غزوه بنى قريظة
همان طور كه گفته شد احزاب پس از اينكه نزديك به يك ماه (1) در كنار شهر مدينه ماندند و با تمام تلاشى كه كردند نتوانستند كارى از پيش ببرند، با شتابزدگى عجيبى شبانه به سوى مكه گريختند.بدين ترتيب خطر بزرگى كه مسلمانان را بسختى تهديد مىكرد با نصرت الهى و مدد غيبى از ميان رفت و جنگ به سود مسلمانان و سربلندى و پيروزى آنان پايان يافت.
در آن روز تاريخى با روشن شدن هوا، مسلمانان اثاثيه و خيمه و خرگاه دشمن را كه به منظور سبكبار بودن به جاى گذاشته و گريخته بودند به صورت غنيمت جنگى با خود برداشته و پيروزمندانه به شهر بازگشتند.
پيغمبر خدا براى شستشوى سر و بدن و رفع خستگى به خانه آمد و به درون خيمهاى كه دخترش فاطمه (ع) به همين منظور در خانه زده بود در آمد و پس از اينكه بدن را شستشو داده و بيرون آمد جبرئيل بر او نازل شد و دستور حركت به سوى قلعههاى بنى قريظه را داده و پيغمبر دانست كه مأمور است بدون توقف به جنگ بنى قريظه برود (2) .پيغمبر خدا نماز ظهر را در مدينه خواند و بى درنگ لباس جنگ پوشيد و به بلال دستور داد در مدينه جار زند كه هر كس فرمانبر و مطيع خدا و رسول اوست بايد نماز عصر را در محله بنى قريظه بخواند.
سپس پرچم جنگ را بسته و به دست على بن ابيطالب داد و او را با گروهى از مسلمانان از جلو فرستاد و خود نيز با جمعى به دنبال او حركت كرد و ساير مسلمانان نيز دسته دسته به لشكريان پيوستند و به طور كلى تمام افرادى كه در جريان محاصره مدينه و جنگ خندق حضور داشتند با اندك اختلافى تا پايان وقت آن روز خود را به پاى قلعههاى بنى قريظه رسانده و براى جنگ با آنها آماده شدند.
بنى قريظه كه از ماجرا مطلع شدند، پيش از آنكه پيشروان لشكر اسلام به سرزمين آنها برسد وارد قلعههاى خود شده و به استحكام برج و باروى آنها پرداختند و چون على (ع) و همراهان او به پاى قلعههاى ايشان رسيدند آنان بالاى ديوار آمده و شروع به دشنام دادن به آن حضرت و رسول خدا (ص) كردند.
در نقلى كه شيخ مفيد (ره) و ديگران از آن حضرت كردهاند، على (ع) فرمود: همين كه يهوديان مرا ديدند يكى از آنها فرياد زد:
«قد جائكم قاتل عمرو!»
[كشنده عمرو بن عبدود به سوى شما آمد!]
و سپس ديگران نيز داد زده و به يكديگر نظير اين سخن را گفتند، و برخى هم رجز مىخواندند .
من دانستم كه خداى تعالى رعب و وحشتى در دل آنها انداخته و خداى را براى اين نعمت سپاسگزارى كردم.
على (ع) كه دشنام آنها را شنيد، بازگشت و به استقبال رسول خدا (ص) رفته و چونآن حضرت را ديد درخواست كرد كه به خانههاى آنها نزديك نشود و پيغمبر دانست منظورش آن است كه سخنان زشت و دشنام ايشان را نشنود.
بدين ترتيب محاصره يهود بنى قريظه شروع شد و تا روزى كه تسليم شدند و به وسيله مسلمانان از پاى درآمدند بيست و پنج روز طول كشيد و در اين مدت جنگى در نگرفت جز آنكه گروهى از بالاى ديوارها به سوى مسلمانان سنگ مىانداختند كه آنان نيز پاسخ عملشان را مىدادند .
ابن هشام در سيره مىنويسد: شبى كه فرداى آن تسليم شدند مصادف با شب شنبه بود و كعب بن اسد ـ كه بزرگ آنها بود ـ يهود مزبور را جمع كرده و بدانها گفت كه اى گروه يهود! مىبينيد كه ما در چه وضعى گرفتار شدهايم، اكنون من سه پيشنهاد مىكنم يكى از آنها را بپذيريد:
1.شما كه بخوبى مىدانيد محمد پيغمبر خداست و اوصاف او را در كتابهاى خود خواندهايد، بياييد تا به او ايمان آورده و مسلمان شويم و از اين پس در امن و آسايش مانند ساير مسلمانان زندگى كنيم و خود، اموال، زن و بچههايمان نيز محفوظ بمانند؟
يهوديان گفتند: ما هرگز چنين كارى نخواهيم كرد و از دين موروثى و آيين پدران خود دست بر نمىداريم.
2.پيشنهاد دوم من آن است كه بياييد زن و بچههايمان را بكشيم تا خيالمان از اسارت آنها به دست مسلمانان آسوده باشد سپس لباس جنگ پوشيده و از قلعهها بيرون بريزيم و به جنگ مسلمانان برويم، اگر بر آنها پيروز شديم كه بعدا نيز ممكن است زن و بچه پيدا كنيم و صاحب زن و فرزند شويم و اگر كشته هم بشويم ديگر غم و اندوه اسارت آنها را در دل نداريم !
گفتند: اين كار را هم نخواهيم كرد، و ما چگونه دلمان راضى شود اين بيچارگان را به دست خود به قتل برسانيم و زندگى پس از آنها براى ما چه لذتى دارد!
3.كعب گفت: اكنون كه اين پيشنهاد مرا هم نپذيرفتيد پس بياييد امشب كه شب شنبه است و خيال محمد و يارانش از ما آسوده است بر آنها شبيخون بزنيم شايد بتوانيم كارى از پيش برده و آنها را پراكنده سازيم! گفتند: ما چگونه حرمت شب شنبه را بشكنيم و به چنين كارى كه پيشينيان ما بدان اقدام نكردهاند دست بزنيم!
كعب با ناراحتى گفت: براستى كه تاكنون يك نفر از شما از روى عقل و تدبير كار نكرده است .
چند تن از يهود بنى قريظه مسلمان شدند
در ميان يهود مزبور چند تن بودند كه وقتى پافشارى همكيشان خود را در مخالفت با پيغمبر اسلام مشاهده كرده و ديدند چگونه پيشنهادهاى كعب بن اسد را نيز ـ كه سمت رياست بر آنها داشت ـ رد كرده و در نادانى و جهالت خود اصرار مىورزند تصميم به پذيرفتن ديانت اسلام گرفته و از آيين يهود دست كشيدند.
اينان روى گفتار بزرگان خود كه جسته و گريخته اوصاف پيغمبر اسلام را براى آنها بيان كرده و بشارت آمدن و ظهور آن حضرت را از روى تورات و گفتار حضرت موسى و پيغمبران گذشته از ايشان شنيده بودند، در دل علاقهمند به اسلام و آماده پذيرفتن آن دين شده بودند، اما روى ترس از همكيشان و ملاحظات ديگر نتوانسته بودند ايمان خود را اظهار كرده و عملا در سلك مسلمانان ديگر در آيند.
آنها دو يا سه نفر بودند به نامهاى اسيد و ثعلبه كه هر دو برادر و نام پدرشان سعيه بود و سومين نفرى كه مسلمان شد و در برخى از تواريخ اسلام نام او را در همان ايام محاصره بنى قريظه ذكر كردهاند، اسد بن عبيد بود.
اينان هر چه خواستند سران و همكيشان خود را وادار كنند تا به صورت عمومى مسلمان شوند و از لجاجت و عناد خويش دست بكشند و سخنان دانشمندان يهود و بزرگان را به ياد آوردند، نتوانستند و گفتارشان در آنها مؤثر واقع نشد، از اين رو زن و فرزندشان را برداشته و از قلعه به زير آمده و مسلمان شدند.كيفيت اسلام آنها و سخنانى كه از احبار يهود در اين باره شنيده بودند در بخش سوم با شرح بيشترى ذكر شد.
داستان ابو لبابه در ماجراى محاصره بنى قريظه
ابو لبابه يكى از انصار مدينه و از قبيله اوس بود كه پيش از ورود اسلام به مدينه بايهود بنى قريظه همپيمان بودند، و در جنگها و اختلافات از ايشان پشتيبانى و طرفدارى مىنمودند .
يهود بنى قريظه كه از محاصره طولانى به تنگ آمده و عاجز شدند، پيش از آنكه تسليم شوند براى رسول خدا (ص) پيغام دادند كه ابو لبابه را به نزد آنها بفرستد تا در كار خود با او مشورت كنند و رسول خدا نيز ابو لبابه را پيش ايشان فرستاد.
همين كه ابو لبابه وارد قلعه شد زنان و كودكان پيش رويش درآمده و صداها را به گريه و شيون بلند كردند به حدى كه دل ابو لبابه به حال آنها سوخت و متأثر گرديد و در همان حال وقتى مردان بنى قريظه از او پرسيدند: آيا به نظر تو صلاح ما در اين است كه تسليم محمد شويم؟ گفت: آرى چارهاى ديگر نيست و ضمنا با دست به گلوى خود اشاره كرد، يعنى تسليم شدن شما مقدمه نابودى و گردن زدن شماست و اگر تسليم شديد مردانتان را گردن مىزنند.اما ناگهان متوجه شد كه با اين عمل به رسول خدا (ص) و مسلمانان خيانت كرده و گناه بزرگى را مرتكب شده است، و موجب شد تا انقلابى در دل او پديد آيد.اين انقلاب درونى سبب شد كه بيش از آن در قلعههاى بنى قريظه توقف نكند و براى توبه و آمرزشخواهى از اين گناهى كه مرتكب شده بود در صدد چارهاى بر آيد و هر چه زودتر خود را از آلودگى آن گناه پاك سازد.
ابو لبابه به همين منظور از آنجا يكسر به مدينه رفت و با طنابى خود را به ستون مسجد بست و گفت: تا خدا مرا نيامرزد و توبهام را نپذيرد از اينجا حركت نخواهم كرد و به سرزمين بنى قريظه و جايى كه در آن مكان به خدا و رسول او خيانت كردهام قدم نخواهم گذارد.
رسول خدا (ص) كه ديد مراجعت ابو لبابه به طول انجاميد و از ماجراى وى مطلع گرديد فرمود : اگر به نزد ما مىآمد از خدا براى او طلب آمرزش مىكرديم، ولى اكنون كه چنين كرده همانجا باشد تا خدا توبهاش را بپذيرد.
ابو لبابه همچنان به ستون مسجد بسته بود، فقط در اوقات نماز همسر يا دخترش مىآمدند و او را باز كرده مختصر غذايى كه براى او آورده بودند مىخورد و سپس تطهير كرده نمازش را مىخواند و دوباره به همان ستون او را مىبستند.پس از اينكه شش روز از اين ماجرا گذشت و رسول خدا (ص) به مدينه بازگشت شبى در اتاق ام سلمه بود كه هنگام سحر در ضمن آيهاى كه به وسيله جبرئيل بر آن حضرت نازل شد قبولى توبه ابو لبابه به اطلاع حضرت رسيد (3) و ام سلمه كه از ماجرا مطلع شد، آن بشارت را به او داد.چون خواستند او را باز كنند حاضر نشد و گفت: نه به خدا سوگند بايد خود پيغمبر با دست خود مرا باز كند و چون پيغمبر براى نماز صبح به مسجد آمد با دست خود او را باز كرد.هم اكنون ستونى در مسجد مدينه است كه آن را «اسطوانة توبه» ناميده و گويند: جاى همان ستونى است كه ابو لبابه خود را بر آن بسته بوده.
بنى قريظه تسليم شدند
يهود بنى قريظه كه از محاصره به تنگ آمدند و حاضر به پذيرفتن اسلام و جزيه هم نشدند چارهاى جز تسليم نداشتند، اما از سرنوشت خود بيمناك بودند از اين رو براى سران قبيله اوس كه همپيمانان آنها بودند پيغام دادند كه ما چارهاى جز تسليم نداريم اما شما بايد به ما كمك كنيد و با محمد مذاكره كنيد تا درباره ما ارفاق كند و مانند بنى قينقاع و بنى النضير با ما رفتار كند.با اين پيغام چند تن از افراد قبيله مزبور به نزد رسول خدا (ص) رفته و در اين باره با آن حضرت مذاكره كردند پيغمبر فرمود: آيا حاضريد حكميت آنها را به يك نفر از شما واگذار كنم؟ گفتند: آرى.
فرمود: سعد بن معاذ درباره ايشان حكم كند، آنها پذيرفتند، و به دنبال سعد بن معاذ كه در خيمه «رفيده» و در مسجد مدينه جاى داشت ـ چنانكه پيش از اين گفته شد ـ آمدند و او را به خاطر زخمى كه داشت و نمىتوانست به پاى خود راه برود بر الاغى سوار كرده و بالشى براى او ترتيب دادند و به سوى قلعههاى بنى قريظه حركت دادند و در راه بدو گفتند: رسول خدا حكميت بنى قريظه را به تو واگذار كرده و از او خواستند تا درباره آنان ارفاق كند .
سعد بن معاذ ساكت بود و چيزى نمىگفت تا وقتى كه ديد هر كس به نوعى سفارشآنها را مىكند سكوت خود را شكست و گفت: براى سعد روزى فرا رسيده كه در راه خدا از كسى واهمه نكند و سرزنش و ملامت مردم او را از حق منحرف نسازد.
با اين سخن همراهان سعد دانستند كه او تصميم سختى درباره يهود گرفته و از اين رو به يكديگر گفتند: مردان بنى قريظه كشته شدند و همان طور كه پيش بينى مىكردند، وقتى سعد در مجلس پيغمبر و اصحاب حضور يافت و طرفين اختيار حكميت را به او واگذار كردند، سعد گفت: حكم من آن است كه مردانشان كشته شوند و اموالشان قسمت شود و زنان و كودكانشان به اسارت در آيند و مسلمانان نيز به دستور رسول خدا (ص) بر طبق حكم او عمل كردند.
و بدين ترتيب اين دسته از دشمنان خطرناك و پيمان شكن اسلام كه پيوسته مترصد بودند تا از هر فرصتى استفاده كرده و ضربه خود را به مسلمانان بزنند و احيانا اگر بتوانند همه مسلمانان را از پاى در آورده و هلاك كنند به سزاى خيانت و دشمنى خود رسيده و از ميان رفتند.حيى بن اخطب نيز طبق قرارداد و شرطى كه كرده بود پس از رفتن احزاب به ميان قلعههاى بنى قريظه آمد و با آنها به قتل رسيد. (4)
بررسى مدارك سعد معاذ
جاى گفتگو نيست كه اگر عواطف و احساسات قاضى بر عقل وى پيروز شود، دستگاه قضائى دچار آشفتگى مىگردد، و در نتيجه، شيرازه اجتماع از هم مىپاشد.عواطف مانند اشتهاى كاذب است كه موضوعات مضر و نامطلوب را، مفيد و سودمند جلوه مىدهد، در صورتى كه غلبه اين احساسات بر عقل، منافع فردو صلاح اجتماع را پايمال مىكند.
عواطف و احساسات سعد معاذ، منظره دلخراش كودكان و زنان بنى قريظه، اوضاع دلخراش مردان آنها كه در بازداشتگاه به سر مىبردند، و ملاحظه افكار عمومى اوسيان كه جدا اصرار داشتند قاضى از سر تقصير آنها درگذرد، همه اينها ايجاب مىكرد كه قاضى مورد قبول طرفين، رأى خود را بر اساس تقديم مصالح يك اقليت (بنى قريظه) بر مصالح اكثريت (عموم مسلمانان) بگذارد و جنايتكاران بنى قريظه را به جهاتى تبرئه كند، و يا دست كم در مجازات حداكثر تخفيف قائل شود، و يا به يكى از طرحهاى پيش، تسليم شود.
ولى منطق و عقل، حريت و استقلال قاضى، ملاحظه مصالح عموم، او را به سوئى راهنمائى كرد كه سرانجام به آن سو رفت و رأى و نظر خود را دائر بر كشتن مردان جنگجو و ضبط اموال و اسيرى زنان و فرزندان، صادر نمود.او با ملاحظه دلائل زير، نظر خود را اعلام كرد:
1 ـ يهوديان بنى قريظه، چندى پيش با پيامبر پيمان بسته بودند كه اگر بر ضد مصالح اسلام و مسلمانان قيام كنند، و دشمنان آئين يكتاپرستى را يارى نمايند، و فتنه و آشوبى برپا كنند، و بر ضد مسلمانان تحريكاتى بنمايند، مسلمانان در كشتن آنها آزاد باشند. (5) قاضى با خود فكر مىكرد كه اگر من آنها را طبق اين پيمان موأخذه كنم، نظرى بر خلاف عدالت ندادهام.
2 ـ گروه پيمانشكن، در سايه سرنيزههاى نيروهاى عرب مدتى شهر مدينه را دچار ناامنى كرده، و براى ارعاب مسلمانان به خانههاى آنها ريختند، و اگر مراقبت پيامبر نبود، و گروهى را براى استقرار امنيت در شهر، از لشكرگاه به داخل شهر اعزام نمىكرد، چه بسا نقشههاى بنى قريظه عملى مىشد، و آنان در اين صورت مردان جنگنده مسلمانان را اعدام مىكردند، و اموال آنها را ضبط و زنان و اولاد آنها را به اسارت درمىآوردند، سعد معاذ با خود فكر كرد كه اگر من در حق آنها چنين داورى كنم، سخنى بر خلاف حق و عدالت نگفتهام . ـ سعد معاذ، رئيس قبيله اوسيان با بنى قريظه همپيمان بود و دوستى نزديكى با هم داشتند .احتمال دارد كه او از قوانين جزائى يهود اطلاع داشته است.متن تورات يهود اينست كه: «هنگامى كه به قصد نبرد آهنگ شهرى نمودى، نخست آنها را به صلح دعوت نما، و اگر آنها از در جنگ وارد شدند، شهر را محاصره كن و همينكه بر شهر مسلط گشتى همه مردان را از دم تيغ بگذران ولى زنها و كودكان و حيوانات و هر چه در شهر موجود است، همه را براى خود به عنوان غنيمت بردار» . (6) شايد سعاد معاذ تصور كرد من كه قاضى انتخابى طرفين هستم، اگر متجاوزان را با قوانين مذهبى خود آنها مجازات نمايم، كارى جز عدالت و انصاف انجام ندادهام.
4 ـ ما تصور مىكنيم كه بزرگترين علت اين رأى، اين بود كه سعد معاذ با ديدگان خود مشاهده كرده بود كه رسول خدا بنا به درخواست خزرجيان، از تقصير طائفه بنى قين قاع گذشت، و فقط اكتفاء كرد كه از محيط مدينه بيرون روند.اين گروه هنوز خاك اسلام را درست تخليه نكرده بودند، كه كعب اشرف، راه مكه را پيش گرفت و بر كشتگان «بدر» اشكهاى تمساحانه ريخت و از پاى ننشست تا قريش را براى جنگ مصمم ساخت.در نتيجه، جنگ احد پيش آمد و هفتاد تن از فرزندان اسلام در اين راه شربت شهادت نوشيدند.
و همچنين بنى النضير، مورد عفو و بخشودگى پيامبر قرار گرفتند، ولى در برابر آن، با تشكيل يك اتحاديه نظامى، جنگ احزاب را به وجود آوردند، كه اگر كاردانى پيامبر اسلام، و نقشه خندق نبود، در همان روزهاى نخست، تار و پود اسلام را به باد مىدادند، و بعدها نامى از اسلام باقى نمىماند و هزاران نفر كشته مىشدند.
سعد معاذ اين مراتب را از نظر خود مىگذراند.تجربههاى گذشته، اجازه نمىداد كه او تسليم عواطف گردد، و مصالح هزاران تن را فداى دوستى و مصالح يك اقليت نمايد.زيرا به طور مسلم، اين گروه در آينده اين بار با تشكيل يكاتحاديه وسيعتر، نيروهاى عرب را بر ضد اسلام شورانيده و با نقشههاى ديگر هسته مركزى اسلام را به خطر مىافكندند.روى اين جهت، موجوديت اين گروه را صد در صد به ضرر اجتماع مسلمانان تشخيص داد، و يقين داشت كه اگر اين دسته از تيررس مسلمانان بيرون روند، لحظهاى آرام نخواهند گرفت، و مسلمانان را با خطرات بزرگى روبرو خواهند ساخت.
اگر اين جهات نبود، ارضاء افكار عمومى براى سعد معاذ فوقالعاده ارزنده بود و رئيس يك ملت (اوس) پيش از هر چيز به پشتيبانى مردمش نيازمند است، و آزردن آنها و رد سفارشهاى آنان، بزرگترين لطمهايست كه به رئيس يك جمعيت متوجه مىگردد.ولى او تمام اين درخواستها را بر خلاف مصالح هزاران مسلمان تشخيص داد، از اينرو، نارضايتى عموم را براى خود خريد، و از حكم خرد و منطق سربرنتافت.
شاهد دقت نظر و صحت تشخيص وى اينست: هنگامى كه آنها را براى اعدام مىبردند، اسرار دل را بيرون مىريختند.چشم حيى بن اخطب، آتشافروز جنگ، موقع اعدام به رسولخدا افتاد، و چنين گفت: «من از كينهتوزى با تو پشيمان نيستم، ولى خداوند هر كس را خوار سازد، خوار مىگردد» . (7) سپس رو به مردم كرد و گفت: از فرمان خداوند نگران مباشيد، ذلت و خوارى به بنى اسرائيل از ناحيه خداوند قطعى است.
از زنان، يك تن كشته شد، زيرا او با پرتاب سنگ دستآس، مسلمانى را كشته بود، و از ميان محكومان به اعدام، يك نفر به نام «زبير باطا» به وسيله شفاعت مسلمانى به نام «ثابت بن قيس» بخشوده شد.زنان و فرزندان او نيز از بند اسارت بيرون آمدند و اموال او پس داده شد.چهار تن از بنى قريظه اسلام آوردند، و غنائم دشمن پس از اخراج يك پنجم كه به اداره دارائى اسلام تعلق داشت، ميان مسلمانان تقسيم گرديد.سواره نظام سه سهم، پياده نظام يك سهم، پيامبر اسلام خمس غنائم را به زيد داد كه به نجد برود و با فروش آنها اسب و سلاح و سازو برگ جنگ تهيه نمايد.بدين ترتيب، غائله بنى قريظه، در نوزدهم ذى الحجه سال پنج هجرت پايان پذيرفت و آيههاى 26 ـ 27 سوره احزاب، در مورد «بنى قريظه» نازل گرديد و «سعد معاذ» كه در جنگ «خندق» زخمى شده بود، پس از حادثه «بنى قريظه» با همان زخم به شهادت رسيد. (8)
--------------------------------
پىنوشتها:
1.در اينكه مدت محاصره مدينه چند روز طول كشيد اختلاف است برخى پانزده روز و برخى بيست روز و برخى هم همان گونه كه در بالا ذكر شد نزديك به يك ماه ذكر كردهاند.
2.در چند حديث آمده كه جبرئيل به آن حضرت عرض كرد: اى رسول خدا آيا اسلحه جنگ را بر زمين نهادهاى؟ فرمود: آرى، عرض كرد: اما فرشتگان هنوز اسلحه بر زمين نگذارده و هم اكنون از تعقيب لشكر قريش و همدستانشان باز مىگردند و تو نيز به دستور خداى تعالى مأمور هستى به سوى بنى قريظه حركت كنى، و هم اكنون ما از پيش مىرويم و شما هم از دنبال بياييد .
3.سوره توبه، آيه .102
4.از آنجا كه دشمنان اسلام براى مخدوش جلوه دادن چهره اسلام از هيچ تهمت و افترايى دريغ نكردهاند و از هر فرصت و وسيلهاى براى انجام اين هدف شيطانى بهرهگيرى كردهاند در اينجا به كشتار دستجمعى مردان يهود بنى قريظه ايراد گرفته و آن را نوعى اعمال خشونت و مخالف با رفتار انبياى الهى جلوه دادهاند، و از اين رو برخى از نويسندگان و تاريخ نويسان مسلمان نيز كه كم و بيش تحت تأثير اين تبليغات مسموم و مغرضانه قرار گرفتهاند در صدد توجيه اين عمل بر آمده و بلكه در اين روايات و قتل يهود مزبور خدشه كرده و آن را مخدوش دانستهاند كه براى نمونه مىتوانيد نوشته آقاى دكتر شهيدى را در تاريخ تحليلى اسلام بخوانيد و به نظر ما نيازى به اين توجيهات نيست و روايات نيز معتبر است و امثال اين گونه داستانها در جنگهاى انبياى گذشته و از جمله حضرت موسى بن عمران (ع) نيز فراوان وجود داشته، و با توجه به دشمنيها و كارشكنيهاى زيادى كه يهود مزبور نسبت به اسلام و مسلمين داشته و به صورت پايگاه خطرناكى براى دشمنان اسلام در آمده بودند و قابل هيچ گونه اصلاح و انعطافى هم نبودند و در هر فرصتى خنجر خود را از پشت بر مسلمانان مىزدند چنانكه اكنون نيز در اين زمان مشاهده مىكنيم، دليلى براى اين توجيهات و خدشهها احساس نمىشود، كه البته بحث و تحقيق بيشتر در اين باره از وضع تدوين اين كتاب تاريخى خارج مىباشد.
5.متن اين پيمان كه رئيس بنى قريظه به نام «كعب بن اسد» ، آن را نيز امضاء كرده بود، در صفحات پيش گذشت.
6.تورات، سفر تثنيه، فصل .20
7.اما و الله ما لمت في عداوتك و لكن من يخذل الله يخذل ـ «تاريخ طبرى» ، ج 2/ .250
.8 «سيره ابن هشام» ، ج 2/250 ـ .254
وفات سعد بن معاذ
چون غايله بنىقريظه پايان يافت و مسلمانان به شهر بازگشتند،ناگهان زخمى كه در دست سعد بود سرباز كرد و آن قدر خونريزى كرد كه منجر به مرگ و شهادت او گرديد اين زخم در جنگ خندق با تيرى از ناحيه مردى از قريش ايجاد شده بود رسول خدا در مراسم تشييع و دفن سعد حاضر شد و مرگ او مسلمانان را سخت متأثر و غمگين ساخت و عموما در مرگ او گريستند،و خود پيغمبر نيز مىگريست و در مراسم دفن او خود آن حضرت شركت كرد،زيرا سعد در پيشرفت اسلام و پشتيبانى از رسول خدا(ص)بى دريغ فداكارى مىكرد و با موقعيتى كه از نظر اجتماعى داشت و رياست قبيله اوس با او بود خدمات مؤثرى به نفع مسلمين در مدينه انجام داده بود.رسول خدا درباره مرگ او فرمود:عرش خداى رحمان در مرگ سعد لرزيد،و فرشتگان يكديگر را به صعود روح سعد به آسمان بشارت مىدادند.
ازدواج با زينب بنت جحش و داستان زيد بن حارثه
از حوادثى كه در اين سال اتفاق افتاد ازدواج پيغمبر با زينب بنت جحش بود اين ازدواج مورد بحث و انتقاد برخى از كشيشان مغرض مسيحى قرار گرفته و اين عمل پيغمبر را حمل بر علاقه شديد به زن و شهوت جنسى كردهاند و به پيروى از منافقين صدر اسلام گفتهاند: چون پيغمبر زينب را ديد و به او علاقهمند شد، وسيله طلاق او را فراهم ساخت تا خود با او ازدواج كند؟در اينجا لازم است قدرى در اين باره توضيح داده شود و نخست اصل داستان ازدواج او را با زيد بن حارثه شوهر اول او ذكر كرده و سپس به دنباله ماجرا مىپردازيم.
پيش از اين در داستان بعثت رسول خدا و دومين مردى كه به آن حضرت ايمان آورد گفته شد كه زيد بن حارثه چند سال قبل از بعثتبه صورت بردهاى به خانه خديجه آمد و رسول خدا(ص)او را از خديجه گرفت و آزاد كرد و از آن پس او را پسر خود خواند و مردم مكه او را پسر محمد مىناميدند.
داستان اسارت و بردگى او و ماجراهاى بعدى را مورخين اين گونه نوشتهاند كه: زيد جوانى از قبيله كلب بود و در ضمن نزاعى كه ميان قبيله مزبور و يكى از قبايل ديگر عرب روى داد او را به اسارت گرفتند و در بازار عكاظ به معرض فروش در آوردند و حكيم بن حزام - برادر زاده خديجه - روى سفارشى كه قبلا خديجه براى خريدغلامى به او كرده بود، زيد را خريد و براى خديجه به مكه آورد، پس از آنكه پيغمبر اسلام خديجه را به همسرى اختيار كرد به زيد علاقهمند شد تا بدانجا كه او را زيد الحب ناميدند. خديجه كه چنان ديد او را به پيغمبر بخشيد و در اين خلال جريانى اتفاق افتاد كه پدر و خويشان زيد مطلع شدند كه وى به صورت بردگى در خانه خديجه به سر مىبرد.
و چون بردگى زيد براى آنها موجب سرافكندگى بود و از اين گذشته به فرزند خود علاقه داشتند به مكه آمده و براى استرداد زيد با پيغمبر گفتگو كردند و مبلغى هم به عنوان قيمت فرزند خود پيش آن حضرت بردند. زيد كه از ماجرا مطلع شد روى محبتهايى كه در طول اقامت در خانه آن حضرت ديده بود حاضر به بازگشتبه ميان قبيله خود نشد و پس از مذاكراتى قرار شد پيغمبر او را آزاد كند و او را پسر خوانده خويش كرده و در خانه آن حضرت بماند.
پدر و مادر زيد نيز با اين پيشنهاد موافقت كردند و از آن پس رسول خدا(ص)او را پسر خود خواند و اعلام كرد كه او از من ارث مىبرد و من هم از وى ارث خواهم برد و بدين ترتيب منظور زيد، پدر، مادر و قبيله او نيز عملى گرديد و همگى راضى شدند.
پس از اينكه پيغمبر به رسالت مبعوث شد و چند سال از اين ماجرا گذشت طبق آيه 6 - 5 سوره احزاب اين حكم منسوخ گرديد و قرار شد پسر خواندهها را به نام پدران اصلى آنها بخوانند و از آن پس او را زيد بن حارثه گفتند.
ازدواج زيد بن حارثه با زينب بنت جحش
از محبتهايى كه رسول خدا نسبتبه زيد مبذول داشت آن بود كه تصميم گرفتبراى زيد همسرى اختيار كند و به همين منظور به نزد زينب دختر جحش خواهر عبد الله بن جحش كه از طرف مادر عمه زاده آن حضرت و دختر اميمة بنت عبد المطلب بود خواستگارى فرستاد، زينب و نزديكانش كه در آغاز خيال كردند پيغمبر براى ازدواج با خود خواستگار فرستاده خوشحال شدند و جواب مساعد دادند، اما وقتى فهميدند اين خواستگارى براى زيد بن حارثه بوده پشيمان شدند وبراى آن حضرت پيغام دادند كه اين ازدواج - يعنى وصلتبا زيد - بر خلاف شئون فاميلى ماست و بدين ترتيب حاضر به آن وصلت نشدند.
و چون در ضمن آيه 36 سوره احزاب زينب از اين كردار سرزنش شد ديگر باره رضايتخود را با اين ازدواج اعلام كرد و بدين ترتيب به همسرى زيد در آمد.
زينب از ابتدا - روى همان جهتى كه ذكر شد و يا روى تفاوت سنى كه ميان آن دو وجود داشت - بناى ناسازگارى را با زيد گذارد و زيد چند بار خواست او را طلاق گويد ولى پيغمبر وساطت كرده مانع از اين كار شد و چنانكه صريح قرآن كريم استبه آن دو دستور سازش داد تا سرانجام وقتى معلوم شد كه توافق اخلاقى ميان آن دو وجود ندارد و با هم سازگار نيستند قرار شد زيد بن حارثه او را طلاق بدهد.
طلاق زينب و ازدواج رسول خدا با او
زينب كه از زنان مهاجر و از خانوادههاى شريف مكه بود و پس از طلاق در مدينه و دور از بستگان نزديك و در شهر غربتبه سر مىبرد در اندوه و ماتم فرو رفت و چنانكه گفتهاند بسيار مىگريست و از آن سو خداى تعالى پيغمبر را مامور ساختبراى از بين بردن سنت جاهليت كه ازدواج با زن پسر خوانده را مانند ازدواج با زن فرزند رسمى جايز نمىدانستند، زينب را به ازدواج خويش در آورد و در ضمن او را از اين عقده و شكست روحى نيز نجات داده و خواسته ديرينه او و فاميلش را - كه ازدواج با يكى از شخصيتهاى قريش بود - انجام دهد.
رسول خدا(ص)نيز پس از گذشت دوران عده و مدتى پس از آن، با اينكه از انتقاد منافقان مدينه انديشه داشت اين كار را انجام داد و زينب در رديف همسران آن حضرت در آمد. (1)
---------------------------------
پىنوشت:
1. در اينجا به نظرم رسيد براى شاهد گفتار بالا سخن جان ديون پورت را در اين باره براى شما، كه در كتاب عذر تقصير به پيشگاه محمد و قرآن نوشته است نقل كنيم اگر چه قسمتهايى از كتاب مزبور مورد بحث و انتقاد است.
وى پس از اينكه به داستان جنگ خندق و ائتلافى را كه يهود با قبايل عرب بر ضد اسلام كردند و منجر به شكست آنان و سپس غلبه مسلمانان بر يهود شد اشاره كرده و مىنويسد:
«در اينجا لازم است تهمتى را كه دشمنان محمد در همين اوقات از روى غرض و حسد به او زدهاند رد شود، و آن موضوع ازدواج عيال مطلقه پسر خوانده اوست، واقع امر اين است كه خيلى قبل از طلوع اسلام ميان اعراب عادى رواج داشت كه اگر كسى زنى را به نام مادر مىخواند ديگر نمىتوانستبا او ازدواج كند و اگر كسى جوانى را پسرش مىخواند از آن به بعد آن پسر از تمام حقوق فرزندى وى برخوردار مىشد، ولى قرآن هر دو عادت مزبور را نسخ كرد، به اين معنى كه اگر كسى زنى را مادر مىخواند مىتوانستبا او ازدواج كند و نيز اگر پسر خواندهاى عيالش را طلاق مىداد پدر خوانده مىتوانست عيال او را به ازدواج خودش در آورد.
محمد كه نسبتبه زينب خيلى احترام مىگذاشت او را به ازدواج پسرى كه به او نيز همان قدر احترام قايل بود در آورد، چون نتيجه اين ازدواج براى زيد ضايتبخش نبود با همه مداخلهاى كه پيغمبر در اين باره نمود زيد تصميم به طلاق زينب گرفت.
پيغمبر خودش بخوبى مىدانست كه چون اصولا اين وصلتبه وسيله او انجام گرفته است مورد توبيخ قرار خواهد گرفت. ولى پس از انجام طلاق، پيغمبر از گريههاى زينب و بدبختى او متاثر شد، لهذا تصميم گرفت از تنها وسيله اصلاحى كه در دسترس دارد استفاده كند بنابراين پس از طلاق زيد، خودش با زينب ازدواج كرد.
پيغمبر با اشكال به اين اقدام تصميم گرفت و مىدانست عربها كه هنوز پاى بند رسم و عادت سابقشان بودند او را با انجام اين عمل به بىعفتى متهم خواهند كرد، ولى حس شديد وظيفهشناسى بر اين موانع غالب آمد و زينب عيال پيغمبر شد. »
كتاب عذر به پيشگاه محمد، ترجمه سعيدى، صص 36 - 35.
ازدواج با ام حبيبه
ام حبيبه دختر ابو سفيان ـ رئيس بنى اميه ـ يكى از سران قريش و رؤساى مكه بود و مردم مكه در هر كار مهمى كه داشتند معمولا او را به رياست خود انتخاب مىكردند، چنانكه در جنگ احد و خندق مذكور شد، و از اين نظر موقعيت سياسى مهمى در ميان قريش و قبايل ديگر عرب داشت.بالطبع وصلت با چنين شخصى براى رهبر مسلمانان وسيله مؤثرى براى تبليغ اسلام و آرام كردن دشمنان و مخالفين بود، و از آن سو ام حبيبه نيز چند سال پيش از هجرت مسلمان شده بود و به اتفاق شوهرش عبيد الله بن جحش به حبشه مهاجرت كرد و در آنجا شوهرش ـ پس از اينكه از اسلام دست كشيد ـ از دنيا رفت و بدون سرپرست ماند و چون پدرش ابو سفيان از دشمنانسرسخت اسلام بود ام حبيبه راه بازگشت به مكه را نداشت و نمىتوانست به شهر و ديار خود و خانه پدر باز گردد، در مملكت غربت حبشه نيز زندگى با آن وضع براى او بسيار ناگوار و رقتبار بود، از اين رو وقتى پيغمبر اسلام از ماجرا مطلع شد به منظور كاستن دشمنى و عداوت ابو سفيان و نجات يك زن بزرگ زاده و با ايمان كه به جرم پذيرش اسلام و دين، از وطن آواره شده و در ديار غربت نيز دچار آن وضع دردناك و اسفبار گشته، نامهاى به نجاشى پادشاه حبشه نوشت و به وسيله او ام حبيبه را براى خود خواستگارى و عقد كرد .مدتى طول كشيد تا ام حبيبه به مدينه آمد، اما همين عمل رسول خدا (ص) موجب سربلندى او در ميان مهاجرين حبشه و نجات وى از غم و غصه و سقوط روحى او گرديد.
سريه عبد الله بن عتيك
هنوز سال پنجم هجرت پايان نيافته بود،كه غائله«احزاب»و شورش«بنى قريظه»درهم شكست. تمام مدينه و حوالى آن،در اختيار مسلمانان قرار گرفت.پايههاى حكومت جوان اسلام محكمتر گرديد،و آرامش نسبى در قلمرو حكومت اسلام حكمفرما شد.ولى اين آرامش يك آرامش موقتى بود.رهبر عاليقدر مسلمانان بايد مراقب حال دشمنان باشد،و هر گونه توطئه بر ضد اسلام را با نيروهايى كه در اختيار دارد،در نطفه خفه سازد.
آرامش محيط به او اجازه داد،كه برخى از آتشافروزان جنگ احزاب را كه از تيررس مسلمانان پس از كوچ احزاب خارج شده بودند،سركوب كند.«حيى بن اخطب»،كه يكى از آتشافروزان احزاب بود،در جنگ بنىقريظه كشته شد.ولى همدست او«سلام بن ابى الحقيق»در خيبر به سر مىبرد.به طور مسلم،اين عنصر خطرناك هرگز آرام نمىنشست تا بار ديگر احزاب را بر ضداسلام بشوراند.بخصوص،كه عرب بتپرستبراى نبرد با اسلام آماده بود و اگر هزينه جنگ تامين مىشد باز اوضاع احزاب تجديد مىگشت.
روى اين محاسبات،پيامبر دلاوران خزرج (1) را مامور كرد كه اين عنصر جسور كينهتوز را از ميان بردارند،مشروط بر اينكه متعرض احدى از فرزندان و همسران او نشوند.دلاوران خزرج شبانه وارد خيبر شدند،و درب خانههائى را كه در اطراف خانه«سلام»بود از بيرون بستند كه اگر سر و صدائى پيش وى آمد،همسايهها نتوانند،از خانهها بيرون بريزند.سپس از پلهها به طرف طبقه بالا كه سلام در آنجا زندگى مىكرد رفتند.در منزل را زدند،همسرش بيرون آمد،و گفت كيستيد؟گفتند:جمعى از عرب هستيم براى خريد غله آمدهايم (2) .وى بدون تحقيق در را باز كرد،و آنان را به اطاق«سلام»كه تازه به رختخواب خود رفته بود،هدايت كرد.آنها براى جلوگيرى از هرگونه سر و صدا فورا وارد اطاق شده،در را بستند و به طور دسته جمعى به حيات يك عنصر خطرناك و فتنهانگيز كه مدتها آسايش را از مسلمانان سلب كرده بود،خاتمه دادند.سپس از پلهها پائين آمده،در خارج قلعه در مدخل آب پنهان شدند.
سر و صداى همسر«سلام»،همسايگان را بيدار كرد.همگى چراغ به دست،دلاوران خزرج را تعقيب كردند.ولى هر چه گشتند،اثرى از آنها نديدند،سپس به خانههاى خود بازگشتند. جرات مسلمانان به قدرى بود،كه يكى از آنها داوطلب شد،كه به صورت ناشناس به ميان آنان برود و از نتيجه كار خود مطلع شوند،زيرا تصور مىكردند كه او هنوز زنده است.
او هنگامى وارد جرگه آنها گرديد كه يهودان دور«سلام»را گرفته بودند و همسر او جريان را تعريف مىكرد.ناگهان همسرش نگاهى به صورت«سلام»كرد و گفت:به خداى يهود سوگند،جان سپرد. (3) ،سپس وى بازگشت و همرزمانخود را از جريان مطلع ساخت.همگى در تاريكى شب از پناهگاه خود بيرون آمدند و رهسپار مدينه شدند و پيامبر را از سرگذشتخود آگاه ساختند. (4)
-------------------------------------------
پىنوشتها:
1. همانطورى كه قبلا هم بيان شد انصار مدينه از دو تيره اوس و خزرج تشكيل مىشد و ايندو طايفه هميشه رقيب همديگر محسوب مىشدند، بعد از مسلمان شدن ايندو طايفه، همين رقابت در لباس ديگرى جلوه كرد، قبيله اوس بعد از جنگ بدر توانسته بود كعب بن اشرف (از يهوديان سرشناس و دشمنان سرسخت پيامبر) را به قتل برسانند. خزرجيان بعد از اين در صدد بودند كه از رقيب خود در كسب شرف عقب نمانند و شخصى را در حد كعب، به قتل برسانند و لذا براى كشتن سلام بن ابى الحقيق داوطلب شدند.
2. ناس من العرب نلتمس الميرة:«ميرة»جمع«مير»به خواربار ذخيره شده گفته مىشود.
3. فات و اله يهود:به خداى يهود سوگند،او درگذشت.
4. «سيره ابن هشام»،ج 2/274-275.
غزوه ذى قرد
سبب اين غزوه آن شد كه عيينة بن حصن فزارى با عدهاى از سواران قبيله غطفان كه در زمره دشمنان اسلام بودند، شبانه به اطراف مدينه حمله بردند و در جايى به نام«غابه»به ساربانى كه شتران شيرده پيغمبر و مردم مدينه را مىچرانيد و از قبيله غفار بود برخورد كرده و آن مرد غفارى را كشته و زنش را نيز اسير نموده و شتران را نيز بردند.
نخستين كسى كه از اين ماجرا مطلع شد مردى بود به نام سلمة بن اكوع كه در آن روز به سوى«غابه»مىرفت و در«ثنية الوداع»كه گردنهاى بود شتران را ديد و ازماجرا آگاه گرديد و از اين رو به عجله خود را به بلندى«سلع»كه كوهى در كنار شهر مدينه بود رسانيد و با فرياد«و اصباحاه»مردم را از جريان غارتى كه انجام گرفته بود مطلع ساخت و سپس خود او به سرعتبه تعقيب دشمن رفت و چون به آنها رسيد تيرى به سوى آنها پرتاب كرد.
عيينه و همراهان به سوى او حملهور شده و او فرار كرد و چون بازگشتند دوباره آنها را تعقيب كرده شروع به تيراندازى نمود و چون باز مىگشتند او نيز فرار مىكرد. اين حالت جنگ و گريزى آنها را مشغول ساخته و از سرعت آنها كاست تا مسلمانان به آنها رسيدند.
از اين سو وقتى صداى سلمة بن اكوع در مدينه طنينانداز شد گروهى از جنگجويان و سواركاران بر اسبهاى خود سوار شده براى كسب تكليف به در خانه رسول خدا(ص)آمدند، پيغمبر خدا سعد بن زيد - انصارى - را بر آنها امير و فرمانده كرده به آنان فرمود: شما از جلو به تعقيب دشمن برويد تا من از دنبال بيايم.
سواران خود را بسرعتبه غارتگران رسانده و يكى از آنان كه زودتر از ديگران خود را به آنها رسانده بود به نام محرز بن نضله به دست آنها كشته شد و به دنبال او مسلمانان ديگر رسيدند و با حملهاى كه به دنباله غارتگران كردند توانستند دو تن از آنها را به قتل رسانده و مقدارى از شتران را نيز از آنها پس بگيرند ولى بقيه را كه عيينه و همراهانش از جلو برده بودند به دست نياوردند.
رسول خدا(ص)نيز به دنبال آنها تا كوه«ذى قرد» - كه دو روز تا مدينه فاصله داشت، و حدود دوازده فرسخ راه بود - پيش رفت ولى به غارتگران نرسيده همانجا توقف كرد و پس از يك شبانه روز توقف در آنجا به مدينه بازگشت. (1)
---------------------------------
پىنوشت:
1. ابن هشام مىنويسد: زن آن مرد غفارى كه به دست غارتگران اسير شده بود پس از چند روز توانست از چنگال آنها فرار كند و شتر معروف پيغمبر را نيز كه نامش عضباء بود برداشته و بر آن سوار شد و خود را به مدينه رسانيد، و چون پيش رسول خدا(ص)آمد معروض داشت كه من نذر كردهام اگر خداى تعالى مرا به وسيله اين شتر نجات داد او را در راه خدا قربانى كنم!
پيغمبر تبسمى كرد و فرمود: نذر در چيزى كه مالك آن نبودها
نماز استسقا و طلب باران
در كتاب المنتقى در حوادث سال پنجم مىنويسد در اين سال مردم مدينه به خشكسالى دچار شدند و به نزد رسول خدا(ص)آمده و گفتند: اى پيغمبر خدا!باران قطع شده و درختان خشك گرديده و علوفه تمام گشته و چهار پايان و مواشى به هلاكت رسيدهاند، از خداى خود بخواه تا براى ما بارانى بفرستد!
رسول خدا بدانها فرمود: فلان روز كه شد بياييد تا براى اين كار بيرون برويم و همراه خود مقدارى صدقه هم بياوريد.
چون روز موعود فرا رسيد پيغمبر آمد و مردم نيز بيرون آمدند و همگى با حال آرامش و وقار به سوى بيابان حركت كردند و در جايى به نماز ايستادند و چون نماز به پايان رسيد رسول خدا(ص)برخاسته و عباى خود را وارونه كرد و رو به مردم ايستاده دستها را به سوى آسمان بلند كرد، آن گاه اين دعا را خواند:
«اللهم اسقنا و اغثنا، غيثا مغيثا، و حيا ربيعا، و جدا طبقا معذقا عاما هنيئا مريئا. . . »
تا به آخر دعاى مفصلى كه از آن حضرت نقل شده است.
راوى حديث كه انس بن مالك است گويد: ما هنوز از جاى بر نخاسته بوديم كه تكههاى ابر ظاهر شد و تدريجا همه آسمان را ابر گرفت و باران شروع شد و يكسره تا فتشبانه روز پيوسته باران آمد تا حدى كه مردم به نزد آن حضرت آمده و گفتند:
اى رسول خدا زمينها را يكسره آب گرفته و خانهها ويران گشته و راهها بسته شد از خدا بخواه تا باران را از ما بگرداند. پيغمبر كه در آن وقتبالاى منبر بود از گفتار آنها كه حكايت از زود رنجى انسان در كارها مىكرد خنديد و سپس دستها را به آسمان بلند كرده گفت:
«حوالينا و لا علينا، اللهم على رؤس الظراب و منابت الشجر و بطون الاودية و ظهور الاكام».
[پروردگارا بر اطراف ما ببار نه بر ما، خدايا بر بالاى تپهها و پاى درختان و شكم درهها و پشت كوهها!]ناگهان ابرهايى كه بالاى سر شهر بود از هم باز شد و مانند حلقه و سپرى دايرهوار شهر را در بر گرفت كه به اطراف مىباريد و در شهر مدينه قطرهاى نمىباريد.
كتاب: زندگانى حضرت محمد (ص) نويسنده: رسولى محلاتى كتاب: فروغ ابديت، نويسنده: جعفر سبحانى |