عباس دوران در طی دو سال اول جنگ بیش از ۱۲۰ پرواز و عملیات برون مرزی داشته است که کارشناسان مسائل پروازی اذعان داشته اند چنین آماری حتی در جنگ هفت ساله ویتنام هم وجود نداشته است.
آخرین مرتبه ای که قرار شد عباس به عملیات بمباران پالایشگاه «الدوره» برود، «امیررضا» هشت ماه و نیم بیشتر نداشت و صحبت های ما مثل همه موارد مشابهی بود که عباس به عملیات می رفت. اما بعدها متوجه شدیم فقط به یکی از دوستانش گفته بود که احتمالاً این آخرین پرواز من است و می خواهم در صورتی که برنگشتم تو اولین کسی باشی که خبر شهادتم را به خانواده ام بدهی.
در زمان جنگ عباس دوران در پایگاه بوشهر بود که از او دعوت کردند تا به تهران برود ولی او قبول نکرد و به همدان رفت زیرا از پشت میز نشستن خوشش نمی آمد و دوست داشت همیشه در تکاپو و پرواز باشد.
عباس دوران همیشه ساکت و محجوب بود و در میان هشت فرزند خانواده اش و حتی اقوام از محبوب ترین افراد بود.
در حق عباس دوران بسیار کم لطفی شده است. طی این سال ها کسی چندان به موضوع شهادت او نپرداخته است و شما کم تر جایی یا برنامه و حتی نشریه ای می بینید که در آن سخنی از عباس به میان آمده باشد. حتی آخرین عملیات او که به گفته بسیاری از صاحب نظران از لحاظ سیاسی، بین المللی و نظامی در درجه بسیار بالایی از اهمیت قرار داشت، هنوز هم ناشناخته مانده است.
امیر کاظمیان، کمک خلبان شهید :
امروز سالها از پرواز ابدی تیمسار خلبان شهید عباس دوران گذشته است. نمی دانم با کدام معیار می توان نقش دوران را در جنگ سنجید و دردآور آنکه این قهرمان ملی آنطور که باید به جامعه معرفی نشده است. دوران اگر چه در کسوت ارتش اما یک بسیجی بود که بسیج مدرسه عشق است و آن همه حماسه را جز عشق سببی نیست.
تنها آخرین ماموریت دوران برای آنکه از او یک اسطوره بسازد کافی است. ماموریتی به ظاهر غیر ممکن که از مرزهای نظامی فراتر رفت و زلزله ای سیاسی شد و ابعادی بین اللمل یافت.
ما سپیده دم یکی از روزهای افتخار سوار بر پرنده آهنی خود راهی بغداد شدیم تا عملیاتی غیر ممکن را ممکن کنیم. سهم دوران از این پرواز شهادت بود و وسهم من اسارت.
ابتدای جنگ در پایگاه بندرعباس بودم. پایگاه بندرعباس عملیاتی نبود و ما برای عملیات به پایگاه های بوشهر، دزفول و همدان مامور می شدیم. برای یک ماموریت رفتم به پایگاه بوشهر که با ایشان آشنا شدم البته از قبل اسم ایشان را شنیده بودم چون به خاطر پروازهای زیادش معروف بود.
اولین ماموریت مشترک ما هم زدن تاسیسات نفتی بصره بود که با یک فانتوم رفتیم. دوران کابین جلو و من کابین عقب بودم. یک هواپیمای دومی هم بود که در ارتفاع بالاتر پرواز می کرد و کارش محافظت از ما در برابر هواپیماهای دشمن بود.
رادار زمینی به ما اطلاع داد هواپیماهای دشمن خیلی زیاد است و برگردید. هواپیمای پشتیبانی برگشت اما دوران گفت منصور می رویم و عملیات را انجام می دهیم که خوشبختانه عملیات هم موفقیت آمیز بود و صحیح و سالم هم برگشتیم.
سال ۶۰ من درخواست کردم بروم همدان و ایشان هم آمد آنجا. اوج پروازهای ما درفتح المبین بود که در دو دسته چهار فروندی پرواز می کردیم. دوران هم اغلب لیدر بود. من هم بیشتر با ایشان پرواز می کردم. یک بار مشغول گشت هوایی بودیم که یک هواپیمای دشمن را دیدیم و به تعقیبش پرداختیم. تا مرز دنبالش رفتیم و آنجا دیگر بنزین کم آوردیم و مجبور شدیم برگردیم. حتی نتوانستیم برویم پایگاه خودمان و مجبور شدیم برویم دزفول بنشینیم.
عملیات رمضان در ۲۳ ماه مبارک رمضان شروع شد و دوران به درخواست خودش برای پشتیبانی هوایی و عملیات جنگی رفته بود امیدیه که برای این عملیات یک هواپیما رفت و ایشان را آورد همدان.
عملیات رمضان که شروع شد عراق احساس کرد دارد شکست می خورد و برای اولین بار شروع کرد به بمباران شهرها یعنی خیلی راحت می آمد و اهدافش را در شهرها می زد. مثلاً راهپیمایی روز قدس همدان را زد و خیلی از خانم ها شهید شدند. یک مدرسه را هم در کرمانشاه زدند که کلی دانش آموز قربانی شدند. آن موقع پدافند شهرها ضعیف بود.
نیروی هوایی از امام خواست که مقابله به مثل کند و شهرهای عراق را بزند اما امام مخالفت کرد و به گمانم تیتر بزرگ همین کیهان هم شد که امام گفته اند ما نمی خواهیم مردم بی گناه عراق را بکشیم.
با این مسئله من حس کردم به زودی باید یک ماموریت مهم به پایگاه ما محول شود. اتفاقاً همان روزها می خواستند من را به یک ماموریت آموزشی شش ماهه بفرستند اما من قبول نکردم و گفتم باشد بعد از جنگ. چون اگر می رفتم ماموریت های جنگی را از دست می دادم.
صدام به شدت تبلیغ می کرد و می گفت بغداد کاملاً امن است و یک کبوتر هم نمی تواند به بغداد برسد. خیلی روی امنیت بغداد مانور می دادند البته شاید بی راه هم نمی گفتند چون خطوط آتش و پدافند خیلی زیادی درست کرده بودند و انواع و اقسام موشک ها را شوروی و فرانسه در اختیارشان گذاشته بود.
شب بیست و نهم من آماده پایگاه بودم و تا صبح نخوابیدم به همین خاطر فردای آن روز منزل بودم و استراحت می کردم که دوران تلفن زد و گفت ساعت پنج بعد از ظهر بیا پست فرماندهی. من خیلی خوشحال شدم و فهمیدم ماموریت داریم.
من زودتر از بقیه رفتم پست فرماندهی. مسئولش منصور شورچه بود. پرسیدم منصور عملیات کجاست؟ گفت فردا بغداد.
من هم بلافاصله گفتم من فردا صبحانه را در بغداد می خورم. منظورم این بود که اسیر خواهم شد. او گفت نه این حرف را نزن اما من مطمئن بودم و انگار به من الهام شده بود.
شورچه گفت اگر می خواهی من جای تو بروم که گفتم نه باید خودم بروم.
از یک هفته قبل انگار به من این مسئله الهام شده بود که این آخرین ماموریت من است و اسیر خواهم شد. به خانواده ام هم گفته بودم که من توفیق شهادت ندارم اما اسیر می شوم.
خلاصه کم کم بقیه هم آمدند. شش خلبان بودیم با شهید خضرایی که فرمانده پایگاه و شهید یاسینی که فرمانده عملیات پایگاه بود.
اسفندیاری، باقری، توانگریان و خسروشاهی هم بودند.
ماموریت ها به صورت لاک و مهر شده از تهران با هواپیمای مخصوص می آمد و مسئول پست فرماندهی، فرمانده پایگاه و مسئول عملیات در مورد آنها تصمیم می گرفتند. مثلاً اینکه کدام خلبان ها را انتخاب کنند.
برای این ماموریت هم ما شش نفرانتخاب شده بودیم که معمولاً خلبان های ماموریت های سنگین را خود شهید یاسینی انتخاب می کرد.
جلسه شروع شد و یاسینی گفت این مأ موریت مخصوص شماست و هیچکس نباید چیزی بداند، حتی اگر مشکلی فردا پیش آمد نباید کسی بداند و یک روز عملیات به تاخیر می افتد اما خلبان ها نباید تعویض شوند.
قرار بود صبح زود سه تا هواپیما بلند شوند و تا مرز برویم. من و دوران شماره یک، اسکندری و باقری شماره دو و شماره سه هم توانگریان و خسرو شاهی.
به مرز که می رسیدیم اگر برای یکی از هواپیماها مشکلی پیش می آمد، بر می گشت، دو تای بقیه می رفتند و اگر نه که شماره سه بر می گشت و یک و دو می رفتند.در واقع شماره سه رزرو بود. علتش هم این بود که آمریکا به ما لوازم یدکی نمی داد و بچه ها خودشان قطعات را تعمیر می کردند. قطعه هم عمر مفید دارد و بعد از آن احتمال خرابی هست.
دوران آنجا به من گفت اگر مسئله ای پیش آمد خودت تنهایی اجکت کن، من اگر توفیقی باشد شهید می شوم.
سیستم پرش فانتوم طوری است که کابین جلو اگر آن را فعال کند اول کابین عقب می پرد و بعد خودش با فاصله ۵۷ صدم ثانیه می پرد اما کابین عقب اختیار دارد که یا خودش اجکت کند یا هر دو نفر. یعنی دو وضعیتی است. سیستم اجکت یک اهرمی است تقریباً شبیه ترمز دستی ماشین که حدود یک متر باید کشیده شود.
بالاخره جلسه تقریباً ساعت هفت تمام شد. من از همان جا به برخی از بستگان تلفن زدم و بدون اینکه از ماموریت فردا چیزی بگویم با آنها خداحافظی کردم. بعد هم رفتم خانه و با دو خواهر و برادرم که پیش من بودند خداحافظی کردم البته باز هم از عملیات چیزی نگفتم.
آن شب، شب سی ام ماه رمضان هم بود و معلوم نبود فردا عید است یا نه. به همین خاطر ما بیدار شدیم و سحری خوردیم.ساعت پنج جیپ آمد دنبال من و بقیه بچه ها هم جمع شدند. رفتیم گردان پرواز و از آنجا اتاق چتر و کلاه و از آنجا هم رفتیم پای هواپیماها برای چک کردنشان.
من در دلم گفتم خدایا اگر من قرار است برنگردم هواپیما یک اشکال جزئی داشته باشد. همه چیز را چک کردیم و رفتیم داخل کابین. آنجا وقتی برق را وصل کردند دیدیم سمت نما و حالت نما درست کار نمی کند اما چون پرواز ما در روز بود مشکلی ایجاد نمی کرد. اینجا بود که من صد در صد مطمئن شدم بازگشتی نیست.
قرار بود بدون هیچ تماسی با برج کنترل و پایگاه پرواز کنیم. فقط یک فرکانس داخلی بین خود سه هواپیما بود.
ساعت تقریبا یک ربع به شش بود که اول شماره دو پرید و شماره سه رفت روی باند که اشکالی برایش پیش آمد و نتوانست بپرد. همینطور که روی باند بود ما هم رفتیم روی باند برای پریدن و صبر نکردیم از باند خارج شود چون وقتی نبود. طوری رفتیم که وقتی از زمین کنده شدیم من گفتم الان است که چرخ های ما بخورد به شماره سه. حتی شماره دو فکر کرد ما می خوریم به هم و منفجر می شویم اما بدون حادثه بلند شدیم و با سرعت کم و ارتفاع خیلی زیاد پرواز را شروع کردیم. این حالت تا مرز ادامه داشت.
از جنوب شرق ایلام و کرمانشاه وارد عراق شدیم. هوا گرگ و میش بود. وقتی از روی ایلام گذشتیم چراغ های شهر هنوز روشن بود.
مرز را که رد کردیم سرعتمان به حدود هزار کیلومتر افزایش و ارتفاعمان را به ۱۰ تا ۱۵ متری زمین کاهش دادیم. کابل های برق فشار قوی را از رویشان می گذشتیم و دکل ها را از کنارشان ردمی شدیم. هنوز خیلی از مرز نگذشته بودیم که یک موشک زمین به هوای سام-۷ به سمت هواپیمای دو شلیک شد. من به آنها گفتم که موشک برایتان آمد. خوشبختانه موشک به آنها نرسید و در هوا منفجر شد.
کمی که رفتیم متوجه شدم رادارهای آنها ما را ردیابی کرده اند. من به دوران گفتم، ایشان گفت مسئله ای نیست. شماره دو هم همین را گفت و دوران گفت: می گویی بروم زیر زمین پرواز کنم؟
دوران به من گفت مواظب بیرون باش که هواپیماها یشان نیایند. قرار بود از جنوب شرق شهر وارد بغداد شویم و پالایشگاه الدوره را بزنیم و مستقیم از روی شهر بگذریم و بیاییم ایران. اگر پالایشگاه را نتوانستیم هدف بعدی نیروگاه اتمی عراق بود.
از بیست کیلومتری بغداد دیوار آتش شروع شد و انواع و اقسام موشک ها بود که در هوا به سوی ما می آمد و ما از وسط آنها می گذشتیم. چند دیوار آتش بود و هر کدام را رد می کردیم به بعدی می رسیدیم. یک پلی بود که باید بعد از رد کردن آن می پیچیدیم. من پایین را نگاه کردم و دیدم همه ماشین ها ایستاده اند و مردم دارند بالای سرشان یعنی به ما نگاه می کنند. معلوم بود آژیر خطر کشیده بودند.
اول شماره دو پل را رد کرد و پیچید و ما هم پشت سرش پیچیدیم. دوران گفت موتور سمت راستمان را زدند. من گفتم مسئله ای نیست بعد از بمباران یک کاری می کنیم. یک موشک چهار گلوله ای رولاند که فرانسوی بود به ما اصابت کرده و یک لرزش خفیفی هم در هواپیما ایجاد کرده بود.
پالایشگاه چسبیده به شهر است. رسیدیم روی پالایشگاه و آن را بمباران کردیم. من پشت سرم را نگاه کردم و دیدم آتش تا پشت سر من آمده است. دستم را به سمت سیستم پرش بردم تا آن را روی دو نفره بگذارم و بکشم اما همانوقت جلوی چشمم سیاه شد و دیگر چیزی نفهمیدم. همه اینها در چند ثانیه اتفاق افتاد.
من اجکت نکردم، یا خودش عمل کرده یا دوران آن را زده بود.
- از وقتی ما بلند شدیم تا بمباران پالایشگاه نیم ساعت. شش و ربع بود که ما را زدند.بیهوش بودم و یکی دو ساعت بعد به هوش آمدم. در بیهوشی اول آدم صداها رامی شنود. شنیدم چند نفر عربی حرف می زنند و کم کم فهمیدم ماجرا چیست. یک جایی بود که برای وزارت دفاعشان بود. چند سرباز عراقی دور و برم بودند و یکی هم داشت لبم را که پاره شده بود بخیه می زد. بعدش لباس پروازم را درآوردندو دشداشه تنم کردند و مرا به یک درمانگاه بردند. سر و صورتم زخمی بود و یک طرف بدنم کاملاً کبود بود. آنجا عکس برداری کردند و معلوم شد شکستگی ندارم.
هواپیمای شماره ۲را هم گلوله باران کردند و با اینکه آنها هم خیلی گلوله خورده بودند اما توانستند خودشان را به مرز برسانند. وقتی آمده بودند تعداد گلوله ها را بشمارند نتوانستند و نوشتند بی نهایت.
۱۵ روز اول در وزارت دفاع بودم و ۴۵ روز هم در استخبارات در یک سلول یک در دو متری تنها بودم. هر روز هم بازجویی و شکنجه بود. اغلب هم شکنجه های روانی.
بعد از بیهوشی اولین سوالم این بود که خلبان اول چی شد؟ آنها جواب درستی نمی دادند. تا اینکه یک سربازی که تا حدی انگلیسی بلد بود دو ماه بعد گفت شما هما ن خلبانی نیستی که دو ماه پیش پالایشگاه را زدید؟ من گفتم بله و از دوران پرسیدم.
سرباز عراقی گفت من خودم داشتم نگاه می کردم. فقط یک چتر از هواپیما بیرون پرید و بعد هواپیما در شهر منفجر شد. آنجا دیگر مطمئن شدم عباس شهید شده است.چند تا از روزنامه های عراقی عکس این صحنه را چاپ کرده بودند.
این عملیات باعث شد کنفرانس غیر متعهد ها در بغداد لغو شده و به دهلی نو برود. عراقی ها خیلی عصبانی بودند و روی این مورد خیلی تاکید داشتند و سوال و جواب می کردند. من هم اظهاربی اطلاعی می کردم ومی گفتم غیر متعهد ها دیگر چیست؟!
حتی چند وقت بعد که مرا بردند به اردوگاه یکی ازسرهنگ هایشان آمد و گفت به کاظمیان بگویید شانس آوردی. ما باید تو را اعدام می کردیم چون عملیات شما سیاسی بود، نه نظامی و تو اسیر جنگی نبودی. برایشان گران تمام شده بود.
برای ما خیلی سخت تر بود البته این را هم بگویم که بعد در اردوگاه ما را کمتر از بسیجی ها و نیروهای عادی شکنجه می کردند.
عراق کلاً ۵۲ خلبان اسیر داشت که نصفشان را مخفی نگه داشته بود و در لیست صلیب سرخ نبودند. آنها را خیلی بیشتر شکنجه می کردند.
سعی می کردیم سر خودمان را گرم کنیم تا کمتر سخت بگذرد. کلاس های آموزشی می گذاشتیم. هر کس چیزی بلد بود به بقیه یاد می داد. من آنجا آلمانی یاد گرفتم.
من سال ۶۹آزاد شدم اما پیکر مطهر عباس را بیست سال بعد تحویل دادند. دو استخوان از پایش، کمی از استخوان فک، قسمتی از پوتین و زیپ لباسش که فلزی بود.پلاکش هم زنگ زده بود.
عباس آدم عجیبی بود؛خیلی خیلی کم حرف بود و بسیار شجاع و نترس. او رکورد دار پرواز و عملیات بود و می توانست دیگر عملیات نرود و بگوید من پروازهایم را کرده ام و بقیه بروند اما همیشه پیشقدم و داوطلب بود. دوران با آگاهی در این عملیات شرکت کرد. در هر طرح عملیاتی درصد ریسک را مشخص می کنند. ریسک این عملیات ۹۵ درصد بود یعنی تنها ۵ درصد احتمال برگشت وجود داشت.
ما برای مسائل دنیایی که نرفتیم بجنگیم. وقتی آزاد شدیم گفتند به شما خانه می دهیم. من گفتم وقتی به همه دادید من هم می گیرم. ما اگر به خاطر پول رفته بودیم راه های خیلی آسان تری برای پول و ثروت بود.
من وظیفه خودم می دانم که بیایم و بگویم عباس دوران چه کسی بوده. جوان ها و مردم باید اینها را بدانند.
الان هم علاقه مندی من پروازاست چون آدم را از زمین جدا می کند. ورزش به خصوص فوتبال و طبیعت چون آدم را به یاد خدا و معنویت می اندازد.
آثار باقی مانده از شهید
دلم نمی خواهد از سختی ها با همسرم حرفی بزنم. دلم می خواهد وقتی خانه می روم جز شادی و خنده چیزی با خودم نبرم؛ نه کسل باشم، نه بی حوصله و خواب آلود تا دل همسرم هم شاد شود. اما چه کنم؟ نسبت به همه چیز حساسیت پیدا کرده ام. معده ام درد می کند. دکتر می گوید فقط ضعف اعصاب است. چطور می توانم عصبانی نشوم؟ آن روز وقتی بلوار نزدیک پایگاه هوایی شیراز را به نام من کردند، غرور و شادی را در چشم های همسرم دیدم. خانواده خودم هم خوشحال بودند. حواله زمین را که دادند دستم، من فقط به خاطر دل همسرم گرفتم و به خاطر او و مردم که این همه محبت دارند و خوبند پشت تریبون رفتم. ولی همین که پایم به خانه رسید، دیگر طاقت نیاوردم. حواله زمین را پاره کردم، ریختم زمین. یعنی فکر می کنند ما پرواز می کنیم و می جنگیم تا شجاعت های ما را ببینند و به ما حواله خانه و زمین بدهند؟
باید با زبان خوش قانعش کنم که انتقال به تهران، یعنی مرگ من. چون پشت میزنشینی و دستور دادن برای من مثل مردن است.
|