تاريخ انديشه اسلامي همراه فراز و فرودها و آکنده از تحول و دگرگونيها و تنوع برداشتها و نظريههاست. در اين تاريخ پرتحول، فرقهها و مذاهب گوناگون و با انگيزهها و مباني مختلفي ظهور نموده و برخي از آنان پس از چندي به فراموشي سپرده شدهاند و برخي نيز با سير تحول همچنان در جوامع اسلامي نقشآفرينند، اما در اين ميان، فرقه وهابيت را سير و سرّ ديگري است؛ زيرا اين فرقه با آنکه از انديشه استواري در ميان صاحبنظران اسلامي برخوردار نيست، اما بر آن است تا انديشههاي نااستوار و متحجرانه خويش را به ساير مسلمانان تحميل نموده و خود را تنها ميداندار انديشه و تفکر اسلامي بقبولاند.
از اينرو، شناخت راز و رمزها و سير تحول و انديشههاي اين فرقه کاري است بايستة تحقيق که استاد ارجمند جناب آقاي علياصغر رضواني با تلاش پيگير و درخور تقدير به زواياي پيدا و پنهان اين تفکر پرداخته و با بهرهِمندي ازمنابع تحقيقاتي فراوان به واکاوي انديشهها و نگرشهاي اين فرقه پرداخته است.
از جمله موضوعات حرام يا شرکآلود نزد وهابيان، قسم به غير خدا و قسم و دعا به حق اوليا و نذر و ذبح کردن براي آنها است. اکنون براي روشن شدن مطلب، اين موضوعات را بررسي ميکنيم.
حکم قسم به غير خدا
در مورد قسم به غير خدا بين وهابيان و ديگران از پيروان مذاهب اسلامي اختلاف است. برخي آن را جايز دانسته و برخي نيز همچون وهابيان آن را حرام ميدانند.
فتاواي وهابيان
ابن تيميه ميگويد: و قد اتفق العلماء علي انّه لا ينعقد اليمين بغير الله؛ علما اتفاق نمودهاند که قسم به غير خدا منعقد نميشود(1) و نيز ميگويد:لا يشرع ذلک ـ أي الحلف بغير الله تعالي ـ بل ينهي عنه، امّا نهي تحريم و امّا نهي تنزيه و انّ للعلماء في ذلک قولين، و الصحيح انّه نهي تحريم ؛ قسم خوردن به غير خداوند مشروع نيست؛ زيرا از آن نهي شده است يا به نهي تحريمي و يا تنزيهي. و علما در اين مسئله بر دو قولاند و قول صحيح، نهي تحريمي است.(2) صنعاني مينويسد: «انّ الحلف بغير الله شرک صغير؛ همانا قسم به غير خداوند، شرک کوچک است»(3) بن باز از مفتيان وهابيان ميگويد: «لايجوز الحلف بالکعبة و لابغيرها من المخلوقات؛ قسم به کعبه و غير آن از مخلوقات جايز نيست».»(4) او نيز ميگويد: «انّ الحلف لايجوز إلاّ بالله وحده أو بأسمائه أو بصفاته؛ قسم خوردن فقط به خدا يا به اسماء و صفاتش جايز است»(5)
نقد و بررسي موضوع
براي روشن شدن موضوع بحث و حکم آن، به نکاتي اشاره ميکنيم:
1. اعمال به نيت است
اگر مقصود کسي که به غير خدا قسم ميخورد اين است که با آن، غير خدا را تعظيم و تجليل کند، در آن خضوع و عبادت غير خداست، و در صورتي شرک است که قصد قسم خورنده، اعطاي عظمت ربوبيت مستقله به کسي باشد که به او قسم خورده است، و اگر هيچ يک از اين دو قصد را ندارد، اشکالي در آن نيست.
2. قسم خوردن خداوند متعال به غير خود
خداوند متعال در آيات بسياري به غير خود قسم ياد کرده است؛ از قبيل: الف) خداوند متعال ميفرمايد: «وَ الشَّمْسِ وَضُحاها * وَالْقَمَرِ إِذا تَلاها * وَالنَّهارِ إِذا جَلاَّها * وَاللَّيْلِ إِذا يَغْشاها * وَالسَّماءِ وَما بَناها * وَالأَرْضِ وَما طَحاها * وَنَفْسٍ وَما سَوَّاها ؛ به خورشيد و گسترش نور آن سوگند و به ماه هنگامي که بعد از آن درآيد و به روز هنگامي که صفحه زمين را روشن سازد، و به شب آن هنگام که زمين را بپوشاند و قسم به آسمان و کسي که آسمان را بنا کرده، و به زمين و کسي که آن را گسترانيده و قسم به جان آدمي و آن کس که آن را (آفريده و) منظّم ساخته.» (شمس: 1ـ 7)
ب) و نيز ميفرمايد: «وَ النَّازِعاتِ غَرْقاً * وَالنَّاشِطاتِ نَشْطاً * وَالسَّابِحاتِ سَبْحاً ؛ سوگند به فرشتگاني که [جان مجرمان را بهشدّت از بدنهايشان] برميکشند، و فرشتگاني که [روح مؤمنان] را با مدارا و نشاط جدا ميسازند، و سوگند به فرشتگاني که [در اجراي فرمان الهي] با سرعت حرکت ميکنند.» (نازعات: 1ـ 3)
ج) و نيز ميفرمايد: «وَ الْمُرْسَلاتِ عُرْفاً * فَالْعاصِفاتِ عَصْفاً * وَالنَّاشِراتِ نَشْرا ؛ سوگند به فرشتگاني که پي در پي فرستاده ميشوند، و آنها که همچون تند باد حرکت ميکنند، و سوگند به آنها که [ابرها را] ميگسترانند.» (مرسلات: 1ـ 3)
د) و نيز در سورههاي طارق، قلم، عصر، بلد، تين، ليل، فجر و طور به غير خود قسم خورده است. اگر کسي بگويد: قسم خوردن خدا به مخلوقاتش اشکالي ندارد ولي بر ما جايز نيست، در پاسخ ميگوييم: خداوند متعال ميفرمايد: «لا يُحِبُّ اللهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ ؛ خداوند دوست ندارد کسي با سخنان خود، بديها[ي ديگران] را اظهار کند.» (نساء: 148) و اگر کاري حرام و قبيح است، خداوند نيز آن را انجام نميدهد، و اگر خدا انجام ميدهد معلوم ميشود که چنين کاري حرام و قبيح نميباشد.
3. قسم خوردن پيامبر(ص) به غير خدا
الف) مسلم در صحيحش نقل کرده: جَاءَ رَجُلٌ إِلَي النَّبِيِّ(ص) فَقَالَ : يَا رَسُولَ اللهِ(ص) ! أَيُّ الصَّدَقَةِ أَعْظَمُ أَجْرًا؟ فَقَالَ: أَمَا ـ وَأَبِيکَ ـ لَتُنَبَّأَنَّهُ؛ أَنْ تَصَدَّقَ وَأَنْتَ صَحِيحٌ شَحِيحٌ، تَخْشَي الْفَقْرَ وَتَأْمُلُ الْبَقَاء ؛ مردي به نزد پيامبر(ص) آمد و عرض کرد: اي رسول خدا! کدامين صدقه اجرش بيشتر است؟ حضرت فرمود: آگاه باشيد! ـ قسم به پدرت ـ به تو خبر داده ميشود که در حالي که صحيح و ثروتمند هستي و از فقر ميهراسي و آرزوي زندگي داري صدقه بده.(6)
ب) و نيز نقل کرده: جَاءَ رَجُلٌ إِلَي رَسُولِ الله(ص) مِنْ أَهْلِ نَجْدٍ ... يَسْأَلُ عَنْ الإِسْلامِ، فَقَالَ رَسُولُ اللهِ(ص) : خَمْسُ صَلَوَاتٍ فِي الْيَوْمِ وَاللَّيْلَةِ. فَقَالَ: هَلْ عَلَي غَيْرُهُنَّ؟ قَالَ: لا، إِلا أَنْ تَطَّوَّعَ، وَصِيَامُ شَهْرِ رَمَضَانَ. فَقَالَ: هَلْ عَلَي غَيْرُهُ؟ فَقَالَ: لا، إِلا أَنْ تَطَّوَّعَ. وَذَکَرَ لَهُ رَسُولُ الله الزَّکَاةَ، فَقَالَ الرّجُل: هَلْ عَلَي غَيْرُهُ؟ قَالَ: لا، إِلا أَنْ تَطَّوَّعَ. فَأَدْبَرَ الرَّجُلُ وَهُوَ يَقُولُ: وَاللهِ لا أَزِيدُ عَلَي هَذَا وَلا أَنْقُصُ مِنْهُ. فَقَالَ رَسُولُ اللهِ(ص) : أَفْلَحَ ـ وَأَبِيهِ ـ إِنْ صَدَقَ. أَوْ قال: دَخَلَ الْجَنَّةَ ـ وَأَبِيهِ ـ إِنْ صَدَق ؛ مردي از اهالي نجد... نزد رسول خدا(ص) آمد و درباره اسلام از او سؤال کرد؟ حضرت فرمود: شبانه روز پنج نماز به جاي آور. او گفت: آيا غير از اين پنج نماز چيز ديگري بر عهده من است؟ حضرت فرمود: هرگز... مگر اينکه بخواهي نماز مستحبي به جاي آوري. و نيز روز ماه رمضان. او گفت: آيا تکليف ديگري بر عهده من است؟ حضرت فرمود: هرگز مگر اينکه بخواهي روزه مستحبي بگيري. رسول خدا(ص) بر او زکات را ذکر کرد. آن مرد گفت: آيا غير از آن بر عهده من است؟ حضرت فرمود: هرگز مگر آنکه بخواهي صدقه مستحبي بدهي. آن مرد پشت کرد در حالي که ميگفت: به خدا سوگند که زايد بر آن نميکنم و از آن نميکاهم. رسول خدا(ص) فرمود: به خدا سوگند! او رستگار شد اگر راست گويد. يا فرمود: به پدرش سوگند او وارد بهشت ميشود اگر راست گوید. (7)
ج) احمد بن حنبل در حديثي که در مسندش نقل کرده ذيلش اين چنين آمده است که پيامبر(ص) به شخصي خطاب کرد و فرمود: ... فَلَعَمْرِي لَئِنْ تَتَکَلَّمَ بِمَعْرُوفٍ وَتَنْهَي عْنْ مُنْکَرٍ خَيْرٌ أَنْ تَسْکُتَ ؛ ... به جان خود سوگند اگر او به معروف سخن گفته و از منکر نهي کند بهتر از آن است که ساکت شود.(8)
ابوهريره ميگويد: جَاءَ رَجُلٌ إِلَي رَسُولِ اللهِ: مَنْ أَحَقُّ النَّاسِ بِحُسْنِ صَحَابَتِي؟ قَالَ: أُمُّکَ. قَالَ: ثُمَّ مَنْ؟ قَالَ: ثُمَّ أُمُّکَ. قَالَ: ثُمَّ مَنْ؟ قَالَ: ثُمَّ أُمُّکَ. قَالَ: ثُمَّ مَنْ؟ قَالَ: ثُمَّ أَبُوکَ . فَقالَ رسولُ اللهِ(ص) : نَعَمْ وَأَبيکَ لَتُنَبَّأَن ؛ مردي به نزد رسول خدا(ص) آمد و عرض کرد: چه کسي سزاوارترين مردم به حسن مصاحبت با من است؟ حضرت فرمود: مادرت. او گفت: سپس چه کسي؟ باز حضرت فرمود: مادرت. باز عرض کرد: سپس چه کسي؟ فرمود: مادرت. باز عرض کرد: بعد از او چه کسي؟ حضرت فرمود: سپس پدرت. رسول خدا(ص) فرمود: آري، قسم به پدرت که تو به طور حتم خبر داده شدي.(9)
4. قسم خوردن صحابه به غير خدا
صحابه در بسياري از موارد به غير خدا قسم ياد کردهاند، از قبيل:
الف) قسم خوردن امام علي(ع) به غير خدا :
امام علي(ع) در نامهاي به معاويه چنين مينويسد: وَلَعَمْرِي يَا مُعَاوِيَةُ لَئِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِکَ دُونَ هَوَاکَ لَتَجِدَنِّي أَبْرَأَ النَّاسِ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ ؛ به جان خود سوگند! اي معاويه! اگر به عقل خود نظر کني ـ نه هواي نفست ـ هر آينه مرا مبرّاترين مردم خواهي ديد از خون عثمان.(10)
ب) قسم خوردن ابوبکر به غير خدا :
مالک بن انس نقل ميکند که ابوبکر به دزدي که زيورآلات دخترش را دزديده بود گفت: «به پدرت قسم! شب تو شب دزدان نبود».(11)
ج) قسم خوردن خالد به پيامبر(ص):
واقدي در کتاب «فتوح الشام» مينويسد: ... فصاح به خالد: يا قيس! سألتک بالله و رسوله الاّ رجعت و ترکت حدّتها علي. فقال قيس: يا خالد! لقد اقسمت علي بعظيمين ؛ ... خالد بر او صيحهاي زد کهاي قيس! تو را به خدا و رسولش ميخوانم که برگردي و از شدت آن بر من بکاهي. قيس گفت: اي خالد! تو بر من به دو شخص بزرگ قسم ياد کردي....(12)
د) قسم خوردن خالد بن وليد به حق منبر و روضه:
واقدي در کتاب «فتوح الشام» نقل ميکند: ... و وصل خالد و اصحابه إلي الأمير عبيدة و سلّموا عليه، و فرح المسلمون بخلاص اصحاب رسول الله(ص)، و حدث خالد أبا عبيدة بکلّ ما جري لهم، ثم قال خالد: و حق المنبر و الروضة ما کان ماهان ليطلق لنا اصحابنا الاّ فزعاً من سيوفنا... ؛ ... و خالد و اصحابش به نزد امير عبيده رسيده و بر او سلام دادند، و مسلمانان به جهت خلاصي اصحاب رسول خدا(صلّ) خشنود شدند، و خالد تمام اتفاقاتي که براي آنها افتاده بود را براي ابوعبيده تعريف کرد، آنگاه خالد گفت: قسم به حق منبر و روضه [رسول خدا(ص)] که ماهان اصحاب ما را رها نميکند مگر با ترس و وحشت از شمشيرهاي ما...(13)
ه ) قسم به زندگي پيامبر
واقدي در کتاب «فتوح الشام» نقل کرده: ... ثم حمل الأمير ابوعبيدة و حمل المسلمون. قال عامر بن ربيعة: و عيش عاش فيه رسول الله(ص) سيّد المرسلين، ما کان بيننا و بينهم إلاّ جولة الجائل حتّي ولّوا الأدبار و طلبوا الاسوار... ؛ ... سپس امير ابوعبيده حمله کرد و مسلمانان نيز حملهور شدند. عامر بن ربيعه ميگويد: قسم به آن حياتي که رسول خدا(ص) سرور رسولان در آن زندگي کرد بين ما و بين آن فاصلهاي نيست جز جولان جولاندهنده تا آنکه دشمنان پشت کرده و به دنبال ديوارها باشند.(14)
او نيز نقل ميکند: ... رجعوا إلي الأمير أبيعبيدة و خالد بن الوليد و اعلموها بمقالة جبلة و انّه ما يريد إلاّ القتال. فقال خالد بن الوليد: ابعده الله تعالي، فوعيش عاش فيه رسول الله(صلّی الله علیه و آله وسلّم) سيد المرسلين لينظرنّ منّا جبلة ما ينظر؛ ... آنان به سوي امير ابوعبيده و خالد بن وليد بازگشته و به مقاله جبله خبر دادند و اينکه او جز جنگ چيزي را اراده نميکند. خالد بن وليد گفت: خداوند متعال او را از [رحمتش] دور کند، قسم به حياتي که رسول خدا(صلّی الله علیه و آله وسلّم) سرور رسولان در آن زندگي کرد به طور حتم جبله از ما چيزهايي خواهد ديد...(15)
و) قسم به محاسن ابوبکر
واقدي در کتاب «فتوح الشام» نقل ميکند: ... ثم انّ خالداً صاح به: يا عبدالرحمان! بحق شيبة ابيک و بيعته إلاّ رجعت إلي مکانک. فرجع حين اقسم عليه... ، ... آنگاه خالد او را صدا داد کهاي عبدالرحمان! به حق محاسن پدرت و بيعت او از تو ميخواهم که به جاي خود بازگردي. و او هنگامي که بر پدرش قسم خورد به جايش بازگشت...(16)
معناي قسم به خدا
علامه طباطبايي (رحمه الله) ميفرمايد: (اقسمک بالله ان تفعل کذا او تترک کذا) انّک ربطت امرک أو نهيک بالمکانة و العزّة الّتي لله عزّ اسمه عند المؤمنين بحيث تکون مخالفة الأمر أو معصية النهي استهانة بمقامه تعالي و اذهاباً لحرمة الايمان به. و کذا معني قولک (والله لأفعلنّ کذا) وصل خاص بين عزيمتک علي ما عزمت عليه من الأمر و بين ما لله سبحانه عندک من المکانة و الحرمة بحسب ايمانک به بحيث يکون فسخک عزيمتک و نقضک همّتک ابطالا لما له سبحانه من المکانة عندک، و الغرض من ذلک ان تکون علي رادع من فسخ العزيمة و نقض الهمة، فالقسم ايجاد ربط خاص بين شيء من الخبر أو الإنشاء و بين شيء آخر ذي مکانة و شرف بحيث يبطل المربوط إليه ببطلان المربوط بحسب الدعوي، و حيث کان المربوط اليه ذا مکانة و شرف عند الجاعل مثلاً لا يرضي باذهاب مکانته و الإهانة بمقامه، فهو صادق في خبره أو مطاع فيما يأمر به أو ينهي عنه، أو ماض في عزيمته من غير فسخ لامحالة و نتيجته التأکيد البالغ.(17)
معناي اينکه قسم ميدهم تو را به خدا که فلان کار را انجام دهي يا ترک نمايي آن است که تو امر يا نهيت را به مکانت و عزّتي ربط ميدهي که مخصوص خداوند عزيز نزد مؤمنين است، به حيثي که مخالفت امر يا نافرماني نهي اهانت به مقام خداي متعال و از بين بردن حرمت ايمان به اوست. و نيز معناي قول تو: (به خدا سوگند من فلان کار را خواهم کرد) ارتباط خاصي است بين عزم تو از کاري و بين مکانت و حرمت الهي به حسب ايمان تو به او به حيثي که فسخ و نقض عزم و قصدت موجب ابطال مقام الهي نزد تو است و غرض تو از اين عهد آن است که مانعي از فسخ عزم و نقض قصد خود داشته باشي. پس قسم در حقيقت ايجاد ارتباط خاصي بين خبر يا انشاء و بين چيز ديگري است که داراي مکانت و شرف است به حيثي که با بطلان مربوط، مربوط اليه به حسب ادّعا باطل ميگردد. و چون مربوط اليه که خداست داراي مکانت و شرف نزد قرارداد کننده است لذا راضي به رفتن آبرو و اهانت به او نميشود؛ زيرا او در خبرش صادق و در امر و نهيش مطاع است يا در عزمش حتمي است و نتيجه آن تأکيد قطعي ميباشد.
معناي قسم به غير خدا
علامه طباطبايي (رحمه الله) درباره قسم ياد کردن به غير خدا ميگويد: و من البحث المتعلّق بهذا الباب ما في قول بعض: (إنّ الحلف بغيرالله من الشرک بالله) فينبغي أن يستفهم هذا القائل ماذا يريد بهذا الشرک الذي ذکره؟ فإن أراد به أنّ في اليمين بغير الله أعظاماً للمقسم به و إجلالا لأمره لابتناء معني القسم علي ذلک ففيه نوع خضوع و عبادة له و هو الشرک، فما کلّ إعظام شرکاً إلاّ إعطاء عظمة الربوبيّة المستقلّة التي يستغني بها عن غيره. و قد أقسم الله تعالي بکثير من خلقه کالسماء و الأرض و الشمس و القمر والکنّس الخنّس من الکواکب، و بالنجم إذا هوي، و أقسم بالجبل و البحر، و التين و الزيتون، و الفرس، و اقسم باليل و النهار و الصبح و الشفق و العصر و الضحي و يوم القيمة، و أقسمبالنفس و أقسم بالکتاب و القرآن العظيم و حياة النبي(ص) ، و بالملائکة إلي غير ذلک في آيات کثيرة، و لايستقيم قسم الاّ عن إعظام. فماالمانع من أن نجري علي ماجري عليه کلامه تعالي من إعظامها بالعظمة الموهوبة، و نقتصر علي ذلک، ولو کان ذلک من الشرک لکان کلامه تعالي أولي بالتحرّز منه و أحري برعايته...
و إن أراد به أنّ مطلق الإعظام کيفما کان لايجوز في غير الله حتي اعظامها بما عظّمها الله تعالي فهو ممّا لادليل عليه، بل القاطع من الدليل خلافه.(18)
از جمله مباحث مربوط به اين باب گفتار برخي است که ميگويند: قسم ياد کردن به غير خدا شرک است. سزاوار است که از اين گوينده سؤال شود که مقصود او از اين شرکي که اراده کرده چيست؟ اگر مقصود او آن است که در قسم به غير خدا تعظيم کسي است که به او قسم ياد شده و تجليل امر او به حساب ميآيد؛ چرا که معناي قسم بر اين امر مبتني است و در قسم نوعي خضوع و عبادت اوست و اين شرک به حساب ميآيد، جوابش اين است که هر تعظيمي شرک به حساب نميآيد مگر اينکه به شخص قسم ياد شده عظمت ربوبيت مستقله که از غير خود بينياز است داده شود.
خداوند متعال به بسياري از مخلوقاتش از قبيل آسمان، زمين، خورشيد، ماه، کنس خنس از ستارگان، و به ستاره هنگامي که سقوط کند قسم ياد کرده است. و نيز به کوه، دريا، انجير، زيتون، اسب سوگند خورده است. همچنين به شب، روز، صبح، سپيده صبح، عصر، برآمدن آفتاب، روز قيامت قسم خورده است. و نيز به نفس، به کتاب، قرآن عظيم، زندگي پيامبر(ص) ، ملائکه و غير اينها از نشانههاي بسياري قسم ياد نموده است و هيچ قسمي به جز از روي تعظيم استقامت نيابد. پس چه مانعي است که همان کاري را که خداوند انجام داده به اينکه مخلوقات بخشيدهاش را تعظيم کرده ما نيز اين کار را انجام دهيم و بر آن اکتفا نماييم. و اگر اين کار شرک ميبود کلام و سخن او سزاوارتر از احتراز از آن بوده و اولي به رعايت آن ميبود...
و اگر مقصود او آن است که مطلق تعظيم غيرخدا شرک است هرگونه که باشد، حتّي آنگونه که خدا مخلوقاتش را تعظيم ميکند در حق غير خدا جايز نيست آنگونه تعظيم نماييم، اين مطلبي است که دليلي بر آن وجود ندارد، بلکه دليل قاطع برخلاف آن دلالت دارد.
احمد بن حنبل و تجويز قسم به پيامبر(ص)
ابن تيميه ميگويد: قال احمد في منسکه الذي کتبه للمروزي صاحبه: انّه يتوسّل بالنبي(ص) في دعائه، و لکن غير احمد قال: انّ هذا اقسام علي الله به، و لايقسم علي الله بمخلوق. و احمد في احدي الروايتين قد جوّز القسم به، فلذلک جوّز التوسل به ؛ احمد در منسکش که براي مروزي مصاحبش نوشته ميگويد: همانا به پيامبر(ص) در دعايش توسل ميشود، ولي غير احمد گفته: اين در حقيقت قسم دادن بر خداست به او، و به مخلوق بر خدا قسم داده نميشود. و احمد بنا بر يک روايت از او قسم به او را تجويز کرده و لذا توسل به او را جايز دانسته است.(19)
نقد ادله قائلين به حرمت قسم به غير خدا
دليل اول
ترمذي و ابن ماجه نقل کردهاند: إِنَّ رَسُولَ اللهِ سَمِعَ عُمَرْ وَهُوَ يَقُولُ: وَأَبِي، فَقَالَ(ص) : إِنَّ الله يَنْهَاکُمْ أَنْ تَحْلِفُوا بِآبَائِکُمْ, وَمَنْ کَانَ حَالِفًا فَلْيَحْلِفْ بِاَللهِ أَوْ يَسْکُت ؛ همانا پيامبر(ص) از عمر شنيد که به پدرش قسم ميخورد. حضرت فرمود: همانا خداوند شما را نهي کرده که به پدرانتان قسم ياد کنيد، و لذا هرکس ميخواهد قسم بخورد، خدا را سوگند دهد يا ساکت شود.(20)
پاسخ
اولاً: جهت نهي ممکن است اين بوده که پدران آنان غالباً مشرک و عبادتکننده بت بودهاند و لذا هيچ حرمت و کرامتي نزد خدا نداشتند تا مجوّز قسم خوردن به آنها شود.
ثانياً: قبلاً اشاره کرديم که رسول خدا(ص) به پدر شخصي قسم ياد کرده است.
ثالثاً: مورد بحث قسم به اولياي الهي است، به جهت مقامي که نزد خدا دارند.
دليل دوم
بيهقي نقل کرده: جاء ابن عُمَرَ رَجُلٌ فَقالَ: أحْلِف بِالْکَعْبَة؟ قالَ لَهُ: لا، وَلکِنِ إحْلفْ بِرَبِّ الْکَعْبَة؛ فَإِنَّ عُمَرَ کانَ يَحْلِفُ بِأبيه فَقالَ رسُول الله(ص) : لا تَحْلِفْ بِأبيکَ، فَإنَّ مَنْ حَلَفَ بِغَيْرِاللهِ فَقَدْ أشْرَکَ ؛ مردي به نزد عبدالله بن عمر آمد و گفت: به کعبه سوگند ياد کنم؟ او گفت: هرگز، بلکه به پروردگار کعبه قسم ياد کن، چرا که عمر به پدرش قسم ياد ميکرد که رسول خدا(ص) به او فرمود: به پدرت سوگند ياد مکن؛ چرا که هر کس به غير خدا سوگند ياد کند مشرک شده است.(21)
پاسخ
1. در بسياري از موارد خداوند متعال و رسول گراميش به غير خداوند قسم خوردهاند، و اين به نوبه خود دليل بر جواز آن است؛ زيرا مطابق آيات قرآن کريم پيامبر(ص) الگوي خوبي براي مسلمانان است. خداوند متعال ميفرمايد: «لَقَدْ کانَ لَکُمْ فِي رَسُولِ اللهِ اُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ کانَ يَرْجُوا اللهَ وَالْيَوْمَ الآخِرَ ؛ مسلّماً براي شما در زندگي رسول خدا سرمشق نيکويي بود، براي آنها که اميد به رحمت خدا و روز رستاخيز دارند.» (احزاب: 21)
2. جمله «مَنْ حَلَفَ بِغَيْرِ اللهِ فَقَدْ أَشْرَکَ» اشاره به نوعي خاص از قَسَم دارد که آن قسم خوردن به بتها است، و شاهد آن حديثي است که نسايي از رسول خدا(ص) نقل کرده که فرمود: مَنْ حَلَفَ فَقَالَ فِي حَلِفِهِ: بِاللاّتِ وَالْعُزَّي فَلْيَقُلْ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ.(22) هر کس در قسمش لات و عزي را ياد کند بايد بگويد: لا اله الاّ الله. شاهد اين توجيه اينکه احمد بن حنبل ذيل حديث يعني «مَنْ حَلَفَ بِغَيْرِ اللهِ فَقَدْ أَشْرَکَ» را به صورت حديث مستقل آورده است(23)، و اين دلالت دارد بر اينکه عبدالله بن عمر به اجتهاد خود آن را در ذيل حديث آورده است.
3. ممکن است که مقصود از جمله «مَنْ حَلَفَ بِغَيْرِ اللهِ فَقَدْ أَشْرَک» اين باشد که هر کس به شخص يا موجودي قسم بخورد و براي او مقام و سلطهاي غيبي قائل باشد که به صورت مستقل از خداوند آن را اعمال ميکند او مشرک است.
شاهد اين توجيه اينکه احمد بن حنبل از عبدالله بن عمر اين حديث را اينگونه نقل کرده است: کَان يَحْلِفُ أَبِي، فَنَهاهُ النَّبِيُّ(ص) ، قَالَ: مَنْ حَلَفَ بِشَيْءٍ دُونَ اللهِ فَقَدْ أَشْرَکَ ؛ پدرم قسم ياد ميکرد، پيامبر(ص) به او فرمود: هر کس به چيزي بدون [ارتباط آن] با خدا قسم ياد کند به طور حتم او مشرک است.(24) کلمه «دون الله» ممکن است اشاره به قطع ارتباط سلطه غيبي کسي باشد که به او قسم ياد ميشود؛ زيرا در اين صورت قطعاً شرک خواهد بود.
دليل سوم
از امام صادق(ع) روايت شده که از پدر و اجدادش نقل کرده که اميرمؤمنان علي(ع) فرمود: إنَّ مِنَ المَنَاهِي أَنْ يَحْلِفَ الرَّجُلُ بِغَيْرِ اللهِ، وَقَالَ مَنْ حَلَفَ بِغَيْرِ اللهِ فَلَيْسَ مِنَ اللهِ فِي شَيْءٍ ؛ همانا از جمله نهيها اين است که کسي به غير خدا قسم ياد کند، و فرمود: هرکس به غير خدا قسم ياد کند چيزي از جانب خدا بر او نيست.(25)
شيخ طوسي(رحمة الله علیه) ميفرمايد: أَليَمِينُ المُنْعَقِدَةُ عِنْدَ آلِ مُحَمَّدٍ(ص) هِيَ: أَنْ يَحْلِفَ الإنْسانُ بِاللهِ تَعالي أَوْ بِشَيْءٍ مِنْ أَسْمائِهِ أَيِّ إِسْمٍ کانَ، وَکُلُّ يَمِينٍ بِغَيْرِ اللهِ أَوْ بِغَيْرِ إِسْمٍ مِنْ أَسْمائِهِ فَلا حُکْمَ لَهُ.(26)
قسمي که نزد آل محمّد منعقد ميگردد آن است که انسان به خداوند متعال يا به برخي از اسماء او هر اسمي که باشد قسم بخورد، و هر قسمي که به غير خدا يا به غير اسمي از اسماء او خورده شود هيچ حکمي ندارد.
پاسخ
اولاً: همانگونه که قبلاً اشاره شد در قرآن کريم خداوند متعال به غير خود قسم ياد کرده و پيامبر(ص) نيز در مواردي به غير خداوند قسم ياد نموده است.
ثانياً: مورد اين روايت عدم انعقاد قسم و عدم صحت قضاوت و فصل خصومت با قسم به غير خداست، و لذا در آن آمده که از ناحيه خدا چيزي بر او نيست، همانگونه که در کلام شيخ طوسي(رحمة الله علیه) در «النهاية» همين معنا آمده است.
حکم قسم دادن خدا به حقّ اوليا
از جمله موضوعاتي که وهابيان جايز نميدانند، قسم خوردن به خداوند به حقّ مخلوق است؛ مثل اينکه گفته شود: خدايا تو را قسم ميدهم به حقّ پيامبرت که حاجتم را برآوري.
فتاواي وهابيان
ابن تيميه ميگويد: التوسل في لغة الصحابة ان يطلب من النبي(ص) الدعاء و الشفاعة، فيکونون متوسّلين و متوجّهين بدعائه و شفاعته، و دعائه و شفاعته من اعظم الوسائل عندالله، و امّا في لغة کثير من الناس: ان يسأل بذلک و يقسم عليه بذلک، و الله تعالي لايقسم عليه بشيء من المخلوقات، بل لايقسم عليه بحال، فلايقال: اقسمت عليک يا ربّ بملائکتک و نحو ذلک، بل انّما يقسم بالله و اسمائه و صفاته، و امّا مايسأل الله و يقسم عليه بمخلوقاته، فهذا لااصل له في الاسلام.(27)
توسل در لغت صحابه آن است که از پيامبر(ص) درخواست دعا و شفاعت شود و مردم متوسل و متوجه به دعاي او و شفاعتش گردند؛ زيرا که دعا و شفاعت او از بزرگترين وسايل نزد خداوند است. و اما توسل در زبان بسياري از مردم آن است که از اين راه درخواست شده و به آن بر خدا قسم ياد ميشود، در حالي که به چيزي از مخلوقات خداوند متعال قسم ياد نميشود، مثلاً گفته نميشود قسم ياد ميکنم بر تو اي پروردگار به فرشتگانت و مانند آن بلکه قسم به خدا و اسما و صفاتش خورده ميشود، و امّا اينکه از خدا خواسته شود و بر او به مخلوقاتش قسم خورده شود، اين چيزي است که برايش اصلي در اسلام نيست.
رفاعي ميگويد: ان الاقسام علي الله بمخلوقاته امر خطير يقرب من الشرک ان لم يکن هو ذاته؛ فالإقسام علي الله بمحمّد و هو مخلوق بل و اشرف المخلوقين لايجوز؛ لانّ الحلف بمخلوق علي مخلوق حرام، و انّه شرک؛ لانّه حلف بغير الله، فالحلف علي الله بمخلوقاته من باب اولي؛ اي جعلنا المخلوق بمنزلة الخالق و الخالق بمرتبة المخلوق؛ لانّ المحلوف به اعظم من المحلوف عليه، و لذلک کان الحلف بالشيء دليلا علي عظمته...(28)
همانا قسم خوردن بر خدا و مخلوقاتش امري خطير و نزديک به شرک است، اگر خود شرک نباشد؛ پس قسم ياد کردن بر خدا به محمّد که مخلوق است بلکه از اشرف مخلوقات ميباشد جايز نيست؛ زيرا قسم به مخلوق بر مخلوق حرام و شرک است؛ چون که قسم به غير خداست و قسم بر خدا به مخلوقاتش به طريق اولي جايز نيست؛ به اين معنا که مخلوق را به منزله خالق به حساب آورده و خالق را به مرتبه مخلوق درآوريم؛ زيرا کسي که به او قسم ياد ميشود بايد از کسي که بر او قسم ياد ميشود بزرگتر باشد؛و لذا قسم به چيزي دليل بر عظمت او به حساب ميآيد...
از کلمات اين دو استفاده ميشود که قسم ياد کردن به حق غير خدا جايز نيست، ولي ما معتقديم اگر خدا بر کسي حقي قرار داد و ميتوان بر آن حق قسم ياد کرد و دليل آن همان ادله جواز قسم به غير خداست که ذکر شد.
حق بندگان بر خدا در قرآن
از آيات قرآن استفاده ميشود که خداوند براي افرادي خاص حقوقي قرار داده است؛ خداوند متعال ميفرمايد: «وَ کانَ حَقّاً عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ ؛ و ياري مؤمنان، همواره حقّي است بر عهده ما!» (روم: 47) و نيز ميفرمايد: «کَتَبَ عَلي نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ ؛ خداوند رحمت (و بخشش) را بر خود، حتم کرده». (انعام: 12) و ميفرمايد: «إِنَّ اللهَ اشْتَري مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللهِ فَيَقْتُلُونَ وَيُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَيْهِ حَقّاً ؛ خداوند از مؤمنان، جانها و اموالشان را خريداري کرده، که (در برابرش) بهشت براي آنان باشد؛ (به اينگونه که:) در راه خدا پيکار ميکنند، ميکشند و کشته ميشوند؛ اين وعده حقّي است بر او. » (توبه: 111) و اگر خداوند براي افرادي حقوقي را قائل شده، ما ميتوانيم از آن افراد بخواهيم تا از حق خداييشان در مورد ما استفاده کنند. و درباره پيامبرانش ميفرمايد: «وَ لَقَدْ سَبَقَتْ کَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلِينَ * إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ ؛ وعده قطعي ما براي بندگان فرستاده ما از پيش مسلّم شده، که آنان ياريشدگانند.» (صافات: 171 و 172) و نيز در سوره توبه آيه 11، و يونس آيه 103، و نساء آيه 17، به حقوق مردم بر خداوند اشاره شده است. چه اشکالي دارد که خدا را قسم دهيم به حقوقي که براي اوليائش قرار داده است.
حق بندگان بر خدا در سنت
1. معاذ بن جبل ميگويد: کُنْتُ رَديفُ النَّبِيِّ(ص) عَلَي حِمَارٍ، فَقَال لِي: يَا مَعَاذُ! أَتَدْرِي مَا حَقُّ اللهِ عَلَي الْعِبادِ وَما حَقُّ الْعِبَادِ عَلَي اللهِ؟ قُلْتُ: اللهُ وَرَسُولِهِ أَعْلَمُ. قالَ: حَقُّ اللهِ عَلَي العِبادِ أَنْ يَعْبُدُوهُ وَلا يُشْرِکُوا بِهِ شَيْئاً. وَحَقُّ العِبادِ عَلَي اللهِ أَنْ لايُعَذِّبُ مَنْ لايُشْرِکُ بِهِ شَيْئَاً. قُلْتُ: يَا رَسُولُ اللهِ! أَفَلا اُبَشِّرُ النّاس؟ قالَ: لا تُبَشِّرْهُمْ فَيَتَّکِلُوا.(29) من پشت سر پيامبر(ص) بر الاغي سوار بودم، حضرت به من فرمود: اي معاذ! آيا ميداني حق خداوند بر بندگان چيست؟ عرض کردم: خدا و رسولش داناترند. فرمود: حق خدا بر بندگان اين است که او را پرستيده و به او هيچ شرکي نورزند. و حق بندگان بر خدا اين است که کسي را که به او هيچگونه شرک نورزيده عذاب نکند. عرض کردم: اي رسول خدا! آيا اين مطلب را بر مردم بشارت دهم؟ فرمود: به مردم بشارت نده تا بر اين کار تکيه نکنند (و از عمل باز نمانند).
2. رسول خدا(ص) فرمود: «حق است بر خداوند که کساني را که به جهت عفّت و خويشتن داري از گناه چشمپوشي کرده و ازدواج ميکنند، ياري نمايد».(30)
3. حضرت آدم(ع) به خاطر گفتن: «أَسْأَلُکَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ إٍلاّ غَفَرْتَ لِي»، مورد عفو قرارگرفت.(31)
4. ابن عساکر به سندش از اباصلت هَرَوي نقل کرده که گفت: کُنْتُ مَعَ عَلِيِّ بْنِ مُوسَي الرِّضَا(ع) ، فَدَخَلَ نَيْسَابُورَ وَهُوَ رَاکِبٌ بَغْلَةً شَهْبَاءَ أَوْ أَشْهَبَ قَالَ أَبُوالصَّلْتِ: الشَّکُّ مِنِّي، وَقَدْ عَدُوا فِي طَلَبِهِ، فَتَعَلَّقُوا بِلِجَامِهِ وَفِيهِمْ يَاسِينُ بْنُ النَّضْرِ، قَالُوا: يَابْنَ رَسُولِ اللهِ! بِحَقِّ آبَائِکَ الطَّاهِرِينَ حَدِّثْنَا بِحَدِيثٍ سَمِعْتَهُ مِنْ أَبِيکَ، فَأَخْرَجَ رَأْسَهُ مِنَ الْعَمَّارِيَّةِ فَقَالَ: حَدَّثَنِي أَبِي الرَّجُلِ الصَّالِحِ مُوسَي بْنِ جَعْفَرٍ، حَدَّثَنِي أَبِي الصَّادِقِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ، حَدَّثَنِي أَبِي مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ، حَدَّثَنِي أَبِي عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ، حَدَّثَنِي [أَبِي] الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ، حَدَّثَنِي أَبِي عَلِيِّ بْنِ أَبِيطَالِبٍ(علیهم السلام) قَالَ: سَمِعْتُ رَسُولَ اللهِ(ص) يَقُولُ: سَمِعْتُ جِبْرِيلَ يَقُولُ: قَالَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ: أَنَا اللهُ الَّذِي لا إِلَهَ إِلا أَنَا، يَا عِبَادِي فَمَنْ جَاءَ مِنْکُمْ بِشَهَادَةِ أَنْ لا إِلهَ إِلا اللهُ بِالإِخْلاصٍ دَخَلَ فِي حِصْنِي، وَمَنْ دَخَلَ فِي حِصْنِي أَمِنَ مِنْ عَذَابِي.(32)
همراه علي بن موسي الرضا(ع) بودم که حضرت در حالي که سوار بر استري خاکستري نر يا ماده بود. اباصلت ميگويد: ترديد از من است وارد نيشابور شدند، و مردم به دنبال حضرت بودند و لجام استر او را گرفتند، و در حالي که ياسين بن نضر در ميان آنها بود گفتند: اي فرزند رسول خدا! به حق پدران پاکت! حديث کن ما را به حديثي که از پدرت شنيدهاي. حضرت سر خود را از هودج بيرون آورد و فرمود: حديث کرد مرا پدرم، مرد صالح موسي بن جعفر، حديث کرد مرا پدرم صادق جعفر بن محمّد، حديث کرد مرا پدرم محمد بن علي، حديث کرد مرا پدرم علي بن الحسين، حديث کرد مرا [پدرم] حسين بن علي، حديث کرد مرا پدرم علي بن ابيطالب(علیهم السلام) که فرمود: از رسول خدا(ص) شنيدم که ميفرمود: از جبرئيل شنيدم که ميفرمود: خداوند عزوجل فرمود: من آن خدايي هستم که جز من خدايي وجود ندارد، اي بندگان من هر کس از شما شهادت به وحدانيت خداوند با اخلاص دهد داخل در حريم من خواهد شد، و هر کس داخل در حريم من شود از عذاب من در امان خواهد بود.
5. در باب مناقب فاطمه بنت اسد آمده است: إنَّها لَمّا مَاتَتْ حَفَرَ رَسُولُ اللهِ(ص) لَحْدَهَا بِيَدِهِ وَأَخْرَجَ تُرابَهُ بِيَدِهِ، فَلَمَّا فَرَغَ دَخَلَ رَسُولُ اللهِ(ص) فَاضْطَجَعَ فِيهِ فَقَالَ: «اللهُ الَّذي يُحْيي وَيُميتُ وَهُوَ حَيٌّ لا يَمُوتُ اِغْفِرْ لأُمّي فاطِمَةَ بِنْتَ اَسَدٍ وَلَقِّنها حُجَّتها وَوَسِّعْ عَلَيْها مَدْخَلَها بِحَقِّ نَبِيِّکَ وَالأَنْبِياءِ الَّذينَ مِنْ قَبْلي فَاِنَّکَ اَرْحَمُ الرَّاحمينَ...».(33) چون فاطمه بنت اسد از دنيا رحلت نمود رسول خدا(ص) به دست خود لحد کنده و خاکش را به دستانش بيرون ريخت. و بعد از فارغ شدن از حفر، رسول خدا(ص) داخل در قبر شد و در آن خوابيد و فرمود: (خداوندي که زنده ميکند و ميميراند و او زنده است که نميميرد، از مادرم فاطمه بنت اسد درگذر، و حجتش را به او تلقين کن و جايگاهش را وسيع گردان، به حقّ پيامبرت و انبيايي که قبل از من آمدند؛ زيرا تو بهترين رحمکنندهاي...). رجال سند به جز روح بن صلاح صحيح است، و او را ابن حبان و حاکم توثيق کردهاند.
6. ملا علي قاري حنفي در شرح حديث «إنَّهُ(ص) کَانَ يَسْتَفْتِحُ بِصَعَالِيکَ المُهَاجِرِينَ» ميگويد: قال ابن الملک: بان يقول: أَللَّهُمَّ انصُرْنَا عَلي الأَعْدَاءِ بِحَقّ عِبادَکَ الفُقَرَاءِ المُهَاجِرِينَ؛ ابن ملک گفته: به اينکه بگويد: بارالها! ما را بر دشمنانمان ياري ساز به حق بندگانت از فقراي مهاجرين.(34)
7. حافظ غماري در کتاب «اتحاف الاذکياء» ميگويد: «اين حديث (ابوسعيد الخدري) کمتر از رتبه حسن نيست؛ بلکه مطابق شرط ابن حبان صحيح است».(35) ابوسعيد خدري از رسول خدا(ص) نقل کرده که فرمود: مَنْ خَرَجَ مِنْ بَيْتِهِ إِلَي الصَّلاةِ فَقَالَ: اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُکَ بِحَقِّ السَّائِلِينَ عَلَيْکَ وَبِحَقِّ مَمْشَايَ هَذَا فَإِنِّي لَمْ أَخْرُجْ أَشَراً وَلا بَطَراً وَلا رِيَاءً وَلا سُمْعَةً، وَخَرَجْتُ اتِّقَاءَ سُخْطِکَ وَابْتِغَاءَ مَرْضَاتِکَ، فَأَسْأَلُکَ أَنْ تُعِيذَنِي مِنْ النَّارِ وَأَنْ تَغْفِرَ لِي ذُنُوبِي إِنَّهُ لا يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلا أَنْتَ، أَقْبَلَ اللهُ بِوَجْهِهِ وَاسْتَغْفَرَ لَهُ سَبْعُونَ أَلْفِ مَلَک ؛ هر کس که از خانه خود براي نماز خارج شود و بگويد بارخدايا! من تو را ميخوانم به حقّ سؤال کنندگان از تو و به حقّ اين راه رفتن من؛ زيرا من به جهت افساد و طغيانگري و ريا و سمعه از خانه بيرون نيامدهام، من به جهت ترس از سخط تو و طلب رضايت تو آمدهام، از تو ميخواهم که مرا از آتش نجات دهي و گناهان مرا بيامرزي؛ زيرا به جز تو کسي گناهان را نميآمرزد در اين صورت است که خداوند به او رو کرده و هفتاد هزار ملک بر او استغفار خواهند نمود.(36)
منذري ميگويد: «اين حديث را ابن ماجه با سندي نقل کرده که در آن مناقشه است، ولي شيخ ما حافظ ابوالحسن آن را حسن دانسته است».(37) هم چنين حافظ ابن حجر ميگويد: «اين حديث حسن است و احمد و ابن خزيمه در کتاب توحيد و ابو نعيم و ابن السني آن را نقل کردهاند».(38) و نيز عراقي اين حديث را حسن شمرده است.(39) و حافظ بوصيري در زوائد ابن ماجه ميگويد: «اين حديث را ابن خزيمه در صحيح خود آورده است».(40) و حافظ شرف الدين دمياطي ميگويد: «سند اين حديث حسن است ان شاء الله».(41)
جاه و مقام اوليا از ديدگاه ابن تيميه
ابن تيميه ميگويد: قول السائل لله تعالي: أسألک بحق فلان و فلان من الملائکة و الأنبياء و الصالحين و غيرهم او بجاه فلان او بحرمة فلان يقتضي انّ هؤلاء لهم عندالله جاه، و هذا صحيح؛ فانّ هؤلاء لهم عندالله منزلة و جاه و حرمة يقتضي ان يرفع الله درجاتهم و يعظم اقدارهم و يقبل شفاعتهم اذا شفعوا...(42) قول سؤالکننده از خداوند متعال: به حق فلان و فلان از ملائکه و انبيا و صالحان و ديگران، يا به جاه فلان يا به حرمت فلان اقتضا ميکند که براي آنها نزد خداوند جاه و مقام باشد، و اين مطلب صحيح است؛ زيرا براي آنان نزد خداوند منزلت و مقام و حرمتي است که اقتضا ميکند خداوند درجات آنها را بالا برده و قدرشان را عظيم داشته و شفاعتشان را بپذيرد آنگاه که شفيع شوند...
هم چنين ميگويد: و قد اتفق المسلمون علي انّه(ص) اعظم الخلق جاهاً عند الله، لا جاه لمخلوق عندالله اعظم من جاهه و لا شفاعة اعظم من شفاعته.(43) مسلمانان اتفاق دارند بر اينکه پيامبر(ص) بزرگترين جاه و مقام را نزد خداوند دارد و جاهي براي مخلوقي نزد خداوند بزرگتر از جاه و مقام او و شفاعتي بزرگتر از شفاعت او نيست.
او در جاي ديگر ميگويد: ...فعلي هذا القول لأنبيائه و عباده الصالحين عليه سبحانه حق اوجبه علي نفسه مع اخباره.(44) ...بنابراين قول براي پيامبران و بندگان صالحش نزد خداوند سبحان حقي است که آن را براي خودش ثابت کرده و به آن خبر داده است.
و نيز ميگويد: و من قال: بل للمخلوق علي الله حق فهو صحيح اذا اراد به الحق الذي اخبر الله بوقوعه؛ فانّ الله صادق لايخلف الميعاد، و هو الذي اوجبه علي نفسه بحکمته و فضله و رحمته، و هذا المستحق لهذا الحق اذا سأل الله تعالي به يسأل الله تعالي انجاز وعده او يسأله بالأسباب التي علّق الله بها المسببات، کالأعمال الصالحة، فهذا مناسب.(45) و کسي که بگويد: بلکه براي مخلوق بر خدا حقي است حرف صحيحي است در صورتي که اراده کند به آن حقي را که خداوند به وقوع آن خبر داده است؛ زيرا خداوند راستگويي است که خلف وعده نميکند، و او کسي است که بر خودش حکمت و فضل و رحمتش را واجب کرده است. و اين مستحق براي اين حق هرگاه از خداوند متعال به وسيله او بخواهد در حقيقت از خداوند متعال پياده شدن وعدهاش را خواسته يا از او به اسبابي خواسته که خداوند مسببات را بر آنها معلّق نموده است، همچون اعمال صالح، و اين مناسب است.
دليل وهابيان بر عدم جواز
دليل اول: رفاعي ميگويد: چيزي که به آن قسم خورده ميشود بايد از آنچه بر او قسم خورده ميشود اعظم باشد، پس لازمه قسم به مخلوق بر خدا آن است که مخلوق از خالق اعظم باشد.
پاسخ: لازمه قسم به چيزي يا کسي بر خداوند آن است که آنچه به آن قسم خورده شده، نزد خداوند محترم است نه آنکه از خدا اعظم باشد.
دليل دوم: قدوري ميگويد: انّ المسألة بحق المخلوق لا تجوز؛ لانّه لا حقّ للمخلوق علي الخالق.(46) قسم خوردن و خواستن از خداوند به حقّ مخلوقين جايز نيست؛ زيرا مخلوقات هيچگونه حقّي بر خداوند ندارند.
پاسخ: قبلاً به تفصيل ذکر کرديم خداوند متعال حقوقي را براي افرادي معين نموده است و لذا قسم خوردن به آنها اشکالي ندارد، خصوصاً آنکه قسم به غير خدا را نيز جايز دانسته و آن را اثبات نموديم.
دليل سوم: قسم به حقّ پيامبر و ساير اوليا(علیهم السلام) مستلزم عبادت آنان و اعطاي سلطه غيبي بر آنهاست.
پاسخ: اگر مقصود قسمخورنده، اعطاي سلطه غيبي مستقل به قسم خورده شده است که مختص به خداوند ميباشد، به طور حتم اين قسم مستلزم شرک است، ولي اگر مقصود او به اعطاي سلطه، سلطه غيبي با اذن خداست، دليلي بر بطلان آن براي اولياي الهي نيست؛ زيرا قرآن کريم بر بسياري از سلطههاي غيبي براي غير خداوند تصريح کرده است: خداوند سبحان درباره ملک الموت ميفرمايد: «قُلْ يَتَوَفَّاکُمْ مَلَکُ الْمَوْتِ الَّذِي وُکِّلَ بِکُمْ ؛ بگو: فرشته مرگ که بر شما مأمور شده، (روح) شما را ميگيرد». (نازعات: 5) و درباره ملائکه ميفرمايد: «فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً ؛ و آنها که امور را تدبير ميکنند». (نازعات: 5)
دعا به حقّ اوليا
دعا به حق اوليا از ديدگاه روايات
با مراجعه به روايات پي به جواز و رجحان دعا به حق اوليا ميبريم. اينک به برخي از روايات اشاره ميکنيم:
حديث اول: ابن ماجه از محمد بن سعيد بن يزيد بن ابراهيم تستري، از فضل بن موفق ابوالجهم، از فضيل بن مرزوق، از عطيه، از ابوسعيد خدري نقل کرده که رسول خدا(ص) فرمود: مَنْ خَرَجَ مِنْ بَيْتِهِ إِلَي الصَّلاةِ فَقَالَ: أَللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُکَ بِحَقِّ السَّائِلِينَ عَلَيْکَ، وَأَسْأَلُکَ بِحَقِّ مَمْشَايَ هَذَا، فَإِنِّي لَمْ أَخْرُجْ أَشَراً وَلا بَطَراً وَلا رِيَاءً وَلا سُمْعَةً وَخَرَجْتُ اتِّقَاءَ سُخْطِکَ وَابْتِغَاءَ مَرْضَاتِکَ، فَأَسْأَلُکَ أَنْ تُعِيذَنِي مِنْ النَّارِ، وَأَنْ تَغْفِرَ لِي ذُنُوبِي، إِنَّهُ لا يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلا أَنْتَ، أَقْبَلَ اللهُ عَلَيْهِ بِوَجْهِهِ، وَاسْتَغْفَرَ لَهُ سَبْعُونَ أَلْفِ مَلَکٍ.(47)
هرکس از خانهاش به جهت نماز خارج شود و بگويد: بارخدايا! از تو ميخواهم به حق سائلين بر تو، و تو را ميخوانم به حق اين قدمهايي که برميدارم؛ زيرا من به جهت تفريح و تکبر و ريا و سمعه بيرون نيامدهام، بلکه به جهت پرهيز از ناخشنودي تو و طلب رضايتت از خانه خارج شدهام. از تو ميخواهم که مرا از آتش [دوزخت] بازداري، و اينکه گناهانم را بيامرزي؛ زيرا کسي جز تو گناهان را نميپوشاند. اگر چنين گويد خداوند به او رو کرده و هفتاد هزار فرشته بر او استغفار مينمايند.
اين حديث حسن است و جماعتي از حفاظ آن را تحسين نمودهاند، از قبيل:
1. حافظ دمياطي در کتاب «المتجر الرابح في ثواب العمل الصالح».(48)
2. حافظ ابوالحسن مقدسي، بنابر نقل حافظ منذري در «الترغيب و الترهيب».(49)
3. حافظ عراقي در «تخريج احاديث الاحياء».(50)
4. حافظ ابن حجر عسقلاني در «امالي الأذکار».(51)
5. حافظ بوصيري در کتاب «مصباح الزجاجة».(52)
پاسخ به شبهات
1. وجود فضيل بن مرزوق در سند
برخي اين حديث را به جهت وجود فضيل بن مرزوق در سند آن تضعيف کردهاند، ولي او از رجال مسلم در صحيحش ميباشد و جماعتي از رجاليين همچون عجلي، ابن عيينه، ثوري، ابن عدي، احمد بن حنبل، هيثم بن جميل، ابن شاهين و ابن حبّان او را توثيق و تجليل کردهاند.(53)
حاکم گرچه در «سؤالات مسعود السِّجزي» بر او ايراد گرفته و فضيل بن مرزوق را از شروط صحيح نميداند و بر مسلم عيب وارد کرده به جهت آنکه حديث او را در صحيحش آورده است، ولي اهل سنت عقيده و نظر مسلم بن حجاج را بر حاکم مقدم ميدارند. وانگهي اين کلام دلالت بر جرح ندارد، بلکه تنها حديث او را از درجه صحيح به درجهاي پايينتر که حسن ميباشد آورده است، خصوصاً آنکه حاکم نيشابوري حديث فضيل بن مرزوق را در کتاب «المستدرک علي الصحيحين» تصحيح نموده است. و ذهبي ميگويد: «انّما يروي له مسلم في المتابعات؛مسلم از او در متابعات روايت ميکند».(54) و ابوحاتم درباره او ميگويد: صدوق صالح الحديث، يهم کثيراً، يکتب حديثه. قال ابن ابيحاتم: يحتج به؟ قال: لا.(55) راستگو و صالح الحديث است ولي اوهام زيادي دارد، حديثش نوشته ميشود. ابن ابيحاتم گفت: به او احتجاج ميگردد؟ گفت: هرگز. ولي بايد گفت که ابوحاتم رازي کسي است که در جرح شدت داشته است، به حدّي که ذهبي درباره او ميگويد: إذا وثق ابوحاتم رجلا فتمسّک بقوله، فانّه لايوثّق إلاّ رجلا صحيح الحديث، و اذا ليّن رجلا أو قال: لايحتج به، فتوقف حتّي تري ما قال غيره فيه، فان وثقه احد فلاتبنِ علي تجريح أبي حاتم، فانّه متعنّت في الرجال، قد قال في طائفة عن رجال الصحاح ليس بحجّة، ليس بقوي أو نحو ذلک.(56)
هرگاه ابوحاتم کسي را توثيق کرد به گفته او تمسک کن؛ چرا که او توثيق نميکند مگر کسي را که صحيح الحديث است، ولي اگر درباره کسي گفت: ليّن، يا گفت: به او احتجاج نميشود، درباره او توقف کن تا ببيني که ديگري درباره او چه ميگويد، و اگر کسي او را توثيق کرد به جرح ابوحاتم توجّهي نکن؛ چرا که او در رجال سختگير است. و طايفهاي از رجال صحاح گفتهاند: او حجت و قوي و نحو آن نيست.
ابن تيميه ميگويد: و أما قول أبيحاتم: يکتب حديثه ولا يحتج به، فابوحاتم يقول مثل هذا في کثير من رجال الصحيحين، و ذلک انّ شرطه في التعديل صعب، و الحجة في اصطلاحه ليس هو الحجة في اصطلاح جمهور اهل العلم.(57) و اما گفته ابوحاتم: حديثش نوشته ميشود، ولي به آن احتجاج نميشود، ابوحاتم اينگونه تعبير را درباره بسياري از رجال صحيح بخاري و مسلم ميگويد؛ زيرا شرطش در تعديل دشوار است، و حجت در اصطلاح او همان حجت در اصطلاح جمهور اهل علم نيست. و اگر کسي بگويد که ابوحاتم جرحش را نسبت به فضيل تفسير کرده و او را از جمله کساني ميداند که وَهْم بسيار دارد، در جواب او ميگوييم: اولاً: اصل وهم در حديث، راوي را از حدّ ثقه بودن خارج نميکند. ثانياً: تعبير به وهم بسيار از شدت و تندروي ابوحاتم است، و کساني که او را توثيق کردهاند نه تنها اين عنوان را درباره او به کار نبردهاند بلکه براي او وَهْم کم هم قايل نشدهاند. جالب توجه اينکه الباني اين حديث را به جهاتي تضعيف کرده که از آن جمله ضعيف دانستن فضيل بن مرزوق است.(58) در حالي که در جايي ديگر حديثش را حسن دانسته است،(59) و اين از جمله تناقضات او در جرح و تعديل است که متن روايت در آن تأثيرگذار بوده است.
2. وجود عطيه در سند
در مورد عطيه نيز از جهاتي مناقشه شده است؛
الف) در مورد جرح مبهم گفته شده که قابل اعتماد نيست.
ب) برخي به اتهام تدليس او را جرح کردهاند که اعتماد آنان بر روايت متفردي است از محمد بن سائب کلبي که متهم به دروغ است و لذا نميتوان به آن اعتماد نمود.
ج) برخي جرح عطيه را به جهت تشييع او دانستهاند، در حالي که رجاليين از جمله ابن حجر در مقدمه «فتح الباري» و ديگران گفتهاند: تشيع مضر به روايت راوي نيست در صورتي که راوي صدوق و عادل باشد و حديثي را که نقل ميکند دلالت بر حقانيت او نداشته باشد که در مورد اين حديث اين چنين است، خصوصاً در صورتي که جرح کننده او به سبب تشيع شخصي ناصبي و دشمن شيعه باشد...
حدیث اول: محمود سعيد ممدوح از محدثان در اين باره ميگويد: و من تکلّموا فيه بسبب تشيعه فجرحهم في الحقيقة مردود؛ لانّ الجرح بالبدعة لايلتفت اليه بعد بيان صدق الراوي و عدالته؛ خاصة اذا لم يکن داعياً لبدعة او المروي يؤيّد بدعته. و لم يثبت انّ عطية العوفي کان داعياً للتشيع و الحديث المروي هنا الذي نحن بصدده لاعلاقة له بالتشيع، و عليه فکلام من تکلم في عطية العوفي بسبب تشيعه لاينظر اليه، خاصة اذا کان هذا المتکلم فيه متهم بالنصب، و هو ضدّ التشيع.(60)
و کساني که درباره آنان به جهت تشيعشان سخن گفته شده جرح آنان در حقيقت مردود است؛ زيرا به جرح به جهت بدعت التفات نميشود بعد از بيان صدق راوي و عدالت او، علي الخصوص در صورتي که او دعوتکننده به بدعتش نباشد يا روايتش بدعتش را تأييد نکند. و ثابت نشده که عطيه عوفي دعوتکننده به تشيع بوده است. و حديثي که در اينجا روايت شده و درصدد بحث از آن هستيم ارتباطي با تشيع ندارد. بنابراين کساني که در مورد عطيه عوفي به جهت تشيعش سخن گفتهاند به آنها التفات نميشود، خصوصاً در صورتي که آن شخص متهم به دشمني با تشيع باشد. وانگهي عطيه عوفي کسي است که يحيي بن سعيد قطان، و ابن سعد، و ابن معين، و ترمذي، و بزار، و ابن شاهين او را عادل دانستهاند، و لذا روايت او مورد قبول بوده و در درجه حَسَن لذاته ميباشد.
ابن حجر عسقلاني در کتاب «امالي الأذکار» ميگويد: ضعْف عطية انّما جاء من قبل التشيع و من قبل التدليس، و هو في نفسه صدوق.(61) ضعف عطيه به جهت تشيع و تدليس اوست وگرنه او في نفسه راستگوست. و از آنجا که شبهه تدليس و تشيع او را دفع کرديم لذا ميتوان به حديث او اعتماد نمود.
حديث دوم : عبدالله بن محمّد بن صديق غماري حسيني از امام علي(ع) نقل کرده که فرمود: إنَّ سَيِّدِنَا النَّبِيُّ(ص) لَمَّا دَفَنَ فَاطِمَةُ بِنْتَ أسَدٍ اُمِّ سَيِّدِنَا عَليٍّ قالَ: أَللَّهُمَّ بِحَقّي وَحَقَّ الأَنْبِيَاءِ مِنْ قَبْلِي، اغْفِرْ لأُمّي بَعْدَ اُمِّي، رواه الطبراني و الحاکم مختصراً و ابن حبّان و غيرهم. و في اسناده روح بن صلاح، قال الحاکم: ثقة، و ضعّفه بعضهم، و الحديث صحيح.(62) همانا آقاي ما پيامبر(ص) چون فاطمه بنت اسد مادر آقاي ما علي را دفن کرد عرض نمود: (بارخدايا! به حق من و حق پيامبران قبل از من، کسي که بعد از مادرم براي من مادري کرد را بيامرز). اين روايت را طبراني و حاکم به طور مختصر و ابن حبان و ديگران نقل کردهاند. و در سند آن روح بن صلاح است که حاکم او را ثقه دانسته است برخي او را تضعيف کردهاند. امّا حديث صحيح است.
حديث سوم: از امام علي(ع) نقل شده که فرمود: أنَا مِنْ رَسُولِ اللهِ(ص) کَالعَضُدِ مِنَ المَنْکَبِ وَکَالذِّراعِ مِنَ العَضُدِ، وَکَالْکَفِّ مِنَ الذِّراعِ، رَبَّانِي صَغِيراً وَآخَانِي کَبِيراً. وَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنِّي کَانَ لِي مِنْهُ مَجْلِسُ سِرٍّ لا يَطَّلِعُ عَلَيْهِ غَيْرِي، وَأَنَّهُ أولَي إلَيَّ دُونَ أَصْحَابِهِ وَأَهْلُ بَيْتِهِ. وَلأقُولَنَّ مَا لَمْ أَقُلْهُ لأحَدٍ قَبْلَ هَذا اليَومِ؛ سَأَلْتُهُ مَرَّةٌ أَن يَدْعُوَ لِيَ بِالمَغْفِرَةِ فَقَالَ: أَفْعَلُ، ثُمَّ قَامَ فَصَلَّي، فَلَمَّا رَفَعَ يَدَهُ لِلدُّعَاءِ اسْتَمَعْتُ إلَيْهِ فَاِذَا هُوَ قَائِلٌ: (أَللَّهُمَّ بِحَقِّ عَلِيٍّ عَبْدُکَ إغْفِرْ لِعَلِيٍّ). فَقُلْتُ: يَا رَسُولَ اللهِ! مَا هَذا؟ فَقَالَ: أَوَ أَحَدٌ أَکْرَمُ مِنْکَ عَلَيْهِ، فَاَسْتَشْفِعَ بِهِ إلَيْهِ؟(63)؛ من نسبت به رسول خدا(ص) همانند بازو نسبت به شانه و ذراع نسبت به بازو و کف دست نسبت به ذراع بودم. او مرا در کودکي تربيت کرد و در بزرگي مرا برادر خود قرار داد. و شما ميدانيد که من با او وقت ملاقات خصوصي داشتم که بر آن کسي غير از من مطّلع نبود، و اينکه پيامبر(ص) از همه بيشتر به من سزاوار بود. چيزي را به شما ميگويم که به احدي قبل از امروز نگفتهام؛وقتي از او خواستم تا براي من دعا کرده و طلب مغفرت نمايد. حضرت فرمود: انجام ميدهم. آنگاه برخاست و نماز به جاي آورد و چون دستان خود را به دعا بلند نمود به سخنانش گوش فرادادم که ميگفت: بارخدايا! به حق بنده تو علي، علي را بيامرز. عرض کردم: اي رسول خدا! اين چگونه دعايي است؟ حضرت فرمود: آيا کسي با کرامتتر از تو نزد خداست تا او را شفيع به سوي خدا قرار دهم؟
حديث چهارم: هيثمي به سندش از پيامبر(ص) نقل کرده که فرمود: «قَاَلَ دَاوُودُ: أَسْأَلُکَ بِحَقِّ آبَائِي إبْرَاهِيمَ وَإسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ»(64)؛ «داوود گفت: از تو ميخواهم به حق پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب».
حديث پنجم: از امام باقر(ع) نقل شده که فرمود: إنَّ اللهَ عَزَّوَجَلَّ يَقُولُ: مَا تَوَجَّهَ إلَي أَحَدٌ مِنْ خَلْقِي أَحَبُّ إلَيّ مِنْ دَاعٍ دَعَانِي يَسْأَلُ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلَ بَيْتِهِ...(65) همانا خداوند عزّوجلّ ميفرمايد: هيچ کس از مخلوقاتم به من رو نميکند محبوبتر نزد من از دعاکنندهاي که مرا ميخواند و ميخواهد به حق محمّد و اهل بيتش...
حقيقت دعا به حق اولياء
دعا به حق يا جاه اوليا تقديم وسيلهاي به محضر حق تعالي است به اميد اينکه دعاهاي ما را قبول نمايد؛ چرا که اوليا و مقربان درگاه الهي نزد خداوند جاه و مقام ويژهاي دارند، و جاه و مقام داشتن اوليا مطلبي است که ابن تيميه نيز قبول دارد و لذا بايد دعا به حق اوليا را نيز بپذيرد. او در کتاب «مجموعة الفتاوي» ميگويد: فنقول: قول السائل لله تعالي: اسألک بحق فلان و فلان من الملائکة و الأنبياء و الصالحين و غيرهم، أو بجاه فلان أو بحرمة فلان، يقتضي انّ هؤلاء لهم عندالله جاه. و هذا صحيح؛ فانّ هؤلاء لهم عندالله منزلة و جاه و حرمة يقتضي ان يرفع الله درجاتهم و يعظم اقدارهم و يقبل شفاعتهم اذا شفعوا.... و لکن ليس نفس مجرد قدرهم و جاههم ممّا يقتضي اجابة دعائه اذا سأل الله بهم حتي يسأل الله بذلک، بل بجاههم ينفعه ايضاً اذا اتبعهم و اطاعهم فيما امروا به عن الله، او تأسي بهم فيما سنوه للمؤمنين، و ينفعه ايضاً اذا دعوا له و شفعوا فيه.(66)
پس ميگوييم: سخن سائل از خداوند متعال: از تو ميخواهم به حق فلان و فلان از فرشتگان و پيامبران و صالحان و غير آنان، يا به مقام فلان، يا حرمت فلان، اقتضا ميکند که آنان نزد خداوند جاه و مقامي داشته باشند و اين صحيح است؛ زيرا براي آنان نزد خداوند منزلت و جاه و حرمتي است که اقتضا ميکند تا خداوند درجاتشان را بالا برده و قدرشان را عظيم کرده و شفاعتشان را در صورت شفاعت بپذيرد... ولي نفس مجرد قدر و جاه آنان از اموري نيست که اقتضاي اجابت دعاي آنان را بنمايد هرگاه خدا را به آنان سوگند دهد تا از خدا آن را بخواهد، بلکه جاه آنان نيز او را نفع ميرساند در صورتي که آنان را متابعت کرده و اطاعت نمايد در آنچه او از جانب خدا دستور داده و به آنان در آنچه از روش براي مؤمنان ترسيم کردهاند پيروي کند. و نيز آن هنگام او را نفع ميدهد که آنان براي او دعا کرده و شافع او در آن حاجت شوند.
ابن تيميه ميگويد: فالأنبياء و المؤمنون لهم حق علي الله بوعده الصادق لهم، و بکلماته التامة و رحمته لهم: ان ينصرهم و لايخذلهم، و ان يمنعهم و لايعذبهم، و هم وجهاء عنده يقبل من شفاعتهم و دعائهم ما لايقبله من دعاء غيرهم.(67)
پس انبيا و مؤمنان داراي حق از جانب خدا ميباشند با وعده صادقي که به آنان داده، آنان که نزد خدا آبرو داشته و شفاعت و دعايشان آنقدر قبول ميشود که از ديگران پذيرفته نميگردد.
حکم نذر براي اولياء
فتاواي وهابيان
از جمله اعمالي که وهابيان حکم به تحريم آن نمودهاند، موضوع نذر براي اولياء است. ابن تيميه ميگويد: النذر للقبور أو لأهل القبور کالنذر لإبراهيم الخليل والشيخ فلان، معصية لايجوز الوفاء به...(68) نذر براي قبور يا اهل قبور همانند نذر براي ابراهيم خليل و فلان شيخ معصيت است و لذا وفاي به آن جايز نيست...
وي هم چنين ميگويد: وإذا کان الطلب من الموتي ـ ولو کانوا انبياء ـ ممنوعاً؛ خشية الشرک، فالنذر للقبور أو لسکّان القبور نذر حرام باطل يشبه النذر للأوثان ومن اعتقد أنّ في النذر للقبور نفعاً أو أجراً فهو ضالّ جاهل...(69) و اگر درخواست از اموات ـ گرچه پيامبر باشد ـ به جهت ترس از شرک ممنوع است، پس نذر براي قبور يا ساکنان آن نيز نذري حرام و باطل بوده و شبيه به نذر براي بتها است. و هر کس معتقد شود که در نذر براي قبور نفع يا اجري است، او گمراه جاهلي است...
او هم چنين ميگويد: علماي ما جايز نميدانند که کسي براي قبري يا مجاوران آن چيزي نذر کند، خواه پول باشد يا روغن چراغ يا شمع يا حيوان و غير اين امور، و تمام اين نوع نذرها معصيت و حرام است.(70)
عبدالرحمان بن حسن بن محمّد بن عبدالوهاب ميگويد: والأحجار الّتي تقصد للتبرک والنذر لايجوز إبقاء شيء منها علي وجه الأرض مع القدرة علي إزالتها.(71) و سنگهايي که قصد تبرک و نذر براي آنها ميشود، جايز نيست چيزي از آنها را روي زمين باقي گذاشت، در صورتي که قدرت بر از بين بردن آنها هست.
مراد وي از احجار، قبور اولياء و انبيا است. وي در کلام ديگر ميگويد: المشاهد والأماکن وقبور الأولياء الّتي صارت محلا للزيارة والخيرات والنذورات... کلّها محلّ الشيطان...(72) مشاهد و اماکن و قبور اوليا که محل زيارت و خيرات و نذورات شده... همگي محلّ شيطان است.
بلکه آنچه از کلمات سيد محسن امين عاملي استفاده ميشود اين است که وهابيان اين عمل را موجب شرک به خداوند متعال ميدانند.(73)
تحقيق بحث
شکّي نيست که نذر براي غير خدا به اين قصد که آن شخص شايستگي براي نذر دارد از آن جهت که مالک اشيا بوده و زمام امور به دست او است، کفر و شرک محسوب ميشود؛ زيرا نذر از اعظم عبادات است. ولي اگر مقصود نذرکننده اين باشد که نذرش در واقع صدقهاي باشد تا ثواب آن را به اولياي الهي هديه نمايد، قطعاً اشکالي ندارد. پيامبر اکرم(ص) به دختري که براي مادرش عملي را نذر کرده بود، فرمود: «به نذر خود عمل کن».(74) از ثابت بن ضحاک نقل شده که گفت: نَذَرَ رَجُلٌ عَلَي عَهْدِ رَسُولِ اللهِ(ص) أَنْ يَنْحَرَ إِبِلاً بِبُوَانَةَ، فَأَتَي رَسُولُ اللهِ(ص) ، فأخبرهُ فَقَالَ(ص) : هَلْ کَانَ فِيهَا وَثَنٌ يُعْبَدُ مِن أَوْثَانِ الْجَاهِلِيَّةِ؟، قَالَ: لاَ. قَالَ: فَهَلْ کَانَ فِيهَا عِيدٌ مِنْ أَعْيَادِهِمْ؟ قَالَ: لاَ. قَالَ رَسُولُ اللهِ(ص) : أَوْفِ بِنَذْرِکَ.(75) شخصي در زمان پيامبر(ص) نذر کرد که شتري را در منطقه بوانه نحر کند. خدمت رسول خدا(ص) آمد و از ايشان در اين باره سؤال نمود. حضرت(ص) فرمود: آيا در آن مکان بتي که عبادت شود، وجود دارد؟ عرض کرد: خير. باز حضرت فرمود: آيا در آن مکان، عيد مشرکين گرفته ميشود؟ عرض کرد: خير. آنگاه حضرت فرمود: به نذر خود وفا کن.
از اين حديث استفاده ميشود که نذر تنها براي بتها اشکال دارد و يا آنکه با عقيده شرک آلود همراه باشد.
ميمونة بن کردم نقل ميکند که پدرم به پيامبر(ص) عرض کرد: إنِّي نَذَرْتُ أَنْ أَذْبَحَ خَمْسِينَ شَاةٍ عَلَي بَوّانَةَ. فَقَال(ص) : هُنَاکَ شَيْءٌ مِنْ هَذِهِ النُّصُبِ؟ فَقَالَ: لا. قَالَ: فَأَوْفِ بِنَذْرِکَ. فَذَبَحَ تِسْعَاً وَأَرْبَعِينَ وَبَقِيتْ وَاحِدَةٌ. فَجَعَلَ يَعْدُو خَلْفَهَا وَيَقُولَ: أَللّهُمَّ أَوْفِ بِنَذْرِي، حَتّي أَمْسَکَهَا فَذَبَحَهَا.(76) همانا من نذر کردهام که پنجاه گوسفند در بوانه ذبح کنم. رسول خدا(ص) فرمود: آيا در آنجا چيزي از اين بتها وجود دارد؟ او عرض کرد: نخير. حضرت فرمود: پس به نذرت وفا کن. او چهل و نه گوسفند را ذبح کرد و يکي از آنها باقي ماند. پدرم به دنبال آن ميدويد و عرض ميکرد: بار خدايا به نذر من وفا کن، اين را گفت تا آنکه گوسفند را گرفت و ذبح نمود.
ابي داوود نيز نقل کرده که زني به نزد رسول خدا(ص) آمد و عرض کرد: يَا رَسُوَلَ اللهِ! إِنِّي نَذَرْتُ أَنْ أَذْبَحَ بِمَکَانِ کَذَا وَکَذَا ـ مَکَانٌ کَانَ يَذْبَحُ فِيهِ أَهْلُ الْجَاهِلِيَّةِ ـ . فَقَالَ النَّبيُّ: أَلِصَنَمٍ؟ قَالَتْ: لا. قالَ ألِوَثَنٍ؟ قَالَتْ: لا. قَالَ: فِي بِنَذْرِکِ.(77) اي رسول خدا(ص) !... همانا من نذر کردهام که در فلان مکان و فلان مکان ـ مکاني که در آنجا اهل جاهليت ذبح ميکردند ـ ذبح نمايم. پيامبر(ص) فرمود: آيا در آنجا بت بزرگ هست؟ آن زن عرض کرد: خير. حضرت نيز فرمود: آيا بت کوچک است؟ عرض کرد: خير. در اين هنگام پيامبر(ص) فرمود: به نذرت وفا کن.
ديدگاه علماي اهل سنّت
خالدي ميگويد: إنّ المسألة تدور مدار نيّات الناذرين، وإنّما الأعمال بالنيّات، فإن کان قصد الناذر، الميّت نفسه والتقرب اليه بذلک لم يجز قولا واحداً، وإن کان قصده وجه الله تعالي وانتفاع الأحياء بوجه من الوجوه به وثوابه لذلک المنذور له... ففي هذه الصورة يجب الوفآء بالمنذور.(78) مسأله دائر مدار نيّت نذرکنندگان است؛ زيرا اعمال به نيّات است. لذا اگر قصد نذرکننده، خود ميّت و تقرّب به او از اين راه باشد به طور اتفاق جايز نيست، ولي اگر قصد او خداي متعال است و نيّتش آن است که زندهها از آن به نحوي بهره ببرند و در ضمن ثواب آن براي کسي باشد که براي او نذر شده... در اين صورت وفاي به نذر واجب است.
او بعد از ذکر دو حديث از ابي داوود نيز ميگويد: وأمّا إستدلال الخوارج بهذا الحديث علي عدم جواز النذر في أماکن الأنبياء والصالحين؛ زاعمين أنّ الأنبياء والصالحين أوثان ـ و العياذ بالله ـ أعياد من أعياد الجاهليّة، فهو من ضلالهم وخرافاتهم وتجاسرهم علي أنبياء الله وأوليائه...(79) و امّا استدلال خوارج به اين حديث بر عدم جواز نذر در اماکن انبيا و صالحين به گمان اينکه انبيا و صالحين بتهايي هستند ـ پناه بر خدا ـ و نيز عيدهايي از اعياد جاهليت است، اين از گمراهي و خرافات و جسارت آنان بر انبياي الهي و اولياي اوست...
مقصود او از خوارج همان وهابيان است.
عزامي در ردّ بر ابن تيميه ميگويد: ... فإذا ذبح للنبيّ أو نذر الشيء له فهو لايقصد إلاّ أن يتصدّق بذلک عنه، ويجعل ثوابه إليه، فيکون من هدايا الأحياء للأموات المشروعة المثابة علي إهدائها...(80) پس هرگاه کسي براي پيامبر(ص) ذبح کرد، يا چيزي را بر او نذر نمود، او قصد ندارد جز آنکه تصدّقي از ناحيه آن حضرت به اين عمل بدهد، و ثواب آن را به پيامبر(ص) عرضه نمايد. لذا اين عمل از نوع هداياي زندهها بر مردگان است که مشروع بوده و هديه دادن آن ثواب دارد...
ابوالمواهب شاذلي تونسي ميگويد: رأَيْتُ رَسُولَ اللهِ(ص) فَقَالَ لِي: إذَا کَانَتْ لَکَ حَاجَةٌ وَأَرَدْتَ قَضَاءَها فَانْذُرْ لِنَفِيسَةِ الطّاهِرَةِ وَلَوْ فَلْسَاً؛ فَإِنَّ حَاجَتَکَ تُقْضَي.(81) رسول خدا(ص) را در عالم رؤيا مشاهده کردم و به من فرمود: هرگاه حاجتي داشتي و خواستي که برآورده شود براي نفيسه طاهره نذر کن ولو يک فلس، که به طور حتم حاجتت برآورده خواهد شد.
حکم ذبح براي اوليا
فتاواي وهابيان
از جمله اعمالي که به جهت آن، وهابيان مسلمانان را به شرک نسبت دادهاند، موضوع ذبح و نحر براي اموات و اولياي الهي است.
محمّد بن عبدالوهاب مينويسد: «پيامبر(ص) با مشرکان جنگيد تا تمام اعمال؛ از جمله قرباني کردن تنها براي خدا باشد».(82) بن باز ميگويد: فالعبادة حق الله، و الذبح من العبادة، و هکذا الاستغاثة من العبادة.(83) پس عبادت حق خداست و ذبح از عبادت است و همچنين استغاثه از عبادت ميباشد.
تحقيق مطلب
اگر کسي حيواني را با قصد عبادت براي غير خدا ذبح کند ـ همانگونه که بتپرستان انجام ميدادند ـ اين عمل شرک آلود بوده و از اسلام خارج شده است؛ چه اعتقاد به الوهيت آنها داشته باشد و يا آنکه به قصد تقرّب به آنها به طور مستقل و در عرض خدا اين عمل را انجام داده باشد. ولي اگر کسي حيواني را از طرف انبيا و اوصيا يا مؤمنين ذبح کند تا ثواب انفاق گوشت آن را بر آنها اهدا نمايد، همانگونه که برخي قرآن ميخوانند و ثواب آن را براي انبيا و اوصيا يا مؤمنان هديه مينمايند، شکّي نيست که در اين عمل اجري عظيم است. و قصد تمام قرباني کنندگان براي اولياي الهي همين قسم دوّم است. روايت شده که پيامبر(ص) حيواني را به دست خود قرباني نمود و فرمود: «بار خدايا اين قرباني از طرف من و هر کسي که از امّتم قرباني نکرده است، باشد».(84) و در روايتي وارد شده که امام علي(ع) به طور مستمر از طرف رسول خدا(ص) قوچ قرباني ميکرد و ميفرمود: «رسول خدا(ص) وصيّت کرده که دائماً از طرف او قرباني کنم».(85) بريده روايت کرده که زني، از پيامبر(ص) سؤال کرد: آيا ميتوانم از طرف مادرم بعد از فوتش روزه گرفته و حج به جاي آورم؟ پيامبر(ص) فرمود: آري.(86)
ادله وهابيان
دليل اول
محمّد بن عبدالوهاب مينويسد: «پيامبر(ص) با مشرکان جنگيد تا تمام اعمال؛ از جمله قرباني کردن تنها براي خدا باشد».(87)
خداوند متعال ميفرمايد: «قُلْ إِنَّ صَلاتِي وَنُسُکِي وَمَحْيايَ وَمَماتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ * لا شَرِيکَ لَهُ... ؛ بگو: نماز و تمام عبادات من، و زندگي و مرگ من، همه براي خداوند پروردگار جهانيان است. همتايي براي او نيست...» (انعام: 162 و 163) گفته شده از اين آيه استفاده ميشود که بايد اعمال عبادي انسان تنها براي خداوند متعال باشد و در نتيجه ذبح براي غير خدا جايز نيست.
پاسخ
شکي نيست که نذر براي غير خدا به اين قصد که آن شخص شايستگي براي نذر دارد از آن جهت که مالک اشياء بوده و زمام امور به دست اوست، کفر و شرک محسوب ميشود؛ زيرا نذر از اعظم عبادات است، ولي اگر مقصود نذرکننده اين باشد که نذرش در واقع صدقهاي باشد تا ثواب آن را به اولياي الهي هديه نمايد قطعاً اشکالي ندارد.
دليل دوم
آنان نيز به قول خداوند متعال استدلال کردهاند که ميفرمايد: «فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَانْحَرْ ؛ پس براي پروردگارت نماز بخوان و قرباني کن». (کوثر: 2) گفته شده که ذبح و نحر تنها بايد براي خدا باشد نه اولياي الهي.
پاسخ
اولاً: اگر کسي حيواني را با قصد عبادت براي غير خدا ذبح کند ـ همانگونه که بتپرستان انجام ميدادند ـ اين عمل شرکآلود بوده و فاعل آن از اسلام خارج است؛ چه اعتقاد به الوهيتِ آنها داشته باشد و يا آنکه به قصد تقرب به آنها به نحو مستقل و در عرض خدا اين عمل را انجام داده است. ولي اگر کسي حيواني را از طرف انبيا و اوصيا و اولياي الهي ذبح کند تا ثواب آن و انفاق گوشت آن را بر آنها هديه نمايد اشکالي ندارد.
ثانياً: آيه شريفه: «فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَانْحَرْ» مربوط به مشرکاني است که شتر را بر بتهاي خود قرباني ميکردند به اعتقاد اينکه خالق و رازقاند و لذا از اين طريق آنها را عبادت ميکردند و خداوند متعال دستور ميدهد که قرباني را تنها براي پروردگارشان انجام دهند.
کَرْدَم بن سفيان ميگويد: أَنَّهُ سَأَلَ رَسُولَ الله(ص) عن نَذْرٍ نُذِرَ فِي الْجَاهِلِيَّةِ؟ فَقَالَ لَهُ النَّبِي(ص) : أَلِوَثَنٍ أو لِنُصُبٍ؟ قال: لاَ، وَلَکِنْ لِلَّهِ تَبَارَکَ وَتَعَالَي. قال: فَأَوْفِ لِلَّهِ تَبَارَکَ وَتَعَالَي ما جَعَلْتَ لَهُ.(88) شخصي از رسول خدا(ص) در مورد نذري که در زمان جاهليت نموده بود سؤال کرد؟ پيامبر(ص) به او فرمود:آيا براي بت يا چيزي بوده که براي بتهاست؟ گفت: هرگز، ولي براي خداوند تبارک و تعالي ميباشد. حضرت فرمود: براي خداوند تبارک و تعالي آنچه را قرار دادهاي وفا کن.
عمرو بن شعيب، از پدرش، از جدش نقل کرده که گفت: إنَّ امْرَأَةً قَالَتْ: يَا رَسُوَلَ اللهِ! إِنِّي نَذَرْتُ أَنْ أَنْحَرَ بِمَکَانِ کَذَا وَ کَذَا، مَکَانٌ کَانَ يَذْبَحُ فِيهِ أَهْلُ الْجَاهِلِيَّةِ. قَالَ: لِصَنَمٍ؟ قَالَتْ لا، قالَ لِوَثَنٍ؟ قَالَتْ: لا، قَالَ: أَوْفِي بِنَذْرِکِ.(89)
همانا زني گفت: اي رسول خدا! من نذر کردهام که در فلان مکان و فلان مکان شتري قرباني کنم، مکاني که در آن اهل جاهليت ذبح ميکردند. حضرت فرمود: براي بت است؟ زن عرض کرد: هرگز. حضرت فرمود: براي مجسمه است؟ عرض کرد: هرگز، حضرت فرمود: به نذرت وفا کن.
وانگهي از برخي روايات استفاده ميشود که اگر نذر در راه اطاعت خدا باشد وفاي به آن واجب است.
عمران بن حُصين ميگويد: سَمِعَتُ رَسُولُ اللهِ(ص) يَقُولُ: أَلنَّذْرُ نَذْرَانِ؛ فَمَا کَانَ مِنْ نَذْرٍ فِي طَاعَةِ اللهِ فَذَلِکَ لِلَّهِ وَفِيهِ الوَفَاءُ، وَمَا کَانَ مِنْ نَذْرٍ فِي مَعْصِيَةِ اللهِ فَذَلِکَ لِلشَّيْطَانِ وَلا وَفَاءَ فِيهِ، وَيُکَفِّرُهُ مَا يُکَفِّرُ اليَمِينَ.(90)
از رسول خدا(ص) شنيدم که ميفرمود: نذر بر دو قسم است؛ هر نذري که در طاعت خدا باشد آن نذر براي خداست و آن را بايد وفا نمود، و هر نذري که در راه معصيت خداست، آن نذر براي شيطان است و نبايد به آن وفا کرد و براي آن همانند کفاره قسم کفاره میدهد.
حکم نسبت بنده به مخلوق
وهابيان در نسبت و اضافه بنده يا کنيز به مخلوق از قبيل: عبدالرسول و عبدالحسين ايراد کرده و آن را نوعي شرک ميدانند. در پاسخ آنها ميگوييم: عبد و عبوديّت به چند معنا در قرآن به کار رفته است:
1. عبوديت در مقابل الوهيت
عبوديت در اين استعمال به معناي مملوک بودن است که شامل تمام بندگان ميشود و منشأ آن، خالق بودن خداوند و مخلوق بودن انسان است. در اين استعمال، از آنجا که عبوديت، رمز مخلوق بودن است، لذا تنها در مورد خداوند به کار ميرود و ميگويند: «عبدالله».
خداوند متعال از زبان حضرت مسيح(ع) ميفرمايد: «قالَ إِنِّي عَبْدُ اللهِ آتانِيَ الْکِتابَ وَجَعَلَنِي نَبِيًّا ؛ (ناگهان عيسي(ع) زبان به سخن گشود و) گفت: من بنده خدايم؛ او کتاب (آسماني) به من داده؛ و مرا پيامبر قرار داده است!» (مريم: 3)
2. عبوديت قراردادي
اين نوع عبوديت ناشي از پيروزي انسان بر انسان ديگر در ميدان جنگ است که اسلام آن را تحت شرايطي خاص پذيرفته است. و حاکم شرع را مخيّر کرده تا در صورتي که نميخواهد او را با دريافت غرامت يا بدون دريافت آن آزاد کند، او را اسير نمايد، که در اين صورت عبد محسوب ميشود.
خداوند متعال درباره اين نوع عبوديت ميفرمايد: «وَ أَنْکِحُوا الأَيامي مِنْکُمْ وَالصَّالِحِينَ مِنْ عِبادِکُمْ وَإِمائِکُمْ إِنْ يَکُونُوا فُقَراءَ يُغْنِهِمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ وَاللهُ واسِعٌ عَلِيم ؛ مردان و زنانِ بيهمسر خود را همسر دهيد، همچنين غلامان و کنيزان صالح و درستکارتان را؛ اگر فقير و تنگدست باشند، خداوند از فضل خود آنان را بينياز ميسازد؛ خداوند گشايشدهنده و آگاه است» (نور: 32)
3. عبوديت به معناي اطاعت
نوع سوم عبوديت به معناي اطاعت و فرمانبرداري است که در کتابهاي لغت به آن اشاره شده است.(91) و به اين معنا اطلاق عبدالحسين يا عبدالرسول و نحو آن بر افراد اشکالي ندارد؛ زيرا خداوند ميفرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الأَمْرِ مِنْکُمْ ، اي کساني که ايمان آوردهايد! اطاعت کنيد خدا را! و اطاعت کنيد پيامبر خدا و اولو الأمر [اوصياي پيامبر] را!» (نساء: 59) و لذا انسان در عين اينکه مطيع و فرمانبردار دستورات رسول و اهل بيت(علیهم السلام) است، بنده و مخلوق خداست و اصل اطاعت را از براي او ميداند، و اگر ديگران را اطاعت ميکند از آن جهت است که خداوند دستور به اطاعت آنها را داده است و اين نه تنها شرک نيست بلکه عين توحيد و در راستاي آن ميباشد. با اين بيان جملهاي که در زيارت ائمه بقيع آمده و مورد اعتراض وهابيان واقع شده است را ميتوان پاسخ داد؛ زيرا در آنجا ميخوانيم: «موالي أنا عبدکم و ابن امتکم»، که مقصود از مولي و عبوديت در اين جمله، مولويت و عبوديت در اطاعت است.
نسبت عبد به غير خدا نزد اهل سنت
مناوي در شرح «جامع الصغير» سيوطي از اذرعي نقل کرده که گفت: هو من اجلاء الشافعية ـ رحمهم الله تعالي ـ . قال: وقع في الفتاوي انّ انساناً تسمي بعبد النبي(ص) ، فتوقفت فيه، ثم ملت علي انّه لا يحرم إذا قصد به التشريف بالنسبة إلي النبي(ص) ، و يعبّر بالعبد عن الخادم...(92) او از بزرگان شافعيه رحمهم الله تعالي است. او گفته: در فتاوي آمده که انسان را به عبد النبي(ص) مينامند، من در آن توقف کردم سپس ميل پيدا کردم بر اينکه اين نامگذاري حرام نيست اگر قصد به آن تشرف يافتن نسبت به پيامبر(ص) است؛ زيرا از عبد به خادم گاهي تعبير ميشود.
شبهه
بخاري و مسلم به سند خود از ابوهريره نقل کردهاند که رسول خدا(ص) فرمود: لا يَقُلْ أَحَدُکُمْ: عَبْدِي، أَمَتِي، وَلَيَقُلْ فَتَايَ وَفَتَاتِي وَغُلامِي ؛ کسي از شما نگويد: عبد من، کنيز من، بلکه بگويد: پسر جوان من، دختر جوان من و غلام من.(93) و نيز بخاري در کتاب «الأدب المفرد» چنين نقل کرده است: کُلُّکُمْ عَبِيدُ اللهِ وَکُلُّ نِسَائُکُمْ إِمَاءُ اللهِ تَعَالَي ؛ همه شما بندگان خداييد و همه زنان شما کنيزان خداوند متعال هستند.(94)
پاسخ
ابن حجر در کتاب «فتح الباري» درباره حديث اول ميگويد: انّه قد اتفق العلماء علي النهي الوارد في ذلک للتنزيه حتّي أهل الظاهر، و لذلک قال الخطابي: المعني في ذلک کلّه راجع إلي البرائة من الکبر و التزام الذلّ و الخضوع لله عزّوجلّ، و هو الذي يليق بالمربوب.(95) همانا علما حتي اهل ظاهر اتفاق دارند بر اينکه نهيي که در اين مورد وارد شده براي تنزيه است. و بدين جهت خطابي گفته: تمام مقصود در اينجا به برائت از کبر و التزام به ذلت و خضوع براي خداي عزّوجلّ باز ميگردد، امري که لايق به انسان تربيت شده است.
نووي نيز ميگويد: المراد بالنهي استعماله علي جهة التعاظم لا من اراد التعريف.(96) مراد از نهي استعمال آن به جهت تعظيم است نه کسي که اراده تعريف کرده.
مؤيد اين توجيه اينکه خداوند متعال ميفرمايد: «وَ أَنْکِحُوا الأَيامي مِنْکُمْ وَالصَّالِحِينَ مِنْ عِبادِکُمْ وَإِمائِکُمْ إِنْ يَکُونُوا فُقَراءَ يُغْنِهِمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ ؛ مردان و زنانِ بيهمسر خود را همسر دهيد، همچنين غلامان و کنيزان صالح و درستکارتان را؛ اگر فقير و تنگدست باشند، خداوند از فضل خود آنان را بينياز ميسازد.» (نور: 32)
بخاري از پيامبر(ص) نقل کرده که فرمود: «مَنْ اَعْتَقَ شِقْصاً لَهُ مِنْ عَبْد...؛ کسي که سهم خود از عبدش را آزاد کند...».(97) از عمر بن خطاب نقل شد که گفت: «قَدْ کُنْتُ مَعَ رَسُولٍ اللهٍ(ص) ، فَکُنْتُ عَبْدَهُ وَخادِمَهُ ؛ من با رسول خدا(ص) بودم و عبد و خادم او به حساب ميآمدم».(98)
وانگهي برخي از اصحاب رسول خدا(ص) چنين اسمهايي داشتند و هرگز حضرت اسمهاي آنها را تغيير نداد، که از جمله آنها عبدالمطلب بن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف قرشي هاشمي است.(99)
حسن ظن به مسلمان
انسان بايد به عملکرد مسلمانان حسن ظن داشته و آن را حمل بر صحت نمايد و لذا اگر اسم کسي را مثلاً عبدالرسول گذاشتند، نبايد آن را حمل بر عبوديت به معناي پرستش نمايد. ابن نجار به سندش از عايشه نقل کرده که رسول خدا(ص) فرمود: مَنْ اَسَاءَ بِأَخِيهِ الظَّنَّ فَقَدْ أَسَاءَ بِرَبِّهِ تَعَالَي، إِنَّ اللهَ تَعَالَي يَقُولُ: «اجْتَنِبُوا کَثِيراً مِنَ الظَّنِّ ؛ کسي که به برادر [مؤمنش] سوءظن پيدا کند به پروردگار متعالش اسائه ادب کرده است. همانا خداوند متعال ميگويد: (از بسياري از گمانها بپرهيزيد).».(100)
اعمال به نيت است
در بسياري از روايات آمده که اعمال به نيت است و نبايد به ظاهر عمل ترتيب اثر داد، اين مسأله در مورد کارهايي است که برخي آنها را خلاف شرع و دين ميدانند که بايد به نيت افراد مراجعه کرد، مثل کساني که استغاثه به ارواح اولياي الهي ميکنند و معتقدند دعاي آنان در اجابت الهي تأثير دارد، گرچه همه امور را به خدا منسوب ميدانند. ولي در کارهاي خوبي که از افراد صادر ميشود بايد حکم به ظاهر آنها نمود، بايد گفت: اين افرادي که شهادتين را به زبان جاري ميکنند و نماز خوانده و ساير فروع را انجام ميدهند حکم اسلام بر آنها مترتب ميشود و کاري نداريم که در باطن چه نيتي دارند و حساب آنها از اين جهت با خداست.
به عبارت ديگر: در حکم به ايمان و اسلام افراد عملکرد ظاهري آنها کافي است به خلاف حکم به کفر که نبايد به ظاهر عمل افراد نگاه کرد بلکه عمل به نيت است.
اهتمام به نيت در روايات
اينک به ذکر برخي از روايات در اين باره ميپردازيم:
1. بخاري و مسلم و ديگران از عمر بن خطاب نقل کردهاند که گفت: از پيامبر(ص) شنيدم که بر روي منبر فرمود: إِنَّمَا الأَعْمَالُ بِالنِّيَّاتِ، وَإِنَّمَا لِکُلِّ امْرِئٍ مَا نَوَي، فَمَنْ کَانَتْ هِجْرَتُهُ إِلَي اللهِ وَرَسُوله فَهِجْرَتُهُ إلَي اللهِ وَرَسُوله، وَمَنْ کَانَتْ هِجْرَتُهُ إلي ِدُنْيَا يُصِيْبُهَا، أَو امْرأَة يَتَزَوَّجُهَا فَهِجْرَتُهُ إِلَي مَا هَاجَرَ إِلَيْهِ.(101) همانا اعمال به نيت است و نيز براي هر کسي است آنچه نيت کرده، پس هر کس هجرت او به سوي خدا و رسولش باشد پس هجرتش به سوي خدا و رسولش ميباشد، و هر کس هجرتش به دنيايي باشد که آن را به دست آورده يا زني که با او ازدواج کرده پس هجرتش به آن چيزي است که به سوي آن رفته است.
2. مسلم به سندش از ابوهريره نقل کرده که رسول خدا(ص) فرمود: إنَّ اللهَ لا يَنْظُرُ إلَي صُوَرِکُمْ وَلا إلَي أمْوَالِکُمْ، وَلَکِنْ يَنْظُرُ إلَي قُلُوبِکُمْ وَأَعْمَالِکُمْ.(102) همانا خداوند به صورتها و اموال شما نمينگرد بلکه به قلبها و اعمالتان نگاه ميکند.
جواز اطلاق سيد و مولي بر اوليا
1. حکم اطلاق سيّد بر مخلوق
از آيات قرآن استفاده ميشود که اطلاق سيّد بر مخلوق جايز است؛ خداوند متعال درباره حضرت يحيي(ع) ميفرمايد: «وَ سَيِّداً وَحَصُوراً؛ و رهبر خواهد بود؛ و از هوسهاي سرکش برکنار». (آلعمران: 39) و درباره حضرت يوسف(ع) و همسر عزيز مصر ميفرمايد: «وَ أَلْفَيا سَيِّدَها لَدَي الْبابِ ؛ و در اين هنگام، آقاي آن زن را دم دريافتند». (يوسف: 25)
سعيد بن ابي سعيد مقبري ميگويد: کُنَّا مَعَ أَبِي هُرَيْرَةَ فَجَاءَ الْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ بن أبَيطالِبٍ، فَسَلَّمَ عَلَيَنَا فَرَدِدْنَا عَلَيْهِ السَّلامُ وَلَمْ يَعْلَمْ بِهِ أبُوهُرَيْرَةُ، فَقُلْنَا لَهُ: يَا أَبَاهُرَيْرَةَ! هَذَا الحَسَنُ بنُ عَلِيٍّ قَدْ سَلَّمَ عَلَيْنَا، فَلَحِقَهُ وَقَالَ: وَعَلَيْکَ السَّلامُ يَا سَيِّدِي. ثُمَّ قَالَ: سَمِعْتُ رَسُولَ اللهِ(ص) يَقُولُ: إنَّکَ سَيِّدٌ.(103) ما با ابوهريره بوديم که حسن بن علي بن ابيطالب وارد شد، بر ما سلام کرد و ما جواب او را داديم، ولي ابوهريره متوجه نشد. به او گفتيم: اي ابوهريره! اين حسن بن علي بود که بر ما سلام نمود. او خود را به حضرت رساند و گفت: سلام بر تو اي آقاي من. سپس فرمود: از رسول خدا(ص) شنيدم که ميفرمود: همانا تو آقايي.
ذهبي همچون حاکم اين حديث را تصحيح کردهاند.
ابوسعيد ميگويد: إنَّ أهْلَ قُرَيْظَةَ لَمَّا نَزَلُوا عَلَي حُکْمِ سَعْدِ بنُ مُعاذٍ أَرْسَلَ إلَيْهِ رَسُولُ اللهِ(ص) ، فَجَاءَ عَلَي حِمَارٍ فَقَالَ رَسُولُ اللهِ(ص) : قُومُوا إلَي سَيِّدُکُمْ أوْ إلَي خَيْرِکُمْ.(104) اهل قريظه چون حکم سعد بن معاذ را پذيرفتند رسول خدا(ص) کسي را نزد او فرستاد. معاذ سوار بر الاغي آمد و رسول خدا(ص) فرمود: به نزد آقاي خود يا بهترين فرد از ميان خود برويد. و نيز ابوسعيد از پيامبر(ص) نقل کرده که فرمود: «أَلْحَسَنُ وَالحُسَيْنُ سَيِّدا شَبَابِ أَهْلِ الجَنَّةِ؛حسن و حسين دو آقاي جوانان اهل بهشتاند»(105)
ترمذي اين حديث را حسن صحيح دانسته است.
ابي بکره ميگويد: بَيْنَا النَّبِي(ص) يَخْطُبُ جَاءَ الحَسَنُ فَقَالَ النَّبِي(ص) : إنَّ إبْنِي هَذَا سَيِّدٌ وَلَعَلَّ اللهُ تَبَارَکَ وَتَعَالَي أنْ يَصْلَحَ بِهِ بَيْنَ طَائِفَتَيْنِ عَظِيمَتيْنِ مِنَ المُسْلِمِين.(106) هنگامي که پيامبر(ص) خطبه ميخواند حسن(ع) وارد شد. حضرت فرمود: همانا اين فرزندم آقاست، و اميد است که خداي تبارک و تعالي به واسطه او بين دو طايفه بزرگ از مسلمانان صلح ايجاد کند.
ابوهريره از پيامبر(ص) نقل کرده که فرمود: «انا سيّد الناس يوم القيامة؛ من آقاي مردم در روز قيامتم».(107) سهل بن حنيف نقل ميکند که پيامبر(ص) فرمود: مُرُوا أَبا ثابتٍ يَتَعَوَّذُ. قُلْتُ: يَا سَيِّدِي! وَالرُّقَي صَالِحَةٌ؟! فَقَالَ: لا رُقْيَةَ إلاّ فِي نَفْسٍ أَوْ حُمَةٍ أَوْ لَدْغَةً.(108) دستور دهيد به ابوثابت تا دعا براي خود بنويسد. سهل ميگويد: عرض کردم: اي آقاي من! آيا دعانويسي خوب است؟ حضرت فرمود: دعانويسي تنها در سه مورد ميباشد: در مورد نفس، و تب و نيشزدن.
از اين حديث استفاده ميشود که اطلاق «ياسيدي» بر ولي خدا اشکالي ندارد؛ زيرا: اوّلاً: نزد اهل سنّت، فعل صحابي حجت است. ثانياً: از آنجا که پيامبر(ص) بر او اعتراض نکرده تقرير حضرت دلالت بر جواز و امضا دارد.
حديث فوق از حيث سند صحيح است، و حاکم نيشابوري آن را تصحيح کرده و ذهبي نيز با او در اين امر موافقت نموده است. گرچه الباني به جهت وجود عثمان بن حکيم و جدهاش رباب در سندش آن را تضعيف کرده است، ولي حقيقت مطلب آن است که تضعيف اين روايت به جهت آن است که با عقيده اش سازگاري ندارد؛ زيرا علماي رجال از اهل سنت همگي در عدالت عثمان بن حکيم اتفاق دارند.(109) هم چنين الباني در بسياري از موارد حديثي را تصحيح کرده که تنها يک نفر، آن را از زني نقل کرده است. و در مورد سند اين روايت نيز چنين است.
بخاري نقل کرده: وَکَانَ عُمَرُ يَقُولُ: أَبُوبَکْرٍ سَيِّدُنَا وَأَعْتَقَ سَيِّدُنا، يَعْنِي بِلالاً.(110) و عمر ميگفت: ابوبکر سرور ماست، و سرور ما يعني بلال را آزاد نمود.
2. حکم اطلاق مولي بر اوليا
برخي در اطلاق لفظ مولي بر غير خداوند متعال اشکال کرده و آن را شرک ميدانند، در حالي که از آيات و روايات استفاده ميشود که اطلاق اين اسم و عنوان بر غير خدا در صورتي که اذن او را داشته باشد اشکالي ندارد، گرچه مولي و صاحب سلطه حقيقي و اصلي خداست.
خداوند متعال ميفرمايد: «إِنَّما وَلِيُّکُمُ اللهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّکاةَ وَهُمْ راکِعُونَ ؛ همانا سرپرست و ولي شما تنها خداست و پيامبر او و آنها که ايمان آوردهاند، همانها که نماز را بر پا ميدارند و در حال رکوع زکات ميدهند.» (مائده: 55)
و نيز ميفرمايد: «يَوْمَ لا يُغْنِي مَوْلًي عَنْ مَوْلًي شَيْئاً وَلا هُمْ يُنْصَرُونَ * إِلاَّ مَنْ رَحِمَ اللهُ ؛ روزي که هيچ دوستي کمترين کمکي به دوستش نميکند، و از هيچ سو ياري نميشوند؛ مگر کسي که خدا او را مورد رحمت قرار داده.» (دخان: 41 و 42) و نيز خداوند متعال ميفرمايد: «وَ الْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ...؛ مردان و زنان باايمان، ولي (و يار و ياور) يکديگرند». (توبه: 71)
ابوهريره از پيامبر(ص) نقل کرده که فرمود: لا يَقُلْ أَحَدُکُمْ: إِطْعَمْ رَبَّکَ، وَضِّيءْ رَبَّکَ، وَلْيَقُلْ: سَيِّدِي وَمَوْلايَ...(111) نبايد کسي از شما بگويد: پروردگارت را غذا بده، يا وضو بده يا سيراب کن، بلکه بايد بگويد: آقا و مولايم...
لبيک در پاسخ به غير خداوند متعال
انس بن مالک ميگويد: إنَّ النَّبي(ص) ـ وَمَعَاذَ رَدِيفَهُ عَلَي الرَّحْلِ ـ قَالَ: يا مَعَاذُ بنِ جَبَلٍ، قالَ: لَبَّيْکَ يا رَسُولَ اللهِ وَسَعْدَيْکَ. قالَ: يَا مَعَاذَ! قَالَ: لَبَّيْکَ يَا رَسُولَ اللهِ وَسَعْدَيْکَ ثَلاثَاً...(112) پيامبر(ص) در حالي که معاذ پشت سر او بر مرکب سوار بود فرمود: اي معاذ بن جبل! او گفت: لبيک يا رسول خدا و سعديک. باز فرمود: اي معاذ! او گفت: لبيک اي رسول خدا و سعديک. اين موضوع سه بار تکرار شد...
..........................................................
پی نوشت ها:
1. مجموعة الرسائل و المسائل، ج 1، ص 209.
2. همان، ص 17.
3. تطهير الاعتقاد، ص 14.
4. مجموع فتاوي بن باز، ص 722.
5. همان، ص 720.
6. صحيح مسلم، ج 3، ص 94 .
7. صحيح مسلم، ج 1، ص 32 .
8. مسند احمد، ج 5، ص 225.
9. صحيح مسلم، ح2548 و 3؛ المصنف، ابن ابيشيبه، ج8، ص353؛ سنن ابن ماجه، ح2706.
10. نهج البلاغه، نامه 6 .
11. موطأ مالک، ح 29.
12. فتوح الشام، ج 1، صص 194 و 195.
13. فتوح الشام، ج 1، ص 190.
14. همان، ص 132.
15. فتوح الشام، ج 1، ص 171.
16. همان، ص 196.
17. الميزان، ج 6، ص 208.
18. الميزان، ج 6، صص 212 ـ 213.
19. مجموعة الفتاوي، ج1، ص 140.
20. سنن ترمذي، ج 4، ص 109.
21. السنن الکبري، ج 10، ص 29.
22. .سنن نسايي، ج 7، صص 7 ـ 8.
23. مسند احمد، ج 2، ص 34.
24. مسند احمد، ج 2، ص 34.
25. مکارم الاخلاق، ص 415.
26. النهاية، ص 555.
27. مجموعة الرسائل و المسائل، ج 1، ص 21.
28. التوصل الي حقيقة التوسل، صص 217 ـ 218.
29. صحيح بخاري، ج 4، ص 84؛ صحيح مسلم، ج 1، ص 58.
30. الجامع الصغير، سيوطي، ج 2، ص 33.
31. المستدرک علي الصحيحين، ج 2، ص 615.
32. تاريخ ابن عساکر، ج 48، صص 366 و 367.
33. مجمع الزوائد، ج 9، ص 257.
34. مرقاة المفاتيح، علي بن سلطان محمد قاري، ج 10، ص 13 .
35. اتحاف الاذکياء، ص 20.
36. الترغيب و الترهيب، ج 3، ص 119.
37. همان.
38. نتائج الأفکار، ج1، ص 272.
39. عراقي، تخريج احاديث الإحياء، ج1، ص 323.
40. مصباح الزجاجة في زوائد ابن ماجه، ج 1، ص 98.
41. المتحجر الرابح، ص 471.
42. مجموعة الفتاوي، ابن تيميه، ج 1، ص 211.
43. مجموعة الفتاوي، ج 1، ص 145.
44. همان، ص 214.
45. مجموعة الفتاوي، ج 1، صص 217 ـ 218.
46. کشف الارتياب، ص263 (به نقل از قدوري).
47. سنن ابن ماجه، ج1، ص 256، مسند احمد، ج3، ص21، المصنف، ابن ابيشيبة، ج10، صص 211 و212 و...
48. المتجر الرابح، صص 471 و 472.
49. الترغيب و الترهيب، ج 2، ص 273.
50. تخريج احاديث الاحياء، ج1، ص 291.
51. امالي الأذکار،ج 1، ص 272.
52. مصباح الزجاجة، ج 1، ص 99.
53. الکامل، ج6، ص 2045؛ الثقات، ابن شاهين، ص 185؛ الثقات، ابن حبان، ج 7، ص 216.
54. سير اعلام النبلاء،ج 7، ص 342.
55. الجرح و التعديل، ج 7، ص 75.
56. سير اعلام النبلاء، ج13، ص 260.
57. الزيارة، ابن تيميه، ص 88.
58. سلسلة الأحاديث الضعيفة، ج1، ص 323
59. سلسلة الأحاديث الصحيحة، ج3، ص 128.
60. رفع المنارة لتخريج احاديث التوسل و الزيارة، صص 181 و 182.
61. امالي الأذکار، ج1، ص 217.
62. ارغام المبتدع الغبي بجواز التوسل بالنبي(ص)، غماري، ص 5.
63. حکم منثورة، ابن ابي الحديد، ص 40.
64. مجمع الزوائد، ج8، ص202.
65. بحارالانوار، ج24، ص2.
66. مجموعة الفتاوي، ج1، ص 211.
67. اقتضاء الصراط المستقيم، ابن تيمية، ص 410 .
68. اقتضاء الصراط المستقيم، ص 315.
69. قاعدة جليلة في التوسل و الوسيلة، ص 103.
70. رسائل الهدية السنيّة، ص 16.
71. فتح المجيد، ص 274.
72. همان، ص 137.
73. کشف الارتياب، ص 283.
74. صحيح بخاري، کتاب الاعتکاف، ح 5 و 15 و 16؛ صحيح مسلم، کتاب الايمان، ح 27؛ سنن ابي داود، کتاب الايمان، ح 22؛ سنن ترمذي، کتاب النذور، ح 12.
75. سنن ابيداوود، کتاب الايمان، ح 22؛ سنن ابن ماجه، باب الکفارات، ح 18؛ مسند احمد، باب اول، ح 90.
76. سنن ابيداوود، کتاب الايمان، ح 22؛ سنن ابن ماجه، ح 18؛ مسند احمد، باب اول، ح 90
77. سنن ابي داود، ج 2، ص 81.
78. صلح الأخوان، خالدي، صص 102 ـ 109.
79. صلح الأخوان، خالدي، ص 109.
80. فرقان القرآن، عزامي، ص 133.
81. طبقات الشعراني، ج 2، ص 74.
82. کشف الشبهات، ص 62 .
83. مجموع فتاوي بن باز، ج 2، ص 562 .
84. مسند احمد، ج 3، ص 356؛ سنن ابي داود، ج 3، ص 99؛ سنن ترمذي، ج 4، ص 77 .
85. سنن ابيداود، ج 3، ص 94.
86. صحيح مسلم، ج 2، ص 805
87. کشف الشبهات، ص 62 .
88. مسنداحمد، ح15456؛ سنن ابن ماجه، ح2131؛ المعجم الکبير، طبراني، ج25، ص 74.
89. سنن ابي داود، ح3312.
90. سنن نسائي، ج7، ص 28.
91. لسان العرب، ماده عبد.
92. فيض القدير، ج 1، ص 218.
93. صحيح بخاري، ح 2552؛ صحيح مسلم، ح 5874.
94. الأدب المفرد، ح 209.
95. فتح الباري، ج 5، صص 222 و 223.
96. شرح صحيح مسلم، نووي، ص 6017 .
97. صحيح بخاري، ح 2491.
98. الرياض النضرة، ج 2، ص 315.
99. اسد الغابه، ج 3، ص 505.
100.درر المنثور، سيوطي، ج 6، ص 93؛ اتحاف السادة المتقين، ج 7، ص 283.
101.صحيح بخاري، ح 1؛ صحيح مسلم، ح 4927.
102.صحيح مسلم، ح 6543.
103.مستدرک حاکم، ج 3، ص 169 .
104.صحيح بخاري، ج 4، ص 28 ؛ صحيح مسلم، ج 5، ص 160 .
105. صحيح بخاري، ج 7، ص 141؛ صحيح مسلم، ج 7، ح 10616.
106. صحيح بخاري، ج 3، ص 169.
107. همان، ج 5، ص 225 ؛ صحيح مسلم، ج 1، ص 127.
108.سنن ابيداوود، ج 2، ص 154؛ مستدرک حاکم، ج 4، ص 413.
109.تهذيب التهذيب، ج 7، ص 103.
110.صحيح بخاري، کتاب فضائل الصحابة.
111.صحيح بخاري، ج 3، ص 124.
112.صحيح بخاري، ح128 و 129؛ صحيح مسلم، ح30 و 50.
..........................................................
فهرست منابع:
* قرآن کريم
* نهج البلاغه
1. ارغام المبتدع الغبي بجواز التوسل بالنبي، عبدالله بن محمد بن صديق غماري حسيني.
2. اقتضاء الصراط المستقيم، ابن تيميمه، لاهور، المکتبة السلفية.
3. تاريخ ابن عساکر، ابن عساکر دمشقي، بيروت، دارالفکر، 1421ه .ق.
4. رفع المنارة لتخريج احاديث التوسل والزيارة، محمود سعيد ممدوح.
5. سلسلة الاحاديث الصحيحة، محمد ناصر الدين الباني، رياض، مکتبة المعارف للتوزيع والنشر.
6. سلسلة الاحاديث الضعيفة، محمد ناصر الدين الباني، رياض، مکتبة المعارف للتوزيع والنشر.
7. کشف الارتياب، سيدمحسن امين عاملي، چاپ دار الکتب الاسلامي، سال 1411ه .ق.
8. کشف الشبهات، محمد بن عبدالوهاب، مصر، المنار.
9. مجموع فتاوي بن باز، دار الوطن، رياض.
10. مجموعة الرسائل والمسائل، ابن تيميه، مملکة العربية السعودية، 1419ه .ق.
11. مجموعة الفتاوي، ابن تيميه، رياض، مکتبة الابيکان، 1419ه .ق.
12. مرقاة المفاتيح، علي بن سلطان محمد قاري، ملتان، المکتبة الامدادية.
13. الميزان، علامه محمدحسين طباطبايي، قم، مؤسسه مطبوعاتي اسماعيليان، 1412ه
.........................................................
نویسنده: علياصغر رضواني
|