باورم نمى شود
اولین بار که لیلا پرسید «مامان! چند سال با هم زندگى کردید؟» توى دلم گذشت «سى سال، چهل سال.»
ولى وقتى جمع و تفریق مى کنم، مى بینم دو سال و چند ماه بیش تر نیست.
به نظرم مى آید انگار مهدى جوابم را داده
خیلى وقت هعا که گیر مى کنم، نمى دانم چه کار کنم. مى روم جلوى عکسش و مى نشینم و باهاش حرف مى زنم. انگار که زنده باشد. بعد جوابم را مى گیرم. گاهى به خوابم مى آید یا به خواب کس دیگر. بعضى وقت ها هم راه حلى به سرم مى زند که قبلش اصلاً به فکرم نمى رسید. به نظرم مى آید انگار مهدى جوابم را داده.
گفتم «اِنّا للّه و اِنّا اِلَیه راجعون.»
سر کار بودم. از سپاه آمدند، سراغ پسر کوچیکه را گرفتند. دلم لرزید. گفتم «یک هفته پیش این جا بود. یک روز ماند، بعد گفت مى خوام برم اصفهان یه سر به خواهرم بزنم.»
این پا آن پا کردند. بالأخره گفتند «کوچیکه مجروح شده و مى خواهند بروند بیمارستان، عیادتش.» هم راهشان رفتم. وسط راه گفتند «اگر شهید شده باشد چى؟»
گفتم «اِنّا للّه و اِنّا اِلَیه راجعون.»
گفتند عکسش را مى خواهند. پیاده شدم و راه افتادم طرف خانه.
حال خانم خوب نبود. گفت «چرا این قدر زود اومدى؟»
گفتم «یکى از هم کارا زنگ زد، امشب از شهرستان مى رسند، میان این جا.»
گله کرد. گفت «چرا مهمان سرزده مى آورى؟»
گفتم «این ها یه دختر دارن که من چند وقته مى خوام براى پسر کوچیکه ببیندش، دیدم فرصت مناسبیه.»
رفت دنبال مرتب کردن خانه. در کمد را باز کردم و پى عکس گشتم که یک دفعه دیدم پشت سرمه. گفتم «مى خوام یه عکسشو پیدا کنم بذارم روى طاق چه تا بینند.»
پیدا نشد. سر آخر مجبور شدم عکس دیپلمش را بکنم. دمِ در، خانم گفت «تلفنمون چند روزه قطعه، ولى مال همسایه ها وصله.» وقتى رسیدم پیش بچه هاى سپاه گفتم «تلفنو وصل کنین. دیگه خودمون خبر داریم.»
گفتند «چشم.» یکى دو تا کوچه نرفته بودیم که گفتند «حالا اگر پسر بزرگه شهید شده باشد؟»
گفتم «لابد خدا مى خواسته ببینه تحملشو دارم.»
خیالشان جمع شد که فهمیده ام هم بزرگه رفته، هم کوچیکه.
فهمیدم خود زین الدین است
بچه هاى سپاه، جسدهایشان را، کنار هم، لب شیار پیدا کردند. وقتى گروهکى ها، ماشین را به گلوله مى بندند، مجید در دم شهید مى شود، و مهدى را که مى پرد بیرون، با آر پى جى مى زنند.
هفت صبح، بى سیم زدند دو نفر تو جاده ى بانه - سردشت به کمین گروهک ها خورده اند. بروید، ببنید کى هستند و بیاوریدشان عقب.
رسیدیم. دیدیم پشت ماشین افتاده اند. به هر دوشان تیر خلاص زده بودند. اول نشناختیم. توى ماشین را که گشتیم، کالک عملیاتى و یک سررسید پیدا کردیم. اسم فرمان ده گردان ها و جزئیات عملیات را تویش نوشته بودند.
بى سیم زدیم عقب. قضیه را گفتیم. دستور دادند باز هم بگردیم. وقتى قبض خمسش را توى داشبرد پیدا کردیم، فهمیدم خود زین الدین است.
زود بر مى گردیم
نزدیک ظهر، مجید و مهدى به بانه مى رسند.
مسئول سپاه بانه، هر چه اصرار مى کند که «جاده امن نیست و نروید»، از پسشان بر نمى آید.
آقا مهدى مى گوید «اگر ماندنى بودیم، مى ماندیم.»
وقتى مى روند، مسئول سپاه، زنگ مى زند به دژبانى، که «نگذارید بروند جلو.»
به دژبان ها گفته بودند «همین روستاى بغلى کار داریم. زود بر مى گردیم.»
مهدى و برادرش، تو کمین، شهید شده اند
من توى مقر ماندم. بچه ها رفتند غرب، عملیات. مجبور بودم بمانم به یک عده آموزش بدهم.
قبل از رفتن، مهدى قول داد که موقع عملیات زنگ بزند که بروم. یک شب زنگ زد و گفت «به بچه هایى که آموزششون مى دى، بگو اگه دعوتشون کرده ن، اگه تحریکشون کرده ن که بیان منطقه، اگه پشت جبهه مشکل دارن، برگردن. فقط اون هایى بمونن که عاشقن.»
شب بعدش، باز هم زنگ زد و گفت «زنگ زدم براى قولى که داده بودم. ولى با خودم نمى برمت.»
اسم خیلى از بچه ها را گفت که یا برگردانده یا توى کرمانشاه جا گذاشته.
گفت «شناسایى این عملیات رو باید تنها برم. به خاطر تکلیف و مسئولیتم. شما بمونین.»
فردا غروب بود که خبر دادن مهدى و برادرش، تو کمین، شهید شده اند. نفهمیدم چرا هیچ کس را نبرد جز برادرش.
نفرى یک روز هم روزه مى گرفتند، مى شد ده هزار روز
آخر مراسم عزادارى، آقاى صادقى گفت «شهید، به من سپرده بود که دویست روز روزه ى قضا داره. کى حاضره براى این روزه ها رو بگیره؟» همه بلند شدند. نفرى یک روز هم روزه مى گرفتند، مى شد ده هزار روز
فهمیدند که شهید شده، توى حسینیه انگار زلزله شد
وقتى خبر رسید شهید شده، توى حسینیه انگار زلزله شد. کسى نمى توانست جلوى بچه ها را بگیرد. توى سرو سینه شان مى زدند. چند نفر بى حال شدند و روى دست بردندشان.
بچه ها! من دویست روز روزه بده کارم
چند روز قبل از شهادتش، از سردشت مى رفتیم باختران. بین حرف هایش گفت «بچه ها! من دویست روز روزه بده کارم.» تعجب کردیم. گفت «شش ساله هیچ جا ده روز نمودهم که قصد روزه کنم.»
گفت «پریروز دیدمش.»
این بار هم مثل همیشه، یک ساعت بیش تر توى خانه بند نشد. گفت «باید بروم شهرستان.»
تا میدان شهدا هم راهش آمدم. یک دفعه نگاهم به نیم رُخش افتاد; یک جور غریبى بود. نمى دانم چى شد که دلم رفت پیش پسر کوچیکه.
پرسیدم «کجاست؟ خوبه؟»
گفت «پریروز دیدمش.»
گفتم «بابا، به من راستشو بگو، آمادگیشو دارم.»
لب خند زد. گفت «استغفراللّه.»
دیدم انگار کنایه زده ام که اتفاقى افتاده و او مى خواهد دروغى دلم را خوش کند.
خودم هم لب خند زدم. دلم آرام شده بود.
این بار خود زین الدین خواند
دشب هاى جمعه، دعاى کمیل به راه بود. زین الدین مى آمد مى نشست. یکى از بچه هاى خوش صدا هم مى خواند.
آخرین شب جمعه، یادم هست، تو سنگر بچه هاى اطلاعات سردشت بودیم. همه جمع شده بودند براى دعا. این بار خود زین الدین خواند. پُر سوز هم خواند.
باید گاز ماشین را مى گرفتى
جاده هاى کردستان ان قدر نا امن بود که وقتى مى خواستى از شهرى به شهر دیگر بروى، مخصوصاً توى تاریکى، باید گاز ماشین را مى گرفتى، پشت سرت را هم نگاه نمى کردى.
اما زین الدین که هم راهت بود، موقع اذان، باید مى ایستادى کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلاً راه نداشت.
مى رفتیم جاى دیگر دنبالش مى گشتیم
اگر جلوى سنگرش یک جفت پوتین کهنه و رنگ و رو رفته بود، مى فهمیدیم هست، و اِلاّ مى رفتیم جاى دیگر دنبالش مى گشتیم.
تو ترسویى
رُک بود. اگر مى دید کسى مى ترسد و احتیاج به تشر دارد، صاف توى چشم هایش نگاه مى کرد و مى گفت «تو ترسویى.»
آقا مهدى! بى زحمت اون قرآن جیبیت را بده
اگر با مهدى نشسته بودیم و کسى قرآن لازم داشت، نمى رفت این طرف و آن طرف را بگردد. مى گفت «آقا مهدى! بى زحمت اون قرآن جیبیت را بده.»
هر روز با یک دبه ى بیست لیترى آب
بالاى تپه اى که مستقر شده بودیم، آب نبود. باید چند تا از بچه ها، مى رفتند پایین، آب مى آوردند. دفعه ى اول، وقتى برگشتند، دیدیم آقا مهدى هم هم راهشان آمده.
از فردا، هر روز صبح زود مى آمد. با یک دبه ى بیست لیترى آب.
تمام جلسه را، دو زانو نشست
مى دانستم پایش تازه مجروح شده و درد مى کند. اما تمام جلسه را، دو زانو نشست. تکان نخورد.
تو حرف کسى نمى پرید
توى بحث، نه که فکر کنى حرفش را نمى زد، ولى تو حرف کسى نمى پرید. هیچ وقت. من که ندیدم.
انگار نه انگار که این، همان آدم است
اگر از کسى مى پرسیدى چه جور آدمى است، لابد مى گفتند «خنده روست.» وقت کار ام، بر عکس; جدى بود. نه لبخندى، نه خنده اى. انگار نه انگار که این، همان آدم است.
نماز خواندم که جلسه به یک جایى برسد
از همه زودتر مى آمد جلسه. تا بقیه بیایند، دو رکعت نماز مى خواند.
یک بار بعد از جلسه، کشیدمش کنار و پرسیدم «نماز قضا مى خوندى؟»
گفت «نماز خواندم که جلسه به یک جایى برسد. همین طور حرف روى حرف تل انبار نشه. بد هم نشد انگار.»
شما مى خواهید بجنگید
توى صبحگاه. گاهى بچه ها تکان مى خوردند یا پا عوض مى کردند; تَشَر مى زد «رزمنده، اگر یک ساعت هم سرپا ایستاد، نباید خسته بشه. شما مى خواهید بجنگید. جنگ هم خستگى بردار نیست.»
ده دقیقه دیر کرد، نیم ساعت عذرخواهی
گفتند فرمان ده لشکر، قرار است بیاید صبحگاهمان بازدید.
ده دقیقه دیر کرد، نیم ساعت داشت به خاطر آن ده دقیقه عذر خواهى مى کرد.
جواب سربالا تو کارش نبود
ندیدم کسى چیزى بپرسد و او بگوید «بعداً.» یا بگوید «از معاونم بپرسید.» جواب سربالا تو کارش نبود.
رگ هاى گردنش بیرون مى زد
شاید هیچ چیز به اندازه ى سیگار کشیدن بچه ها ناراحتش نمى کرد.
اگر مى دید کسى دارد سیگار مى کشد، حالش عوض مى شد. رگ هاى گردنش بیرون مى زد.
جرأت مى کردى توى لشکر فکر سیگار کشیدن بکنى؟
بى سیم زدند زود بیا اهواز
توى پله ها دیدمش. دمغ بود. گفتم «چى شده؟»
گفت «بى سیم زدند زود بیا اهواز، کارت داریم. هوا تاریک بود، سرعتم هم زیاد. یه دفعه دیدم یه بچه الاغ جلومه. نتونستم کاریش کنم. زدم بهش. بى چاره دست و پا مى زد.»
زنش یک قابلمه عدس پلو، نمى دانم کى پخته بودزنش رفته بود قم. شب بود که آمد، با چهار پنج نفر از بچه هاى لشکر بود. همین طور که از پله ها مى رفت بالا، گفت «جلسه داریم.»
یک ساعت بعد آمد پایین. گفت «مى خوایم شام بخوریم. تو هم بیا.»
گفتم «من شام خوردهم.» اصرار کرد. رفتم بالا.
زنش یک قابلمه عدس پلو، نمى دانم کى پخته بود
، گذاشته بود تو یخ چال. همان را آورد سر سفره. سرد بود، سفت بود، قاشق توش نمى رفت. گفتم «گرمش کنم؟»
گفت «بى خیال، همین جورى مى خوریم.»
قاشم برداشتم که شروع کنم. هر چه کردم قاشق توى غذا فرو نمى رفت. زور زدم تا بالاخره یک تکه از غذا را با قاشق کندم و گذاشتم دهنم. همه داد زدند «اللّه اکبر!»
بیاین منطقه، جلسه بگذارین
از رئیس بازى بعضى بالادستى ها دل خور بود.
مى گفت «مى گن تهران جلسه س. ده پانزده نفر کارهامونو تعطیل مى کنیم مى آییم. سیزده چهارده ساعت راه، براى یک جلسه ى دو ساعته; آخرشم هیچى. شما یکى دو نفرید. به خودتون زحمت بدین، بیاین منطقه، جلسه بگذارین.»
این آفتابه رو آب مى کنى؟
وقتى رسیدم دستشویى، دیدم آفتابه ها خالى اند. باید تا هور مى رفتم. زورم آمد.
یک بسیجى آن اطراف بود. گفتم «دستت درد نکنه. این آفتابه رو آب مى کنى؟»
رفت و آمد. آبش کثیف بود. گفتم «برادر جان! اگه از صد متر بالاتر آب مى کردى، تمیزتر بود.»
دوباره آفتابه را برداشت و رفت.
بعدها شناختمش. طفلکى زین الدین بود.
آب بند آمد. ماشین ها رفتند خط
جاده را آب برده بود. ماشین ها، مانده بودند این طرف. بى سیم زدم جلو که «ماشین ها نمى توانند بیایند.»
آقا مهدى دستور داد، بلدوزرها چند تا تانک سوخته ى عراقى انداختند کنار جاده. آب بند آمد. ماشین ها رفتند خط.
بعضى وقتا از این کارام باید کرد دیگه
رسیدم سر پل شناور. یک تویوتا راه را بسته بود. پیاده شدم. درهاى ماشین قفل بود. خبرى هم از راننده اش نبود.
زین الدین پشتم رسید. گفت «چرا هنوز نرفته ین؟»
تویوتا را نشانش دادم.
گشت آن دور و برها، یک متر سیم پیدا کرد. سرش را گرد کرد و از لاى پنجره انداخت تو. قفل که باز شد، خندید و گفت «بعضى وقتا از این کارام باید کرد دیگه.»
امام رفته اند
جماران که رسیدیم، ساعت ده بود. آقاى توسلى گفت «دیر آمدید. قرار ملاقاتمون ساعت هشت بود. امام رفته اند.»
هیچ چیز نمى تونه آرامششو به هم بزنه
یکى دوبار که رفت دیدار امام، تا چند روز حال عجیبى داشت. ساکت بود. مى نشست و خیره مى شد به یک نقطه.
مى گفت «آدم امام رو مى بینه، تازه مى فهمه اسلام یعنى چه. چه قدر مسلمون بودن راحته. چه قدر شیرینه.»
مى گفت «دلش مثل دریاست. هیچ چیز نمى تونه آرامششو به هم بزنه. کاش نصف اون صبر و آرامش، توى دل ما بود.»
شب، ساعت ده و نیم از اهواز راه افتادیم. من و آقا مهدى و اسماعیل صادقى. قرار بود برویم خدمت امام. حرف ادغام گردان هاى ارتش و سپاه بود. تا صبح نخوابیدیم. صادقى تو پوست خودش نمى گنجید. دائم حرف مى زد. مهدى هم پایش را گذاشته بود روى گاز و مى آمد. همان آدمى که شب با ماشین سپاه هشتاد تا تندتر نمى رفت، حالا رسانده بود به صدو شصت و پنج
نمى دونستى چهار تا زن دارم؟
ازش گله کردم که چرا دیر به دیر سر مى زند.
گفت «پیش زن هاى دیگه ام.»
گفتم «چى؟»
گفت «نمى دونستى چهار تا زن دارم؟»
دیدم شوخى مى کند. چیزى نگفتم.
گفت «جدى مى گم. من اول با سپاه ازدواج کردم، بعد با جبهه، بعد با شهادت، آخرش هم با تو.»
رحمت هم که براى من یعنى شهادت
عروسم که حامله بود، به دلم افتاده بود اگر بچه پسر باشد، معنیش این است که خدا مى خواهد یکى از پسرها را عوضش بگیرد.
خدا خدا مى کردم دختر باشد.
وقتى بچه دختر شد، یک نفس راحت کشیدم. مهدى که شنید بچه دختر است، گفت «خدا رو شکر. در رحمت به روم باز شد. رحمت هم که براى من یعنى شهادت.»
نشست و یک شکم سیر گریه کرد
رفته بود شمال غرب، مأموریت فرستاده بودندش. بعد از یک ماه که برگشته بود اهواز، دیده بود لیلا مریض شده، افتاده روى دست مادرش. یک زن تنها با یک بچه ى مریض.
باز هم نمى توانست بماند و کارى کند. باید برمى گشت. رفت توى اتاق. در را بست. نشست و یک شکم سیر گریه کرد.
مبارکه، جهاد اکبر کردى
بعد از عقد که برگشتم جبهه، چنان بغلم کرد و بوسید که تا آن موقع این طور تحویلم نگرفته بود. گفت «مبارکه، جهاد اکبر کردى.»
کسى که ازدواج کرده، اجتماعى تر فکر مى کند
امکان نداشت امروز تو را ببیند، و فردا که دوباره دیدت، براى روبوسى، نیاید جلو.
اگر مى خواستى زودتر سلام کنى، باید از دور، قبل از این که ببیندت، برایش دست بلند مى کردى.
روى بچه هاى متأهل یک جور دیگر حساب مى کرد.
مى گفت «کسى که ازدواج کرده، اجتماعى تر فکر مى کند تا آدم مجرد.»
جلسه مى گذاشت با تیربارچى ها
قبل از عملیات، مشورت هایش بیرون سنگر فرمان دهى، بیش تر بود تا توى سنگر.
جلسه مى گذاشت با تیربارچى ها; امدادگرها را جمع مى کرد ازشان نظر مى خواست. مى فرستاد دنبال مسئول دسته ها که بیایند پیشنهاد بدهند.
صداى هلى کوپتر مى آید
یک روز زین الدین با هفت هشت نفر از بچه ها، مى آمدند خط. صداى هلى کوپتر مى آید. بعد هم صداى سوتِ راکتش.
بچه ها، به جاى این که خیز بروند، ایستاده بودند جلوى زین الدین اکثرشان ترکش خورده بودند.
دوباره مثل قبل شده بود؛
آرام، خنده رومدتى بود، حساس شده بود. زود عصبانى مى شد. دو سه بار حرفمان شده بود. رفتم پیش رئیس ستاد، گله کردم.
دیم حاج مهدى را صدا کرد و برد توى سنگر. یک ساعت آن جا بودند. وقت بیرون آمدن، چشم هاى مهدى پُف کرده بود.
برگشتم پیش رئیس ستاد گفت «دلش پُر بود. فرمان ده هاش، نیروهاش، جلوى چشمش پَرپَر مى شن. چه انتظارى دارى؟ آدمه. سنگ که نیس.»
بعد از آن، انگار که خالى شده باشد، دوباره مثل قبل شده بود; آرام، خنده رو.
دل آذر و جعفرى دارند زین الدین رو آبش مى دن
رفته بودیم بیرون اردوگاه، آب تنى.
دیدیم دو نفر دارند یکى را آب مى دهند. به دوستانم گفتم «بریم کمکش؟»
گفتند «ول کن، با هم رفیقن.»
پرسیدم «مگه کى اند؟»
گفتند «دل آذر و جعفرى دارند زین الدین رو آبش مى دن. معاون هاى خودشن.»
این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین
چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند. یکیشان، براى تفریح; تیراندازى مى کرد توى آب. زین الدین سر رسید و گفت «این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین.»
جواب داد «به شما چه؟» و با دست هُلش داد.
زین الدین که رفت، صادقى آمد و پرسید «چى شده؟» بعد گفت «مى دونى کى رو هُل دادى اخوى؟»
دویده بود دنبالش براى عذرخواهى که جوابش را داده بود «مهم نیس. من فقط امر به معروف کردم. گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته.»
پرسیدم این کى بود، گفتند «مهدى زین الدین.»
تازه وارد بودم.
عراقى ها از بالاى تپه دید خوبى داشتند. دستور رسیده بود که بچه ها آفتابى نشوند.
تو منطقه مى گشتم، یک جوان بیست و یکى دو ساله، با کلاه سبز بافتنى روى سرش، رفته بالاى درخت، دیده بانى مى کند.
صدایش کردم «تو خجالت نمى کشى این همه آدمو به خطر مى ندازى؟»
آمد پایین و گفت «بچه تهرونى؟»
گفتم «آره، چه ربطى داره؟»
گفت «هیچى. خسته نباشى. تو برو استراحت کن من این جا هستم.»
هاج و واج ماندم. کفریم کرده بود. برگشتم جوابش را بدهم که یکى از بچه هاى لشکر سر رسید. هم دیگر را بغل کردند، خوش و بش کردند و رفتند.
بعدها که پرسیدم این کى بود، گفتند «مهدى زین الدین.»
شب، نباید از هفتاد تا بیش تر رفت
حوصله ام سر رفته بود. اول به ساعتم نگاه کردم، بعد به سرعت ماشین. گفتم «آقا مهدى! شما که مى گفتین قم تا خرم آباد رو سه ساعته مى رین.»
گفت «اون مالِ روزه. شب، نباید از هفتاد تا بیش تر رفت. قانونه. اطاعتش، اطاعت از ولىّ فقیهه.»
مهدى از قبل فکرش را کرده بود
جلسه که تمام شد، دیدیم، تا وضو بگیرم و برویم حسینیه، نماز تمام شده است. اما مهدى از قبل فکرش را کرده بود.
سپرده بود، یک روحانى، از روحانى هاى لشکر، آمده بود همان جا; اذان که تمام شد، در همان اتاق جنگ تکبیر نماز را گفتیم.
کتاب همان طور باز مى ماند تا برگردد
ده دقیقه وقت که پیدا مى کرد، مى رفت سروقت کتاب هایش.
گاهى که کار فورى پیش مى آمد، کتاب همان طور باز مى ماند تا برگردد.
انگار توى این دنیا نیست
وقتى از عملیات خبرى نبود، مى خواستى پیدایش کنى، باید جاهاى دنج را مى گشتى. پیدایش که مى کردى، مى دیدى کتاب به دست نشسته، انگار توى این دنیا نیست.
بعد از مراسم، دور اردوگاه کلاغ پر داد
سال شصت و سه بود. توى انرژى اتمى، آموزش مى دیدیم.
بعد از یک مدت، بعضى از بچه ها، کم کم شُل شده بودند. یک روز آقا مهدى، بى خبر آمد سر صبحگاه. هر کس را که دیر آمد، از صف جدا کرد و بعد از مراسم، دور اردوگاه کلاغ پر داد.
مگه چه قدر ظرف هست؟
ظرف هاى شام، دو تا بشقاب و لیوان بود و یک قابلمه. رفتم سر ظرف شویى. گفت «انتخاب کن. یا تو بشور من آب بکشم، یا من مى شورم تو آب بکش.»
گفتم «مگه چه قدر ظرف هست؟»
گفت «هر چى که هس. انتخاب کن.»
خدا رو شکر. دستت درد نکنه
وضع غذا پختنم دیدنى بود.
برایش فسنجان درست کردم. چه فسنجانى! گردوها را درسته انداخته بودم توى خورش. آن قدر رُب زده بودم که سیاه شده بود. برنج هم شورِ شور.
نشست سر سفره. دل تو دلم نبود. غذایش را تا آخر خورد. بعد شروع کرد به شوخى کردن که «چون تو قره قروت دوست دارى، به جاى رب قره قروت ریخته اى توى غذا.» چند تا اسم هم براى غذایم ساخت; تُرشکى، فسنجون سیاه. آخرش گفت «خدا رو شکر. دستت درد نکنه.»
جمله مى ماند روى دیوار و توى ذهنمان
گاهى یک حدیث، یا جمله ى قشنگ که پیدا مى کرد، با ماژیک مى نوشت روى کاغذ و می زد به دیوار. بعد راجع بهش با هم حرف مى زدیم. هر کدام، هر چه فهمیده بودیم مى گفتیم و جمله مى ماند روى دیوار و توى ذهنمان.
دوباره همان لباس هاى کهنه تنش بود
خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم، تا وقتى از منطقه
آمد، با هم بپوشد.
لباس ها را که دید، گفت «تو این شرایط جنگى، وابستهم مى کنین به دنیا.»
گفتم «آخه یه وقتایى نباید به دنیاى ماهام سر بزنى؟»
بالأخره پوشید.
وقتى آمد، دوباره همان لباس هاى کهنه تنش بود.
چیزى نپرسیدم. خودش گفت «یکى از بچه هاى سپاه عقدش بود. لباس درست و حسابى نداشت.»
مسئولیت بچه هاى مردم گردنمه
تازه زنش را آورده بود اهواز. طبقه ى بالاى خانه ى ما مى نشستند. آفتاب نزده از خانه مى رفت بیرون. یک روز، صداى پایین آمدنش را از پله ها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم. گفتم «مهدى جان! تو دیگه عیالوارى. یک کم بیش تر مواظب خودت باش.»
گفت «چى کار کنم؟ مسئولیت بچه هاى مردم گردنمه.»
گفتم «لااقل توى سنگر فرمان دهیت بمون.»
گفت «اگه فرمان ده نیم خیز راه بره، نیروها سینه خیز مى رن. اگه بمونه تو سنگرش که بقیه مى رن خونه هاشون.»
تازه اول کار زین الدین بود
عملیات که تمام مى شد، نوبت مرخصى ها بود. بچه ها برمى گشتند پیش خانواده هایشان. اما تازه اول کار زین الدین بود. براى تعاون شهرها پیغام مى فرستاد که خانواده هاى شهدا را جمع کنند. مى رفت برایشان صحبت مى کرد; از عملیات، از کارهایى که بچه هایشان کرده بودند، از شهید شدنشان.
ظرف هاى شب، با من
تو تدارکات لشکر، یکى دو شب، مى دیدیم ظرف هاى شام را یکى شسته. نمى دانستیم کار کى است. یک شب، مچش را گرفتیم. آقا مهدى بود.
گفت «من روز را نمى رسم کمکتون کنم. ولى ظرف هاى شب، با من.»
یک بسیجى لاغر و کم سن و سال
چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلى هم خالى نشده، عرق از سر و صورتشان مى ریزد.
یک بسیجى لاغر و کم سن و سال مى آید طرفشان. خسته نباشیدى مى گوید و مشغول مى شود.
ظهر است که کار تمام مى شود. سربازها پى فرمان ده مى گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ى خدا، عرق دستش را با شلوار پاک مى کند، رسید را مى گیرد و امضا مى کند.
ببرید تحویلش بدید.
ماشین، جلوى سنگر فرمان دهى ایستاد. آقا مهدى در ماشین را باز کرد. ته ایفا یک افسر عراقى نشسته بود. پیاده اش کردند. ترسیده بود. تا تکان مى خوردیم، سرش را با دست هایش مى گرفت.
آقا مهدى باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. پنج شش متر آن طرف تر. گفت برایش کمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بودند روى زمین و عربى حرف مى زدند.
تمام که شد گفت «ببرید تحویلش بدید.»
بى چاره گیج شده بود. باورش نمى شد این فرمان ده لشکر باشد تا ایفا از مقر برود بیرون، یک سره به مهدى نگاه مى کرد.
گردان هاى بى فرمانده
اول من دیدمش. با آن کلاه خود روى سرش، و آر پى جى روى شانه اش مثل نیروهایى شده بود که مى خواستند بروند جلو.
به فرمان ده گردانمان گفتم.
صدایش کرد «حاج مهدى!»
برگشت. گفت «شما کجا مى رین؟»
گفت «چه فرقى مى کنه؟ فرمان ده که همهش نباید بشینه تو سنگر. منم با این دسته مى رم جلو.»
بعدِ خیبر، دیگر کسى از فرمان ده گردان ها و معاون هاشان باقى نمانده بود; یا شهید شده بودند، یا مجروح.
با خودم گفتم «بنده ى خدا حاج مهدى، هیچ کس رو نداره. دست تنها مونده.»رفتم دیدنش. فکر مى کردم وقتى ببینمش. حسابى تو لکه.
از در سنگر فرمان دهى رفتم تُو. بلند شد. روى سر و صورتش خاک نشسته بود، روى لبش هم خنده; همان خنده ى همیشگى.
زبانم نگشت بپرسم «با گردان هاى بى فرمانده ات مى خواهى چه کنى؟»
حاج مهدى نیامده آن جا؟
از عقب بى سیم زدند که «حاج مهدى نیامده آن جا؟»
گفتیم «نه.»
گفتند «یعنى هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده؟»
جزیره را گرفته بودیم. اما تیراندازى عراقى ها بدجورى اذیت مى کرد.
اصلاً احساس تثبیت و آرامش نمى کردیم.
سر ظهر بود که آمد. یک کلاشینکف توى دستش بود. نشست توى سنگر، جلوى دید مستقیم عراقى ها.
نشانه مى گرفت و مى زد.
یک دفعه برگشت طرفمان، گفت «هر یک تیرى که زدن، دو تا جوابشونو مى دین.»
زین الدین پشت موتور
مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.
سرتاسر جزیره را دودِ انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمى دید.
به یک سنگر رسیدیم. جلوش پر بود از آذوقه. پرسیدیم «اینا چیه؟» گفتند «هیچ کس نمى تونه آذوقه ببره جلو. به ده مترى نرسیده، مى زننش.»
زین الدین پشت موتور، جعفرى هم ترکش، رسیدند.
چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو.
گفتند «رفته عقب.»
عراق پاتک سنگینى کرده بود. آقا مهدى، طبق معمول، سوار موتورش توى خط این طرف و آن طرف مى رفت و به بچه ها سر مى زد.
یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند «رفته عقب.»
یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف. بعد از عملیات بچه ها توى سنگرش یک شلوار خونى پیدا کردند.
چرا شما؟ از گردان نیرو آمده
.بچه ها، تا معبر دسته ى اول را پیدا نکردند و وارد جزیره نشدند، آرام نگرفتند.
عراقى ها، نصف خاک ریز را باز کرده بودند و آب بسته بودند توى نیروهاى ما. از گردان، نیرو خواستیم که با الوار و کیسه شن، جلو آب را بگیریم. وقتى که آمدن، راه افتادیم سمت خاک ریز.
دیدیم زین الدین و یکى دو نفر دیگر، الوارهاى به چه بلندى را به پشت گرفته بودند و توى آب به سمت ورودى خاک ریز مى رفتند.
گفتم «چرا شما؟ از گردان نیرو آمده.»
گفت «نمى خواست. خودمون بندش مى اُوردیم.»
سرنوشت جنگ به این عملیات بسته است
هور وضعیت عجیبى دارد. بعضى وقت ها، ساقه هاى نى جدا مى شوند و سر راه را مى گیرند. انگار که اصلاً راهى نبوده. ساعت ده شب بود که از سنگرهاى کمین گذشتیم. دسته ى اول وارد خشکى شده بود. ولى بقیه ى نیروها مانده بودند روى آب. وضع هور عوض شده بود; معبر را پیدا نمى کردیم. بى سیم زدیم عقب که «نمى شود جلو رفت، برگردیم؟»
آقا مهدى، پشت بى سیم گفته بود «حبیبتون چشم انتظاره، گفته سرنوشت جنگ به این عملیات بسته س، انجام وظیفه کنید.»
زین الدین بود و موتور تریلش
عملیات که شروع مى شد، زین الدین بود و موتور تریلش.
مى رفت تا وسط عراقى ها و برمى گشت. مى گفتم «آقاى مهدى! مى رى اسیر مى شى ها.»
مى خندید و مى گفت «نترس. این ها از تریل خوششون مى آد. کارین ندارن.»
چه جورى شهدامونو بذاریم و بیایم؟
توى خشکى، با هر وسیله اى بود، شهدا را مى آوردیم عقب. ولى تجربه ى کار روى آب را نداشتیم.
رفتم پیش آقا مهدی. گفت «سعى مى کنیم یه جاده خاکى براتون بزنیم. ولى اگه نشد. هر جورى هست، باید شهدا رو برگردونین عقب.»
چند قدم رفت و رو کرد به من «حاجى! چه جورى شهدامونو بذاریم و بیایم؟»
روز هفتم علمیات، مجروح شدم
روز هفتم علمیات، مجروح شدم. آوردنم عقب. توى پست امداد، احساس کردم کسى بالاى سرم است. خودِ مهدى بود. یک دستش را گذاشته بود روى شانه ام و یک دستش را روى پیشانیم.
باصدایى که به سختى مى شنیدم گفت «یادته قبل از عملیات مخالف بودى؟ عمل به تکلیف بود. کاریش نمى شد کرد. حالا دعا کن که من هم سرشکسته نشم.»
تا حالا روى آب عمل نکرده بودیم
بچه ها، بعد از سخن رانى آن روز، توى اردوگاه، آن قدر روى دوش گردانده بودنش که گرما زده شده بود.
تا حالا روى آب عمل نکرده بودیم. برایمان ناآشنا بود. توى جلسه ى توجیهى، با آقا مهدى بحثم شد که از این جا عملیات نکنیم.
پنجاه روز بود نیروها مرخصى نرفته بودند
پنجاه روز بود نیروها مرخصى نرفته بودند. یازده گردان توى اردوگاه سدّ دز داشتیم که آموزش دیده بودند، تجدید آموزش هم شده بودند، اما از عملیات خبرى نبود. نیروها مى گفتند «بر مى گردیم عقب. هر وقت عملیات شد، خبرمون کنین.»
عصبانى بودم. رفتم پیش آقا مهدى و گفتم «تمومش کنین. نیروها خستهن. پنجاه روز مى شه مرخصى نرفتهن، گرفتارن.»
گفت «شما نگران نباشین. من براشون صحبت مى کنم.»
گفتم «با صحبت چیزى درست نمى شه. شما فقط تصمیم بگیرین.»
توى میدان صبحگاه جمعشان کرد. بیست دقیقه برایشان حرف زد.
یک ماه ماندند. عملیات کردند. هنوز هم روحیه داشتند.
موقع برگشتن، هوا طوفانى شد
شناسایى عملیات خیبر بود. مسئول محور بودم و باید خودم براى توجیه منطقه، مى رفتم جلو.
با چند نفر از فرمان ده گردان ها، سوار قایق شدیم و رفتیم. موقع برگشتن، هوا طوفانى شد، بارانى مى آمد که نگو. توى قایق پر از آب شده بود. با کلى مکافات موتورش را باز کردیم و پاروزنان برگشتیم.
وقتى رسیدیم قرارگاه، از سر تا پا خیس شده بودیم. زین الدین آمد، ماجرا را برایش تعریف کردیم. خندید و گفت «عیبى نداره. عوضش حالا مى دونین نیروهاتون، توى چه شرایطى باید عمل کنند.»
● می خواهم گمنام باشم
سال ۶۳ بعد از عملیات خیبر قرار بود لشکر علی بن ابیطالب(ع)و لشکر ۲۵ کربلا در منطقه عمومی سردشت عملیاتی داشته باشند. جلساتی تشکیل شد. هماهنگی های لازم به عمل آمد. اهداف این عملیات تصرف شهر ماووت عراق و خارج کردن چند ارتفاع از دست ضد انقلاب بود.
شهید زین الدین برای شرکت در جلسه ای که در قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) تشکیل می شد حرکت کرد به سمت ارومیه. ظاهرا جلسه ای بود که تصمیم نهایی در آن گرفته می شد. درپایان جلسه قبل ازآنکه ایشان به طرف سردشت حرکت کنند آقا مجید زین الدین هم برای انجام کاری به قم رفته بود.
آقا مهدی که آماده حرکت شد برادرعباسعلی یزدی(راننده آقا مهدی)و بعضی دیگر اصرار کردند که دوست داریم با ماشین شما بیاییم.
آقا مهدی قبول نکرد به برخی ازاینها گفت:«اگر ما شهید شدیم من جواب مجید را می توانم به پدرم بدهم ولی جواب شما را نمی توانم. »حرکت کردند و از بانه رد شدند به بیست کیلومتری سردشت رسیدند«تپه ساوین» محلی که نیروهای نظامی ما در آنجا برای تامین جاده پایگاه داشتند. متاسفانه قبل از ساعت مقرر این نیروها پایگاهشان را رها کرده بودند. ماشین که رسید ابتدا یک آرپی جی به سویش شلیک می کنند بعد ماشین را زیر رگبار گلوله می گیرند و هردو به شهادت می رسند.
آقا مجید زین الدین در همان فرصت اندک ماموریتش به قم که داشت هرچه عکس توی منزل خودشان و بستگان داشت همه را برداشته و پاره پاره کرده بود. و وقتی سوال می کنند که چرا اینها را پاره می کنی، جواب می دهد: «تا پس از شهادتم عکسی از من نداشته باشید وبزرگ کنید. می خواهم گمنام باشم.»
تو خاک پای بسیجیانی. . . .
شهید زین الدین در میان بسیجی ها از محبوبیت عجیبی برخوردار بود بچه ها وقتی او را در کنار خود می دیدند انگار از خوشحالی می خواستند بال درآورند گاه با شور و هلهله دنبالش می دویدند، دست بلند می کردند و شعار می دادند: فرمانده آزاده آماده ایم آماده...
دوستی می گفت: یک بار پس از چنین قضایایی که آقا مهدی به سختی توانست خودش را از چنگ بچه های بسیجی خلاص کند با چشمانی اشک آلود نشسته بود به تادیب نفس. . . با تشر به خود می گفت: مهدی خیال نکنی کسی شده ای که اینها اینقدر بهت اهمیت می دهند تو هیچ نیستی. تو خاک پای
بسیجیانی.... .
همینطور می گفت و آرام آرام می گریست. . . . .
● ما اهل کوفه نیستیم
بعد از عملیات محرم قرار شد لشکر علی بن ابیطالب خط را تحویل یکی از تیپها دهد.
شهید زین الدین به من گفت: می خواهم بچه های مهندسی را بفرستید برای خاکریز زدن برای تیپ بعدی که جوان هستند و کم تجربه و نمی خواهم در این اولین ماموریتشان سرخورده شوند.
مانند پدری مهربان برای واحدهای دیگر دل می سوزاند. گفتم: راستش بچه ها در محوطه مشغول خداحافظی اند. همه کفش و کلاه کرده اند تا با تاریک شدن هوا راهی اهواز شوند. با رفتن اینها هم بجز من و راننده کسی دیگر نمی ماند.
با شنیدن این حرف برق شادی در نگاهش درخشید وگفت: با این حساب می شویم سه نفر! تو که از رانندگی بلدوزر من خبر داری ؟
از او چند لحظه مهلت گرفتم و رفتم سراغ بچه ها. آمدند و دور من و آقا مهدی حلقه زدند. همه با لباسهای شخصی و ساکهای بسته و آماده. ابتدا آقا مهدی راکه هیچ کس جز من ایشان را نمی شناخت معرفی کردم سپس ماجرای خاکریز زدن را بازگو نمودم هنوز حرفم تمام نشده بود که دیدم ساکها یکی پس از دیگری از روی شانه ها پایین آمد ناگهان بغضها ترکید و صدای گریه بلند شد.
چیزی نگذشت که برگه ای مرخصی یک به یک در پیش دیدگان ناباورانه مان پاره شد و شعار «ما اهل کوفه نیستیم» در فضا پیچید.
صبح که بدن مجروح تنی چند از آنان را که از میدان آوردند به سراغشان رفتم. به یکی گفتم: شما که مرخصی بودید چرا ماندید؟
گفت: خدا می داند که انتظار شهادت داشتیم واین انگار ندای حسین(علیه السلام) بودکه در اوج غربت ما را به یاری خود خواند!
● اخوی مواظب خودت باش
تازه از بیمارستان بیرون آمده بودم. وقتی به منطقه برگشتم بچه ها تپه ای را گرفته بودند. یکی از بچه ها گفت: فرمانده لشکر دستور داده کسی روی خط الراس نرود.
شب همانطور با لباس شخصی خوابیدم. صبح خواب آلود وخمار از سنگربیرون زدم. آفتاب حسابی پهن شده بود. . . . ناگهان چشمم به جوانی کم سن و سال افتاد. کلاه سبز کاموایی سرش بود و لباس زرد کره ای تنش. با دوربین روی درختی در خط الراس مشغول دیده بانی بود.
این را که دیدم انگار با پتک زده باشند روی سرم. سرش داد کشیدم: آهای تو خجالت نمی کشی، بیا پایین ببینم.
یکباره دست از کار کشید نگاهم کرد. یک نگاه پرمعنا. گفت: چیه اخوی؟ گفتم: می خواهی خودت را به دشمن نشان دهی؟ نمی گویی با این کار جان چند نفر به خطر می افته! هر کاره ای که هستی باش مگر برادر زین الدین دستور نداده کسی روی خط الراس نرود ! تو رفتی آن بالا چکار ؟!
گفت: خیلی عصبانی هستی ! گفتم: باید هم باشم. ۱۸۰ نفر بودیم همه شهید شدند... تامل نکرد و گفت: از کدام گردانی؟ گفتم: گردان ضد زره. گفت: جرو همان ده پانزده نفری که...
گفتم: شلوغ بازی در نیاور بیا پایین اگر هم کاری باشد بچه های اطلاعات عملیات خودشان انجام می دهند.
سرو صدا که بالا گرفت بچه های دیگر هم از سنگر بیرون زدند همین که از درخت پایین آمد یکی از بچه های قم شروع به بوسیدن او و ابراز محبت کرد. بعد خودش آمد طرفم پیشانی ام را بوسید و گفت: خسته نباشید، بچه های شما خوب عمل کردند. وقتی خواست برود دستم را محکم فشرد و با خنده گفت: اخوی مواظب خودت باش. من هم با حالت تمسخر گفتم: بهتره شما مواظب خودت باشی. او هم خنده ای کرد و رفت.
وقتی او رفت به آن برادر قمی گفتم: او کی بود که بوسیدیش؟ گفت: نفهمیدی؟ گفتم: نه! گفت: آقا مهدی بود که هرچی از دهانت درآمد به او گفتی!
ناباورانه دنبالش دویدم اما رفته بود. هر وقت یاد این صحنه می افتم احساس می کنم که در برابر کوهی از صبر، و با یک قله شرم بر دوشم هستم.
●جذبه عشق
یک بار به طور ناشناس به کربلا رفتم. از قبل با خود عهد بسته بودم که به هیچ وجه با کسی حرف نزنم تا نفهمند که من یک ایرانی ام. وارد حرم امام حسین (ع) شدم و حسابی با آقا خلوت کردم و از طرف همه بچه ها پیش آقا عقده گشایی نمودم. دیگر هوش و حواسی برایم نمانده بود. دل و عقل و هوشم را پیش آقا جا گذاشته بودم. از حرم که بیرون آمدم، همانطور که با بی میلی قدم برمی داشتم، خوردم به یک مرد عرب، از دهانم پرید و گفتم: «آقا ببخشید... معذرت می خواهم...» وقتی با نگاه عجیب و چهره حیرت زده مرد عرب مواجه شدم تازه فهمیدم که چه دسته گلی به آب دادم. تا آن مرد عرب آمد چیزی بگوید، من خودم را در میان ازدحام جمعیت گم کرده و از تیررس نگاهش دور شدم.*
ایشان در طول جنگ ایران و عراق چند بار به طور ناشناس به زیارت حرم مطهر آقا اباعبدالله نائل شدند و این خاطره هم از همان روزهاست. |