مقدمه
يکي از مهمترين مباني فکري سلفيه، ظاهرگرايي است. آنان معتقدند بايد ظاهر نصوص قرآن و سنت را اخذ کرد و از باطن و تأويل آيات دوري کرد. زيرا خداوند با عربي مبين با مردم سخن گفت و در عين حال در حال بيان بوده است. لذا دليلي بر عدول از ظاهر و تمسک به باطن وجود ندارد. به نظر آنان قرآن براي هدايت و سعادت بشر نازل شده است پس هيچ دليلي ندارد که ظاهر آن را کنار گذاشت و بالاخص در باب اسما و صفات خداوند و معاد بايد به ظاهر الفاظ تمسک کرد چون در اين دو موضوع نه عقل و نه شهود راهي براي رسيدن به حقيقت آن ندارند و بايد ظاهر نصوص را پذيرفت و از تأويل و رجوع به باطن خودداري کرد. در اين فصل به علل و ادله ظاهر گرايي و دليل ردّ تأويل و باطن از سوي سلفيان ميپردازيم.
ظاهرگرايي يا تطابق معناي ظاهر لفظ با مراد شارع
در ديدگاه سلفيان اصل در نصوص کتاب و سنت حمل بر معناي ظاهري لفظ است و نبايد آن را تأويل کرد. زيرا به تحريف با تعطيل ميانجامد. به نظر آنان لفظ مطابق مراد متکلم بيان شده، علي الخصوص در مسائل اصول دين و ايمان که جايي براي رأي نيست. چون انسان از رحاظ طبيهي اجتماعي آفريده شده است و به همرن خاطر خداوند به او نطق را عطا کرد تا به وسيله آن با ممنوع خود ارتباط برقرار کند و اين نطق به وسيله الفاظي که دلالت بر مراد متکلم ميکند، حاصل ميشود. لذا اين مسئله به دو امر اساسي متوقف است. اول اينکه متکلم قدرت تصوير آنچه در نفسش وجود دارد، داشته باشد و بتواند اراده خود را به خوبي بيان کند و ديگر اينکه شنونده قدرت فهم اراده متکلم را داشته باشد پس عجز در هر يک از اين دو امر باعث ميشود که تخاطب به خوبي صوت نگيرد و قصد متکلم از بيان مطالبش حاصل نشود و حال انکه ميدانيم خداوند به بهترين وجه توانايي بيان مراد خود را دارد و ميداند در چه زماني و با چه الفاظي آنها را بيان کند تا شنونده نيز آنها را درک کند.
حال که مشخص شد انسان ها فقط با الفاظ مراد خود را به خوبي به ديگري انتقال ميدهند، اصل در کلام الفاظ اين است که دالّ بر معاني حقيقي کند، چون راهي براي معرفت مراد متکلم به غيز از الفاظ و کلام او نيست. بالاخص وقتي خود متکلم در دسترس نباشد که در اينجا تنها راه مراجعه به کلام اوست. اصول اولي در الفاظ، دلالت آنها بر معناي حقيقي است. پيامبر اسلام گاهي از محسوساتي صحبت ميکرده که مخاطب با آن آشنايي داشته و گاهي از اموري ياد ميکرده که نزد قومش معروف نبوده و در لغت آنان الفاظي که دلالت بر حقيقت آن کند وجود نداشته، در اينجا پيامبر بايد الفاظي متناسب با آن معاني بياورد تا سوء فهم پيش نيايد و مقصود پيامبر از رسالتش صورت گيرد. لذا بايد بپذيريم که اکثر نصوص قرآن و سنت براساس همان مراد متکلم بيان شده است تا هم شنونده آن معناي حقيقي را درک کند و هم گوينده به اين نتيجه برسد که شنونده حقيقت مراد او را درک کرده است.
بنابراین اگر متکلم ميخواهد مراد خود را به مخاطب تفهيم کند يا بايد تصريح کند که معناي مطلوب از بيان من، فلان نکته و مسئله است يا الفاظي استعمال کند که آن لفظ براي آن معنا وضع شده باشد و لفظ همراه با قرينهاي نباشد تا معناي ظاهري را به معناي ديگر انصراف دهد. صورت ديگر آن است که کلام خود را با قرائن بياورد تا مرا خود را به وسيله اين قرائن به مخاطب بفهماند. لذا اگر ملام قرينه داشت، صرف کلام از ظاهر آن اشکال ندارد اما صرف کلام از ظاهر لفظ بدون دليل که بيانگر مراد متکلم است، تحکم است و سبب آن يا جهل است يا هواي نفس، بلکه لازم است که کلام بر ظاهر خود باقي بماند عقل نميتواند قريبنه باشد. زيرا متکلم بايد قرينهاي در کلان ميآورد تا مخاطب متوجه شود که معناي ظاهري را قصد نکرده است و بالاخص در زماني که ميدانيم متکلم در مقام بيان و نصيحت و ارشاد است. پس اگر مخاطب کلام متکلم را بر خلاف ظاهرش حکم کند، احتياج به دليل در کلام متکلم است و اگر دليل د کلمات يافت نگرديد، اين حمل کذب محض است و نسبت دروغ به متکلم است. در برخي اوقات الفاظ احتمال چند معنا را دارند که در اين جا بايد يکي از معاني را بر ديگري ترجيح داد و اين باز هم به وسيله قائن موجود در کلام و کلمات ديگر متکلم امکان پذير است. زيرا سياق عبارت ما را به سوي معناي مراد متکلم رهنمون ميسازد که اين مجمل چگونه مبيّن ميگردد و معناي واقعي کلمه چيست.
در نظر سلفيان مراد از ظاهر در اين بحث يعني آنچه از ظاهر لفظ به ذهن متبادر ميشود که البته به حسب سياق جمله و کلام، معانی مختلفی ميگیرند ولي نبايد اين اختلاف به مرحله باطن و معناي مرجوح برسد، معنايي که اصلا از ظاهر لفظ و سياق جمله فهميده نميشود. گفتني است که اين غير از معناي ظاهري در نزد اصوليان است که در نزد اصوليان ظاهر در مقابل نص است ولي در اينجا ظاهر در مقابل باطن است. در اين بحث ظاهر گاهي نص است و گاهي که مدلول کلام و علامت مراد متکلم است و نفي آن تکذيب متکلم و مراد اوست. الّا آنچه در عرف متاخرين بالاخص در ميان متکلمان حادث شده که از اکثر نصوص کتاتب و سنت ظاهر زدايي کرد و تمام نصوص اسماء و صفات و اسلام و کفر و ايمان و مسائل روز قيامت مثل برزخ و ميزان صراط را معناي غير از معناي ظاهر ميکند، صحيح نيست اين روش سبب شده که بسياري از الفاظ کتاب و سنت که معنايش ظاهر و روشن بوده است، از متشابهات گرديده و باعث شک و شبهه در دل مؤمنين گردد و بنابر نظر ابن تيميه حتي کلمه «ظاهر» مشترک لفظي شده است. ظاهر در فطرت سليم و لسان عربي و دين قيّم و لسان سلف غير از ظاهري است که در عرف اکثر متأخران وجود دارد. البته ابن تيميه توضيح نداده است که چه فرقي ميان ظاهر در لسان سلف و ظاهر در لسان متأخرين است و فقط جملاتي بيان کرده بر ابهام آن افزوده است. به نظر ميرسد اين الفاظ را مشترک لفظي ميان خدا و مخلوقات گرفته است که در اين صورت شناخت خداوند امکان پذير نخواهد بود. زيرا هر چه از الفاظ قابل فهم نزد مخلوقات است معانيش غير از الفاظي است که براي خدا به کار ميرود، لذا اگر به خدا، وجود اطلاق ميشود اين غير از وجودي است که مخلوقات داشتهاند. حال سؤال اينجاست که تلاش فلاسفه براي فهم مراد پيامبر و خدا به حقيقت نزديکتر است يا اين تحليل سلفيان. برخي از فلاسفه نیز تلاش کردند براساس اشتراک معنوي به تحليل اختلاف خالق و مخلوق بپردازند.
به نظر سلفيان الفاظ از حيث دلالت سه قسم اند. برخي نصوص فقط يک معنا را دلالت ميکنند و بيشتر از يک معنا را نمی رسانند که افاده علم و يقين ميکند؛ مثل « به موسي وعده سي شب را داديم ...» که چهل شبانه روز را افاده ميکند. به نظر سلفيان اکثر الفاظ قران از اين قسم است که بايد طبق مفردات آن معنا کرد و ترکيب را براساس معناي مطابقي تفسير نمود. زيرا مخاطبان اوليه قرآن که همان صحابه بودند بدون تکلف معاني آيات را بر طبق معناي مطابقي آن فهميده و احساس نميکردند که احتياج به سؤال و پرسش است.
قسم دوم از نصوص، نصوصي هستند که غيز از معناي ظاهري، حامل معناي ديگري نيز هستند ولي هميشه در استعمال معناي ظاهري و مطابقي اراده ميشود و کسي از معناي غير مطابقي استفاده نميکند. اين نوع از الفاظ مثل نوع اول بوده و نص محسوب ميگردد. زیرا نصوصي که يک معنا بيشتر ندارند يا به وضع است يا به استعمال که در اين دو صورت نص، تأويل بردار نيست و به عنوان مجاز نميتوان با آن برخورد کرد. در ديدگاه ابن تيميه عادت متکلم در خطاب و عادت و الفت مخاطب براي شنيدن سخنان متکلم اين است که غيز از ظاهر را اراده نکند. بالاخص در زماني که متکلم متصف به بيان باشد بلکه زماني که متکلم خالق بيان است و ارده نصيحت و ارشاد دارد. در اين صورت به چه دليل متکلم بايد غير از معناي ظاهري را اراده کند؛ مگر نميتواند مراد خود را در الفاظي بيان کند که مطابقت در معنا داشته باشد. لذا عجيبترين امر ديدگاه متکلمان و فيلسوفان است که معتقدند بايد دست از ظاهر برداشت و آن را برخلاف ظاهر معنا کرد. برخي از الفاظ قرآن تواتر در معناي معيني دارد مثلا استواء و علو؛ و اجماع صحابه و تابيعن و ائمه دين نيز همان معناي ظاهري است اما باز هم عدهاي گفتهاند، ظاهر مراد نيست.
قسم سوم از نصوص، الفاظي هستند که مجملاند و احتياج به بيان دارند و اگر اين بيان نباشد نميتوان به آن تمسک کرد. اجمال اين افاظ يا به خطاب ديگر از بين ميرود، مبيّن ميگردد اعم از اينکه اين خطاب متصل يا منفصل باشد همچنان که برخي از امور را خداوند به پيامبر واگذار کرد و پيامبر آن را بيان نمود و يا عبارت احتمال چند معنا را دارد و هيچ چيزي وجود ندارد که آن را از اجمال خارج سازد. اين نوع فقط در حروف مقطعه وجود دارد و هيچ يک از عبارات کتاب و سنت به گونهاي نيست که هميشه در اجمال بماند و نتوان آن را از اجمال خارج ساخت.
در نگاه سلفيان صرف لفظ از ظاهر، راههاي گوناکوني دارد که عبارتند از:
1. خود کلام به گونهاي است که بايد تأويل کرد و وضع ظاهري لفظ را نميتوان از آن برداشت کرد زيرا باعث محذور ميشويم. مثل حديث وضع قدم خداوند در جهنم ابن حجر عسقلاني در تفسير اين حديث مينويسد: «تفسير علماء درباره هل من مزيد مختلف است. ظاهر احاديث اين را ميرساند که جهنم طلب فزوني دارد ولي بعضي از سلف گفتهاند استفهام انکاري است و از نقل شده که گفتهاند منظور اين است که آيا انساني براي دخول در جهنم جاي مانده است يا نه؟... درباره مراد خداوند در اين حديث از لفظ قدم نيز اختلاف شده است. روش سلف در آن عبارت و امثال آن مشهور است و آن اين است که بپذير همچنان که آمده است و متعرض تأويل آن مشو، بلکه معتقد باشد که محال است به چيزي اعتقاد داشته باشيم که موجب نقض در خدا گردد ولي خيلي از اهل علم به تأويل آن پرداخته و گفتهاند مراد اذلال جهنم است و حقيقت قدم مراد نيست و عرب اين بيانات تشبيهي را دارد ...» ابن قيم جوزي هم معتقد است بايد اين عبارت را تأويل کرد و منظور قدم گذاشتن برخي از مردم در جهنم است نه قدم خداوند؛ که اين عبارت ابن قيّم بر خلاف تفکر و طريقه سلف است که ابن حجر عسقلاني از آن ياد کرده است.
2. کلام به گونهاي باشد که ظاهر آن امکان پذير نباشد مثل آيه «و بيده عقدة النکاح» که در اينجا به دست خداوند عقده نکاح بسته نميشود، بلکه به قدرت و توفيق نعمت الهي اين کار صورت ميگيردد. در عرب هم آمده که «لفلان عندي يد» که اينجا منظور اين نيست که دست ابوبکر نزد ابن مسعوده بوده است، بلکه مجاز است اما با همه اين اوصاف سلفيان وقتي به آيه «لما خلقت بيدي» ميرسند معناي ظاهري آن را گرفته و قائلند چون خداوند در اینجا تثنيه آورد پس حتماً از يک واقعيني خبر مي دهد. زيرا ميتوانست مثل «و بيده عقدة النکاح» بگويد « لما خلقت بيدي» پس اگ خدا مفرد يا جمع نياورد و تثنيه آورد اين نشان از اين دارد که احتمال غير، ممکن نيست و بايد به ظاهر لفظ اکتفا کرد و تفسير به قدرت ممتنع است. در ادامه ابن تيميه به موارد ديگري اشاره کرده که در قرآن تثنيه آمده ولي مفرد اراده شده که آنها را توجيه ميکند و به تأويل ميبرد و حال آنکه تأويل را قبول ندارد.
به نظر سلفيان بدعت گزاران در تأويل آيات به عقل و رأي خود تمسک کرده و هنگامي که آن آرا و افکار را منخالفان نصوص کتاب و سنت يافتند، به تأويل روي آورده و از اينجا بود که تأويل ظهور کرد. به نظر اذنان تأويل در حقيقت تحريف و تبديل کلام خداست. سلفيان معتقدند هنگامي که جهميّه و قرامطه راه براي تحريف نصوص نيافتند، رو به سوي تأويل آورده و به تحريف معنوي دست زدند. جهميان با اين کار خود نصوص را از معاني صحيح خارج ساخته و معاني فاسد به آنان بخشيدند. زيرا تصور کردند که ظواهر نصوص با معقولات آنان در تعارض است و معقولات خود را اصل قرار داده و به سوي تأويل است و حال آنکه اين افراد با اين روششان به تعطيب نصوص رسيده و نصوص را از معاني خارج ساختند که تکذيب حقيقي را در پي داشته است، بنابراين تأويل در دين جايز نيست و نبايد در دين تأويل کرد. اما براي خواننده آثار سلفيان مشخص نيست که به چه دليل در آياتي تدويل جايز است، اما در آيات ديگر تأويل جايز نيست و هيچ قانون و قاعده ثابتي در کلمات سلفيان يافت نميشود که براساس آن بتوان گفت که فلان آيه براساس آن قانون قابل تأويل است و فلان آيه قابل تأويل نيست. به نظر ميرسد چون گذشتگان و سلف و برزگان اصحاب حديث متقدم ابن تيميه، خدا را جسماني تصور کردهاند، ابن تيميه نيز تلاش ميکند که همان اعتقادات را با توجيهات بي فايده ثابت کند و از روشي استفاده کند که خود نميپسندد.
3. از ديگر مواردي که بنا بر نظر سلفيان نص از ظاهر خود انصراف پيدا ميکند، هنگامي است که آن واقعه در زمان ديگري اتفاق افتاده و گوينده آن را در زمان حال توصيف کند که بر معناي ظاهري آن تأکيد داشته و معتقدند تأويل آيه و انصراف لفظ از ظاهرش امکان ندارد. سلفيان درباره انصراف نصوص از ظاهر آنها شرايطي نيز قائلند و ميگويند: اگر بخواهيم معاني ديگري غير از ظاهر براي لفظ قراي دهيم چند شرط لازم است اول اينکه لفظ از جهت لغت احتمال آن معنا و مفهوم را داشته باشد و در لغت عرب استعمال شده باشد. دوم آن که لفظ داراي احتمالات گوناگون باشد. سوم آنکه دليل قاطع و قوي ایی براي تعيين آن احتمال براي لفظ وجود داشته باشد. زيرا اصل عدم انصراف لفظ از ظاهرش است لذا اگر بخواهيم معاني مرجوح را قصد کنيم بايد دليلي وجود داشته باشد. چهارمين شرط انصراف اين است که دليل صارف، معارض نداشته باشد، زيرا دليل اراده حقيقت و اراه ظاهر، وجود دارد،لذا اگر دليل صارف قوي نباشد، دليل اراده ظاهر بر او تقدم دارد. بنابراين مدعي تأويل بايد دليل صارف را بيان کند تا ادعايش ثابت شود. در اينجا به سلفيان گوييم آيا تشبيه و تجسيم از خداوند و اثبات قيوميت و غناي بذات خداوند کافي نيست براي صرف لفظ از معناي ظاهري آن در آياتي که باعث پذيرش دست، پا، نشستن و امثال آن براي خداوند ميشود.
ديدگاه سلفيه در باب ظاهر و باطن
اکثر مسلمانان عقيده دارند که قرآن دارای باطن است. يعني به غيز از ظاهر آن، حقيقتي دارد که اکثر مردم از دسترسي به آن محرومند و آن حقيت باطن يا تأويل قرآن است، که فقط راسخون در علم ميتوانند به آن برسند در همين راستاست که ائمه اظهار (عليهمالسلام) فرمودهاند: ما راسخون در علم هستيم. يعني تأويل و باطن قرآن نزد ماست و مردم بايد دين را از ما ياد بگيرند. به نظر سلفيان، ديدگاه کساني که قائلند قرآن ظاهر و باطن دارد، گمان باطل است و راه حقيت نيست و به نظر سلفيه احاديث که درباره باطن داشتن قرآن در کتب روايي وجود دارد همه آنها يا ضعيفند يا جعلي و نميتوان به هيچ يک از روايات تمسک کرد و اگر روايت صحيح السندي هم در اين زمينه وجود دارد، بايد به گونهاي معنا شود که از آن باطن نيايد. چون به زعم آنان سلف براي نصوص، باطن قائل نبوده و اين بدعت گزاران هستند که براي تخريب اسلام و از بين بردن حقيقت به باطن روي آوردند.
احاديثي در کتب معتبر حديث اهل سنت وجود دارد که تصريح به باطن داشتن قرآن کرده است اما اين احاديث مورد نقد سلفيان قرار گرفته است. اگر چه مبناي اصلي و اصل اولي سلفيان پذيرش ظاهر و نفي باطن و تأويل است، اما گاهي آيات و رواياتي وجود دارند که تصريح در باطن و تأويل دارند. جالب است که در اينجا سلفيان خود دست به تأويل زده و به خاطر عدم خدشه اصل اولي خود اين آيات و روايات را توجيه و تأويل ميکنند. ابن تيميه به عنوان مؤسس مکتب سلفيه با ادعاي اين مطلب که در اين گونه آيات و روايات را توجيه و تأويل ميکنند. ابن تيميه به عنوان مؤسس مکتب سلفيه با ادعاي اين مطلب که در اين گونه ايات احتياج به تفصيل و بيان است، به توجيه آيات و روايات پرداخته است. وي با تقسيم باطن قائل است که گاهي «باطن» گوييم و از آن اراده علم به امور باطني را ميکنيم، مثل علم به آنچه در قلوب انسان ها است اعم از معارف و احوال و يا مثل علم به غيوبي که پيامبران از آن خبر ميدهند و گاهي از لفظ «باطن» استفاده ميکنيم و منظورمان اين است که آنچه از فهم مردم به دور مانده است، در صدد توضيح آن هستيم.
درباره علم به امور باطني هيچ شکي نيست که مورد پذيرش است، يعني اگر باطن ميگوييد و از آن قصد امور مخفي را داريد مثل اعمال قلوب همچون ايمان به خدا و اسماء و صفاتش و ايمان به ملائکه و بهشت و جهنم و يا مثل احوال قلوب همچون اخلاص و توکل و رجا و خوف و امثال آنکه در اين امور مردم متفاوت بوده و برخي بر ديگري برتري دارند. اين را ما ميپذيريم و معتقديم که برخي از انسان ها به علومي دسترسي پيدا ميکنند که از اکثر مردم مخفي است و از اين جهت به آن علم باطني گويند. البته در اين علوم هم حق و باطل مخلوط است و همه آنچه در اين علم هم وجود دارد، منطبق با واقع نيست. شناخت حق و باطل اين علم به موافقت کتاب و سنت است.
اما اگر «باطن»گوييد و مقصودتان علم خفي درون جمله و عبارتي از کتاب و سنت است که از اکثر مردم پوشيده مانده است. اين خود دو نوع است که يا اين باطن مخالف علم به ظاهر است و گاهي اين باطن مخالف علم به ظاهر نيست. اگر مخالف عبم به بظاهر استفاين باطن باطل است و ما آن را نمي پذيريم. زيرا مدعيان اين باطن مخالف ظاهر يا ملحدان زنديقند يا جاهلان ضال همچون ادعاهاي باطنيه قرامطه از اسماعيليه و همچون نصيريه و امثال آن و هر کس که موافق اين گروههاي باطني است مثل فلاسفه و غلاة متصوقه و متکلمان همچون آنان در صالتند.
قرامطه براي مثال نماز را به کشف اسرار ايشان تفسير ميکنند و می گويند باطن نماز آن است که اسرار را به اغيار نگوييم و با محرم اسرار در ميان گذاريم و روزه تاويلش آن است که اسرار را کتمان کنيم. حج سفر به سوي شيوخ است و بهشت يعني تمتع در دنيا از لذات است و جهنم يعني ملتزم شريعت بودن و دخول در تکليف و سنگيني آن است و باطنيه فلاسفه ملائکه و شياطين را به قواي طيّبه و خبيثه نفس تفسير کرده و به قول آنان نصوص معاد و برزخ به خاطر تفهيم عوام است. ملاحده صوفيه مثل ابن عربي و ابن سبعين عذاب آخرت را به تنها بود تفسير کرده و گويند کلام نوح، ثنا و مدح قوم نوح است که به لسان ذمّ آمده است و عبادت کنندگان اصنام و گوساله، در واقع خدا را پرستيدند نه گاو و اصنام را. زيرا غير از او در اين جهت چيزي وجود ندارد. اما اگر باطن، مخالف ظاهر نيست. هر چه درباره ظاهر معتقديم درباره باطن هم آن را ميگوييم. پس برخي از اين باطنها حق است به شرط آنکه موافق کتاب و سنت باشد و برخي باطنها باطل اسيت اگر مخالف کتاب و سنت باشد. بنابراين مبناي حق و حقيقت ظواهر قرآن و سنت است.
گاهي باطن موافق ظاهر، منطبق با کتاب و سنت است يعني معنا في نفسه صحيح و حق است اما به الفاظي از قران و حديث استدلال ميشود که دلالت بر مطلوب نميکند. مثل آنچه صوفيان نامش را «اشارات» ميگذارند. گاهي هم معنا صحيح است ولي به چيزي از قرآن استدلال ميشود که به هيچ وجه بر آن مدعا دلالت نميکند، مثل قول کسي که درباره آيه «انّ الله بامرکم أن تذبحوا بقرة» ذبح بقره را به ذبح نفس تفسير کرده و گفته خدا در اين آيه فرموده است که نفس خويش را بکشيد که اين آيه هيچ دلالتي بر اين باطن ندارد اگر چه کنترل نفس در اسلام آمده است ولي نه به خاطر اين آيه. يا مثل آن چه در قول خداوند که ميفرمايد: «اذهب الي فرعون» که از تاريخ گزارش ميدهد و برخي از فرعون به قلب تفسير کردهاند و گفتهاند منظور اين است که يعني به طرف قلب رو آورد و امثال اين تأويلات و باطنها که افترا به خدا و کذب محض است حال عمداً اين دروغ به خدا نسبت داده ميشود يا از روي خطا و سهو است که هر دو اشتباه است.
گاهي اوقات نيز باطن موافق ظاهر از باب دلالت لفظ نيست بلکه از باب اعتبار و قياس است که همان اشارات صوفيه است که به صحيح و فاسد تقسيم ميشوند. في المثل در آيه «مس نميکنند مگر پاکان» که معناي ظاهري آن اين است که اوراق و الواحي که قرآن بر روي آن نوشته شده، نبايد به او دست زد مگر اينکه با وضو باشيد و معناي باطني موفق ظاهر آن است که معاني قرآن را به خوبي درک نميکند مگر قلب طاهر که اين معناي باطني، هم موافق ظاهر آن است که معاني قرآن را به خوبي درک نميکند مگر قلب طاهر که اين معناي باطني، هم موافق ظاهر است و هم به نحو قياس و اعتبار است که اشکالي ندارد.
اما گاهي ادعاي علم لدنّي از سوي غاليان صوفيه ميشود و ميگويند علم حقيقي نزد آنان است که اکثر اين علمها مخالف ظاهر است و در اين باره به قصه حضرت موسي(ع) و حضرت خضر(ع) تمسک ميکنند و خود را خضر زمانه معرفي کرده که ظاهرگراياني همچون حضرت موسي(ع) بايد از آنان علم باطن را بياموزند. اما قصه موسي و خضر چيزي که دالّ بر خروج از شريعت و دين باشد را ندارد و بر فرض وقوع خروج از شريعت، به خاطر اين بوده که به طبق شرايع سابق عمل ميکرده است. زيرا خضر بر شريعت موسي (ع) نبوده، بلکه به خاطر علمي است که خداوند به او داده است و به موسي علمي ديگر داده است همچنان که روايات به آن تصريح دارند. شکي نيست که خداوند به سبب طهارت قلوب اولياء خودش، برخي مسائل را به آنان ميدهد و خداوند آن را در قرآن تاييد کرده است. در اينجا سلفيان هيچ جواب قانع کنندهاي به قصه موسي و خضر ندادند و فقط باز هم علمش را به خداوند واگذار کردند. عجيب است که ابن تيميه ادعاي فهم قرآن دارد و معتقد است راسخون در علم (يعنی سلف و ائمه اربعه و بزرگان اصحاب حديث) قرآن را مي فهمند و هيچ ابهامي در هيچ جاي وجود ندارد، اما هر گاه به آيهاي ميرسند که تفسير و تأويل آن را براساس معيارهاي خود نميفهمند، علم آن را به خدا واگذار مي کنند و مهمتر آنکه اگر کسي هم براي فهم آن کوشش کرد و تأويل و تفسير و تحليل زيبايي بيان کرد، آن را دروغ بستن به خدا دانسته و آن را تخطئه ميکنند. بايد سلفيان بپذيرند در مواردي که آنان نميفهمند و براساس ظاهرگرايي توانايي فهم آن را ندارند، لا اقل بگذارند ديگران نظر خود را بدهند و سريع آنان را بيرون از دين و مخالف قرآن معرفي نکنند.
سلفيان همه احاديثي که به باطن اشاراتي دارد را ضعيف دانسته اگر چه در منابع معتبر آمده باشد، زيرا با تفکر آنها نميسازد. پس آنان هم همچون فلاسفه و عرفا، ديدگاه خويش را بر شرع تحميل ميکنند و خيال می کند که حق مطلب نزد آنان است و بقيه باطل محضاند. سلفيان معتقدند حديث «للقرآن ظهر و بطن» را حکيم ترمذي روايت کرده که متهم به نقل موضوعات است. اما سلفيان توجه ندارند يا نميخواهند توجه داشته باشند که اين روايت را بغوي از اصحاب حديث سلفي مورد احترام خودتان، در مشکاة المصابيح و شرح السنة نيز نقل کرده است. هم چنين سيوطي در الجامع الصغير في احاديث البشير و النذير نيز آورده است. اگر چه الباني از سلفيان حديث شناس معاصر درباره اين حديث حکم به ضعف کرده ولي الباني درباره حديث مشکاة المصابيح بغوي چيز نگفته است. حتي اگر از نظر شما ضعيف هم باشد، اما برخي از بزرگان مورد احترام شما اين حديث را پذيرفتند و قائلند که پيامبرآن را بيان کرده است و نيز تمام کساني که قائل به تأويل و باطن هستند، براساس پذيرش اين روايات قبول کردهاند که اسلام باطن را پذيرفته، لذا حرفي غير اسلامي نميزنند و مباني خود را براساس کتاب و سنت تنظيم کردهاند، مگر اينکه بگوييد فقط سنتي که ما نقل ميکنيم و قبول داريم سنت است که اين مخالف مباني اصولي و علمي خود شماست چون در ميان خود سلفيان هم اختلافات فراواني است و نمونه بارز آن همين حديث است که بغوي مورد قبول سلفيان آن را پذيرفته و قائل است که قرآن بطن دارد. هم چنين بايد گفت که افرادي مثل شاطبي هم اين حديث را پذيرفته و شروع به توجيه کرده و گفته است: منظور از ظهر در اين حديث يعني تلاوت قرآن و منظور از باطن يعني فهم مراد خداوند زيرا خداوند ميفرمايد: « فمال هولاء القوم لا يکادون يفقهون حديثا» که معناي آن ايت است که شما راد خداوند را نميفهميد نه اينکه نفس کلام را نميفهميد، چونه نفس کلام را نفهمند و حال آنکه قرآن به زبان آنان نازل شده است. بنابراين هر چه از معاني عربياي که فهم قرآن به آنها وابسته است مثل مسائل بياني و بلاغي و امثال آن داخل د تحت علم به ظاهر است و گر چه معاني که مقتضاي پذيرش خداوند است علم به باطن است که همان هدف اصلي نزول قرآن است.
در اين قول شاطبي سه نکته نهفته است اول اينکه اين حديث را پذيرفته و قبول دارد که پيامبر فرموده است قرآن ظاهر و باطن دارد. نکته دوم آنکه در اين مواردي که فهم آن مشکل است تأويل اشکالي ندارد. سومين و مهمترين نکته اين است که شاطبي گفته اگر کسي قرآن را پذيرفت يعني قرآن را فهميده است و اگر نپذيرفت يعن نفهميده است که يقيناً اين نکته سوم کل بنيان سلفيان را از بين ميبرد. زيرا فهم ظاهر قرآن ربطي به پذيرش و عدم پذيرش باطن و تاويل به دهها دام ديگر افتاده و حتي با انجام تاويل به ردّ تاويل پرداختهاند.
سلفيان درباره نقل امام علي(ع) و ابن مسعود که در صحاح بخاري و مسلم آمده است باز به توجيه پرداخته و قائلند که کلام امام علي(ع) صحيح است ولي اين کلام امام دليلي بر پذيرش علوم فلاسفه و باطنيه نيست زيرا امام فرمود: « حسثوا الناس بما يعرفون أتحبون أن يکذّب الله و رسوله» که نشان ميدهد بايد مطالبي باشد که پيامبر و خدا گفته باشند، ولي اقوال عرفا و فلاسفه و متکلمان چيزهايي است که پيامبر و خدا نگفتهاند و در روايت صحيح و ضعيف نيامده است. پس چگونه چيزي که نگفته تکذيب شود. تکذيب در جايي است که خدا گفته باشد و برخي آن را رد نمايند و اينکه از امام علي(ع) نقل کردهاند که «لو سئت لأوقرت من تفسير فاتحة المتاب کذا و کذا حمل جمل». اگر بپذيريم که امام علي (ع) اين را گفته است باز هم دلالت بر علم باطن مخالف ظاهر نميکند بلکه منظور باطن موافق ظاهر کتاب و سنت است ولي بايد دانست که به امام علي(ع) و اهل بيتش دروغهاي فراواني بستهاند، حتي اين مسئله در دوران حيات ايشان نيز اتفاق افتاد که نشان ميدهد به امام علي (ع) دروغ بستند.
اما نقل قول ابوهريره که گفته است دو وعاء را ياد گرفتم و يک وعاء را به مردم نگفتم، منطور باطن مخالف ظاهر نيست بلکه منظور همان باطن موافق کتاب و سنت منظور است که برخي در فهم آن مشکل دارند و يقيناً از حقايق دين نيست. زير کتمان حقايق دين جايز نيست. احتمالاً منظور همان ملاحم و فتنههاي است که عبدالله بن عمر درباره ابو هريره گفته است که «لو اخبرکم ابو هريرة انکم تقتلون خليفتکم و تفعلون کذا و کذا، لقلتم کذب ابو هريرة» که اظهار آنها مورد خوشايند مردم نيست و به همين دليل است که هيچ چيزي باطني خاصي که فلاسفه و ملاحده صوفيه ميگويند از ابوهريره نقل نشده است.
به نظر ابن قيم جوزي شايد منظور صحابه از اين کلمات، اين باشد که گاهي به خاطر مصلحت راجحه نوع بيان بايد مجمل باشد و بيان واضح را بايد ترک کرد، مثل مواردي که کنايه بهتر از تصريح است يا تعريفي دارد که نميتوان به تصريح آن را بيان کرد و يا شايد لازم نباشد همه مخاطبين آن را درک کنند و به احتمال بسيار، ديدگاه ابو هريره، امام علين و ابن مسعود در اين راستا تفسير ميشود.
بنابراين در نظر سلفيان اگر بگوييم نصوص کتاب و سنت بالاخص در مسائل اصول دين از جمله اسماء و صفات و ملائکه و بهشت و جهنم و معاد همه رموز و اشاراتاند و شارع مقدس مراد خود را به وضوح بيان نکرده است بلکه مقصود خود را وراي ظاهر الفاظ مخفي نموده که فقط عدهاي خاص از علما آن را ميفهمد اين با حکم شارع و هدف اصلي آن، که همان هدايت مردم است منافات دارد و خود قرآن فرموده نور و هدايت شفاي صدور است پس چگونه اين هدايت ميتواند فقط براي برخي باشد. اما متکلمان و فيلسوفان نگفتهاند که ما فقط درک صحيح از قرآن داريم، بلکه قرآن چشمهاي است که هر کس به اندازه توان استعداد و ظرفيت خود از آن برداشت ميکند و به هدايت ميرسد. يقيناً خود سلفيان هم قبول دارند بزرگان و ائمه علم مثل مردم عادي نيستند و ائمه علم صاحب کرامت و فهم مسائل معنوي همچون ديگر بزرگان اصحاب حديث نيستند هر کدام فهمي دارند که با ديگري متفاوت است و همين تفاوت باعث شده که هر کس به اندازه توان خود به هدايت برسد. در مقابل سلفيان تمام متکلمان و مذاهب کلامي و فلسفي و عرفاني قرار دارند. بزرگان اشاعره همچون ايجي و جرجاني در شرح مواقف مينويسند: « آيا دلايلي نقلي مفيد يقيناند؟ برخي گويند: خير، زيرا نقل بر علم بن وضع و اراده متوقف است. علم به وضع به نقل لغت و صرف و نحو ثابت ميشود که اصول لغت و صرف و نحو خبر واحددند و فروعاتي آنها تمثيل و قياساند که هر دو ظني هستند. علم به اراده متکلم هم متوقف است بر چند عدم؛ مثل عدم نقل و اشتراک و عدم مجاز و اضمار و تخصخي و تقديم و تأخير که چون همگي در اراده دخيلاند، لذا نميتوان قاطعانه گفت که اين ارادهها وجود ندارند لذا ظن آور است. پس اگر معارض عقلي نداشت علم حاصل ميشود، اما اگر معارض عقلي وجود داشته باشد، عقل بر نقل مقدم ميشود و اين مذهب معتزله و جمهور اشاعره است ...»
فخر رازي نيز در اکثر اثارش بيان ميکند که دلايل لفظي، قطعي نيستند. چون بر نقل لغات متوقفند که همگي از مظنونات هستند و موقوف بر مظنون، يقيناً مظنون خواهد بود و نميشود از مظنون، قطعي حاصل شود. برخي از افراد مورد احترام سلفيان همچون شاطبي نيز در برخي از آثارش به سوي متکلمان گرايش پيدا کرده و درک تاب الموافقات گفته است که دليل نقلي افاده يقين نمي کند چون بر ده امر متوقف است. ابن قيم جوزي ديدگاه متکلمان را اين گونه بيان ميکند که مخالفان اصحاب حديث و سلفيه ( يعني همان متکلمان و فيلسوفان و عرفا ) معتقدند که نصوص قرآن کريم افاده يقين نميکند. زيرا دلالتش بر ده امر متوقف است که براي فهم مراد متکلم بايد قرائني وجود داشته باشد تا يقين کنيم که دلالتش يقين آور است اما نصوص سنت حتي اگر متواتر هم باشند دلالتشان افاده يقين نميکند، زيرا نقل به معنا، تقطيع، ارسال و امثال آن در سنت زياد حاصل شده است و اگر خبر واحد باشند که ثبوتشان مورد تشکيک است چه برسد به دلالتشان. بنابراين از نظر متکلمان نصوص قرآن و اخبار متواتر ثبوتشان مورد تسکيک است چه برسد به دلالتشان. بنابراين از نظر متکلمان نصوص قرآن و اخبار متواتر ثبوتشان قطعي و دلالتشان ظني است و اخبار آحاد هم ثبوتشان ظني است هم دلالتشان، لذا اگر با دليل قطعي عقلي تعارض کردند، عقل مقدم است و اخبار آحاد هم ثبوتشان ظني است هم دلالتشان، لذا اگر با دليل قطعي عقلي تعارض کردندد، عقل مقدم است. اين ديدگاه رسمي متکلمان بر سه مقدمه و پايه استوار است. يکي اينکه علم به مراد متکلم متوقف بر حصول علم به چيزي است که آن چيز از مراد متکلم حکايت ميکند. دوم اينکه راهي به سوی فهم مراد متکلم نيست مگر ده امر منتفی باشد و آخر اينکه راهي به سوي منتفي بودن اين ده امر نيست، پس راهي به سوي حصول علم يقيني به مراد متکلم نيست. در نظر اين قيم جوزي فقط مقدمه اول صادق است اما مقدمه دوم و سوم کاذب است. چون علم به مراد متکلم در بسياري از موارد حاصل ميشود به نحوي که از نوع علم اضطراري محسوب ميشود.
به نظر ميرسد ابن قيم در اينجا فقط بر ادعاي خود پافشاري کرده است ولي هيچ برهان و دليل قاطعي بر ردّ ديدگاه متکلمان نياورده است. متکلمان نيز قبول دارند اگر قرائن کافي و وافي به مقصود وجود داشته باشد، نقل، قطع آو است، اما مهم اين است که اين قرائن چه چيزهايي هستند. سلفيان مدعياند فهم سلف (صحابه و تابعين) بهترين قرينه است بر اينکه نصوص را قطعا ميفهميدند. اما متکلمان قائلند اولاً فهم سلف اعتباري ندارد هيچ دليل نداريم که فهم سلف بر فهم خلف ارجحيت داشته باشد. ثانياً نقلهاي فراواني که از سلف رسيده نشان ميدهند که سلف بساري از مواقع، مراد متکلم را نفهميده و فقط از روي تسليم و رضا به اين نصوص باور داشتند که همين روش خود سلفيان در مواردي است که نميتوانند توجيه و تأويل کنند مثل ورود پاي خداوند در جهنم در قيامت که آن را بيان کرديم.
سلفيان تفکر خود را تفکر حق دانسته و معتقدند پذيرش ديدگاه متکلمان قدح در ايمان به خدا و رسول است و تجويز کذب به خدا و رسول است. چون اکر بپذيريم نصوص اسماء و صفات مطابق نفس الامر نيستند، نسبت دروغ و فريب به پيامبر دادهايم . معرفت مراد متکلم يک امر ضروري در حيات بني بشر است و اگر اين امر نبود زندگي بر انسان ها سخت ميشد و تمام امتها از کلماتشان يين را برداشت ميکنند حتي طفل صغیر هم آن را ميفهمد پس اگر بگوييم ادله لفظي افاده يقين نميکند قدح در اين ضروري است که همه مردم در آن شريکند و بر آن توافق دارند. اما سلفيان دقت ندارند که اين اصل زا متکلنان هم قبول دارند مثل بقيه مردم و از تمام مردم هنگامي که در وقت تعارض ميان دو دليل سؤال کنيد، در اين مواقع ديگر آن ضرورت و آن افاده يقين را کنار گذاشته و به ترديد مي افتند. اين قيم جوزي دليلهاي آورده است که همگي قابل خدشه است و ما به برخي از اين دليلها ميپردازيم. وي معتقد است حيوانات مراد کلام همديگر را ميفهمند انسان که کاملتر و بهتر از حيوان است. چگونه مراد يکديگر را نفهمند و مؤمنان به معرفت مراد شارع قادرتر و حاذقترند.
سومين دليل اين است که اگر معتقدند بايد ده امر منتفي باشد تا افاده يقين کند، اگر منظور اين است که هيچ کس نميتواند مراد متکلم را به صورت يقيني دريابد که اين دروغ روشني است و اگر منظورتان اين است فقط در نصوص کتاب و سنت اين جاري است اين فريبکاري آشکاري است. زيرا تمام صحابه و تابعين و ائمه فقه و ائمه تفسير اين حرف را ردّ کرده و علمشان را به اين امول دهگانه متوقف نميکردند. در پاسخ به اين ادعاي عجيب و غريب ابن قيم بايد گفت اين همه اختلاف صحابه و تابعين در فهم نصوص و بالاخص مکتب اصحاب راي و اصحاب اثر و عقلگرايي مکتب ابو حنيفه و نص گرايی مالک بن انس را بايد چگونه تفسير کرد.
دليل ديگر ابن قيم آن است که به ضرورت ميتوان فهميد که مصنفان علوم، مراد همديگر را ميفهمند و شک در قليلي در کلام آنها وجود دارد و حال آنکه پيامبر اسلام عالمترين و فصيحترين فرد است و قدرت بر افهام دارد و حريص بر هدايت امت است پس چگونه يقين از کلام آن حاصل نمي شود اما از کلام ديگران يقين حاصل ميشود. آنچه سلفيان به آن توجه ندارند اين است که در کلمات مصنفان ديگر علوم هم همين قاعده جاري است که ظاهر کلام ايشان حجت است مگر اينکه شواهدي آن را ردّ کند، ولي مهمترين نکته اين است که در ديگر علوم، کلام مصنفان حجت نيست و چون حجيت ندراند لذا آنچنان دغدغهاي در پذيرش آن نيست و اگر دغدغهاي در پذيرش آن باشد، انطباق آن با واقع و نفس الامر از ضروريات کلام آن محقق و مصنف نيست. زيرا آخرين حد اين است که ميگوييم اين مطلب را قبول نداريم ولي درباره نصوص کتاب و سنت اگر بگوييم قبول نداريم و پيامبر اشتباه کرده است، آنگاه اصل رسالت پيامبر را زير سؤال بردهايم. پس تأويل و توجيه کلام پيامبر بهتر از آن است که اصل رسالت زير سؤال رود و يا ميگوييم ما اين کلام را نمي فهميم و فهمش را به خدا و پيامبر تفويض ميکنيم، اما اگر ظاهر يک آيه با عقل قطعي اختلاف پيدا کرد چه بايد کرد؛ شما ميگوييد: عقل شما نمي فهمد و متکلمان ميگويند ما اين عقل خدا و پيامبر را فهميديم و اثبات کرديم و صداقت پيامبر را پذيرفتيم حال چگونه همين عقل را کنار گذاريم و بگوييم نمي فهمد. ابن قيم دليلهاي ديگري هم آورده که همگي شبيه اين ادله هستند که همگي به حاشيه رفتن است و مورد نزاع نيست.
عثيمين، يکي از سلفيان معاصر در اين راستا معتقد است که لازمه اين ديدگاه متکلمان اموري است که قابل پذيرش نيست. زيرا ديدگاه متکلمان تالي فاسدهايي زير را دارد:
1. نصوص کتاب و سنت براي اضلال خلق نازل شده است نه هدايت آنان.
2. خداوند بيان حق و صواب را ترک کرد و فصيح و بليغ سخن نگفت، بلکه به رمز سخن گفت تا افرادي بيابند و حق را با رمزگشايي کنند.
3.خداوند بندگان خود را تکليف کرد تا حقايق اين نصوص را نفهمند بکه تکليف کرد چيزي را فهمند که نصوص آنها را دلالت نميکنند . حتي قرينهاي قرار نداد تا آنان راه صحيح را بفهمند.
4.خداوند هميشه متکلم به خلاف حق بوده است مثلاً صفت رحمت خداوند چون بوي تشبيه و تجسيم ميدهد، بنابر نظر مخالفان بايد از خداوند نفي شود؛ در حالي که خدا فرمان داده است که در تمام مکاتبات و بيانات و صلوات و قرآن آن را در ابتدا بياوريد.
5.جهل سلف از صحابه و تابعين و ائمه علم و ايمان، از فهم نصوص و اثبات عدم فهم مراد خداوند و پيامبرش از سوي صحابه.
6.تسلط تاويلات و خرافات بر تفکر مسلمانان و افتادن در دام اباحهگري و ترک شريعت.
در پاسخ عثيمين بايد گفت که تمام تلاش متکلمان فهم کلام خدا و رسولان است، ولي برخي از قعطيات عقل باعث گريده که در برخي تفسيرها اختلاف شود و دعوا همان دعواي تقدم بر نقل است.
دلايل سلفيان بر ظاهر گرايي و نفي باطن
سلفيان براي اثبات ظاهر گرايي و نفي باطن به برخي از آيات و روايات تمسک کرده که اکثر اين آيات و روايات تصريح در مدعاي آنان ندارد و بيشتر شبه دليل است تا دليل. آنان براي اثبات مدعاي خود به آيات زير تمسک کردهاند:
الف) قرآن خود را موعظه و شفا و هدايت و رحمت توصيف کرده و فرموده است زماني هدايت و رحمت است که الفاظش مطابق مراد شارع حکيم عليم باشد و هيچ گاه نفوس به مطلبي که موافق مراد متکلم نباشد شاد نمی کردند و اگر فهم مراد وي با مشقت باشد نه تنها خوشحال نميشوند بلکه ناراحت هم ميگردند.
ب) قرآن عالماني را که حق را از طريق وحي شناختند و آن را پذيرفتند، مدح کرده است. پس اگر ظاهر قرآن دلالت بر مراد شارع نميکردند و مستحق اين مدح و تکريم نبودند.
ج) با مراجعه به قرآن ميتوان فهميد که مؤمنان در هنگام خواندن و شنيدن قرآن، دلهايشان خاضع و خاشع ميگردد و اين خشوع مورد مدح الهي قرار گرفته است و اگر ظواهر نصوص منطبق با مراد متکلم نبود، اين مدح چه معنايي دارد. که ازدياد ايمان نشان از آن دارد که ظاهر مطابق با مراد متکلم است و احتياج به باطن و رسيدن به آن نيست.
د) صالحان از اهل کتاب وقتي قرآن را ميشنيدند به خاک افتاده و خدا را عبات کرده و خاضعاً لله گريه ميکردند که اين آيه شامل حال کساني است که ظاهر را رها کرده و قائلند نصوص افاده يقين نميکند و همچون احزابي هستند که برخي از قرآن را انکار ميکنند.
هـ) قرآن در آيات متعددي پيامبر را بشير و نذير و رسولان را مبشران و منذران معرفي کرده است. حال اگر الفاظ افاده يقين نکنند و دلالت بر مراد متکل نداشته باشند پس ابلاغ و انذدار و تبشير به چه معنا و مفهوم است. پس تمام آيات انذار و تبشير مي رسانند که ظواهر قرآن افاده يقين کرده و بايد به ظاهر تمسک کرد و از باطن روي گردان بود.
سلفيان در اين باره به برخي از حاديث نبوي نيز تمسک کرده و براي خود شواهدي از سنت نبوي آوردهاند سلفيان در بسياري از موارد به حديث «همه مطالب دين را براي شما بيان کردم» که دلالت بر اين مطلب ميکند که پيامبر بر امر واضح و روش روشن عقايد اسلام را بيان کرد که هيچ احتياج به باطن ندارد و ظواهر الفاظ دلالت و افاده يفين دارند و هر کسي از اين طريقه روشن عدول کند، هالک و گمراه است. در حديث ديگري پيامبر فرموده: « ... سزاوار نيست که پيامبر چشم خيانتکار داشته باشد» که اين مبالغه در مساوي بودن ظاهر و باطن دين است و نشان ميدهد سرّ و آشکار پيامبر يکي است در باطن چيزي ندارد که خلاف ظاهر باشد. در نقلي از عبدالله بن عمر و بن عاص آمده است که پيامبر فرمود « ... انّه لم يکن نبي قبلي ان کان حقاً عليه ان يدل امته علي خير ما يعلمه لهم و ينذرهم شر ما يعملمه لهم ...». پس رسول خدا (ص) امتش را راهنماي کرد با الفاظي عربي داراي مفهوم يقيني که مخاطبين مراد آن را ميفهميدند و هيچ باطني در آن وجود نداشت در روايتي ديگر از پيامبرآمده که ايشان فرمود: « ... فلم يدع شيئاً يکون الي قيام الساعة الاّ أخبرنا به حفظه من حفظه و نسية من نسيه ..» که نشان دهنده اين مطلب است که الفاظ پيامبر تصريح در مطلب و موضوع مورد نظر داشته است و لسان عربي مبين آنها را بيان کرده است و احتمال صرف لفظ از ظاهر آن وجود ندارد و باطني در کار نيست تا ديگران بيايند و آن را کشف کنند. سلفيان معتقدند همين مطلب در کلمات سلف نيز يافت ميشود. ابن شهاب زهري در هنام که از بعضي از احاديث و عيد از او پرسيد، بيان داشت که بر مؤمن واجب است تسليم اين نصوص باشد و بر ظاهرش حکم کند. زيرا « من الله البيان و علي رسوله البلاغ و علينا التسليم». شافعي نز در اين زمينه مينويسد: « ... هر کلامي که در سنت رسول خدا (ص) عام و ظاهر باشد پس بر ظهور و عمومش باقي است تا حديثي ثابت و يقيني از پيامبر برسد که عام را تخصيص زد و ظاهر دهند؛ درآن صورت که از ظاهر و عموم دست بر ميداريم ...» احمد بن حنبل نيز گفته است: « اصول السنّة عند نا آثار رسول الله» و تصريح کرده که بايد به ظاهر نصوص ايمان آورديد بدون اينکه به کيفيت آن وارد شويد.
برخي از اصحاب حديث که گرايش سلفي داشتهاند در اين باره آثاري را تأليف کردهاند که يکي از اين افراد ابويعلي فرّاء است که کتابي به نام ابطال التأويلات نوشته و که گويا هنوز خطي است، اما فرزندش ان ابي يعلي قطعاتي از اين کتاب را در طبقات الحنابله آورده و مينويسد: « ردّ اخبار تشبيعي جايز نيست و واجب است حمل آن بر ظاهرش و نبايد به تأويل آن پرداخت، آن چنانچه اشارعه و معتزله انجام دادند. زيرا صحابه و تابعين حمل بر ظاهر کردند و متعرض تأويل آن نشدند و اگر تأويل آيات صحيح باشد صحابه به انجام آن الويتر بودند ...». ابن عبدالبر نيز گفته است که سلف اين روايات تشبيهي را نفل کرده ولي درباره معاني آن سکوت کردند و حال آنکه عميقترين و فهيمترين مردم به آن بودند فهم آنان از همه وسيعتر و بي تکلفترين انسانها بودند، ولي با اين حال سکوت کردند که نشان ميدهد ورود به کيفيت آيات و روايات صحيح نيست و بايد ظاهرش را گرفت و درباره کيفيت آن سکوت کرد. ابن تيميه نيز بيان ميدارد که هيچ يک از صحابه تدويل نصوص را جايز ندانسته و آنچه ظاهران بود اخذ کرده و درباره کيفيت اسماء و صفات خداوند و مباحث معاد سکوت اختيار کردند.
در نظر سلفيان فوايد التزام به اين قاعده اين است که نصوص کتاب و سنت هم از حیث لفظ و هم از حیث معنا با هم تطابق دارند و احتياج به تأويلات عجيب و غريب نيست. ديگر اينکه تکلف در دين پيش نميآيد و پيامبر متهم نميشود که عقايد را واضح و مبرهن به مردم ابلاغ نکرد.
فهم ظواهر نصوص نزد سلفيان
سلفيان معتقدند کلام خدا و رسولش عربي روشن و واضح است لذا اهل آن زبان به خوبي مراد خداوند را فهميده و آن را درک کردهاند. زيرا خداوند در قرآن ميفرمايد: «و ما کنا معذبين حتي نبعث رسولاً». طبري در مقدمه تفسير خود درباره نحوه خطاب خداوند مينويسد: «يقيني است که جايز نيست خداوند به غير زبان آن منطقه سخن بگويد و جايز نيست رسولي مبعوث کند مگر آنکه به زبان همان قوم سخن بگويد. چون اگر مخاطب وحي را نفهمد و درک نکند، حالش قبل و بعد از رسالت فرق نميکند. زيرا خطاب چيزي دریافت نکرده است».
بنا بر نظر معاني کتاب خدا مواقف معاني کلام عرب است و لذا ناظر در کتاب خدا بايد بتواند با آن زبان سخن بگويد يا عارف به آن زبان باشد به نحوي که همچون بزرگان ادبيات عرب، معاني کلام عرب را بفهمد و نحوه تخاطب عرب را در عام و خاص، مطلق و مقيد، ناسخ و منسوخ بداند و همچون سلف در تفسير قران با اشعار و کلان عرب استناد کند که برخي از اين راه عدول کرده و خيلي از اسلام شناسان و مفسران قران از اينراه دور شدند و بالاخص در باب صفات و معاد پي آنان لغزيد و به تأويلي روي آوردند. ابوالحسن اشعري در اثبات صفت بدين براي خدا اين گونه استدلال کرده که «جايز نيست در لستان عرب بگويند با دستم اين کار را کردن و منظورش نعمت و قدرت باشد و چون در لسان عرب اين نحوه تخاطب مرسوم نيست لذا نميتوان «بيديء» را به نعمت تفسير کرد و بايد بر ظاهر آن تمسک نمود و آن را پذيرفت». سلفيان در جواب اين سؤالي که آيا در قرآن چيزي يافت ميشود که معناي آن مشخص نباشد، دو دسته شدهاند. عدهاي قائلند جايز است که در قرآن چيزهايي وجود داشته باشد که نزد ما معناي آن مشخص نيست. که سلفيان ميپذيرند که برخي آيا به نحو اجمال فهميد ميشود و تفصيل آن را نميفهميم.
اما در اينجا سؤالي پيش ميآيد که مردم در فهم و ادراک متفاوتند. برخي مسائل را بعضي از مردم بهتر از ديگران ميفهمند و اين مسئلهاي است ضروري که سلفيان هم قبول دارند، ولي معتقدند قرآن به نحوي نازل شده که همه مخاطبين به نحو اجمال آن را مي فهمند و دليل خود را حديث نزول قرآن بر هفت حرف قرار ميدهند. شافعي در اين زمينه مطالبي دارد که مورد استناد سلفيان قرار گرفته است. پس شرط نيست که تمام معاني قرآن نزد همه معلوم باشد، بلکه ميتواند برخي از آن نزد بعضي مخفي بمايند اما مسائل شريعت را همه به نحو لازم ميفهمند و آن را درک ميکنند لذا اگر خليفه دم «أبّا» را در آيه «و فاکهة و ابا» نميدانست اين مشکلي ايجاد نميکند چون جهل به آن ضرري به ايمان و شريعت نميزند. اما عجيب است که سلفيان با اينکه خود ميپذيرند که سلف در برخي موارد از مفهوم آيه اطلاعي نداشته مثلآنچه درباره خليفه دوم درباره آيه « أو يأخذهم علي تخوف» آوردهاند که معناي «تخوف» را نمي دانست و بالاي منبر از مردم سؤال کرد و فردي از بني مذيل گفت که تخوف در زبان ما يعني تنقص و سپس عمر گفت: « به شما باد به ديوان شعرتان در جاهليت»، اما به عقلگرايان نسبت ميدهند که عقلگرايان قائلند نصوص صفات و قدر و معاد الفاظي هستند که معاني آنها فهميده نميشود و همچون حروف مقطعه هستند.
سلفيان قائلند عقلگرايان ميگويند که اکثر قرآن که خبر از صفات و اسماء الهي و خبر از روز قيامت و بهشت و جهنم است. همه اينها از متشابهات است که معانيآن اين است که هيچ کس از معاني آن خبر ندارند، پس اکثر قرآن قابل فهم نيست و هيچ کس معاني آن را نمي ،همند، نه رسول و نه هيچ يک از امت که اين حرف عقلگکرايان قرآن قابل فهم نيست و هيچ کس معاني آن را نمي فهمند، نه رسول و نه هيچ يک از امت که اين حرف عقلگرايان مکابرة و باطل است. در جواب بايد گفت که هيچ يک از عقلگرايان متشابه را به معناي عدم فهم نگرفتهاند، بلکه گفتهاند بسياري از آيات قرآن، محکم است و اکثر آيات اسماء و صفات و معاد از محکمات قرآن هستند. فقط ميماند برخي از آياتي که با عقل قطعي در تضاد است و حتي با ديگر آيات در تعارض است. بنابراين براي جمع ميان آيات خود قرآن و فهم بهترن ان و جمع ميان نعقل و نقل ، برخي از ايات قرآن از نوع متشابهات ميشوند که همان تعريف شافعي مورد پذيرش عقلگرايان هم هست. يعني متشابه به آن چيزي است که داراي معاني متعددي است و هر معنايي که با عقل قطعي سازگاري بيشتري دارد مورد پذيرش است و اين معناي متشابه نزد عقلگرايان است. بنابراين تمام لوازمي که سلفيان به خاطر فهم غلط آنان از ديدگاه عقل گرايان، اخذ شده است ، باطل و اشتباه است.
سلفيان معتقدند حق آن معنايي است که ظاهر الفاظ آن را ميرسانند و از تفسير کلمات نبايد فرات رفت، چون کلامي بهتر و صريحتر از کلام خدا وجد ندارد. اگر الفاظ داراي مفاهيم داراي فهم نباشند يقيناً آسان نيست. بلکه سخت است. به نظر سلفيان آياتي که فرمان به تدبر در قرآنم ميدهد نشان اين است که همه قرآن قابل فهم است و الفاظ قرآن داراي معاني واضح و روشني است و اگر حرف عقلگرايان را بپذيريم بايد در اکثر آيات قرآن، تدبر امکان نداشته باشد. حتي قران عدم تفقه و عدم تدبر را مذمت کرده که نشان ميدهد همه قرآن قابل فهم است که تدبر درآن لازم است. بنابراين در نطر سلفيان احاطه به تمام قرآن و فهم و تفسير معاني آن ممکن است و سلف هم آن را به خوبي دريافته و به تابعين انتقال دادهاند و ما نيز موظفيم هم آننان را بپذيريم و قبول کنيم که بهترين فهم، فهم سلف است. پيامبر اسلام (ص) نيز در موارد متعددي به اين نکته تصريح داشتهاند که تفقه و فهم قرآن براي همه امکان پذير است و مسلمانان را به اين کار ترغيب ميکردند. نشان ميدهد افراد همگي معاني قرآن و سنت را مي ،همند، اما برخي از ديگران عميقتر ميفهمند و در لم و فهم و فقه از ديگران جلوترند. به نظر سلفيان به خاطر حديث « خبر الناس قرني، ثم الذين يلونهم ثم الذين يلونهم» بهترين فهم را صحابه و تابعين داشته که همراه پيامبر بوده و دين را با تمام وجود حسن کرده و از شأن نزول آيات با خبر بودهاند.
..............................................................
نویسنده: دکتر مهدی فرمانیان
مأخذ: مبانی فکری سلفیه، مهدی فرمانیان، پایانامه دکتری مرکز تربیت مدرس، 1388ش.
|