پژوهش به معناي پژوهيدن و جستجو کردن است. جستجويي که هدفش کشف حقيقتي پنهان است. بديهي است که پژوهشگر براي دست يابي به حقيقت هر چيز مي بايست ابتدا نسبت به مقوله آگاه و دانا بوده، و از وسايل لازم جهت استخراج آن از بطن پديده ها يا واقعيت ها نيز برخوردار باشد. يعني پژوهشگر مي بايست واجد شناخت باشد. بدون شناخت هيچ حقيقتي مکشوف نخواهد شد. بنابراين موضوع بحث ما در آغاز اين است که چگونه مي توان به شناخت رسيد. و سپس اين که اين شناخت تا چه حد مي تواند در دستيابي به حقيقت چراغ راه ما باشد. شناخت، يکي از سه موضوع اساسي فلسفه بوده و هست. يعني فلسفه به عنوان دانش عام بشري درصدد پاسخگويي به سه مساله بوده است: ۱) اين که جهان چيست؟ يا ماهيت جهان چيست؟ ۲) انسان و جامعه انساني متشکل از انسان ها چيست؟ ۳) اين که شناخت چيست و ما چگونه مي توانيم خود و جهان را بشناسيم؟
اما خود شناخت نيز از چند موضوع اساسي تشکيل مي شود که زير عنوان شناخت شناسي قرار مي گيرد.
- اين که اساساً شناخت چيست؟
- چگونه حاصل مي شود.
- مراحل شناخت چيست؟
- اعتبار آن چيست؟
اما براي اين که بدانيم شناخت چيست ابتدا بايد انسان را"که عامل اين شناسايي است" بشناسيم. سپس محيطي که وي در آن زندگي مي کند را مورد بررسي قرار دهيم. انسان يک واحد است. يک پديدار. يک ارگانيسم. ارگانيسمي که حيات، تحول و تغيير دارد و رشد مي کند. يعني ارگانيسمي است که رشد مي کند، تغيير مي يابد و بواسطه ي اين تغيير تکامل پيدا مي کند. و براي اين که حياتش تداوم پيدا کند مي بايست در تعامل با محيط باشد. و از طريق اين تعامل به تعادل برسد. تعادلي که پي در پي در حال تغيير است. مثل مقابله با سرما و گرما. يعني انسان خود را با محيط ساز گار مي کند. اين سازگاري سبب شناخت انسان مي شود. شناختي که حاصل عکس العمل او نسبت به محيط است. اما خود شناخت هم چند مرحله دارد. شناخت حسي، يعني شناختي که در اثر برخورد حواس ما با جهان خارج حاصل مي شود. بدين معنا که ذهن نسبت به يک واقعيت خارجي آگاه شد. نسبت به آن واکنش نشان مي دهد. شناخت احساسي، شناخت ادراکي و ۳ تصور تشکيل مي شود. در مرحله ادراکي محرک جدا مي شود و کليتش براي ما شناخته و روشن مي شود. مثل صداي زنگ تلفن که وقتي مي شنويم آن را از زنگ هاي ديگر تميز مي دهيم. در مرحله شناخت حسي همه زنگ ها يکسان هستند. ولي در مرحله ي ادراکي زنگ تلفن از زنگ ساعت و زنگ مدرسه جدا مي شود. اين در حالي است که خود تلفن حضور عيني ندارد. در مرحله تصورم مغز شروع به ايجاد تصوير مي کند. يعني برخورد ما با محرک خارجي سبب تصويري در ذهن مي شود(بعد از ادراک) که در غياب او نيز حاضر است(در آرشيو مغز). اين سه مرحله روي هم سبب شناخت ما از پديده ها مي شوند. بنابراين در مرحله حسي به رغم آن که پايه و مايه ي شناخت ما از جهان حاصل مي شود، شناخت ما از جهان حاصل مي شود، شناخت محدود است. و براي دست يابي به شناخت کامل بايد از مراحل ۲ و ۳ عبور کنيم. يعني به شناخت منطقي دست پيدا کنيم. و براي دست يابي به شناخت منطقي بايد به مفاهيم متوسل شويم. در حقيقت مفهوم بازي مهم ترين رکن شناخت ما از جهان است. بدين معنا که وقتي انسان با نمودهاي مختلف برخورد مي کند، در مغز خود شروع به تجربه مي نمايد. يعني خصوصيات پديده ها را از آن ها جدا مي کند. يعني بعضي صفات را نگه مي دارد(صفات مهم را) و بقيه را ناديده مي انگارد.
به اين جدا شدن صفات مهم و تجريد آن ها از پديده(مفهوم) و به اين فرايند مفهوم سازي مي گويند. مثلاً براي تجريد انسان از حيوان، مي گوئيم انسان حيوان است چون چشم دارد، گوش دارد، دندان دارد، دهان دارد، معده دارد، توليد مثل مي کند و غيره. بنابراين حيوان است. اما بدليل صفات مميزه اي مانند: روي دو پا راه رفتن، سخن گفتن و تفکر، از حيوان جدا مي شود. يعني در اين جدا کردن(رنگ، صدا، قد، وزن، جنس و... مهم نيست) بلکه روي پا راه رفتن و سخن گفتن و تفکر مهم است. اين مي شود جدا کردن صفات مهم از پديده. بنابراين ذهن انسان هميشه در حال جدا کردن خصوصيات کلي پديده ها و طبقه بندي آن هاست که اگر اين امر صورت نگيرد انسان به شناخت و آگاهي نائل نمي شود. در پژوهش هم يا در فرايند پژوهش براي شناخت حقيقت امور هم همين فرآيند طي مي شود. يا مي بايست طي شود. اما مفاهيم که در پژوهش مهم ترين رکن را دارد و پايه و مايه پژوهش مي باشند خود به دو دسته تقسيم مي شود.۱ مفاهيم حقيقي و مفاهيم رسمي. در پژوهش علمي، پژوهشگر مطلقاً با مفاهيم حقيقي سر و کار دارد. مفاهيمي که متکي و مبتني بر تجربه و رويکرد عقلي با پشتوانه رياضي هستند. يعني پژوهشگر با مقولاتي سر و کار دارد که عيني، محسوس و ملموس اند. و لذا قابل تجربه و قابل وصول در آزمايشگاه. در علم از اين مقولات تحت عنوان مقولات و مفاهيم متقن نيز نام مي برند. ليکن در پژوهش فرهنگي – هنري، نکته باريک تر از مويي وجود دارد که قدري يا گاهي بالکل فرايند پژوهش را دچار مشکل مي سازد. زيرا فرهنگ و هنر(و در مقوله مورد بحث ما دفاع مقدس) واجد خصلت هايي است که با آن خصلت هاي ماهوي مي گويند. يعني در پژوهش فرهنگي – هنري پژوهشگر بيشتر و در اکثر واقع، مفاهيم رسمي و نه حقيقي سروکار دارد. بنابراين در پژوهش فرهنگي چونان بايد حرکت کرد و سمت و سوي پژوهش را به راهي انداخت(بويژه در جامعه اي نظير ايران که صبغه چندين صد ساله عرفان و اشراق دارد) که نه مصداق پاي چوبين استدلاليان شود و نه در تضاد با دنياي سراسر عقلي، تجربي و آزمايشگاهي مدرن قرار گيرد. اين نکته شايد دشوار ترين و پيچيده ترين بخش پژوهش فرهنگ در جوامعي باشد که صبغه هاي عرفاني طول و دراز دارند. زيرا پژوهشگر در اغلب موارد رابطه ي مستقيمي با محيط پژوهش نداشته، از طريق مفاهيم(زبان) با موضوع ارتباط مي يابد. و مفاهيم همان واژه هايي هستند که ما پديده ها را توسط آن ها مي شناسيم. و مسلم است که کلمات في نفسه قادر به تبيين حقيقت وجود هر ذاتي يا هويت پديده ها نيستند.
از اين رو پژوهشگر گاهي مفهوم است از مفاهيمي واحد براي تبيين هر دو وجه استفاده کند. يعني مفهومي که از طرفي فاقد اعتبار آزمايشگاهي نباشد و از سوي ديگر فقدان تسويه آزمايشگاهي اعتبار ارزشي آن را مخدوش نسازد. بديهي است که پژوهشگر فرهنگي براي نيل به اين مقصود بايد از مفاهيم اسمي اي که در عين حال واجد خصوصيات حقيقي هستند بهره بگيرد. به عنوان مثال اگر قرار است از مفهوم"گل سرخ" در پژوهش خود سود جويد(که اين مفهوم در ذهن ما واجد مشخصاتي است که اين مشخصات در عين حال مورد وثوق همه ي مردم نيز مي باشد) به گونه اي آن را طرح کند و به شيوه اي از آن استفاده نمايد که با نظر علمي يک گياه شناس در مورد آن در تضاد نباشد. (شايد بتوان گفت تلازم مفاهيم رسمي و حقيقي. اين گونه، چون مفاهيم واسطه ي پژوهشگر و پديده هاي اجتماعي مورد پژوهش هستند و پژوهشگر في نفسه با عين يا اثره سروکار ندارد و در قالب کلمات و واژه ها به پژوهش مي پردازد، اين مفاهيم بايد قابل درک عموم باشند. و چون انتخاب آن ها(که برآمده از عقايد، نظرها و پيش فرض هاي علمي است) نوعي قضاوت محسوب مي شود. انتخاب ابزارها و گمانه ها نيز خود گونه اي قضاوت ارزشي است. جداي از اين مسأله، در مقولات فرهنگي، پژوهشگر الزاماً مي بايست متوجه کل باشد. در اين صورت هيچ جزئي نمي تواند از زير چشمان تيزبين او بگريزد. ليکن اگر(جزء) را محور قرار دهيم، يعني با شيوه ي استقرايي بر خود متمرکز شويم ممکن است کل از دست برود. و اين برخلاف شيوه ي آزمايشگاهي است که جزء مورد تجربه و تحقيق قرار مي گيرد. زيرا در شيوه آزمايشگاهي به سادگي مي توان از آن جزء به کل و حقيقت کلي دست يازيد. مانند يک قطره ي آب يا جزء آب که مبين کل آن نيز مي باشد. ليکن در مورد عناصر فرهنگي که قابل تجربه در آزمايشگاه نيستند، نمي توان چنين حکمي صادر کرد.
در نتيجه، در پژوهش هاي فرهنگي اين کل است که مورد توجه بوده، و از اهميت بيشتري برخوردار است. و اين کل الزاماً به معناي لابراتواريش ملموس، عيني و محسوس نبوده، دائماً در حال تطور، تحول، شدن و تغيير و دگرگوني است. و بنابراين نيازمند بررسي گذشته و حال و با توجه به اين دو، چگونگي وضعيت آينده اش مي باشد. بدين معنا که ابتدا بايد پيشينه ي موضوع مورد بررسي قرار گرفت، سپس سير تحولي آن تا به امروز تحليل شود، آن گاه با توجه به نوع حرکت و چگونگي پيشرفت و ماهيت ذاتي اين پيشرفت، به قضاوت درباره ي، آينده اش نشست. بدين اعتبار صرف واقعيت براي پژوهشگر فرهنگي چندان ارزش و اعتباري ندارد. بلکه آن چه مهم است تغير، تحول و شدن پديده با توجه به نيروي پيش برنده و فهم و آگاهي حاصل از آن، مي باشد. نيرو اما، پژوهشگر را به دانش و فهم درباره ي جهان وراي ظاهر و صورت پديده ها رهنمون مي سازد. در اين مرحله پژوهشگر در مي يابد که نيرويي در پس صورت پديده ها وجود دارد که سبب حرکت آن مي شود. نيرو در فهم و خود آگاهي پژوهشگر نيز موثر است. يعني وقتي انسان به وجود نيرو واقف مي شود، به اين نتيجه واصل مي شود که ممکن است آگاهي او نيز به چيز ديگري تبديل شده باشد. و اين فرآيندي است که ميان آگاهي نخستين پژوهشگر و موضوع پژوهش رخ مي نمايد. يعني تضاد ميان انديشه ي پژوهشگر و موضوع مورد تحقيق که بواسطه ي نيرو در حال حرکت است، سبب آگاهي ثانويه مي گردد که خروجي و نتيجه ي پژوهش است. بنابراين پژوهشگر نيز در ارتباط با مقوله يا شيئي مورد تحقيق بمثابه انساني مي ماند که براي اولين بار با چيزي روبرو مي شود. يعني از همان مراحل:
۱) شناخت حسي يا نگرش ظاهري به اشياء و پديده ها.
۲) و مرحله شناخت ادراکي يا نگرش ماهوي به اشياء.
۳) مرحله شناخت منطقي يا نگرش عقلي عبور مي کند. بدين اعتبار که در مرحله ي نخست پژوهشگر در مي يابد که پديده ها و امور مي توانند چيز ديگري، سواي ظاهر شيئي خود هم باشند. اين جاست که بحث(بود و نمود) يا ظاهر و ماهيت مطرح مي گردد. که عامل تبديل آن نيرو است. نيرويي که در صدد تبديل کردن شيئي از نمود به بود يا آن چه کد(مي نمايد) به آن چه به واقع هست مي باشد. حال با توجه به نکات مطرح شده، و تاکيد بر اين نکته که کار پژوهشگر دست يابي به حقيقت مي باشد، براي آن که بحث مصداق عيني تري داشته باشد و گوينده را در بيان مفاهيم مد نظر ياري رساند. بهتر است به طرح مثالي مبادرت ورزد تا قضيه وضوح بيشتري پيدا کند. فرض کنيد پژوهشگري مي خواهد در مورد يک نمايش دست به پژوهش بزند. يعني در مورد پديده اي که در حين اجرا به عيني محسوس و ملموس مبدل گشته و لذا قابل درک و فهم از طريق حواس مي باشد. يعني قابل تجربه است. اين پديده به رغم قابل تجربه بودن توسط حواس، فاقد ظرفيت و قابليت تجربه ي آزمايشگاهي به معناي علمي است. زيرا هر يک از عناصر تشکيل دهنده آن مثل نور، رنگ، صدا، از حقيقت و جوهري برخوردارند که في نفسه کارکرد و فونکسيون ديگري دارد که در اين مقام واجد حقيقتي متقن است. ليکن اين عناصر حقيقتي(که از فيزيک خاصي برخورداريد) در ترکيب خود و ارتباط دروني با عناصر ديگر، کارکرد طبيعي خود را از دست داده، به حس و گاه عاطفه اي غير حقيقي يا ناملموس تبديل مي گردند.
يا هنر پيشه اي که نقشي را ايفا مي کند، در حالت معمولي موجودي است حقيقي و واقعي که قابل وصول و تجربه آزمايشگاهي است. ليکن او نيز در حين اجرا و تحت تاثير عناصر گوناگون گاهي تا آن جا پيش مي رود که حقيقت وجود خود را فراموش کرده، فضائي خلق مي کند و اعمالي انجام مي دهد و از ذهنيتي برخوردار مي شود که با من حقيقي و واقعي اش بسيار متفاوت است. بديهي است که اين من نو ظهور و فضاي حس نشدني غير قابل لمس، قابليت تجربه آزمايشگاهي ندارد(تضاد بين بود و نمود). بودي که عين نمود است و نمودي که خود، بود است. بدين سان، پژوهشگر تئاتر(فرهنگي) الزاماً وجود عيني را از اين منظر ناديده گرفته، به آن به مثابه پديده اي در حال شدن و بودن مي نگرد. همين گونه است پژوهش در مورد عادات، رفتار، کردار و انگيزه هاي مختلف يک فرد و در کل يک جامعه ي فرهنگي. قطعاً پژوهشگر فرهنگي – قادر به استفاده از مفاهيم حقيقي در موضوع پژوهش خود نيست. زيرا ارزش هاي فرهنگي و روانشناختي فردي – اجتماعي مدام دستخوش تغيير است. و اين تعييرات در اثر مرور زمان و ارتباط هاي فرهنگي چشم گير است. بدين معنا که مرور زمان و ارتباط هاي فرهنگي، ابتدا موجب تغيير شيوه هاي زيست شده و تغيير شيوه ي زيست، مناسبات و نوع روابط او را متحول مي سازد. و سرانجام با تغيير مناسبات و شيوه هاي ارتباطي، از روان شناسي رفتاري متفاوتي برخوردار مي شود.
از اين رو، اگر پژوهشگر فرهنگي حکم قاطعي(چنان که پژوهشگر علوم دقيقه مي کند) صادر کند و بر حکم خود نيز اصرار ورزد. نه تنها کمکي به طرح و حل مسائل نخواهد کرد. بلکه مسبب رکود و عدم رشد مقولات مورد پژوهش خود مي شود. بنابراين، و به عنوان نتيجه گيري بايد گفت، براي بررسي ماهيت وجود هر پديده اي مشاهده آن به گونه اي مجرد و انتزاعي کافي به نظر نمي رسد. بلکه مستلزم پژوهش هم بستگي کلي آن ها يا مطالعه روابط دروني و بروني پديده ي مورد پژوهش است. بدين معنا که هيچ چيز ساکتي وجود ندارد. بلکه دائماً در حال تکامل است. حتي چيزهايي که به نظر ساکن مي رسند ما مرتباً نسبت به هم و نسبت به خودشان تغيير مي کنند. از اين رو ظاهر اشياء با ماهيت آنان متفاومت است. يعني آن چه ما به وسيله حواس درک مي کنيم اعيان يا ظواهرند. ولي ماهيت يا باطن در پس ظواهر قرار دارد. از اين رو ظاهر بيانگر وجود نيست. بلکه ماهيت و جوهر است که وجود حقيقي آن را تعيين مي کند. يعني آن چه(في الواقع هست). و آن چه في الواقع هست واجد نيروئي است که از درون موجب حرکت مي شود. از اين رو، کار پژوهشگر فرهنگي به رغم وجود و شکل ظاهري پديده ها بايد متضمن درک و فهم نيروي پيش برنده اي باشد که از گذشته شروع شده و به آينده امتداد مي يابد. و فهم نيروي پيش برنده نيازمند شناخت است. (بويژه شناخت ماهوي و محتوايي) مي دانيم که شناخت ما نيز محدود است. بنابراين در پژوهش مي بايست سويه اي از واقعيت مورد بررسي قرار گيرد که پژوهشگر نسبت به آن شناخت کافي دارد. يا به عبارت ديگر و به تعبير فلسفي بايد حدود مسأله با توجه به ميزان آگاهي محقق روشن باشد. در غير اين صورت مبادرت به طرحي بسيار کلي از مسأله خواهد نمود که گاه براي خود پژوهشگر نيز قابل تميز وصول نخواهد بود.
نويسنده: دکتر فرشيد ابراهيميان
منبع: سايت آفتاب |