تا دیروز در آغوشش می گرفتی و با خنده هایش شاد بودی و با گریه هایش نگران می شدی که خدایا این طفل معصوم را چه شده است؟
و امروز نیز او را در آغوش می گیری. ولی نه می خندد و نه با گریه اش نگرانت می کند. ساکت است و چشم هایش را بسته است. و همین سکوتش غوغایی در دلت به پا می کند. سکوتی که از مرثیه جانسوزتر است.
او دیگر نیست که با لبخندش، دست و پا زدنش از سر شوق، به راه افتادنش و با هر لحظه بودنش تو را به شوق آورد.
و تو می مانی و خبری که بر شانه هایت سنگینی می کند.
کودکی که آرام و خاموش بر روی دستانش آرام گرفته و دیگر از فرط عطش تلظی (1) نمی کند. خبری که نمی داند چگونه به مادر طفل شیرخوار برساند و پیکر بی جانی که باید به خاک بسپارد. تنهای تنها.
به کندن زمین می پردازد تا جگر گوشه خود را در آن جای دهد.
همچنان به یاد می آورد که پیش از واقعه، فرصت یافت تا طفل معصومش را در آغوش گرم پدرانه ی خود گرفته و بر لبان تشنه اش بوسه بزند. و مادرش در حسرت دیداری دوباره، پدر و فرزند را روانه ی میدان کارزار کرد.
قبری کوچک و تنی کوچک تر، ولی با توانی به بزرگی و قدرت همه ی زورمندان عالم، که با طنین صدای مظلومیتش، کاخ یزیدیان را به آواره ای تبدیل کرده و می کند و همو باب الحوائج محتاجان عالم.
نه قومی و نه تسلی بخشی که دل نا آرام پدر را آرامش بخشد. خود عزادار است و همو مجلس گردان سوگ فرزند. طفل در قبر آرام می گیرد و دستی که بر شانه های امام به آرامی ولی ملتمسانه می نشیند.
- کمی صبر کن! تا این آخرین وداع من با طفل شیرخوارم باشد.
کودک را در آغوش گرفت و آسمان و زمین بر این مجلس عزا به خود لرزید. ملائک شیون کنان اشک خون ریختند و آسمان تیره و تار شد. شرمگین از آن همه نامردمی در حق عزیز رسول.
و پدر چگونه به چهره ی مادری دردمند بنگرد؟ او فرزند را سالم از مادر گرفته بود و اینک ...
لا یوم کیومک یا ابا عبدالله.
-------
(1) همچون ماهیِ قرار گرفته خارج از آب، دهان را باز و بسته می کند.
|