اين مقاله در سه بخش با عناوين (مباني زندگي، سرمايه هاي انسان و راه هاي شکوفايي آن و مخاطرات زندگي) تنظيم شده که با بياني ساده و شيرين، مباحث عميق فلسفه زندگي را ارائه مينمايد..
بخش اول: مباني زندگي (چرا زنده ام؟)
هر انساني با سه سؤال اساسي مواجه است:ز کجا آمدهام؟ آمدنم بهر چه بود؟ به کجا ميروم آخر ننمايي وطنم؟
لذا اميرالمؤمنين7 فرمود:«رَحِمَ اللهُ امْرَءاً عَلِمَ مِنْ اَيْنَ وَ في اَيْنَ وَ اِلي' اَيْنَ؟» خدا رحمت کند بندهاي را که بفهمد از کجاست؟ در کجاست و به سوي کجا ميرود؟ پاسخ اين سه سؤال مباني زندگي را براي انسان روشن ميکند.
فصل اول- توجه به مبدأ
شما در زندگي روزمرّه خود چقدر براي خدا حساب باز ميکنيد و آن را جدي ميگيريد؟ خدا چقدر در زندگي شما نقش و تأثير دارد؟ فکر ميکنيد اين مقدار کافي است؟ اصلاً خدا کجاي زندگي ماست؟ آيا حضور خدا را در کارهاي روزانه احساس ميکنيم؟ آيا تا حالا شده وقتي که ميخواهيم کاري کنيم با در نظر گرفتن خدا از آن کار صرف نظر کنيم يا وقتي ميخواهيم از کاري منصرف شويم به خاطر خدا آن را انجام بدهيم؟ شکي نيست که اگر به خداي متعال باور عميق داشته باشيم و آن وجود مقدس را در پيش چشمان خودمان حاضر ببينيم خيلي از برنامههاي زندگي ما عوض ميشود و به گونهاي ديگر برنامهريزي و عمل مي-کنيم؛ و اين درست همان چيزي است که در زندگي اهل بيت به وضوح مي-بينيم.
اصل بحث اين است که توجه و اعتقاد به مبدأ يک امر فطري است؛ گاهي انسان خواسته يا ناخواسته بر اين گرايش و تمايل فطري سرپوش ميگذارد و به آن بياعتنايي ميکند، اما در طول عمر خود بارها و بارها براي او اتفاقهايي ميافتد که اين نداي دروني را به خوبي ميشنود و حس ميکند. کار اصلي انبياي الهي هم همين بوده که نداي فطري را که در درون همه انسانها هست به او يادآوري کنند. اگر ياد مبدأ متعال دائمي شود زندگي انسان دگرگون و شيرين و خوشگوار ميشود، چون ديگر احساس نميکند مسافر سرگردان کهکشانهاست و احساس پوچي رخت بر ميبندد و ديگر اين تصور که من روي کره زمين تنها و بيکسم از بين ميرود و مراقب و محافظ دانا و توانا، مهربان و بندهنوازي را هميشه با خود ميبيند:
خوشا آنان که الله يارشان بي
به حمد و قل هوالله کارشان بي
خوشا آنان که دائم در نمازند
بهـشت جاودان بازارشـان بي
در روايت آمده است:«يک مرد عرب بياباني از رسول خدا(ص) پرسيد: يا محمد، مرا به کدام خدا ميخواني؟ فرمود: آيا شترت را در يک شب تاريک گم کردهاي؟ عرض کرد: آري. فرمود: وقتي در پي شترت ميگشتي از چه کسي کمک ميخواستي؟ مرد عرب به فکر فرو رفت. رسول خدا(ص) فرمود: من تو را به دين همان کسي که دلت متوجه او بوده و شترت را از او ميخواستي دعوت ميکنم. مرد عرب بعد از لحظهاي فرياد زد:«نِعْمَ الرَّبُّ»؛ خوب خدايي است، به او ايمان آوردم.»[131]
پيامبر(ص) اين عرب را به فطرتش راهنمايي کرد که اگر انسان يک لحظه توجه کند، ميبيند در درون خودش نوري است که او را متوجه خدا ميکند. در قرآن کريم به داستان گروهي اشاره شده که بر کشتي سوار بودند و ناگهان کشتي دچار طوفان و گرداب شد و لحظاتي بعد بادبان کشتي شکست و کشتي در آستانه غرق شدن قرار گرفت. سرنشينان کشتي سراسيمه شدند و به ناخدا پناه بردند ولي ديدند از او هم کاري ساخته نيست و لذا از همه جا اميدشان قطع شد. در اين حال بود که ناگهان در دلشان برق اميدي درخشيد و احساس کردند کسي هست که بتواند آنها را از اين وضع اسفناک نجات دهد. لذا دستانشان را بلند کردند و با چشمان تر به مناجات پرداختند و گفتند:«اي قدرت برتر! اي که ما تو را نميبينيم ولي تو ما را ميبيني و از حال و روز ما خبر داري! اي دانا و توانا و اي مهربان! ما را نجات ده که اگر نجات يابيم از اين پس، تو را ستايش کنيم و ديگر تو را از ياد نخواهيم برد.» آن نيروي غيبي که دل ساکنان کشتي به آن گواهي ميداد، کسي جز خداي متعال نيست.
به آنـاني که در کشـتي نشـستند چو کشتيشان شکست دل بر تو بستند
هشام بن حکم ميگويد:«در مصر زنديقي (ماديگرايي) بود که سخناني از حضرت صادق(ع) به او رسيده بود. به مدينه آمد تا با آن حضرت مباحثه کند. در آن جا حضرت را نيافت. مطلع شد که حضرت به مکه رفته است، پس رهسپار مکه شد. ما با حضرت صادق(ع) مشغول طواف بوديم که به ما رسيد. نامش عبدالمَلک و کنيهاش ابوعبدالله بود. در حال طواف شانهاش را به شانه امام صادق(ع) زد. حضرت فرمود: نامت چيست؟ گفت: نامم عبدالملک (بنده سلطان) است. فرمود: کنيهات چيست؟ گفت: کنيهام ابوعبدالله (پدر بنده خدا) است. حضرت فرمود: اين مَلکي که تو بنده او هستي، از ملوک زمين است يا ملوک آسمان؟ و نيز به من بگو پسر تو بنده خداي آسمان است يا بنده خداي زمين؟ هر جوابي بدهي محکوم ميشوي. (او خاموش ماند.) هشام گويد: به ماديگرا گفتم: چرا جوابش را نميگويي؟ از سخن من بدش آمد. امام صادق(ع) فرمود: چون از طواف فارغ شدم نزد ما بيا. زنديق پس از پايان طواف امام7 آمد و در مقابل آن حضرت نشست و ما هم گردش بوديم. امام به زنديق فرمود: قبول داري که زمين زير و زبري دارد؟ گفت: آري. فرمود: زير زمين رفتهاي؟ گفت: نه. فرمود: پس چه ميداني که زير زمين چيست؟ گفت: نميدانم، ولي گمان مي-کنم زير زمين چيزي نيست. امام فرمود: گمان، درماندگي است نسبت به چيزي که به آن يقين نتواني کرد. سپس فرمود: به آسمان بالا رفتهاي؟ گفت: نه. فرمود: ميداني در آن چيست؟ گفت: نه. فرمود: شگفتا از تو که نه به شرق رسيدي و نه به مغرب، نه به زمين فرو شدي و نه به آسمان بالا رفتي و نه از آن گذشتي تا بداني پشت آسمانها چيست و با اين حال آن چه را در آنهاست- نظم و تدبيري که دلالت بر صانعي حکيم دارد- منکر گشتي. مگر عاقل چيزي را که نفهميده انکار ميکند؟ ماديگرا گفت: تا حال کسي غير از شما با من اين گونه سخن نگفته است. امام فرمود: بنابراين تو در اين موضوع شک داري که شايد باشد و شايد نباشد. گفت: شايد چنين باشد. امام فرمود: اي مرد، کسي که نميداند بر آن که ميداند برهاني ندارد. ناداني حجت نيست و دليل و برهان نميشود. اي برادر اهل مصر، از من بشنو و درياب. ما هرگز درباره خدا شک نداريم. مگر خورشيد و ماه و شب و روز را نميبيني که به افق درآيند و مشتبه نشوند؛ بازگشت کنند در حالي که ناچار و مجبورند و مسيري جز مسير خود ندارند. اگر قوه رفتن دارند پس چرا برميگردند و اگر مجبور و ناچار نيستند، چرا شب روز نميشود و روز شب نميگردد؟ اي برادر اهل مصر، به خدا آنها براي هميشه (به ادامه وضع خود) ناچارند و آن که ناچارشان کرده، از آنها فرمانرواتر و بزرگتر است. ماديگرا گفت: راست گفتي. سپس امام7 فرمود: اي برادر اهل مصر، به راستي آن چه را به او گرويدهايد و گمان ميکنيد که دهر است، اگر دهر مردم را ميبرد، چرا آنها را بر نميگرداند و اگر برميگرداند چرا نميبرد؟ اي برادر اهل مصر، همه ناچارند. چرا آسمان افراشته و زمين نهاده شده؟ چرا آسمان بر زمين نميافتد؟ چرا زمين بالاي طبقاتش سرازير نميگردد و به آسمان نميچسبد و کساني که روي آن هستند، به هم نميچسبند. ماديگرا به دست امام ايمان آورد و گفت: فدايت گردم، اگر ماديگراها به دست شما مؤمن شوند چيز عجيبي نيست، چون کفار هم به دست پدرت ايمان آوردند. پس آن تازهمسلمان عرض کرد: مرا به شاگردي بپذير. امام7 به هشام فرمود: او را نزد خود بدار و تعليمش بده. هشام که معلم ايمان اهل شام و مصر بود، او را تعليم داد تا پاک عقيده شد و امام صادق(ع) را پسند آمد.»[132]
البته غير از فطرت، برهانهاي فلسفي کثيري هم بر اثبات خداي متعال اقامه شده است. به علاوه، عقل غير فلسفي هم انسان را به راحتي به حضرت حق ميرساند و خداي متعال را به او نشان ميدهد، چنان که نقل کرده-اند:«پيامبر اعظم9 روزي پيرزن عجوزهاي را ديد که با دوک نخ ميريسد. از او پرسيد: خدايت را چگونه شناختي؟ عرض کرد: از همين دوک ريسندگي. چرا که اين دستگاه کوچک بدون دستان من نخواهد چرخيد پس چگونه اين آسمان و زمين بدون گرداننده باشد؟ پيامبر(ص) فرمود:«عَلَيْکُمْ بِدينِ الْعَجائِزِ»؛ يعني مثل اين پيرزن خداشناس باشيد.»
اين سخن دانشمندان غربي است که گفتهاند:«هر قدر بشر از پلههاي علم بالا رود، برهانهاي دندانشکني بر اثبات خدا پيدا ميکند.»
پرسش: حال اين پرسش مطرح است: اگر اين همه دليل بر اثبات خدا وجود دارد و اگر خداپرستي فطري است، پس چرا اغلب مردم چندان بهرهاي از ايمان به خداي متعال ندارند؟ پاسخ: شرک و بيديانتي با تمام انواعش به صورت مدرن و غير مدرن همه نتيجه انحراف از فطرت و عقل سليم است. پيام دين در حقيقت چيزي جز همان پيام فطرت پاک انسان نيست که او را به سوي حقيقت مقدس عالم فرا ميخواند.
نتيجه: از اين بحث کوتاه نتيجه ميگيريم که خداي متعال قابل انکار نيست و حضور او در همه جا قابل درک و احساس است. کما اين که اميرالمؤمنين7 فرمود: «ما رَأيْتُ شَيْئاً اِلاّ وَ قَدْ رَأيْتُ اللهَ قَبْلَهُ وَ بَعْدَهُ وَ مَعَهُ»؛ چيزي را نديدم مگر آن که خداي متعال را پيش از آن، با آن و بعد از آن ديدم. و امام سجاد(ع) فرمود: «خدايا تو کي مخفي بودي که بر اثبات وجودت دليل اقامه کنم؟ و چگونه بر تو استدلال کنم در حالي که در بودنم به تو محتاجم؟» حال اگر کسي چنين اعتقاد داشت که عالم هستي صاحب دارد و بلکه خود انسان هم صاحب و مالک دارد و مال خداست، و اين طور نيست که يله و رها باشد، ديگر به خودش اجازه نمي-دهد هر کاري بکند و هر راهي برود؛ و ديگر در هيچ چيز اين دنيا تصرف مالکانه نميکند، بلکه زندگي را آن گونه ميسازد که خداي را پسند آيد. داستان معروف بُشر حافي با امام کاظم(ع) بيانگر همين موضوع است.[133]
فصل دوم- توجه به معاد
شما فکر ميکنيد چند سال زنده خواهيد ماند؟ اصلاً دوست داريد چند سال زنده بمانيد؟ صد سال چطور است؟ با صد و بيست سال موافقيد؟ بيشتر مردم طوري زندگي ميکنند که انگار کارشان تمامي ندارد و بنا نيست هيچ وقت از دنيا بروند. نکند شما هم جزء کساني هستيد که خيال ميکنند اگر ياد مرگ باشند زودتر ميميرند و به همين خاطر هيچ وقت دوست ندارند حرف از مرگ بزنند يا بشنوند؟ حالا اگر به شما بگويند فقط يک سال ديگر زنده هستيد چه خواهيد کرد؟ اين يک سال را چطور برنامهريزي ميکنيد؟
معاد يعني زنده شدن بعد از مرگ و بازگشت به سوي خداي متعال براي حساب و کتاب. تمام اديان آسماني به زندگي پس از مرگ اعتقاد دارند. قرآن کريم ميفرمايد: اِنّا للهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعونَ.[134شهيد مطهري در تعبير زيبايي از اين آيه ميفرمايد: اين آيه منطق جهان (از اويي و به سوي اويي) را يادآور ميشود. يعني تمام جهان و موجودات آن از جانب خداي متعال و مال اوست و به سوي او برميگردد. واقعيت اين است که ايمان به زندگي واپسين ميتواند اساس و زيربناي بافت فکري فرد و جامعه را تغيير دهد، و در برنامهريزي و نحوه عمل اشخاص، تأثير شگرف بگذارد. مرگباوري در همه شؤون فردي، اجتماعي، خانوادگي، علمي، شخصي و ... تأثيرگذار است. اگر ياد مرگ نهادينه شود و جزء باورهاي دائمي آدمي درآيد؛ يعني دنيا مقدمهاي براي حيات ابدي انسان در جهاني ديگر در نظر گرفته شود، همه چيز عوض ميشود. با اين اعتقاد که:«الدُّنيا وَالآخِرَيُ مُتَّصِلَتانِ»؛[135] حتي قدرت تحمل در مقابل سختيها نيز بيشتر ميشود.
در صدر اسلام افرادي را ميبينيم که قبل از ايمان به معاد چگونه بودند و بعد چگونه شدند. به عنوان مثال، حمزه سيدالشهدا عموي پيامبر(ص) را ببينيد. او پيش از پذيرش اسلام مردي جنگاور بود ولي به هيچ وجه حاضر نبود بدون زره و کلاهخود به جنگ برود. اما بعد از اين که مسلمان شد و جهانبيني او تغيير کرد، در يکي از صحنههاي نبرد، براي تشجيع رزمندگان اسلام و زدودن ترس از چهره آنها، در يک اقدام بيسابقه، بدون زره به ميدان کارزار قدم گذاشت. گفتند: از مرگ نميترسي؟ گفت: اين جا ميدان مسابقه براي کسب رضايت الهي است. اگر در اين حال کشته شوم با روي سفيد با خداي مهربان ملاقات خواهم کرد. چنين مرگي نابودي نيست تا از آن بترسم و فرار کنم. (توجه: معلوم ميشود درجه ايمان سربازان اسلام هم يکسان نبود. چون ايمان حمزه از بقيه بيشتر بود، شجاعتر هم بود و لذا از مرگ در راه خدا استقبال کرد تا ديگران از او الگو بگيرند و بيمحابا بر دشمن بتازند.) ملاي رومي اين صحنه را به شعر کشيده است:
در جـوانـي حـمزه عـم مـصطفي'
بـا زره مـيشـد مـدام انــدر وغـا
اندر آخر حمزه چون در صف شدي
بي زره سـرمـست در غـزو آمـدي
سينه باز و تن بـرهنه پيـش پيـش
درفکندي در صف شمشير خويش
خلق گفتـندش که اي عـمّ رسـول
اي هـژبـر صفشـکن، شـاه فحول
تـو کـه لا تـلـقوا بأيـديکـم إلـي'
تـهلـکه خـوانـدي ز فـرمان خـدا
پـس چـرا تو خويش را در مـهلکه
مـيدرانـدازي چـنين در مـعرکـه
چون جوان بودي و سفت و سخت و زه
مينـرفتـي سـوي مـيدان بـيزره
چون شدي پير و ضعيف و منحني
پــردههــاي لا ابــالـي مــيزنـي
کـي روا باشد که شـيري همچو تو
کشته گردد راست بر دست عـدو؟
اين چـنـين غمـخوارگـان بـيخبر
پــنـد مــيدادنــد او را از عَـبـَر
گفت حمزه: چون که من بودم جوان
مـرگ مـيديـدم وداع اين جـهان
سوي ميدان کس به رغبت کي رود؟
پـيـش اژدرهـا بـرهـنه کي شود؟
ليـک از نـور مـحـمد مـن کـنـون
نـيستـم ايـن شـهر فاني را زبـون
وآن که مُردن پيش جانش تَهلُکه است
نـهي لا تُلقوا بـگيـرد او به دسـت
وآن که مردن پيش او شد فتح باب
سـارِعوا آيـد مـر او را در خـطاب[136]
پارهاي از اثرات اعتقاد به معاد
1- رعايت انصاف در معامله: قرآن به کساني که خريد و فروش ميکنند، تذکر و اخطاري مي دهد:وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفينَ ...؛[137] واي بر کمفروشان، کساني که وقتي از مردم پيمانه ميگيرند، سعي دارند تمام بگيرند اما وقتي ميخواهند پيمانه بدهند و يا وزن بنمايند، کم ميدهند. قرآن کريم سپس در ادامه مي-فرمايد:ألا يَظُنُّ اُولئِکَ أنَّهُمْ مَبْعوثونَ لِيَوْمٍ عَظيمٍ؛[138] آيا اين کمفروشان نميدانند که براي روزي بسيار بزرگ مبعوث خواهند شد؟ شايد بشود گفت که کمفروشي از باب نمونه ذکر شده است وگرنه تمام مسايل اقتصادي همين حکم را دارد. اگر انسان به ياد روز رستاخيز باشد، در هيچ بخشي خلاف انصاف عمل نخواهد کرد، اعم از توليد، توزيع، مصرف، تجارت، مديريت و ... .
2- پيروزي در جهاد: رزمندهاي که اعتقاد به روز رستاخيز دارد، خود را در هر حال پيروز ميبيند، چون معتقد است به يکي از دو نيکي (اِحدَي الحُسنَيَين) ميرسد: يا پيروزي در جنگ و يا شهادت و ملاقات خداي متعال. از وقايع تاريخي که در قرآن کريم آمده، داستان گروهي از بنياسرائيل است که به پيامبر خود پيشنهاد دادند که ما آمادهايم در راه خدا بجنگيم، اما نياز به يک فرمانده لايق داريم. وقتي پيامبرشان حجت را تمام کرد، خداوند حضرت طالوت را که فردي شايسته بود براي آنها انتخاب فرمود. در جريان همين جنگ بني اسرائيل پنج گروه شدند: الف- گروهي فرار کردند؛ ب- گروهي فقر مالي فرمانده را بهانه کردند؛ ج- گروهي با آزمايشي که شدند، بيصبري کرده و مردود شدند (آزمايش اين بود که به آنها دستور داده شد وقتي به نهر آب رسيدند از آن جز مشتي آب نياشامند، ولي خيلي از آنها وقتي به آب رسيدند دستور را زير پا گذاشته و سير آب خوردند)؛ د- گروهي با ديدن لشکر قدرتمند دشمن، خود را باخته و از ترس مرگ فرار کردند؛ هـ- گروه اندکي باقي ماندند و پايمردي کردند و چون سرشار از ايمان بودند با نصرت الهي پيروز شدند. قرآن رمز پيروزي و پايداري در آن جبهه را ايمان به معاد دانسته و ميفرمايد:Gقالَ الَّذينَ يَظُنّونَ أنَّهُم مُلاقوا اللهَ ...F.[139] بنابراين ميبينيم کساني عامل پيروزي شدند که به ملاقات حضرت حق اعتقاد داشتند.
3- ساحل اميد در طوفانها: خيلي وقتها پيمودن راه درست و مسير هدايت دشواريهايي دارد و انسان درستکار با محروميتها و محدوديتهايي مواجه ميشود. تحمل فشار و سختيهاي ناگوار، به نقطه اميد و اتکا نياز دارد. اعتقاد به معاد همانند ساحل اميد و يا به مثابه نوري در تاريکي و ظلمت سختيها و فشارها براي انسان است. ببينيد چه نيرويي باعث شده که همسر فرعون، کاخِ راحتي و ثروت را رها کند؟ مگر جايي بهتر از کاخ فرعون سراغ داشت؟ قرآن جواب اين سؤال را ميدهد که او چشم به جاي ديگر دوخته بود:رَبِّ ابْنِ لي عِنْدَکَ بَيْتاً فِي الْجَنَّيِ[140] پروردگارا، برايم در بهشت خانه-اي نزد خودت بنا کن.
4- پشتوانه اخلاق: يکي از پشتوانههاي مهم اخلاق، اعتقاد به مرگ و بازگشت به سوي حق تعالي براي حسابرسي است. اگر از شما بپرسند نظرتان درباره دروغ، دزدي و خيانت چيست؟ چه جوابي خواهيد داشت؟ شايد کسي بگويد من دروغ نميگويم تا به من دروغ نگويند؛ دزدي نميکنم تا دزدي رسم نشود و از من هم ندزدند؛ و ... اگر اين طور است پس وقتي که مطمئن شد ميتواند از ديگران بدزدد بدون اين که از او بدزدند، يا هنگامي که مطمئن شد که ميتواند دروغ بگويد و زور بگويد بدون اين که دروغ بشنود يا زور بشنود، به راحتي مرتکب اين اعمال خواهد شد. اين همان چيزي است که الان در دنيا با آن مواجه هستيم. قدرتهاي بزرگ همين طور دارند عمل ميکنند. اما اگر کسي اعتقاد به رستاخيز و حساب و کتاب اعمال داشته باشد، در هيچ حال حريم اخلاق را زير پا نخواهد گذاشت.
سؤال: چرا عدهاي معاد را انکار ميکنند؟ جواب: کساني که واقعاً به معاد اعتقاد نداشته باشند، تقريباً بسيار ناچيزند. بيشتر با اشخاصي مواجه هستيم که معاد را قبول دارند، ولي عملاً آن را ناديده ميگيرند و ميگويند: حالا کو تا قيامت؟ علت اصلي انکار معاد اين است که انسان ميخواهد جلويش باز باشد و هر کاري که ميخواهد انجام دهد:يُريدُ الاِنْسانُ لِيَفْجُرَ اَمامَهُ * يَسْئَلُ اَيّانَ يَوْمُ الْقِيامَيِ؛[141] (انسان شک در معاد ندارد) بلکه او ميخواهد (آزاد باشد و بدون ترس از دادگاه قيامت) در تمام عمر گناه کند (از اين رو) ميپرسد: قيامت چه هنگام خواهد بود؟
فصل سوم- توجه به شأن و مقام انسانيت
جايگاه انسان در عالم هستي کجاست؟ آدمي چگونه موجودي است؟ در مورد شأن و مقام انسانيت چند ديدگاه وجود دارد:
الف- ديدگاه اول: يک ديدگاه تفريطي است و انسان را يک جنايتکار حرفهاي مينگرد که به سان حيواني درنده است. اين گروه به جنايات هولناکي که در طول تاريخ از بشر سر زده است و از هيچ درندهاي سرنميزند، استشهاد مي-کنند.
ب- ديدگاه دوم: اين ديدگاه با آن که به مبدأ و معاد انسان بيتوجه است، معتقد است دست کم تا جايي که دانش بشري بدان رسيده است موجودي کاملتر از انسان وجود ندارد. اين گروه به امتيازهاي هوشي انسان و استعدادهاي گوناگون وي و نيز به آثار آنها از قبيل تمدن و پيشرفتهاي صنعتي و امثال آن استدلال ميکنند و به همين خاطر ميگويند: بايد در قوانين کيفري کرامت انسان حفظ گردد؛ مجازات سبک باشد و با مجرم بايد به گونه يک بيمار رفتار گردد و بايد او را امداد کرد. از اين رو، مجازات اعدام در برخي کشورها به کلي حذف شده است.
موارد فوق، دو ديدگاه در فرهنگ بشري است. سؤال اين است: ديدگاه قرآن در مورد کرامت و شأن انسانيت چيست؟
قرآن کريم انسان را مخلوق حق تعالي و برترين آفريدگار متعال ميداند. برخي آيات براي انسان به طور کلي مزيت قائل شده است:وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَني-آدَمَ[142] که ظاهراً تمام فرزندان آدم مورد تکريم الهياند. در ذيل آيه مي-فرمايد:وَ فَضَّلْناهُمْ عَلي' کَثيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضيلاً[143] لحن آيه بسيار ستايشآميز است و ظاهر آن عموميت دارد.
در عين حال در قرآن آيات ديگري وجود دارد که با لحن نکوهشآميزي انسان را خطاب قرار داده:إنَّ الإنْسانَ لَظَلومٌ کَفّارٌ؛[144] به درستي که انسان ستمگر و ناسپاس است. إنَّ الإنْسانَ خُلِقَ هَلوعاً؛[145] به يقين انسان حريص و کمطاقت آفريده شده است.
باز آياتي هم وجود دارد که تفصيل داده است:لَقَدْ خَلَقْنا الاِنْسانَ في أحْسَنِ تَقْويمٍ * ثُمَّ رَدَدْناهُ اَسْفَلَ سافِلينَ؛[146] ما انسان را در بهترين صورت و نظام آفريديم. سپس او را به پايينترين مرحله بازگردانديم.
پاسخ واقعي از ديدگاه قرآن: در يک ديدگاه جامع، انسان از نظر آفرينش و خلقت نسبت به حيوان و جماد و نبات، استعدادها و بهرههاي تکويني بيشتري دارد و مهمترين امتياز انسان بر ساير موجودات، عقل و دل اوست. اما پس از مرحله آفرينش، دو راه را در پيش رو دارد که با انتخاب هر يک از اين دو، ميتواند نقشآفريني کند: 1- با استفاده از موهبت عقل و دل، بر اساس هدايت الهي در حرکتي تکاملي، مدارج کمال را بپيمايد و به صفات خدايي متصف گردد. 2- با غفلت از پيام فطرت و مهمل گذاشتن عقل و دل، يله و رها زندگي کند و همچون ساير حيوانات مشغول تأمين نيازهاي مادي و جسماني خود گردد. در ديدگاه اول انسان داراي کرامات الهي، اشرف مخلوقات و خليفهالله في الارض است، و در ديدگاه دوم حيواني به سان ديگر حيوانات است؛ ثروتمندي که از ثروتش غافل است و مانند فقرا زندگي ميکند. حال اگر فردي ديدگاه اول را برگزيند، در مسير زندگي هيچ گاه به پستيها تن نميدهد، چرا که خود را ارزشمندتر از آن مي-بيند: «مَنْ کَرُمَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ لَمْ يُهِنْها بِالْمَعْصِيَيِ»؛[147] کسي که کرامت نفس بيابد، با گناه به خودش اهانت نميکند.
بخش دوم: سرمايه هاي انسان و راههاي شکوفايي آن
فصل اول- عقل و راههاي رشد و تقويت آن
مطايبه: شخص زيرکي در پيشگاه خداي بزرگ اين طور مناجات ميکرد و پوزش ميطلبيد: خدايا! هر چه به من ارزاني کرده بودي، ضايع کردم و تباه ساختم؛ روزي حلال را با حرام و شبهه درآميختم؛ وجهه و آبرويي که براي من نزد مردم فراهم آورده بودي، با خيانت بر باد دادم؛ روح پاک و دل بيآلايشي که مرحمت کرده بودي، با گناه آلوده و چرکين ساختم. من در هيچ موردي امانتدار خوبي نبودم، ولي يک امانت را توانستم سالم نگه دارم و آن امانت عقل بود که به من کرامت فرمودي و من آن را همچون روز اول دستنخورده به تو بازمي-گردانم. عذرم را بپذير که آن همه، نتيجه بيبهره ماندن از عقل بود!
در اصول کافي روايتي مفصل از موسي بن جعفر7 نقل شده که خطاب به هشام بن حکم است:«عَنْ هِشامِ بْنِ الْحَکَمِ قالَ: قالَ لِي اَبوالْحَسَنِ موسي' بنُ جَعْفرٍ 7: يا هِشامُ إنَّ الله تَبارَکَ وَ تَعالي' بَشَّرَ أهْلَ الْعَقْلِ وَالْفَهْمِ فِي کِتابِهِ فَقالَ:Gبَشِّرْ عِبادِيَ الَّذينَ يَسْتَمِعونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعونَ أحْسَنَهُ اُولئِکَ الَّذينَ هَداهُمُ-اللهُ وَ اُولئِکَ هُمْ اولوا الاَلْبابِF[148] يا هِشامُ إنَّ اللهَ تَبارَکَ وَ تَعالي' أکْمَلَ لِلنّاسِ الْحُجَجَ بِالْعُقولِ.»[149] شهيد مطهري اين روايت را ميآورد و ميفرمايد:«آيه عجيبي است:«بشارت بده بندگان مرا، آنان که سخن را استماع ميکنند»، بعد چه کار ميکنند؟ آيا هر چه را شنيدند همان را باور ميکنند و همان را به کار ميبندند يا همه را يکجا رد ميکنند؟ فَيَتَّبِعونَ أحْسَنَهُ؛[150] نقادي ميکند، سبک و سنگين ميکند، ارزيابي ميکنند، آن را که بهتر است انتخاب ميکنند و آن بهتر انتخاب شده را پيروي مينمايند. آن وقت ميفرمايد: «چنين کساني هستند که خدا آنها را هدايت کرده (يعني هدايت الهي و استفاده از نيروي عقل) و اُولئِکَ هُمْ اُولوا الاَلْبابِ؛[151] اينها به راستي صاحبان عقل هستند. اين دعوت عجيبي است.»
خدمات عقل
عقل چه توانمنديهايي دارد؟ نشانه آدم عاقل چيست؟ چرا قرآن معتقد است بيشتر آدمها از عقل خود استفاده نميکنند؟اَکثَرُهُمْ لايَعْقِلونَ[152] مگر چه بايد ميکردند که نکردند؟ ما در اين جا دو مورد از خدماتي را که ميتوان از عقل انتظار داشت، برميشمريم. قبل از هر چيز اين سخن اهل بيت را يادآور ميشويم که فرمودند:«اَلْعَقْلُ ما عُبِدَ بِهِ الرَّحْمانُ وَيکْتُسِبَ بِهِ الْجَنانُ».[153]
1- جدا کردن حق از باطل: يکي از بارزترين صفات عقل براي انسان، تمييز و جدا کردن است. جدا کردن سخن راست از سخن دروغ، سخن ضعيف از سخن قوي، سخن منطقي از سخن غير منطقي و خلاصه غربال کردن. عقل آن وقت براي انسان عقل است که به شکل غربال درآيد، يعني هر چه را که وارد مي-شود سبک و سنگين کند، غربال کند، آنهايي را که به درد نميخورد دور بريزد و آن چه را ارزشمند است، نگاه دارد.
2- عاقبتانديشي: شخصي خدمت رسول اکرم(ص) عرض ميکند: يا رسول الله، مرا موعظه بفرماييد. حضرت به او فرمود: آيا اگر بگويم به کار مي-بندي؟ گفت: بلي. باز حضرت تکرار کرد: آيا اگر بگويم به راستي به کار مي-بندي؟ گفت: بلي. يک دفعه ديگر هم حضرت جمله را تکرار فرمود. اين سه بار تکرار کردن براي اين بود که حضرت ميخواست کاملاً او را براي سخن خود آماده کند. همين که سه بار از او اقرار گرفت و آمادهاش کرد، فرمود:«إذا هَمَمْتَ فَتَدَبَّرْ عاقِبَتَهُ»؛[154] هر کاري را که به آن تصميم ميگيري آخرش را نگاه کن.
سؤال: چگونه ميتوان عقل را شکوفا نمود؟ جواب: عقل همچون پرندهاي است که براي پرواز بايد اولاً، بالي قوي و نيرومند داشته باشد و ثانياً، در قفس قرار نگرفته باشد، بلکه آزاد باشد. نيرومندي عقل هم در گرو تحصيل علم و آزاد شدن از قفس عادات اجتماعي غلط و قضاوت ديگران است. اما توضيح مطلب:
1- لزوم بهرهمند شدن عقل از علم: عقل بايد از پشتيباني علم برخوردار گردد، مثل کارخانهاي که به ماده خام نياز دارد، وگرنه معطل است و به کار نميآيد. امام کاظم(ع) در روايتي مي فرمايد:«يا هِشامُ، ثُمَّ بَيِّنْ أنَّ الْعَقْلَ مَعَ الْعِلْمِ»؛ عقل با علم بايد توأم باشد وگرنه به کار نمي آيد. آن گاه حضرت استناد ميکنند به آيه:وَ تِلْکَ الأمْثالُ نَضْرِبُها لِلنّاسِ وَ ما يَعْقِلُها إلا الْعالِمونَ.[155] در اين آيه تعقل به اهل علم استناد داده شده است. گويي کسي که عالم نباشد تعقل برايش ممکن نيست.
2- آزاد کردن عقل از عادات اجتماعي: آزاد کردن عقل از حکومت تلقينات محيط و عرف و عادت و به عبارت ديگر رهايي از نفوذ سنتها و عادتهاي اجتماعي ضروري است تا بتوان از اين سرمايه حداکثر بهره را برد. حضرت مي-فرمايد:«يا هِشامُ! ثُمَّ ذَمَّ الَّذينَ لا يَعْقِلونَ فَقالَ:وَ إذا قيلَ لَهُمْ اِتَّبِعوا ما اَنْزَلَ اللهُ قالوا بَلْ نَتَّبِعُ ما ألْفَيْنا عَلَيْهِ آباءَنا اَوَ لَوْ کانَ آباءُهُمْ لا يَعْقِلونَ شَيْئاً وَ لا يَهْتَدونَ[156]»؛[157] و چون به آنها گفته شود که از آن چه خدا فرو فرستاده پيروي کنيد، ميگويند ما از پدران خود پيروي ميکنيم. آيا (از پدرانشان پيروي ميکنند) اگرچه آنها تعقل نميکردند و هدايت نشده بودند.
3- پرهيز از ملاک قرار دادن اکثريت: آزادي از حکومت عدد و اين که اکثر و اکثريت نبايد ملاک باشد. نبايد انسان پيرو اکثريت باشد و بدون درنگ و تأمل به همان راهي برود که بقيه در پيش گرفتهاند. لذا امام ميفرمايد:«يا هِشامُ ثُمَّ ذَمَّ اللهُ الْکِثْرَيَ فَقالَ:Gوَ إنْ تُطِعْ اَکْثَرَ مَنْ فِي الاَرْضِ يُضِلّوکَ عَنْ سَبيلِ اللهِ[158]».[159] همچنين اميرالمؤمنين7 ميفرمايد:«هرگز در راه هدايت به دليل اين که در آن راه و جاده افراد کمي هستند وحشت نکنيد.»[160]
4- تأثيرناپذيري از قضاوت ديگران: قضاوتهاي مردم نبايد براي انسان ملاک باشد. اين معضل يک بيماري عمومي است که اغلب افراد کم و بيش به آن مبتلا هستند. مثلاً انسان يک لباس را براي خودش انتخاب ميکند، رنگ خوبي است. بعد يکي ميآيد و ميگويد: اين رنگ مزخرف چيست که انتخاب کردهاي و ديگري هم همين را ميگويد و او را از عقيده خودش برميگردانند.[161]
حکايت: سه دزد زيرک خواستند گوسفند چاقي را از چنگ مرد سادهاي بيرون آورده و به سيخ بکشند. با هم نقشهاي ريختند و در فواصل مختلف به انتظار مرد سادهلوح نشستند. دزد اول با رسيدن مرد سادهلوح به پيش آمده و گفت: سلام، آيا ميترسي سگت فرار کند که طناب به گردنش بستهاي؟ اين سگ بدون طناب هم به دنبال تو خواهد آمد. مرد سادهلوح با تعجب گفت: چه ميگويي؟ اين گوسفند است نه سگ. مرد دزد گفت: انگار اشتباه نکردهام، تو عقلت را از دست دادهاي. اين را گفت و رفت. مرد سادهلوح به راه افتاد. بعد از مدتي دزد ديگر بر سر راهش ايستاد و با ديدن او گفت: به به، عجب سگي، اي مرد، آيا سگت را به من ميفروشي؟ من گلهدارم و نياز به چنين سگي دارم. مرد سادهلوح گفت: چه ميگويي؟ اين که سگ نيست. اگر تو گلهداري بايد بداني که اين گوسفند است نه سگ. مرد دزد گفت: حال اگر سگت را هم بفروشي نخواهم خريد، زيرا فهميدم که تو عقل نداري و با مجانين نميتوان معامله کرد. مرد سادهلوح به فکر فرو رفت و باز به راه افتاد. دزد سوم به او رسيد و گفت: اي مرد، تو که آثار ديانت داري، چرا اين حيوان نجس را به همراه خود ميبري؟ مگر نماز نميخواني؟ نميترسي بدن و لباست نجس شود؟ اين را گفت و رفت. مرد سادهلوح ديگر باورش شده بود که گوسفندش سگ است، طناب آن را رها کرده و گفت: اي سگ دور شو از من، و دوان دوان فرار کرد. دزدان زيرک با ديدن اين صحنه به دنبال گوسفند رفته و کبابي مهيا کردند.
فصل دوم- قلب و راه هاي شکوفايي آن
واژه قلب در فارسي به «دل» ترجمه ميشود که آن را سه گونه معنا مي-کنند: 1- قلب همان تکه گوشت صنوبري شکل است که به منزله تلمبهخانه بدن ميباشد و خون را پمپاژ ميکند؛ 2- قلب به معناي عقل است، يعني مرکز فکر و انديشه که غالباً به اين معنا به کار ميرود؛ 3- قلب عبارت است از مرکز شناختها و آگاهيهايي که نه حسي است و نه عقلي، بلکه از عمق وجود انسان به طور ناخودآگاه ميجوشد.
در اين جا مقصود ما از قلب همان معناي سوم است، که منشأ رحمت و عطوفت و علاقه به فرزند و يا بيرحمي و قساوت و سنگدلي ميباشد.
هر انسان عاقل و سالمي در خود نسبت به فرزندانش احساس علاقه مي-کند. آيا اين احساس از راه چشم و يا گوش و يا قوه لامسه و ذائقه و شامه به او منتقل شده؟ يا از راه عقل و انديشه به اين احساس رسيده است؟ پاسخ قطعاً منفي است. مهر و عشق چيزي نيست که بتواند آن را به وسيله حواس پنجگانه شناخت و يا از راه انديشه و فکر به آن رسيد، بلکه نوعي تجربه دروني است که جز شخص عاشق کسي نميداند چيست؟ وقتي انسان منظره جانخراشي را ميبيند، چشم او و نيز هيچ يک از حواس پنج گانه او احساس سوزش نميکند. مغز و عقل و انديشه او هم نميسوزد ولي احساس ميکند که دلش مي-سوزد. وقتي انسان از کسي متنفر است، حواس پنج گانه او احساس تنفر نميکند. عقلش هم احساس تنفر نميکند اما دلش احساس تنفر مينمايد. جايگاه مهر و محبت، کينه و نفرت، رحم و شفقت و به طور کلي مرکز ادراک همه شناختهاي غير حسي جايي جز قلب نيست؛ قلب مرکز کليه عواطف و احساسات دروني انسان است.
شهيد مطهري در اين باره ميفرمايد:«انسان در عين اين که موجودي واحد است، صدها و هزارها بُعد وجودي دارد. «مَنِ» انساني عبارت از مجموعه بسياري انديشهها، آرزوها، ترسها، اميدها، عشقها و ... همه اينها در حکم رودها و نهرهايي هستند که همه در يک مرکز به هم ميپيوندند. خود اين مرکز دريايي عميق و ژرف است که هنوز هيچ بنده آگاهي ادعا نکرده است از اعماق اين دريا اطلاع پيدا کرده. فلاسفه و عرفا و روانشناسان هر يک به سهم خود به غور در اين دريا پرداختهاند و هر يک تا حدودي به کشف رازهاي آن موفق شده-اند. اما شايد عرفا در اين زمينه موفقتر از ديگران بودهاند. آنچه را قرآن دل مي-نامد عبارت از واقعيت خود آن دريا که همه آنچه را که ما روح ظاهر ميناميم، رشتهها و رودهايي است که به اين دريا ميپيوندد. حتي خود عقل نيز يکي از رودهايي است که به اين دريا متصل ميشود.»[162]
پس قلب به سان آينهاي است که بناست زيباييها و زشتيها را بنماياند. حال اگر اين آينه زنگار داشته باشد يا غبارآلود باشد، چه اتفاقي خواهد افتاد؟ به همين جهت است که گاهي دل سخت ميشود و با اشک بايد اين غبار يا زنگار را از قلب زدود تا روشنايي و درخشندگي اوليه را بازيافته، بلکه عميقتر از گذشته حقايق را نشان دهد. پس راههاي شکوفايي قلب عبارتند از: 1- نخراشيدن صفحه صاف آن با تيغ گناه و معصيت؛ 2- نوراني کردن آن با شست و شوي مداوم از زلال چشمهسار اشک؛ اشک از خوف خدا، اشک ندامت و پشيماني از گناه، اشک محبت اولياي خدا و اشک بر مصيبت آنان.
فصل سوم- عمر و راه بهره وري از آن
وقت، ساعات عمر انسان است. سرمايهاي است که خداي متعال براي تجارت جاويدان در اختيار ما قرار داده است. مهمترين دوران عمر به يک معنا جواني است. جالب است که يکي از پرسشهاي شب اول قبر، پرسش از چگونگي استفاده از دوران جواني ميباشد. يکي از نکات مهم درباره عمر آن است که گذشت عمر قابل جبران نيست. يکي از مفسرين در تفسير آيه شريفه اِنَّ الاِنْسانَ لَفي خُسْرٍ[163] مينويسد: در بازار مصر فردي را ديدم که زير آفتاب، دستپاچه فرياد ميزد: متاعم را بخريد که اگر نخريد از سرمايه ضرر خواهم کرد. و آن مرد يخفروش بود. مقصود اين است که اگر از عمر براي رسيدن به کمال استفاده نشود نه تنها سودي حاصل نميگردد بلکه اصل سرمايه نيز از بين ميرود، چنان که قابل جبران هم نميباشد. جالب است که در ادامه آيه ميفرمايد:«فقط کساني که ايمان آوردهاند و عمل صالح انجام دادند و وصيت به حق و صبر ميکنند، زيانکار نخواهند بود.» امير مؤمنان علي(ع) در گفتاري فرمود:«مؤمن ساعات شبانهروزي خود را بر سه بخش تقسيم ميکند: يک بخش آن را در طريق تأمين و اصلاح معاش زندگي به مصرف ميرساند و بخش دوم را به استراحت و بهرهگيري از لذتهاي حلال و اندوختن انرژي مصرف مي-کند و بخش ديگر را صرف مناجات پروردگار و اصلاح بين خود و خدا در همه ابعاد مينمايد و براي انسان خردمند سزاوار نيست جز اين که وقت خود را در سه مرحله مصرف کند: 1- براي تأمين معاش زندگي؛ 2- براي تأمين سعادت اخروي و معاد؛ 3- براي استراحت و بهرهگيري حلال از لذتهاي معقول زندگي.»[164]
تک تک ساعت چه گويد گوش دار
گويـدت بيـدار بـاش اي هوشيار
عقربـک آهسـته پـندت مـيدهـد
پنـد شيرينتر از قندت ميدهد
گويـدت مـاه و شـب و ايـام رفـت
شامـگاه و بامـداد و سـال رفـت
فـرصـت وقـت عـزيـز خـويـش را
صرف در باطل نکن ارجش بدار
اينک اين چندروز مانده را ارجش بدار
پـنبه غـفلت ز گـوشـت در بيار
خداوند در همين راستا ميفرمايد:وَاتَّبِعوا أحْسَنَ ما اُنْزِلَ اِلَيْکُمْ مِنْ رَ بِّکُمْ مِنْ قَبْلِ أنْ يَأتِيَکُمُ الْعَذابُ بَغْتَيً وَ أنْتُمْ لا تَشْعُرونَ * أنْ تَقولَ نَفْسٌ يا حَسْرَتي' عَلي' ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللهِ وَ إنْ کُنْتُ لَمِنَ السّاخِرينَ[165]
قابل توجه اين که دو واژه لهو و لعب در قرآن به طور مکرر آمده و هشدار داده شده که از آن برحذر باشيد. اين دو واژه از عوامل زمينهساز لغو و کارهاي بيهوده حکايت ميکند، چرا که به معني بازي و سرگرميهاي غافلکننده مي-باشد که موجب کارهاي لغو و پوچ خواهد شد. به عنوان نمونه قرآن در يک جا ميفرمايد:يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنوا لا تُلْهِکُمْ اَمْوالُکُمْ وَ لا أوْلادُ کُمْ عَنْ ذِکْرِاللهِ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذ'لِکَ فَأولئِکَ هُمُ الْخاسِرونَ؛[166] اي کساني که ايمان آوردهايد، اموال و فرزندانتان شما را از ياد خدا غافل و سرگرم نسازد. کساني که چنين باشند زيانکارانند.
دعاي امام سجاد(ع):«وَ عَمِّرْني ما کانَ عُمْري بَذْ لَيً في طاعَتِکَ فَإذا کانَ عُمْري مَرْتَعاً لِلشَّيْطانِ فَاَقْبِضْني اِِلَيْکَ»؛[167]و[168] خدايا تا هنگامي که عمرم در راه انجام فرمان تو به کار رود، به من عمر ده و هر گاه عمرم چراگاه شيطان گشت، مرا بميران.
فصل چهارم- حجتهاي خداوند (قرآن، انبيا و امامان)
1- قرآن کريم: انسان خردمند براي شکوفايي استعدادهاي خويش و طي مسير کمال به نقشهاي نياز دارد تا در پرتو هدايت آن به اهداف متعالي و ارزشمند خود نايل گردد. پروردگار مهربان قرآن مجيد را نامه (برنامه) هدايت، عطيه رحماني و صراط مستقيم براي مسلمانان معرفي مينمايد و آنان را به خوشهچيني از اين صحيفه نوراني فرا ميخواند. در روايتي از وجود نوراني رسول خدا(ص) آمده است: «اَلْقُرْآنُ مَأدَبَيُ اللهِ فَتَعَثَّوْا مَأدَبَتَهُ مَا اسْتَطَعْتُمْ»؛[169] قرآن سفره خداوند است، تا ميتوانيد از آن بهره گيريد. عمل به آيات شريف و آموزه-هاي حياتبخش آن آدمي را از ضلالت و گمراهي نجات ميدهد و مسير سعادت و رستگاري را براي انسان روشن ميکند.
قرآن کريم ميفرمايد:يَهْدي بِهِ اللهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ اِلي' النُّورِ بِإذْنِهِ وَ يَهْدِيهِمْ اِلي' صِراطٍ مُسْتَقيم[170] خداوند هر کسي را که از خشنودي او پيروي کند، به وسيله آن کتاب به راههاي سلامت رهنمون ميکند و به توفيق خويش آنان را از تاريکيها به سوي روشنايي بيرون ميبرد و به راهي راست هدايتش ميکند. حضرت علي(ع) مي فرمايد:«وَ تَعَلَّموا الْقُرْآنَ فَاِنَّهُ أحْسَنُ الْحَديثِ وَ تَفَقَّهوا فيهِ فَاِنَّهُ رَبيعُ الْقُلوبِ وَاسْتَشْفُوا بِنورِهِ فَاِنَّهُ شِفاءُ الصُّدورِ»؛[171] قرآن را بياموزيد که بهترين گفتار است و آن را نيک بفهميد که بهار دلهاست.
2- انبياي عظام:: بشر براي رسيدن به قله انسانيت و پيمودن راه تکامل نياز به راهنما دارد. اين راهنما بايد تمام راههاي رسيدن به کمال را بشناسد و خود تکامل يافته باشد و اگر خودش راه را نشناخته باشد ممکن است انسان را به بيراه ببرد. براي پيدا کردن راه سعادت خداوند عقل را در وجود بشر قرار داد که در پيمودن راه تکامل مؤثر و لازم است اما کافي نيست. خداوند هدف آفرينش را به انسان تفهيم و راه رسيدن به آن را نشان داده است. بنابراين از راه برانگيختن و فرستادن انسانهاي برگزيده، پاکدامن، صادق و شناخته شده- به نام پيامبران- هدف و راه را به انسان ابلاغ کرده است.
سؤال: هدف اصلي آمدن پيامبران چه بوده است؟ جواب: خداوند جواب اين سؤال را در آيات مختلف بيان فرموده است.[172] از جمله ميفرمايد:لَقَدْ مَنَّ اللهُ عَلي' الْمُؤْمِنينَ إذْ بَعَثَ فيهِمْ رَسولاً مِنْ أنْفُسِهِمْ يَتْلوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَکّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُم الْکِتابَ وَالْحِکْمَيَ وَ اِنْ کانوا مِنْ قَبْلُ لَفي ضَلالٍ مُبينٍ[173] خداوند بر مؤمنان منت نهاد (نعمت بزرگ بخشيد) هنگامي که در ميان آنها پيامبري از خودشان برانگيخت که آيات او را بر آنها بخواند و آنها را پاک کند و کتاب و حکمت بياموزد و البته پيش از آن در گمراهي آشکاري بودند.
امام صادق(ع) فرمود:«حُجَّيُ اللهِ عَلي' الْعِبادِ النَّبِيُّ وَالْحُجَّيُ فيما بَيْنَ الْعِبادِ وَ بَيْنَ اللهِ الْعَقْلُ»؛[174] حجت خدا بر بندگان پيغمبر است و حجت ميان بندگان و خدا، عقل است.
هشام بن حکم گويد:«امام صادق(ع) به زنديقي (ماديگرا)- پرسيد: پيغمبران و رسولان را از چه راه ثابت ميکني؟- فرمود: چون ثابت کرديم که ما آفريننده و صانعي داريم که از ما و تمام مخلوقات برتر و با حکمت و رفعت است و روا نباشد که خلقش او را ببينند و لمس کنند و بيواسطه با يکديگر برخورد و مباحثه کنند، ثابت شد که براي او سفيراني در ميان خلقش باشند که خواست او را براي مخلوق و بندگانش بيان کنند و ايشان را به مصالح و منافعشان و موجبات تباه و فنايشان رهبري نمايند. پس وجود امر و نهيکنندگان و تقرير نمايندگان از طرف خداي حکيم دانا در ميان خلقش ثابت گشت و ايشان همان پيغمبران و برگزيدههاي خلق او باشند. حکيماني هستند که به حکمت تربيت شده و به حکمت مبعوث گشتهاند. از جانب خداي حکيم دانا به حکمت مؤيد باشند. پس آمدن پيغمبران در هر عصر و زماني به سبب دلايل و براهيني که آوردند ثابت شود تا زمين خدا از حجتي که بر صدق رفتار و جواز عدالتش نشانه-اي داشته باشد، خالي نماند.»[175]
3- ائمه اطهار::«اَيُّهَا النّاسُ اسْتَصْبِحوا مِنْ شُعْلَيِ مِصْباحٍ واعِظٍ مُتَّعِظٍ وَامْتاحوا مِنْ صَفْدِ عَيْنٍ قَدْ رُوِّقَتْ مِنَ الْکَدَرِ»؛[176] اي مردم چراغ دل را از نور گفتار گوينده با عمل روشن سازيد و ظرفهاي جان را از آب زلال چشمههايي که از آلودگيها پاک است، پر نماييد.
در بياباني که هيچ شناختي از آن نداري يک شب تاريک و راه باريکي پيش رو، چگونه راه ميروي؟ در بيابان جهالت و سرگرداني دنياي هزار رنگ به چيزي به جز يک چراغ نوراني فکر ميکني؟ ائمه: چراغ هدايت هستند که وجود نوراني پيامبر(ص) فرمود:«إنَّ الْحُسَيْنَ مِصْباحُ الْهُدي' وَ سَفينَيُ النِّجايِ»؛[177] به راستي که حسين چراغ هدايت و کشتي نجات است.
براي نجات از تحير و گمراهي، تنها راه مطمئن، راه ائمه هدي: است [براي اين که مقام ائمه: بيشتر روشن شود، زيارت جامعه کبيره حداقل يک بار با معنا خوانده شود.] دنيا همانند دريايي طوفاني است که امواج طوفانهاي فکري، روحي، معنوي و ... آن، هر لحظه آدمي را تهديد ميکند. پيروي از اهل بيت: به سان کشتي محکم و استواري است که هر کس بر آن سوار باشد، نجات مي-يابد. براي درک بيشتر اين يک سطر که دنياي طوفانزده را چگونه به آخر برساني، نياز است که بر کشتي امني سوار شوي:«اَلْفُلْکُ الْجارِيَيُ فِي اللُّجَجِ الْغامِرَيِ يَأمَنُ مَنْ رَکِبَها وَ يَغْرَقُ مَنْ تَرَکَها الْمُتَقَدِّمُ لَهُمْ مارِقٌ وَالْمُتَأخِّرُ عَنْهُمْ زاهِقٌ وَاللازِمُ لَهُمْ لاحِقٌ».[178]
بخش سوم: مخاطرات زندگي فصل اول- نسيان و خودفراموشي
نسيان و خودفراموشي از مخاطرات اصلي زندگي است. کسي که گرفتار خودفراموشي شود، خودِ واقعي و انساني خويش را گم کرده و خودِ حيواني و پنداري را به جاي آن قرار داده است.
براي روشن شدن مفهوم خودفراموشي ناگزير از يک توضيح کوتاه هستيم و آن اين که: انسان داراي دو بُعد انساني و حيواني است. بعد حيواني به جنبه-هاي مادي مانند غذا، شهوت، استراحت و خواب مربوط ميشود و بعد انساني به جنبههاي اختصاصي که حيوانات فاقد آن هستند، برميگردد، مانند فطرت، حس علمگرايي، حقيقتطلبي، زيباگرايي، احسان و نيکي، پرستش، آرمان-طلبي، عدالت، آزادي، عفت، اخلاق و ادب.
نفس آدمي که تدبيرگر اوست، هنگامي که صرفاً به عالم طبع و بدن توجه دارد و بُعد مادي او را تدبير ميکند خودِ حيواني خوانده ميشود. و آن گاه که علاوه بر تدبير جنبههاي حيواني، به تدبير جنبههاي ملکوتياش ميپردازد، خودِ انساني نام دارد.
با توجه به اين مقدمه، معناي خودفراموشي اين است که انسان خودِ انسانيش را به فراموشي بسپارد و تنها مشغول تن گردد. انسان خودفراموش هر چه انجام ميدهد، هدف و مقصودش فقط و فقط اشباع همين بعد حيواني است. او در واقع خود را گم کرده و از درجه خود انساني و فطري به درکه خود حيواني تنزل يافته است. به قول مولوي، او به کسي ميماند که در نقطهاي قطعه زميني دارد. زحمت ميکشد و آن را به يک ساختمان تبديل مينمايد. اما روزي که ميخواهد به آن خانه منتقل شود، ناگهان متوجه ميشود به جاي قطعه زمين خود يک قطعه ديگر را که اصلاً مربوط به او نبوده، ساخته و آن را آباد نموده است. در اين هنگام حسرت ميخورد که اي کاش همه عمرم را در اين کار صرف نکرده بودم:
در زمـين ديـگـران خـانـه مـکن
کار خـود کـن کار بيـگانه مکن
چـيسـت بيـگانه تن خـاکـي تـو
کـز بـراي اوسـت غـمناکـي تو
تا تو تن را چرب و شيرين ميدهي
گـوهـر جان را نـيابـي فربـهي
انسان هر راه انحرافي که بپيمايد، اسير هواهاي نفساني ميگردد، ذليل نفس اماره ميشود و در لجنزار شهوات فرو مي درود و اين موجبات انحراف از مسير تکامل معنوي را فراهم ميکند. به عبارتي از خود انساني منحرف شده و به خود حيواني تنزل مييابد و ديگري را به جاي خود واقعي مي گيرد.
موقعي که انسان ارزش واقعي خويش را از دست داد و مبدأ وجود خويش را فراموش کرد، هدف حيات و فلسفه خلقت را ناديده گرفت و به آينده و راههايي که بايد بپيمايد نينديشد، خود را فراموش کرده و از ياد برده است و حالتي به او دست ميدهد که خلاف حالت فطري اوست.
وَ لا تَکونوا کَالَّذينَ نَسُوا اللهَ فَأنْسـ'هُمْ أنْفُسَهُمْ اولئِکَ هُمُ الْفاسِقون؛[179] شما مانند آنان نباشيد که خدا را فراموش کردند و خدا هم خود آنان را از يادشان برد، آنان به حقيقت فاسقان هستند. اميرالمؤمنين7 مي-فرمايد:«عَجِبْتُ لِمَنْ يُنْشِدُ ضالَّتَهُ وَ قَدْ أضَلَّ نَفْسَهُ فَلا يَطْلُبُها»؛[180] تعجب مي-کنم از انساني که در جست و جوي گمشدهاش برميآيد و حال آن که خود را گم کرده و در جست و جوي آن برنميآيد.[181]
فصل دوم- غفلت و بي توجهي
غفلت در بسياري از امور دنيوي و حوادث ناگوار نعمتي است که خداوند در وجود انسان قرار داده است. اگر غفلت و فراموشي نباشد انسان نميتواند زندگي کند. غفلت لازمه مکانيسم روحي و جسمي انسان است. اين نعمتي است که در وجود انساني عامل بقاي زندگي اوست. ولي غفلت فقط در همين محدوده ضروري است و نبايد گذاشت به حريم خداشناسي و امور اخروي راه پيدا کند؛ چرا که چنين غفلتي مذموم و مورد نکوهش است و از جديترين مخاطرات زندگي به شمار ميرود. مولي علي(ع) جامعه غفلتزده را عتاب و خطاب ميکند و ميفرمايد:«اَلا مُسْتَيْقِظٍ مِنْ غَفْليِ قَبْلَ نَفادِ مُدَّتِهِ»؛[182] آيا بيدارشونده از خواب غفلت نيست که قبل از پايان مدتش بيدار شود؟ اين غفلتي است که اگر بر قلب حاکم شد، ديگر توجه و بيداري چشم بيفايده است. بصيرت که به خواب رفت، بيداري بصر سودي نبخشد که مولي علي(ع) ميفرمايد:«اِنتِباهُ العُيونِ لايَنفَعُ مَعَ غَفلَيِ القُلوبِ»؛[183] توجه و بيداري چشم-ها با غفلت قلبها بيفايده است. اين غفلتي است که اگر مستولي بر انسان بشود، بيدارِ خواب است و حاضري غايب و بينندهاي کور و شنوندهاي کر و گويندهاي لال.
امام7 به مردم زمان خود ميفرمايد:«ما لي اَراکُمْ ... اَيْقاظاً نُوَّماً وَ شُهوداً غَيباً وَ ناظِرَيً عَمْياءً وَ سامِعَيً صَمّاءً وَ ناطِقَيً بَکْماءً»؛[184] چه شده که شما را ... بيداران خوابآلود و حاضران غايب و بيننده کور و شنونده کر و گوينده لال مي-بينم.
عوامل غفلت
1- مال و ثروت: مال و ثروت زياد براي غالب افراد مايه غفلت است. تاريخ، اشخاص بسياري را نشان ميدهد که وقتي فقير بودند به سوي خدا ميآمدند، ولي وقتي از نظر مادي ترقي کردند و صاحب ثروت شدند، خداوند را فراموش کردند. داستان آن صحابي (ثعلبه) معروف است که از دعاي پيامبر(ص) وضع ماديش خوب شد، به طوري که ديگر فرصت نکرد به مسجد بيايد و سرانجام کسي که دائماً پشت سر پيامبر(ص) نماز ميخواند و از او پيروي ميکرد، به جايي رسيد که مأمور زکات آن حضرت را رد کرد و ديگر زکات نپرداخت.
برخي تا وقتي که وضعشان آشفته است، دنبال دعا و توسل و گريه و زاري و انابه ميروند، ولي همين که وضع مالي آنان بهبود يافت، همه چيز را فراموش ميکنند.
2- غَرّه شدن به قدرت جواني: عدهاي از جوانان، مغرور از قدرت جواني از ياد خدا غافل ميشوند و به هرزگي و مردمآزاري پرداختهاند.
3- سرگرميهاي ناسالم: سرگرميهاي ناسالم يکي ديگر از مخاطرات زندگي جوان است که گاهي حتي فرصت عبادت و توجه به مبدأ را از او سلب ميکند.
4- دوستان ناباب: تجربه نشان ميدهد نخستين گام بدبختي و شقاوت معاشرت با دوستان ناباب است.[185]
5- آرزوهاي دور و دراز:«اِعْلَموا أنَّ الأمَلَ يُسْهِي الْعَقْلَ وَ يُنْسِي الذِّکْرَ فَاکْذِبوا الاَمَلَ فَاِنَّهُ غُرورٌ وَ صاحِبُهُ مَغْرورٌ»؛[186] آگاه باشيد که آرزوهاي نامعقول و دور و دراز، عقل را به خطا مياندازد و موجب غفلت و نسيان از ياد خدا ميشود. پس آرزو را حمل بر دروغ و کذب کنيد (همچون سرابي که به حقيقت نميرسد، بپنداريد) زيرا آرزو، فريب و صاحب آن فريفته و فريب خورده است.
6- پرخوري: رغبت به شکم و سيري زياد نيز موجب غفلت است. در تحف العقول بعد از رساله حقوق امام سجاد(ع)، از حضرت نقل ميکند که:«وَاعْلَمْ وَيْحَکَ يَابْنَ آدَمَ اِنَّ قَسْوَيَ الْبَطْنَيِ وَ فِطْرَيَ الْمَيْلَيِ وَ سُکْرُ الشَّبَعِ وَ غَيْرَيَ الْمُلْکِ مِمّا يَنْبأ وَ يُبْطي عَن الْعَمَلِ وَ يُنْسِي الذِّکْرَ وَ يُلْهي عَن اقْتِرابِ الأجَلِ حَتّي' کَاَنَّ الْمُبْتَلي يُحِبُّ الدُّنْيا بِهِ خَبَلَ مِنْ سُکْرِ الشَّرابِ»؛[187] واي بر تو اي فرزند آدم! بدان که قساوت پرخوري و ميل زياد و مستي سيري و عزت و غلبه مقام از اموري است که انسان را از عمل باز ميدارد و ياد (خدا) را به فراموشي سپرده و فکر را از نزديک شدن مرگ مشغول ميکند تا اين که گويا فرد مبتلا به دوستي دنيا از مستي باده عقل از کف داده است.
فصل سوم- اسارت شهوات (هواپرستي در مقابل خداپرستي)
از ديگر مخاطرات زندگي انسان، اسارت شهوات است. قرآن کريم مي-فرمايد: أفَرَأيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إلـ'هَهُ هَواهُ؛[188] آيا مشاهده کردي کسي که معبود خود را هوا و هوس خويش قرار داده؟
شايد بپرسيد: چگونه ممکن است انسان هواي نفس خويش را معبود خود سازد؟ پاسخ اين است که انسان هنگامي که فرمان خدا را رها کرد و به دنبال هواي نفس افتاد و اطاعت آن را بر اطاعت حق مقدم شمرده، در حقيقت هواي نفس خود را پرستش ميکند. در منطق قرآن کريم وقتي از کسي اطاعت مي-شود، در واقع فکر و مرام او مورد پرستش قرار گرفته است. از اين رو بارها در قرآن مجيد بيان شده که گروهي شيطان را عبادت ميکنند.[189] درباره يهود نيز ميفرمايد: علماي خود را رب و پروردگار خويش قرار دادند.[190]
امام صادق(ع) درباره آنان فرمودند:«اَمّا وَاللهِ ما صاموا لَهُمْ وَ لا صَلُّوا وَ لـ'ـکِنَّهُمْ اََحَلّوا لَهُمْ حَراماً وَ حَرَّموا عَلَيْهِمْ حَلالاً فَاتَّبَعوهُمْ وَ عَبَدوهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَشْعُرونَ»؛[191] به خدا سوگند آنها (يهود و نصاري) براي پيشوايان خود نماز و روزه به جا نياوردند، ولي پيشوايانشان حرام را براي آنها حلال و حلال را حرام کردند و آنها پذيرفتند و پيروي نمودند و بي آن که توجه داشته باشند، آنها را عبادت و پرستش کردند.
نزد خداي متعال، مبغوضترين معبودي که مورد پرستش واقع شده است، بت هوا و هوس است. در اين سخن هيچ گونه مبالغه نيست، چرا که بتهاي معمولي موجوداتي بيخاصيتند، ولي بت هوا و هوس اغواکننده و سوقدهنده به سوي انواع گناه و انحراف است. به طور کلي ميتوان گفت اين بت خصوصياتي دارد که آن را مستحق نام منفورترين بتها کرده است؛ زشتيها را در نظر انسان زينت ميدهد تا آن جا که انسان به اعمال زشت خود ميبالد، به مصداق وَ هُمْ يَحْسَبونَ أنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً؛[192] به عنوان يک عمل صالح به آن افتخار ميکنند.
هواپرستي مؤثرترين راه نفوذ شيطان است. تا در درون انسان پايگاهي وجود نداشته باشد، شيطان قدرت بر وسوسهگري ندارد و پايگاه شيطان چيزي جز هواپرستي نيست؛ همان چيزي که خود شيطان به خاطر آن سقوط کرد و از صف فرشتگان و مقام قرب الهي طرد شد. هواپرستي انسان را تا مرحله مبارزه با خدا (نعوذ بالله) پيش ميبرد؛ همان گونه که پيشواي هواپرستان يعني شيطان به چنين سرنوشت شومي گرفتار شد و به حکمت خداوند در مسأله امر به سجده بر آدم اعتراض نمود و آن را غير حکيمانه پنداشت.
شبي از شبها ابوجهل در حالي که وليد بن مغيره با او همراه بود، به طواف خانه کعبه پرداخت و در ضمن طواف درباره پيامبر اسلام(ص) با هم سخن ميگفتند. ابوجهل گفت: وَاللهِ إنّي لأعْلَمُ أنَّهُ صادِقٌ؛ به خدا سوگند که من مي-دانم او راست ميگويد. وليد فوراً به او گفت: خاموش باش، تو از کجا اين سخن را ميگويي؟ ابوجهل گفت: اي وليد، ما او را در کودکي و جواني، صادق امين ميناميديم. چگونه بعد از تمام عقل و کمال رشد، او را کذاب و خائن بناميم؟ باز تکرار ميکنم، ميدانم او راست ميگويد. وليد گفت: پس چرا او را تصديق نمي-کني و ايمان نميآوري؟ گفت: ميخواهي دختران قريش بنشينند و بگويند از ترس شکست تسليم برادرزاده خود، محمد شدهام؟! سوگند به بتهاي لات و عزي' که هرگز از او پيروي نخواهم کرد! اين جا بود که آيه وَ خَتَمَ عَلي' سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ؛[193] خدا بر گوش و قلب او مهر نهاده، نازل شد.[194]
بارخدايا! راه و رسم زندگي را به ما بياموز و از مخاطرات پيش رو، ما را در پناه خويش گير، آمين.
پي نوشتها :
[131] - بحارالانوار، ج 3، ص 46.
[132] - کافي، ج 1، کتاب توحيد، ح 1.
[133] - ر.ک: مقاله پيشوايان خود را بهتر بشناسيم، بخش امام کاظم 7.
[134] - بقره/ 156.
[135] - دنيا و آخرت به هم متصلند.
[136] - معاد در ديدگاه عقل و دين، ص 58.
[137] - مطففين/ 5- 1.
[138] - مطففين/ 6.
[139] - آنان که به ديدار خدا معتقد بودند، گفتند: چه بسيار گروهي اندک که به اذن خدا بر سپاهي بسيار غالب آمدند. (بقره/ 249)
[140] - تحريم/ 11.
[141] - قيامت/ 6- 5.
[142] - اسراء/ 70.
[143] - اسراء/ 70.
[144] - ابراهيم/ 34.
[145] - معارج/ 19.
[146] - تين/ 4 و 5.
[147] - مستدرک الوسايل، ج 11، ص 339.
[148]- زمر/ 20.
[149] - کافي، ج 1، ص 14.
[150] - زمر/ 18.
[151] - زمر/ 18.
[152] - مائده/ 103 و حجرات/ 4.
[153] - عقل آن است که با آن خداي متعال عبادت ميشود و بهشت به دست ميآيد. (کافي، ج 1، ص 11)
[154] - بحارالانوار، ج 77، ص 130.
[155] - عنکبوت/ 43.
[156] - بقره/ 171.
[157] - کافي، ج 1، ص 111.
[158] - انعام/ 117.
[159] - کافي، ج 1، ص 111.
[160]- لا تَستَوحِشوا في طريقِ الهدي' لقلّيِ أهلِهِ، (نهج البلاغه، خطبه 201).
[161]- برگرفته از کتاب تعليم و تربيت، شهيد مطهري.
[162] - آشنايي با قرآن، ص 60.
[163] - عصر/ 2.
[164] - اقتباس از نهج البلاغه، حکمت 390.
[165] - و از بهترين دستورهايي که از سوي پروردگارتان بر شما نازل شده، پيروي کنيد، پيش از آن که عذاب (الهي) ناگهان به سراغ شما آيد، در حالي که از آن خبر نداريد. اين دستورها براي آن است که مبادا کسي روز قيامت بگويد افسوس بر من از کوتاهيهايي که در اطاعت فرمان خدا کردم و از مسخرهکنندگان (آيات خدا) بود. (زمر/ 55 و 56).
[166] - منافقون/ 9.
[167] - صحيفه سجاديه، دعاي 20.
[168] - براي مطالعه بيشتر به کتاب تفسير دعاي مکارم الاخلاق مرحوم فلسفي رجوع شود.
[169] - بحار، ج 92، ص 19.
[170] - مائده/ 16.
[171] - نهج البلاغه، خطبه 110.
[172] - بقره/ 129 و 151.
[173] - آل عمران/ 164.
[174] - کافي، ج 1، ص 29.
[175] - همان، ص 236.
[176] - نهج البلاغه، خ 104، ص 194.
[177] - بحارالانوار، ج 36، ص 205.
[178] - مفاتيح الجنان، اعمال مشترک ماه شعبان، صلوات شعبانيه.
[179] - حشر/ 19.
[180] - غررالحکم، ج 2، ص 425.
[181] - برگرفته از آثار تقوا و عبوديت تأليف همت سهرابپور.
[182] - ميزان الحکمه، ج 7، ص 260.
[183] - همان، ص 261.
[184] - نهج البلاغه، خطبه 108.
[185] - ر.ک: مقاله رابطهها در زندگي جوان.
[186] - نهج البلاغه، خطبه 86.
[187] - تحف العقول، ص 273.
[188] - جاثيه/ 24.
[189] - يس/ 60.
[190] - توبه/ 21.
[191] - تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 209.
[192] - کهف/ 104.
[193] - جاثيه/ 23.
[194] - تفسير مراغي، ج 25، ص 27.
آقايان ترابي، عباسي و غروي |