تاءمل و ژرف نگرى در همه جلوه ها، يادها و يادگارهاى دفاع مقدّس يعنى وصيّت نامه ها، سروده ها، نوشته ها، خاطرات ، مزارنوشته ها، تابلوهاى جبهه ، نوحه ها، سخنان امام خمينى (ره ) ، نام لشـكرها، گردان ها، گروهان ها، نام عمليّات و... نشان مى دهد كه جبهه هاى دفاع مقدّس ، همچون چـشـمه هايى بودند كه از قلّه هاى مرتفع كربلا سرچشمه مى گرفتند. گويى ، خونى كه در روز عـاشـورا بـر خـاك تـفتيده و داغ كربلا چكيد، در رگ هاى نوجوانان ، جوانان و پيران جارى بـود؛ رزمـنـدگانى كه در جبهه ، سنگر به سنگر، بى خوف و بى پروا، شوريده و عاشق مى جـنـگـيـدنـد و زخـم و شـهـادت و اسارت را به جان مى خريدند تا به تعبير شهيدى ، ناشر اين فرهنگ باشند كه : ((من مى روم كه بمانم و تو مى مانى كه بروى .)) آرى ، ((رفتن )) ميراث شهيدان است ؛ شهيدانى كه به ما آموختند شرط فوز و فلاح و سربلندى ، گـام بـرداشـتـن در راه خدا و پرهيز از فتور و عافيت طلبى و در خود خزيدن است . آنان از امام عاشورا آموختند كه :
اءَلا مـَنْ كـانَ فـيـنـا بـاذِلا مـُهـْجـَتـَهُ، مُوَطِّنا عَلى لِقاءِ اللّهِ نَفْسَهُ فَلْيَرْحَلْ مَعَنا، فَاِنِّى راحِلٌ مُصْبِحا اِنْشاءَاللّه (45) آگاه باشيد! هر آن كس آماده است خون قلبش را در راه ما بريزد و جان را در راه خدا ايثار كند، با ما همراه شود؛ من فردا صبح حركت خواهم كرد.
نـسل امام خمينى ، ((خون قلبش )) را در راه خدا هديه آورد و چشم بر اشارت امام ، حماسه هايى را رقم زد كه تنها در عاشوراى حسينى مى توان فراتر از آن ها را جست وجو كرد.
فـرهـنـگ عـاشـورا، جـريان ذهن و روح رزمندگان است . خواندن زيارت عاشورا، برپايى مراسم سـوگـوارى بـراى ابـاعـبـداللّه ، يـادآورى هماره حماسه ها، ايثارها و شهادت خانواده و اصحاب اباعبداللّه و تطبيق صحنه ها با عاشوراى اباعبداللّه ، ويژگى همه رزمندگان است .
اُنـس و الفـت بـا خـاطـرات و يـادهـاى عاشورا، در عمليّات ها بارزتر بود. هر شهيدى متناسب با شـكـل شـهـادت ، بـه يـكـى از شـهـيدان كربلا تشبيه مى شد؛ اگر دست ها قطع مى شد يا سمت سقايت داشت ، به ابوالفضل العبّاس ، اگر نوجوان بود، به قاسم ، اگر تشنه شهيد مى شد يـا سـرجـدا مـى شـد بـه ابـاعـبـداللّه . حـتّى نام رزمندگان در صورت همانندى با نام اصحاب ابـاعـبـداللّه ، مـى تـوانـسـت مـورد تـوجـّه بـاشـد. نـمـونـه هـايى از اين ويژگى را در خاطرات رزمندگان بررسى مى كنيم .
زيارت عاشورا
آشـنـاترين زيارتنامه جبهه ها، پادگان ها و مراكز تجمّع نيروهاى رزمنده ، ((زيارت عاشورا)) بـود.
زمـزمه صبحگاه ، لحظه هاى عمليّات و همراه رزمندگان در جيب و كوله پشتى ، همين زيارت بود. ترنّم عاشقانه اين زيارت ، دل ها را به كربلا پيوند مى داد و شعله ايثار و فداكارى را در جـان هـا بـرمـى افـروخـت . زيارتنامه عاشورا ستايش است و نكوهش ؛ ستايش روح بزرگ امام عاشورا و ياران پاكبازش و نكوهش ستمگران ، قساوت پيشگان و زمينه سازان جنايت .
خـوانـدن زيارت عاشورا، هم شور حسينى را در قلب ها برمى انگيخت و هم خشم و نفرت نسبت به دشمن را تازه و زنده نگه مى داشت . رزمندگان ، مفهوم حقيقى دين را در همين زيارت مى جستند كه ((هـَلِ الدّيـنُ اِلا الْحـُبُّ وَ الْبـُغـْضُ؟))؛ آيا دين جز دوست داشتن خوبان و كينه نسبت به تباهكاران چيز ديگرى هم هست ؟ جـبـهـه در فـرهـنگ رزمندگان ، كربلا بود و بعثيان ، يزيدى بودند. رزمندگان پس از خواندن زيـارت عاشورا، هم حضور شيفتگى نسبت به امام حسين (ع ) و آرمان هايش را در روح و جان خويش مى يافتند و هم بغض و كينه نسبت به ستم گستران و عاشوراستيزان را.
چـشـم هايى كه در زلال اشك بر اباعبداللّه شسته مى شد، شانه هايى كه در مصائب كربلا مى لرزيد و قلب هايى كه با زمزمه نام حسين (ع ) مى شكست ، مستعدترين شرايط را براى عمليّات مى يافت . يكى از رزمندگاندر خاطرات خويش مى نويسد:
برادر موسى كسى بود كه در مقرّ فاطميّه ، مراسم به ياد فاطمه زهرا(س ) برپا مى كرد. هر شـب بـا او زيـارت عـاشـورا مـى خـوانـديـم . ايـن هـا بـاعـث شـده بـود تـا حـال و هوايى ايجاد شود كه هيچ سازماندهى نظامى نمى توانست اين طور در بچّه ها احساس مسؤ وليّت ايجاد كند. بچّه ها بيش تر از حدّ و ظرفيت جسم و توانشان كار مى كردند. خداى تبارك و تعالى شاهد بود، چيزى به جز عشق ، بچّه ها را حمايت نمى كرد. (46) روضـه در زيارت عاشورا، چاشنى هميشه برنامه بود و اشك وسوز و سوگوارى ، روح و جان را تـلطـيـف مـى كـرد. در ايـن بـرنـامه ، فرماندهان در كنار رزمندگان بودند و همين ، زمينه ساز يـگـانـگـى و تـداعـى صـمـيـمـيـّت عـاشـورا بود. يكى از رزمندگان در خاطره اى درباره سردار سرلشكر، شهيد حسن باقرى (افشردى ) مى گويد:
سومين يا چهارمين بارى بود كه آهنگران به منطقه ما مى آمد. حسن باقرى از او خواهش كرد صبح پـنـج شنبه براى بچّه ها زيارت عاشورا بخواند. آهنگران خيلى خسته بود. شب ، يك ساعت بيش تـر نـخـوابـيـده بـود.
بعد از زيارت عاشورا، حسن باقرى خواهش كرد روضه حضرت رقيه را بـخـوانـد. تـنـهـا مـن مـى دانستم چه اتّفاقى خواهد افتاد. ته دلم خالى شد، بچّه هاى اطراف از حالت من تعجّب كردند. نمى دانستند حسن باقرى چقدر به حضرت رقيّه ارادت دارد.
نـگـران شـدم . مـى دانـستم تا شهر مسافت زيادى راه است و او با شنيدن روضه حضرت رقيّه از حـال مـى رود. بـه هـر حـال ، آهـنـگـران شـروع كـرد. از اوّل تـا آخـر روضـه ، حسن باقرى در حال سجده بود. شايد مى خواست كسى نبيند كه چه حالى دارد. فـضـاى روضـه مـرا گـرفـته بود و در فكر حسن باقرى بودم . روضه تمام شد. منتظر بـوديـم او سـر از سـجـده بـردارد. كـف سـنـگر، سه تا پتو روى هم انداخته بوديم . جايى كه باقرى سرش را گذاشته بود، خيس بود. پتو را برداشتم ، پتوى بعدى هم خيس بود، آن را هم برداشتم ، پتوى سومى هم خيس بود! (47) اين عشق و شيدايى به زيارت عاشورا و مجالس روضه ، ازپشتوانه هاى بزرگ معنوى ، روحى و جهادى رزمندگان در جبهه هاى ايثار و عشقبازى بود.
ايثار در عطش
فرهنگ عاشورا، فرهنگ ايثار و سخاوت و فتوت است . از صحنه هاى شگفت و شكوهمند و حماسى كـربـلا، تـشـنـه كـام بـيـرون آمـدن سـردار رشـيـد كـربـلا، ابـوالفـضـل العـبـّاس ، از شـريـعـه فـرات اسـت . او مـشـك را از زلال عـلقـمـه پـر كـرده است . كف بر آب مى زند و آب را تا فضاى لب هاى خشكيده و كام تشنه فـرا مى آورد و ناگهان به ياد عطش برادرش حسين (ع ) و كودكان حرم ، آب را پرتاب مى كند و با خويش زمزمه مى كند كه :
يا نَفْسُ مِنْ بَعْدِ الحُسَيْنِ هُونى هذا الحُسَيْنُ شارِبُ المَنُون
وَ بَعْدَهُ لا كُنْتِ اءَنْ تَكُونى تَاللّهِ ما هذا فِعالُ دينى (48)
اى نفس ! بعد از حسين خوار باش ، و هرگز نخواهم كه پس از او زنده بمانى ؛ اين حسين است كه دل از حيات شسته و تو آب سرد و گوارا مى نوشى !؛ به خدا قسم ، اين شيوه دين من نيست .
ابوالفضل العبّاس به پاس و ياد تشنگى ديگران از سيراب شدن گذشت و فرهنگ انسان ساز ((ديـگـران را بـر خـويـش مقدّم بدار)) را به انسان ها آموخت . فرزندان جبهه ها، پروردگان مكتب عـاشـورا، ايـن درس بـديـع و لطـيـف را از الگـوى فـتـوّت و سخاوت و حميّت فراگرفتند و در عـرصـه رزم و لحـظه هاى خطير و دشوار متجلّى ساختند. در خاطرات رزمندگان و لحظه هاى ثبت شـده تصويرى ، به اين ويژگى جوانمردانه ، بارها، اشاره شده است و نمونه هايى كه گاه باورهاى عادى توان پذيرش و هضم آن ها را ندارند، به يادگار نهاده اند. در كـتـاب ((تـپـّه بـرهـانـى )) نـوشته حميدرضا طالقانى ، خاطرات لحظه هاى سخت محاصره ، تـشنگى ، فرياد زخمى ها و شهادت لحظه به لحظه ياران ، بر فراز تپّه برهانى آمده است . نويسنده اين خاطرات مى گويد:
در بـيـن عـزيـزان مـجـروح ، برادرى بود كه ظاهرا همه جاى بدنش زخمى بود. لباس هاى او را درآورده بودند و تقريبا تمام بدنش به وسيله باند، پانسمان شده بود و از سر و صورتش ، تـنـها دو چشم و دهان و محاسنش پيدا بود. بدنش آن چنان پاره پاره بود كه نتوانسته بودند او را به تختخواب ها منتقل كنند و در راهرو سنگر، بر زمين دراز كشيده بود و با صداى بلند، ناله مى كرد. او بيش تر از همه ، اظهار عطش مى كرد.
گه گاه فرياد مى كشيد و با صداى بلند مى گريست و با التماس ، تقاضاى آب مى كرد. تقسيم آب را از او آغاز كردم . [سهم هركس يك سر قمقمه در هر دو ساعت بود] امّا هنوز به اندازه دو سه نفر از او فاصله نگرفته بودم كه دوباره بيتابى مى كرد و سر و صدايش بلند مى شد. همه مجروحين ، از صداى او به تنگ آمده بودند و گـه گـاه از گـوشـه و كـنـار سـنـگر، برادرى ، او را مورد خطاب قرار مى داد و به گونه اى تـلاش مى كرد كه او را خاموش كند. يكى از برادرها با لحن صميمى به او گفت : برادر! فقط تـو كـه تـشـنـه نـيـسـتـى ، هـمـه مـا هـمـيـن طـوريـم . داد و فـريـاد كـه فـايـده نـدارد. اقـلا مـثـل بـقـيّه ، آهسته ناله بزن ، امّا او كم ترين توجّهى به توصيه هاى اين برادرها نمى كرد و هـمچنان به فريادهاى آميخته به گريه ادامه مى داد. كم كم اين رفتار او موجب عصبانيت بعضى از بـرادران مـجـروح شـد و بـا تـندى و عصبانيت از او خواستند كه آرام بگيرد. يكى از برادران مـجـروح بـا نـاراحـتـى گـفـت : برادر طالقانى ! اصلا من ديگر آب نمى خواهم ، سهم مرا به او بدهيد ببينم ساكت مى شود يا نه ؟ تعداد ديگرى از برادران نيز پشت حرف او را گرفتند و از من خواستند كه سهم همه آنان را به او بدهم تا بلكه آرام بگيرد. امّا من مجاز به اين كار نبودم و لذا تصميم گرفتم كه با او حرف بزنم ، شايد حرف من مؤ ثّر افتد. در حالى كه بقيّه را به سكوت دعوت مى كردم ، به طرف او رفتم و بالاى سرش نشستم .
ابتدا تصوّر كرد كه براى آب دادن آمده ام و لذا به سرعت سرش را از زمين بلند كرد، امّا وقتى قـمـقـمـه را در دسـتـم نـديـد، دانـسـت كـه قصد ديگرى دارم . سرش را به آرامى بر زانوى خود گـذاردم و در حـالى كـه سعى مى كردم با دست ، تكّه هاى خشكيده خون را كه محاسن او را به هم چسبانيده بود، پاك كنم ، گفتم :
برادر! سعى كن خوب به عرايض من گوش بدهى . مگر ما به ابـاعبداللّه (ع ) اقتدا نكرده ايم ؟ اصلا من و تو براى چه هدفى به جبهه آمده ايم ؟ مگر نگفتيم كـه نـمـى خـواهـيـم مـثـل مـردم كـوفـه ، كه نداى هل من ناصر ينصرنى اباعبداللّه (ع ) را پاسخ نـدادنـد، بـى وفا باشيم ؟ مگر يك عمر اشك نريختيم كه اى كاش در دنيا بوديم و در صحراى كـربـلا، حـسـين (ع ) را يارى مى كرديم ؟ مگر پيمان نبسته ايم كه تا آخرين نفس و تا رمقى در بـدن داريـم ، بـا تـحـمـّل هـرگـونـه سـخـتـى و مـشـقّتى ، دست از مرام حسينى مان برنداريم و مثل حسين (ع ) ، در هيچ شرايطى ، تسليم كفر نشويم و جامه ذلّت نپوشيم .
او با دقّت به سخنانم گوش مى داد و سؤ الاتم را با حركت سر پاسخ مى گفت . سپس گفتم : مـگر امام حسين (ع ) سه شب و سه روز، آن هم در آن سرزمين گرمسير، خود و خاندانش ، تشنگى و گـرسـنـگـى را تـحـمل نكردند؟ تصوّرش را بكن كه وقتى امام ، وارد خيمه ها مى شد و بچّه هاى كوچك بر گرد او حلقه مى زدند و از او طلب آب مى كردند، بر قلب رئوف امام ، چه مى گذشت ؟ امّا اباعبداللّه (ع ) در آن شرايط سخت ، تسليم امر خدا شد و جز رضاى حق را نطلبيد، چگونه مـا مـى تـوانـيـم ادّعـا كـنـيـم كـه بـه امـام حـسـيـن (ع ) اقـتـدا كـرده ايـم ، امـّا حـتـّى يـك هـزارم تحمّل و صبر او را در برابر مصائب نداشته باشيم ؟ اين سختى هايى كه ما در اين دو روز با آن مـواجـه بـوده ايـم ، حتّى يك هزارم مصائب اباعبداللّه (ع ) در كربلا نيست ! مولا و مقتداى ما با اهل و عيالش ، سه روز و سه شب ، يك قطره آب هم نداشتند؛ آن هم نه در يك منطقه سردسير [كه ] در هـر سـاعـت يـك درِ قـمـقمه آب مى خوريم . تازه اين جا منطقه اى سردسير است و گرما را مى تـوان تـحـمّل كرد. امروز، روز امتحان ما است . خداوند اراده فرموده كه ما را در ميثاقى كه بسته ايـم و ادعايى كه كرده ايم ، در معرض آزمايش قرار دهد. هيچ كس نمى داند كه چقدر از عمر هريك از مـا بـاقـى مانده است ، جز خداوند. شايد اين [روز]، آخرين روز عمر ما باشد؛ چيزى تا پايان امـتـحـان الهـى بـاقـى نـمـانـده اسـت . پـس بـر سـر پـيـمـانـت بـايـسـت و سـعـى كـن تحمّل كنى تا شايدخداوند تو را جزء ياران آقا اباعبداللّه (ع ) قلمداد فرمايد.
بـه زودى دريـافـتـم كـه حـرف هـايـم عـمـيـقا در او اثر كرده [است ]. بى آن كه سخنى بگويد، قـطـرات اشـك ، از گـوشـه هـاى چـشـمش به آرامى بر چهره اش مى لغزيد. پس از لحظاتى با صدايى لرزان گفت :
بـرادر! ايـن حرف ها را براى كى مى زنى ؟ خاك بر سر من . من كجا و راه حسين (ع ) كجا؟ من كه لياقت حسين (ع ) بودن را ندارم ... . و بعد در حالى كه مى گريست ، ساكت شد. از آن لحظه به بعد، آن برادر آرام گرفت و حتّى گاهى مى ديديم كه سخت به خود مى پيچيد، امّا صداى خود را به سختى كنترل مى كرد.
عـجـيـب ايـن بـود كـه ديگر اظهار عطش نكرد و تنها گاه گدارى صداى گريه او به گوش مى رسـيـد.
دقـايـقـى بـه ايـن مـنـوال گـذشـت و زمـان تـقـسـيـم آب فـرا رسـيـد. طـبـق معمول ، ابتدا به طرف همين برادر رفتم تا تقسيم آب را از او آغاز كنم . بالاى سرش نشستم و گـفـتم : برادر! بلند شو آب بخور. در حالى كه به خود مى پيچيد، ناگهان بغضش تركيد و بـا صـداى بـلنـد شـروع بـه گـريـه كـرد و در ايـن حال پى درپى مى گفت : نه ، نه ، نه ، نمى خواهم ، من آب نمى خواهم ... . هرچه التماس كردم ، نـپـذيـرفـت .
گـفـتـم : آخـر، چـرا؟ گـفـت : مـى خـواهـم مـثـل بـچـّه هـاى امـام حـسين (ع ) تشنگى را تحمّل كنم .
بـاز هـم شروع به حرف زدن كردم تا بلكه او را براى آب خوردن متقاعد كنم . امّا اين بار [هم ] حرف هايم اثر نكرد. مجروحين ديگر هم به او التماس كردند كه آب بخورد، امّا كارگر نيفتاد. دانـسـتـم كـه او تـصـميم خود را گرفته است . وقتى از او دور مى شدم ، شنيدم كه مى گفت : مى خـواهـم هـمـان كـسـى سـيرابم كند كه حسين (ع ) را سيراب كرد. و بدين ترتيب از آن لحظه به بعد، هرگز آب نخورد... . (49) نـويـسـنـده در ادامـه خـاطـرات به لحظه هايى اشاره دارد كه رزمندگان مجروح از فرط تشنگى زبـان را در سـرِ قمقمه مى چرخاندند تا شايد قطره باقى مانده در شيارها را بنوشند، امّا به ياد عطش حسين (ع ) و فرزندان و يارانش صبورى و شكيب پيشه مى كردند.
پی نوشت:
45- لهوف ، ص 53.
46- حكايت سال هاى بارانى ، مهدى مرندى ، ص 194.
47- چشم بيدار حماسه ، ص 104 ـ 105.
48- سـردار كـربـلا (تـرجـمـه العـبـّاس ) عبدالرزاق مقرم ، ترجمه ناصر پاك پرور، ص 288.
49- تپه برهانى ، حميدرضا طالقانى اصفهانى ، ص 114 ـ 117.
|