پرسش:
خدا را كه آفريده است ؟
پاسخ:
اتفاقا اين ايراد يكى از معروفترين و در عين حال ابتدايى ترين ايراداتى است كه ماديها دارند . آنها به عبارت روشنتر مى گويند : اگر همه چيز را خدا آفريده ,پس خدا را چه كسى آفريده است ؟ از آنـجا كه اين سوال در اذهان بسيارى از جوانان هست , بايد دقيقا مورد بررسى قرار گيرد :در ايـنجا چند نكته اساسى وجود دارد كه با توجه به آن , پاسخ ايراد بخوبى روشن مى شود :آيا اگر ما عـقـيـده مـاديـهـا را بـپـذيريم ديگر از اين ايراد رهايى خواهيم يافت ؟مسلما نه 000 چرا ؟زيرا مـاتـريـالـيـستها هم عقيده به قانون عليت دارند , آنها نيز همه چيز را درجهان طبيعت معلول ديگرى مى دانند . بنابر اين عين اين سوال براى آنها هم مطرح است كه اگر هر چيز معلول ماده است پس ماده مـعـلـول چـيـسـت ؟روى ايـن حـسـاب ( و با توجه به اين كه سلسله علتها و معلولها تا بى نهايت نـمـى تـوانـدپـيش برود ) همه فلاسفه جهان ( اعم از الهى و مادى ) به يك وجود ازلى ( وجودى كه هميشه بوده است ) ايمان دارند , منتها ماديها مى گويند وجود ازلى جهان همان ماده يا قدر مـشـترك ميان ماده - انرژى است , ولى خدا پرستان مى گويند سرچشمه اصلى خداست ; به اين تـرتـيـب روشن مى شود كه آقاى راسل هم ناچار است به يك وجود ازلى ( اگر چه ماده باشد ) ايمان داشته باشد . آيا اين وجود ازلى مى تواند علتى داشته باشد ؟البته نه 000 چرا ؟زيرا يك وجود ازلى هميشه بوده و چـيـزى كـه هميشه بوده است نيازى به علت ندارد ,تنها موجودى نيازمند به علت است كه يك وقت نبوده و سپس هستى يافته است . نـتـيـجـه ايـن كه : وجود يك مبدا ازلى و هميشگى , قولى است كه جملگى برآنند و دلايل استوار عـقـلى بر بطلان تسلسل ( يك سلسله علت و معلول بى پايان ) همه فلاسفه را براين داشته كه به يك مبدا ازلى قائل گردند . بنابر اين بر خلاف آنچه راسل پنداشته اند اختلاف ميان فلاسفه الهى و مادى اين نيست كه يـكى عله العلل را قبول دارد و ديگرى منكر است , بلكه هر دو بطور يكسان عقيده به وجود يك عله العلل يا علت نخستين دارند . پـس اخـتـلاف مـيـان اين دو در كجاست ؟صريحا بايد گفت تنها نقطه تفاوت اينجاست كه خدا پـرستان آن علت نخستين را داراى علم و اراده مى دانند ( و آن را خدا مى نامند ) ولى ماديها آن را فاقد علم واراده تصور مى كنند ( و نام آن را ماده گذارده اند ) . حالا چطور مطلبى به اين آشكارى بر آقاى راسل مجهول مانده , پاسخى جز اين ندارد كه بگوييم او در رشته هاى علوم رياضى و طبيعى و جامعه شناسى صاحب تخصص بوده , نه در مسائل مذهبى و فلسفه اولى ( به معنى شناخت هستى و سرچشمه و آثارآن ) . از بـيـانات ياد شده اين نتيجه نيز به دست مى آيد كه فلاسفه الهى براى اثبات وجودخدا هرگز به استدلال عله العلل ( به تنهايى ) دست نمى زنند , زيرا اين استدلال تنها ما را به وجود يك علت نخستين يا به عبارت ديگر يك وجود ازلى كه ماديهاهم به آن عقيده دارند , راهنمايى مى كند . بـلـكـه مـساله مهم براى فلاسفه الهى اين است كه بعد از اثبات علت نخستين , براى اثبات علم و دانـش بـى پـايان او استدلال كنند كه اتفاقا اثبات اين مساله از طريق مطالعه نظام هستى و اسرار شـگرف آفرينش و قوانين حساب شده اى كه بر سراسر آسمانهاو زمين و موجودات زنده و تنوع آن حكومت مى كند , كار آسانى است . اين نخستين سخنى بود كه بايد در پاسخ اين ايراد دانسته شود . مـوضـوع ديـگـرى كـه لازم به تذكر است اين كه : اساس اين اشكال روى اين مطلب است كه هر موجودى نيازمند به علت و آفريننده اى است در حالى كه اين قانون كليت ندارد و تنها در مواردى صحيح است كه چيزى سابقا معدوم بوده و سپس جامه هستى به خود پوشيده است . تـوضـيـح ايـن كـه : موجوداتى هستند كه سابقا وجود نداشته اند , مانند منظومه شمسى وسپس مـوجـودات زنده - اعم از گياه و حيوان و انسان - تاريخچه آنها بخوبى گواهى مى دهد كه لباس هـستى در تن اينها هميشگى و ازلى نبوده است , بلكه تفاوتهايى كه دارند , در چند ميليون سال تا چند ميليارد سال پيش , وجود خارجى نداشته اند وسپس به وجود آمده اند . مـسـلـمـا بـراى پـيـدايش چنين موجوداتى علل و عواملى لازم است , مسلما جدايى كره زمين از خـورشـيد ( طبق فرضيه لاپلاس و يا فرضيه هاى بعد از آن ) مديون عوامل خاصى بوده است - چه آنها را كاملا شناخته باشيم يا نه . هـمچنين پيدايش نخستين جوانه زندگى گياهى و سپس حيوانى و سپس انسانى , همه مرهون عـلـل و عـواملى هستند و لذا همواره دانشمندان براى پى جويى اين عوامل درتلاش و كوششند و اگـر بـنـا باشد پيدايش اين موجودات هيچ علتى نخواهد , دليلى نداردكه هر يك ميليون سال يا چند ميليارد سال پيدا شوند , چرا در زمانى دو برابر اين زمان يا نصف اين زمان مثلا يافت نشدند ؟ انـتـخـاب اين زمان خاص براى پيدايش آنها ,بهترين دليل بر اين است كه شرايط و علل وجود آنها تنها در اين زمان تحقق يافته است . اما اگر وجودى هميشگى و ازلى باشد - خواه اين وجود ازلى را خدا بناميم يا ماده - چنين وجودى نياز به هيچ علتى ندارد , آفريننده و خدايى لازم ندارد , زيراتاريخچه پيدايش براى آن تنظيم نشده كه در آن تاريخچه جاى علت و آفريننده خالى باشد . چيزى كه هميشگى و ازلى است , وجودش از درون ذاتش مى جوشد نه از بيرون ذات كه محتاج به آفريننده باشد . من و شما و زمين و آسمان و منظومه شمسى و 000 نيازمند به آفريننده هستيم كه وجود ما ازلى و هميشگى نبوده و از درون ذات ما نيست , نه علت نخستين و علت العلل كه هستى او از خود اوست يـك مثال روشن در اينجا فلاسفه مثالهايى براى توضيح اين گفتار فلسفى و نزديك ساختن آن به . ذهن مى زنند ; مثلا مى گويند : هنگامى كه ما نگاه به اطاق كار يا يا منزل مسكونى خودمى كنيم , مى بينيم روشن است . از خـود مى پرسيم : آيا اين روشنى از خود اين اطاق است ؟- فورا به خود پاسخ مى دهيم : نه , براى اين كه اگر روشنى آن از خود اطاق مى جوشد , نبايد هيچ وقت تاريك گردد , در حالى كه پاره اى از اوقات تاريك و گاهى روشن است , پس روشنى آن از جاى ديگر است . به زودى به اين نتيجه مى رسيم كه روشنى اطاق و خانه ما , به وسيله ذرات يا امواج نورى است كه به آن تابيده است . - فـورا از خـود سـوال مـى كنيم : روشنى ذرات نور از كجاست ؟- با تامل مختصرى به خود پاسخ مـى دهيم : روشنى ذرات نور از خود آن و از درون ذاتش است , ذرات نور اين خاصيت روشنايى را عـاريه نگرفته اند ; در هيچ نقطه جهان نمى توانيم ذرات نورى پيدا كنيم كه تاريك باشند و سپس روشنايى را از ديگرى گرفته باشند . ذرات نور هر كجا باشند روشنند , روشنائى جزء ذات آنهاست , روشنى ذرات نورعاريتى نيست . ممكن است ذرات نور از بين بروند , ولى ممكن نيست موجود ولى تاريك باشند . بـنـابـرايـن اگـر كـسـى بـگـويـد روشـنايى هر محوطه و منطقه اى در جهان معلول نور است , پس روشنايى نور از كجاست ؟- فورا مى گوييم : روشنايى نور , جزء وجود اوست . هـمچنين هنگامى كه سوال شود : هستى هر چيزى از خداست , پس هستى خدا از كيست ؟- فورا پاسخ مى دهيم : از خودش و از درون ذاتش مى باشد . /ح |