است. از نظر زمانی كدت كمی بود، ولی از لحاظ كیفیت ارزش بالایی داشت. بارها شد كه من ده روز ایشان را نمی دیدم. مخصوصاً وقتی عملیاتی صورت می گرفت این زمان بیشتر می شد و تا روزی كه جبهه ها استقرار و ثبات پیدا نمی كرد به خانه نمی آمد. آن هم حدود سه یا چهار ساعت. در همین ساعت های كم آن قدر برخوردش مهربانانه و سنجیده بود كه بعد از رفتن او احساس می كردم اگر یك ماه دیگر هم نیاید همنی توان معنوی برایم كافی است. وقتی می آمد چشمهایش از فرط كار و بی خوابی سرخ بود. و از خستگی صدایش به زحمت در می آمد. همه اش تلاش بود. لحظه ای آرام و قرار نداشت. اما با آن همه خستگی وقتی پایش به خانه می رسید با حوصله می نشست و با من صحبت می كرد. قدردان بود. تقید او به مطالعه برای من بسیار عزیز بود. حتی بعضی از كتابه هایی كه خوانده بود به من توصیه می كرد بخوانم، چون فرصت داشتم.از طرف دیگر او به زبان عربی تسلط داشت و متون خوبی برای مطالعه انتخاب می كرد.
این فرصت های دیدار در دزفول بیشتر شد
بله! او بیشتر به خانه می آمد و من هم مادر شده بودم، بچه ام شیرین بود. طبیعی است كه بچه فرصت هایی را از مادر می گیرد. از طرف دیگر دزفول شهر پدری من بود. همخانه ای هم داشتم كه همسر یكی از سرداران بود. ماهر دو با منطق جنگ آشنا بودیم و به همین خاطر وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می آمد آن قدر كار كرده بود كه شده بود یك پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی كشیده بود جاده ها و بیابان ها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثری از خستگی بروز نمی داد. می نشست و به من می گفت در این چند روزی كه نبودم چه كار كرده ای چه كتابی خوانده ای و همان حرف هایی كه یك زن در نهایت به دنبالش هست من واقعاً احساس خوشبختی می كردم.
از آن روز بگویید؟
آن روز صبح با تانی رفت. یعنی مثل همیشه صبح زود نرفت. با نرگس بازی كرد. ناخن های نرگس را گرفت. به هر حال نركس هم كمی بزرگ شده بود. چهار ماهه بود. عكس العمل نشان میداد او سر به سر نرگس می گذاشت و به من م یگفت: ببین پدرسوخته چقدر شیرین شده خودشو لوس می كنه. گفتم با تانی از خانه بیرون رفت. حتی یك بار هم برگشت و یكی – دو تا نوار كاست كه صحبت های یكی از آقایان بود به من داد و گفت: گوش كن، حرف های خوبی دارد و حوصله ات هم سر نمی رود.
آن روز از خانه رفت. رفت شناسایی مواضع عراق كه مجید بقایی و برادرش محمد آقا همراهش بودند. بعد از محمد آقا شنیدم از سنگری كه دیده بانی می كرد گلوله خمپاره كنار سنگر می افتدو...
كی از شهادت ایشان مطلع شدید؟
همیشه به ایشان می گفتم، اگر شهادت نصیب شما شد به دوستانت بسپار من اولین نفری باشم كه با خبر می شوم. آن روز صبح ظاهراً اخبار رادیو اطلاعاتی داده بود. چند ساعت بعد همان دوستم كه باعث این وصلت شده بود با من تلفنی تماس گرفت. از لحن من متوجه شده بود كه از موضوع هنوز خبر ندارم. اخبار ساعت دو بعد از ظهر هم خبر را اعلام كرده بود و من نشنیده بود. اما همخانه ام خبر داشت. بعد از ساعت دو دوباره همین دوستم از اهواز تماس گرفت و گفت: اخبار را شنیدی؟ گفتم: نه جواب داد: مثل یانكه چند نفر شهید شده اند و اسم شهید مجید بقایی را هم گفته اند و نفر اول را من نشنیدم كی بوده. من اصلاً نمی خواستم به خودم بقبولانم كه نفر اول همسر من است.
پس خبر را چه كسی به شما داد؟
دوباره تلفن زنگ زد. به گمانم سردار غلام پور بود. دیدم درست نمی تواند صحبت كند. گفتم اگر اتفاقی افتاده به من بگویید. ایشان هم گوشی را دادند به محمد آقا، برادر همسرم و او به صراحت گفت كه غلامحسین شهید شده است در همان ساعت ها بود كه محمد آقا آمد و گفت باید برویم تهران.
آمدید تهران؟
بله. در مراسم تدفین این توفیق را یافتم كه خودم را به غسال خانه برسانم. آمدم بالای سرش برای خداحافظی و طلب شفاعت.
آن روزها نرگس چند ماهه بود؟
سه – چهار ماهه. جالب این كه او تمایلی به بچه دار شدن نداشت، ولی من عاشق بچه بودم. او می دانست كه ماندنی نیست به همین خاطر نمی خواست زحمت من زیاد شود. از طرف دیگر من هم می دانستم كه او ماندنی نیست و می خواستم یادگاری از او داشته باشم. هر دو استخاره كردیم. آیه ای آمد درباره داستان حضرت موسی و مادرش كه گفته شده بود ما اندوه را از دل مادر می گیریم. هر دو تصمیم گرفتیم اگر بچه مان پسر شد نام او را موسی بگذاریم و اگر دختر شد به خاطر شدت علاقه او به امام زمان علیه السلام نام مادر ایشان، نركس را بگذاریم. از آن روز به بعد می گفتم: خدایا! راضی ام به رضای تو. ولی این قدر به همسرم مهلت بده كه فرزندمان ار ببیند. ماند و دید و حتی چند ماه با او سرگرم شد و پدری كرد.
نشانه هایی از شهادت از ایشان دیده بودید؟ شده بود برای تان از شهادت بگوید؟
ایشان از محبین راستین ائمه و اهل بیت علیم السلام بود. اهل این دنیا نبود. در یكی از سفرهایی كه به مشهد داشت از امام رضا علیه السلام طلب شهادت كرده بود. همان سفری كه همراه اقای محسن رضایی رفته بودند و حرم را به خاطر آقای رضایی خلوت كرده بودند. در آن خلوت حرم او حرفهایش را زده بود. حتی آقای طبسی دعای حفاظت امام رضا علیه السلام را به ایشان داده بود.
وقتی برگشت پرسیدم:از آقا چه خواستی؟ جواب داد: رفتم پیش امام رضا علیه السلام و از او خواستم و حالا هم منتظرم هستند. با این حرف لبخندی روی لب هایش نشست و یك حلقه اشك در چشمانش.
خانم داعی پور الان چه كار می كنید؟
درس می خوانم، در مقطع كارشناسی راشد رشته روانشناختی بالینی و كمی هم فعالیت های اجتماعی دارم.
نرگس چه می كند؟
نرگس هم به حمدالله موفق اس و سال دوم دبیرستان را می خواند.
خانم داعی پور. امروز در این بعد از ظهر پاییزی ما وقت زیادی از شما گرفتیم. از بزرگواری شما سپاسگزاریم. حرفهای شما مثل یك سفر بود. سفر به گذشته ای كه همه ما به آن روزها افتخار می كنیم، اما وقتی این افتخار بیشتر می شود كه بتوانیم یاد آن روزها و آن مردان و زنان را برای ابد در دل ها زنده نگه داریم. امیدوارم همسفر خوبی برای حرف های شما بوده باشیم.
من هم از شما متشكرم. این حرف ها مرا هم به دنیای دیگری برد و حالا بعد از رفتن شما به این دنیا بر می گردم، دنیایی كه با دنیای آن روزها خیلی فرق دارد. |