عنوان کتابهایی است که بنادارد تصویرهای از سالهای جنگ را در قالب خاطرههای باز نویسی شده ، برای آنها که آن سالها را ندیدهاند نشان بدهند. این مجموعه راهی است به سرزمینی نسبتاً بکر میان تاریخ و ادبیات، میان واقعهها و بازگفتهها خواندشان تنها یادآوری است ، یادآوری این نکته که آن روزها بودهاند.
آن مردها بودهاند و آن واقعهها رخ دادهاند؛ نه در سالها و جاهای دور ، در همین نزدیکی . این کتاب نتیجهی نگاه به یک زندگی است. و پلک زدنهایی که انگار، لحظات را ثبت کردهاند مثل فیلم عکاسی . زینالدین بیست و پنج سال زندگی کرده است. جاهای مختلفی بوده، روی پلهی خانه،در حالی که مادرش میخواهد بند کفشش را ببنددتا او برود مدرسه. توی کتاب فروشی وقتی پاسبانها آمدهاند پدرش را ببرند ، در خانهی کوچک اجارهایش ، در اهواز، کنار همسرش و در خیبر ، هور، سوسنگرد،محرم و بالاخره کردستان همراه برادرش کنار جیپ لنکروز با بدن سوراخ سوراخ .
و در همهی این لحظهها ، اگر خوب نگاه کنی یک آدم عادی را میبینی. که سعی میکند در لحضه بهترین کار را بکند ، بهترین تصمیم را بگیرد ، بهترین باشد.و این سعی مدام و طاقت فرسا ، دلی برایش ساخته مثل قلب کوه؛آرام اما جوشان.
پسرک کیفش را انداخته روی دودشش . کفشها را هم پایش کرده . مادر دولا میشود که بند کفش را ببندد.
پاهای کوچک ، یک قدم عقب میروند. انگشتهای کوچک گره شلی به بندها میزنند و پسرک میدود از در بیرون.
توی ظلّ گرمای تابستان ، بچههای محل 3 تا تیم شدهاند، توی کوچهی هجده متری تیم مهدی یک گل عقب است . عرق از سر و صورت بچهها میریزد. چیزی نمانده ببازند. اوت آخر است . مادر میآید روی تراس « مهدی ! آقا مهدی! برای ناهار نون نداریم آها. برو از سر کوچه نون بگیر .» توپ زیر پایش است. میایستد. بچهها منتظرند. توپ را میاندازد طرفشان و میدود سر کوچه . نماینده حزب رستاخیز میآید توی دبیرستان . با یک دفتر بزرگ سیاه. همهی بچهها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد . لیست را هم ندارد. لیست را که میگذارند جلوی مدیر ، جای یک نفر خالی است؛ شاگرد اول مدرسه .
اخراجش که میکنند ، مجبور میشود رشتهاش را عوض کند.
در خرمآباد ، فقط همان دبیرستان رشتهسی ریاضی داشت. رفت تجربی.
قبل انقلاب ، دم مغازهی کتاب فروشیمان، یک پاسبان ثابت گذاشته بودند که نکند کتابهای ممنوعه بفروشیم.
عصرها، گاهی برای چای خوردن میآمد توی مغازه و کم کم با مهدی رفیق شده بود. سبیل کلفت و از بناگوش دررفتهای هم داشت.
یک شب، حدود ساعت ده ، داشتیم مغاره را میبستیم که سروکلهاش پیدا شد رو کرد به مهدی و گفت «ببینم، اگر تو ولی عهد بودی،به من چه دستوری میدادی؟»
مهدی کمی نگاهش کرد و گفت «حالت خوبه؟ این وقت شب سوال پیدا کردهای بپرسی؟» بازهم پاسبان اصرار کرد که بگو«چه دستوری میدادی؟»
آخر سرمهدی گفت: «دستور می دادم سیبلتو بزنی. »
همان شب در خانه را زدند وقتی رفتیم دم در، دیدیم همان پاسبان خودمان است. به مهدی گفت«خوب شد قربان؟»
نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود تا سبیلش را بزند . مهدی گفت : «اگر میدانستم این قدر مطیعی، دستور مهمتری میدادم.»
قبل از دستگیری من ، برای چند دانشگاه فرانسه، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود.
خبردادند یکی از دوستانش که آنجا درس میخواند . آمده ایران. رفته خانهشان . دوستش گفته بود«یک بار رفتم خدمت امام، گفتند به وجود تو در ایران بیش تر نیازه، منم برگشتم ، حالا تو کجا میخواهی بری؟»
منصرف شد.
مرا که تبعید کردند تفرش ، بار خانواده افتاده گردن مهدی . تازه دیپلمش را گرفته بود و منتظر نتیجهی کنکور بود . گفت :« بابا ، من هر جور شده کتاب فروشی رو باز نگه میدارم. اینجا سنگره . نباید بسته بشه.»
جواب کنکور آمد. دانشگاه شیراز قبول شده بود. پیغام داد. «نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس»
نرفت . ماند مغازه را بگرداند.
مهدی بیست ساله،دست خالی، توی خط خرمشهر، گیرداده به سرهنگ فرمانده که «چرا هیچ کاری نمیکنین؟یه اسلحه به من بدید برم حساب این عراقیها رو برسم.»
سرهنگ ، دست میگذارد روی شانهی مهدی و میگوید «صبرکن آقاجون . نوبت شما هم میرسه.»
مهدی میگوید«پس کی؟ عراقیها دارن میرن طرف آبادان»
سرهنگ لبخندی میزند و میرود سراغ بیسیم.
گلوله های فسفری که بالای سرعراقیها میترکد، فکر میکنند ایران شیمیایی زده، از تانکهایشان میپرند پایین و پا میگذارند به فرار.
حالا اگه میخوای ، برو یه اسلحه بردار و حسابشونو برس.
وقتی فرمانده شد، تاکتیک جنگی آنقدر برایش مهم بود که آموزش لشکر 17، بین همهی لشکرها زبان زد شده بود.
زمستان پنجاه ونه بود . با حسن باقری، توی یک خانه مینشستیم. خیلی رفیق بودیم.
یک روز ، دیدم دست جوانی را گرفته و آورده، میگوید«این آقا مهدی ،از بچههای قمه، میری شناسایی، خودت ببرش،راه و چاه رونشونش بده.»
من زن داشتم. شبها میآمدم خانه. ولی مهدی کسی را توی اهواز نداشت. تمام وقتش را گذاشته بود روی کار شبها تا صبح. روی نقشهی شناساییها کار میکرد. زرنگ هم بود. زود سوار کار شد. از من هم زد جلو.
کنار جاده یک پوکه پیدا کردیم. پوکهی گلولهی تانک
گفتم«مهدی!اینو با خودمئن ببریم؟»
گفت «بذارش توی صندوق عقب.»
سوسنگرد که رسیدیم. دژبان جلومان را گرفت. پوکه را که دید گفت
«این چیه؟نمیشه ببرینش»
مهدی آن موقع هنوز فرمانده و این حرفها هم نبود که بگویی طرف ازش حساب میبرد. پیاده شد و شروع کرد با دژبان حرف زدن.
خلاصه ! آوردیم پوکه را . هنوز دارمش .
این دو سه روز بود میدیدم توی خودش است. پرسیدم.«چته تو؟ چرا این قدر تو همی ؟»
گفت «دلم گرفته . از خودم دل خورم . اصلاَ حالم خوش نیست.»
گفتم «همین جوری؟»
گفت: «نه با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه میدونم؟ شاید باش بلند حرف زدم. نمیدونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرماندههام این جوری حرف نمیزنم که تو با من حرف میزنی. دیدم راست میگه الان دو سه روزه . کلافهام . یادم نمیره.»
شاگرد مغازهی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت: « میخواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونهمون بخواب.»
بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم . ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم. خیالاتی شدهام که را که بازکردم. دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمدهاند. آنقدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد.
هواهنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدیم . انگار کسی ناله میکرد. از پنجره که نگاه کردم. دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دم صبح. سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.
چند روزی بود مریض شده بودم. تب داشتم. حاج آقا خانه نبود. از بچهها هم که خبری نداشتم. یکدفعه دیدم در باز شد و مهدی با لباس خاکی و عرق کرده آمد تو، تا دید رخت خواب پهن است و خوابیدهام. یک راست رفت توی آشپزخانه .
صدای ظرف و ظروف و بازشدن در یخچال میآمد.
برایم آش بازگذاشت . ظرفهای مانده را شست . سینی غذا را آورد، گذاشت کنارم .
گفتم «مادر! چه طور بیخبر؟»
گفت: « به دلم افتاد که باید بیام.»
وقتی رسیدیم دزفول وسایلمان را جابجا کردیم، گفت:«میروم سوسنگرد»
گفتم «مادر منو نمیبردی او جلو رو ببینم؟»
گفت :«اگه دلتون خواست ، با ماشینهای راه بیایید. این ماشین مال بیت الماله..»
به سرمان زد زنش بدهیم . عیالم یکی از دوستانش را که دو تا کوچه آن طرفتر مینشستند. پیش نهاد کرد. به مهدی گفتم. دختررا دید خیلی پسندیده بود.
گفت:«باید مادرم هم ببیندش.»
مادر و خواهرش آمدند اهواز. زیاد چشمشان را نگرفت. مادرش گفت. «توی قم، دخترا از خداشونه زن مهدی بشن. چرا از این جا زن بگیره؟»
مهدی چیزی نگفت. بهش گفتم:«مگه نپسندیده بودی؟»
گفت:«آقا رحمان . من رفتنیم. زنم باید کسی باشه که خانوادهام قبولش داشته باشن. تا بعد از من مواظبش باشن. »
خرید عقدمان ، یک حلقه نه صدتومانی بود برای من، همین و بس .
بعد از عقد رفتیم حرم ، بعدش گلزار شهدا، شب هم شام خانهی ما. صبح زود مهدی برگشت جبهه.
میگفت قیافه برایم مهم نیست . قبل از عقد همیشه سرش پایین بود. نگاهم نمیکرد. هیچ وقت نفهمید برای مراسم درستی توی صورتم برده بود.
مادر گفت: «آقا مهدی! این که نمیشه هر دو هفته یک بار به منیر سربزنین . اگه شما نرین جبهه ، جنگ تعطیل میشه؟»
مهدی لبخندی میزد و میگفت «حاج خانم! ما سرباز امام زمانیم. صلوات بفرستین.»
خانوادهام میخواستند مراسمی بگیرند که فامیلمان هم باشند، برای معرفی دامادشان، نشد. موقع عملیات بود و مهدی نمیتوانست زیاد بماند.
مراسم در حد یک بلهبرون ساده بود. بعضی به شان برخورد و نیامدند. ولی من خوشحال بودم.
همه دورتادور سفره نشسته بودیم؛ پدر و مادر مهدی، خواهر و برادرش.
من رفتم توی آشپزخانه ، چیزی بیاورم. وقتی آمدم. دیدم همه نصف غذایشان را خوردهاند. ولی مهدی دست به غذایش نزده تا من بیایم.
اولین عملیات لشگر بود که بعد از فرمانده شدن حاج مهدی انجام میدادیم. دستور رسید کنار زییدات مستقر شویم. وقتی رسیدیم ،رفتم روی تپهی کنار جاده قراربود.لشکر کربلا، سمت راست ما را پر کند. عقب مانده بودند و جایشان عراقی ها ،راحت برای خودشان میرفتند و میآمدند . رفتم پیش حاج مهدی . خم شده بود روی کالک عملیاتی . بیسیم کنارش خش خشمیکرد. موضوع را گفتم . نگاهم کرد . چهرهاش هیچ فرقی نکرد. لبخند میزد.
گفت: «خیالت راحت، برو. توکل کن به خدا. کربلا امشب راستمونو پرمیکنه.»
از چادر بیرون آمدم بیرون. آرام شده بودم.
عملیات محرم بود . توی نفربر بیسیم نشسته بودیم. آقا مهدی، دو سه شب بود نخوابیده بود.
داشتیم حرف میزدیم. یک مرتبه دیدم جواب نمیدهد. همانطور نشسته. خوابش برده بود. چیزی نگفتم. پنج شش دقیقه بعد، از خواب پرید. کلافه شده بود. بدجوری . جعفری پرسید «چی شده؟» جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه میکرد.
زیر لب گفت.« اون بیرون بسیجیها دارن میجنگن، زخمی میشن. شهید میشن،شهید میشن ، گرفتهم خوابیدهم.»
یک ساعتی ، کسی حرف نزد.
نزدیک صبح بود که تانکهایشان ، از خاکریز ما رد شدند. ده پانزده تانک رفتند سمت گردان راوندی . دیدم اسیر میگیرند . دیدم از روی بچه ها رد میشوند. مهمات نیروها تمام شده بود.
بیسیم زدن عقب، حاج مهدی خودش آمده بود پشت سرما . گفت «به خدا من هم اینجام . همه این جان . باید مقاومت کنین. از نیروهای کمکی خبری نیس. باید حسین وار بجنگیم. یا من میمیرم. یا دشمنو عقب میزنیم. »
موقع انتخابات ، مسئول صندوق بودم. سرکه بلند کردم، آقا مهدی را توی صف دیدم. تازه فرمان ده لشکر شده بود. به احترامش بلند شدم. گفتن بیاید جلوی صف. نیامد . ایستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن، تا دم در دنبالش رفتم. پرسیدم« وسیله دارین؟»
گفت «آره».
هرچه نگاه کردم. ماشینی آن دور و برندیدم. رفت طرف یک موتور گازی موقع سوارشدن . با لبخند گفت.«مال خودم نیس. از برادرم قرض گرفتهم.»
داشت سخنرانی میکرد ، رسید به نظم.
گفت: «ما اگر تکنولوژی جنگی عراق را نداریم. اگر آن هواپیماهای بلند پرواز شناسایی را نداریم. لااقل میتوانیم در جنگمان نظم داشته باشیم. امروز کسی که سپاهی ست و شلوار فرم را با پیراهن شخصی میپوشد، یا با لباس سپاه کفش عادی میپوشد، به نظم جنگ اهانت کرده. از این چیزای جزئی بگیر یبا تا مهمترین مسائل»
تهران جلسه داشت. سرراه آمده بود اردوگاه ، بازدید نیروهای در حال آموزش موقع رفتن گفت «نصف اینها . به درد جبهه و سپاه نمیخورن .» حرف عجیبی بود.
آموزش دورهی سی ویک که تمام شد.قبل از اعزام . تصمیمشان تسویه گرفتند و برگشتند.
سال شصت و دو بود ؛ پاسگاه زید. کادر لشگر را جمع کرد تا برایشان صحبت کند. حرف کشید به مقایسهی بسیجیها و ارتشیهای خودمان با نظامیهای بقیهی کشورها. مهدی گفت: «درسته که بچههای ما در وفاداری و اطاعت امر با نظامیهای بقیهی جاهها قابل مقایسه کنیم. اونهایی که وقت نماز ، دور حضرت رو میگرفتند تا نیزهی دشمن به سینهی خودشون بخوره و حضرت آسیب نبینه.»
توی خط مقدم، داشتم سنگر میکندم. چند ماهی بود مرخصی نرفته بودم.
ریش و مویم حسابی بلند شده بود . یکدفعه دیدم دلآذر فرمانده لشکر، میآیند طرفم. آمدند داخل سنگر. اولین باری بود که حاج مهدی را از نزدیک میدیدم. با خنده گفت: «چند وقته نرفتهای مرخصی؟ لابد با این قیافه توی خونه رات نمیدن..» بعد قیچی دل آذر را گرفت و همان جا شروع کرد به کوتاه کردن موهام.
وقتی تمام شد. در گوش دل آذر یک چیزی گفت و رفت.
بعد دل آذر گفت: «وسایلتو جمع کن . باید بری مرخصی.»
گفتم «آخه...»
گفت : «دستور فرمانده لشگره.»
او فرمانده بود و من مسئول آموزش لشکر. قبلش ، سه چهارسالی با هم رفیق بودیم. همهی بچهها هم خبر داشتند. با این حال، وقتی قرار شد چند روز قبل از عملیات خیبر ، حسن پور و جواد دل آذر برای شناسایی بروند جلو، مرا هم باآنها فرستاد: سیزده کیلومتر مسیر بود روی آب. دستورش قاطع بود. جای چون و چرا باقی نمیگذاشت .و از پله پایین رفتیم و سوار قایق شدیم. چشمش بهش افتاد. بغض کرده بود. از همان بغضهای غریبش.
شناسایی عملیات خیبر بود. مسئول محور بودم. و باید خودم برای توجیه منطقه ، میرفتم جلو.
با چند نفر از فرماندهگردانها ، سوار قایق شدیم و رفتیم . موقع برگشتن ، هوا طوفانی شد. بارانی میآمد که نگو. توی قایق پر از آب شده بود. با کلی مکافات موتورهایش را باز کردیم. و پاروزنان برگشتیم.
وقتی رسیدیم قرارگاه، از سر تا پا خیس شده بودیم. زین الدین آمد. ماجرا را برایش تعریف کردیم. خندید و گفت:«عیبی نداره . عوضش حالا میدونین نیروهاتون . توی چه شرایطی باید عمل کنند.»
پنجاه روز بود نیروها مرخصی نرفته بودند . یازده گردان توی اردوگاه سد دز داشتیم که آموزش دیدهبودند، تجدید آموزش هم شده بودند، اما از عملیات خبری نبود. نیروها میگفتند «برمیگردیم عقب . هروقت عملیات شد، خبرمون کنید. »
عصبانی بودم. رفتم پیش آقا مهدی و گفتم« تمامش کنید. نیروها خستهن . پنجاه روز میشه که مرخصی نرفتهن ، گرفتارند . »
گفت «شما نگران نباشید. من براشون صحبت میکنم.»
گفتم «با صحبت چیزی درست نمیشه. شما فقط تصمیم بگیرید.»
توی میدان صبحگاه جمعشان کرد. بیست دقیقه برایشان حرف زد. یکماه ماندند . عملیات کردند. هنوز هم روحیه داشتند.
بچهها ، بعد از سخنرانی آن روز، توی اردوگاه ، آنقدر روی دوشگردانده بودند که گرمازده شده بود.
تاحالا روی آب عمل نکرده بودیم. برایمان ناآشنا بود. توی جلسهی توجیهی ، با آقا مهدی بحثم شد که از اینجا عملیات نکنیم.
روز هفتم عملیات ، مجروح شدم آوردندم عقب . توی پست امداد ، احساس کردم کسی بالای سرم هست.
خود مهدی بود یک دستش را گذاشته بود روی شانهام و یک دستش را روی پیشانیام .
با صدایی که به سختی میشنیدم گفت، یادته قبل از عملیات مخالف بودی ؟ عمل به تکلیف بود. کاریش نمیشد کرد. حالا دعا کن که منهم سرکشته نشم. »
توی خشکی ، با هر وسیلهای بود ، شهدا را میآورد عقب ولی تجربهی کار روی آب را نداشتیم.
رفتم پیش آقا مهدی. گفت «سعی میکنیم یک جاده خاکی براتون بزنیم . ولی اگر نشد ،هرجوری هست. باید شهدا رو برگردونین عقب ...»
چند قدم رفت و رو کرد به من «حاجی! چه جوری شهدامونو بداریم و بیایم؟»
عملیات که شروع میشد . زین العابدین بود و موتور تریلش.
میرفت تاوسط عراقیها و برمیگشت. میگفتم« آقا مهدی ! میری اسیر میشیها»
میخندید و میگفت «نترس ،اینها از تریل خوششمون میآد. کاریم ندارن.»
هور وضعیت عجیبی دارد. بعضی وقتها . ساقههای نی جدا میشوند. و سرراه را میگیرند.انگار که اصلاً راهی نبوده . ساعت ده شب بود که از سنگرهای کمین گذشتیم. دستهی اول وارد خشکی شده بود. ولی بقیهی نیروها مانده بودند روی آب. وضع هور عوض شده بود؛ معبر را پیدا نمیکردیم. بیسیم زدیم عقب که «نمیشود جلو رفت ،برگردیم؟»
آقا مهدی ، پشت بیسیم گفته بود« حبینتون چشم انتظاره ،گفته سرنوشت جنگ به آن عملیات بستهس. انجام وظیفه کنید. »
بچهها، تا معبر دستهی اول را پیدا نکردندو وارد جزیره نشدند. آرام نگرفتند.
عراقیها، نصف خاکریز را بازکرده بودند و آب بسته بودند توی نیروهای ما . از گردان . نیرو خواستیم که با الوار و کیسه شن، جلوی آب را بگیریم وقتی که آمدند راه افتادیم سمت خاکریز.
دیدم زین الدین و یکی دو نفر دیگر ، الوارهای به چه بلندی را به پشت گرفته بودند وتوی آب به سمت ورودی خاکریز میرفتند.
گفتم: «چرا شما ؟ از گردان نیرو آمده.»
گفت : «نمیخواست خودمون بندش میآوریم.»
عراق پانک سنگینی کرده بود. آقا مهدی. طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف میرفت و به بچهها سرمیزد.
یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچهها پرسیدم. گفتند «رفته عقب»
یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور. از این طرف به آن طرف . بعد از عملیات ، بچهها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا گردند.
مجروح شده بود، رفته بود عقب. زخمش را بسته بود. شلوارش را عوض کرده بود. انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط .
سرتاسر جزیره را دود انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمیدید.
به یک سنگر رسیدیم . جلوش پربود از آذوقه . پرسیدیم «اینا چیه؟»
گفتند «هیچ کس نمیدونه . آذوقه ببره جلو . به ده متری نرسیده . میزنش»
زین الدین پشت موتور. جعفری هر ترکش ،رسیدند.
چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو.
شب نشده ، دیگر چیزی باقی نمانده بود.
شب دهم عملیات بود. توی چادر دور هم نشسته بودیم. شمع روشن کرده بودم . صدای موتور آمد. چند لحظه بعد، کسی وارد شد. تاریک بود. صورتش را ندیدیم.
گفت :«توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا میشه؟»
از صدایش معلوم بود که خسته است. بچهها گفتند «نه ، نداریم.»
رفت
از عقب بیسیم زدند که «حاج مهدی نیامده آنجا؟»
گفتیم «نه»
گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده؟»
جزیره را گرفته بودیم. اما تیراندازی عراقیها بدجوری اذیت میکرد. اصلاً احساس تثبیت و آرامش نمیکردیم.
سرظهر بود که آمد . یک کلاشینکف توی دستش بود. نشست توی شنگر ، جلوی دید مستقیم عراقیها.
نشانه میگرفت و میزد.
یکدفعه برگشت طرفمان ، گفت« هریک تیری که زدن، دوتا جوابشونو میدین.»
همان شد.
اول من دیدمش . با آن کلاه خود روی سرش . و آرپی جی روی شانهاش ، مثل نیروهایی شده بود که میخواستند بروند جلو.
به فرمانده گردانمان گفتم.
صدایش کرد «حاج مهدی!»
برگشت . گفت «شما کجا میرین؟»
گفت: «چه فرقی میکنه؟ فرمانده که همش نباید بشینه تو سنگر. منم با این دسته میرم جلو. »
بعد خیبر ،دیگر کسی از فرمانده گردانها و معاونهاشان باقی نمانده بود؛ یا شهید شده بودند یا مجروح .
با خودم گفتم «بندهی خدا حاج مهدی . هیچ کس رو نداره . دست تنها مونده . »
رفتم دیدنش . فکر میکردم وقتی ببینمش . حسابی تولبه .
از در سنگر فرماندهی رفتم تو،بلند شد. روی سر و صورتش خاک نشسته بود. روی لبش هم خنده، همان خندهی همیشگی.
زبانم نگشت بپرسم «باگردانهای بیفرماندهت میخواهی چه کنی؟»
ماشین، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد . آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته ایفا یک افسر عراقی نشسته بود . پیادهاش کردند. ترسیده بود تا تکان میخوردیم،سرش را با دستهایش میگرفت.
آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر. گفت برایش کمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بودند روی زمین و عربی حرف میزدند.
تمام که شد گفت :«ببرید تحویلش بدید.»
بیچاره گیج شده بود . باورش نمیشد این فرمانده لشکر باشد. تاایفا از مقر برود بیرون، یکسره به مهدی نگاه میکرد.
چند تاسرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آوردهاند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده . عرق از سرو صورتش میریزد. یک بسیجی لاغر و کم سن وسال میآید طرفشان . خسته نباشیدی میگوید. و مشغول میشود .
ظهر است که کار تمام میشود. سربازها پی فرمانده میگردند تا رسید را امضاء کند. همان بندهی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک میکند،رسید را میگیرد و امضا میکند.
توی تدارکات لشکر،یکی دو شب،میدیدیم ظرفهای شام رایکی شسته . نمیدانستیم کار کی است. یکشب ، مچش را گرفتیم. آقا مهدی بود.
گفت «من روز را نمیرسم کمکتون کنم . ولی ظرفهای شب، با من»
عملیات که تمام میشد ، نوبت مرخصیها بود. بچهها برمیگشتند پیش خانوادههایشان . اما تازه اول کار زینالدین بود. برای تعاون شهرها تعاون شهرها پیغام میفرستاد که خانوادههای شهدا را جمع کنند. میرفت برایشان صحبت میکرد:از عملیات از کارهایی که بچههایشان کرده بودند. از شهید شدنشان.
تازه زنش را آورده بود اهواز:طبقهی بالای خانهی ما مینشستند. آفتاب نزده از خانه میرفت بیرون. یک روز،صدای پایین آمدنش را از پلهها که شنیدم . رفتم جلویش را گرفتم. گفتم «مهدی جان! تو دیگه عیال واری. یک کم بیشتر مواظب خودت باش.»
گفت: «چی کارکنم؟ مسئولیت بچههای مردم گردنمه »
گفتم :«لااقل توی سنگر فرمان دهیت بمون. »
گفت : «اگه فرمانده نیم خیز راه بره، نیروها سینه خیز میرن. اگه بمونه توسنگرش که بقیه میرن خونههاشون. »
خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم. تا وقتی از منطقه آمد، با هم بپوشد.
لباسها را که دید، گفت «تو این شرایط جنگی، وابستهم میکنین به دنیا.»
گفتم : «آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماهام سربزنی؟»
بالاخره پوشید.
وقتی آمد، دوباره همان لباسهای کهنه تنش بود.
چیزی نپرسیدم . خودش گفت «یکی از بچههای سپاه عقدش بود. لباس درست وحسابی نداشت.»
گاهی یک حدیث ،یا جملهی قشنگ که پیدا میکرد، با ماژیک مینوشت روی کاغذ و میزد به دیوار. بعد راجع بهش با هم حرف میزدیم. هرکدام، هرچه فهمیده بودیم میگفتیم و جمله میماند روی دیوار و توی ذهنمان.
وضع غذا پختنم دیدنی بود.
برایش فسنجان درست کردم. چه فسنجانی! گردوها را درسته انداخته بودم توی خورش . آن قدر رب زده بودم. که سیاه شده بود. برنج هم شور شور.
نشست سرسفره. دل تو دلم نبود، غذایش را تا آخر خورد . بعد شروع کرد به شوخی کردن که «چون تو قرهقروت دوست داری . به جای رب قرهقروت ریخته ای توی غذا.» چند تا اسم هم برایم غذایم ساخت؛ ترشکی، فسنجون سیاه، آخرش گفت:«خدا رو شکر، دستت درد نکنه.»
ظرفهای شام. دو تا بشقاب و لیوان بود و یک قابلمه . رفتم سر ظرفشویی . گفت«انتخاب کن . یا تو بشور من آب بکشم، یا من میشورم تو آب بکش»
گفتم«مگه چه قدر ظرف هست؟»
گفت «هرچی که هس . انتخاب کن.»
سال شصت و سه بود . توی انرژی اتمی، آموزش میدیدم.
بعد از یک مدت ، بعضی از بچهها ، کم کم شل شده بودند. یک روز آقا مهدی . بی خبر آمدسر صبحگاه. هرکس را که دیر آمد، از صف جدا کرد و بعد از مراسم ، دور اردوگاه کلاغ پر داد.
وقتی از عملیات خبری نبود ، می خواستی پیدایش کنی، باید جاهای دنج را میگشتی . پیدایش که میکردی، میدیدی کتاب به دست نشسته ، انگار توی این دنیا نیست.
ده دقیقه وقت که پیدا می کرد، می رفت سروقت کتابهایش.
گاهی که کار فوری پیش میآمد، کتاب همانطور باز میماند تا برگردد.
جلسه که تمام شد ،دیدیم، تا وضو بگیریم و برویم حسینیه ، نماز تمام شده است، اما مهدی از قبل فکرش را کرده بود.
سپرده بود . یک روحانی . از روحانیهای لشکر، آمده بود همان جا؛ اذان که تمام شد، در همان اتاق جنگ تکبیر نماز را گفتیم.
حوصله ام سررفته بود . اول به ساعتم نگاه کردم. بعد به سرعت ماشین . گفتم «آقا مهدی! شما که میگفتین قم تا خرم آباد رو سه ساعته میرین. »
گفت «اون مال روز. شب، نباید از هفتاد تا بیشتر رفت. قانونه. اطاعتش ، اطاعت از ولی فقیه است»
تازه وارد بودم .
عراقیها از بالای سر تپه دید خوبی داشتند . دستور رسیده بود که بچهها آفتابی نشوند.
توی منطقه میگشتم ، دیدم یک جوان بیست و یکی و دوساله ، با کلاه سبز بافتنی روی سرش ، رفته بالای درخت، دیده بانی میکند.
صدایش کردم. « خجالت نمیکشی اینهمه آدم را به خطر میاندازی؟»
آمد پایین و گفت «بچهتهرونی ؟»
گفتم «آره ،چه ربطی داره؟»
گفت « هیچی .خسته نباشی تو برو استراحت کن من اینجا هستم . »
هاج و واج ماندم کفریم کرده بود. برگشتم جوابش را بدهم که یکی از بچههای لشگر سررسید . همدیگر را بغل کردند. خوش و بش کردند و رفتند .
بعدها که پرسیدم این کی بود « مهدی زین الدین .»
چندتا از بچهها ، کنار آب جمع شده بودند. یکیشان برای تفریح ، تیراندازی میکرد توی آب . زینالدین سررسید و گفت « این تیرها، بیت الماله . حرومش نکنین .»
جواب داد« به شما چه؟» و با دست هلش داد.
زین الدین که میرفت ، صادقی آمد و پرسید « چی شده؟» بعد گفت « میدونی کی رو هل دادی اخوی؟»
دویده بود دنبالش برای عذرخواهی که جوابش را داده بود «مهم نیس .من فقط امر به معروف کردم. گوش کردم . گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته.»
رفته بودیم بیرون اردوگاه، آب تنی .
دیدیم دو نفر دارند یکی را آب میدهند . به دوستانم گفتم« بریم کمکش ؟»
گفتند«ول کن ، با هم رفیقن.»
پرسیدم « مگه کیاند؟»
گفتند « دل آذر و جعفری دارند زینالدین را آبش میدن. معاونهای خودشن . »
زن و بچهها را آورده بودند اهواز ، نزدیکم باشند. آنجا کسی را نداشتیم . یکبار که رفته بودم مرخصی ، دیدم پسرم خوابیده . بالای سرش هم شیشهی دواست .
از زنم پرسیدم «کی مریض شده؟»
گفت : « سه چهار روزی میشه»
گفتم«دکتر بردیش ؟»
گفت: « اون دوست لاغره ،قدبلندهت هست، اومد بردشس دکتر، دواهاش رو هم گرفت. چند بار هم سر زده بهش»
بچههای زنجان فکر میکردند. با آنها از همه صمیمیتر است. سمنانیها هم، اراکیها هم . قزوینیها هم.
مدتی بود ، حساس شده بود . زود عصبانی میشد، دو سه بار حرفمان شده بود. رفتن پیش رئیس ستاد، گله کردم.
دیدم حاج مهدی را صدا کرد و برود توی سنگر . یک ساعت آنجا بودند . وقت بیرون آمدن، چشمهای مهدی پف کرده بوده.
برگشتم پیش رئیس ستاد. گفت: «دلش پربود. فرماندههاش، نیروهاش، جلوی چشمش پرپر میشن. چه انتظاری داری؟آدمه سنگ که نیس.»
بعد از آن، انگار که خالی شده باشد. ، دوباره مثل قبل شده بود؛ آرام،خنده رو.
یکی زین الدین با هفت هشت نفر از بچهها ، میآمدند خط صدای هلیکوپتر میآید . بعد هم صدای سوت راکتش.
بچهها، به جای این که خیز بروند ایستاده بودند جلوی زین الدین اکثرشان ترکش خورده بودند.
قبل از عملیات مشورهایش بیرون سنگر فرماندهی بیشتر بود تا توی سنگر .
جلسه میگذاشت تا تیربارچیها، امدادگرها را جمع میکرد ازشان نظر میخواست . میفرستاد دنبال مسئول دستهها که بیایند پیش نهاد بدهند.
امکان نداشت امروز تو را ببیند، و فردا دوباره دیدت، برای روبوسی، نیاید جلو.
اگر میخواستی زودتر سلام کنی، باید از ددو ر،قبل از ای که ببیندت. برایش دست بلند میکردی.
روی بچههای متاهل یک جور دیگر حساب میکرد.
میگفت «کسی که ازدواج کرده ، اجتماعی تر فکر میکند تا آدم مجرد.»
بعد از عقد که برگشتم جبهه ،چنان بغلم کرد و بوسید که تا آن موقع اینطور تحویلم نگرفته بود. گفت «مبارکه، جهاداکبر کردی.»
نزدیک عملیات بودمیدانستم دختر دار شده . یک روز دیدم سرپاکت نامه از جیبش زده بیرون.
گفتم : «این چیه؟»
گفت :, «عکس دخترمه»
گفتن «بده ببینمش»
گفت :«خودم هنوزه ندیدهمش »
گفتم «چرا؟»
گفت :« الان موقع عملیاته میترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده باشه بعد»
ساعت ده یازده بود که آمد،حتا لای موهایش پر از شن بود سفره را انداختم . گفتم ، «تا تو شوع کنی،من لیلا رو بخوابونم.»
گفت «نه صبر میکنم با هم بخوریم.»
وقتی برگشتم، دیدم کنار سفره خوابش برده، داشتم پوتینهایش را درمیآوردن که بیدار شد . گفت «میخوای شرمندهام کنی؟»
گفتم «آخه خستهای»
گفت : «نه تازه میخوایم با هم شام بخوریم.»
عروسم که حامله بود به دلم افتاده بود . اگر بچه پسر باشد ، معنیش ایت است که خدا میخواهد یکی از پسرهایم را عوضش بگیرد.
خدا خدا میکردم دختر باشد.
وقتی بچه دختر شد. یک نفس راحت کشیدم. مهدی که شنید بچه دختر است گفت«خدا رو شکر دررحمت به روم باز شد. رحمت هم که برای من یعنی شهادت.»
رفته بود شمالغرب ، ماموریت فرستاده بودندش. بعد از یکماه که برگشته بود اهواز، دیده بود لیلا مریض شده، افتاده روی دست مادرش. یک زن تنها با یک بچهی مریض.
بازهم نمیتوانست بماند وکاری کند. باید برمیگشت. رفت توی اتاق ، دررا بست . نشست و یک شکم سیر گریه کرد.
وقتی برای خرید میرفتیم . بیشتر دنبال لباسهای ساده بودبا رنگهای آبی یا سبز کم رنگ . از رنگهایی که توی چشم میزد، بدش میآمد. یک بار لباس سرخ آبی پوشیدم . چیزی نگفت، ولی از قیافهاش فهمیدم خوشش نیامده.
میگفت «لباس باید ساده باشه و تمیز» از بوی تمیزی لباس خوشش میآمد.
از آرایش هم خوشش نمیآمد،میگفت «این مربا ها چیه زنها به سر و صورتشون میمالن.؟»
ازش گله کردم که چرا دیربه دیر سرمیزند.
گفت «پیش زنهای دیگهام.»
گفتم «چی؟»
گفت : «نمیدونستی چهار تا زن دارم؟»
دیدم شوخی میکند چیزی نگفتم.
گفت «جدی میگم، من اول با سپاه ازدواج کردم. بعد با جبهه ،بعد با شهادت ، آخرش هم با تو.»
یکی دو بار که رفت دیدار امام ، تا چند روز حال عجیبی داشت. ساکت بود. مینشست و خیره میشد به یک نقطه.
میگفت «آدم وقتی امام رو میبینه ، تازه میفهمه اسلام یعنی چه. چقدر مسلمون بودن راحته، چه قدر شیرینه.»
میگفت «دلش مثل دریاست و هیچ چیز نمیتونه آرامششو به هم بزنه . کاش نصف اون صبر و آرامش ،توی دل مابود. »
شب ،ساعت ده ونیم از اهواز راه افتادیم. من و آقا مهدی و اسماعیل صادقی . قرار بود برویم خدمت امام. حرف ادغام گردانهای ارتش و سپاه بود . تاصبح نخوابیدیم، صادقی تو پوست خودش نمیگنجید ، دائم حرف میزد. مهدی هم پایش را گذاشته بود روی گاز و میآمد. همان آدمی که شب با ماشین سپاه هشتاد تا تندتر نمیرفت ، حالا رسانده بود به صد و شصت و پنج.
جماران که رسیدیم ، ساعت ده بود . آقای توسلی گفت :«دیرآمدید قرار ملاقاتتون ساعت هشت بود. امام رفتهاند.»
اهل ریا و تعارف این حرفها نبود. گاهی که بچهها میگفتند «حاج آقا !التماس دعا» میگفت«باشه تو زیارت عاشورا ، جای نفر دهم میارمت.»
حالا طرف ،یا به فکرش میرسید که زیارت عاشورا تا شمر، نه تا لعنت دارد یا نه.
وقتی منطقه آرام بود. بساط فوتبال راه میافتاد و همه خودشان را میکشتند که توی تیم مهدی باشند. میدانستند که تیم مهدی ، تا آخر بازی ،توی زمین است.
رسیدم سرپل شناور. یک تویوتا راه را بسته بود . پیاده شدم. درهای ماشین قفل بود . خبری از رانندهاش نبود.
زین الدین پشتم رسید . گفت «چرا هنوز نرفتهین؟»
تویوتا را نشانش دادم.
گشت آن دور و برها و یک متر سیم پیدا کرد . سرش را گرد کرد و از لای پنجره انداخت تو قفل که باز شد ، خندید و گفت «بعضی وقتا از این کارام باید کرد دیگه.»
جاده را آب برده بود. ماشینها مانده بودند این طرف . بیسیم زدیم جلوکه «ماشین ها نمیتوانند بیایند.»
آقا مهدی دستور داد ،بلدوزرها چند تا تانک سوختهی عراقی انداختند کنارجاده . آب بند آمد. ماشین ها رفتند خط.
وقتی رسیدیم دستشویی ، دیدم آفتابهها خالیاند. باید تا هور میرفتیم. زورم آمد.
یک بسیجی آن اطراف بود . گفتم «دستت درد نکنه، این آفتابهرو آب میکنی؟»
رفت و آمد . آبش کثیف بود . گفتم «برادر جان ! اگه از صدمتر بالاتر آب میکردی، تمیزتر بود.»
دوباره آفتابه را برداشت و رفت.
بعدها شناختمش . طفلکی زین الدین بود.
از رئیس بازی بعضی بالادستیها دل خور بود.
میگفت «میگن تهران جلسه س . ده پانزده نفر کارهامونو تعطیل میکنیم میآییم . سیزده چهارده ساعت راه . برای یک جلسهی دوساعته ؛آخرشم هیچی . شما یکی دونفرید . به خودتون زحمت بدین. بیاین منطقه جلسه بگذارین.»
زنش رفته بود قم، شب بود که آمد، با چهار پنج نفر از بچههای لشکر بود همینطور که از پلهها میرفت بالا، گفت«جلسه داریم»
یک ساعت بعد آمد پایین. گفت «میخوایم شام بخوریم . تو هم بیا.»
گفتم «من شام خوردهام » اصرار کرد. رفتم بالا.
زنش یک قابلمه عدس پلو، نمیدانم کی پخته بود. گذاشته بودتو یخچال . همان را آورد سرسفره . سرد بود. سفت بود . قاشق توش نمیرفت . گفتم«گرمش کنم؟»
گفت «بیخیال ،همین جوری میخوریم.»
قاشق برداشتم که شروع کنم. هرچه کردم قاشق توی غذا فرو نمیرفت . زود زدم تا بالاخره یک تکه از غذا را با قاشق کندم و گذاشتم دهنم. همه داد زدند «الله الکبر!»
توی پله ها دیدمش . دمغ بود. گفتم «چی شده؟»
گفت «بیسیم زدند زود بیا اهواز، کارت داریم. هوا تاریک بود. سرعتم هم زیاد . یه دفعه دیدم یه دفعه دیدم یه بچه الاغ جلومه . نتونستم کاریش کنم. زدم بهش . بیچاره دست و پا میزد».
توی پله ها دیمش . دمغ بود. گفتم «چی شده؟»
گفت «بی سیم زدند زود بیا اهواز، کارت داریم. هوا تاریک بیا اهواز ، کارت داریم . هوا تاریک بود، سرعتم هم زیاد. یه دفعه دیدم یه بچه الاغ جلومه . نتونستم کاریش کنم. زدم بهش . بیچاره دست و پا میزد.»
شاید هیچ چیز به اندازهی سیگار کشیدن بچهها ناراحتش نمیکرد.
اگر میدید کسی دارد سیگار میکشد ، حالش عوض میشد. رگهای گردنش بیرون میزد.
جرات میکردی توی لشکر فکر سیگار کشیدن بکنی؟.
ندیدم کسی چیزی بپرسد و او بگوید «بعداً.» یا بگوید «از معونم بپرسید.» جواب سر بالا تو کارش نبود.
گفتند فرمانده لشکر ، قرار است بیاید صبحگاهمان بازدید.
ده دقیقه دیر کرد، نیم ساعت داشت به خاطر آن ده دقیقه عذرخواهی میکرد.
اگر از کسی میپرسیدی چه جور آدمی است، لابد میگفتند «خنده روست.» وقت کار اما ، برعکس جدی بود. نه لبخندی ، نه خندهای انگار نه انگار که این ، همان آدم است.
توی بحث ، نه که فکر کنی حرفش را نمیزد، میزد . ولی توی حرف کسی نمیپذیرد . هیچ وقت . من که ندیدم .
میدانستم پایش تازه مجروح شده و درد میکند. اما تمام جلسه را، دو زانو نشست . تکان نخورد.
بالای تپهای که مستقر شده بودیم.آب نبود. باید چند تا از بچهها ، میرفتند پایین ، آب میآوردند. دفعهی اول، وقتی برگشتند، دیدم آقا مهدی هم هم راهشان آمده .
از فردا هر روز صبح زود میآمد. با یک دبهی بیست لیتری آب.
اگر با مهدی نشسته بودیم و کسی قرآن لازم داشت، نمیرفت این طرف و آن طرف را بگردد . میگفت «آقامهدی !بیزحمت اون قرآن جیبیت را بده . »
رک بود. اگر میدید کسی میترسد و احتیاج به تشر دارد. صاف توی چشمهایش نگاه میکرد و میگفت «توترسویی.»
اگر جلوی سنگرش یک جفت پوتین کهنه و رنگ و رورفته بود، میفهیمدیم هست. والا میرفتیم جای دیگر دنبالش میگشتیم.
جادههای کردستان آن قدر ناامن بود که وقتی میخواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصاً توی تاریکی ، باید گاز ماشین را میگرفتی ، پشت سرش را هم نگاه نمیکردی.
اما زین الدین که هم راهت بود . موقع اذان باید میایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند اصلاً راه نداشت.
بعد از شهادتش یکی از بچهها خوابش را دیده بود. توی مکه داشته زیارت میکرده. یک عده هم همراهش بودهاند. گفته بود «تو اینجا چی کار میکنی؟»
جواب داده بوده« به خاطر نمازهای اول وقتم ، اینجا هم فرماندهام.»
شبهای جمعه ، دعای کمیل به راه بود. زین الدین میآمد. مینشستو. یکی از بچههای خوش صدا هم میخواند؛
آخرین شب جمعه ،یادم هست،توی سنگر بچههای اطلاعات سردشت بودیم. همه جمع شده بودند برای دعا، این بارخود زین الدین خواند. پرسوز هم خواند.
این بار مثل همیشه ،یک ساعت پیش تر توی خانه بند نشده، گفت «باید بروم شهرستان »
تامیدان شهدا هم راهش آمدم. یک دفعه نگاهم به نیم رخش افتاد، یک جور غریبی بود نمیدانم چی شد که دلم رفت پیش پسر کوچیکه .
پرسیدم «کجاست؟ خوبه؟»
گفت «پریروز دیمش»
گفتم« بابا به من راستشوبگو، آمادگیشو دارم.»
لبخند زد . گفت «استغفرالله»
دیدم انگار کنایه زدهام که اتفاقی افتاده و او را می خواهد دروغی دلم را خوش کند.
خودم هم لبخند زدم . دلم آرام شده بود.
چند روز قبل از شهادتش . از سردشت میرفتیم باختران. بین حرفهایش گفت «گفت ! من دویست روز روزه بدهکارم.» تعجب کردیم . گقت «شش ساله هیچ جاده روز نمودهام که قصد روزه کنم.»
وقتی خبر رسید شهید شده. توی حسینه انگار زلزله شد. کسی نمیتوانست جلوی بچه ها را بگیرد. توی سروسینهشان میزدند.
چند نفر بیحال شدندو روی دست بردندشان.
آخر مراسم عزاداری ،آقا صادقی گفت «شهید ،به من سپرده بود که دویست روز روزهی قضا داره. کی حاضره براش این روزهها رو بگیره؟»
همه بلند شدند. نفری یک روز هم روزه میگرفتند. می شد ده هزار روز.
من توی مقر ماندم . بچهها رفتند غرب ، عملیات . مجبور بودم بمانم به یک عهده آموزش بدهم.
قبل از رفتن . مهدی قول داد که موقع عملیات زنگ بزند که بروم . یک شب زنگ زد و گفت «به بچههایی که آموزششون می دی . بگو اگه جبهه مشکل دارن . برگردن فقط اونهایی بمونن که عاشقن . »
شب بعدش بازهم زنگ زد و گفت «زنگ زدم برای قولی که داده بودم . ولی با خودم نمیبرمت.»
اسم خیلی از بچهها را گفت که یا برگردانده یا توی کرمانشاه جا گذاشته.
گفت: «شناسایی این عملیات رو باید تنها برم. به خاطر تکلیف و مسئولیتم . شما بمونین . »
فردا غروب بود که خبر دادن مهدی و برادرش تو کمین، شهید شدهاند. نفهمیدم چرا هیچ کس را نبرد جز برادرش.
نزدیک ظهر ، مجید و مهدی با بانه ، هرچه اصرار میکند که «جاده امن نیست و نروید»
از پسشان برنمیآید.
آقا مهدی میگوید «اگر ماندنی بودیم ، میماندیم. »
وقتی میروند، مسئول سپاه زنگ میزند به دژبانی ، که «نگذارید بروند جلو.»
به دژبانهای گفته بودند «همین روستای بغلی کارداریم . زود برمیگردیم. »
بچههای سپاه، جسدهایشان را ، کنار هم، لب شیار پیدا کردند . وقتی گروهکی ها، ماشین را به گلوله میبندند. مجید در دم شهید میشود ،و مهدی را که میپرد بیرون. با آرپی جی میزنند.
هفت صبح ، بیسیم زدند دو نفر تو جادهای بانه سردشت ، به کمین گروهکها خوردهاند. بروید. ببینید کی هستند و بیاوریدشان عقب.
رسیدیم . دیدیم پشت ماشین افتادهاند به هردوشان تیرخلاص زده بودند . اول نشناختم . توی ماشین را که گشتم کالک عملیاتی و یک سررسید پیدا کردیم. اسم فرمانده گردانها وجزئیات عملیات را تویش نوشته بودند.
بیسیم زدیم عقب قضیه را گفتیم . دستور دادند بازهم برگردیم . وقتی قبض خمسش را توی داشبرد پیدا کردیم. فهمیدیم خود زین الدین است.
سرکار بودم . از سپاه آمدند . سراغ پسر کوچیکه را گرفتند دلم لرزید. گفتم: «یک هفته پیش اینجا بود . یک روز ماند. بعد میگفت میخوام برم اصفهان یه سر به خواهرم بزنم.»
این پا آن پا کردند .بالاخره گفتند «کوچیکه مجروح شده تومیخواهند بروند بیمارستان ، عیادتش » همراهشان رفتم. وسط راه گفتند «اگر شهید شده باشد چی؟»
گفتم «انا لله و انا الیه راجعون»
گفتند عکسش را میخواهند پیاده شدم و راه افتادم طرف خانه.
حال خانم خوب نبود.گفت «چرا اینقدر زود آمدی؟»
گفتم «یکی از هم کارا زنگ زد.امشب از شهرستان میرسند ، میان اینجا.»
گله کرد گفت : «چرا مهمان سرزده میآوری؟»
گفتم «اینها یه دختر دارن که من چند وقته میخوام برای پسر کوچیکه ببینیدش . دیدم فرصت مناسبیه.»
رفت دنبال مرتب کردن خانه. در کمد را بازکردم و پی عکس گشتم که یک دفعه دیدم پشت سرمه، گفتم «میخوام یه عکسشو پیدا کنم بذارم روی طاقچه تا ببینند.»
پیدا نشد . سرآخر مجبور شدم عکس دیپلمش را بکنم دو در،خانه گفت «تلفنمون چند روز قطعه ،ولی مال همسایهها وصله.» وقتی رسیدیم پیش بچههای سپاه گفتم «تلفنمو وصل کنین . دیگه خودمون خبرداریم.
گفتند «چشم » یکی دو تا کوچه نرفته بودیم که گفتند «حالا اگر پسر بزرگه شهید شده باشد؟»
گفتم «لابد خدا میخواسته ببینه تحملشو دارم.»
خیالشان جمع شد که فهمیدهام هم بزرگه رفته، هم کوچیکه.
خیلی وقتها که گیر میکنم . نمیدانم چه کار کنم. میروم جلوی عکسش و مینشینم و باهاش حرف میزنم . انگار که زنده باشد . بعد جوابم را میگیرم. گاهی به خوابم میآید. یا به خواب کسی دیگر. بعضی وقتها هم راه حلی به سرم میزند که قبلش اصلاً به فکرم نمیرسید. به نظرم میآید انگار مهدی جوابم را داده.
اولین بار که لیلا پرسید «مامان!چند سال با هم زندگی کردید؟» توی دلم گذشت «سی سال . چهل سال.»
ولی وقتی جمع و تفریق میکنم ، میبینم دوسال و چند ماهی بیشتر نیست.
باورم نمیشود.
- در کتاب قطور تاریخ فصل جدیدی به نام انقلاب اسلامی و به نام انسان نوشته شده است . این فصل از جنس بهار است ولی به رنگ سرخ نوشته شده است و خزانی به دنبال ندارد . این فصل داستان تجدید عهد انسان در روزهای پایانی تاریخ است و برای همین با خون و اشک نوشته شده است ؛ خونی که یک روز در این سرزمین بر خاک ریخته شد و اشکی که روزی در وداع ، گوشه ی چادری پنهان شد و روزی دیگر بر سرمزاری به خاک فرو شد ؛ و امروز با زهم جاری می شود تا یک بار دیگر گرد و غبار ناگریز زمان را از چهره ی سرداران روزهای انتظار بشوید .
در کتاب قطور تاریخ فصل جدیدی نوشته شده است که سخت عاشقانه است .
زندگی با مهدی برای من یک خواب بود ؛ خوابی کوتاه و شیرین در بعد از ظهرِ بلند تابستان جنگ . دو سال و چند ماهی که می توانم تعداد دفعه هایی را که با هم غذا خوردیم بشمرم . از خواب که پریدم او رفته بود . فقط خاطره هایش ، آن چیزها یی که آدم ها بعداً یادش می افتند و حسرتش را می خورند باقی مانده بود . می گویند آدم ها خوابند ، وقتی می میرند بیدار می شوند . شاید او بیدار شده و من هنوز خوابم . شاید هم همه ی این مدت خواب او را می دیده ام . از آن خواب هایی که وقتی آدم می بیند توی خواب هم می خندد . خوابی غیر منتظره . خواب زندگی با یک فرشته .
مهدی زین الدین
تولد : 18 مهر 1338
ورود به دانشگاه : 1365
ازداوج با منیره ارمغان : 31 خرداد 1361
شهادت : 27 آبان 1363
یادگاران،نوشته ی احمد جبل عاملی ، نشر روایت فتح ،تهران |