پرسش:
سير تاريخي گسترش دعوت اسلام در آغاز چگونه بود؟
پاسخ:
در آغاز، اسلام از يک، نفر يعني رسول اکرم، حضرت محمد (ص) شروع شد که در سن 40 سالگي به رسالت مبعوث گرديد. به دنبال آن خديجه، و سپس علي (ع) ايمان آوردند، کار تبليغ پنهاني اسلام از همين نقطه شروع گرديد. در طول سه سال پيامبر تنها کساني را دعوت مي کرد که کاملاً به آنها اطمينان داشت که اسرار را فاش نمي کنند «وَکانَ قَبْلَ ذلِکَ فِي السِنينِ الثَّلاث مُسْتَتِراً بِدَعْوَتِهِ لا يُظْهِرُها اِلاّ لِمَنْ يَثِقُ بِهِ» اما پس از سه سال با نزول آيه «وَاَنْذِرْ عَشيرَتَکَ الاَقْرَبينَ» موظف شد آشکارا مردم را به اسلام دعوت کند.
رسول اسلام با اعلام آشکاراي دعوت خود، بر بالاي کوه صفا و دعوت به مهماني بستگان خود کارش را شروع فرمود، تا اين روز جمعيت مسلمانان بسيار اندک و انگشت شمار بود (کامل ابن اثير 1/486 طبع دار الاحياء التراث العربي و تاريخ طبري 2/61) و در دو جلسه مهماني که ترتيب داد اولي را ابولهب مهلت نداد پيامبر سخن بگويد و دومي را پس از شنيدن سخنانش خنده اي کردند و رو به ابوطالب گفتند «قَدْ اَمَرَکَ اَنْ تَسْمَعَ لاِبْنِکَ وَتُطيعَ» [به تو فرمان داد که از پسرت بشنوي و اطاعت کني] پيشرفت اسلام آنقدر از نظر آن حضرت مسلّم بود که در همين جلسه، خليفه و وارث خود را تعيين نمود. (طبري 2 /63)
مدت کمي نگذشت که سران مکه ملاحظه کردند محمد با روشن کردن افکار مردم، و نشان دادن نادرستي بت پرستي و لزوم ايمان به خالق جهان، کم کم پيش مي رود، از اينجا احساس خطر کردند. – چه اينکه همه موقعيت و درآمد مادي آنها وابسته به همان تفکر و آداب و رسوم موجود بود – لذا به ابوطالب مراجعه و از او خواستند دست از حمايت محمد (ص) بردارد يا بين آنها و محمد (ص) فاصله نشود، يا خود، او را اصلاح کند. گفتند «يا اَبا طالِبٍ اِنَّ ابَنَ اَخيکَ قَدْ سَبَّ آلِهَتِنا وَعابَ دينَنا وَسَفَّهَ اَحْلامَنا وَ ضَلَّلَ آبائَنا فَاِمّا اَنْ تَکُفٌّهُ عَنّا وَاِمّا اَنْ تُخَلِّيَ بَيْنَنا وَبَيْنَهُ» [اي ابو طالب پسر برادرت خدايان ما را دشنام مي دهد، بر آيين ما عيب مي گيرد، خردمندان ما را سبک مغز مي خواند، و پدران ما را گمراه مي شمارد يا بايد خود او را از طريق بازداري و يا بين ما و او فاصله نباشي تا خود او را به سزاي عملش برسانيم] (سيره ابن هشام جزء 1/283) اين بار ابوطالب آنها را به صورتي رد کرد.
ولي اسلام همچنان راه رشد خود را مي پيمود. سران کفر آيين و فرهنگ محيط خود را در خطر ديدند، بار ديگر به ابوطالب مراجعه کردند؛ «فَقالُوا يا اَبا طالِبٍ اِنَّ لَکَ سِنّا وَشَرَفاً وَاِنّا قَدِ اسْتَنْهَيْناکَ اَنْ تَنْهَي ابْنَ اَخيکَ فَلَمْ تَفْعَلْ وَاِنّا وَاللهِ لانَصْبِرُ علي شَتْمِ آلِهَتِنا وَآبائِنا وَتَسْفيهِ اَحْلامِنا حَتّي تَکُفَّهُ عَنّا اَوْ نُنازِلَهُ وَاِيّاکَ حَتّي يَهْلَك اَحَدُ الْفَريقَيْنِ» [گفتند اي ابوطالب از تو سني گذشته و داراي شرف و بزرگي هستي، ما از تو خواستيم که پسر برادرت را باز داري، ولي عمل نکردي، به خدا سوگند، ديگر در برابر دشنام و بدگويي به خدايان، و پدران و نسبت سفاهت دادن به عقلاي قوممان صبر نخواهيم کرد مگر اينکه خود، او را بازداري يا اينکه با او و تو، از در نبرد پيش آييم تا يکي از ما دو گروه از بين برويم.]
اين بار ابوطالب جريان را به پيامبر گزارش کرد و توجه داد که آنها سخت بر کار خود مصممند، و پيامبر شايد احساس کرد ابوطالب نسبت به حمايت او اندکي سست شده است، لذا کلام معروف خود را با عمو در ميان گذاشته گفت «يا عَمّاهُ لَوْ وَضَعُوا الشَّمْسَ في يَميني وَالْقَمَرَ في شِمالي عَلي اَنْ اَتْرُکَ هذَا الاَمْرَ، حَتّي يُطْهِرَهٌ اللهُ اَوْ اُهْلَکَ فيهِ ما تَرَکْتُهُ ثُمَّ بَکي وَقامَ فَلَمّا وَلّي ناداهُ اَبُو طالِبٍ فَاَقْبَلَ عَلَيْهِ .وَقالَ اذْهَبْ يَابْنَ اَخي فَقُلْ ما احْبَبْتَ فَوَاللهِ لا اُسَلِّمُکَ لِشَئٍ اَبَدَاً» (کامل ابن اثير 1/489) [اي عمو اگر خورشيد را در کف راستم و ماه را در کف چپم بگذراند که دست از اين کار بردارم، دست برنخواهم داشت تا اينکه خداوند آن را غالب سازد يا من در اين راه از بين بروم، سپس گريست و به پا خاسته حرکت نمود، همينکه پشت کرد برود، ابوطالب او را صدا زد و رو به او کرد و گفت پسر برادر برو و هر چه دوست مي داري بگو، به خدا سوگند من تو را تنها نخواهم گذاشت و تسليم هيچ چيز نخواهم کرد.]
پيامبر چون بار ديگر از عمو حمايت ديد، کار خود را با دلگرمي بيشتري ادامه داد. و قريش متوجه شدند که ابوطالب دست از حمايت محمد (ص) نمي کشد. بار ديگر به ابوطالب مراجعه کرده پيشنهاد کردند که زيباترين جوان قريش را به جاي برادرت به تو مي دهيم که به فرزندي بپذيري و محمد را به ما تحويل دهي، و ابوطالب پاسخ جالب و دندان شکني داد (سيره ابن هشام جزء 1/ 285) لذا آنها شروع کردند به آزار دادن مسلمانان از هر طايفه.
بار ديگر از ابوطالب خواستند که از پسر بردارش بخواهد دست بردارد و ابوطالب پيام را رساند و محمد (ص) چنين پاسخ داد «اَيْ عَمُّ اَوَلا اَدْعُوهُمْ اِلي ما هُوَ خَيْرٌ لَهُمْ مِنْها، کَلِمَةٌ يَقُولُونَها تَدينُ لَهُمْ بِها العَرَبُ وَيَمْلِکُونَ رِقابَ الْعَجَمِ. فَقالَ اَبُوجَهْلٍ ما هِيَ وَابيکَ لَنُعْطِيَنَّکَها وَعَشْرَ اَمْثالِها. قالَ تَقُولُونَ لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ ... وَقالُوا سَلْ غَيْرَها فَقالَ لَوْ جِئتُمُوني باِلشَّمْسِ حَتّي تَضَعُوها في يَدي ما سَاَلْتُکُمْ غَيْرَها» (كامل ابن اثير1/490)
[اي عمو آيا من آنها را به سوي چيزي دعوت نکنم که برايشان سودمندتر است و آن يک سخن است که اگر بگويند، عرب تسليم آنان مي شود و بر عجم نيز حکومت خواهند کرد. «ابوجهل گفت آن کدام کلمه است (بگو) به جان پدرت آن چيست ما ده کلمه را خواهيم گفت، فرمود بگوييد لا اله الّا اللهُ... گفتند غير از اين را بخواه. فرمود اگر خورشيد را بياوريد و در دست من بگذاريد غير از اين را نخواهم خواست.]
در اين مدت افراد گاه ـ نه ثروتمدان مغرور ـ و کساني که زير دست ستمگران مکه در فشار بودند به اسلام گرويدند و همين گرايش بود که سران مکه را در خطر انداخت و تصميم گرفتند راه ديگري ـ غير از مراجعه به ابوطالب ـ براي نجات از اين خطر بپيمايند و محمد صلوات الله عليه در خانه «ارقم» مرکزي براي بياناتش و مشاوره برگزيده بود. /ح |