رزمندگان همه چيز را با كربلا مى سنجيدند و در آيينه هاى كربلا؛ از كوچك ترين آيينه ، على اصغر، تا زيباترين آيينه عاشورا، حسين (ع )، خود را مى يافتند.
سـيماى پيرانى كه در جبهه مى جنگيدند، حبيب بن مظاهر را تداعى مى كرد. نوجوانان به قاسم تـشـبـيـه مـى شدند، سرداران به ابوالفضل و جوانان به على اكبر. در نامه هايى كه از جبهه بـه خانواده ها مى رسيد، به صبورى زينب توصيه مى شد. حتّى كودكان شهيد در بمباران ها و حملات موشكى ، به على اصغر تشبيه مى شدند.
زيـسـتن و تنفّس در فضايى همانند عاشورا، روضه خوانى ، زيارت عاشورا، و تكرار هر روزه ايـن يـادهـا و زيارت ها، تصوير كربلا را فراچشم و ذهن و احساس رزمندگان قرار مى داد و به هـمـيـن دليـل ، در مـوقـعـيـت هـاى گـوناگون ، به ويژه در لحظه هاى عمليّات ، تطابق چهره ها و حـادثـه هـا بـا كـربلا محسوس تر و بارزتر بود. نمونه هايى از اين ويژگى را در خاطرات رزمندگان مرور مى كنيم .
1 ـ 3 ـ شباهت به امام حسين (ع )
امـام عـاشـورا، جلوه گاه همه مظلوميت ها، عظمت ها، شهادت ها و در يك كلام ، آيينه عاشورا است . در سـيـمـاى او، هـفـتـاد و دو صـحـابـى پـاكـبـاز را نـيـز مـى تـوان يـافـت ؛ ابـوالفـضـل العـبـّاس ، اكـبـر، قـاسـم ، اصـغـر، حبيب ، بُرير، جون ، عابس ، همه و همه ، در او خلاصه مى شوند. به همين دليل نام ((حسين ))، نام ((عاشورا)) و نام همه است . همه چيز در جبهه مى توانست تداعى نام حسين باشد؛ تشنگى ، شهادت ، مظلوميّت ، پدر، فرزند، خانواده ، نماز، تنهايى ، عبادت ، عشق و... .
آرزوى رزمندگان پاكبازى در راه حسين (ع ) و دفاع از آرمان هاى او بود:
به امام حسين (ع ) ارادت خاصّى داشت . بيش تر اوقات از امام حسين (ع ) و رشادت هاى او در روز عاشورا مى گفت و بارها از زبان خودش شنيده بودم كه مى گفت : اى كاش با تو بودم يا حسين ! فرمانده گردان به من و برادر حميدرضا همّت و برادر تورجى زاده دستور داد تا سنگر كمين را نزديكى عراقى ها حفر كنيم و در همان جا مستقر شويم . مدّتى گذشت . دشمن متوجّه ما شده بود و مـا بـايـد در هـمـان مكان مى مانديم و با گشتى هاى دشمن درگير شده و از نفوذ آنان به جبهه اسـلام جـلوگـيـرى مـى كـرديـم . يـكـى از گلوله هاىخمپاره دشمن ، نزديك سنگر ما خورد و سر برادر حميدرضا همّت را از بدن پاكش جدا كرد و به فيض شهادت رساند. [بدن بى سر] او را با مشكلات فراوانى به عقب آورديم .
شب بعد، برادر محمّدرضا تورجى زاده كه خود، بعدها به شهادت رسيد، در خواب ، همّت را ديد كـه مـى گـفت : آرزو داشتم مانند امام حسين (ع ) به شهادت برسم كه بحمداللّه رسيدم ، امّا سر امام مفقود نشد، سر مرا با جنازه ام به عقب بفرستيد.
شب بعد، بچّه ها دوباره جلو رفته و سر شهيد همّت را پس از دو ساعت جست وجو يافته و به عقب انتقال دادند. (50)
2 ـ 3 ـ شباهت به ابوالفضل (ع )
آقاى صفرعلى باقرزاده ، مسؤ ول ستاد عمليّات خاكى جهادمازندران ، مى گويد:
در عـمـليـّات والفـجـر 8 در يكى از خطوط ماءموريت داشتيم كه در مسيرى نسبتا طولانى خاكريز ايـجـاد كـنـيم . در همين دوران چند نفر از بچّه هايى كه تازه از طريق جهاد آموزش رانندگى لودر ديده بودند به منطقه آمدند كه شهيد عيسى عمويى جزء آنان بود. او از لحظه اى كه وارد منطقه شـد، براى رفتن به خط بيتابى عجيبى مى كرد. همه اش دوروبر من مى چرخيد. هرطرف كه مى رفـتـم بـه سـراغـم مـى آمـد كـه پـس چـه وقـت مرا به خط مى فرستيد؟ هربار در جواب برايش اسـتـدلال مى آوردم كه حداقل بايد چند روزى در همين جا باشيد تا با منطقه آشنا شويد، ولى او دسـت بـردار نـبـود... . وقـتى دانست كه بايد به خط برود، سر از پا نمى شناخت . بلافاصله پشت لودر نشست و قبل از همه به راه افتاد.
مسؤ ول آن گروه تعريف مى كند: عيسى مدّتى مشغول خاكريز زدن بود كه آتش دشمن سنگين شد؛ رانـنـدگان از ماشين ها پايين آمدند تا پس از سبك ترشدن آتش به كارشان ادامه بدهند، امّا او هـمـيـن طـور بـى اعـتنا به گلوله خمپاره ، مشغول ايجاد يك خاكريز بود. در همين حين ، تيرى به دسـت راسـتـش اصـابـت كـرد. امـّا او بـا دسـت چـپ كـارش را دنـبال كرد تا اين كه تيرى مستقيم به سينه اش نشست و در حالى كه خاكريز را به پايان مى رساند، در پشت فرمان لودر شهيد شد. (51) نمونه ديگر از تداعى چهره ابوالفضل العبّاس (ع ) در صحنه نبرد رااز زبان رزمنده اى ديگر بشنويد:
در عـمـليـّات بـدر شـجاعانه مى جنگيد و در خط پدافندى ، از مواضع رزمندگان اسلام دفاع مى كـرد. بـر اثر اصابت تركش خمپاره اى ، دستش قطع شد. در بيمارستان به ملاقات او رفتم و به او گفتم : فكر مى كنم ديگر تكليف از گردن تو ساقط شده و واجب نيست به جبهه بيايى .
هـمـچـون كـوهـى بـاصـلابت و رودى خروشان ، در جوابم گفت : مگر حضرت عبّاس (ع ) با قطع شدن دست هايش ، دست از امام خود برداشت ؟ آرى ، او عـاشـق ابـوالفضل العبّاس (ع ) بود و در مكتب او درس عشق و جهاد آموخته بود. با عزمى راسـخ تـر از پـيـش دوبـاره بـه جـبهه برگشت و در عمليّات كربلاى 5 شركت كرد. چون نمى تـوانـسـت با يك دست از سلاح استفاده كند، قلاّبى به پوتينش بسته و اطراف بدنش را پر از نـارنـجـك كرده بود. با يك دست نارنجك را برمى داشت ، حلقه ضامنش را در قلاب پوتين قرار مى داد و مى كشيد و پرتاب مى كرد. بى باكانه به سنگرهاى دشمن حمله مى كرد و در همان شب عـمـليـّات بـه شـهـادت رسـيد. شهيد عليرضا صادقيان بسيار فداكار و شجاع بود. چندى بعد برادر همرزمش ، محمدرضا صادقيان نيز در فاو به شهادت رسيد. (52) نـمـونـه هـاى فراوان ديگرى در مجموعه خاطرات و يادهاى رزمندگان مى توان يافت كه ملهم از فرهنگ عاشورا، غيرت ، جوانمردى و فتوّت ، حميّت ، فداكارى ، سقايت ، مقاومت پس از قطع دست و ديگر فضيلت هاى ابوالفضل است .
3 ـ 3 ـ شباهت به على اكبر
شـجـاعت ، صلابت ، ادب و شباهت خَلق و خُلق و سخن گفتن جوان رشيد و برومند اباعبداللّه (ع ) بـه پـيـامـبـر(ص )، شـايـد بـيـش از ديـگـر اصـحـاب ـ بـه دليـل جـوان بـودن عمده نيروهاى جبهه ـ مورد توجه رزمندگان بوده است ؛ به ويژه اگر پدر و پـسـر در جبهه شركت مى كردند و فرزند به شهادت مى رسيد، ياد و خاطره جوان كربلا، على اكبر، تداعى مى شد. نمونه اى از اين ويژگى را در خاطرات رزمندگان مى خوانيم : در همان عمليّات رمضان و مرحله پنجم بود كه اورژانس ما بمباران شد. دكتر ابوترابى و پسر شانزده ساله اش كه از اصفهان آمده بود، اين بمباران را انجام دادند! دستشان درد نكند؛ بمباران ، بـمـباران عشق بود و رايحه دل انگيز اين بمباران آسمانى ، همه را به هوش آورد. دكتر، جراح نـمـونـه اورژانس ما بود و فرزندش ، نمونه جبهه ها. روزى كه پيكر بى سر فرزند دكتر را جـلو اورژانس آوردند، لحظات سنگينى بر ما گذشت . دكتر از شهادت او خبر داشت و فقط منتظر بـود پـيكر پسرش را ببيند؛ آن هم پيكرى را كه سر نداشت . دكتر لحظاتى بعد در آستانه در اورژانـس ظـاهـر شـد و روى پـسرش را كنار زد، سينه پسر را بوسيد و چند كلامى كوتاه با او صحبت كرد. بعد روى او را كشيد و گفت : ببريد تخليه شهدا.
پـسـر را به تخليه شهدا بردند، ولى دكتر همچنان در اورژانس ماند و به مجروحان رسيدگى كـرد.
عـمـليـّات كه تمام شد به تخليه شهدا رفت ، جنازه پسر را برداشت و عازم اصفهان شد. بچّه ها گفتند:
دكتر از همه چيز صحبت مى كرد مگر فرزندش . (53)
4 ـ 3 ـ شباهت به قاسم
قـاسـم ، نـوجـوان فـداكار كربلا، فرزند امام حسن مجتبى (ع ) ، ازچهره هاى بارز كربلا است . سـخـن مـشـهـور ايـن عـنـصـر عـشـق و ايـمـان كـه شـهـادت از عـسـل بـراى من شيرين تر است ، در پاسخ به پرسش اباعبدالله كه از او پرسيد تو مرگ را چگونه مى دانى ، نَقل و نُقل جبهه ها بود.
يكى از فرماندهان با ذكر خاطره اى از سردار شهيد حسن باقرى مى گويد:
قبل از عمليّات محرّم در آخرين جلسه هماهنگى كه در قرارگاه فتح برگزار شد، فرماندهان تيپ هاى سپاه دور هم جمع شده بودند. سنگر فرماندهى در منطقه عين خوش ، با استفاده از بلوك و آهن در دل زمـيـن سـاخـته شده بود. فرماندهان تيپ ها؛ حسين خرّازى ، مهدى زين الدّين ، مجيد بقايى و حـسـن بـاقـرى در جـلسـه حـاضر بودند. من هم به عنوان قائم مقام تيپ كربلا، در جلسه شركت كـردم . بـعـد از ارائه اخـبـار و آخرين وضعيّت يگان ها، شب حمله مشخّص شد و جلسه به پايان رسيد.
آن روزها ايّام سوگوارى امام حسين (ع ) بود. حسن باقرى با قد و قواره اى بلند ايستاده بود و بـا حـُزن و انـدوه ، مـصائب كربلا را به زبان مى آورد. بعد، از روى كتابى كه در دست داشت ، شـروع كـرد بـه خـوانـدن . وقـتـى بـه جـمـله حـضـرت قـاسـم (ع ) رسـيـد كـه ((شـهـادت از عـسـل بـراى مـن شـيـريـن تر است ))، ديگر نتوانست طاقت بياورد و خودش را نگه دارد. جمله ها را بـريـده بـريـده و بـا هـق هق گريه ادا مى كرد. دائم با چفيه سفيدرنگش ، چشم هايش را پاك مى كرد. بقيّه هم تحت تاءثير قرار گرفته و با صداى بلند گريه مى كردند. او ديگر نتوانست ادامه بدهد، نشست روى زمين و گريه كرد. (54) زيـبـايـى ، بـرازنـدگـى ، ادب ، يـادگـار برادر بودن ، پدر نداشتن و تحت سرپرستى عمو بـودن ، از ويـژگـى هـايـى است كه به نوجوانان شهيد، عنوان ((قاسم )) مى بخشيد. گاه نيز هـمـرزمـان شـهيد نوعى حجله آرايى براى شهيدان نوجوان برپا مى كردند؛ به ويژه در مراسم حنابندان كه قبل از عمليّات انجام مى گرفت و نمونه آن در پادگان دوكوهه برپا مى شد.
نـوجـوانـان بـا نـام ((قاسم )) خطاب ، و با خضاب كردن براى در آغوش كشيدن عروس شهادت آمـاده مـى شدند.
اين شوق و شور آن گاه به اوج مى رسيد كه خود نوجوان نيز شادمانى و شعف زايـدالوصـفـى در رسـيـدن بـه لحـظـه شهادت از خود نشان مى داد؛ شوق و شورى كه تنها در كربلا و در سيماى اصحاب پاكباز اباعبداللّه ، مصداق بارز و بى همتاى آن را مى توان يافت و قاسم بن الحسن ، يادگار عزيز امام مجتبى ، از درخشان ترين نمونه هاى آن است .
هـمـيـن عـنـوان (قـاسم ) در مزارنوشته ها، وصيّت نامه ها، نوحه ها و مراثى و سروده ها، جلوه اى ديگر دارد كه در جاى خود بدان اشاره خواهد شد.
5 ـ 3 ـ شباهت به على اصغر
على اصغر، سوره كوچك قرآن كربلا است . تشنه كامى ، حنجره تيرخورده ، مظلوميّت و امضاى او بـر صـحـيـفـه كـربـلا و فـاجـعـه سـوگـمندانه شهادت او، هر قلب و روحى را مى لرزاند. اين سـرباز كوچك ، سند مظلوميّت عاشورا است . در جبهه ها، گلوى تيرخورده او را تداعى مى كرد و در پـشـت جـبهه ، شهادت شيرخوارگان . خاطره ذيل درباره شهيد مسعود شعربافچى گفته شده است :
ساعت يازده بود. دشمن ضربه سختى ديد. پاتكش را شروع كرد. همه ، مردانه ، دفاع و مقاومت مى كردند. آن طرف تر، ناگهان ، بى سيم چى نقش بر زمين شد. دويدم بالاى سرش .
((برادر! برادر!)).
جوابى نداد. خم شدم . دقّت كردم . تير به گلويش خورده بود. سرش را به زانو گذاشتم . از حـنـجـره اش خـون مـى ريـخـت . مى لرزيد. خرخر مى كرد. گويى حرف مى زند، ذكر مى گويد، شعار مى دهد!
گـلوى بـريـده عـلى اصـغـر امـام حـسـيـن (ع ) را بـه يـاد آوردم . تـكـانـى خـورد و بـه خيل ره يافتگان پيوست . حالت خاصى بر من حاكم شده بود!
خدايا چه مى خواست ؟ چه مى گفت ؟)) گويى روحم ، لطيف و با روح او عجين شده بود. كربلا را تـرسـيـم كردم .
((السّلام عليك يا اءباعبداللّه ))، در تمام وجودم نقش بست . گويى او بود كه آخرين لحظات ، مولايش را صدا مى كرد. (55)
6 ـ 3 ـ شباهت انقلاب به عاشورا و امام به اباعبداللّه
نـكـتـه مـهـم در انـقـلاب اسـلامـى ، بـه ويـژه در دوران هـشـت سال دفاع مقدّس ، شباهتى است كه مردم و رزمندگان ، ميان امام خمينى (ره ) با اباعبداللّه و جبهه هاى نبرد با كربلا و عاشورا مى يافتند.
شايد در شعار ساده و مشهور ((نهضت ما حسينيه ، رهبر مـا خـمينيه )) اين مفهوم و نگاه لطيف نهفته باشد.
اين كه امام خمينى (ره ) ، خود از خاندان پيامبر و راه و سخن و سيرت او تداعى كننده همان راه و همان سخن و شيوه بود، چنين تصوير و باورى را بـه ذهـن هـا مـى بـخـشـيـد. جـز ايـن ، امـام راحل ، خود، بارها به نهضت عاشورا و شباهت جبهه ها و رزمـنـدگـان و شـهـيـدان و مـردم به ياران امام حسين (ع ) اشاره كرده بود. رزمندگان نيز با چنين باورى ، خود را در همان راه مى يافتند.
يكى از شهيدان گرانقدر دفاع مقدّس در بخشى از وصيّت نامه خود مى نويسد:
چـه جـاذبـه اى اسـت كـه ما را از بسترهاى گرم و آسوده بيرون كشيد و عاشقانه به ميدان نبرد آورد تـا سـخـتـى هـا و مـشـقـّت هـا را بـه جـان و دل بـخـريـم و از شـوق وصال معشوق تا پاى جان ايستادگى كنيم ؟ راستى اين همه زيبايى ، به بهت و حيرت آمده است ، از ايـن شكوه ها و عظمت هايى كه پاسداران ما در صحنه هاى مبارزه مى آفرينند و اين همه ايثار و ازخـودگـذشـتـگـى هـا عـلتـش ايـن اسـت كـه بـا مـلاك هـاى مـادى و دنـيـايـى بررسى مى شود، حال آن كه منطق ما، منطق معنويت و عشق است و چون شمع ، آب شدن و روشنى بخشيدن . امروز ما از درون سـنگرهاى نبرد اعلام مى كنيم كه بانگ ((هل من ناصر ينصرنى )) حسين زمانمان [امام خمينى (ره )] را شـنـيـديـم و لبـيـك گـويـان عـاشقانه به ميدان شهادت شتافتيم تا بلكه خدا توفيق پيوستن به اوليايش را نصيب ما كند. (56) شهيدى ديگر در وصيّت نامه خويش نگاشته است :
هـنـگـامـى كـه عـاشـوراى حـسـينى بار ديگر به دست يزيديان خبيث دركربلاى ايران تكرار مى گردد، در زمانى كه وابستگان به ابرقدرت هاى شرق و غرب و مزدوران داخلى و خارجى ، خون مطهر جوانان على اكبرگونه و پيرمردان همانند حرّ را به خاك اين مرز و بوم آغشته مى كنند، در زمـانى كه كوفيان مزدور منافق با حسين زمانمان (امام امت ) به مخالفت برخاسته اند و شهرهاى ايـن مـمـلكـت اسلامى را با انفجار بمب توسط منافقين داخلى و موشك هاى خارجى توسط مزدوران بـعـثـى مـورد هـجـوم قـرار داده انـد و كـودكان خردسال و پيرمردان و زنان و جوانان مسلمان را در مـدارس و بـيـمـارسـتـان هـا و منازلشان بدون هيچ گناهى شهيد مى كنند و در زمانى كه انقلاب و اسـلام عـزيـز در خـطـر قـرار گـرفـتـه اسـت ، لزوم رفـتـن بـه جـبـهـه نـبـرد حـق عـليـه باطل كاملا مشخص و بارز مى باشد و با توجه به امر ولايت فقيه و امام امت خمينى كبير؛ ((رفتن به جبهه واجب كفائى است ))، حقير تصميم گرفتم كه قدم در اين راه مقدّس
بگذارم . (57) ايـن بـاور و اعتقاد عميق و احساس يگانگى ميان جبهه و كربلا،نسيم رحمت پروردگار بر جبهه ها بـود.
جـبـهـه بـا بـاور كربلا بودن مى تپيد و پشت جبهه با باور رسالت زينبى و مسؤ وليت تداوم عاشوراى جبهه ها. نمونه هايى فراوان از اين احساس مقدّس را در خاطرات درخشان جبهه ها و يادها و نوشته هاى رزمندگان مى توان يافت .
7 ـ 3 ـ شباهت به حبيب بن مظاهر
حبيب ، پير پارساى كربلا است ؛ سپيدمويى كه عاشقانه كربلا را برگزيد و در نيم روز داغ عـاشـورا، پيش از برپايى نماز اباعبداللّه (ع ) به شهادت رسيد. پيرانى كه در جبهه شركت مـى كـردنـد، احـتـرامـى فـوق العـاده در مـيـان رزمـنـدگـان داشـتـنـد. پـاس حـرمـت آنـان و رعـايـت حـال و شـرايـط سـنّى آن ها در همه جا مرسوم بود. برخى از اين پيران ، براى رزمندگان نقش پـدر داشـتـنـد؛ صـبـح ، هـمـه را بـراى نـمـاز بـيـدار مـى كـردنـد، مـسـائل اخلاقى را گوشزد مى كردند و گاه متواضعانه لباس رزمندگان را مى شستند، كفش ها را واكـس مـى زدنـد، سـنگرها را جاروب مى كردند، شربت تدارك مى ديدند و عطر صلوات را در فـضـاى مـسـجـد و سـنـگـر و پـيـش از عمليّات در دو صبحگاهى و تمرين ها پراكنده و افشان مى كـردنـد. نـمـودى از ايـن سـيـرت عـاشـقـانـه را در سـيـمـاى پـيـرى از جـبـهـه مـى خـوانـيـم . حاج ابوالفضل كه بسيجى تيپ 12 قائم است ، مى گويد:
در جـبـهـه قبل از اين كه دستور آماده باش براى تيپ صادر شود، در بين رزمندگان ، نماز اقامه مـى كـردم و يـا احـكـام مى گفتم و يا اين كه تعليم و تدريس قرآن داشتم ، ولى بعد از اين كه فرمان آماده باش براى تيپ داده شد، بعضى از برادران مى گفتند كه تو پيرمردى ، در همين جا بمان .
به آن ها گفتم كه شما از درون من باخبر نيستيد. فردا جواب امام حسين (ع ) را نمى توانم بدهم . مـى خـواهـم بـروم آن جايى كه حبيب بن مظاهر ايستاده ، بايستم تا فرزند امام حسين (ع ) در اين زمان نماز بخواند. (58)
صفا، اخلاص و شور عاشورايى
كربلا، معيار و ميزان پاكبازى و خلوص است . شب عاشورا، پس از امان گرفتن ، خيمه هاى ياران حـسين (ع ) ، همچون كندوى عسل بود؛ زمزمه اى آرام در فضاى ملتهب كربلا مى پيچيد و جان ها از شـهد عشق و صفا لبريز مى شد. نيايش و نماز و استغاثه و قرائت قرآن ، روح و جان را براى حماسه بزرگ فردا آماده مى كرد.
وقتى غروب تاسوعا، لشكر عمر سعد ـ پس از آمدن شمر بن ـ ذى الجوشن به كربلا ـ آهنگ جنگ كرد، امام حسين (ع ) ،ابوالفضل العبّاس را براى گفت وگو با دشمن فرستاد و فرمود به آنان بـگـو بـازگـردنـد؛ امـشـب را مـهـلت بـگـيـر و جـنـگ را بـه فـردا موكول كن تا ما امشب را به نماز و استغفار و مناجات با پروردگارمان بپردازيم ؛ زيرا:
اِنّى اءُحِبُّ الصَّلاةَ وَ تَلاوَةَ كِتابِهِ وَ كَثْرَةَ الدُّعاءِ وَ الاِسْتِغْفار (59) من به نماز و قرائت قرآن و استغفار و مناجات با خدا بسيار شيفته و دلبسته ام .
شـب هـاى عـمـليـّات ، شـبـيـه شـب عاشورا بود؛ شوق و شور و شعف ،آميخته با اشك و استغاثه ، زمـزمـه و نجوا، نماز و نيايش ، فضا را لبريز معنويت و روشنى مى ساخت . رزمندگان همديگر را در آغوش مى گرفتند، به همديگر وصيّت مى كردند و از آنان كه سيمايى درخشان داشتند و شهادت در نگاه و حالاتشان تموّج داشت ، تقاضاى شفاعت مى كردند. يكى از رزمندگان در وصف لحظه هاى شروع عمليّات مى نويسد:
بـچـّه هـا زيـرلب زمـزمـه مى كردند و خدا را مى خواندند. ناخودآگاه به ياد كربلا افتادم . با خـودم زمـزمـه كـردم : حـسـيـن جـان ! مـى بينى يارانت چه عشقى در پوييدن راه تو دارند، اگر در كـربـلا امـّتـى براى دفاع از تو نبود، امروز صداى يا حسين اين عزيزان را مى شنوى ؟ اين ها به انقلاب تو زنده اند و تشنه شهادت در راه تو هستند. (60) ايـن شـور و شـيـفـتـگـى بـه امـام حـسـيـن (ع ) ، گـرمـابـخش و حركت آفرين و پيروزى آور بود.
رزمـنـدگـان با ترنّم نام ((حسين ))، در صحنه هاى نبرد پيش مى رفتند و با همين زمزمه متبرّك ، شهيد مى شدند. حجة الاسلام روحى ، مسؤ ول عقيدتى ـ سياسى پايگاه پنجم شكارى ، مى گويد:
در بررسى جعبه سياه يكى از هواپيماهاى ساقطشده خود، صداى خلبان را شنيديم كه در آخرين لحظات عمر خود مى گفت : يا حسين ، يا حسين ! و اين ارتباط ميان يك رزمنده در آسمان و يك رزمنده در زمين را مى رساند.
اين نشان دهنده اين است كه رزمنده آسمان و زمين ، ارتباط مستقيم با امام حسين (ع )، سـرور شـهـيـدان ، دارنـد و هـمـيـن ارتـبـاطـهـاسـت كـه در هـمـه حال رزمندگان اسلام را يارى مى كند و هميشه پيروزى با رزمندگان اسلام است . (61) نـمـونـه ديـگـر از ايـن شور و عشق به مكتب و نام حسين (ع ) را از زبان رزمنده جانباز، سيد سعيد مـوسـوى ، از نـيـروهـاى گـروه تـخـريـب لشـكـر 27 حـضـرت رسول بشنويم :
بـه يـاد بـرادر مـتين مى افتم . الا ن در تهران است . در يكى از عمليّات ها پايش روى مين رفت و بـه سـمـت بـالا پـرتـاب شـد. وقتى روى زمين افتاد، اولين كلمه اى كه از دهانش بيرون آمد اين بـود: ((يـا حسين تقبّل منّى )). نمى دانم چطور بود كه با اين كه يك پايش در اثر انفجار قطع شده بود، اصلا احساس ناراحتى و درد نمى كرد. (62) عشقبازى با نام اباعبداللّه و جانبازى در راه مكتب او، ويژگى رزمندگان جبهه ها بود و اين محبّت و دوستى ، زمينه ساز عمل عاشورايى مى شد. نمونه شگفت و زيباى زير، ترسيمى از اين عشق و دلباختگى و سلوك عارفانه است :
فـلاح نـژاد فرمانده گروهان ما بود. يكى از مايه هاى خوشحالى بچّه هاى گروهان ما اين بود كه فلاّح نژاد فرمانده آن هاست . كم ترين لطف او نسبت به كسانى كه برخورد مى كرد، پس از سـلام ، يـك تـبـسـّم بـود. از عـادات وى ايـن بـود كـه هـمـيـشـه ، اوّل ، نماز مى خواند و بعد غذا مى خورد؛ اگرچه غذا مقدارى زودتر از نماز مى رسيد، او مى گفت : اوّل سـجود بعدا وجود! اشك هايش در نماز فراوان بود و دعايش بعد از نماز پراحساس . وقتى بـعـد از نـمـاز مـفـاتـيح به دست مى گرفت و با آهنگ دلنواز، دعا مى خواند خيلى دلم مى خواست كنارش بنشينم و گوش كنم . ديدار او و ذكر خدا دو پديده قرين هم بودند.
واقعا ديدارش انسان را به ياد خدا مى انداخت و صحبتش نيز روحيه بخش رزمندگان بود. گاهى وقـت هـا بـه دوردسـت ها و آن سوى دشمن چشم مى دوخت و خيره مى شد و با حسرت نگاه مى كرد و زيرلب زمزمه مى كرد ((السّلام عليك يا اءباعبداللّه )). در صحبت هايش عشق به كربلا و شوق ديـدار امـام حـسـيـن (ع ) موج مى زد و اسم معشوقش امام حسين (ع ) را با شعف آميخته به حسرت بر زبان جارى مى كرد.
روزى صـبـحـانـه بـه مـا نرسيده بود و حسابى گرسنه بوديم . نزديك ساعت 11 غذا آوردند. فـلاّح نـژاد هـم مـهـمـان ما بود. مجبور شد قبل از نماز، ناهار را همراه ما صرف كند. بعد از ناهار پـرسـيد: ظهر، وقت نماز شده ؟ يكى از برادران گفت : پنج دقيقه از وقت اذان گذشته است . با تعجّب و حيرت گفت : پنج دقيقه گذشت ؟!
به حالت تاءسّف و تاءثّر سرش را تكان داد و با قيافه عبوس و گرفته و با صداى خفيف زمـزمـه كرد: حيف كه پنج دقيقه گذشته . شتابان براى وضو حركت كرد. نزديك بود به منبع بـرسـد كـه نـاگـهـان گلوله اى از بالا به طرف زمين سقوط كرد و صداى مهيبى را به اطراف پـراكـنـد. پـس از فـروكش كردن گرد و خاك و دود، فلاّح نژاد را ديدم كه به طرف سنگر مى آيد. خوشحال شدم كه او طورى نشده و سالم است ؛ زيرا چهره اش آرام تر از هميشه و طراوت از گـونـه هـايـش پـيـدا بـود، امـّا بـدون ايـن كـه حـرفـى بـزنـد و تـعـارفـى كـنـد داخل سنگر شد و من هم به دنبال او رفتم ، ولى مشاهده كردم كه دستش را روى قلبش گذاشته و كـمـى بـعـد ديـدم دهـانش پر از خون است و خون از آن بيرون ريخت ... . آرى ، تركش به قلبش اصابت كرده بود.
خـودش را بـه طـرف روزنـامـه اى كـه در سـنگر افتاده بود، كشاند. من هم دويدم كه آمبولانس را حـاضـر كـنـم . وقـتـى بـرگـشـتـم ديـدم كه دستش را روى قلبش مى گذارد و برمى دارد و روى روزنـامـه چيزى مى نويسد... [بعد] نگاهم به آن روزنامه افتاد و نوشته خونينش را خواندم كه بـا خـون قـلبـش نـوشـتـه بـود: ((السـّلام عـليـك يـا اءبـاعـبـداللّه )) و در حـالى كـه گل خنده بر چهره اش بود، به ديدار معبود شتافت . (63) اين عشق ورزى ها، اين خالصانه زيستن با امام حسين (ع ) و درك ومعرفت عاشورايى ، نسيمى بود كه خداوند در همه جبهه ها وزانده و چنين سالكان عاشقى را ساخته و پرورده بود.
((حـمـاسـه )) مـحـصـول توانايى است و هيچ چيز چون ايمان ، توانايى نمى آفريند. ايمان به درسـتـى راه ، داشـتـن پـشـتـوانه و اين كه در نهايت بى كسى و بى چيزى ، كسى هست كه راه را بـگـشـايـد، بـن بـسـت هـا را بشكند و ياريگر انسان باشد، گرمابخش ، توان افزا و پيروزى آفـريـن اسـت . كـربـلا بـه دليـل ايـن كـه جز ((خدا)) هيچ ندارد و كانون عشق و خلوص و صفا و زلال ترين حادثه تاريخ اسلام است ، بهترين الگو و بزرگ ترين پشتوانه رزمندگان جبهه ها بود. با نام كربلا چه شورها و سماع هاى عاشقانه كه در لحظه هاى آتش و خون برپا نمى شـد. نـام كـربـلا و عـاشـورا و حـسـين همه چيز رزمندگان بود. جبهه كم فاصله ترين نقطه با كـربـلا بود و لحظه ها بى هيچ درنگى به عاشورا پيوند مى خورد. شب عمليّات ، شب عاشورا بـود و شـور جـبـهـه ، شـور عـاشـورايـى . در نـمـونـه ذيل ، اين نگاه و احساس جلوه دارد:
مـرحـله دوم عـمـليـّات كـربـلاى 5 آغـاز شـده بـود. گـردان ابـوالفـضل بايد عمليّات مى كرد. قبل از حركت ، بچّه هاى گروهان را در سوله اى جمع كردم و بـعـد از تـوجـيـه نـقـشه عمليّات ، نكات مهم و موارد حسّاس را مطرح ساختم ؛ براى اين كه مطمئن شـوم كـه هـمـه مـهـيـّا و مـصـمـّم هستند و اگر كسى مردّد است ، به عمليّات نيايد. كثرت خطرات و نفرات دشمن را گوشزد كردم ، اما كوچك ترين خللى در عزم راسخ آن ها به وجود نيامد.
بـه هـر حـال ، عـازم خـط شديم و در سنگرهاى جمعى ، استراحت كرديم تا فرمان عمليّات صادر شود. پس از صدور فرمان حمله ، از ميان جهنّمى از آتش عبور كرديم . وسط ميدان مين بوديم .
پـيـشـاپـيـش بـچـّه هـا حـركـت مـى كـردم ، ولى گاه بچّه هاى پشت سرم مجروح مى شدند. شورى عـاشـورايـى در وجـودم احـسـاس مـى كـردم ، فـرياد زدم : امشب شب عاشوراست هركس مى خواهد با يزيديان بجنگد، دنبال من بيايد.
بـچـّه هـا بـا فـريـاد يـا حـسـيـن (ع ) بـه پـيـش مـى رفـتـنـد. عـده اى را بـراى پـاكـسـازى كـانـال فـرسـتـادم و سه نفر نيز به نام هاى حسين حسين زاده ، رضا صالحى و حميد جان نثارى به همراه من آمدند. (64) حـدود چـهـارده قـرن از عاشوراى اباعبداللّه (ع ) مى گذرد، امّا مصباح كربلا روشن است و سفينه عاشورا همچنان انسان ها را به ساحل فوز و فلاح مى رساند. جان رزمندگان ايران اسلامى نيز از ايـن چـراغ روشـنى مى گرفت و در موج خيز حادثه ها و طوفان ها همين كشتى به جان ها آرامش مى داد كه ((انّ الحسين مصباح الهدى و سفينة النجاة )).
پـيوند جان و روح رزمندگان با عاشورا، باعث مى شد كه همه چيز تداعى كننده آن حادثه عظيم بـاشـد.
نـمـونه خواندنى زير، خاطره اى است درباره امير، سرلشكر شهيد عبّاس بابايى ، از زبان همرزم او ستوان حسن روشن كه ترجمان اين ويژگى است :
در پـاتـكـى كـه عـراق به منظور پس گرفتن جزاير مجنون انجام داد، بابايى شيميايى شد و سـر او پـر شـده بـود از تـاول هـاى ريـزى كـه خـارش داشـت . تاول ها در اثر خاراندن مى تركيدند و اين مساءله موجب ناراحتى او مى شد. به او اصرار كردم تـا بـه بـيـمـارستان برود، ولى مى گفت كه در شرايط فعلى اگر به بيمارستان بروم مرا بسترى مى كنند. او پيوسته نگران وضعيّت جنگ بود.
در همان روزها، يك روز كه به طرف بيرون جزيره مجنون در حركت بوديم ، به بركه آبى كه پر از نيزار بود، رسيديم . عبّاس لحظه اى ايستاد و به جريان آب دقّت كرد. سپس با حالتى خـاص رو بـه مـن كـرد و گـفـت :
حـسـن ! مـى دانـى ايـن آب كـدام آب اسـت ؟ گـفـتـم : خـب ، آبـى مـثـل هـمـه آب هـا. عـبـّاس گـفـت :
اگـر دقـّت كـنـى امـام حـسـيـن (ع ) و حـضـرت ابوالفضل (ع ) در كربلا دستشان را به همين آب زدند؛ اين آب تبرّك است .
سـپـس پـيـاده شـد و شـروع كـرد بـا آن آب سـرش را شـسـت وشـو دادن . او مـعـتـقـد بـود كـه تـاول هـاى سـرش مـداوا خـواهـد شـد. چـنـدروز از ايـن مـاجـرا نـگـذشـتـه بـود كـه تـمـام تاول هاى سر او مداوا شد! (65) اگـر در جـبـهـه ، زمـان شـهـادت با ايّام محرّم همزمان مى شد، شور ومعناى ديگرى داشت . نمونه هايى عجيب در جبهه ها از شهدايى مى توان يافت كه هم ، زمان ولادت و هم ، زمان شهادت آن ها در محرّم بوده است . آرزوى ارادتمندان اباعبداللّه (ع ) اين بود كه در ايّام محرّم شهيد شوند:
حـسـن قـربـانـى از ارادتمندان آقا اباعبداللّه (ع ) بود. در آستانه ماه محرّم شور و شوق حسينى داشـت . بـا كـمـك نـيـروهـا، گـردان را سـيـاه پـوش مـى كـرد و بـه اسـتـقـبال محرم مى رفت . خود نيز با صدايى دلنشين ، نوحه سرايى مى كرد. نفوذ كلام خوبى داشـت ؛ هـركـس مـسـؤ وليـت نـمـى پـذيـرفـت ، بـا اشـاره او تـسـليـم مـى شـد. آن سال نيز چون سال هاى گذشته مى خواستيم ساختمان گردان را سياه پوش كنيم .
آقاى قربانى گفت : ((شما كار را شروع كنيد، من برمى گردم .)) اين آخرين كلام بود كه از او شنيدم .
خداحافظى كرد و رفت . دو روزى طول كشيد؛ قرار بود، حسن يك روزه برگردد، ولى از او خبرى نبود. روز سوم با نيروها، بيرون مقر بوديم كه موتورسيكلتى از دور پيدا شد. ما را به گوشه اى برد و خبر شهادت حسن و مهدى طاهرى بى سيم چى گردان را به ما داد. اشك در چشمانمان حلقه زد.
نـيـروها را جمع كرديم و وقتى خبر شهادت او را به نيروها داديم ، غوغايى به پا شد. بچّه ها را بـه مـقـرّ گـردان بـازگـردانـديـم و پـيـكـر آن دو شهيد بزرگوار را تشييع نموديم و كنار پـيـكـرشـان دعـاى تـوسـّل خـوانـديم . آرى ، شهيد حسن قربانى در ماه محرّم به نزد مولاى خود اباعبداللّه (ع ) ميهمان شد. (66) بـاور حـوادث غـيـرعـادى و خارق العاده در انديشه هاى عادى وخوگرفته به سطح و ظاهر جهان نـمـى گـنـجـد، امـّا بـراى آنـان كـه بـاورمـنـد غـيب و گستره بى مرز شهود و اشراق و مكاشفه و اتـّصـال جـان ها به عالم ديگرند، بسيار آسان است . در جبهه صحنه ها و حادثه هايى اين چنين اتّفاق مى افتاد:
در عـمـليـّات كربلاى 5، ما در واحد تعاون بوديم . امام جماعت ما طلبه جوانى بود به اسم حاج آقـا ((آقـاخـانـى )). از بـچـّه هـاى جـواديه بود. ما قبل از عمليّات كربلاى 5 با ايشان آشنا شده بـوديـم .
روحـيـه عـجـيـبـى داشـت . در حـيـن عـمـليـّات ، ايـشـان جـنـازه شـهـدا را بـه عـقـب مـنـتـقل مى كرد. طنابى به كمرش مى بست و سر ديگر طناب را به كمر شهدا و آن ها را به عقب مـنـتـقل مى كرد؛ در شرايطى كه گلوله مستقيم تانك مى آمد! در يكى از اين آمد و رفت ها، بر اثر اصابت گلوله مستقيم تانك ، سر ايشان از بدن جدا شد و به شهادت رسيد.
يـكـى از بـرادران روحـانـى تـعـريف مى كرد كه در لحظه اى كه سر ايشان از بدن جدا شد، من بالاى سر جنازه ايشان رفتم و ديدم كه از تن بى سر ايشان اين صدا بلند شد: ((السّلام عليك يا اءباعبداللّه )) وقتى اين صدا را شنيدم ، تنم به لرزه افتاد.
خـود مـن هـم هروقت به فكر اين قضيه مى افتم ، بدنم به لرزه مى افتد. من تمام اين معنويّت و تـقدّس را جز در ارتباط با نماز كه ارتباط روحى و معنوى با پروردگار يكتا است ، نمى دانم . (67) جـبـهه ، كانون و خاستگاه اين صحنه هاى عاشورايى و آيينه اخلاص و صفاى باطن رزمندگانى اسـت كـه نـه تـنـها در زيستن و مجاهدت ، كه در شهادت نيز آرزوى همسانى و همراهى اباعبداللّه الحـسـيـن و يـاران فـداكـار و پـاكبازش را داشتند و مگر مى شود كسى از سر خلوص و صدق از خـداى خـويـش چـيـزى بـخـواهـد و آن تـحـقق نيابد. جبهه جايگاه تحقّق اين آيت خداوندى بود كه : ((اُدْعـُونـى اءَسـْتـَجـِبْ لَكـُمْ)). استجابت هاى عاشورايى جبهه ، تداعى استجابت دعاى خاصّان و اوليـايـى اسـت كه بارزترين و والاترين آن ها، همان هايى اند كه حماسه عارفانه و عاشقانه كـربـلا را در عـاشـوراى 61 هـجرى رقم زدند. يكى از اين دعاها، دعاى حضرت اباعبداللّه و به تـعـبير دقيق تر نفرين آن حضرت در باره عمر سعد است كه سرانجام تحقق يافت و او در بستر خودش به خوارى و ذلّت كشته شد.
آزادگان ؛ جلوه هاى عاشورايى در اسارت سـال هـاى سـنـگـيـن ، دشـوار و تـلخ اسـارت ، يادآور روزهاى دردناك و اندوه بارى است كه بر كـاروان اسـيـران كـوفـه و شـام گـذشـت . آزادگـان دربـنـد، بـه يـاد مـصـائب اهـل بـيـت (ع ) صـبـورى و شـكـيـبـايـى پـيـشـه مـى كـردنـد و در نـامه هايى كه براى خانواده ها ارسـال مـى كـردند، آنان رابه صبر زينبى و پيروى از حسين زمان ـ امام خمينى (ره ) ـ دعوت مى نمودند. شايد زيباترين ، زنده ترين و به ياد ماندنى ترين خاطره آزادگان ، زيارت كربلا بـاشـد كـه گـواه اتـّصـال روح و قـلب رزمـنـدگـان بـه كـربـلا و سـريـان و جريان عشق به اباعبداللّه و فرهنگ عاشورا است .
برپايى مراسم سوگوارى
آزادگان در دوران اسارت نيز با ياد اباعبداللّه (ع )، گردِ غربت و اندوه از جان مى شستند و با بـرپـايـى مـراسـم ، عـشق و ايمان خود را به آن حضرت نشان مى دادند؛ هرچند بهاى سنگين اين مراسم را نيز بايد مى پرداختند:
بـه هـنـگـام فـرارسـيـدن ايـّام عـزادارى سالار شهيدان حضرت اباعبداللّه الحسين (ع )، نيروهاى عـراقـى بـه مـنـظـور جـلوگـيـرى از بـرپـايـى مـراسـم سـوگـوارى و بـراى كسل كردن آزادگان ، تحت عنوان پيشگيرى از كُزاز، اقدام به واكسن زدن اسرا مى كردند كه به نام آمپول و واكسن ضدعاشورا در اردوگاه ها معروف شده بود. (68) هـمـچـنـيـن نـوجـوانان اسير را ، على اصغر و پيران را حبيب بن مظاهر مى ناميدند. (69) اين ويژگى ها و نام ها امتداد فرهنگ جبهه در دوران اسارت بود.
آزادگـان هـرچـنـد دچـار سـخـت تـريـن شـكـنـجـه هـا، شـاهـد شـهـادت يـاران در زيـر ضـربـات كـابـل و شلاّق و در نهايتِ محدوديت و فشار بودند، امّا از برپايى مراسم سوگوارى به ويژه در ايـّام مـحـرّم پـروا نـداشـتـنـد. نـمونه هايى از اين شوق و شور و شيدايى را از خاطرات آنان بازمى خوانيم :
بـا فـرارسـيـدن مـاه مـحرّم ، مسؤ ولان اردوگاه طىّ مراجعات مكرّراظهار داشتند كه در كشور عراق عـزادارى براى امام حسين [(ع )] ممنوع است و شما نيز مى بايست از قانون اين مملكت تبعيّت كنيد، امـّا دل آزاده هـا كه از عشق به سرور شهيدان لبريز بود و در اين خصوص هيچ قانونى را نمى شـنـاخـت ، در شـب عـاشورا با صداى ((يا حسين مظلوم ))، ((اللّه اكبر)) و ((صدام كافر)) فضاى اردوگـاه را پُر ساخت . طبق معمول ، گروه ضربت و فرمانده اردوگاه با سربازانش جهت تنبيه هـجـوم آوردنـد و هـمـه بـرادران را تـحـت شـكـنـجـه و ضرب و شتم قرار دادند. ما نيز جهت تسكين دردهايمان دست به دعا برداشتيم .
چـون انجام دعا پس از آن همه آزار و اذيّت براى آن ها بسيار گران تمام شده بود، سعى كردند بـه صـورت هـاى ديـگـرى تـلافـى آن را دربـيـاورند. فرداى آن روز كه به عنوان بيمار به بهدارى مراجعه كردم ، دكتر در نسخه پزشكى من نوشت : سه ضربه شلاق ! (70) پـايـيـز سـال 1362 بـود و مـثـل سـال هـاى گـذشـتـه عـاشـوراى حـسـيـنـى فـرا رسيده بود، شور و شوق آزادگان دربند براى عـزادارى سـالار شـهـيـدان و يـاران بـاوفـايـش در خـانـه دشـمـن بـعـثـى حـال و هـواى ديـگـرى داشـت از يكى ـ دو هفته قبل از محرّم ، برادران دربند به فكر زمينه سازى اجـراى مراسم افتادند. ابتدا به مسئوولان آسايشگاه ها اعلام كردند به عراقى ها بگويند كه ما عزادارى خواهيم كرد. عراقى ها كه از نحوه مراسم اطّلاع نداشتند يا خود را به نادانى مى زدند، بـه مـسـئوولان مـا قـول دادنـد كـه مـزاحـم بـرگـزارى مراسم نشوند. خلاصه ، محرّم ، ماه عشق و جانبازى معشوق فرارسيد؛ خصوصا كه اسرا الگوى خويش را زين العابدين (ع ) و زينب كبرى (س ) به حساب مى آوردند و در انجام رسالت سجّادى خويش هرگونه مسامحه و سازش با دشمن را خيانت به اسلام و آرمان مقدّس شهدا و نظام جمهورى اسلامى مى دانستند.
بـا فـرارسـيدن ايّام عاشورا به پيشنهاد عدّه اى از بچّه ها قرار شد بر روى سينه همه بچّه ها جـمـله ((يـا حـسين مظلوم )) نوشته شود كه اين كار در عرض يكى ـ دو شب به طور مخفيانه انجام گرفت و با شور و شوقى كه بچّه ها داشتند، به سرعت گلدوزى شد.
اوّل محرم فرارسيد و بچّه ها از همان ابتدا شروع به سينه زنى و نوحه خوانى كردند و شب ها از سـاعت 8 تا نيمه شب اين كار را ادامه مى دادند. هنوز يكى ـ دو روز نگذشته بود كه مسؤ ولان عراقى اعلام كردند عزادارى را آهسته و بدون سينه زنى انجام دهيد، ولى اين طرح از سوى اسرا رد شـد. آيـا مـى شـود بـراى سـرور و سـالار شـهـيـدان بـر سـر و سـيـنه خود نزنيم ؟ هرگز! اوّل ، تهديدها شروع شد. شب سوم يا چهارم بود كه درِ چند اتاق را بستند و عزاداران حسينى را زندانى كردند. شب ششم هنگام سينه زنى ، يكافسر عراقى ، كه سروانى گردن شكسته بود و طوقى قرمز نيز به گردن داشت ، وارد اتاق ما (اتاق شماره 6) شد.
ابتدا از در دوستى وارد شد و گفت : چرا شما سينه زنى مى كنيد؟ اين كار حرام است و ظلم به نفس است . چندتن از بچّه ها بـلند شدند و به او جواب دادند. از جمله برادر قاسمى كه از بچّه هاى تهران بود، در جوابش گـفـت : مـا از كـودكـى در دامان مادرانمان اشك حسينى بر صورتمان ريخته [ايم ] و حالا ترك آن براى ما بسيار سنگين است .
افـسـر عراقى فورا دستور داد اسم او را يادداشت كردند و پشت سرش اسم همه افرادى كه به او جواب داده بودند، نوشته شد. بعد هم افسر عراقى با فحش و تهديد اتاق ما را ترك كرد.
شـب تـاسوعا فرارسيد و سينه زنى همچنان ادامه داشت . عراقى ها با عدّه زيادى از افراد گارد حفاظت اردوگاه پشت پنجره اتاق ها آمدند و هرچه فرياد زدند كه سينه نزنيد، كسى گوش نداد. نـاگهان درِ اتاق باز شد و چند جلاّد دائمى اردوگاه وارد شدند. ابتدا چند نفرى را جدا كردند و در گوشه اى از اتاق نشاندند و ناگهان با يك سوت حدود پنجاه سرباز لخت باتوم به دست وارد شـدنـد و مـثـل گـرگ هـاى گرسنه كه به گلّه گوسفند حمله كنند، به ما هجوم آوردند. به هرجا كه دستشان مى رسيد، مى زدند. پس از پنج دقيقه با سوت افسر عراقى همه سربازها از اتاق خارج شدند. البتّه ناگفته نماند كه جدا كردن بچّه ها به خاطر تفرقه اندازى بود ولى آن ها همه با هوشيارى موقع كتك زدن داخل ديگر بچّه ها شدند و كتك خوردند كه اين كار بيش تر كـفـر عـراقـى هـا را بـالا آورده بـود. پس از درگيرى ، اتاق به خون كشيده شده بود. از سر و صـورت اكـثـر بـچـّه هـا خـون مى ريخت . در همان حال حدود 20 نفر از اُسرا، از جمله آن هايى كه جـواب افـسـر را داده بـودند، جدا شدند و براى كتك خوردن خصوصى به زندان رفتند. بعد از رفـتـن عـراقـى هـا بـچـّه ها دوباره جمع شدند و شروع به سينه زنى كردند. عراقى ها از پشت پنجره نگاه مى كردند. (71)
مقاومت و پايدارى
چـون فـرهـنـگِ ((هـمـه جـا كربلا است و هر روزى عاشورا است ))، فرهنگ جارى در انديشه و روح رزمندگان شده بود، آنان ، همه گاه و همه جا را هنگام و جايگاه مبارزه و مجاهده مى ديدند. مبارزه ، جـغـرافـيـا نمى شناخت ؛ در اردوگاه و اسارت همان بودند كه روزى سنگرهاى دشمن را فرو مى ريختند، و جبهه در جبهه بى هيچ خوف و هراس پيش مى تاختند. آن كه معرفت عاشورايى يافته اسـت ، تـرس در حـريـم وجـودش پـر و بـال مـى ريـزد. هـمـيـن بـود كـه آزادگـان در اسـارت ، تـونل هاى مرگ و اردوگاه هاى وحشت را تحمل مى كردند و گاه شاهد پيكر بى جان همرزمان خود پس از شكنجه بودند و با اين همه دست از آرمان و ايمان و پيمان خويش برنمى داشتند؛ هر خطر را بـه جـان پـذيـرا بودند، تا بتوانند از حريم ارزش ها و باورهاى خويش دفاع كنند. مقاومت و پايدارى آنان را در نمونه ذيل مى توان يافت :
در مـاه مـحـرّم ، هـرشب نوحه سرايى و عزادارى مى كرديم . اين وضع ادامه داشت تا شب تاسوعا كـه حـدود 20 سـربـاز عـراقـى مـسـلّح بـه هـمـراه سـرهـنـگ فـضـيـل فـرمـانـده اردوگـاه وارد آسـايشگاه 5 شدند. سرهنگ عراقى گفت : شما نظم اردوگاه را بـرهـم زده ايـد. چرا سينه زنى مى كنيد؟ اين كار ممنوع است ! پرسيدم : چرا ممنوع است ؟ اين يك مراسم مذهبى است كه حتّى در عراق هم شيعيان در سوگ امام حسين (ع ) همين كار را مى كنند.
سـرهـنـگ بـرآشـفـت و خيلى جدّى گفت : به شرفم سوگند اگر دوباره اين كار را بكنيد شما را اعـدام مـى كـنم ! و سپس ادامه داد: خوب ، حالا بين شما كسى هست كه بخواهد اعدام شود؟پس از چند لحـظـه سـكوت ، ناگهان برادر حسين پيرحسينلو دليرانه بلند شد. سرهنگ كه جا خورده بود، بـا تـعـجـّب گـفـت : چى ؟ تو مى خواهى اعدام شوى ؟ برادر پيرحسينلو گفت : بله ، چون ما به خـاطـر هـمـين عزادارى ها انقلاب كرديم و در ادامه راه امام حسين (ع ) است كه اين جا هستيم و با شما مى جنگيم .
سرهنگ بيچاره گيج و مبهوت شده بود؛ چون نه مى توانست اعدام كند و نه مى توانست اين اقدام جسورانه و متهوّرانه را ببخشد. بنابراين ، با مشت به سينه برادر حسين كوبيد و گفت : بنشين ، و مثل سگ زخمى از آن جا رفت .
بـه مـحـض خـروج او بـچـّه هـاى آسـايـشـگـاه يـك صـدا فـريـاد كـشـيـدنـد: اللّه اكـبـر ـ خـمـيـنـى رهبر. (72) در بـرپـايـى سوگوارى اباعبداللّه (ع ) گاه بهاى سنگين شهادت نيز پيش رو بود، ولى چه باك كه راه عشق ، هماره چنين است و به قول حافظ:
چو عاشق مى شدم گفتم كه بردم گوهر مقصود
ندانستم كه اين دريا چه موج خونفشان دارد
و به تعبير مولوى :
عشق از اوّل سركش و خونى بود
تا گريزد هركه بيرونى بود
يكى از آزادگان عزيز در وصف ايام عزادارى سالار شهيدان مى نويسد:
مـا در سـوله هـا جـمـع شـديـم و بـه نـوحه خوانى و سينه زنى پرداختيم . يك ساعتى از شروع مراسم گذشته بود كه عراقى ها درهاى سوله ها را بستند. بچّه ها با كوبيدن به در و ديوارها از عراقى ها خواستند كه آن را باز كنند، امّا آنان به حالت مسلّح پشت درها ايستاده بودند، ما نيز فرياد ((حسين حسين )) سرمى داديم . بغض گلويم را مى فشرد. شب عاشورا، عاشقان امام حسين (ع ) بـه خـاك آن حـضـرت پـا نـهـاده بـودنـد و در سـوگ او و در كـنـج اسـارت مى گريستند و چه گـريـستنى ! بعضى از برادران نوحه سرداده بودند و همه با هم به ياد سالار شهيدان سينه مى زديم و مى گريستيم .
چـنـد سـاعـت بـعـد سـرهنگ عراقى به همراه يك اكيپ ضدشورش وارد اردوگاه شد. ابتدا چند تير هـوايـى شـليـك كـردنـد و سپس يكى از نگهبان ها به طرف برادرى تيراندازى كرد و منجر به شهادت او شد. (73) مگر امام عاشورا، در هنگام ورود به كربلا، به ياران و همراهان بشارت نداد كه :
هيهُنا وَاللّهِ مَحَلُّ قُبُورِنا وَ هيهُنا وَاللّهِ مَحْشَرُنا وَ مَنْشَرُنا (74) سوگند به خدا كه اين جا ـ سرزمين كربلا ـ جاى مزار ما است و از همين جا برانگيخته مى شويم .
ايـنـك بـاورمـنـدان راه و مـكـتـب ابـاعـبـداللّه (ع)، در اسـارت و زنـجـيـر، ايـن شعله عشق را در جان بـرافـروخـته نگاه داشته و در راه اين عشق و ايمان ، همه شكنجه ها و رنج ها را به جان خريدار بـودنـد. مـگـر روزى فـرزنـدان حـسين ، پس از آن همه مصائب ، تازيانه نمى خوردند. مگر زينب كـبـرى و امـام سـجـاد،در اسـارت و زنـجـيـر در پـايـتـخـت جـنـايـت ـ كـوفه و شام ـ سخن نگفتند و سوگوارى نكردند، چرا اكنون آزادگان كه خود را پيرو راه زينب كبرى (س ) و امام سجاد(ع ) مى دانند، چنين نكنند؟ در فـرهـنـگ عـاشـورا و در زيـارت عـاشورا، دو عنصر اساسى و حياتى هماره به چشم مى خورد؛ تـولّى و تـبـرّى . مـوالات ولى و بـرائت از دشـمـنـان ، دو ركـن و پـايـه اسـاسـى در فـرهـنـگ عـاشـورايـند.
وقتى در زيارتنامه مى خوانيم : اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَكُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَكُمْ اِلى يـَوْمِ الْقـِيامَة )) و در پايان از ((ثبات قدم صدق )) سخن مى گوييم ، به معناى آن است كه اين راه ، دوسـتـى و ثـبـات قـدم بـر دوسـتـى مـى طـلبـد. در اين راه نبايد از تيغ و خطر و دشوارى هـراسـيـد و بـايـد بـا هـمـه هـسـتـى ، پـذيـراى سـخـتـى و دشـوارى شـد؛ بـه قول حافظ:
اى كه از كوچه معشوقه ما مى گذرى
برحذر باش كه سر مى شكند ديوارش
آزادگـان مى دانستند به پاس عشق ورزى به اباعبداللّه ، بايد همه چيز را به جان بپذيرند و سـسـتـى و تـرديد روا ندارند. در اردوگاه ها با شروع تاسوعا و عاشورا، عراقى ها، سعى مى كردند به هر نحو كه شده از عزادارى آزادگان جلوگيرى كنند. با اين همه ، از آغاز محرم مراسم عـزادارى بـرپـا مـى شـد و هيچ عامل بازدارنده اى توان تعطيلى آن را نداشت . نمونه اى كه در پى مى آيد، نشان همين خلوص و پايدارى است : اوليـن شـب مـحـرّم فـرارسيد و با هماهنگى هايى كه از پيش بين مسؤ ولان تبليغات آسايشگاه ها صـورت گـرفـتـه بـود، عـزادارى شـروع شـد و نـحـوه اجـراى مـراسـم هـم بـه ايـن شـكـل بـود كه همه آسايشگاه ها در ساعت معيّنى دورتادور، هركس سر جاى خودش بنشيند و سينه زنـى كـنـيـم و هـرگـاه سـربـاز عـراقـى آمد، همگى با هم بدون برهم زدن حالت خود، اين حديث معروف پيغمبر(ص ) را با آهنگ خاص خودش تكرار كنيم كه :
((قـال رسول اللّه نور عينى حسين منّى اءنا من حسينى )) هدف ما نيز از تكرار اين بيت دوچيز بود: يكى اين كه عراقى ها نوحه خوان را شناسايى نكنند، و ديـگـر ايـن كـه بـا تـوجّه به عربى بودن آن ، مفهوم گفته هاى ما برايشان روشن باشد تا بعدا انگ سياسى به آن نزنند.
بـه هـر نـحـوى بود، نُه شب محرّم را پشت سر گذاشتيم و در اين مدّت ، سربازان عراقى بدون كـوچـك تـريـن اعتراضى با كار ما، فقط شب ها مى آمدند، لحظاتى ما را تماشا مى كردند و مى رفـتـنـد. مـا هـم خـوشـحـال بـوديـم از ايـن كه بالاخره توانستيم يك عاشورا در اسارت عزادارى درستى انجام دهيم .
شـب عـاشـورا بـا خـاطـرات تـلخ مـصـائب ابـاعـبـداللّه (ع ) از راه رسـيـد و هـمـگـى طـبـق معمول هرشب مشغول عزادارى بوديم و طبعا آن شب با شب هاى ديگر فرق مى كرد و در آسايشگاه 5، بـرادران بـلنـد شـده بـودنـد و ايـسـتـاده سـيـنـه زنـى مـى كـردنـد. هـمـچـنـان در حـال سـيـنـه زنـى بوديم كه ناگهان ديديم گلّه اى كلاه قرمزها با چشم هايى از حدقه درآمده و عربده كشان با باتوم و شيلنگ به داخل اردوگاه هجوم آوردند و شروع كردند به كوبيدن به ميله ها كه ((يااللّه بنشين آمار، بنشين آمار)) همگى از جا بلند شديم و به ستون پنج آماده براى آمـارگـيـرى نشستيم . پس از اين كه همه آسايشگاه ها را به صف كردند براى آمار، خودشان به آسايشگاه 5 كه در طبقه دوم بود، هجوم بردند. صداى سُم هاى سنگينشان كه در پايين شنيده مى شد، خبر از حالت وحشيانه اى مى داد كه در آن لحظه بر آنان حاكم شده بود.
چـنـد لحظه بعد از گشودن در و هجومشان به داخل آسايشگاه ، كارى كردند كه از همه يزيديان در بـرخـورد بـا حسينيان انتظار مى رود، آن هم در شب عاشورا و واقعا در آن شب عاشورا، صحنه عـاشـورا بـه طـور مـسـتند و واقعى براى ما زنده شد. آنان در اوّلين اقدام خود عليه اسرا هُـبّانه (ظـرفى سفالين و بزرگ كه ته آن مثل كوزه بود و در آن آب مى ريختيم ) و بقيّه ظروف آب آن هـا را از بـالا بـه وسـط مـحـوّطه اردوگاه پرت كردند و بعد شروع كردند به زدن بچّه ها. از فـريـادهـاى ((يـا حسين )) و ((يا ابوالفضل )) اسرا و عربده هاى وحشيانه عراقى ها و همين طور صداى سُم آن ها كاملا روشن بود كه چطور به جان بچّه ها افتاده اند.
لحـظـاتـى بـعـد ديـديـم چـنـدنـفر غرق در خون را كه درست هم شناخته نمى شدند، آوردند پشت پـنجره آسايشگاه ما و همين طور به همه آسايشگاه ها بردند تا آثار جنايت خود را به همه نشان دهند و به اصطلاح زهرچشم بگيرند.
قـبـل از اين كه از آسايشگاه 5 فارغ شوند، بچّه هاى آسايشگاه هاى ديگر و از جمله آسايشگاه ما كـاغـذهـايـى را كـه در آن نـوحـه و مـقـاله نـوشـتـه شـده بـود، بـه طـرق مـخـتـلف مـثـل سـوزاندن يا مخفى كردن و غيره از دم دست برداشتند؛ چون در آن شب آن ها را دست هركس مى ديدند، ضمن اذيت كردن همه افراد آن آسايشگاه ، آن نفر را جداگانه تا يك قدمى مرگ ، شكنجه و آزار مى دادند.
به هر حال ، انتظار به پايان رسيد و وحشى ها به آسايشگاه ما حمله ور شدند. در با يك لگد مـحـكـم باز شد و به شدّت به ديوار خورد و در پى آن عراقى ها نعره زنان و عربده كشان با شـيـلنـگ و بـاتـوم و هرچه كه در دست داشتند، به داخل آسايشگاه ريختند. گويى هريك از آن ها تلاش مى كرد كه در شكنجه دادن اسرا از ديگرى سبقت بگيرد.
اين كه چگونه عراقى ها ما را به باد كتك گرفته بودند، چيزى است كه براى خود ما هم در آن لحـظـه بـاوركردنى نبود. آن ها واقعا در آن شب ديوانه شده بودند و چشم هاى سرخ و از حدقه درآمـده شـان ، نـشـان از خـشـم آنـان نـسـبـت به اسرا مى داد. دسته هاى جارو و تى در همان اولين ضربات خرد شد و آن ها با پوتين به جان ما افتادند... . (75) تـوسّــل
تـنـهـا تـكـيـه گـاه آزادگـان در چـنـيـن مـوقـعـيـتـى جـز تـوكـّل و تـوسـّل و ايـمـان چـه مى توانست باشد؟ در شرايطى كه پيكر نيمه جان و خونين و زخم خورده دوسـتـان را تـنـهـا بـه جـرم اظـهـار مـحـبـّت بـه اهـل بـيـت (ع ) و ذكـر و يـاد عـاشـورا در مـقـابـل نـگـاه خـويـش مـى بـيـنـنـد، چـه تـكـيـه گـاهـى جـز توكّل و توسّل باقى مى ماند؟ نـمـونه اى از باورمندى به عنايت اهل بيت و گره گشايى باب الحوائج كربلا، على اصغر، را در خاطره زير مى يابيم :
تـزيـيـن آسـايـشگاه ها مناسب با ماه محرّم ، از ديگر مراسم رايج دراسارتگاه ها بود كه با دست همّت عاشقان حسين انجام مى شد. براى تزيين ، پتوهاى سياه رنگ انتخاب و با صابون روى آن ها جمله هايى مانند ((السّلام عليك يا اءباعبداللّه )) و... نوشته مى شد.
بـهـتـرين خاطره اى كه من از محرّم در اسارت دارم ، به آن سالى برمى گردد كه عراقى ها طبق عـادت هـرسـاله شـان ، روز هـفـتـم و هـشـتـم مـحـرّم بـه هـمـه آمـپـول هـايـى تـزريـق مـى كـردنـد تا رزمنده هاى ايرانى نتوانند در روزهاى تاسوعا و عاشورا عـزادارى كـنند. اين كار شيطانى شان هرسال خوب نتيجه مى داد و غير از چند نفر كه به لطايف الحـيـل از زيـر تـزريق آمپول ، جان سالم به در مى بردند، بقيه چنان تب مى كردند كه تا چند روز درجا مى افتادند.
آن سـال ، ديـگـر، تـجـربـه كـافـى بـه دسـت آورده بودند و اسامى افراد را از روى ليست مى خـوانـدنـد و حـتـى يـك نـفـر نـيـز نـتـوانـسـت از نـيـش سـوزن آمـپـول در امـان بـمـانـد؛ حـتـّى بـيـن بـچـّه هـا شـايـع شـده بـود كـه درصـد مـواد آمپول امسال چند سى سى بيش تر از سال هاى پيش است . وقتى عراقى ها به آسايشگاه ما آمدند، هـمـه بـچـّه ها به حضرت على اصغر متوسّل شده ، نجات خود را از آن دُردانه كوچك امام حسين (ع )خواستند. قلب پاك بچّه ها و نام و بركت آن طفل خاندان پيامبر چنان اثر معجزه آسايى داشت كه هيچ كدام از بچّه ها ـ به جز يكى دو نفر كه آن ها نيز بيمارى كم خونى داشتند ـ تب نكردند.
عـراقـى هـا كـه مـى دانـسـتـنـد آمـپول ها كار خودشان را خواهند كرد، ديگر به سراغ آسايشگاه ما نيامدند و ما با خيال راحت ، آن شب ، چراغ عزادارى حضرت امام حسين (ع ) را روشن كرديم .
صـبـح كـه شد، دكترهاى عراقى از جريان خبردار شدند. آن ها به آسايشگاه هاى ديگر رفتند و ديـدنـد كـه تـمـام افـراد آن هـا تـب كـرده و درجـا افـتـاده انـد، امـّا افـراد آسـايـشـگـاه مـا سـرحـال و قـبـراق هـسـتـنـد. بين خودشان بگومگويى شده بود كه نگو! از طرفى تعجّب كرده بـودنـد و از طـرف ديـگـر، نـمـى تـوانـسـتـنـد قـبـول كـنـنـد كـه توسّل به ائمه و خاندان عصمت ، كارهاى نشدنى را شدنى مى كند. (76)
امر به معروف و نهى از منكر
شـاگـردان مـكـتـب حـسـين (ع )، در دوران اسارت به امام خويش اقتدا مى كردند و امر به معروف و نـهـى از مـنـكـر را فراموش نمى كردند. همه عاشورا و كربلا معروفى بود عليه منكر، و ما در زيـارتـنـامـه اباعبداللّه (ع )مى خوانيم كه : ((اءَشْهَدُ اءَنَّكَ قَدْ اءَقَمْتَ الصَّلاةَ وَ آتَيْتَ الزَّكاةَ وَ اءَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَيْتَ عَنِ الْمُنْكَر.)) اين صفت پسنديده نه تنها در ميان هم بندى ها و اسرا، كـه گـاه نـسبت به دشمن نيز انجام مى پذيرفت . دو نمونه اى كه در پى مى آيد، پرداختن به امر به معروف و نهى از منكر و نماز را كه ملهم از عاشوراى امام حسين (ع ) است ، نشان مى دهد:
در ايـّام عـزادارى مخصوصا در تاسوعا و عاشورا كه حركتى از سوى بچّه ها انجام مى گرفت ، بـيـش تـر مـورد تـنبيه واقع مى شديم و عراقى ها ضمن بستن درهاى ورودى ، آب و برق را نيز قطع مى كردند.
مـدّتـى بـديـن مـنـوال گذشت تا حدود يك سال بعد تصميم گرفتيم نگهبانان عراقى را نيز از خـوردن روزه تـا افـطـار مـنـع كـنـيـم و هشدارى نيز به آن ها داديم تا از روزه خوارى ، خوددارى ورزند و تهديد كرديم در غير اين صورت ، دست به اغتشاش مى زنيم . تهديد مؤ ثّر افتاد و آن ها از آن پس از روزه خوارى دست كشيدند. (77) نـمـونـه ديگر، توجّه به فرهنگ نماز در هنگام سوگوارى سالارشهيدان است ؛ فرهنگى كه امام حـسـيـن (ع ) را نـاشـر آن مـى دانـيـم . در ايـن نـمـونـه ، آزادگـان در عـين عزادارى ، نماز جماعت را فراموش نمى كنند:
ايـّام سـوگـوارى سـرور شـهـيـدان مـولايـمـان حـسـيـن (ع ) بـود. عـراقـى هـا در مـوصـل 3 هـمـه مـا را به محوطه اردوگاه آوردند و اعلام كردند كه عزادارى ممنوع است ، امّا در آن فـضاى حزن انگيز و غمبار، ما با گريه هايى آرام و چهره هايى افسرده ، كفش ها را درآورديم و بـه سمت زمين ورزش رفتيم و در وسط زمين ورزش ، ناخودآگاه همگى شروع به نوحه خوانى و سـيـنـه زنـى كـرديـم . مـى دانـسـتـيـم التـيـام بـخـش زخـم هـاى دل پردردمان كه از عشق به اهل بيت مى سوخت ، همين گريه ها و سينه زنى هاست .
صـداهـا رفـتـه رفته بلند و بلندتر مى شد و يكى از برادران نيز به خواندن اذان پرداخت . بـقـيـّه آسايشگاه ها نيز به تبعيّت از ما شروع كردند به اذان گفتن . فرمانده اردوگاه كه ديد وضع خراب است و هر لحظه احتمال شورش مى رود، سراسيمه گفت : به آسايشگاه ها برويد و در آن جا نماز بخوانيد و عزادارى كنيد!!
مـا هـم بـه آسـايشگاه رفتيم ، نماز جماعت برگزار كرديم و در آن جا به سينه زنى و عزادارى پرداختيم . (78) فرهنگ عشق و ارادت به اباعبداللّه ، عامل بزرگ نگاهدارنده و تقويت كننده روح و وجود آزادگان در اسارت و آسان كننده درد هجران و دردهاى جسمانى آنان بود.
تجلى عشق به امام حسين در سيماى امام خمينى عـشـق بـه اباعبداللّه (ع ) در سيماى امام خمينى (ره ) تجلّى مى يافت و آزادگان با نام و ياد او، گـرمـى و تـوان مـى يـافتند و با همين سوز و ايمان ، در ايّام محرّم مجلس سوگوارى برپا مى كردند. يكى از آزادگان در اين باره مى نويسد:
وقـتـى مـاه مـحـرّم فـرارسـيـد، در اردوگـاه مـوصـل 2 بـوديـم . هـرشـب درداخـل آسـايـشـگـاه هـا مـراسـم سـيـنـه زنـى و نـوحـه خـوانـى بـرپـا بـود. شـب هـاى اوّل كـه سـيـنـه مـى زديـم ، خـيـلى آرام و آهـسته مراسم را برگزار مى كرديم تا بعثى ها متوجّه نـشـونـد، امـّا شـب سـوم عـراقـى هـا مـتـوجّه شدند و سعى كردند از برگزارى مراسم ممانعت به عمل بياورند، ولى چون موفّق نشدند، سه شب متوالى درِ آسايشگاه ها را بستند. صبح روز چهارم از بـازكـردن در و دادن آب و غذا خبرى نشد. آن ها مى خواستند بدين وسيله ما را تنبيه كنند، ولى بچّه هاى آسايشگاه اهل باج دادن به كسى نبودند.
فرياد ((يا حسين ))، ((اللّه اءكبر)) و ((الموت لصدام )) بچّه ها بود كه در فضا طنين مى انداخت و زيـارت عـاشـورا بـود كـه توسّط برادران در داخل آسايشگاه خوانده مى شد. فضاى روحانى حـاكـم بـر آسـايـشـگاه ، اسارت و گرسنگى و تشنگى را از ياد ما برده بود و از طرفى پيش بينى عاقبت كار نيز دشوار بود.
در هـمـيـن مـدّت كـم ، بـسـيـجى هاى اردوگاه تصويرى از حضرت امام (ره ) را بر روى يك پتوى مشكى گلدوزى و بر ديوار آسايشگاه نصب كردند. فرمانده عراقى با مشاهده اين منظره پرسيد: اين ديگر چيست ؟ گفتم : عكس رهبر ماست .
او با ترس و وحشت و چشمانى گردشده گفت : زود باشيد آن را برداريد وگرنه كار همه تان زار است . بچّه ها كه از شجاعتى بى نظير برخوردار بودند گفتند: هرموقع شما عكس صدّام را از دفتر كارتان برداشتيد، ما هم اين تصوير را برمى داريم .
سـه روز ديـگـر نـيـز بـدون آب و غـذا گـذشت و در طىّ اين مدّت ، ضعف و سستى عجيبى بر همه مـسـتـولى شده بود. شكنجه گران بعثى ارشدهاى آسايشگاه ها را مى بردند شكنجه مى دادند و صداى ناله و فرياد آن ها به گوش مى رسيد.
سـربـازان عـراقـى بـا مـسـلسـل و تـجـهـيـزات نـظـامـى در پـشـت بـام هـا مـستقر شده بودند. در حـال بـرگـزارى نـماز جماعت بوديم كه ناگهان درِ آسايشگاه باز شد و يك سرهنگ عراقى به هـمـراه گـروهـى از ((جـيـش الوحـوش )) بـا چـمـاق و نـبـشـى و كـابـل و بـاتـوم ، يـورش وحـشـيـانـه اى راآغـاز كـردنـد. ضـربـات سـنگين بود كه بر جماعت نـمـازگـزار فـرود مـى آمـد و آنـان را نقش زمين مى ساخت . آن گاه ، پس از آن كه همه را مضروب سـاخـتـند، خواستار معرّفى عاملان اجراى مراسم عزادارى شدند و چون سكوت ما را ديدند، چندتن از بـرادرانـى را كـه از سايرين قوى هيكل تر و بلندقامت تر بودند، بيرون آوردند و بردند. چند ساعت بعد، آن ها، با سر و صورت خونين برگشتند.
خـلاصـه ، وحـشـى گـرى نـظـاميان بعثى باعث زخمى و مجروح شدن بسيارى از ما گرديد ولى نتوانست روحيه ما را تضعيف كند. آن شب تا صبح به عزادارى پرداختيم . (79)
عزّت خواهى
دشـمـنـان خـونـخـوار، گـاه از عـنـاصـر خـودفروخته و نفوذى براى ايجاد تفرقه يا شناسايى آزادگـان بـهـره مـى گـرفـتـنـد. گـاه نـيـز ايـن عوامل ، خود، شكنجه و آزار اسرا را به عهده مى گرفتند، امّا پروردگان مكتب عاشورا، مقاومت و صبورى را از قافله سالار اسيران ، امام سجّاد(ع ) و زيـنـب كـبـرى (س ) آمـوخـتـه بـودند و به همين دليل در زير شكنجه ، ((هيهات منّا الذّله )) مى گـفـتند و با اقتدا به امام عاشورا، عزّت را بر ذلّت برمى گزيدند و در اين راه تا آخرين نفس مى ايستادند. يكى از آزادگان مى گويد:
مزدوران جاسوس و خودفروخته در شكنجه و آزار برادران ازهيچ تلاشى فروگذار نمى كردند و كـار را بـه آن جـا رسـانـده بـودند كه در وادى جنايت و بيرحمى گوى سبقت را حتّى از جلاّدان عـراقـى هـم ربـوده بودند. يك روز براى بازجويى مرا به اتاق بازجويى اردوگاه بردند و يكى از همين جاسوسان خائن را ماءمور شكنجه و بازجويى از من كردند.
آن مـزدور كـثـيـف و مـلعـون ، دسـت هـايـم را بـست و روى يك صندلى نشاند و با پرسيدن هر سؤ ال و دريافت پاسخى دندان شكن ، سيگار خود را روى بدنم مى گذاشت و فشار مى داد.
فرياد مى كشيدم :((هيهات منّا الذّله )). جسمم آكنده از درد آتش سيگار بود و روحم پراندوه از اين كه به دست يك به ظاهر هموطن و در اصل خودفروش ، شكنجه مى شوم . (80) هـمـيـن بـاورهـا، هـمـيـن شـيـفـتـگـى هـا نـسـبـت بـه ابـاعـبـداللّه و هـمـيـن شـعـله پـنـهـان در قلب ها، سال هاى غربت و شكنجه و محروميت را تحمّل پذير مى ساخت وگرنه ، كدام اراده است كه در اين طـوفـان هـا نـشكند و به ياءس و بن بست نرسد. ايمان حسينى و شعله عاشورايى به زندگى گرمى ، معنا و جهت مى بخشد و انسان را در كشاكش حوادث و تنگناها و بحران ها، صبور و مقاوم و اسـتـوار نگاه مى دارد. اگر آزادگان مقتداى خود را امام سجاد(ع ) و زينب كبرى (س ) نمى ديدند، هـرگـز نـمـى تـوانـسـتـنـد در اسـارت فـضـايـى بـسـازنـد كـه عـراقـى هـا، اردوگـاه موصل ، زندان آزادگان سرافراز، را ايران كوچك بنامند. (81)
تاءثيرگذارى بر دشمن
درايـّام محرّم ، آن شعله پنهان ـ عشق به امام حسين (ع ) ـ ، از زير خاكستر قلب ها سر برمى آورد و گدازه هاى آن ـ سوگوارى و گريه هاى عاشقانه آزادگان ـ گاه ، دشمن را نيز تحت تاءثير قرار مى داد:
در مـحـرّم سـال 69 بـرادران اردوگـاه تـكـريـت 12 بـا شـور و حـال بسيارى شروع به زمينه سازى براى انجام مراسم عزادارى سالار شهيدان سيّدالشهدا(ع ) و ياران باوفايش كردند.
اشـعار مذهبى را با امكانات [كم ] و دردسرهاى فراوان جمع آورى كرديم و چند قطعه اى از آن را حفظ نموديم تا در ميان محفل عزاداران حسينى ، فضاى آسايشگاه را عطرآگين كنيم .
در آن عـزادارى بـى سـابـقـه ، چـشـمـان آزادگـان غـريب ، بر غربت امام حسين (ع ) مى گريست و فرياد ((حسينٌ منّى ، اءنا من حسين )) كه از اعماق وجود بسيجى ها برمى خاست ، در تمام آسايشگاه شنيده مى شد. شب هاى محرّم آن سال از شب هاى فراموش نشدنى عمر من است .
نوحه ها و مرثيه هايى كه ما خوانده بوديم ، ورد زبان سربازان نگهبان شد تا آن جا كه يكى از آن هـا هـنـگـام ورود بـه حـمـايـه (مـحـل نـگـاهـبـان هـاى قـاطـع )، غـافـل از اين كه فرمانده اردوگاه در آن جا نشسته است ، با صداى بلند، فرياد ((يا حسين ، يا حسين ، نور عينى يا حسين )) را سرمى دهد.
فرمانده اردوگاه نيز بسيار خشمگين و غضبناك مى شود و دستور توبيخ و شش ماه اضافه خدمت وى را صادر مى كند. (82) يكى ديگر از آزادگان مى نويسد:
ايّام محرّم در پيش بود و شيفتگان امام حسين (ع ) براى برپاداشتن مراسم عزادارى مهيّا مى شدند.
فـرمـانـده اردوگـاه و سـايـر عـمـّال بـعـثـى عـراق ، در هـمـان شـب هـاى اوّل مـحـرّم ، بـا بـرپـايى و انجام مراسم سوگوارى به شدّت مخالفت كردند. ما نيز دست به اعـتـصـاب غـذا زديـم . بـعـد از 48 سـاعـت فـرمـانـده اردوگـاه در قـبال خواست ما تسليم شد و گفت : شب ها به مدّت دو تا سه ساعت ، آن هم به صورت نشسته ، اجازه داريد عزادارى كنيد.
صـبـح روز عـاشـوراى سـال 1369 بـه چـشم خود شفاى برادران آزاده بيمار را مى ديدم كه با چـشـمـانـى پـر از اشـك در سـوگ مـولايـمـان حـسـيـن (ع ) ايـسـتـاده بـودنـد. آن هـا تـا روز قـبـل بـه عـلّت بيمارى قادر نبودند روى پا بايستند، امّا اكنون نه تنها روى پا ايستاده بودند بـلكـه نـوحه مى خواندند و بر سينه مى زدند. مى دانستم كه وقوع اين معجزات جز با كمك امام حسين (ع ) و ائمه معصومين (ع )امكان پذير نيست .
غوغايى بود. صداى بچّه ها طنينى ملكوتى در فضا افكنده بود و تاءثير آن به حدّى بود كه بـعـضـى از مـاءمـوران شـيـعـه كـه در اردوگاه بودند، اشك در چشم هايشان حلقه زده بود، ولى قدرت ذكر حتّى كلمه اى را نداشتند. (83) اگـر شـكـنـجـه هـا و رنـج هـاى جـسـمـى و روحـى كـه در زنـدان هـاى مـوصـل و بـغـداد و... اعـمـال مـى شـد، شـمـرده شـود و سـال هـاى طـولانـى فـراق ـ گـاه حـدود ده سال ـ ديده شود، معلوم خواهد شد كه مقاومت و پايدارى تا چه اندازه ، سخت و طاقت فرسا و عشق و محبّت به اباعبداللّه (ع ) تا چه اندازه ، سازنده ، نگهدارنده و دشمن شكن بوده است .
نـكـتـه مـهـم و قـابـل تـاءمـّل در بـاره آزادگـان و دوران اسـارت آن اسـت كـه هـر بـعـدى از ابـعاد مكتب را مى توان در اسـارتـكـده هـا و سيماى آزادگان يافت ؛ عرفان ، اخوّت ، صبورى ، اخلاق ، تقيّد و تعبّد و جلوه هاى گوناگون ارزشى و زيبايى روح ، عمل و انديشه در وجود آنان متجلّى است و اين خصوصيّت ، شـبـاهـتِ فـضـاى زنـدگـى آزادگان را به فضاى كربلا كاملا نشان مى دهد. در نتيجه ، هم در شـعـار و هـم در عـمـل ، فرهنگ عاشورا را در منش و سيرت آزادگان به روشنى مى توان نظاره و مشاهده كرد.
پی نوشت :
50- خطشكنان ، ناصر على بابايى ، ايّوب هاشمى ، ص 75 ـ 76.
51- روزنامه جمهورى اسلامى ، 8/7/65، ص 8 . (با كمى تصّرف ) 52- خطشكنان ، ص 39 ـ 40.
53- بالين نور (مجموعه خاطرات )، سيد امير معصومى ، ص 31.
54- چشم بيدار حماسه ، ص 121 ـ 122.
55- عبور از چم هندى ، سيد على نبى لوحى ، نوروزعلى خودسيانى ، ص 103 ـ 104.
56- سفيران نور، مركز پژوهش هاى فرهنگى بنياد شهيد، ج 1، ص 462 ـ 463.
57- سفيران نور، ج 2، ص 596.
58- جمهورى اسلامى ، 15/1/66. ص 11 .
59- انساب الاشراف ، بلاذرى ، ج 3، ص 185؛ الارشاد، شيخ مفيد، ص 240.
60- وصال ، محمد ابراهيم شفيعى ، ص 85 ـ 86.
61- جمهورى اسلامى ، 31/4/65، ص 8. (با اندك تصّرف ) 62- همان ، 29/6/65،ص 8 .
63- جمهورى اسلامى ، 6/7/66، ص 8. (با تلخيص ) 64- درفش سبز، على لطفى ، ص 56 ـ 57.
65- پرواز تا بى نهايت ، به كوشش سرهنگ علىِ اكبر و همكاران ، ص 201.
66- درفش سبز، ص 67 ـ 68.
67- پيشانى سوخته ، ستاد اقامه نماز، ص 99 ـ 100.
68- فرهنگ اصطلاحات و تعابير اسراى ايرانى در عراق ، ص 26.
69- همان ، ص 60 و 95.
70- معنويت در اسارت ، گروه نويسندگان ، ص 108.
71- معنويت در اسارت ، ص 162 ـ 163.
72- مقاومت در اسارت ، دفتر اول ، گروه نويسندگان ، ص 183.
73- معنويت در اسارت ، ص 99.
74- نورالثقلين ، ج 4، ص 221.
75- مقاومت در اسارت ، دفتر چهارم ، ص 195 ـ 196.
76- برگ هايى از دفتر اسارت ، به كوشش تيپ 83 امام جعفر صادق ، ص 59 ـ 60.
77- معنويت در اسارت ، ص 152.
78- معنويت در اسارت ، ص 110.
79- معنويت در اسارت ، ص 120 ـ 121.
80- مقاومت در اسارت ، دفتر اول ، ص 170.
81- فرهنگ اصطلاحات و تعابير اسراى ايرانى در عراق ، ص 36.
82- معنويت در اسارت ، ص 100.
83- معنويت در اسارت ، ص 125.
|